رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت چهل و ششم به خودت باور داشته باش؛ چالش ها رو دریاب؛ با ترس های درونیت بجنگ؛ و هرگز اجازه نده کسی نا امیدت کنه! فقط به مسیرت ادامه بده! اینو بدون درها برای کسانی گشوده می‌شوند که جسارت در زدن داشته باشند. جسارت داشته باش، با امید، با عشق، بامحبت، با تلاش در بزن .حتماً درها گشوده خواهند شد به سوی روشنایی. زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست ، زندگی هزاران پنجره دارد. یادم هست روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم می خواهم گریه کنم و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم ! عمر کوتاه است. فرصت نگاه کردن ، از تمامی پنجره های زندگی را ندارم تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره ، به زندگی نگاه کنم و آن هم پنجره امید هست ! به اینجای کتاب که رسیدم، یهو سرش افتاد رو شونه ام. نگاش کردم و دیدم که خیلی مظلوم خوابیده. تو گوشش آروم گفتم: ـ شب بخیر پرنسس، امیدوارم خوابهای خوبی ببینی. بعدشم تو آغوش گرفتمش و گذاشتمش رو تخت و روش پتو کشیدم. پرده اتاق کنار زده بود و نور ماه کامل دقیقا به صورتش می‌خورد، با اینکه دختر یه جادوگر بدجنس بود اما من می‌تونستم تیکه های امیدواری و انرژی مثبتی که توی وجودش پنهان کرده رو ببینم... باور داشتم که این دختر هم یه روزی تغییر می‌کنه و در مقابل بدی های پدرش سکوت نمی‌کنه و تو این مسیر کمکم می‌کنه.
  3. پارت چهل و پنجم چیزی نگفت و به دستام خیره شد و منم تو سکوت مشغول شدم و بعد اینکه تموم شد گفت: ـ چقدر خوشگل شده آرنولد...خیلی ترکیب رنگاش قشنگه. میتونی بهم اون گل و نشون بدی؟! ورقه رو دادم دستش و گفتم: ـ الان نمیشه پرنسس! نگهبانای پدرت مثل مور و ملخ تو آسمون دارن کشیک میدن و می‌بیننت. بازم با قیافه ناراحت، صورتش رفت تو هم. بینیشو گرفتم لای انگشتام و گفتم: ـ نبینم که ناراحت باشی. با ناز رفت رو صندلی دست به سینه نشست و گفت: ـ اما خیلی ناراحتم! هم ناراحتم و هم عصبانی. رفتم جلوی پاهاش نشستم اما نگام نمی‌کرد! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میخوای برات اون کتابو بخونم؟! شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت اما من منصرف نشدم و کتابو از روی میز برداشتم و صفحه اولشو ورق زدم و شروع کردم به خوندنش: ـ امید مانند ستاره است. در آفتاب تابان دیده نمی‌شود، فقط در شب‌های تاریک و سخت است که کشف می‌شود.
  4. پارت دویست و بیست و دوم تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت: ـ میشه بعدا حرف بزنیم؟! من واقعا خیلی خسته ام. مامان مشخص بود که ترس برش داشته و سریع گفت: ـ حتما پسرم! برو استراحت کن. منم خواستم پشت بندش برم که جلومو گرفت و گفت: ـ چی شده فرهاد؟! گفتم: ـ مامان راستشو... گفت: ـ حداقل تو بهم بگو! باور کن امشب از فکر زیاد، خوابم نمی‌بره. مجبور بودم بگم چون در غیر اینصورت مامان بیخیال ماجرا نمی‌شد...گفتم: ـ مامان یه ماجرایی پیش اومد فقط قول بده که منو بازخواست نکنی! مامان دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ خدایا خودت بهمون رحم کن! باز چیشده؟؟ اون خاتون دوباره کاری کرده... از اول قضیه پول گرفتن از نزول خور تا زمانی که منو کوروش فهمیدیم که به این باند هم خاتون وصله رو تعریف کردم...مامان تو سکوت کامل به حرفام گوش داد و گفت: ـ پناه بر خدا! این زن دیگه داره عقلشو از دست میده. قاچاق اسلحه لابلای کیسه های برنج دیگه چیه!!
  5. پارت سی و سوم قطه‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش آرام پایین می‌افتد. همانطور که دوروتی را در آغوش گرفته است نگاهش به سمت پرچین و کور سوی نوری که از لابه‌لای برگ‌هایش به داخل می‌تابد، کشیده می‌شود. فکری در ذهنش جان می‌گیرد، آرام دوروتی را رها می‌کند و دزدکی به گونتر نگاه می‌کند. بر روی یک پا نشسته بود، دست راستش را بر زانوی راست گذاشته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود. از زیر چشم نگاهی دیگر به پرچین می‌اندازد. سرش را نزدیک دوروتی می‌برد و زیر گوشش آرام پچ می‌زند: - من یه فکری دارم. - چه فکری؟ - صبر کن. رزا بار دیگر وضعیت گونتر را بررسی می‌کند، مطمئن نبود خواب است یا بیدار؛ آرام و بی‌صدا دست بر زمین نهاد و از بجا بلند شد. چشمان گونتر نیز بلافاصه با حرکت او باز شد و چپ-چپ و پر غضب نگاهش کرد. رزا خیره بر چشمان او، نامحسوس نفس عمیقی کشید، دستانش را باز کرد و کشید و وانمود کرد از نشسته خوابیدن بدنش خسته و کوفته شده است. البته که در کتف و گردن و کمرش واقعا درد را احساس می‌کرد. دستی به گردن دردناکش می‌کشد و کمی پاهایش را تکان می‌دهد. اندک نوری که از میان شاخ و برگ‌های پرچین به داخل راهرو می‌تابید تا نزدیک گونتر رسیده بود، گونتر نگاه از رزا می‌گیرد و به نوری که بر روی زمین افتاده بود نگاه می‌کند. تز نظرش زیبا به نظر می‌رسید، گرم و سوزاننده، احساس می‌کرد بو و ذرات آفتاب تمام راهرو را دربرگرفته و راه نفس کشیدن را بر او بسته، تجلی آفتاب بر روی اشیا را دوست داشت، با نور جلوه زیبایی به خود می‌گرفتند اما از بوی آفتاب متنفر بود. ذرات انگار بر روی ریه‌اش می‌نشستند، سنگینی‌اش را احساس می‌کرد.
  6. خیس بارانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
    سردو لرزانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    سقف دل محکم شده امن است جای یاد تو
    سخت ویرانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    سربه سر هر لحظه هرجا جای پای خاطرات
    درد بر جانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم

    هرقدم بن بست گویا راه من را بسته است
    زنده میمانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    بغض دارم در گلو حسرت به دل ماندم ببین
    شعر میخوانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    گرچه تن زخمی تر از ابر بهارانم کنون
    مثلِ طوفانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم

    خسته ام هر استخوانم لایِ زخمی کهنه است
    سخت گریانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم........

  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. پارت دویست و بیست و یکم کوروش یه آه بلندی از روی خستگی کشید و گفت: ـ واقعا نمی‌دونم باید چی بگم! گفتم: ـ باید بمونیم اینجا یا... حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه همکارای پلیس خودشون جمع می‌کنن! داشتیم از اون سوله بیرون می‌رفتیم که فری با انگشت اشاره‌اش برام خط و نشون کشید ولی اصلا بهش محل ندادم. کوروش از یکی از همکاران پلیس خواست تا مارو برسونن خونه و تو ماشین بهم گفت: ـ فرهاد من فکر نمی‌کردم اینق قضیه تا اینجا ادامه پیدا کنه که سرنخش به مادربزرگ برسه...شرمنده ولی این مسئله برای اظهار گرفتن از خانوادم باید باز بشه. سریع گفتم: ـ نه بابا داداش، مشکلی نیست! همین که دستم به کار خلاف آلوده نشده، هزاران بار شکر. تا برسیم خونه، جفتمون توی مسیر ساکت بودیم کوروش از این می‌ترسید که نکنه فرهاد هم تو این کار بوده باشه و تصورش نسبت به اون خراب بشه اما یه حسی به من می‌گفت که مادربزرگش بعد از مرگ پسرش وارد این کار شد تا بتونه اون کارخونه رو سرپا نگه داره. ساعت دو و نیم نیمه شب بود که رسیدیم‌. وقتی وارد شدیم همه براق خاموش بود جز برق تراس که مامان با تسبیح توی دستش روی صندلی نشسته بود. با دیدن ما از رو صندلی بلند شد و گفت: ـ بچها تا الان کجا بودین؟ خبری از بهزاد شده؟! تازه یادم افتاد که دروغی که واسه سر وا کردن دخترا بهشون گفته بودیم به گوش مامان رسیده.
  9. پارت دویست و بیست کوروش سریع اومد پیشم و رو بهم گفت: ـ ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟! نگاش کردم و همون‌جور که هنگ بودم، گفتم: ـ من حالم خوبه اما نمی‌دونم تو با دیدن اینا حالت خوب میشه یا نه! با تعجب نگام کرد و کیسه برنج و از دست یکی از کارگرا کشیدم و دادم دستش...گفتم: ـ می‌دونستی که مادربزرگت تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟! کوروش هم مثل من خنگ کرده بود وقتی اسم کارخونه رو روی کیسه های برنج دید. آدرس توی دستم و بهش نشون دادم و گفتم: ـ اینجا آدرس کارخونه شماست دیگه درسته؟! کوروش با ناراحتی سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همکارش اومد پیشش و گفت: ـ کمیسر حالت خوبه؟! بغضشو قورت داد و گفت: ـ خوبم؛ اینا همشون و ضمیمه پرونده کنین، رسیدم تهران خودم خاتون اصلانی رو تحویل میدم. پسره یکم دست دست کرد و پرسید: ـ ببخشید کوروش جان که این سوال و میپرسم ولی با شما نسبتی دارن؟! کوروش با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ متاسفانه بله. بعدش گفت: ـ پس اظهارات خودتون... کوروش حرفشو قطع کرد و گفت: ـ بله پروسشو می‌دونم! رسیدم تهران همه چیو حل میکنم فقط شما گزارش اون نزول خور و حتما برای من بفرستین. پسره چشمی گفت و رفت...رفتم کنارش وایستادم که گفت: ـ یعنی تمام سرمایه خانوادم از رو پول حروم بوده؟! یعنی بابامم تو این کار بوده؟؟! خدایا دیگه چی هست که ما هنوز نمی‌دونیم...فرهاد واقعا میتونی باور کنی؟! گفتم: ـ اینکه پدرت یعنی همون پدرمون تو این کار هست یا نه رو نمی‌دونم ولی اگه الان یه قتل هم دربیاد و پشتت مادربزرگت باشه دیگه تعجب نمی‌کنم.
  10. پارت دویست و نوزدهم فری گفت: ـ آره، صبح این کیسه های برنج باید اونجا باشه! دیگه چیزی نپرسیدم و همراه باهاش سوار ون شدم و حدود یکساعت بعد رسیدیم سمت جایی که اسلحه هارو آورده بودن. یکسری آدمای دیگه هم اونجا مشغول درآوردن اسلحه ها بودن و بقیشون داشتن کیسه های برنج و باز می‌کردن و اسلحه ها رو درونشون جاساز می‌کردن. فری بهم تریلی رو نشون داد و گفت: ـ جاسازی اینا حدود دو ساعت طول میکشه، وقتی تموم شد، اینارو به این آدرس توی تهران می‌بری! بعدش ورقه رو داد دستم...اسم کارخونه برنجی که باید براشون می‌بردم و وقتی دیدم، کُرک و پَرم ریخت! کارخونه برنج اصلانی؟!! اینجا کارخونه کوروش ایناست...یعنی اون خاتون تو کار قاچاق اسلحه هم هست؟! یهو فری ازم پرسید: ـ چی شد جوون؟! آدرسو دیدی، یهو انگار زرد کردی! سریع به خودم اومدم و گفتم: ـ نه...چیز خاصی نیست! بعدش بهم پوزخندی زد و گفت: ـ محموله رو که تحویل دادی، بیا پیش خودم که یدونه از چک های بدهکاریتو خط بزنم. با سرم حرفشو تایید کردم و رفت...وارد کارخونه که شدم، اسم اصلانی رو روی تمام کیسه های برنج دیدم. باورم نمیشد!! این زن واقعا یه آدم دیوونه زنجیره‌ایی بود. پس مشخص شد که بعد از مرگ پسرش اینهمه ثروت و تبلیغات از کجا اومده!! از پول قاچاق اسلحه. ماشین فری داشت دور می‌زد که همین لحظه کوروش و همکارش از ماشین پیاده شدم و بعدش صدای آژیر ماشین پلیس درومد و همه جا رو محاصره کردند.
  11. کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم: - نمی‌دونم. جفری زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان می‌داد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطه‌ی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه‌ یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد. - اوه! جفری بی‌آنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لب‌هایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرام‌بخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دل‌انگیزش می‌کرد. - چه صدای قشنگی! سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بی‌نظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوته‌ی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حمله‌ی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنه‌ام را به عقب کشیده و منتظر حمله‌ی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید. - اوه خدای من! لبخندی از ترس بی‌خودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت. - راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین. - نمی‌تونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو! با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا می‌رفت و هرازگاهی موهایش را با پنجه‌های کوچکش می‌کشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم. - آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو می‌کنه! درست همان لحظه‌ بود که نگاهم به پرنده‌های نشسته بر روی شاخه‌های درخت پشت سرمان و آهوها، روباه‌ها، خرگوش‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.
  12. راموس آرنجش را به روی زانوی جمع شده‌اش گذاشت و گفت: - خب، بگو چرا تویی که جادوگری باید مثل انسان‌های عادی کار کنی؟! جفری نیم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، رفتار محتاطانه‌اش در جنگلی که در آن هیچ موجود زنده‌ای به جز ما یافت نمی‌شد مسخره به نظر می‌رسید. - خب ما… می‌دونی قدرت جادویی ما توی این سرزمین یکسان نیست. یعنی شغل و رده‌ی اجتماعی هر فردی رو میزان قدرت جادویی و ماورایی اون فرد تعیین می‌کنه. همانطور که با دقت به منظور پشت حرف‌هایش فکر می‌کردم پرسیدم: - این یعنی هرکسی که قدرت جادوییِ بیشتری داشته باشه مقام مهم‌تری رو به دست میاره؟! جفری با تکان سرش حرفم را تأیید کرد. - درسته؛ مثلاً پادشاه، ملکه و فرزندانشون از بیشترین قدرت جادویی و افرادی مثل من، پدرم و خانواده‌ام از کمترین قدرت برخورداریم. راموس با اخم و ناراحتی گفت: - اما… اما این‌که خیلی نامردیه! جفری سری به طرفین تکان داد. - نه راموس، این قانون دنیاست. افرادی مثل من هرگز نمی‌تونن مقام بالایی داشته باشن چون افراد قدرتمند ماها رو مثل یه موجود بی‌ارزش از سر راهشون کنار میزنن. این‌بار من و راموس هر دو آه از ته دلی کشیدیم؛ قانون این دنیا گاهی زیادی بی‌رحمانه بود و شاید ما هم قربانی همین بی‌رحمی شده بودیم. نیم نگاهی به راموس و جفریِ غمگین شده انداختم و برای عوض کردن حس و حالشان گفتم: - تو نمی‌خواهی قدرت‌هات رو برای ما رو کنی جِف؟! همین سؤال کافی بود تا پسرک ساده و مهربان را از آن لاک افسردگی بیرون بکشد و دوباره هیجان را به وجودش تزریق کند. - شما واقعاً می‌خواهین قدرت‌های من رو ببینین؟! من و راموس سر تکان دادیم. - معلومه که می‌خواهیم. جفری از جایش برخاست و وقتی که روبه‌روی ما قرار گرفت با غروری خاص و بامزه سرش را بالا گرفت و گفت: - پس خوب تماشا کنید! چشمانش را بست و دستانش جلوی بدنش نگه داشت. - داره چی‌کار می‌کنه؟
  13. دیروز
  14. پارت دویست و هجدهم کوروش گفت: ـ الان موضوعمون رو همین بحثه، بعید می‌دونم که شک کنن! بعد از اینکه برای ملودی آب هویج گرفتیم، رفتیم پیششون و کوروش گفت: ـ خب بچها سریعتر بخورین که شما رو برسونم خونه و بعدش منو فرهاد باید بریم جایی. جفتشون قیافشون شبیه علامت سوال شد که تینا پرسید: ـ شما می‌خواین کجا برین؟! تا من رفتم حرفی بزنم، کوروش گفت: ـ یه خبری از اون مرده بهزاد رسیده، منو فرهاد باید بریم پیش یکی از همکارام اینجا. بنظر میومد که قبول کردن اما ته چهرشون هنوز یه علامت سوال دیده می‌شد. خلاصه اونا رو تو علامت سوال های ذهنشون باقی گذاشتیم و بعدش رسوندیمشون خونه...بعد از اون هم رفتیم اداره آگاهی و با همکاری کوروش آشنا شدم. جریان پرونده تو دست مدیر آگاهی بود و یه ماشین شخصی در اختیار کوروش و همکارش قرار دادن و تصمیم بر این شد تا رسیدن من به گاراج منو تعقیب کنن. منم چون کوروش پشتم بود، خیالم راحت بود و می‌دونستم که اتفاقی برام نمیفته...با یه تاکسی رفتم سمت گاراج. فری با ویپ توی دستش دم در منتظر من بود. با دیدن من گفت: ـ آفرین جوون ، خوشم اومد که دقیقا سر وقت حاضر شدی. عادی گفتم: ـ کجا باید برم؟! به ون مشکی اشاره کرد و گفت: ـ الان با این ون میبرمت جایی که کامیون هست و تو اونجا سوار میشی و منتظر میمونی تا اسلحه هارو تو کیسه‌های برنج جاسازی کنن و بعد اونم راه میگفتی سمت تهران. با تعجب پرسیدم: ـ باید برم تهران؟!
  15. پارت دویست و هفده همین لحظه گوشیم زنگ خورد. فری بود...یه نگاهی به کوروش انداختم که خودش قضیه رو گرفت و گفت: ـ بچها شیرموز هم می‌خورین؟ ملودی گفت: ـ من دلم آب هویج میخواد. بعدش کوروش بلند شد و گفت: ـ پس منو فرهاد بریم بگیریم. به این بهونه از میز دور شدیم و بهم گفت: ـ جوابشو بده. گوشی رو باز کردم و گذاشتم رو بلندگو: ـ بله! ـ الو فرهاد، کجایی؟! ـ مگه مهمه؟! ـ گوش ببین چی میگم! برنامه تغییر کرده و محموله همین تازه از مرز رسیده و نمی‌تونیم منتظر فردا بمونیم...تا نیم ساعت دیگه بیا سمت گاراج. به کوروش نگاه کردم و با چشماش بهم اشاره کرد که قبول کنم و گفتم: ـ باشه میام. بعدشم قطع کرد. رو به کوروش گفتم: ـ دیوونه شدی!؟ الان به دخترا چی بگیم؟ بعدش به مامان اینا چی بگیم؟! کوروش یکم فکر کرد و گفت: ـ میگیم بابت اون مرده بهزاد یه خبری بهمون رسیده و باید سریعتر بریم! گفتم: ـ شک نمیکنن بنظرت؟
  16. پارت چهل و چهارم ورقه‌اشو آورد و دیدم با رنگهای آتیشی طرح یه جغد و کشیده....با تعجب به نقاشیش نگاه کردم و گفتم: ـ این جغده؟! سرشو تکون داد و گفت: ـ این جغد، حیوون مورد علاقه پدرمه...رفیق روزای تنهایی منم تو قلعه بود. زمانی که بر فراز آسمون پرواز می‌کرد و می‌تونست همه اتفاقات و از بالا ببینه، واقعا به حالش غبطه می‌خوردم. برای من امید، اون جغده هست... گفتم: ـ چقدر جالب اما غبطه و حسرت خوردن، احساسی نیست که به امیدواری مرتبط باشه! با تعجب نگام کرد که ورقه رو از دستش گرفتم و گفتم: ـ مثلا امیدواری می‌تونه اون گلی باشه که از لابلای سنگ کنار درخت، به هر نحوی بیرون اومده...اون روزی که من تو رو آوردم اینجا بیهوش بودی و ندیدی اما یه روز اگه با همدیگه رفتیم بیرون، حتما بهت نشون میدمش! با تعجب ازم پرسید: ـ از لابلای سنگا، گل بوجود اومده؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ آره! بعدش رفتم و از تو اتاقش مدادرنگیا رو برداشتم و شروع کردم به اینکه طرح اون گل و بکشم. کنارم واسه اولین بار نشست و گفت: ـ نگفته بودی که بلدی نقاشی کنی! همون‌جوری که نگاهم به ورقه بود گفتم: ـ ازم نپرسیده بودی! اگه بخوای میتونم خیلی چیزا از خودم و بهت بگم تا بتونی از احساسات مثبت وجودیت هم آشنا بشی.
  17. پارت دویست و شانزده رو به ملودی گفتم: ـ نه عزیزم! چون مردونگی که بابام در حق مادرم کرد و اگه همون فرهاد میکرد، قلب مادرم اینقدر اشکال پیدا نمی‌کرد و خوشحال بود اما نکرد حالا بابام با اینکه میدونست این زن هیچوقت عاشقش نمیشه،جوری پای مامانم و من وایستاد که انگار من بچه خودش بودم! می‌تونست اینکارو نکنه و بعدش مثل فرهاد مارو ول کنه و بره اما اینکارو نکرد واسه همینم من به شخصه نمی‌تونم به همین راحتی ببخشمش...شاید یه روزی ازش گذشتم اما اون روز، الان نیست! کوروش گفت: ـ خودتو بذار جای اون! با اون مادر بزرگ شده فرهاد...فکر کن اگه یه درصد یلدا شبیه خاتون بود و نمی‌خواست تو با ملودی ازدواج کنی، در هر صورت تو به حرف مادر خودت قطعا خیلی بیشتر اعتماد داری تا ملودی و ترجیح میدی که حرف اونم باور کنی. بعد مدتها متوجه میشی مادرت بهت دروغ گفته... تینا حرفم کوروش و تایید کرد و جملشو قطع کرد و گفت: ـ بنظرم حتی اونم در این حدشو از مادرش انتظار نداشته و نمی‌دونسته که مادرش اونقدر بی‌رحمه که حتی با سرنوشت پسرش هم بازی کنه. بنظرم حرف کوروش منطقی اومد. هرچی که بود نمی‌تونستم قضاوتش کنم. بهرحال معلوم نبود که پیشش چه حرفایی زده که مرده رو به این باور رسونده که مادرم گشنه پول بوده! در حالی که گشنه واقعی ثروت و پول خودش بوده... بعدش تینا دوباره با لبخند به آسمون نگاه کرد و گفت: ـ ولی من ازت ممنونم عمو فرهاد که باعث شدی یه همچین برادر و مادر به این گُلی داشته باشم. هیچوقت به این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. دست تینا رو گرفتم و گفتم: ـ آره حق با توئه! حداقلش باور نکردن اون باعث شد که خانوم دکتر خواهر من بشه و من با بابا امیر بزرگ بشم...راست میگه فرهاد! دمت گرم!
  18. پارت دویست و پانزده همین لحظه سرشو بوسیدم و گفتم: ـ قربونت برم من دختر! بعدش معجون ها رو جلوی هر کدومشون گذاشتم و تینا گفت: ـ ولی خدایی کار روزگار و میبینین؟ اگه خدا بخواد آدما رو بهم برسونه بعد از گذشت این همه سال، چطور اقدام می‌کنه؟! کوروش همون‌طور که با قاشق توی دستش بازی می‌کرد گفت: ـ اما من اصلا فکرشو نمی‌کردم که مادربزرگم این همه بازی ترتیب داده که دوتا آدم بهم نرسن! گفتم: ـ من فکر میکردم آدم بدا فقط تو قصه‌هان اما نگو که تو واقعیت هم وجود دارند. بعدش ملودی دستم و گرفت و گفت: ـ بعد فکر‌کن که همیشه هم اصرار داشت منو کوروش همه جا باهم باشیم تا بلکه بینمون یه جرقه‌ایی بخوره! اصلا براش مهم نبود که حسی بهم نداشتیم. تینا گفت: ـ اونم بخاطر اینه که پدربزرگتون آدم اسم و رسم داریه و خاتون هم چون عاشق قدرته دلش نمی‌خواست تحت هیچ شرایطی ارتباطش با اونا قطع بشه... ملودی گفت: ـ ولی این بین، مظلوم ترین آدم بنظرم عمو فرهاد بود. خیلی رکاب بزرگی از سمت مادرش خورد...بنظر من که لحظات آخر زندگیش متوجه همه چی شده بود اما نتونست کاری کنه. رو به ملودی گفتم: ـ نه عزیزم؛ اتفاقا اگه میخواست بنظرم می‌تونست. خودش خواست که مادرشو باور کنه و چشمش و روی حقایق ببنده. ملودی گفت: ـ فرهاد یه مقدار نسبت به این موضوع سخت نمیگیری؟
  19. سلام درخواست انتقال به تالار برتر رو داشتم @سادات.۸۲
  20. °•○● پارت صد و سی و یک سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نگاه هردویمان به آن تکه کاغذی بود که روی گُلِ فرش ولو شده بود. دست‌خطی متفاوت از دعاهای قبل رویش بود؛ انگار این یکی، کار یک دعانویس جدید بود. امیرعلی بلند شد، پرسیدم: - کجا میری؟ همانطور که کاپشن سرمه‌ای رنگش را می‌پوشید، از بین دندان‌های به‌هم قفل‌شده‌اش غرید: - دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! مرگ یه‌بار، شیون یه‌بار... باید حساب این‌کارشو پس بده. بازویش را کشیدم و سعی کردم صدایم را آرام نگه‌دارم: - مشکل اون با منه، نه با تو. باید خودم باهاش حرف بزنم. با چشم‌های درشتی که از شدت خشم داشت می‌ترکید، به من نگاه کرد و گفت: - همینم مونده تنها بفرستمت تو لونه مار! شلوارش را پوشید و با قدم‌های بلندی، به طرف در رفت. پشت سرش روانه شدم. - مگه قرار نشد بریم بیرون، بستنی بخوریم؟ من الان به بچه‌ها چی بگم؟ اصلا به من گوش نمی‌داد. خشم گوشش را کر کرده بود و چشمش را پوشانده بود، نمی‌توانستم اجازه بدهم با این حال از خانه بیرون برود. لبم را گاز گرفتم و به ریسمان آخر چنگ انداختم که امیرعلی از آن متنفر بود: - جون من الان نرو! به خدا دلم شور می‌زنه، فردا باهم میریم اصلا. دست‌هایش را مشت کرد و با چهره درمانده، به طرفم برگشت. انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: - خیلی نامردی! آرام خندیدم. به سمتش رفتم، دستم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را به سینه‌اش تکیه دادم. - می‌دونم. آهی کشید. روی موهایم را بوسید و گفت: - برو آماده شو! آن شب یکی از خوش‌طعم‌ترین بستنی‌های عمرم را خوردم. احتمالا آقای چاق بستنی‌فروش، در درست کردن بستنی‌هایش هیچ تفاوتی قائل نشده بود و من متفاوت بودم. من نسبت به دفعه قبلی که آن بستنی را مزه کردم، سرزندگی بیشتری داشتم و همین بود که آن بستنی، خارق‌العاده به نظر می‌رسید.
  21. °•○● پارت صد و سی - می خواستم یه چیزی بهت بگم... گندم سرش را تکان داد و حواسش را معطوف به من کرد. چشم‌های سبزش درشت‌تر از هرزمان دیگری به نظر می‌رسیدند و با وجود آن دعا در مشتم، حرف زدن سخت‌تر از قبل به نظر می‌رسید. نفسی گرفتم و همانطور که حرف می‌زدم، صورت گندم را زیر نظر گرفتم: - دو شب پیش یه خانمی به خونه زنگ زد، گفت واسه امر خیر می‌خوان بیان. به اینجا که رسید، گندم به وضوح لب‌هایش را روی هم فشرد تا خنده‌اش را پنهان کند. چشم‌هایش که تازه برق افتاده بود را از من دزدید و گونه‌هایش سرخ و باد کرده به نظر می‌رسید. به دست‌هایش خیره شد و من ادامه دادم: - صفایی بود فکر کنم، می‌شناسیش؟ بعد از چند ثانیه، سرش را بالا و پایین کرد. با صدای خفه‌ای اضافه کرد: - هم‌دانشگاهی هستیم. دست‌هایش را گرفتم و به او اطمینان دادم: - اگه تو بگی نیان، نمیان گندمکم. فقط کافیه بگی. این را که گفتم، شرم از صورتش پر کشید و جایش را به ترس داد. از جا پرید و بلند گفت: - نه! چشم‌هایم درشت شد و با هم شروع به خندیدن کردیم. خیالم راحت شد که داستان سیاه ناهید و حیدر، تکرار نمی‌شود. دخترم در آن لحظه، شبیه یک دلداده واقعی به نظر می‌رسید. نفس راحتی کشیدم و دست‌هایش را رها کردم. بلند شدم و گفتم: - برات پول می‌زنم، با سیمین برو خرید که هفته بعد نشینی بیخ گوشم زر زر کنی که لباس چی بپوشم! ریز خندید، او را با اشتیاق دخترانه‌ و درخشانش تنها گذاشتم. احتمالا نیاز داشت سرش را در بالشت فرو ببرد و جیغ‌های ممتد بکشد. امیرعلی با صدای پایم، به طرف من برگشت. لبخندی زد و گفت: - خداروشکر. نفس راحتی کشیدم. از آن وقت‌هایی بود که نیاز به کلمات نداشتیم، یکدیگر را می‌فهمیدیم. شانه‌ام را بالا انداختم، کنارش نشستم و گفتم: - شاید گندم هم مثل مادرش، امیرعلی زندگیشو پیدا کرده. کی می‌دونه؟ امیرعلی با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را به رخ می‌کشید، پلک زد. مشتم را مقابلش باز کردم و گفتم: - این پنجمین باره. به آنی صورتش درهم رفت. دستی به صورتش کشید و خشمش را فرو خورد. پرسید: - گندم پیداش کرده؟
  22. °•○● پارت صد و بیست و نه این در حالی بود که آرزو می‌کردم هیچ‌وقت با گندم در این باره صحبت نکنم. امیرعلی مقابلم نشست و گفت: - خود گندم باید تصمیم بگیره ناهید، می‌دونم چقدر نگرانشی قربونت برم؛ ولی تو نمی‌تونی تا ابد ازش محافظت کنی. انگشت‌های سردم را در دست گرمش فشرد. آهی کشیدم که نشان از تسلیم شدنم بود. به طرف اتاق گندم روانه شدم و آینه بزرگ خانه، تصویرم را در دلش گنجاند. لحظه‌ای ایستادم، به تارهای سفیدی که بین موهایم پدید آمده بود، با شگفتی خیره شدم و لبخند زدم. به امیرعلی که مقابل تلویزیون نشسته بود نگاه کردم، موهای سفید او خیلی بیشتر از مال من بود. انگار دعای سفره عقد جواب داد و ما به راستی باهم پیر می‌شویم. خواستم دستگیره اتاق گندم را فشار بدهم که دستم روی دستگیره خشک شد. با درنگ، مشتم را به در کوبیدم و او جواب داد: - بیا! دستگیره را پایین کشیدم و با غرغر وارد شدم. - خیلی مسخرست، آخه چرا باید در بزنم؟ گندم که از توضیح مفاهیمی مثل فضای خصوصی خسته شده بود، فقط آه کشید. شلوارش را برداشت و یک پایش را پوشید. - چی می‌خواستی بگی؟ روی تخت نشستم. به قاب عکس کوچک روی دیوار نگاه کردم، من، امیرعلی، گندم و سهیل، جلوی ضریح ایستاده بودیم و لبخند می‌زدیم. تیک‌تیک ساعت دیواری‌ اتاقش، آزارم می‌داد اما گندم به آن عادت داشت. کنارم نشست، اول به در بسته اتاقش نگاه کرد و بعد با هیجان گفت: - راستی یه چیزی! از زیر بالشتش یک کاغذ مچاله بیرون آورد و به من نشان داد: - دیروز وقتی داشتم با سهیل بازی می‌کردم، اینو توی اتاق شما پیدا کردم مامان. کاغذ را باز کردم و مو بر تنم سیخ شد. - این دعاست گندم! گندم خودش را عقب کشید. کاغذ را در دستم مچاله کردم و به او گفتم: - نباید همچین چیزی رو پیش خودت نگه می‌داشتی عزیزم. گندم در موهای لخت و روشنش دست کشید و چیزی نگفت. دستم می‌لرزید! نه او پرسید و نه من اشاره کردم، اما هردویمان می‌دانستیم این دعای شوم، هنر دست چه کسی است.
  23. °•○● پارت صد و بیست و هشت سرم را تکان دادم. قاشق را به بشقاب برگرداندم و پرسیدم: - از کادوت خوشش اومد؟ گندم غذای درون دهانش را قورت داد، شانه بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: - نمی‌دونم. همانطور که حدس می‌زدم. حیدر نمی‌توانست از گندم دل بکند، اما خانواده او میلی به وقت گذراندن با دختر من نداشتند. - تقصیر اون طفل معصوم نیست، خزر پُرش می‌کنه. گندم بشقاب خالی‌اش را برداشت و به آشپزخانه بُرد. الان وقت مناسبی برای صحبت با او بود، دست‌هایم را درهم گره کردم و به دانه برنج گوشه سفره زل زدم. صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد و پشت بندش، امیرعلی دست در دست سهیل، مقابلم ظاهر شدند. سهیل موهای فرفری‌اش را از جلوی چشمش کنار زد و با لب‌های برچیده زمزمه کرد: - ببخشید مامان. نفس آرامی کشیدم و لب‌هایم شکل لبخند گرفتند. سهیل برخلاف گندم، نسخه پسرانه‌‌ی من بود و همین هم باعث می‌شد دلخور ماندن از او، دقّم بدهد. دست‌هایم را باز کردم و سهیل دست پدرش را رها کرد تا در آغوش من جا بگیرد. موهایش را نوازش کردم و بوسیدم. آرام گفت: - من هندونه دوست دارم، خیلی خوشمزست. نمی‌دونم چرا خانم معلم ناراحت شد. لب‌هایم را گاز گرفتم تا متوجه خنده‌ام نشود، امیرعلی هم بی‌صدا خندید. سهیل در سنی بود که نمی‌توانست دیدگاه دیگران در نظر بگیرد، او تنها می‌توانست دنیا را از منظر خودش درک کند. - عیب نداره مامان، بخشیدمت. گندم دو دستش را به هم کوبید و گفت: - بابا نظرت چیه به افتخار این صلح جهانی، بریم بیرون بستنی بخوریم؟ امیرعلی به ساعت پشت سرش نگاهی انداخت و موافقت کرد. سهیل و گندم به اتاق‌هایشان رفتند تا لباس بپوشند. امیرعلی با چشم‌های منتظرش به من نگاه کرد. سفره را پاک کردم و گفتم: - باشه، باشه... امشب بهش میگم.
  24. در حیاط باز شد و نور ضعیف بعدازظهر، بر لکه‌های تیره کف اتاق نشیمن افتاد. فهیمه، با آن لباس سفید که حالا در نور خانه بیشتر به رنگ مهتاب می‌زد، با دقت قدم برمی‌داشت. همراه او، زنی بود که آرمان لحظه‌ای هویتش را نشناخت، تا اینکه صدای آرام و آشنای زنی را شنید که در طول عقد، برای خوش‌گذرانی‌های خود با آرمان تماس‌های تلفنی می‌گرفت؛ خواهر مهتاب. آرمان که همچنان در چارچوب در ایستاده بود، لحظه‌ای از لرزش و نیاز به مهتاب، به خشمی کور روی آورد. این ورود ناخوانده، نقض مستقیم عهد نانوشته‌ای بود که با خودش بسته بود: هیچ‌کس نباید وارد حریم او و مهتاب شود، مگر با اجازه. - شما اینجا چیکار می‌کنید؟ لحن آرمان از پایین‌ترین نقطه‌ی سکوت بیرون جهید، تند و زننده. - من به شما اجازه ندادم وارد بشید! فهیمه، درست طبق نقشه‌اش، با یک نگاه معصومانه به آرمان نگریست. او عقب نرفت، بلکه فقط نگاهش را چرخاند و با حالتی که انگار از رفتار پسرش شرمنده شده، به سمت خواهر مهتاب متمایل شد. مهتاب از گوشه‌ی اتاق، شاهد این نمایش بود؛ فریاد آرمان بیش از آنکه بر سر این دو زن باشد، فریادی بود بر سر تهدید نظم شکننده‌ای که خودش برای حفظ آن تلاش می‌کرد. فهیمه به آرامی به سمت آرمان قدم برداشت. فاصله‌اش با او کمتر از آن بود که بخواهد آشکارا او را لمس کند، اما به اندازه‌ای نزدیک بود که او بتواند تأثیر “لوندی” خود را بگذارد. او دستش را به سمت ساعد آرمان دراز کرد و با لمسی که به اندازه‌ی یک پر، سبک و به اندازه‌ی یک پتک، سنگین بود، بر روی پوست او نشست. لمسی که ادعای نزدیکی مادرانه داشت، اما بوی وسوسه‌ی قدیمی را با خود می‌آورد. - آروم باش، پسرم… صدای فهیمه آرام بود، اما در آن یک رشته‌ی فولادی پنهان بود. او نگاهی سریع به مهتاب انداخت، نگاهی که به مهتاب می‌گفت - ببین، او چطور از من آرامش می‌گیرد؟ سپس، با صدایی که انگار رازی با او در میان می‌گذارد، ادامه داد - عزیزم، من خودم به این خانم زنگ زدم. او نگران توست. می‌دانم چه می‌گویی… و می‌دانم که چقدر دوست داری همه چیز در چارچوب خودش بماند. فهیمه در این لحظه در نقش “حامی مادرانه” فرو رفته بود که از قوانین پیروی می‌کند، در حالی که دستش همچنان بر ساعد آرمان بود. - به خواهرش گفتم که تو چقدر مرد خوبی هستی و چقدر مراقب مهتابی. او فقط می‌خواست مطمئن شود که تو و مهتابتان در آرامش هستید. از اینکه اینگونه رفتار کردی، ناراحت شد. این همان سمی بود که آرمان به آن نیاز داشت. تأییدِ مادر مبنی بر اینکه او “مرد خوبی است” و دفاع فهیمه از او در برابر قضاوت دیگران. این لایه از فریب، دقیقاً همان “قند” بود که مهر را می‌پوشاند. آرمان احساس کرد که فشار از روی شانه‌هایش برداشته می‌شود، نه به خاطر حقایقی که مهتاب می‌گفت، بلکه به خاطر پذیرش دروغی که مادرش بسته‌بندی کرده بود. آرمان نفسش را بیرون داد و از آن لمس کوتاه، نوعی سرخوشی بیمارگونه در او جوشید. انگار مادرش تایید کرده بود که این بازی می‌تواند ادامه یابد. او دست فهیمه را گرفت و به آرامی از ساعدش جدا کرد، حرکتی که ظاهری محترمانه داشت اما حامل پیامی بود - بسیار خب، اما در چارچوب. فهیمه پیروزمندانه لبخندی زد، لبخندی که فقط آرمان می‌توانست آن را ببیند؛ لبخندی که می‌گفت - تو هنوز مال منی، و مهتاب فقط یک سایه است. مهتاب، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، حالا به وضوح دو تصویر را در هم می‌دید: مادرِ شوهرش که با تظاهر به حمایت، در حال پیچیدن تار و پود فریب به دور شوهرش است، و شوهری که با دریافت تاییدِ مادر، دوباره در گرداب نیاز فرومی‌رود. لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. مهتاب با صدایی لرزان، که آرمان فکر می‌کرد به خاطر ترس است، گفت - من متاسفم، آرمان. فکر کردم این تنها راه بود که بتونم… کمکت کنم. او به فهیمه نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه سرد بود و نه خیس، بلکه پر از درک تلخ موقعیتش. مهتاب می‌دانست که اکنون نه تنها هویت خود، بلکه حقیقت رابطه آرمان و فهیمه را نیز درک کرده است؛ آرمان به سوی مهتاب رفت، با عجله، گویی از سایه‌ی مادرش فرار می‌کند. دستش را به سمت مهتاب دراز کرد، اما مهتاب عقب کشید. - نه، آرمان. من اینجا هستم. اما اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی. تا زمانی که آن فاصله (خواه ناخواه) برداشته نشود، من یا تو، تنها خواهیم بود. این بار، مهتاب بود که عقب‌نشینی کرد، نه با ترک خانه، بلکه با ایجاد یک “فاصله عاطفی” جدید، فاصله‌ای که آرمان در آن احساس امنیت نمی‌کرد. او مهتاب را به عنوان تسکین نمی‌خواست، بلکه به عنوان یک همسر می‌خواست؛ و آرمان هنوز جرأت پذیرش همسر بودن او را نداشت، زیرا پذیرش همسر بودن مهتاب، به معنای انکار یا رویارویی با سایه‌ی مادر بود. آرمان درمانده در مرکز اتاق ایستاد، نه در آغوش مادرش بود و نه در کنار همسرش. او در خلاء گناه معلق مانده بود.
  25. پارت سی و دوم شب عجیب و پر تحرکی را گذرانده بودند. دوروتی بلافاصله خوابش برد اما رزا دلش آرام نمی‌گرفت، نسبت به دوست عزیزش احساس مسئولیت می‌کرد. با تمام وجود سعی می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد و زیر چشمی گونتر را می‌پایید اما به ناگاه دیگر متوجه نشد چطور مقاومتش شکست. در میان خواب خود را در حال دویدن دید. می‌دوید و دوروتی را نیز همراه خود می‌کشید. نفس نفس می‌زد و پاهایش دیگر توان نداشت اما با تمام وجود می‌دوید و از میان درختان بلند و تنومند می‌گذشت. صدای پای کسی را می‌شنید که پابه‌پای آنها می‌دود، نمی‌دانست برای چه؛ تنها می‌دانست باید فرار کند و خود و دوروتی را نجات دهد. زمین پر از ریشه‌ی درخت و سنگ و پستی بلندی بود و این مسیر را دشوار کرده بود. پس از آن همه دویدن پایش به یک ریشه‌ی درخت گیر کرده و بر زمین می‌افتد، دوروتی نیز همراه او به زمین پرتاب می‌شود. درد شدیدی در صورت و پاهایش احساس می‌کند اما دست و پا می‌زند از جا بلند شود. به سختی نیم‌خیز می‌شود، به محض اینکه سرش را بالا می‌آورد نگاهش به دو دندان نیش تیز و بلند می‌افتد! نمی‌تواند تشخیص دهد چه موجودی است، واضح نمی‌بیند اما متوجه می‌شود که دستش را بالا می‌برد، دستش بزرگ است و ناخن‌های کشیده و تیزی دارد؛ به سمتش حمله ور می‌شود و قبل از آنکه به صورت رزا پنجه بکشد از خواب می‌پرد! ترسیده دور و اطرافش را نگاه می‌کند و به دنبال آن موجود وحشتناک می‌گردد، اطرافش اوضاع آرام بود. گونتر نشسته و تکیه به دیوار چشم بر هم نهاده بود، دوروتی هم کنارش بود. دوروتی از تکان‌های او چشم باز می‌کند، رزا را با حالی پریشان و صورتی خیس از عرق و نفس‌هایی نامنظم می‌بیند؛ دست بر شانه‌اش می‌گذارد و با نگرانی می‌پرسد: - خوبی رزا؟ خواب دیدی؟ رزا به پا و دستانش نگاه می‌کند، هیچ اثری از زخم در خود نمی‌بیند. گنگ به دوروتی نگاه می‌کند، به چشمانش خیره می‌شود، صحنه‌ای که هر دو بر زمین افتادند مقابل چشمانش جان می‌گیرد و دوروتی را به آغوش می‌کشد.
  26. پارت سی و یکم رزا از گوشه‌ی دیوار سرک می‌کشد، ردی از سوختگی بر صورت مارکوس می‌بیند. گونتر از کنار مارکوس بلند می‌شود، رزا قبل از آن که دیده شود به جای خود باز می‌گردد. گونتر نیز به راهرو باز گشته، مقابلشان می‌ایستد. با سر به داخل اشاره می‌کند و می‌گوید: - برید داخل. دوروتی کنار او می‌ایستد، چند ضربه به دیوار می‌کوبد و می‌گوید: - چجوری؟ گونتر این بار با سر به رزا اشاره می‌کند: - تو برو داخل. رزا دست بر شانه‌ی دوستش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: - من کنار دوستم می‌مونم. گونتر کلافه در چهارچوب درب سنگی می‌نشیند تا هم حواسش به آن دو باشد و هم مارکوس را ببیند. رزا و دوروتی هم کنار هم می‌نشینند. دوروتی مدام دزدکی به گونتر خیره می‌شود، رزا با آرنج به پهلویش می‌کوبد و زیر گوشش پچ می‌زند: - چیکار میکنی؟ این عصبانی بشه مثل کباب ما رو میذاره لای نون می‌خوره‌ها. دوروتی نیز همانطور زیر گوشش پچ پچ می‌کند: - آخه نگاه کن، دیوار از وسطش رد شده؛ چطوری نگاه نکنم. مگه چندبار یکی رو دیدم که نصفش تو دیوار باشه؟ رزا هم زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: - یعنی تو اون طرف دیوار هم نمی‌بینی؟ - چطوری اون طرف دیوار رو ببینم؟ مگه تو می‌بینی؟ - آره بابا، اصلا دیوار آنچنانی نیست، یه طرح کمرنگی از دیواره، اون طرفش هم یه اتاق تاریکه. دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - من که فقط دیوار میبینم، یه دیوار سفت و سنگی. رزا نگاهی دیگر به آن سمت می‌اندازد، دیوار را چون پرده‌ای حریر می‌دید. شانه‌ای بالا می‌اندازد و زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و سرش را روی دستانش می‌گذارد. دوروتی هم همان کار را می‌کند، هر دو خسته بودند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...