رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و شصت و دوم سریع پرسید: ـ ببینم، زیاده روی که نکردی؟ سکوت کردم. کوهیار خودش ادامه داد : ـ خیلی خب نگران نباش ، تنهاش نمیزارم. اشک امونم و بریده بود و بدون اینکه چیزی بگم ، گوشی و قطع کردم . بعد قطع کردن تلفن ، اون خطم زنگ خورد. خوده عوضیش بود ، جواب دادم : ـ بله با صدای شادی گفت: ـ سلامت کو آقا پیمان؟؟ باید حالت خوب باشه دیگه ، عشقت سرپاشده خداروشکر تا جایی که شنیدم خوبه. ـ اوهوم... گفت: ـ خب کی قراره راجب قرارداد با شما صحبت کنم؟ سفته رو کی تحویل میدی؟ دلم میخواست خفش کنم، مردک آشغال. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ گفتم که، تا زمانی که غزال کاملا ازم نا امید نشده نمیتونم...نگران نباش ، به زودی میام پیشت. سفته ها هم آمادست. گفت: ـ خوبه، الان یکی از بچها رو میفرستم که بیاد بگیره ازت. بعدش قطع کردم و از داخل کشو، ورقه ها رو درآوردم و همین که زنگ در زده شد ، رفتم تحویل دادم. بعد رفتنش سریعا به سمت رستوران حرکت کردم. قبل اینکه برم روی سن، رفتم پیش علی. علی تا منو دید گفت : ـ پیمان چی شد؟؟مدارکو گرفتی از بابات؟؟ گفتم: ـ آره گرفتم. فقط بهم بگو محمد کی میاد؟ گفت: ـ قرار بود پس فردا بیاد اما چون من گفتم کارمون ضروریه، فردا صبح اینجاست. گفتم: ـ خیلی خوبه. به صورتم خیره شد و گفت: ـ ببینم، تو چطوری ؟ چشات چرا قرمزه؟ پوزخندی زدم و گفتم : ـ من دیگه حالم خوب نمیشه. زد به شونم و گفت : ـ ایشالا همه چیز رو به راه میشه. غزل هم بعدا که شنید، می‌بخشتت. گفتم: ـ دیگه تو رومم نگاه نمیکنه علی ولی اشکال نداره همین که خوب باشه برای من بسه. پرسید: ـ میخوای امروز و استراحت کنی، جات بردیا رو بفرستم؟ حالت خوب بنظر نمیاد.
  3. پارت صد و شصت و یکم درسته ازش خوشم نمیومد اما واسه اولین بار خوشحال بودم که به موقع رسید و عشقم و نجات داد و برای اینکه غزل و از خودم دور کنم ، یه بهونه داد دستم ولی این موضوعو غزل نباید میفهمید و تصمیم گرفتم این موضوعو جور دیگه ایی که تقصیر خودش باشه، جلوه بدم...خودخواهی بود ، میدونم اما چاره ی دیگه ای نداشتم. کلی حرفای نامربوط بهش زدم از اینکه منو دور زده تا بجای درخت آرزوها و رفته تا کوهیار و ببینه و تو بغلش برگرده. با بغض نگام میکرد...دلم برای اون نگاهش ریش ریش میشد . از اینکه با بی انصافی مجبور بودم باهاش رفتار کنم و باهاش حرف بزنم از خودم متنفربودم . هضم کردن حرفای من براش خیلی سخت بود..تو چشاش و حرفاش ازم خواهش می‌کرد تا به حرفاش گوش بدم و بیخودی قضاوت نکنم. اومد جلو و صورتم و گرفت تو دستاش ، می‌دونستم اگه به چشماش نگاه کنم ، تسلیم میشم و میرم سمتش اما طاقت آوردم و پسش زدم...تمام این اتفاقا رو طوری جلوه دادم که انگار تقصیر اون بوده..گریه می‌کرد...چشمام و بستم و سرش داد زدم که از خونه بره بیرون و دیگه نمی‌خوام ببینمش ولی خودم میدونستم با تک تک جملاتی که میگم خودم هزار بار مردم و زنده شدم. همینجور گریه میکرد و می‌گفت یعنی اینقدر برات راحته که پا پس بکشی؟ تو دلم می‌گفتم اگه به قیمت زنده بودن تو و نفس کشیدنت باشه آره...بخاطر عشقی که بهت دارم ازت دست میکشم عزیز دلم...نمی‌رفت...باور نمی‌کرد.. باور نمی‌کرد که قراره اینقدر راحت و سر یه چیز مسخره ولش کنم. گفتم : برو غزل نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...وقتی اونقدر عصبانیتم و دید گفت میرم ولی شب میام که باهم حرف بزنیم تو الان عصبانی هستی...با تکیه به دیوار آروم آروم از اتاق میرفت بیرون...بمیرم براش..بمیرم که نمیتونستم بهش کمک کنم و تو این شرایط پیشش باشم. فریاد زدم : ـ بین ما دیگه هیچی عوض نمیشه..الکی خودتو گول نزن. تموم شد وقتی مطمئن شدم که رفت...مثل یه بادکنکی که بادش خالی شده باشه نشستم وسط اتاق و تا جون داشتم گریه کردم ، آخرین بار وقتی مادرم مرده بود اینجور قلبم تیکه تیکه شد و گریه کردم. خدایا نمیتونم غزلم و تو این حال ببینم، لطفا کاری کن ازم متنفر شه و دیگه نیاد سمتم...دلم هزاران تیکه میشه وقتی اینجور گریه میکنه و من نمیتونم بغلش کنم و آرومش کنم ، وقتی نمیتونم تو سختترین شرایط کنارش باشم. تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که به کوهیار زنگ بزنم..باید حواسش بهش می‌بود...صدای کوهیار پیچید تو گوشم : ـ الو دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ کوهیار کجایی؟؟ گفت: ـ نزدیک خونه غزل اینام. گفتم: ـ خوبه همونجا بمون. هرچیزی که گفت از کنارش جم نخور کوهیار...لطفا هیچکدومتون تنهاش نزارینا.
  4. پارت صد و شصتم دنیا یهو پرسید: ـ پیمان اون دختره... یعنی... همون غزل حالش خوبه؟؟ نگاهی پر از خشم بهش کردم و گفتم : ـ از لحاظ جسمی آره ولی امروز احتمالا روح و روانش نابود میشه. بازم حالت چشماشو مظلوم کرد و گفت: ـ خب بهرحال تو برای اینکه بهش آسیبی نرسه ، چاره دیگه این نداشتی. بعد دستی به شونم کشید و ادامه داد : ـ خودتو اذیت نکن... کوچک ترین حسی بهش نداشتم، خودمو کشیدم عقب و عادی گفتم: ـ برو مدارکو بیار، منتظرم... بدون هیچ حرفی رفت و بعد چند دقیقه مدارک و تو قالب ظرف میوه برام آورد . رفتم پایین ...ون مشکی هر جایی که می‌رفتم تعقیبم میکرد...کاملا متوجه بودم . با عکس العمل کاملا طبیعی وارد ماشین شدم و به سمت خونه رانندگی کردم. وقتی در خونه رو باز کردم ، صدای غزل ، حرکاتش ، حرف زدناش و تمام این چیزا جلو چشمام رژه میرفت. خونه بدون اون واقعا سوت و کور بود...مثل نور امید خونم بود. خدایا چطور می‌خواستم بدون اون تحمل کنم . برای اینکه صدای افکار توی ذهنم و خاموش کنم، صدای ضبط خونه رو بردم بالا...ورقه ها همه رو درآوردم و می‌خوندم تا بلکی سر نخی دستم بیاد... مغزم رو ورقه ها بود اما قلبم داشت برای غزل پر پر میزد...یعنی الان تو چه حالی بود؟؟ قلبم خیلی درد می‌کرد از اینکه مجبور بودم وسط راه به صورت وحشیانه ایی ولش کنم اما همش به خودم دلگرمی می‌دادم که حداقل میدونم که حالش خوبه ، میدونم نفس میکشه و من با دیدنش حالم خوب میشه.. تمام وجودم ؛ عطش بودنش و داشت اما مجبور بودم عادت کنم . بعد حدود نیم ساعت ، همونجور که تو خودم بودم یهو دیدم صدای موسیقی قطع شد...برگشتم و دیدم با آتل تو دستش وایساده . خواستم برم بغلش کنم اما مغزم بهم هشدار میداد که باید این دختر و از خودت دور کنی ، اگه دوسش داری باید اینکار و انجام بدی ، مجبوری پیمان! یه فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم همین موضوع و بندازم وسط...کوهیار. آره، کوهیار بهترین گزینه بود.
  5. پارت صد و پنجاه و نهم گوشیم همینجور ویبره می‌رفت اما حوصله نداشتم از تو کیفم درش بیارم و جواب بدم . از حس دلسوزی آدما برای خودم متنفرم...دیگه دلم نمیخواست زندگی کنم . فقط دلم می‌خواست بخوابم تا چیزی و حس نکنم. تو زندگیم نه خانواده ام دوسم داشتن نه کسایی که وارد زندگیم شدن ، دوسم داشتن. این اواخر فکر کردم فقط پیمان از ته دلم دوسم داره که اونم اشتباه فکر می‌کردم . قرار بود جزیره برام پر از اتفاق های خوب باشه اما وسط اتفاق های خوب با یه طوفان منو وسط زندگیم ول کرد...واقعا این‌همه دردهایی که میکشم حق دلم نیست خدایا...بارون نم نم شروع به باریدن گرفت. رفتم جلوتر...همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم اما این‌بار ارتفاع برام وحشتناک نبود، حتی حس سبکبالی داشتم. پاهامو گذاشتم لبه پل ، چشامو بستم ودستامو وا کردم. دونه های بارون آروم تو صورتم می‌خورد...از وقتی اومده بودم جزیره این اولین بار بود که بارون میومد. حس میکردم الان فقط آب دریا میتونه آرومم کنه و آتیش درونم و خاموش کنه...پاهامو بردم جلو و انگار ته دلم یهو خالی شد و چشمام از ضعف یا ترس سیاهی رفت...فقط متوجه شدم قبل از اینکه بیفتم پایین یکی از پشت سفت و محکم منو تو بغلش گرفته بود.... *** ( پیمان ) لرد ( رییس مافیا ) یه گوشی با خطی که فقط با اونا در ارتباط باشم و برام تهیه کرد..از اینور امیرعباس یه گوشی ساده با خط دیگه ایی گرفت که کارامونو با اون خط انجام بدیم ، بهرحال لرد آدم ساده ایی نبود و احتمال اینکه اون خط شنود بشه واقعا زیاد بود . اون روز صبح رفته بودم هتل تا گوشی دنیا رو بهش پس بدم و از دنیا و بابام خواستم تمام مدارکی تا الان با این یارو انجام دادن و برام آماده کنن تا پس فردا که محمد ، برادر علی اومد اینا رو در اختیارش بزارم . وقتی وارد اتاق شدم بدون اینکه سلام کنم گوشیو دادم به دنیا که گفت : ـ بزار برم پوشه مدارکو بیارم برات... با لحن بدی بهش گفتم: ـ میدونی کجا باید بزاری که ضایع نباشه دیگه؟ گفت: ـ آره بابا. تا کردم و گذاشتم ته ظرف میوه . به پشت سرم نگاه کردم و گفتم: ـ خوبه، منتظرم.
  6. پارت صد و پنجاه و هشتم خندید ولی چیزی نگفت...راه افتادم اما نمی‌خواستم برم خونه. دلم نمی‌ خواست دیگه کسی با ترحم بهم نگاه کنه و بهم دلداری بده...الان فقط هوای دریا برام خوب بود، می‌تونست یکم آرومم کنه...تاکسی گرفتم و رفتم سمت ساحل مارینا که این ساعت تقریبا جای خلوت ساحل کیش محسوب میشد. همین‌جور قدم میزدم از سمت پل و قایق ها عبور کردم و رسیدم به ته پل که وقتی پایین و نگاه می‌کردی فقط سیاهی شب دیده میشد. به پایین نگاه می‌کردم. یهو یه صدایی از پشت سرم گفت : ـ خانوم...ببخشید خانوم حالتون خوبه؟؟ برگشتم و دیدم یه پسر کت و شلواری ازم داره این سوال و می‌پرسه...خیلی بی اهمیت گفتم : ـ مگه مهمه؟ با تعجب پرسید: ـ ببخشید؟ حوصله توضیح نداشتم، بنابراین گفتم: ـ هیچی، بله خوبم. یکم به چهرم خیره شد و گفت: ـ می‌خواستم بگم مواظب باشید این تیکه خیلی لیزه امکانش هست پاتون سر بخوره. زیاد از حد حرف می‌زد، با یه لحن تندی گفتم: ـ ممنونم خودم مراقبم. و دوباره برگشتم به همون سمت. باد تقریبا شدیدی می‌وزید . موهام تو وزش باد می‌رقصید. حس سبکی داشتم...حس می‌کردم که انگار به آسمون خیلی نزدیکم...با خودم گفتم : ـ خدایا کاش منو ببری پیش خودت...این‌همه بی انصافی و درد واقعا دلمو خسته کرده. تمام لحظاتی که با پیمان داشتم ، برای چند لحظه جلوی چشمام مرور شد...قرار بود تحت هیچ شرایطی دست همو ول نکنیم اما نه تنها دستامو ول کرد بلکه خیلی سریع یکی دیگه رو آورد جای من . یعنی من چی کم داشتم از اون دختر؟ شاید براش کافی نبودم یا ازم خسته شد. بهرحال اون دختر، دو سال زنش بود. مسلما ارتباطی که بینشون بود عمیق تر از این حرفا بود اما ای کاش با نامردی اینجور با دلم بازی نمی‌کرد. باورم نمیشد اما حتی گریمم نمی‌گرفت . این برام از همه چیز عجیب تر بود...تنها احساسی که داشتم خستگی و بی چارگی بود، همین...
  7. پارت صد و پنجاه و هفتم کوهیار گفت: ـ تو الان تو حال خودت نیستی غزل...چیزی که دیدی چیز معمولی نبود ، میدونم دلت آتیش گرفته. ببینم میخوای گریه کنی؟؟شاید یکم ته دلت و آروم کنه. لبخند تلخی زدم و به دریا خیره شدم و گفتم: ـ گریه ؟؟ بخاطر کسی که ازم استفاده کرد و بعد بخاطر زن هرزه* اش که ازش جدا شده منو دور انداخت؟؟عمرا. دیگه گریه نمیکنم، دیگه کافیه...میدونی به چی فکر میکنم؟ پرسید: ـ به چی ؟ گفتم: ـ که اگه نباشم ، واقعا فکر نکنم کسی ناراحت بشه ، حداقلش اینه دیگه هیچکس نمیتونه از احساساتم سواستفاده کنه، مگه نه ؟ یهو دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم و برگردوند سمت خودش و با ترس گفت : ـ غزل میشه مثل دیوونه ها صحبت نکنی؟؟ داری منو میترسونی! دروغ نمیگفت ، واقعا تو چشماش ترس دیده میشد. بازم با آرامش کامل گفتم : ـ میدونی شاید اگه اون شب نجاتم نمیدادی یا اگه اون آدم به قلبم چاقو زده بود حداقل الان احساس بهتری داشتم...شاید تو این دنیا نبودم اما اون دنیا یه خاطره خوب با آدمی که دوسش داشتم برام باقی میموند. منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش می‌کرد اما من کوچیکترین واکنشی نشون نمی‌دادم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: ـ میخوام برم خونه. گفت: ـ ببین بهت چی میگم، همه ما خیلی دوستت داریم خودتم اینو خوب میدونی ، تو وایب مثبت برای خیلی از ماهایی غزل . همه چی درست میشه بهت قول میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ میدونم... داشتم بلند می‌شدم که گفت : ـ صبر کن میرسونمت... گفتم: ـ نه نمیخواد، میخوام تنها باشم. با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ غزل. پریدم وسط حرفش و با کلافگی که سعی می‌کردم پنهانش کنم گفتم: ـ کوهیار لطفا، اصرار نکن. با ترس بهم نگاه می‌کرد، بلند خندیدم و گفتم : ـ نترس بابا...کاری نمیکنم که فقط میخوام تنها باشم ، اگه میخوای کتکت بزنم ، پس دنبالم راه بیفت.
  8. امروز
  9. پارت هشتاد سام روی تخت نشسته بود. تا متوجه حضور رها شد، بی‌درنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد. باران هنوز می‌بارید. انگار نمی‌خواست نگاهش کند. جوابی نداد. رها دوباره گفت، این‌بار آرام‌تر، شکسته‌تر: — داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم… سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش می‌کشید. سام با صدایی گرفته ای گفت: — می‌خوام تنها باشم. رها نفس‌نفس می‌زد. — خواهش می‌کنم ازت… سکوت. رها با صدای لرزان و ترسیده: — داداش سامی… می‌دونم ازم متنفری… می‌دونم نمی‌خوای …دیگه منو ببینی… من …. من…چی‌کار کنم که منو ببخشی؟ سام چیزی نگفت. فقط صدای نفس‌هایش سنگین‌تر شده بود. رها ادامه داد: — بخدا… هر شب که سرمو می‌ذارم …رو بالش، دعا می‌کنم دیگه بیدار نشم… اشک‌هایش سرازیر شد. — من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… تو و مامان، همه زندگی من بودین… گریه می‌کرد. سام هنوز سکوت کرده بود. رها صدایش را بالا برد: — من جز تو کسی رو ندارم سامی… مامان تنهام گذاشت… یتیم شدم… نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد بغض، گلوی سام را می‌فشرد. اما هنوز حرفی نزد. رها با هق‌هق ادامه داد: — بخدا اونروز من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرت‌خواهی کردم… مامان جوابمو نداد… اشک‌های سام پایین می‌ریخت. رها با گریه گفت: — داداش سامی، اگه تنبیهم می‌کنی… مجازاتم می‌کنی، بکن… فقط باهام حرف بزن… به خدا دارم دق می‌کنم… صدایش شکست: — نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟ لحظه‌ای سکوت… بعد جمله‌ای که نیمه‌کاره موند: — کاش من به‌جای مامان… هق‌هق نگذاشت ادامه دهد. سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمی‌داد برگردد. رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. — منو ببخش داداش سامی ناگهان سام داد زد: — چی‌کار می‌کنی؟! برو بیرون
  10. پارت هفتادو نه آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها می‌پیچید. «من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…» صدای باران، جای موسیقی را گرفت. اما ساکت‌تر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هق‌هقِ بلعیده‌شده. دستش را از روی زانو برداشت. برخاست. هنوز پاهایش می‌لرزید. تکیه داد به دیوار. وارد اتاقش شد. با قدم‌هایی آرام روی تخت نشست. دستانش را دو طرف سرش گرفت. بی‌حرکت نشسته بود. دو‌ساعتی گذشت. سرش تیر می‌کشید. به سختی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت. مردد بود. نگاهش به در خیره ماند. نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد. به آرامی به طرف اتاق سام چرخید. دست چپش هنوز می‌لرزید. به در اتاق نزدیک شد. دستگیره را فشار داد. در باز شد. انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند… یا شاید، عمداً نبسته بود. پاهایش می‌لرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود قدمی جلوتر رفت. نور چراغ‌خواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود. جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت. با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: — داداش سامی…
  11. پارت هفتادو هشت «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد… گونه‌های خیسمو، دستای تو پاک می‌کرد…» باران آرام تر شده بود رها خیره به عکس هما گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینه‌اش چنگ انداخت. لبش لرزید.. و بعد… زد زیر گریه. نه آروم، نه بی‌صدا. بلند. بی‌رمق. از ته دل. و همان‌جا شکست. همان‌جا مثل شیشه خرد شد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد. بی‌صدا نبود. مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا می‌زند و جوابی نمی‌گیرد. اهنگ همچنان می خواند.. حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب چرا بی‌صدا شده، لب قصه‌های خوب از آن‌طرف پنجره، سام ایستاده بود. بی‌حرکت. صدای گریه‌ی رها را می‌شنید. هم‌زمان صدای موسیقی هم به گوشش می‌رسید. من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد چشم‌هایش پر از اشک بود. ولی باز هم یک قدم جلو نرفت. غرور لعنتی‌اش، زنجیر دور پایش شده بود. آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها، گریه‌هامو ندیده پنجره را بست .. نه از سر بی‌تفاوتی. از ترس. از ترسِ آن‌که اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود. و نرم‌شدن، چیزی بود که خودش را از آن… ممنوع کرده بود.
  12. پارت هفتاد و هفت رها صدای باران را که شنید، به‌آرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را به‌سمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست. به درختان خیس حیاط نگاه کرد. آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد. آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد. صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش می‌شد: «ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم هر جا که پا می‌ذارم، تو رو اونجا می‌بینم…» گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند. بی‌صدا، اشکش سرازیر شد… «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد…» … سام از حمام بیرون آمد. حوله‌ی سفید تنش بود. به‌سمت پنجره رفت که آن را ببندد، اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید. ایستاد. گوش داد. از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکس‌های گالری خیره شده. همان‌جا ایستاد و نگاهش کرد. صدای بغض‌دار داریوش، بغض گلویش را فشار می‌داد. اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد… «من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…» چشم‌های سام خیس شد. اما هنوز همان‌جا، بی‌حرکت ایستاده بود. اشک‌های رها از گونه‌اش می‌چکید. گوشی را محکم‌تر در دستش گرفت. «یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصه‌ی غربت تو، قد صد تا قصه بود…» آهنگ ادامه داشت…
  13. دیروز
  14. °•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی می‌گذشت، حتی می‌توان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمی‌داد. بی‌جهت در کل خانه قدم می‌زدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره می‌پریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقه‌ام گرفته بود و رهایم نمی‌کرد. آنقدر ناخن‌هایم را جویده بودم که هر ده‌تایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالت‌های عصبی‌ام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقه‌های جورواجوری که بعضی‌شان را برای اولین بار می‌شنیدم، سیرش می‌کرد. شقیقه‌ام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسه‌شون غذا می‌بری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشم‌هایم را محکم ببندم و سرم را بین دست‌هایم بگیرم. -می‌خواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس می‌زد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدم‌های پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمی‌کنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِق‌نق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشم‌های زُمردی‌اش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام می‌شد. بی‌رحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزه‌ای پختم. مادرم می‌گفت راه دل مردجماعت، از شکمشان می‌گذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمی‌گشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد می‌کرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشاره‌ام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهره‌اش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشم‌هایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بی‌حالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانه‌ام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سه‌باره اصرار کرد. نمی‌توانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم می‌گذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمی‌توانست مرا از خانه‌ام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو می‌تونی ببری؟
  15. °•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربه‌های ساعت‌دیواری قهوه‌ای نگاه کردم، از نیمه‌شب گذشته بود. در برابر چشم‌های منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خسته‌ای. باید بخوابیم. خزر معترض، لب‌هایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نان‌های روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرف‌پلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی‌ که نمی‌دانستم حبسش کرده‌ام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگ‌آسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحاف‌تشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر می‌رسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بی‌میلی به تشک‌ها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشم‌هایش‌زیر نور چراغ، برق می‌زد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم می‌خوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه این‌ها را می‌گفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خنده‌ام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانه‌ای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابه‌جا شود و روی دخترکم بیافتد. بی‌حرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرف‌های کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفته‌ام کرده بود. کورمال‌کورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی می‌داد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایه‌اش را دیدم که دست‌هایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی می‌ترسه. صدایش خواب‌آلود بود. بی‌آنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا می‌دونی؟! با صدای کشیده‌ای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی می‌گذشت. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمی‌دانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس می‌دیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن می‌زد. خون روی دامن آبی می‌پاشید و به دست‌هایم که نگاه می‌کردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.
  16. °•○● پارت سی و نه بی‌هدف، گوشه سفره را با ناخن می‌خراشیدم. شانه‌ای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتب‌خونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون می‌دوید و زیر سقف‌شونو نگه‌می‌داشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، می‌گفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بی‌خبرها ازش کار می‌کشیدن، بعد دستمزدشو نمی‌دادن یا کم می‌دادن... انگار می‌دونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمی‌گویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحب‌کارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو می‌فرسته مدرسه. چندماه شد یک‌سال و صاحب‌کاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچه‌ای که تمام امیدش را به بازی می‌گیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحب‌کارشو تهدید می‌کنه که به مشتری‌ها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا می‌زنه و چندبرابر ازشون پول می‌گیره. صاحب‌کارش روش چاقو می‌کشه... چهره‌ام درهم می‌شود. کاش می‌توانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمی‌آمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دسته‌ای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینه‌ام نشست. از اینکه او را آن‌گونه آزرده بودم، احساس پشیمانی می‌کردم. لبم را از زیر ردیفِ دندان‌هایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه می‌گفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیه‌شونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینه‌ام، احساس سنگینی می‌کردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده می‌کنن؟ به چشم‌های درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتری‌ها درِ خانه‌مان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقه‌اش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشم‌های مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریه‌های خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم می‌کرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. می‌گفت تازه ازدواج کرده‌اند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت می‌کنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرف‌های غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟
  17. سایه مولوی

    دنبال به رمان میگردم

    من همچین رمانی با اسم دالیت هم میشناسم.
  18. پارت سی و یک ناراحت پرسید: - به این زودی؟ کجا؟ - کار دارم. یکم دیگه حرف زدیم و بعد خداحافظی کردم و رفتم. به خونه سواد که رسیدم اول یک نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت در رفتم و زنگ رو زدم. - ترنج تویی؟! - منم. سریع در رو زد. داخل رفتم. به جلوی در که رسیدم دیدم بدو بدو بدون دمپایی روی بهارخوابه. - خوش اومدی! به هیجانش لبخند زدم که سعی کردم رسمی باشه. - ممنون!
  19. پارت صد و پنجاه و ششم رو گردنبند لگد کردم و اونا رو پشت خودم رها کردم و رفتم . خیلی عجیب بود ولی اصلا دیگه بغضی هم نداشتم ، انگار تمام احساسم خالی شده بود ، با خودم فکر کردم یه آدم چطور میتونه تو یه روز قید همه چیز و بزنه و اینقدر عوضی بشه؟! یا شایدم عوضی بود و من تو این مدت نشناختمش...تو این زندگی به هرکس اعتماد کردم ، به یه نوعی بهم ضربه زد اما ضربه ایی که پیمان بهم زد واقعا خیلی عمیق بود چون من چیزایی رو باهاش تجربه کردم که با هیچکس تجربه نکرده بودم ، تمام احساس و روانم و بهش امانت داده بودم اما خوب جوابمو داد . از همون اولم دلش پیش زن سابقش بود و حالا که دختره برگشت نتونست طاقت بیاره و منو با بهونه ی کوهیار از زندگیش پاک کرد و پرید بغل اون دختره. تو همین فکرا بودم که صدای کوهیار و از پشت سرم شنیدم : ـ خیلی تو فکری؟؟ بهتر شدی؟ بدون اینکه برگردم گفتم : ـ تعقیبم میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ اگه کتکم نمیزنی ، آره.. خندم گرفته بود. کوهیار دولا شد سمتم و گفت : ـ بسم الله!! درست میبینم؟؟؟ تو داری میخندی دختر؟؟ زیادی آرومی. چیزی شده؟ وایستادم و با ارامش ازش پرسیدم : ـ کوهیار یه سوال ازت بپرسم ، راستشو میگی؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ البته ، بپرس... پرسیدم: ـ فکر کن کسی که دوسش داری و با پارتنر قبلیش تو بغل هم ببینی، اون لحظه چیکار میکنی؟ کوهیار با تعجب گفت : ـ این چه مدل سوالیه دیگه؟! مگه پیمان و با کسی دیدی؟؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ آره تو بغل زن سابقش. با صدای بلند گفت: ـ چی؟؟؟؟ چیزی نگفتم و رو شن نشستم. اونم بعد چند دقیقه کنارم نشست و با تته پته گفت : ـ والا ...والا من...نمیدونم چی باید بگم؟؟اینکه پیمان چرا اینکار و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ الان واقعا نمیدونم، حق با تو بود یا دوتاتون با هم نقشه داشتین که هر کس زودتر بتونه منو وابسته خودش کنه ، برندست.. با صدای بلندتر بهم گفت: ـ غزل میشه چرت نگی؟؟ چرا باید همچین کاری کنم؟ بعدشم مگه خودت نمیدونی من از همون اول با این ارتباط خوبی ندارم ، همینطورم این با من... گفتم: ـ والا من بعد دیدن این صحنه و حرفای اون نمیدونم دیگه باید به کی اعتماد کنم؟ اصلا میتونم به کسی اعتماد کنم یا نه!
  20. پارت صد و پنجاه و پنجم همینجور وایساده بودم و به صحنه روبروم خیره شده بودم. دیگه حتی گریمم نگرفت. دختره با دیدن من یهو سرشو بلند کرد. از چشماش شناختم ، فهمیدم همون دختری بود که اومده بود دم در خونه پیمان و اون شب تو رستوران، پیمان داشت باهاش جر و بحث می‌کرد. دختره با دیدن من خودشو کشید عقب و باعث شد پیمان برگرده سمتم. حتی تعجب نکرد از اینکه اونجا وایسادم. بازم با چشایی پر از سردی و خشم رو به من گفت : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ نزدیکشون شدم و بدون اینکه به پیمان نگاه کنم رو به دختره دست دراز کردم و گفتم : ـ منو شما آخر باهم آشنا نشدیم! دختره به پیمان نگاه کرد و پیمان رو به من گفت : ـ غزل تمومش کن لطفا. اصلا بهش نگاه نمی‌کردم. دختره دستمو فشرد و گفت : ـ من دنیام ، خوشبختم . با شنیدن اسم دنیا ، گوشم تیر کشید. حدسم درست بود ، قطعا همون دختره بود، زن قبلیه خودش. سریعا از شوک درومدم و دستم و سمتش دراز کردم و به پیمان نگاه کردم و با یه لبخند گفتم : ـ پس تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت. با تعجب نگاهم کرد و تو نگاهش این سوال بود که من از کجا فهمیدم ولی چیزی نپرسید. گردنبندی که روز تولدم بهم هدیه داد و از گردنم کشیدم و پرتش کردم رو زمین و همینجور تو چشماش زل زدم و گفتم : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... پیمان سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. دنیا گفت : ـ غزل تو داری.. پیمان دستشو برد بالا که دختره ساکت شد و چیزی نگفت. گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی...ازت متنفرم...برو به درک تو تک تک حرفایی که زدم ، سکوت کرد و یه کلمه حرف نزد اما با گفتن تک تک جملات من اشک ریخت.
  21. پارت صد و پنجاه و چهارم گفت: ـ من با مهدی بیرونم عزیزم ، میخوای بیایم دنبالت یکم حال و هوات عوض بشه؟ نمی‌خواستم اوقاتشون و تلخ کنم و گفتم: ـ نه خوش بگذره ، مهسان من میخوام برم رستوران پیش پیمان. مهسان یه آهی کشید و گفت : ـ باشه ولی حرفایی که بهت زدم و فراموش نکن غزل ، تو زندگی هیچکس ارزشش از خود تو بالاتر نیست... چیزی نگفتم... مهسان ادامه داد : ـ امشب جای مهدی یه نفر دیگه تو رستوران اجرا میکنه. شام سریعتر بیا خونه باهم باشیم. گفتم: ـ باشه، میبینمت. گوشی و قطع کردم و رفتم لباس پوشیدم . فکرم درگیر حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم . میخواستم بگم که ندونسته قضاوت نکنه و عشقمونو به همین راحتی خراب نکنه . میخواستم بگم با وجود اینکه تنهام گذاشت اما من هنوزم بی نهایت دوسش دارم. سوار تاکسی شدم و رفتم. رستوران مثل همیشه خیلی شلوغ بود. داخل و نگاه کردم اما بچها هنوز سر صحنه نیومده بودن...از امیرمحمد پرسیدم : ـ امیرمحمد، پیمان کجاست؟؟ یه نگاهی به دستم انداخت و گفت: ـ سلام آبجی خدا بد نده. سرسری گفتم: ـ ممنون گفت: ـ والا یکی اومد پیشش ، رفته بودن سمت ماشینش... با تعجب پرسیدم : ـ کی بود؟ ـ نمیدونم آبجی. ندیده بودمش تابحال . سریع گفتم: ـ باشه مرسی... رفتم پشت رستوران که پیمان همیشه اونجا ماشینش و پارک میکرد. همین‌جور تو فکر بودم و حرفایی که میخواستم بزنم تو سرم میچرخید که ناگهان یه چیزی دیدم که حس کردم قلبم از تپش وایستاد . هیچوقت فکر نمی‌کردم پیمان و تو همچین وضعیتی ببینم. با غرورم بازی کرده بود. کنار ماشینش یه دختره رو بغل کرده بود و اصلا متوجه من نبودن. حس کردم تمام هیجان و تمام تلاشی که میخواستم برای ادامه دادن این رابطه بکنم ، به یکباره محو شده بود.
  22. پارت صد و پنجاه و سوم مهسان: ـ غزل ، تو سخت ترین شرایطتت ، زمانی که دیشب همه دوستات کنارت بودن ، اون نبود. تو کل دیشب و امروز چشم به راهش بودی. حرفاش درست بود ولی گفتم: ـ یبار دیگه باید باهاش حرف بزنم، باید مطمئن بشم حرفایی که زده از ته دلش بوده. گفت: ـ باشه عزیزم ، اگه این باعث میشه که مطمئن بشی ، اشکال نداره...امشبم برو حرفاتو بهش بزن. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل دراز کشیدم. مهسان پتو رو روم کشید و گفت : ـ ببینم دستت درد داره؟؟ تمام وجودم اونقدر درد می‌کرد که اصلا درد دستم حس نمی‌شد و گفتم: ـ نه. مهسان: ـ داروتو میزارم رو میز ، اگه درد داشتی بخور . من دارم میرم اسکله برای عکاسی ، اگه حالت خوب نبود ، تلفن پیشمه. زنگ بزن تا بیام . لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ باشه... سرمو بوسید و رفت. حرفای پیمان ، نگاهاش همه تو مغزم رو دور تکرار بود و پخش میشد . آخه چرا اینقدر راحت تونست ازم دست بکشه؟؟اصلا عقلم نمیتونه این مسئله رو قبول کنه. پیمانی که قبل رفتنم اینقدر نگرانم بود، تا همین دو شب پیش با عشق نگام می‌کرد، الان تبدیل به یه آدم سرد و بی روح شده باشه...شایدم حق با مهسان باشه ، شاید هیچوقت نتونست از صمیم قلبش بهم اعتماد کنه وگرنه چرا اینقدر اصرار داشت که اون شب تنها نرم تا درخت آرزو؟ بدبینی تو ذهنش ریشه کرده و به همین راحتی از دلش در نمیاد که اگه خودمو جاش بزارم یجورایی حق هم داره. بهرحال بزرگترین ضربه زندگیشو از عزیزترین کساش خورده اما تو اینهمه مدتی که باهم بودیم ، یعنی هنوز منو نشناخته بود؟؟ هنوز نفهمیده بود که چقدر دوسش دارم و حاضرم بخاطرش هرکاری کنم؟؟هنوز نفهمیده بود که وقتی بهش میگم دوسش دارم ، قلبم از شدت هیجان میخواد وایسته؟؟ یا هنوز نفهمیده بود وقتی فقط با خودشم تو هر حالتی که باشم میتونم آروم بشم؟؟ با کلییی سوال های تو ذهنم خوابیدم... با درد دستم ، چشمامو باز کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود...بلند شدم و برقا رو روشن کردم..کپسول و از رو میز برداشتم و خوردم . به مهسان زنگ زدم و سر یه بوق برداشت: ـ جانم غزل؟ ـ مهسان کجایی؟
  23. فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش می‌لرزید. لب‌هاش از درد می‌پرید و چشم‌هاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خش‌دار شده بود. پسر ناشناس نفس‌نفس‌زنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمی‌تونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دسته‌شون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار این‌جا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقی‌مانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دست‌مو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریه‌ی خفه‌ی نایا، و صدای نفس‌هامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک می‌کرد و گذاشت جیبش موهای تیره‌اش چسبیده به پیشونیش. چهره‌اش هنوز دیده نمی‌شد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ این‌جا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بی‌روح بود. - «من یکی از بازنده‌های قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده می‌مونین؟ یا برنده‌اید؟»
  24. فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشت‌زده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگ‌تر می‌شد. قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌پرید. نفس‌هام تند و بریده بود. حس می‌کردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط به‌اندازه‌ای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقی‌مانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بسته‌شدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفه‌ای کشید. از درد به خودش می‌پیچید. با پاهاش زمینو خراش می‌داد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.
  25. پارت هفتادو شش صبح شده بود ،آسمان تهران ابری بود. هوا بوی باران می داد ؛ انگار تابستان هم دلش گرفته بود اتاق رها در سکوت بود. هنوز در رختخوابش بود. نگاهش مات بود به سقف. دل‌گرفته، بی‌حال، با چشمانی پف‌کرده از بی‌خوابی دیشبش گوشی‌اش لرزید. نگاه انداخت: خاله مهناز با بی‌حوصلگی تماس را جواب داد. — الو صدای مهناز نگران: — سلام عزیز دلم. خوبی؟ بهتری ؟ رها آهی کشید. — خوبم. — ناهید گفت دیشب حالت بد شده، نگران شدم. —بهترم —رها ،خاله جان ؛امیر نیمده؟ —نه پیام داد که میره ساری شب بر می گرده مهناز مکثی کرد بعد گفت: — راستی، امروز عصر ایرج میاد برای جلسه‌ی فیزیوتراپی. یادت نره. رها، با صدایی گرفته و خسته: — خاله… توروخدا بگو نیاد. من نمی‌خوام برم دیگه مهناز سعی کرد لحنش را نرم و آرام نگه دارد: — می‌دونم سخته. اما باید به خودت کمک کنی. برای خودته، عزیز دلم… رها سکوت کرد. بعد آهسته گوشی را قطع کرد. سام آن روز، برای کاری از خانه بیرون رفت. غروب شده بود صدای رعد وبرق می آمد؛از همان باران های غافلگیر کننده تابستانی تهران . رها از جلسه فیزیوتراپی برگشته بود . ناهید خانم، با سینی غذا بالا آمد. نشست کنار رها که روی تختش کز کرده بود. — بیا دخترم… یه لقمه بخور، تو که از صبح چیزی نخوردی. رها نگاهش کرد. — ناهید خانم… سامی برگشته؟ ناهید خانم آهسته گفت: — نه مادر. نیومده هنوز. ولی میاد… حتما کارش طول کشیده ..حتماً میاد. سینی را گذاشت :بخوری حتما رها جان و رفت پایین. چند ساعت گذشته بود. صدای در شنیده شد. سام ماشین را آرام وارد حیاط کرد. باران نم‌نم شروع شده بود. پیاده شد، نگاه کوتاهی به آسمان انداخت و به‌سمت پله‌ها رفت. وارد سالن شد. به ناهید خانم سلامی کرد. — کسی امروز نیومد، ناهید خانم؟ — نه پسرم. شامو الان گرم می‌کنم. سام با صدای آرام و گرفته گفت: — نه… خوردم. زحمت نکش. از پله‌ها بالا رفت. باران رگباری شده بود. سام به‌سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. بوی باران را نفس کشید. برای لحظه‌ای ایستاد. بعد، پنجره را همان‌طور باز گذاشت و به‌سمت سرویس رفت تا دوش بگیرد. …
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...