رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دوم قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمی‌کرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست می‌کشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما. با ناراحتی پرسیدم: ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟! هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت: ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده می‌شه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت می‌کنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه می‌شوی! قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح می‌دونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ! قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه!
  3. پارت اول یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک می‌کردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم: ـ بالاخره تموم شد! چشمام و کامل باز کردم و به آینه‌ایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمی‌زاد خوشگل ترم! باورم نمی‌شد!! بارها دستام، به گونه‌هام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم: ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟! هاروت خندید و گفت: ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری می‌بینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه. با کلافگی نگاش کردم و گفتم: ـ حالا نمی‌شد بهم یادآوری نمی‌کردی، یکم از شکل و شمایلم لذت می‌بردم؟! ضد حال! هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت: ـ با من بیا! پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت می‌کرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. می‌دونستم که وقتی داره بهش الهام می‌کشه نباید حرف بزنم.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه تا به هنگام شب هر دو در بازار می‌گشتند. جکسون اول او را به خیاطی برد تا برایش لباس مخصوص دانشگاهش را بدوزند. سپس به کتاب فروشی‌ای رفتند و کتاب‌های مورد نیازش را تهیه کردند. کیفی برای خودش خرید، چندین قلم پر و مرکب نیز برداشت و سپس به خانه بازگشتند. در طول مدتی که در بازار می‌گشتند، جیزل احساس می‌کرد لحظه به لحظه رابطه‌شان صمیمی‌تر می‌شود. دیگر هنگام صحبت کردن با یکدیگر لفظ قلم نمی‌آمدند و خیلی راحت با یکدیگر حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند. جیزل کمی درباره‌ی خانواده‌اش در دهکده گفته بود و جکسون تمام مدت به حرف‌هایش گوش داده بود و چیزی نگفته بود‌. پس از حرف زدن با او، احساس بهتری پیدا کرد زیرا متوجه شده بود در این شهر کسی را دارد که بتواند به او تکیه کند و دردهایش را با او به اشتراک بگذارد. با اینکه با یکدیکر صمیمی شده بودند و جیزل نیز نزدیک بود چند باری او را رو به مرگ سوق بدهد با آن مشت‌های آتشین‌اش، اما جکسون حتی یک‌بار هم بدون احترام‌های گذشته‌اش با او رفتار نکرده بود. درست بود که با او با صمیمیت حرف می‌زد و رفتار می‌کرد اما همانطور مثل قبل درها را جلوتر از او برایش باز می‌کرد، هنگام خداحافظی از یکدیگر بوسه‌ای روی دست او زده بود و هنگام بالا آمدن از پله به دلیل پاشنه‌های بلند کفشش دستش را پشت کمر او گذاشته بود که نکند از پشت به زمین بی‌افتد. اکنون دیگر او را مادمازل صدا نمی‌زد اما او را جیزل نیز صدا نمی‌زد و از لقب او " مادمازل گیلاسی " استفاده می‌کرد. البته با این تفاوت که مادمازل‌اش را برداشته بود و او را گیلاس خالی صدا می‌کرد. با اینکه این کارها شاید در چشم دیگران کوچک بیاید اما برای او یک دنیا ارزش داشت‌. او با همین رفتارها لحظه به لحظه دلش به بودن شخصی در کنارش گرم میشد. چند باری می‌خواست از او درباره‌ی لیدیا و آن روز که گریه می‌کرد با او حرف بزند اما منصرف شده بود، نمی‌خواست در روز اول صمیمی شدنشان او را از خودش ناامید کند. همانطور که روی تخت دراز کشیده بود سرش را برگرداند و به شیشه‌ی عمر دوستی‌شان که علامت بی‌نهایتی روی آن کشیده شده بود، نگاه کرد. آن پیرمرد به او گفته بود تا زمانی که آنها صمیمی‌تر شوند، ابرهایی که درون آن شیشه قرار داشتند پررنگ‌تر می‌شوند و هنگامی که صمیمیت بینشان کم شود آن‌ها کم‌رنگ می‌شوند، هنگامی که نیز دوستی‌شان را با یکدیگر بر هم بزنند این شیشه از شدت غم و اندوه منفجر می‌شود. با اینکه این حرف‌ها خنده‌دار به نظر می‌رسیدند اما جیزل تصمیم گرفته بود تا با تمام وجودش از آن شیشه مراقبت کند تا بتواند برای همیشه آن را نگه دارد، و نگه داشتن آن شیشه با دوستی ابدی او و جکسون مساوی میشد. لبخندی به شیشه زد و دوباره صاف روی تخت دراز کشید. خیلی دلش می‌خواست یک نقاش پیدا میشد که بتواند اولین روز دوستی‌شان را ثبت کند اما حیف که کسی پیدا نشده بود تا بخواهد نقاشی آنها را بکشد‌. نگاهی به تقویم بالای سرش انداخت. فردا باید می‌رفتند و لباسش را می‌گرفتند که جکسون گفته بود خودش آن را می‌گیرد تا بتواند او را غافلگیر کند و فردای آن روز باید به دانشگاه می‌رفت. با ذوق تکانی به خودش داد و روی دست چپ‌اش دراز کشید. درون دلش آشوبی به پا بود اما این آشوب را دوست داشت. پس از چند لحظه با همان لبخندی که به لب داشت به خواب فرو رفت. ***
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و نه جیزل نیز با ذوق و شوق نگاهش به آنها دوخته شده بود و با خود فکر می‌کرد که ای کاش او نیز کسی را داشت با او پیوند دوستی برقرار می‌کرد. در همین فکرها بود که صدایی درست کنار گوشش بلند شد. - اگر بخواهید ما هم می‌توانیم دوستی‌مان را ثبت کنیم. جیزل به سرعت به سوی او برگشت. با شنیدن این سخن لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرد. با تکان دادن تند و تند سرش حرف او را تایید کرد. او فراموش کرده بود که اکنون یک دوست دارد. هر دو به سوی مرد حرکت کردند و در صف منتظر ماندند. پس از چند لحظه بالاخره نوبت‌شان فرا رسید. جلوی میز ایستادند. مرد پرسید: - می‌توانم نام‌هایتان را بدانم؟ جکسون سریع پاسخ داد: - جیزل کلارک و جکسون چارلز! مرد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و شروع به نوشتن کرد. پس از چند لحظه سرش را بلند کرد و با دقت به آن‌ها خیره شد. با تردید پرسید: - معشوقه؟ جکسون به سرعت عکس العمل نشان داد. عکس العمل او آنقدر سریع و به شدت بود که جیزل خنده‌اش گرفت. - نه، نه، معلوم است که ما دوست هستیم، دوستان صمیمی! جیزل با شنیدن کلمه‌ی " دوستان صمیمی " لبخندی روی لبش شکل گفت. مرد همه چیز را نوشت و سپس گفت که دست یکدیگر را بگیرند تا سوگند بخورند. آنها نیز همان کار را انجام دادند. دستان یکدیگر را گرفتند و روبه‌روی یکدیگر ایستادند. مرد با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اکنون شروع میکنیم. جیزل و جکسون سری برای یکدیگر تکان دادند و لبخندی زدند. مرد ادامه داد. - هر چه می‌گویم تکرار کنید. سری تکان دادند. - از این لحظه به بعد... هر دو با صدای بلند گفتند: - از این لحظه به بعد... مرد ادامه داد: - در تمام لحظات زندگی‌ام... کلمات او را آرام و شمرده تکرار کردند. - در تمام لحظات زندگی‌ام... در اطرافشان سکوتی برقرار شده بود و همه به آن دو خیره شده بودند. - تا هنگامی که خاک‌ها من را از این دنیا جدا کنند... جکسون با لبخند با او خیره شده بود. - تا هنگامی که خاک‌ها من را از این دنیا جدا کنند... مرد آرام کلمات آخر را بیان کرد. - تو را در تمام خوشی‌ها، بدی‌ها، ناراحتی‌ها و تک‌تک لحظاتت همراهی می‌کنم... در این لحظه، آن دو دستان یکدیگر را محکم‌تر از قبل نگه‌داشته بودند. - تو را در تمام خوشی‌ها، بدی‌ها، ناراحتی‌ها و تک‌تک لحظاتت همراهی می‌کنم... پس از گفتن این کلمات مرد مکثی کرد و به سوی میز برگشت. روی میز شیشه‌های خیلی زیادی وجود داشت که به دو شکل بودند. بعضی از آنها به شکل قلب و بعضی دیگر به شکل یک استوانه بزرگ؛ پس از چند لحظه شیشه‌ای به شکل استوانه از روی میز بالا آورد و روبه‌روی آنها گرفت. - پیوند دوستی‌تان مبارکتان باشد، از حالا به بعد شما دوستان صمیمی هستید، دوستانی که تا همیشه با یکدیگر می‌مانند. دستان یکدیگر را رها کردند و جیزل شیشه را از دست او گرفت و تشکری کرد، سپس از میان جمعیت خارج شده و به سوی بازار به راه افتاده‌اند. - خوشحالم که بالاخره دوستی پیدا کردم آن هم یک دوست ابدی، آن هم شخصی مثل شما! جکسون شانه‌ای بالا انداخت و به سوی او برگشت، با لحن خودمانی‌ای گفت: - دیگر نیازی نیست مرا این‌گونه خطاب کنی، راحت باش‌، همانطور که خودت گفتی ما دیگر دوستان ابدی هستیم که قرار است همیشه با هم دوست بمانیم، پس نباید با یکدیگر این‌گونه سخن بگوییم، موافق نیستی؟ جیزل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. - موافقم، از این به بعد مانند دو دوست با یکدیگر صحبت می‌کنیم. سپس شانه‌ای بالا انداخت. - فقط زبان دوستی من کاملا با زبان عادی‌ام متفاوت است، این را باید بدانی. جکسون خنده‌ای کرد. - نکند می‌خواهی مرا بزنی؟ جیزل شانه‌ای بالا انداخت. - شاید بخواهم؟ هر دو خنده‌ای کردند. کم‌کم به بازار نزدیک می‌شدند.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هشت همان‌گونه که لبخند روی لب به خودش خیره شده بود به یک‌باره با به یاد آوردن موضوعی به سرعت از جای پرید. دوباره مثل فشفشه‌ای که روشن شده باشد شروع به دویدن و ورجه وورجه کرده بود. با به خاطر آوردن اینکه هیچ لباس یا وسیله‌ای ندارد که بخواهد به دانشگاه برود به سرعت به سوی چمدانش رفت و در آن را گشود. نگاهی به چند دست لباسی که درون چمدان قرار داشتند، انداخت. هیچکدام برای مکانی مانند دانشگاه مناسب نبودند. دستش را جلو برد و در یکی از جیب‌های چمدان که در آن سکه‌هایش را نگهداری می‌کرد، فرو برد و با چندین سکه آن را بیرون آورد. نگاهی سرسری به آنها انداخت. به نظر کافی می‌آمدند. به سرعت کلاهش را روی سرش گذاشت و به سوی در دوید تا پایین برود و از جکسون بخواهد با او به بازار بیاید. همین که در را گشود و می‌خواست از آن خارج شود، با برخورد به شخصی نزدیک بود روی زمین بی‌افتد که آن شخص با گرفتن بازویش از این اتفاق جلوگیری کرد. پس از اینکه از افتادت بر روی زمین نجات پیدا کرد، سرش را بلند کرد، جکسون بود. صاف ایستاد و همانطور که دامنش را صاف می‌کرد رو به او گفت: - چه شده است؟ برای دیدن من می‌آمدید؟ جکسون نگاهی اجمالی به او انداخت. - آری، شما چه؟ می‌خواستید جایی بروید؟ جیزل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. - بله، می‌خواستم به دیدنتان بیایم تا ببینم اگر امکانش هست با من به بازار بیایید. جکسون ابرویی بالا انداخت. - اتفاقا من هم برای همین می‌خواستم به دیدنتان بیایم. سپس لبخندی زد. - فکر کنم ارتباط‌های ذهنی‌مان با یکدیگر فعال شده است. جیزل خنده‌ی آرامی کرد. - شاید! هر دو با یکدیگر شروع به حرکت کردند و از پله‌ها پایین رفتند. از مادر ایزابلا و خدمتکاران خداحافظی کرده و از خانه خارج شدند و در کوچه شروع به حرکت کردند. پس از چند لحظه راه رفتن به سر کوچه رسیدند. همین که می‌خواستند به سمت چپ پیچیده و به سوی بازار بروند، توجه جیزل به جمعیتی که در سمت راست جمع شده بودند، جلب شد. جمعیت عظیمی از انسان‌های مختلف که در یک گوشه جمع شده بودند و صداهای مختلفی از آن قسمت بلند میشد. همین که جکسون می‌خواست به سمت چپ بپیچد، به سرعت دست او را گرفت و او را متوقف کرد. جکسون با تعجب به سوی او برگشت اما نگاه جیزل هنوز به آن دایره خیره مانده بود‌. جکسون نگاهش را دنبال کرد و به جمعیت رسید. با دیدن آن جمعیت با ابروهایی بالا رفته کاملا به سوی جیزل برگشت. - می‌خواهید به آنجا بروید؟ جیزل بدون اینکه چیزی بگوید، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. هر دو با یکدیگر به سوی آن‌ها حرکت کردند. پس از چند لحظه توانستند یک فضای خالی پیدا کنند و بتوانند درون آن دایره را ببینند. یک پیرمرد که روی صندلی‌ای نشسته بود و میزی نیز جلوی خودش قرار داده بود، در میان جمعیت قرار داشت که با صدای بلند در حال گفتن چیزهایی بود. - هر کسی که می‌خواهد با معشوقه‌اش یا حتی دوستش پیوند عشق و دوستی ببنند، می‌تواند اینجا خودشان را ثبت کنند، این‌گونه یک عمر بی‌پایان برای رابطه‌هایتان ایجاد می‌شود. پس از آن سکوت کرد و منتظر و با اشتیاق به مردم اطرافش خیره شد. چیزی نگذشته بود که یکی پس از دیگری دور و اطرافش برای نام نویسی و ثبت شلوغ شده بود.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و هفت کاملا صاف شده و روی تخت نشست. اکنون او دیگر یک دانشجو بود؟ حتی باورش نیز برایش سخت بود. او می‌توانست به دانشگاه برود، مانند بقیه‌ی دانشجویان از کتابخانه‌ی دانشگاه استفاده کند، مانند آنها درس بخواند و در کلاس‌های درس بنشیند، حتی می‌توانست دوستانی پیدا کند که با آنها درس بخواند. همانطور که روی تخت نشسته بود با ذوق زیر لب زمزمه می‌کرد: - می‌روم و با همه‌ی همکلاسی‌هایم دوست می‌شوم، با آن‌ها بیرون می‌روم و درس می‌خوانم. می‌توانم حتی با آن‌ها به جشن‌های مجللی بروم که فقط افراد ثروتمند به آنجا می‌روند زیرا آن‌ها دوستانم هستند و اگر بخواهند جایی بروند من را نیز با خود می‌برند. با این فکر ناخودآگاه لبخندی روی لب‌اش شکل گرفت. حتی فکر به آن باعث میشد امید به زندگی‌اش افزایش یابد. در همین فکرها بود و لبخندش لحظه به لحظه بزرگ‌تر میشد که با فکر ناگهانی‌ای که درون ذهنش شکل گرفت رفته-رفته لبخند از روی لب‌اش پر زد. اگر خانواده‌اش بیایند و بخواهند او را باز گردانند چه؟ دیگر همه‌ی این برنامه‌ها برای آینده‌اش از دست می‌رفتند و نابود می‌شدند زیرا نمی‌توانست درس بخواند. همان‌گونه که روی تخت نشسته بود به تصویر خودش درون آیینه خیره شد. با عصبانیت زیر لب، همانطور که به خودش چشم غره می‌رفت، با خودش مخالفت کرد تا بتواند کمی به خود دلداری بدهد. - نه این اتفاق نخواهد افتاد! اکنون من دانشجوی ممتاز در دانشگاه ناپلئون بناپارت هستم، آن‌ها چگونه می‌خواهند مرا از اینجا ببرند؟ اجازه‌ی این کار را ندارند، زیرا من در حال تحصیل در بزرگ‌ترین دانشگاه در تمام اروپا هستم و آنها نمی‌توانند سر خود کاری انجام بدهد. همانطور که خودش با تکان دادن سر حرف‌های خودش را تایید می‌کرد از جایش بلند شد و به سوی آیینه دوید. خودش هم رفتارهای خود را درک نمی‌کرد، مانند دیوانه‌ها شده بود. چلوی آیینه ایستاد و همانطور که خود را برانداز می‌کرد، چشمکی در آیینه به خود زد. - اگر می‌دانستم قرار است نمره‌ی به این خوبی بگیرم هرگز استرس به خود نمی‌دادم و با خیال راحت زندگی‌ام را می‌کردم. نگاهش را درون آیینه به خودش دوخت و دستی به لباسش کشید تا صاف شود. به یک‌باره آرام شده بود‌. ناخودآگاه آرامشی درون قلبش احساس می‌کرد که منشا آن را می‌دانست. این آرامش از قلبش و هدفی که درست درون آن وجود داشت، بر می‌خواست. به آرامی لبخندی روی لب‌اش نقش بست. نفس‌هایش منظم شده بودند و چشمانش برق می‌زدند. همانطور که به خودش خیره شده بود، زیر لب با خودی که درون آیینه قرار داشت مشغول صحبت شد، گویی او یک نفر دیگر است. - میتوانی مرا ببینی؟ من بالاخره به دانشگاه می‌روم، می‌توانم درس بخوانم، همان کاری که همیشه آرزویش را داشتم اکنون دارد به حقیقت پیوند زده می‌شود. من موفق شدم! سکوت کرد و به درون آیینه خیره شد. احساس می‌کرد که شخص درون آیینه در حال لبخند زدن به او است. همیشه با خودش فکر می‌کرد اویی که اکنون جلوی آیینه قرار دارد با فرد درون آیینه یکی نیستند. احساس می‌کرد او شخصی است که درون دنیای موازی‌اش قرار دارد و هنگامی که می‌خواهند یکدیگر را ملاقات کنند دلشان به آن‌ها می‌گوید: - جلوی آیینه برو! آن لحظه است که می‌تواند خود دنیای موازی‌اش را ببیند. خودی که در دنیای موازی به زندگی‌ای که درون این دنیا آرزوی‌اش را دارد رسیده و اکنون در این لحظه دلتنگ گذشته‌ی خود شده، برای همین جلوی آیینه می‌ایستد و گذشته‌اش را خبر می‌کند تا او را ببیند و متوجه بشود چقدر سریع گذشته و او فردی بالغ شده است که همیشه با لبخند زندگی می‌کند.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و شش با خوشحالی درب اتاق را گشود و وارد آن شد. به سرعت درب اتاق را بست و به سوی تخت دوید. تلاش می‌کرد بدون اینکه صدایی از خودش تولید کند ذوق‌اش را بیرون بریزد اما نمی‌توانست، برای همین خودش را روی تخت انداخت و سرش را زیر مُتکا گذاشته و با صدای بلندی که سعی در خفه کردنش داشت، شروع به جیغ کشیدن کرد. پس از چند لحظه سرش را از زیر متکا بیرون کشید اما هنوز متکا روی گردنش قرار گرفته بود. نگاهی به تقویم بزرگی که روی دیوار اتاقش نصب کرده بود، انداخت و با دیدن روزهای باقی مانده دوباره لبخند روی لب‌اش بزرگ‌تر شد. برای بار دوم سرش را زیر بالشت برد و جیغ کشید. همزمان با جیغ کشیدن نمی‌توانست خنده‌ی ذوق زده‌اش را متوقف کند و با صدای بلند و با ذوق می‌خندید. چند لحظه پیش برای خوردن صبحانه به پایین رفته بود. در حالی که کنار مادر ایزابلا نشسته بود و در سکوت صبحانه می‌خوردند، جکسون وارد خانه شد و خبری به او داد که گویی تمام دنیا را یک تنه به او داده بود. جکسون با عجله وارد سالن غذا خوری شده و با دیدن جیزل به سرعت به سوی او آمده بود. - فکر می‌کردم هنوز از خوب بیدار نشده‌اید، امروز به دانشگاه رفتم و... جیزل با شنیدن نام دانشگاه به سرعت از روی صندلی بلند شده و روبه‌روی او ایستاد. آنقدر سریع عکس العمل نشان داده بود که نزدیک بود لقمه‌اش به ته حلق‌اش بپرد و رویای چند ساله‌اش را با خود به گور ببرد. سرفه‌ی مختصری کرد تا لقمه‌اش کمی پایین‌تر برود. - دانشگاه؟ جکسون لبخندی به عکس‌العمل شتاب‌زده‌ی او زد. - آری، اما خبر خوبی برایتان ندارم! با شنیدن این حرف او لبخندی که ذره-ذره روی لب‌هایش شکل می‌گرفت ناپدید شد و با دهان باز و چشمانی پر از ترس به او خیره شده بود. دوباره مانند هنگام آزمون عرق سردی روی کمرش نشست. فکر می‌کرد که آزمون ورودی را بد داده باشد ولی نه آنقدر که نتواند قبول شود. با ترس دهانش را باز کرد. به لکنت افتاده بود. - چ... چه... چه شده؟ نکند در آزمون ورودی... قبول... نشده... نشده‌ام؟ این حرف‌ها را در حالی می‌گفت که پاهایش سست شده بودند و صدایش به شدت می‌لرزید. جکسون می‌خواست به شوخی‌اش ادامه بدهد ولی هنگامی که اوضاع و احوال او را دید از کارش منصرف شد و به سرعت با لبخند بزرگی که روی لب‌اش بود، گفت: - خبرهای خوبی ندارم بلکه خبرهای عالی برایتان دارم. با شنیدن این حرف او، جیزل مات و مبهوت خیره‌اش شد. نمی‌دانست چه شده است. - منظورتان چیست؟ جکسون با لبخند و صدای بلندی گفت: - منظورم این است که شما تنها کسی هستید که در آن آزمون توانسته‌اید قبول بشوید و وارد دانشگاه بشوید، این یعنی توانسته‌اید یکی از آن دو جای باقی مانده را بگیرید، آن هم نه یک جای عادی بلکه جای مخصوص زیرا شما در آزمون نمره‌ی کامل گرفته‌اید. پس از این حرف برگه‌ای که در دست داشت را جلوی او تکان داد. با شنیدن حرف‌های او گویی به یک‌باره جانی در بدنش دمیده بودند، صاف ایستاد و به سرعت به سوی جکسون دوید تا برگه‌ی درون دستش را ببیند. سرش را از زیر متکا بیرون کشید و دوباره برگه را که محکم در دستش گرفته بود که مبادا کسی آن را از او دور کند، بالا آورد و به آن نگاه کرد. با خط زیبایی نام و نام‌خانوادگی‌اش را روی آن نوشته بودند و اجازه‌ی ورود او را به کلاس‌های درس صادر کرده بودند. یک مهر مخصوص دانشجویان ممتاز نیز بالای آن خودنمایی می‌کرد. جکسون گفت که این نشان را به هر کسی نمی‌دهند و فقط کسانی می‌توانند آن را داشته باشند که نمره‌ی کاملی در آزمون ورودی بگیرند. این را هم اضافه کرده بود که تعداد کسانی که این نشان را دارند در دانشگاه به ده نفر هم نمی‌رسند و یکی از آنها جیزل است و یکی دیگر از آنها نیز خود جکسون بود.
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و پنج در همین فکرها غرق بود که صدای بلند مرد جوان او را به خودش آورد. - همه لطفا به من توجه کنید. با صدای بلند او سر و صدایی که درون اتاق وجود داشت به یک‌باره قطع شد و همه صاف نشسته و به او خیره شدند. جیزل نیز به تقلید از آنها صاف نشست و به او خیره شد. - اکنون برگه‌ها را پخش می‌کنیم. آزمون خوبی را برایتان آرزو می‌کنم، می‌دانم که می‌دانید این آزمون است که سرنوشت شما را تایین می‌کند که در چنین دانشگاه موفقی درس بخوانید یا نه پس امیدوارم با دقت به آن پاسخ بدهید. پس از چند لحظه برگه‌ها پخش شده و اتاق کاملا در سکوت فرو رفته بود. چند ثانیه‌ای از زمانی که برگه‌ی او را روی میزش گذاشته بودند، گذشته بود اما او برعکس بقیه که شروع به نوشتن کرده بودند فقط به آن برگه و قلم پری که کنار آن برگه قرار داشت، خیره شده بود. دستان‌اش آنقدر عرق کرده بود که نمی‌توانست قلم را در دست بگیرد. استرس تمام جان‌اش را در بر گرفته بود و رد عرق سرد را روی پیشانی و کمرش احساس می‌کرد. نفس‌هایش به شماره افتاده و چشمانش کمی تار شده بودند. اگر نتواند این آزمون را خوب بدهد مجبور است دوباره به آن دهکده برگردد؟ نه! جکسون گفته است همه جوره به او کمک می‌کند. ولی اگر نتواند چه؟ اگر خانواده‌اش بیایند و او را ببرند چه؟ اگر نتواند در این دانشگاه ثبت‌نام کند، خانواده‌اش بدون بهانه او را می‌برند زیرا دلیلی ندارد که اینجا بماند اما اگر در اینجا درس بخواند نمی‌توانند او را به راحتی با خودشان ببرند. اشک درون چشمانش حلقه زده بود. او باید در این دانشگاه بماند تا بتواند زندگی خوبی داشته باشد اگر اینجا نماند مجبور می‌شود به آن دهکده برود و با آن ویلیام علاف ازدواج کند. در افکارش غرق شده بود و گذشت زمان را احساس نمی‌کرد. هنگامی به خودش آمد که آن مرد جوان با صدای بلند فریاد زد‌. - فقط سی دقیقه از وقتتان باقی مانده است. با شنیدن این حرف به یک‌باره گویی از خواب پریده باشد از جایش پرید. تازه متوجه موقعیت‌اش شده بود. او در یک آزمون ورودی قرار داشت اما تا کنون هیچ چیزی روی کاغذش ننوشته بود‌. به سرعت قلم را در دست گرفت، آن را به مرکب آغشته کرده و به سرعت شروع به نوشتن کرد. سی دقیقه مانند برق و باد گذشت. آن مرد جوان یکی-یکی بالای سر آنها می‌آمد و برگه‌ها را از زیر دست‌شان بیرون می‌کشید. هر لحظه که به جیزل نزدیک‌تر میشد، استرس بیشتر به او وارد میشد گویی یک سیاه‌چاله در حال نزدیک شدن به او است که تمامی انرژی‌اش را می‌بلعد. هنگامی که تمامی برگه‌ها را گرفت و به جیزل که آخرین نفر بود رسید، همین که می‌خواست برگه را از زیر دستش بیرون بکشد موفق شد آخرین سوال را نیز بدون پاسخ نگذارد. سپس برگه را به او داد و از روی صندلی‌اش بلند شد و به سرعت پشت سر باقی بچه‌ها از کلاس بیرون رفت‌. جکسون روی یکی از نیمکت‌های بیرون از کلاس منتظر او نشسته بود، هنگامی که او را دید به سرعت از جای‌اش بلند شد و به سوی او آمد‌. لبخند دل‌گرم کننده‌ای به جیزل زد. - خب، چه کرده‌اید؟ جیزل لبخندی به او زد. - تا جایی که می‌دانم همه‌ی آنها را نوشتم و چیزی را خالی نگذاشته‌ام، امیدوارم بتوانم نمره‌ی خوبی کسب کنم. جکسون با اطمینان سری برایش تکان داد‌. - حتما می‌توانید، گویی یادتان رفته است که شما مادمازل گیلاسی هستید، نه؟ جیزل در جواب حرف او لبخندی زد. - نه معلوم است که یادم نمی‌رود. این را گفت و جلوتر از او به راه افتاد. این حرف را از ته دل‌اش زده بود. مگر میشد اولین لقبی که در تمام زندگی‌اش به او داده شده است را از یاد ببرد؟ ***
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و چهار جکسون از میان صندلی‌ها گذشت و به سمت میز بلندی رفت که چندین نفر پشت آن نشسته بودند. تابلوی بزرگی پشت سرشان قرار داشت که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودی دانشگاه ن.بناپارت سال ۱۸۲۰ " یک زن پیر که موهای سفیدی داشت در سمت راست، یک پیر مرد با عینک‌های گرد و صورتی رنگ پریده کنار او، یک مرد تقریبا جوان در کنار آن پیرمرد و یک دختر با موهای مشکی که سرش را پایین انداخته بود و مشغول نوشتن چیزی در دفتری بود، روی صندلی‌ها نشسته بودند. جکسون روبه‌روی آن‌ها ایستاد و جیزل نیز در کنار او قرار گرفت‌. - سلام، ببخشید برای مزاحمت دوباره‌ام... مکثی کرد، به جیزل اشاره‌ای کرد. - ایشان همان مادمازلی است که درباره‌ی او با شما سخن گفته بودم. مرد جوانی که جلوی‌شان نشسته بود با دقت نگاهی به جیزل کرد. - بله، می‌توانید نام او را ثبت کنید تا چند دقیقه‌ی دیگر آزمون ورودی را شروع می‌کنیم. جکسون سری تکان داد و به سوی دختر مو مشکی رفت تا نام او را ثبت کند. جیزل نیز به دنبال‌اش به راه افتاد. روبه‌روی آن دختر ایستاده‌اند. صدای دختر به آرامی بلند شد. - چه نامی را بنویسم؟ جیزل که تا آن لحظه نگاهش را به اطراف دوخته بود با شنیدن صدای آن دختر به سرعت به سوی او برگشت و با لیدیا مواجه شد که به جکسون خیره شده است. با چشمانی نافذ که در آن‌ها حلقه‌هایی از اشک دیده می‌شدند با صدایی بغض‌دار که تلاش می‌کرد جلوی آن را بگیرد تا مشخص نشود، دوباره سوالش را تکرار کرد. - به چه نامی بنویسم؟ جیزل کمی ماند اما با نشنیدن جوابی از طرف جکسون دهانش را باز کرد تا جواب بدهد که صدای سرد جکسون بلند شد. - جیزل کلارک... به نام جیزل کلارک! جیزل که تا کنون پشت سر او ایستاده بود با تعجب کمی جلو رفت و خم شد تا بتواند او را ببیند. با دیدن چهره‌ی سرد او که دیگر خبری از آن لبخند گرم و صمیمی‌اش روی آن نبود و نگاهی سرد که به میز جلوی‌اش خیره مانده بود، متعجب صاف شد. تا کنون جکسون را این‌گونه ندیده بود. از زمانی که با جکسون آشنا شده بود همیشه لبخندی روی صورت‌اش داشت که باعث میشد این احساس به جیزل دست بدهد که گویی درون خانه‌ای پر از گرما و حس خوب قرار گرفته است. از طرفی نگاهش همیشه مهربان بود و هنگامی که به شخصی نگاه می‌کرد آن شخص احساس می‌کرد درون آن‌ها غرق شده است. این چهره‌ای که اکنون از او می‌دید کاملا با آن جکسون تفاوت داشت. لیدیا پس از چند ثانیه سکوت که مشغول نوشتن بود برگه‌ی کوچکی را بلند کرد و به سوی جکسون گرفت اما صورت‌اش را بلند نکرد و هنوز آن را پایین نگه داشته بود. جیزل با تعجب و نگرانی به او خیره شده بود اما جکسون بدون اینکه کوچک‌ترین چیزی بگوید یا تشکری بکند دست جیزل را گرفت و به سوی تنها صندلی خالی اتاق برد و او را روی آن نشاند. جکسون کمی خم شد و آرام در گوشش گفت: - من بیرون منتظر می‌مانم تا تمام شود، امیدوارم بتوانید نمره‌ی بالایی کسب کنید. سپس لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دوباره همان چشمان گرم و لبخند صیمیمی‌اش برگشته بود. جیزل تا هنگامی که جکسون اتاق را ترک کند و در را پشت سرش ببندد به او خیره شده بود. کنجکاوی‌اش کاملا برافروخته شده بود که بفهمد چرا آنها این‌گونه با یکدیگر رفتار می‌کنند. نگاهش را از مسیر خارج شدن جکسون گرفت و به لیدیا داد اما او را در حالی دید که او نیز به مسیر بیرون رفتن جکسون خیره شده است. رد اشک مشکی رنگی که بر اثر ریختن آرایشش روی صورت‌اش به وجود آمده بود، به وضوح دیده میشد. پس برای همین سرش را بالا نیاورده بود.
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و سه پله‌های زیادی داشت و بالا رفتن از آن‌ها کمی دشوار بود اما چیزی که این بالا رفتن را برایش آسان می‌کرد، تابلوهای زیبایی بود که روی دیوارهای دور و اطراف پله‌ها تا طبقه‌ی بالا قرار داشتند. تابلوهایی که هر کدام از دیگری فاصله مشخصی داشت، قاب بسیار زیبایی داشتند و بالای قاب‌ها شبیه به یک نیم دایره گل‌کاری شده بود. جکسون اشاره‌ای به تابلوهای نقاشی شده‌ی روی دیوارها کرد و گفت: - این‌هایی که می‌بینید درون تابلوها قرار دارند همگی از پروفسورهای همین دانشگاه هستند، برخی هنوز در این دانشگاه تدریس می کنند، برخی نیز بازنشسته شده‌اند و برای خودشان زندگی می‌کنند و تعدادی نیز شیشه‌ی عمرشان به پایان رسیده و فقط در نقاشی‌ها همراهمان هستند. کمی که بالاتر رفتند تابلوهایی با تصاویر استادها به پایان رسید و تابلوهای نقاشی از نقاشان بزرگ و کوچک روی دیوار به نمایش گذاشته بودند. برخی از آنها را می‌شناخت و با برخی نیز آشنایی نداشت به همین دلیل از جکسون خواست تا برایش درباره‌ی آنان توضیح بدهد که او نیز درباره هر یک توضیح مختصری می‌داد. بالاخره به طبقه‌ی دوم دانشگاه رسیدند. هنوز طبقه‌های دیگری نیز بود که برای رسیدن به آنها باید از پله‌های پیچ در پیچی که وجود داشت بالا می‌رفتند اما آنها در طبقه دوم توقف کردند. طبقه دوم سراسر به رنگ کرمی و قهوه‌ای بود و فرش بلند قرمز رنگی در میان آن وجود داشت که روی زمین مانند یک راه‌رو را به وجود آورده بود. جکسون پس از بالا رفتن از آخرین پله ایستاد و جیزل نیز در کنارش قرار گرفت. طبقه‌ی بالا فضای بسیار بزرگی داشت که اولین چیزی که با بالا آمدن هر شخص و رسیدن او به طبقه دوم توجه او را جلب می‌کرد، مجسمه بزرگی از لوئی هجدهم بود که درست در وسط سالن قرار داشت و آن را روی یک سکوی گرد گذاشته بودند. مجسمه لوئی هجدهم با آن هیکل بزرگ و فربه‌اش و شنل بلندی که تا روی سکو کشیده شده بود و موهای زینت داده شده‌اش، آنقدر ظریف کنده کاری شده بود که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. جکسون به آن مجمسه اشاره کرد. - آن مجسمه‌ای که می‌بینید متعلق به لوئی هجدهم است... جیزل میان حرف‌اش پرید. - بله قبلا تصویری از ایشان دیده بودم. جکسون ادامه داد: - قبل از ایشان، مجسمه‌ای از شاه ناپلئون بناپارت در اینجا قرار داشت اما اکنون آن را برداشته‌اند. جیزل سری تکان داد و کنجکاو نگاهش را از آن مجسمه گرفت و به دور و اطرافش داد. دور و اطراف آن سکو چندین اتاق وجود داشت. جکسون تک به تک به آن‌ها اشاره می کرد و برایش می گفت که هر کدام از اتاق‌ها برای چه کاری است. یکی از اتاق‌ها کتابخانه بود. جکسون گفت هنگام شروع دانشگاه می‌تواند از آن استفاده کند. یکی دیگر از اتاق‌ها آزمایشگاهی بود برای کسانی که پزشکی می‌خوانند تا در آنجا کارهایشان را تحویل بدهند. دو اتاق دیگر که در کنار یکدیگر قرار داشتند، یکی از آنها متعلق به زمان استراحت استادها در کنار یکدیگر بود و دیگری اتاقی برای جلسات ضروری بود. سالن طبقه دوم گرد بود و این چهار اتاق، در دو طرف مجمسه و دو به دو روبه‌روی یکدیگر قرار داشتند. در قسمت شمالی سالن یک راه‌رو بزرگ وجود داشت که در دو طرف آن بیست اتاق وجود داشت که جکسون گفته بود هر کدام از آنها متعلق به دو استاد است تا بتوانند کارهایشان را در آنجا پیش ببرند. و در انتهای راه‌رو هنگام به پایان رسیدن اتاق‌ها درست روبه‌رویشان یک اتاق با درب قهوه‌ای رنگی وجود داشت که جکسون گفته بود آن اتاق متعلق به مدیر دانشگاه و کارکنان او است. اتاق‌ها همگی درهای ساده و به رنگ سفیدی داشتند. روی درب هر کدام از اتاق‌ها نام کسانی که اتاق به آنها تعلق داشت نوشته شده بود. طبقه‌ی بالا خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کرد. جکسون به سمت راست چرخید و جیزل را صدا کرد تا دست از نگاه کردن به دور و اطرافش بردارد و به دنبال‌اش برود. جکسون وارد آخرین اتاقی شد که آن را اتاقی برای استراحت استادان نامیده بود و جیزل نیز به دنبال‌اش وارد شد. با ورودشان به آن اتاق چندین میز و صندلی را دید که به ترتیب پشت سر یکدیگر چیده شده بودند و چندین دختر و پسر جوان که همگی هم‌سن خود جیزل و یا شاید کمی بزرگ‌تر، نشسته بودند.
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و دو جکسون لبخندی به او زد. - آنقدر محو تماشای اینجا شده‌اید که همه چیز را از یاد برده‌اید. جیزل نیز در جواب لبخندی به او زد. - بله، بالاخره پس از سال‌ها می‌توانم مکانی که آرزو داشتم آن را ببینم را از نزدیک تماشا کنم. جکسون با لبخند دستش را پشت کمر او گذاشت و آرام او را به جلو هل داد. - پس بروید که چیزی نمانده به آرزویتان برسید. با شنیدن این حرف، لبخند جیزل بزرگ‌تر شد. درست است، دیگر چیزی نمانده که به آرزوی‌اش برسد. می‌تواند با خیال راحت تحصیل کند همان‌طور که دلش می‌خواست. دیگر خبری از خانواده‌ی سخت‌گیر و مردمان دهکده‌ی بدخلق‌شان نیست و دیگر نیازی نیست به حرف‌های بی‌فکرانی مثل آن‌ها گوش بدهد اکنون و در این لحظه می‌تواند صفحه‌ی جدیدی از زندگی‌اش را رقم بزند که قرار است پر از حس و حال خوب برایش باشد. همانطور که با قدم‌های آرام به سوی سالن دانشگاه حرکت می‌کردند، با استرس نگاهش را به دور و اطراف حیاط دوخت. اکنون هیچکس درون حیاط نبود اما تا چند روز دیگر و با شروع فصل جدید تحصیلی و فعال شدن دوباره‌ی دانشگاه قرار بود این حیاط پر از جوانانی شود که مانند او می‌خواهند ادامه‌ی زندگی‌شان را مفید باشند. می‌توانست دختران و پسرانی را ببیند که برعکس دختران و پسران دهکده قرار نیست او را مسخره کنند و بگویند مورد ننگ است چون فقط می‌خواهد درس بخواند زیرا اینجا همه شبیه به خودش هستند. می‌تواند دوستانی داشته باشد تا با آنها درس بخواند و به پیک‌نیک برود. مطمئن بود که دوستان و همکلاسی‌های خوبی پیدا می‌کند از آن جایی که تا کنون هر کسی را درون این شهر دیده بود، بهترین انسانی بود که می‌توانست ببیند. به همراه جکسون وارد سالن شد. جسکون به سمت چپ پیچید و او نیز به دنبالش به راه افتاد. درون سالن حدود چهل کلاس درس که هر کدام از نیم بیضی‌ها به یکی از آن‌ها می‌رسید وجود داشت که درب‌شان بسته بود. هنگامی که روبه‌روی پله‌ها ایستادند، جکسون رو به او برگشت و به سمت چپ و راست‌شان اشاره کرد. - در این قسمت از سالن دانشگاه همه‌ی کلاس‌های درس قرار دارند که در هر کدام درس جداگانه‌ای تدریس می‌شود و هر یک از استادهای دانشگاه در یکی از آنها حضور دارند، بعد از اتمام هر کدام از کلاس‌ها باید از آن خارج شوی و به کلاس دیگر بروی. جیزل سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد. - جالب است! هنگامی که در سِن مَلو زندگی می‌کردم مدرسه‌ی‌مان فقط چند کلاس داشت که هر کدام متعلق به یک پایه‌ی تحصیلی بود و هنگام تمام شدن کلاس‌هایمان ما منتظر معلم بعدی‌مان می‌ماندیم. جکسون لبخندی زد. - بله زیرا آنجا یک دهکده‌ی کوچک است که تعداد زیادی در آن زندگی نمی‌کنند و البته که تعداد زیادی نیز به مدرسه نمی‌روند. این حرف را زد و سپس چشمک منظور داری به جیزل زد‌‌. جیزل لبخندی زد. جکسون هنوز آرام مشغول صحبت بود اما طرف صحبتش جیزل نبود، آرام با خود می‌گفت: - نمی‌دانم چگونه هنوز دانشگاهی در این دهکده دایر نشده است، هنگامی که پادشاه ناپلئون بناپارت هنوز بر این کشور حکومت می‌کرد اهمیت زیادی به تحصیلات عالیه می‌داد و دانشگاه‌های زیادی در سراسر کشور برقرار کرد نمی‌دانم چگونه راه‌شان به این دهکده باز نشده است؟ سپس پوف کلافه‌ای کشید و نگاهش را به جیزل که با تعجب به او خیره شده بود، دوخت. با دیدن چهره‌ی متعجب او گویی خودش نیز تازه متوجه بشود که با خود در حال صحبت بوده است، نفس عمیقی کشید و سرفه‌ای کرد تا صدای خود را صاف کند. - آه بیایید برویم، بیایید... اشاره‌ای به طبقه‌ی بالا کرد و همانطور که به راه می‌افتاد سخن‌اش را ادامه داد. - در طبقه‌ی بالا هیچ کلاس درسی وجود ندارد ولی تمامی امکانات دانشگاه برای استفاده‌ی عموم دانشجویان در آنجا قرار گرفته است. به سوی پله‌هایی که یک طرف سالن بزرگ را در بر می‌گرفتند، حرکت کردند.
  13. امروز
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت چهل و یک کلاهش را کمی صاف کرد تا از گوش‌هایش در برابر آن سرمای جان‌سوز محافظت کند. اکنون کم‌کم به پایان ماه ژانویه نزدیک می‌شدند و هوا هر روز سردتر از دیروز میشد. اگر دیروز که با جکسون به خرید رفته بودند یک پالتو و کلاه زمستانی نمی‌خرید مطمئن بود که امروز حتما از سرما یخ می‌زد. حدودا ساعت هفت صبح بود که راشل او را از خواب بیدار کرده بود و گفته بود جکسون منتظر او است. امروز می‌خواست آزمون ورودی دانشگاه را بدهد. ترم اول دانشگاه چند روز پیش تمام شده بود و چند روز دیگر ترم جدید شروع میشد و باید هر چه زودتر وارد دانشگاه میشد. جکسون کمی با فاصله از او جلوی‌اش راه می‌رفت تا راه را به او نشان دهد. کمی به او نزدیک شد و برای هزارمین بار سوال تکراری‌اش را، پرسید. - چقدر دیگر مانده تا برسیم؟ جکسون با شنیدن دوباره‌ی صدای او لبخندی زد. - پنج دقیقه‌ی پیش پرسیدید مادمازل، چیزی نمانده، تحمل کنید. جیزل با حرص پایش را روی زمین کوبید و با فاصله از او شروع به حرکت کرد. زیر لب با خود غر میزد. - این هم از شانس من! همین امروز باید درشکه‌چی به دیدار خانواده‌اش می‌رفت؟ پوف کلافه‌ای کشید. سرش را کاملا پایین انداخته بود زیرا چشمانش دیگر توان تحمل آن همه باد سردی که درست همین امروز تصمیم به وزیدن و کور کردن چشمانش، گرفته بودند، نداشتند. - بالاخره رسیدیم. جیزل با شنیدن صدای او به سرعت سرش را بلند کرد. با دیدن مکانی که روبه‌روی‌اش قرار داشت چشمانش درخشید‌. زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. - این هم آن مکانی که تمام دیشب درباره‌اش سوال می‌پرسیدید، می‌توانید وارد شوید. با اجازه‌ی ورود جکسون بدون توجه به دور و اطرافش به سوی درب ورودی دانشگاه دوید. ورودی آن بسیار بزرگ بود و با خط درشت بالای آن نوشته بودند " مرکز تحصیلی ناپلئون بناپارت " ورودی گرد شکل بود و دور و اطراف آن دیوارهای بلند سفید رنگی قرار داشتند. از آنها گذشت و وارد حیاط دانشگاه شد. با اولین قدمی که به داخل گذاشت سر جای‌اش ایستاد. با خود فکر می‌کرد اگر دو عدد از دهکده‌شان را کنار یکدیگر بگذارند شاید به اندازه حیاط دانشگاه بشود. حیاط دانشگاه به باغ بزرگی شباهت داشت که چندین درخت در اطرافش به چشم می‌خورد. اکنون به دلیل زمستان برگ‌های آنها خشک شده بودند اما این چیزی از شادابی آنها کم نمی‌کرد. میان درختان دریاچه کوچکی وجود داشت که چند گاو کوچک در آنجا مشغول نوشیدن آب بودند. جکسون گفته بود آن گاوها متعلق به قسمت دامپزشکی دانشگاه بودند. تمامی حیاط پر از علف‌های کوتاه شده‌ی سبز رنگ بود. اگر نام دانشگاه را روی سر در آن نمی‌دید باور نمی‌کرد که اینجا دانشگاه باشد نه یک باغ زیبا! کمی جلوتر رفت. در اطراف حیاط نیمکت‌های سفید رنگی وجود داشت. از میان درختان و حیاط گذشتند و به سوی ساختمان دانشگاه رفتند. با شکوه‌ترین چیزی بود که تا کنون دیده بود. حتی با نگاه کردن به آن نیز میشد فهمید که چقدر افتخار آفرین است. از سمت چپ تا سمت راست حیاط ساختمان عظیمی کشیده شده بود که بلندی آن حدودا به پانزده-بیست متر می‌رسید. رنگ دیوارهای آن به رنگ سفید و سقف آن نیز به رنگ آبی آسمانی بود. از میان آن دو مناره بلند مانند مناره‌های کلیسا دیده میشد، آنقدر آن مناره‌ها بلند بودند که گویی تا آسمان هشتم می‌رسیدند و همین باعث میشد ترس و استرس تمام وجودش را فرا بگیرد. درون ساختمان راه‌رویی وجود داشت که باید وارد آن می‌شدند تا بتوانند کلاس‌ها را ببینند. بیرون آن نیز با نیم بیضی‌هایی که ارتفاع آن‌ها به سه متر می‌رسید، که هر کدام به اندازه‌ی پنج متر از یکدیگر فاصله داشتند، راهی برای ورود دانشجویان به وجود آورده بودند. تعداد آن نیم بیضی‌ها کم و بیش به چهل عدد می‌رسید. درست در میان آن نیم بیضی‌ها، یک نیم بیضی بزرگ که عرضش به ده متر می‌رسید وجود داشت که از آن فاصله هم می‌توانست ببیند که آن نیم بیضی بزرگ به پله ختم می‌شود. نیم بیضی‌های کوچک‌تر هر کدام به وسیله‌ی یک ستون که تمامی آن پوشیده از پیچک‌های سبز رنگی بودند که به زیبایی و ظرافت درون یکدیگر پیچیده شده و یک محافظ برای ستون درست کرده بودند، از یکدیگر جدا می‌شدند. هر کدام از آن راه‌های سنگی نیز به یکی از نیم بیضی‌ها می‌رسید‌. جکسون چند باری جیزل را صدا کرد اما او آنقدر محو تماشای دور و اطرافش شده بود که به کلی حضور جکسون را از یاد برده بود، تنها چیزی که می‌دید آن دانشگاه قصر مانندی بود که می‌خواست در آن تحصیل کند. پس از چند بار صدا کردن او و نیافتن پاسخی از طرف‌اش آرام بر سر شانه‌اش کوبید. جیزل که تا کنون بدون نگاه به دور و اطرافش فقط به روبه‌روی‌اش خیره شده بود، به سوی‌اش برگشت و با چهره‌ای سوالی به او خیره شد.
  15. رز.

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    زهرا ۱۶ علی اباد👋
  16. یکی از این دو عکس باشه لطفا فقط گلم لطفا تا جایی که میتونید سعی کنید کلاسیک باشه.
  17. سلام من واقعا نمیدونم چکار کنم

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزک من، خوش اومدی

      هرچیزی رو گیر کردید بگید کامل توضیح بدم

      تاپیک داستانتون رو زدید و می‌تونید پارت‌ به پارت توش داستانتونو بنویسید.

      مشکل چیه

  18. درود عزیزم عکس حتما باید یک در یک باشه؟
  19. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، مصطفی، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.
  20. °•○● پارت پنجاه و هشت موقع برگشت، به او تاکید کردم: -به نادر نگی غزل! -وای! هزاربار گفتی، نمیگم دیگه. شک داری به من؟ سرم را به نشانه نه تکان کردم. معلوم است که شک داشتم! آلو در دهن این دختر خیس نمی‌خورد. بعد از پوشاندن کفش‌های گندم، بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکاندم. غزل دوباره اصرار کرد: -خب می‌موندی دیگه! -نمی‌تونم، دلم شور می‌زنه خونه خودم نباشم. غزل محکم‌تر از قبل، گندم را به آغوشش فشار داد. لبخند کمرنگی زدم و بازویش را فشردم. -مرسی غزل. مرسی که باهام دوست شدی، بهم الفبا یاد دادی، وقتی مسخرم کردن روشون خاک ریختی و... خیلی چیزها بود که باید بابتشان از غزل تشکر می‌کردم، اگر لیستی از آنها درست می‌کردم، طولش تا دوکوچه پایین‌تر هم می‌رسید. مرسی، بابت همه چی. اشک در چشم‌هایش بالا آمد. سقلمه‌ای زد: -چه غلطا! بین گریه خندیدیم و همدیگر را بغل کردیم. در راه برگشت به خانه، همه چیز تیره و تار به نظر می‌رسید. انگار حالا که از پیش غزل آمده بودم، آن خنده‌ها پر کشیده بود و باید دوباره به افتضاح خودم برمی‌گشتم. -یه لحظه وایستا مامان. دست گندم را ول کردم. کلید را از کیفم بیرون آوردم که دستی از پشت، چادر و موهایم را باهم گرفت و عقب کشید! -سلیطه هرزه! به چه جرئتی پسرمنو خونه خودش راه نمیدی؟ در آن دست‌های فرتوت، قدرتی بود که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. -آی... آی! ولم کن! مرا به جلو هول داد که چانه‌ام به در خورد درد بدی در استخوان صورتم پیچید. چهره‌ام را جمع کردم. -حیدر امشب تو خونه خودش می‌خوابه، تو هم هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری! فهمیدی؟ دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و اخم‌های درهمش، به چروک‌های بی‌شمار صورتش اضافه می‌کرد. همینطور که چانه‌ام را می‌مالیدم، گفتم: -بس کنید دیگه! آبرو نذاشتید برام جلو در و همسایه. دست از سرم بردارید، چی از جونم می‌خواید؟ صدایم بلند شده بود و دیگر در کنترلم نبود. درد حقارت از استخوان غرورم بلند می‌شد، استخوانی که فکر می‌کردم خیلی وقت است خرد شده. -خفه شو زنیکه نسناس! من گفتم... از همون روز اول گفتم تو به درد پسر من نمی‌خوری! تازه داری روی واقعیتو نشون میدی... چادری که دور کمرش بسته بود، از همان پارچه‌ای بود که به مناسبت ولادت حضرت فاطمه، برایش خریده بودیم؛ به سلیقه من و با پول حیدر. بلند شدم، سرم کمی گیج می‌رفت. هنوز داشت بد و بیراه می‌گفت. دور خودم چرخیدم، قلبم از حرکت ایستاد! -گندم؟ گندم کو؟ گندم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary
  21. °•○● پارت پنجاه و هفت -نه غزل، به خاطر اون نیست. بی‌درنگ این را گفتم. حتی یک ثانیه سکوت هم می‌توانست غزل را به این فکر بیندازد که دیدن دوباره امیرعلی، باعث تصمیم طلاقم است. سرپا ایستاده بودیم. غزل با دقت به من نگاه می‌کرد، انگار مرا نمی‌شناخت. -بگو! راحت باش. -خب... می‌تونم بفهمم چرا می‌خوای ازش طلاق بگیری، ولی به این سادگی‌ها نیست ناهید. اگه اینقدر راحت بود که خودم وقتی فهمیدم دست روت بلند می‌کنه، طلاقتو ازش می‌گرفتم. با یادآوری آن روز نحس، اخم‌هایش درهم رفت... یک‌سال پیش بود و هنوز گندم را از شیر نگرفته بودم. غزل آمده بود سری به ما بزند و وقتی من پیراهنم را بالا دادم تا به گندم شیر بدهم، متوجه کبودی‌های روی کمرم شد. نزدیک به دوساعت در آغوشم گریه کرد. انگار جایمان عوض شده بود و او مورد آزار همسرش بود. به پیراهن بلند و بنفشم نگاه کردم، خداراشکر امروز حواسم بود که آستین بلند بپوشم. -می‌دونه اومدین اینجا؟ راستش از وقتی دیدمت، می‌خواستم اینو ازت بپرسم. ترسیدم بد برداشت کنی و... -نمی‌دونه، دوهفته‌ای میشه که رفته خونه مامانش. دهان غزل باز ماند. -یعنی... یعنی... از خونه بیرونش کردی؟ با چنان تعجبی این سوال را پرسید که باعث شد خودم هم بپرسم، واقعا من این کار را کرده بودم؟ -نه دقیقا... این الان مهم نیست. من باید طلاق بگیرم و حتی نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. غزل هنوز هضم نکرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم، این حرف‌ها قرار بود زمان‌بر باشد. -گندم چی؟ لب‌هایم را با زبان تر کردم. قلبم کمی تندتر کوبید. -اگه گندمو ازت بگیره چی؟ به دخترک نگاه کردم. زیر چادر نماز غزل نفوذ کرده بود و برای خودش قدم می‌زد. -همین‌جوریشم این بچه خیلی دیرتر از همسن و سالاش زبون باز کرده، فکر کن بیوفته دست اون حیدر عوض... وسط حرفش پریدم: -حیدر بابای خوبیه. کلافه از من رو گرفت، اما این واقعیت داشت. درست است که در روزهای بارداری، بی‌خبر از جنسیتش، او را حمید می‌خواند و به نطفه پسری که در شکم داشتم می‌بالید، اما من که اجازه نمی‌دادم گندم هیچ‌وقت از این‌ها باخبر شود. -می‌خوای چی کار کنی؟ به زمان حال و خانه غزل برگشتم. نالیدم: -نمی‌دونم. اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که به آن مطمئن بودم، این بود: من باید طلاق بگیرم. چگونه و چطور؟ نمی‌دانم... هنوز نمی‌دانم.
  22. °•○●پارت پنجاه و شش در پارچ دوغ، نعناع ریختم و وسط سفره گذاشتم. -خودتم بشین دیگه. چهارزانو نشستم و بوی برنج را به سینه کشیدم. نمی‌دانم غزل کدبانویی را به نهایت رسانده بود یا من بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بودم، اما قاشق اول را که در دهان گذاشتم، هیجان‌زده گفتم: -اوم... خوشمزه‌ترین خورشت کل عمرمه! غزل با لپ‌های بادکرده خندید و دستش را جلوی دهنش گرفت. قاشق را جلوی دهن گندم گرفتم: -قطار داره میاد... هوهو چی‌چی! گندم دهنشو باز کنه... آ ماشالله. به غزل که دستش را به زیرچانه زده بود و ما را تماشا می‌کرد، نگاه کردم. از چشم‌هایش قند و نبات می‌ریخت! -توام نی‌نی بیار خب. -ها؟ روغن را درست زیر چانه گندم، قبل از اینکه روی لباس بی‌نقصش بریزد، شکار کردم. با دستمال دور دهنش را پاک کردم و گفتم: -با گندم دوست میشن، مثل من و تو. غزل شانه‌ای بالا انداخت. -تا ببینیم خدا چی می‌خواد. طوری این را گفت که مطمئن شدم به زودی خاله می‌شوم! خنده‌ام را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتیم. بشقاب‌ها را روی سینک گذاشت و غر زد: -خداشاهده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنمت ناهید. لیوان توی دستم را آبکشی کردم. چهره عصبانی‌اش را از نظر گذراندم، از وقتی زیرابرو برداشته بود، چشم‌های بزرگش بیشتر خودنمایی می‌کردند. ناغافل، دستکش کَفی‌ام را به بینی‌اش زدم: -بفرما! برو اینو بشور توام. غزل با پشت دست، دماغش را پاک کرد و چشم‌غره‌ی پدر و مادر داری هم به من رفت. -تو اصلا منو جدی نمی‌گیری. مگه مهمون ظرف می‌شوره آخه؟ یه کار می‌کنی از خودم بدم بیاد. بشقاب دوم را آبکشی کردم و روی آبچکان گذاشتم. -می‌خوام یه چیزی بهت بگم. نفسی گرفت و دستش را به شکل دعا درآورد: -بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودمو به خودت می‌سپرم... بگو چی شده؟ آب را بستم و حوله صورتی را از آویزش کشیدم. نمی‌دانم دست‌هایم را خشک می‌کردم تا داشتم وقت می‌خریدم. -من... من می‌خوام طلاق بگیرم. -از حیدر؟! خنده‌ام را قورت دادم، هیچ وقتش نبود. -غزل مگه من چندتا شوهر دارم؟ چه سوالیه آخه. -مگه به همین راحتیه آخه؟ طلاق می‌گیرم! زرشک عزیزم! مگه حیدر مُرده باشه که تو رو طلاق بده. الان و وسط آشپزخانه، نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که صداقت، جزو ویژگی‌های خوب غزل است یا بد. کشِ موهایم را باز کردم و بی‌هدف، دوباره بستم. غزل منتظر بود یک جوابِ حساب شده از لای موهایم بیرون بیاورم و به او نشان بدهم! -تو که اصلا توی این خط‌ها نبودی، نمی‌فهمم چی شده که... حرفش را نیمه رها کرد، جواب خودش را داد: -به خاطر امیرعلیه؟ آره؟!
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...