تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام، برای فرزندم کاور میخوام. - امروز
-
پارت هشتاد و سوم والریوس بارها آمده بود و برایش گزارش آورده بود. به نظرش او زیادی نگران بود. البته خودش هم دل نگران بود اما متوجه علت این حال نمیشد. گمان میکرد گونتر از بابت حرفهای او نگران است. نگران اتفاقاتی که پیک گفت خواهد افتاد. اما گونتر درد دیگری داشت. نیروی اطراف دروازه بیشتر شده بود اما خبری از آبراهوس نبود. تنها چند ساعت با رسوایی فاصله داشت... پس از آن که سران قبایل یک به یک ادای احترام کرده و رفتند، مارکوس نیز تالار را ترک کرد. وقتی از تالار میرفت به گونتر نیز اشاره کرد همراهیاش کند. هر دو وارد اتاق مارکوس شدند. طولی نکشید که توماس هم به جمع آنها اضافه شد. مارکوس به سمت پنجرهی بلند اتاق رفت و گفت: - رزا رو به گونتر و دوروتی رو به توماس میسپارم. نگاهش به سمت رگال لباس گوشهی اتاق کشیده شد. پیراهنی بلند و سفید، با شنلی سفید رنگ، به لباس اشاره میکند و ادامه میدهد: - این هم لباس قربانی. گونتر قدمی جلو میگذارد و میگوید: - میخواستی باهاش حرف بزنی. مارکوس خیره و مات لباس لب میزند: - نیازی نیست، اون قربانی منه! گونتر ناچار اطاعت کرده و اتاق را ترک میکند. توماس اما خوشحال بود. مارکوس به اصل خوی فرمانروایی خود بازگشته بود. گونتر به همراه چند تن از سربازان سراغ اتاق انتهای راهرو میرود. میخواهد درب را با لگد کنار بزند اما نمیتواند. کمی پشت در مکث میکند و در نهایت آرام درب را میگشاید. قدم به داخل اتاق میگذارد و صدا میزند: - بلند... میان حرفش زبانش بند میآید و پاهایش میخ زمین میشود. نگاهش مات خیرهی پنجرهی بلند اتاق میشود که حالا شکسته بود! ناگهان به خود میآید و با قدمهایی تند وارد اتاق میشود و سراغ پشت تخت میرود. جایی که آنها همیشه برای نشستن انتخاب می کردند. خشم به تک تک سلولهای بدنش تزریق میشود و فریاد میزند: - همه جا رو بگردین. سربازها به تکاپو افتاده و شروع به وارسی اتاق میکنند. حتی تخت را هم از جا باند میکنند. تنها یک تکه زنجیر طلایی و یک تکه پارچه گوشهی دیوار، نزدیک تخت پیدا میکنند. گونتر به تکه پارچهی در دستش نگاه میکند. احساس میکرد خونش به جوش آمده. پارچه را میفشارد و از زیر دندانهای چفت شدهاش میغرد: - همه جا رو بگردین، باید پیدا بشن. هر سرباز حاضر در اتاق یک نفر دیگر از نگهبانان را همراه خود میکند و از کاخ خارج میشود. گونتر تنها در میانهی اتاق ایستاده بود و پارچهی در دستش را میفشارد و دندان بر هم میسابید. در لحظهی آخر چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ والریوس با عجله وارد اتاق میشود و نزدیک گونتر میرود و نفس نفس زنان میگوید: - عالیجناب، چیزی که شنیدم حقیقت داره؟ گونتر تنها سر میچرخاند و نگاه خشمگینش را به او میدوزد. چشمانش سرخ سرخ شده و همچون دیگ مذاب شده بودند. والریوس قدمی عقب میرود و سرش را پایین میاندازد و بلافاصله اتاق را ترک میکند. احساس میکرد اگر یک لحظهی دیگر آنجا بماند گونتر گردنش را خواهد شکست. از کاخ خارج میشو و خود را به دیوار بیرونی اتاق میرساند. دور و اطرافش پر از پوشش گیاهی قدیمی و کهن سال بود اما پنجره ی شکسته کاملا مشخص بود. حتی رد کنده شدن و تکه تکه شدن بخشی از آن گیاهان هم به چشم میخورد. معلوم بود کسی وحشیانه مانع سر راهش را کنار زده.
-
پارت هشتاد و دوم بر روی پارچه به زبان باستانی و با خون تازه یک نام میدرخشید، فانِروس! مارکوس فانِروس. توماس نامش را بلند میخواند و صدای حضار به تمجید و تملق بلند میشود. مارکوس تنها به نام پیش رویش مینگریست. نامی که پیش تر از زبان پیک باسیلیوس شنیده بود اما هنوز معنی آن را نمیدانست. هر یک از حضار چیزی میگفت و همهمهای برپا شده بود. در این پیرمردی جلو آمد و با صدای بلند گفت: - من این نام رو میشناسم! یه یکباره همهمه خوابید و همه گوش شدند و نگاهها سمت او کشیده شد او تنها به مارکوس نگاه میکرد و منتظر اجازهی او بود. مارکوس سر تکان میدهد و اجازه میدهد سخنش را ادامه دهد. مرد با اطمینان خاطر و لحنی پر صلابت ادامه میدهد: - من تمام عمر خودم رو صرف کتب باستانی کردم. پیشگوی بزرگ که ظهور باسیلیوس و ایجاد انقلابش را از پیش گفته بود برای او یک نوادهی بزرگ هم معرفی کرده. پیرمرد سکوت کرده و نگاهش را بین حاضرین در تالار میچرخاند. پس از مکث کوتاهی دوباره رو به جمع صدا بلند میکند: - فانِروس، با نماد مشعل طلایی شکسته کسی است که نامش بارها و بارها در کتاب ذکر شده. من همیشه در شجرهی باسیلیوس هلیوس به دنبال این نام میگشتم و امروز، پیداش کردم. سپس آرامتر از قبل ادامه میدهد: - فانِروس یعنی دگرگون کننده و آشکار کنندهی حقایق؛ فانِروس اومده تا هر چیزی رو سر جای خودش برگردونه. دوباره از هر گوشه صدایی بلند شد. از جمع باستان شناسها و مورخان یکی میگفت: - این پیرمرد درست میگه. دیگری میگفت: - من هم قبلا این نام رو تو چند لوح دیدم. و مارکوس حالا که معنی نامش را فهمیده بود احساس دیگری نسبت به آن داشت. تا قبل از آن برایش تنها یک نام بود. حالا برایش ملموستر شده بود. احساسات عجیبی داشت. او روشن کنندهی حقایق بود؟ چه حقیقتی؟ پس از آن هر کس جلو آمد و تعظیم کرد و پس از عرض احترام تالار را ترک کرد تا برای مراسم قربانی و تاج گذاری آماده شود. باید لباسهای تشریفاتی میپوشیدند تا پس از تاج گذاری جلو او زانو زده و اعلام وفاداری کنند و مارکوس باید تصمیم میگرفت چه کسی را بپذیرد و چه کسی را به مرگ محکوم کند... در بین جمع نگاهش به سمت گونتر کشیده میشود. والریوس کنارش بود و زیر گوشش چیزی میگفت. از ابتدای مراسم متوجه دل نگرانی و آشفته حالی او شده بود.
-
پارت 18 باید بهش اعتماد کنم؟ حتی با چیز هایی که صبح دیدم...؟ اصلا به من اعتماد می کنه؟... کی باور می کنه من تو دنیای خواب تبدیل به یه نگهبان شیفت شب میشم.... تازه بیمارستانی که تخریب شده...! بگم با چشم های خودم می بینم فرقه هر روز و هر شب دل و روده ادم های مختلف میریزه بیرون؟... چی بگم...! به نیم رخش خیره شدم. پا روی پا انداخت و دست هاش روی زانوهاش گره کرد. به سمتم چرخید و با لحن شوخ همیشگی چند بار پلک زد. - ببینم نکنه عاشقم شدی؟ گیج گردنم خاروندم: ها؟ - دوساعته بهم خیره شدی حرف نمیزنی! خب چه اتفاقی افتاده بهمن؟ - گیر کردم! متعجب پرسید: گیر؟..... یعنی چی که گیر کردی؟ - نپرس ممد نپرس! سری تکان داد و ساکت شد. دستی به گردنبند کشیدم، گرم بود؛ حرارتی مطلوب. - محمد من خواب می بینم یکی دیگه ام! خندید: چی میگی پسر؟ منم همیشه خواب می بینم یکی دیگه ام. اخم کردم: دارم جدی باهات حرف میزنم! تک سرفه ای کرد: ببخشید! - چند وقته دارم کابوس های عجیب از یه بیمارستان می بینم! فرقه و کشت و کشتار! موجودات عجیب! تشخیص خواب و بیداری برام خیلی سخت شده! محمد از تخت بلند شد. چند قدم راه رفت و بعد به سمت من چرخید. - شاید بخاطر کم خوابی یا تاثیر داروهای خواب اورته! کم خوابی باعث توهم میشه! خونم به جوش امده بود. چرا دوست صمیمی ام حرفم باور نمی کرد؟! تصمیم گرفتم سکوت کنم. جنگیدن بی فایده بود! خودم هم هنوز اعتماد نداشتم. شاید محمد نباشه! - اره... حق باتوعه... من خیلی وقته درست نخوابیدم. محمد اخمی کرد: نه حق با منم نیست! بهت اعتماد دارم بهمن اما..... حرفات... اخه....! پوزخندی زدم: عجیب ودیوانه کنندس؟ - یه چیز تو همین مایه ها! سری تکان دادم و دراز کشیدم. دلم نمی خواست باز هم بخوابم، اما بدنم به شدت کوفته بود. بیمارستان وست مینسر! کرمانشاه! عتیق، جلال، قوانین! مهری، گردنبند، یادداشت، همه و همه داخل ذهنم می چرخیدند. گردنبند مهری هنگام خطر داغ می شد و بدنم رو می سوزاند. بوی تخم مرغ گندیده همیشه قبل از اتفاقات بد می پیچید. شاید این ها یه ارتباطی باهم دارند. به سمت کوله ام رفتم و کاغذ و قلمی جستم. چیز هایی که تا به حال فهمیده بودم، مرتب کنار هم نوشتم. اسم ها، جملات، قوانین و حتی اتفاقات! شاید علتی دارند؛ این بوی گند یا حتی گردنبند! لپ تابم رو برداشتم و وارد گوگل شدم. بوی تخم مرغ گندیده در محیط نشانه چیست؟ چیز زیادی جز نشت گاز و فاضلاب دستگیرم نشد. شاید چیزی راجب گردنبند پیدا کنم پس، جست و جو کردم. خورشید و سه شعله درون ان نماد چیست؟ اینترنت چیز های عجیب و غریبی نشان می داد. انگار هر چه بیشتر می دویدم کمتر به نتیجه می رسیدم. محمد لگد ارومی به کمرم زد: چکار می کنی؟ - هیچی! بابا تو سه ساعته لپ تاب بدبخت گرفتی دستت داری تند تند متن نگاه می کنی هیچ کاری نمی کنی؟! -دنبال اطلاعاتم محمد! متفکر ته ریشش خاروند: هــــوم چه اطلاعاتی؟ - همیشه قبل از دیدن چیز های عجیب غریب بوی تخم مرغ گندیده میاد! چینی به صورتش داد: ای چندش نکنه به خودت م... بین حرف های بی سر و ته پوچش پریدم: نــــه محمد! خندید: داخل یه فیلم می دیدم که شیطان یا ارواح شیطانی بوی گوگرد میدن و از خودشون گوگرد به جا میگذارند.و تخم مرغ گندیده هم همان بو رو داره دیگه... پس.... فکر کنم منظورم رو متوجه شدی؟! انگار جواب احمقانه محمد منطقی ترین جواب ممکن بود!
-
پارت 17 پیر مردی با چشم های قهوه ای و خسته و صورتی چروکیده؛ چهره بی فروغی داشت! ترسیده دور و اطراف را نگاهی کرد. - خیلی وقت ندارم جوون. تو باید خیلی چیز ها رو بفهمی تا جلوی ناسو بگیری! خواستم حرفی بزنم اما بی فایده بود. فقط لب هام مثل ماهی تکون می دادم؛ بی هیچ صدایی یا حرفی! من... خیلی شوکه بودم. خون در رگ هام یخ زده بود. پیر مرد باز هم اطراف را نگاه کرد بعد به چشم هام خیره شد. - به جلال اعتماد کن. بهت کمک می کنه تا حقیقت رو بفهمی! افرادی که در حال اجرای مراسم بودند؛ یک به یک ساکت شدند. مرد ترسیده ادامه داد. - در راهرو شرقی زیر زمین اینه شکسته و خاک خورده ای وجود دارد که فقط یک بار در ساعت سه و سه دقیقه بامداد هر ده سال یک بار ظاهر میشه. پیداش کن و به حرفاش گوش کن. بعدش بدون پشت کردن به اینه زیر زمین ترک کن و تا صبح داخل اتاق نگهبانی بمون، در اتاق قفل کن و به هیچ صدایی جواب نده. فقط سعی کن قران یا هر دعایی بلدی بخونی.... مراقب خودت باش! پیر مرد بعد از گفتن این حرف ها به سمت زیر زمین دوید و در تاریکی راهرو غرق شد. اعضای گروه هم رفته بودند. هیچکس جز من در زیر زمین نبود. سست شده روی پله ها ولو شدم. غرق عرق بودم. کف دستام هم عرق سرد کرده بود. گر گرفته بودم اما از درون احساس یخ زدگی داشتم. ساعتم رو چک کردم. یک و نیم بامداد! چشم بستم و سرم رو به دیوار تکه دادم. لعنت به روزی که با اغوش باز این پرونده لعنتی قبول کردم. نفس حبس شده ام رو با تقلای زیاد و خس خس مانند رها کردم. چشم بستم. چند نفس عمیق. پسر خودت نباز بلند شو؛ وقت جا زدن نیست! باید خودتو نجات بدی! پاشو بهمن! نترس ! تو توانایی شو داری. به نفس عمیقی ترس و اظطراب از بدنم بیرون ریختم. چشم باز کردم. دو چشم قرمز به خون نشسته با صورتی کشیده و مشکی بهم خیره شده بودند درست در یک سانتی صورتم. فریاد زدم.... - بهمن... بیدارشو خواب بد می دیدی! دستی به صورتم کشیدم؛ خیس عرق بودم. چند بار پلک زدم. روی تخت دراز کشیده بودم و سِرم بهم وصل بود. محمد دستی به پیشانیم کشید. - تبت به زور پایین اوردم!.... چه مرگت شده تو بهمن؟.. رنگ به رخ نداری!....همه رو ترسوندی!... مامان بابات که نگم! خنده تو گلویی کرد: سرتیپ بنده خدا می گفت دیوونه شدی!.... چکار کردی تو پسر؟ دستی به صورتم کشیدم. - محمد؟! صدام گرفته بود، از جا بلند شدم و نشستم. - تو اینجا چکار می کنی؟ سرم تیر کشید؛ شقیقه هام می سوخت! سرم بین دست هام گرفتم. محمد دستی روی شانه ام گذاشت. - استراحت کن بهمن، بعد بهت میگم الان یکم بخواب. خواب!؟ من... از خواب می ترسم! چطور بگم خواب من یه خواب نیست؟!..... اون دنیا! ادم ها و موجودات.... شاید..... من........ فقط نمی خوام بخوابم! - دیگه نمی خوام استراحت کنم. سِرم از دستم بیرون کشیدم. - توضیح می خوام! محمد همانطور که ایستاده بود دست هاش رو جلوی سینه بهم قفل کرد و با اخم بهم خیره شد. - بعد از اینکه داخل بیمارستان قالم گذاشتی باباتو دیدم.(مکث کرد) ناراحت و ترسیده بود.(قدمی به سمت تخت برداشت و نزدیک تر شد) می دانستم کجا پیدات کنم! حداقل حدس میزدم کجا رفتی!(یقه پیراهن مشکیش رو مرتب کرد و به صورت نمادین خاک روی شانه هاش رو تکاند) یه سر به خونت زدم. وقتی دیدم وسایل اظطراریت نیست مطمعن شدم یه دلیل خوب برای این کارات داری.(با انگشت اشاره گوشه ابروش رو کمی خاروند) این مسافر خونه بین راهی، اولین جایی که به ذهن جفتمون می رسه مگه نه؟ نفس کلافه ای کشیدم که محمد کنارم نشست: فکرشم نمی کنی وقتی دیدم کف اتاق بیهوش افتادی چه حالی شدم! چه اتفاقی افتاده بهمن؟
-
پارت نودم بعدش سریع دست پیش و گرفتم که پس نیفتم...از جام بلند شدم و دست به سینه پشت بهش وایستادم و گفتم: ـ اما اگه نمیخوای اصلا اصراری.. اینبار والت مصمم حرف منو قطع کرد و گفت: ـ من بخاطر تو هر کاری میکنم پرنسس... لبخندی پر از رضایت بخش زدم و رو بهم گفت: ـ خب میخوای کجای قلعه رو بگردی؟! یکم فکر کردم...پدرم اگه قرار بود آرنولد و زندانی کنه، امکان داشت اونو به پایین ترین نقطه قلعه یعنی زیرزمین ببره...جایی که از تاریکی زیاد، هیچکس جرئت نداشت پاشو اونجا بذاره...اما اگه اینو به والت میگفتم، شک میکرد...بنابراین گفتم: ـ امممم، میخوام از طبقه وسط جایی که جادوگرا به مردم عادی آموزش جادوگری میدن شروع کنم. والت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ـ اما پرنسس اونجا که همیشه برات خیلی کسل کننده بود! گفتم: ـ نظرم عوض شده، دلم میخواد برم و از نزدیک اونجارو ببینم... گفت: ـ خیلی خب باشه، بیا بریم... نگاش کردم و گفتم: ـ تو هم باهام میای؟! گفت: ـ تو رو تنها نمیذارم پرنسس! وای خدا! هنوز بهم اعتماد نداشت...باید یه چند روزی سرگرمش میکردم تا بهم اعتماد میکرد و بعد کار خودمو انجام بدم.
-
پارت هشتاد و نهم یکم تو فکر فرو رفت...گفتم: ـ میخوام نفس بکشم و آزاد باشم... با تردید گفت: ـ ولی جسیکا اگه ویچر بزرگ بفهمه... سریع حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ مطمئنم که تو حلش میکنی! مگه نگفتی که منو دوست داری. گفت: ـ بیشتر از هر چیزی... گفتم: ـ خب پس بهم ثابت کن! یکم بهم نگاه کرد...نگاهش پر از شک بود. پرسیدم: ـ چیه ؟! چرا اینجوری نگام میکنی؟! گفت: ـ یعنی تو به همین راحتی عشق منو قبول کردی؟! آخه خیلی آرنولد و دوست داشتی و قرار بود، ما رو بهش لو بدی... خیلی عادی گفتم: ـ آره داشتم اما الان که کاری از دستم بر نمیاد. حتی نمیدونم کجاست...ولی...ولی خواستم حداقل به تو یه فرصت دیگه بدم.
-
پارت سی و پنجم بهراد رو کرد به لپ تاپ و گفت:وروجک چه قدر ساکت شدی؟؟ لبخندی ظاهری زدم نمی خواستم ناراحتشون کنم گفتم:امان نمیدید که،از ته دل بهتون تبریک میگم،انشالله خوشبخت ترین باشید . قیافه مظلومی گرفتم و گفتم:میشه لطفا نامزدی رو وقتی بگیرید که منم بیام،توروخداااا.. عمو ناصر لبخندی زد و گفت:بدون تو که اصلا نمیشه صدف جان ،هماهنگ می کنیم که بتونی بیایی. لبخند پر شوقی زدم و با هیجان گفتم:مرسییییی عمو ناصررر. و بعد چون می خواستن راجع به مراسمات صحبت کنن ،جایز ندونستم بیش تر از این تماس برقرار باشه،از تک تکشون خداحافظی کردم و به تماس پایان دادم. بلافاصله بعد قطع کردن تماس بغضم ترکید و زدم زیر گریه،یاد ساحل افتادم ،اینجور وقت ها ،پایه دردو دل هم بودیم،جای خالیش بیش تر از همیشه به چشم میومد، هر چند اون چند وقت اخر بیش تر کارمون دعوا شده بود،چون ساحل صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود،حتی دلم برای اون دعوا ها هم تنگ بود. دلتنگی مثل خوره به جونم افتاده بود،دلم بغل مامان و بابام رو می خواست،دلم شونه بهراد و می خواست، نمیدونم چه قدر گذشت که حس کردم به هوای تازه نیاز دارم ،یک لباس از تو کمد برداشتم و کتونی هام رو پام کردم و بعد برداشتن سوییچ راه افتادم. از خونه که بیرون اومدم به سمت رود ماین حرکت کردم و وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و بقل رود خونه شروع به پیاده روی کردم نیم ساعتی گذشت که روی یکی از نیمکت ها ولو شدم و به رود خونه خیره شدم. چند پرنده کنار رودخونه در حال آب خوردن بودن ،کاش منم مثل پرنده ها بال داشتم،اینجوری ازاد و رها هر موقع دوست داشتم هر جا میرفتم ،مثلا الان میرفتم خونه نازی اینا و همشون رو بغل میکردم و شیطنت می کردم.
-
پارت سی و چهارم راس ساعت مقرر تماس برقرار شد و بعد سلام و احوال پرسی عمو ناصر پدر نازی به من گفت:خوبی صدف جان ،خوش می گذره؟ _ممنون خداروشکر ،اینجا خوبه ولی برای ما ایرانی ها هیچ جا کشور خودمون نمیشه ،دوری از خانواده سخته. خاله لاله مامان نازی گفت:راست میگی صدف جان،ما ایرانیا ادم های خونگرمی هستیم و خانواده دوست،انشاالله درست رو با موفقیت تموم کنی و برگردی عزیزکم. در جواب لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد صحبت راجع به اب و هوا و کاروبار وقتی یکم مجلس گرم تر شد بابا گفت:خب ناصر جان ،بریم سر اصل مطلب ،این اقا بهراد ما رو که میشناسی ،نیاز به تعریف نیست ،مستقله،خوش قلب و مهربونه،از قضا عاشق نازنین خانوم شما شده ،دیگه پسر خودتونه ریش و قیچی دست شما،هرچی امر کنید ما گوش به فرمانیم. عمو ناصر:نفرمایید ،بهرام خان اجازه ما هم دست شماس،مهم این دو تا جوان هستن با هم کنار بیان ،ما هم وظیفمون کمک بهشونه. مامان:بله درست میفرمایید ،اگه اجازه بدید برن با هم حرفاشون رو بزنن. خاله لاله با لحن بامزه ای گفت:والا سهیلا جان جوان های حالا که قبلا حرفاشون رو میزنن ،بعد مارو در جریان میذارن. همه جمع خندیدن،و بعد بهراد و نازنین رفتن داخل حیاط که اخرین حرفاشونم بزنن و نتیجه رو اعلان کنن. در این حین عمو ناصر یکم از زندگی تو المان ازم سوال کرد و منم با خوش رویی جواب دادم ،یک ساعتی گذشت و نازی و بهراد خندان وارد شدن و نشستن. مامان:خب بچه ها ،دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟ بعد رو به نازی کرد و گفت:نظرت چیه نازی جان؟ نازنین سر به زیر انداخت و با لبخند خجولی گفت هر چی ،بابا و مامان صلاح بدونن. عمو ناصر: برای من مهم خوشحالی و خوشبختی تو هست عزیزم،هر چی خودت بخوای. خاله لاله دست رو دست نازی گذاشت و گفت:بگو ،دخترم،نظرت رو بگو . نازنین لبخند محجوبی زد و گفت :با اجازه شما بله. مامانم که اشکی گوشه چشمش رو تر کرده بود کل کشید و بلند شد شیرینی پخش کرد. بعد از ساحل اولین باربود مامان انقدر خوشحال بود،بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم،خیلی ناراحت بودم که سهم من از این مراسم مکالمه از راه دور بود
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- این دختر دیگه کیه راموس؟! سر به سمت جفری چرخاندم او را درحالی که با حس و حالی عجیب به دیانا خیره شده بود دیدم، این نگاهش از کنجکاوی بود یا چیز دیگر نمیدانستم. دیانا که از نگاه خیرهی جفری کلافه شده بود اخم درهم کشید و بیحوصله جواب داد: - من از طرف پادشاه مأمور شدم که از ایشون محافظت کنم. اینبار جفری بود که با اخم به دیانا خیره شد. - یعنی انتظار داری باور کنم که یه دختر میتونه از کسی محافظت کنه؟! دیانا نگاه تیزی به جفری انداخت و با سرعتی وحشتناک شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و لبهی تیز و بُرندهی آن را روی گردن جفری قرار داد. - دلت میخواد نشونت بدم که یه دختر چطور میتونه از بقیه محفاظت کنه؟! قدمی پس رفتم و از دخترک عصبانی دور شدم، من هم زبانم از واکنش تند دیانا بند آمده بود چه برسد به جفری که کم مانده بود شمشیر دیانا سرش را از تنش جدا کند. - ن… نه، م… من… من فقط شو… شوخی کردم، با… باور کن! جفری رو به من کرد و نگاه ملتمسی سمت من انداخت؛ من هم نگاهی به دیانا که با چشمان وحشیاش به مردمکهای لرزان جفری خیره شده بود انداختم. آخر من به این دخترک عصبانی چه باید میگفتم که اینبار با شمشیرش خودم را نشانه نگیرد؟! - راست میگه دیانا، اون فقط داشت شوخی میکرد! دیانا لحظهای پلک روی هم گذاشت و سپس شمشیرش را پایین آورد و همانطور که آن را در غلافش جای میداد گفت: - این یادت بمونه که دفعهی بعد با هیچ دختری همچین شوخیای نکنی! جفری دستی به گلویش کشید و با ترس و لرز زمزمه کرد: - من اصلاً غلط بکنم که دوباره با یه دختر شوخی کنم! دیانا «خوبهای» زیر لب گفت و همانطور که از کنار جفری میگذشت رو به من ادامه داد: - اگر میخواهی که اون دختر رو پیدا کنی بهتره زودتر راه بیوفتیم چون تا جنگل راه زیادی مونده. سری تکان دادم و پشت سر دیانا به راه افتادم، باید زودتر لونا را پیدا میکردم و از سلامتیاش باخبر میشدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
همانطور که شنل مشکی رنگم را تا روی صورتم پایین کشیده بودم شانهبهشانهی دیانا در بین کوچهها قدم برمیداشتم. شب از نیمه گذشته بود و حالا کوچهها از جمع جوانانی پر شده بود که در هر گوشه و کناری آتشی برپا کرده و به دور هم نشسته و بساط صحبت و خندهشان برپا بود. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، حالا کجا را باید به دنبال لونا میگشتم؟! - میدونی که اون دختر کجا قرار بود بره؟ در جواب دیانا شانهای بالا انداختم که ادامه داد: - پس حالا کجا رو باید دنبالش بگردیم؟! کیسهی در دستانم را میان مشتم فشردم، او هم سؤالی را میپرسید که خودم هم از آن خبر نداشتم! - هر جایی که به ذهنمون برسه. دیانا کمی جلوتر از من قدم برداشت. - پس بهتره از جنگل شروع کنیم، احتمال اینکه اون دختر با هیبت گرگ راه بیوفته توی شهر و بین مردم خیلی کمه. در جواب دخترک سری تکان دادم؛ حق با او بود، لونا با آن وضعیت مطمئناً به داخل شهر نمیآمد. سرم را پایین انداخته و کمی عقبتر از دیانا از کنار دختران و پسران جمع شده به دور آتش میگذشتم؛ نگرانی برای لونا تمام وجودم را گرفته و برای پیدا کردن او بسیار عجله داشتم. - راموس! با شنیدن نامم از زبان کسی سرجایم خشکم زد؛ من که در این سرزمین کسی را نمیشناختم پس چه کسی بود که مرا میشناخت و نامم را هم میدانست؟! دیانا که از ایستادن من متعجب شده بود به سمتم چرخید و پرسید: - چی شده؟! پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم کسی با شتاب خودش را به روبهرویم رساند. - هی راموس خودتی؟! کلاه شنل را از روی صورتم کمی بالا دادم و به فردی که پیش رویم ایستاده بود نگاه کردم؛ باز هم او؟! از دیدنش لبخند محو و کمرنگی به لبم نشست. - آره خودمم، تو اینجا چیکار میکنی جِف؟! جفری نیم نگاهی به جمع جوانان کرد و گفت: - مراسم آخر شبمونه، دور هم جمع میشیم و خاطرات هیجان انگیزمون رو برای هم تعریف میکنیم. تو اینجا چیکار میکنی؟ در همین لحظه دیانا که کمی دورتر از ما ایستاده بود به سمت من آمد و در کنارم جای گرفت. - آشناست؟! نگاهش به جفری را که دیدم سر به تأیید سؤالش تکان دادم؛ فکرش را نمیکردم، اما دیدن این پسر در این شب پر اضطراب و آزاردهنده کمی خوشحالم کرده بود. - دیروز
-
پارت سی و سوم برگه امتحان رو تحویل دادم و بیرون اومدم ،از قبل به کامی گفته بودم می خوام برم خرید ،اونم گفته بود که کاری داره و باید انجام بده و فردا میاد خونم که دو تایی برای امتحان بعدی درس بخونیم. سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و به سمت خیابان زیل حرکت کردم. فرانکفورت شهر بزرگی بود و خیابان زیل یکی از بهترین جاها برای خرید بود،وقتی با کامی دوست شدم اولین جایی که من رو باهاش آشنا کرد اونجا بود. ماشین رو پارک کردم و شروع به گشتن کردم؛بعد دوساعت گشتن،یک پیراهن کالباسی رنگ با یقه سه سانتی ایستاده که جلوش دکمه های فانتزی می خورد و تا کمر تنگ بود و دامن و آستین کلوشی داشت انتخاب کردم،روی آستین و پایین دامنش گلدوزی های ظریفی داشت و جنس پارچه لخت و لطیف بود،عاشقش شده بودم. کفش پاشنه بلند بندی رنگ نودی رو هم براش خریدم و به سمت خونه برگشتم. بهراد قرار بود ساعت هشت شب به وقت تهران باهام تماس بگیره ، که یعنی ساعت چهار و نیم عصر به وقت اینجا،وقتی رسیدم خونه ساعت یک بود ،برای ناهار یه چیزی سر هم کردم و خوردم و بعد گرفتن دوش،موهام رو با سشوار لخت کردم ،بعد زیر سازی میکاپ ،پشت چشمم سایه صورتی کم رنگی زدم و خط چشم باریکی کشیدم ،به مژه های بلندم ریمل زدم و کار رو با رژگونه صورتی و رژ کالباسی به اتمام رسوندم. ساعت چهار و ربع بود و من حاضر و آماده لپ تاپ رو روشن کرده بودم و روی مبل های یشمی رنگم نشسته بودم و منتظر تماس بهراد بودم .
-
پارت سی و دوم آسانسور اومد و آروین یک سری خرید هارو برداشت و منم حرفی نزدم داخل اسانسور شدیم و آروین گفت :اول شما رو برسونیم . سری تکون دادم دکمه طبقه بیست رو فشار دادم . آروین :شما از عینک استفاده می کنید؟ گیج گفتم:نه مگه چه طور؟؟ پوزخندی زد و گفت:اخه الان بچه هارو ندیدی ،صبح هم یک آدم ۱۹۰ سانتی!!! اخمی کردم ،اه لعنتی صبح من و شروین رو دیده ،پس چرا من ندیدمش!!! _چشمام عادت دارند فقط اشخاص حائز اهمیت رو ببینن نه هر کسی. به دنبال حرفم یه نگاه از سر تا پاش انداختم . دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و بعد حرف من ابروهای آروین بهم گره خورد. پسره پرو فکر کرده من وایمیستم از این حرف بشنوم. آسانسور ایستاد برگشتم و پلاستیک هارو گرفتم و زیر لب تشکر کردم ؛تا آسانسور حرکت نکرده بود سمت در خونه نرفتم .آروین با اخمی غلیظ دکمه طبقه بیست و دو رو فشار داد و درب آسانسور بسته شد . زیر لب خودشیفته ای نثارش کردم و داخل خونه شدم و بعد جا به جایی خرید ها به سمت اتاق رفتم تا بقیه کتاب رو هم تموم کنم.
-
در خواست کاور برای رمان چرخه دنیا | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://hoosha.com/share/image/75e5df88-10d5-4a32-baf8-d8540c26d233 -
پارت 16 داخل پوتینم مخفیش کردم! این پیش من بمونه. مابقی یادداشت ها سوزانده بشوند هم مشکلی نداره! یقین دارم که این دفتر اطلاعات بیشتری تو دلش داره. در را چند بار کوبیدم و با ضربه سوم در باز شد. داخل راهرو دویدم. باید عتیق رو پیدا کنم! شاید هم... اون پیدام کنه! ساعتم رو چک کردم. یک بامداد! پس وقت هست! چشم بستم، اگه من یه بیمار روانی بودم؛ کجا فرار می کردم؟ حیاط؟... زیر زمین؟... کجا؟! باید اول حیاط چک کنم. از پله های سراسری به سمت حیاط حرکت کردم. تفنگ به دست سریع به سمت حیاط بیمارستان می دویدم؛ از پله های سراسری و راهرو های تو در تو عبور می کردم. امشب وقت فهمیدن بود. شاید عتیق همان کلیدی باشه که من رو به جواب می رسانه و جواب سوال هام میده! به اطراف نگاهی انداختم. راهرو ها خالی و خلوت بودند. بوی تخم مرغ گندیده و فلز از سراسر راهرو ها به مشامم می رسید. احساسات بدی داشتم. اتفاقات خیلی بدی امشب درجریان بود. وارد حیاط شدم. حیاط به این بزرگی با این همه دارو درخت! من چطور پیدات کنم عتیق بخت برگشته؟! چراغ قوه ام رو روشن کردم و تفنگم نشانه رفتم. با سرعت دویدم. هدف خاصی نداشتم فقط باید یک مرد که تا به حال ندیده بودم را پیدا می کردم. صدایی از زیر زمین امد! ایستادم؛ شاید توهم زدم! صدای ناله مانندی بود. به سمت زیر زمین رفتم. ارام ارام از پله ها پایین امدم. چهار مرد درست زیر طاق ضربی ایستاده بودند. شنل های سیاه و بلند و ماسک های عجیب اما اشنا! صدای قدم هایی را از بالای پله ها شنیدم. به سمت صدا چرخیدم؛ همان مرد قرمز پوش با ماسک بز! ترسیده بودم. عرق سرد از سر و صورتم راه گرفته بود. اسلحه ام رو به سمتش نشانه رفتم. - جلوتر نیا... وگرنه شلیک می کنم. من شما ها رو می شناسم! مرد در سکوت از من گذر کرد. انگار... واقعا؟ من رو ندید؟ صدام چی؟.... نشنید؟! مرد قرمز پوش درست زیر طاق ضربی کنار حوضچه ایستاد. چهار مرد دست هایشان را به سمت سقف دراز کردند و به زبان نااشنایی شروع به خواندن از روی کتاب کردند. صدای ضربان قلبم را می شنیدم. نفسم در سینه حبس شده بود. صدای قدم های چند نفر از درون دالان امد. نگهبانی که در اتاق دستور گیر انداختن عتیق را داد با صلابت قدم بر می داشت. چهره اش به درستی مشخص نبود. زنگوله ای در دست داشت. مرد سفید پوش هم بود؛ به همراه دو نفر دیگر که مردی را می کشیدند. مرد لباس هایی کهنه و پاره به تن داشت. چهره خسته و نیمه جان اش حسابی کتک خورده بود. قد بلندی داشت. او را به میان حوض اوردند. نگهبان محکم سر او را به سمت بالا اورد. مرد بز نشان خنجر عجیبش را از صندوقچه بیرون اورد. ورد ها را بلند بلند می خواند. هوا به شدت سرد و سنگین شده بود. شکم و پهلو هایم شدیدا درد می کرد. روی زمین افتادم. درد بدی داشتم. خنجر را تکان داد و با حرکتی گلوی مرد را برید. خون از حنجره مرد به درون حوضچه روانه شد و رنگ حوضچه را قرمز کرد. جسم بی جان مرد درون حوض افتاد. احساس سوزش زیادی داشتم. بدنم خشک شده بود. نمی توانسم حتی قدم از قدم بردارم؛ انگار وزنه های چند تنی به پاهایم بسته بودند. دستی روی شانه ام نشست. ترسیده به دیوار تکیه کردم...
-
در خواست کاور برای رمان چرخه دنیا | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزمن لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و یکم نشان باستانی که روزی بر گردن باسیلیوس بوده را نیز بر گردنش میافکند. نشان را در دست میگیرد و به نقش آن مینگرد. نشانی بود شبیه به آن که به گونتر هدیه کرده بود. سنگی از خون و نقشی از خفاش. اما نشان مارکوس بزرگتر و قدرتمندتر بود. سرخ کرده و نشان را به پیشانیاش میچسباند و چشمانش را میبندد و زیر لب نام باسیلیوس را زمزمه میکند. انرژیاش را احساس میکرد. میگفتند باسیلیوس هر کجا نیاز به کمک و نیرو داشت این کار را میکرد. بازوبند آهنین را نیز بر بازوی مارکوس میبندد. سراسر این بازوبند طلسمهایی بود که توسط باسیلیوس نوشته شده بود. طلسمهایی از جنس همان که در جلد کتاب سرخ پنهان است. طلسمی که نوادگانش را حفظ کرده و در مسیر خود استوار گرداند. سپس نوبت شمشیر بود. هر فرمانروایی باید از کودکی مشق شمشیر میکرد و از نوجوانی همراه پدرش در جنگها به میدان میرفت. در روز تاج گذاری نیز شمشیری که از کودکی همراهش بوده به او داده میشد. با این تفاوت که بر روی شمشیر نماد فرمانرواییاش اضافه میشد. او باید یک روز قبل شمشیر را به مقبره میبرد. پارچهآب بر قبضهی آن میبست و بر روی سنگ مقبره مینهاد و بازمیگشت. سربازان تمام اطراف مقبره را اردو زده و منطقه را قرق میکردند. صبح روز تاج گذاری مسئول آیین تعویض زره به مقبره میرفت و شمشیر را برمیداشت. تنها زمانی که شاهزاده شمشیر را به دست میگرفت نماد روی آن نمایان میگشت. اگر کسی پارچه را باز میکرد هیچ دیده نمیشد و اگر او ولیعهد بر حق نبود هیچ تغییری در سلاح به وجود نمیآمد. با آن که میدانست پذیرفته شده است باز از چندی پیش در دلش آشوب بود. نمیدانست بخاطر شمشیر است یا چیز دیگری؟! تمام حضار به او چشم دوخته بودند. توماس نیز دل آشوب بود. لحظهی سرنوشت سازی برای تمامی آنها بود. توماس شمشیر را از روی طبق برداشته و مقابل مارکوس زانو میزند. شمشیر را بالای سر خود میگیرد. مارکوس چشم میگرداند و تمام افراد حاضر در سالن را از نظر میگذراند. همه چشم به دوخته بودند و نفس در سینهشان حبس شده بود. مارکوس قدمی جلو میرود و شمشیر را از روی دستان توماس برمیدارد و مقابل خود میگیرد. آرام گره پارچه را باز میکند و آن را کنار میکشد. به قبضه براق شمشیر مینگرد و تصویر خود را در آن میبیند. کم کم نوری از دل آهن میتراود و بزرگ و نورانی میشود. تا آن که چشمها را میزند و همه نگاه میگیرند. وقتی نور خاموش میشود چشم باز میکنند و هر کس از هرجایی که هست گردن میکشد تا قبضه شمشیر را ببیند. بر روی قبضه ی شمشیر طرحی طلایی از یک مشعل نمایان گشته بود! مشعلی که پایین آن شکسته... شکستگی پایین مشعل را نمیفهمید. بلافاصله سراغ پارچه رفت. بر روی شمشیر نماد انحصاری او و بر روی پارچه لقبی از طرف باسیلیوس به او اهدا میشد.
-
پارت هشتاد کاش پدرش بود و این روز را میدید. رزا و دوروتی احساس میکردند رویداد مهمی نزدیک است. این را از تحرکات خوناشامها فهمیده بودند. هر شب جنبش بیشتری نسبت به قبل داشتند. تمام شب را مشغول بودند و خورشید که طلوع میکرد آرام میگرفتند. رزا و دوروتی هم تمام شب را به سر و صدای آنها گوش میدادند و صبح که میشد پلکهایشان بر هم میافتاد. رزا در میان خواب گرمای موجود زندهای را در اطراف خود احساس میکرد. گمان میکرد کسی آن دور و ور است و در خواب هوشیار شده بود. عطر عجیبی به مشامش میرسید. عطری که غریبه نبود! در میان خواب و بیداری دست و پا میزد و به مغز خود فشار میآورد تا به یاد بیاورد صاحب این عطر کیست؟ فقط میدانست عطر منزجر کنندهای است. آنقدر که گویی کسی ناخن بر دیوار مغزش میکشید. ناخودآگاه خشم و انزجار بر او تسلط یافته بود. احساس میکرد هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود و این حس کلافهاش کرده بود. در نهایت با خشم و حالی کلافه چشم باز میکند و چشمانی سرد و یخ زده را مقابل خود میبیند! نفس در سینهاش حبس میشود و دست دوروتی را میفشارد. چشمان آبی رنگش را با حرص و طمع به چشمان سبز رزا دوخته بود. نفسهای کثیفش راه نفس را بر رزا بسته بود و هر لحظه فاصلهاش را کمتر میکرد.... شورای قبایل در تالار تشریفات جمع شده بودند تا مراسم آماده شدن شاهزاده برای تاج گذاری را برگزار کنند. مارکوس در صدر مجلس ایستاده بود و توماس به همراه چند خدمتکار از درب اصلی تالار وارد میشدند. هر کدام از خدمتکارها طبقی در دست داشت. یک طبق زره، یک طبق شنل و یک طبق نشان و... توماس به عنوان ارشد و کسی که دست راست مارکوس به حساب میرود مسئول انجام این آیین بود. به نوبت هر یک از خدمتکارها جلو میآمدند، مقابل مارکوس زانو میزند و طبق را بالای سر خود نگه میداشتند. اول از همه آیین تعویض زره بود. مارکوس باید زره جنگ خود را در میآورد و زره جنگ سلطنتی را تن میزد. زرهی که از باسیلیوس به او به ارث رسیده بود. پس نفر بعدی با طبق شنل جلو میرود. توماس شنل مخمل و خونین رنگ را بلند میکند و بر دوش مارکوس مینشاند. مارکوس با خود میاندیشید همانطور که مسئولیت این لباس بسیار سنگین است خود لباس نیز سنگین است. توماس از سنگینی لباس گفته بود اما احساس میکرد بر تن او بیشتر سنگینی میکند. در دل از باسیلیوس کمک میخواست تا زیر این بار کمرش خم نشود.
-
پارت هشتاد و هشتم وقتی دید عکس العمل بدی نشون نمیدم، احساس صمیمیتشو بیشتر کرد و با لبخند بهم گفت: ـ الآنم من بهت کمک میکنم تا راه درست و پیدا کنی و برگردی به جمع خودمون! لبخند مصنوعی بهش زدم و چیزی نگفتم...باید از همین راه وارد میشدم، چاره دیگه ایی نداشتم. با ناز و عشوه بهش گفتم: ـ اگه پدرم بفهمه که بهم کمک کردی... حرفم و قطع کرد و با رضایت گفت: ـ پدرت اصلا خبر دار نمیشه! نترس. گفتم: ـ من از احساست نسبت به خودم مطمئن نبودم. چرا زودتر بهم نگفته بودی؟! بهم نگاه عاشقانهایی کرد و گفت: ـ آخه همش میترسیدم که تو منو پس بزنی! هیچوقت اونجوری که من بهت نگاه میکردم، بهم نگاه نمیکردی. بازم با لبخند مصنوعی گفتم: ـ باشه، الانشم دیر نیست. فقط من یه چیزی ازت میخوام والت... ـ چیه پرنسس؟! یکم مکث کردم و گفتم: ـ من نمیتونم اینجا زندونی بمونم...واقعا احساس خفگی بهم دست میده.
-
آریا چشمانش را بست و سعی کرد خندهاش را کنترل کند که نتیجهاش، طرح لبخندی روی لبش شد. سپس با لحنی پر از خنده گفت: - میخوام برم ملاقاتش. احد مچگیرانه ابرو بالا انداخت و طعنه زد: - اِه؟ بعد از چند روز یادت افتاده؟ آریا پوفی کشید و آرام با کف دست ضربهای به فرمانِ ماشین کوبید و حرصی گفت: - بابا بگو وگرنه به عمو احمد زنگ میزنم. صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پدرش دلخور گفت: - خب پس به عمو احمدت زنگ بزن. و گوشی را قطع کرد. آریا شوکه از حرکت او، با چشمانی گرد به صفحهی گوشی خیره شد. سپس با حرص «لجباز»ای زیر لب گفت و شمارهی احمد را گرفت. احمد پشت سیستم بود و تا حدودی متوجهی بحث احد و آریا شد. برای همین تا گوشیاش زنگ خورد، جواب داد: - الو آریا جان چطوری؟ - خوبم عمو شما چطورید؟ میگم، آدرسِ... الی... هلنا... هلیا، هر چی به ذهنش فشار آورد اسم دخترک یادش نیامد، برای همین از راه دیگر وارد شد. - عمو این دانشجو جدیده هست که چند روز پیش گم شد، آدرسش رو داری بهم بدی؟ عمو احمدش نگاهی به احد اخم کرده انداخت و بدون پرسشِ هیچ سوال اضافهای، سریعاً آدرس دخترک را به آریا داد و سپس بعد از خداحافظی به تماس خاتمه داد. احمد نمونهی اصیل یک مرد شیرازی بود که همیشه خسته بود، زیاد حوصلهی بحث را نداشت و اهل پرسش و پاسخ نبود. اکنون نیز کنجکاو نبود که بداند بعد سه روز چرا آریا باید آدرس النا را بگیرد و اینکه حق ندارد آدرس و مشخصات دانشجوها را فاش کند. آریا لبخندی زد و با زمزمه کردن آدرسی که عمویش دادهبود، بهسمت خانهی النا به راه افتاد. *** گل و شیرینی که در راه گرفتهبود را از روی صندلی شاگرد برداشت و پیاده شد. نگاهی به در آبی نفتیِ خانه انداخت و زنگ خانه را فشار داد، اندکی بعد صدای زنی مسن شنیده شد: - بله؟ آریا مقابل دوربینِ زنگ ایستاد تا تصویرش بیفتد، در همان حال گفت: - من آریام... دوستِ النا، میشه در رو باز کنید؟ زنِ مسن با تعجب نگاهی به تصویر پسرک انداخت و با خود فکر کرد که النا هیچ دوستی ندارد، پس چگونه اکنون پسری به این رعنایی پیدا شده که ادعای دوستی با او را دارد؟ مردد گفت: - چند لحظه صبر کنید. سپس بهسمت محبوبه رفت که در آشپزخانه مشغول پختن کولوچه بود. - محبوبه خانم یک آقای جوونی اومده دم در میگه دوست النا جانه... مکثی کرد و با تردید افزود: - شما میشناسید ایشون رو؟ در رو باز کنم؟ محبوبه سینی که خمیر کولوچهها را روی آن چیدهبود، در فر گذاشت و متعجب پرسید: - دوست النا؟ النا که دوستی نداره. سپس در فر را بست و بهسمت سینک رفت تا دستانش را بشوید و گفت: - صبر کن الان خودم میرم ببینم کیه. دوباره صدای زنگ خانه آمد، محبوبه با عجله را برداشت و دستانش را پاک کرد. سپس خود را به آیفون رساند تا تصویر کسی که خود را دوستِ دختر او خواندهبود را ببینید. با دیدن سیمای آریا در صفحهی آیفون مات و مبهوت ماند، سپس مردد تلفن آیفون را برداشت و گفت: - بفرمایید داخل.
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون خسته نباشید- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
-
bano.z شروع به دنبال کردن khanehasil کرد
-
Alen شروع به دنبال کردن khanehasil کرد
-
رمان افسانه اوراشیما و پسر ماهیگیر | khanehasil کاربر انجمن نودهشتیا
khanehasil پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: افسانه اوراشیما و پسر ماهیگیر نویسنده: khanehasil | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی قسمت اول – پسر ماهیگیر و دریا روستای کوچکی در کنار دریای فیروزهای بود؛ جایی که زندگی آرام، ساده و پر از بوی نمک جریان داشت. مردم روستا با امواج بزرگ شده بودند و روزشان با صدای مرغهای دریایی آغاز میشد. در میان آنها جوانی مهربان و آرام به نام اوراشیما تارو زندگی میکرد. تارو از کودکی دوستِ صمیمیِ دریا بود و موجها را پدرانهترین آغوش دنیا میدانست. هر صبح، پیش از طلوع خورشید، قایق کوچک چوبیاش را آرام روی آب مینشاند. دریا همیشه او را میپذیرفت، گویی سالهاست در انتظار آمدنش بوده است. تارو ماهیگیر بود اما به شکار بهعنوان نبرد نگاه نمیکرد؛ همیشه پیش از صید زیر لب از دریا اجازه میگرفت و آبیها را ستایش میکرد. مهربانیاش آنقدر عمیق بود که حتی پیران روستا او را «دلِ دریا» صدا میزدند. زندگیاش ساده اما پر از معنا بود؛ میگفت هر موج داستانی دارد و هر صدف بخشی از یک راز قدیمی است. تنها مشکل این بود که گاهی حس میکرد در سرنوشتش چیزی فراتر از ماهیگیری نوشته شده. روزی که این احساس در قلبش سنگینتر از همیشه شد، آفتاب لایه نازکی از طلا روی آب ریخته بود. تارو تورش را جمع کرد و آماده بازگشت شد اما دلش بیقرار بود. احساس میکرد امروز روزی متفاوت است، روزی که دریا حرف تازهای برای گفتن دارد. وقتی قایقش را رو به ساحل هدایت میکرد، صدای خنده و فریاد چند کودک توجهش را جلب کرد. خندهها سرشار از شیطنت بود اما تهمایهای از خشونت در آنها جریان داشت. تارو نگران شد و قایق را سریعتر به ساحل رساند. صحنهای دید که قلب مهربانش را لرزاند: چند پسر بچه کوچک، لاکپشت ظریفی را گرفته بودند و با چوب میزدند. لاکپشت بیدفاع، زیر دست و پای آنها میلرزید و چشمهای کوچکش پر از ترس بود. تارو جلو رفت و با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! او هم جاندار است، درد را حس میکند… رهایش کنید.» بچهها که تارو را میشناختند، از شرم سرها را پایین انداختند و فرار کردند. او لاکپشت را روی دست گرفت؛ پوستش خیس بود و بدنش خسته. لاکپشت چشمهایش را به او دوخت، نگاهش عجیب انسانی و سپاسگزار بود. تارو با لبخندی آرام گفت: «آزاد هستی، کوچولو… برو خانه.» لاکپشت آرام در آب محو شد و امواج کمی بعد سطح دریا را صاف کردند؛ اما در دل تارو چیزی تکان خورد، انگار این مهربانی کوچک آغاز راهی بزرگ است. آن روز هنوز نمیدانست که دریا این لطفش را بیپاسخ نمیگذارد… ادامه دارد... -
پارت هشتاد و هفتم این اولین باری بود که والت داشت صادقانه از احساسش باهام صحبت میکرد. گروه من همیشه بهش شک داشتم اما چون خودش تابحال بهم ابراز نکرده بود، منم به روی خودم نیاوردم ولی آخه مشکل اینجاست که من نسبت بهش اصلا حس خوبی نداشتم حتی قبل از ورود آرنولد به زندگیم... دستش و با ترس و لرز گذاشت روی دستام و با صدای لرزون گفت: ـ جسیکا...من...من همیشه دوستت داشتم، همیشه پشت سرت وایستادم اما تو هیچوقت منو ندیدی! سعی کردم همیشه جلوتر پر قدرت ظاهر بشم تا از دیدن قدرت من کیف کنی ولی اصلا برات مهم نبود. اون پسر...اون دشمن پدرته...میخواد ویچر بزرگ و نابود کنه! چطور میتونی از اون پیش من دفاع کنی و میخواستی خیلی راحت منو لو بدی؟! اصلا حرفاش برام اهمیتی نداشت! ولی باید نقشهامو از طریق والت عملی میکردم. چاره دیگهایی نداشتم....برای اینکه آرنولد منو ببخشه، حاضر بودم، هرکاری انجام بدم. بنابراین منم مثل خودش که تو قالب آناستازیا، آرنولد و گول زده بود، شروع کردم به نقش بازی کردن جلوش...چشمام و مظلوم کردم و گفتم: ـ آخه من دلم نمیخواست سر آرنولد بلایی بیاد والت...واسه همین باهات اینجوری رفتار کردم...بعدشم اون میتونست با من خیلی بدتر رفتار کنه اما نکرد منم نسبت بهش حس دین داشتم. والت که مشخص بود از حرفای من هم تعجب کرده و هم ذوق زده شده، سریع گفت: ـ خب اشتباهت همینجاست جسیکا! نباید هیچ حسی داشته باشی! جادوگری مثل تو که بعدها قراره جای ویچر بزرگ رو بگیره نباید به احساساتش بهت بده و باید به حرف قدرت و منطقش گوش بده. از حرفاش حالم بهم میخورد اما مجبور بودم تحمل کنم.
-
پارت 15 به سمت اتاق شماره شش رفتم. در اتاق باز بود! متعجب نگاه کوتاهی انداختم. چندین تا برگه و دفترچه کف اتاق ریخته شده بود. اسحله کمریم رو برداشتم. ماشه کشیدم، چراغ قوه ام رو روشن کردم. با دست چپم اسلحه گرفتم و با دست راستم چراغ قوه ام رو تنظیم کردم. وارد اتاق شدم. نور انداختم اما چیزی نبود؛ جز، همین برگه ها! لامپ رو چند بار زدم اما روشن نشد. پشت در چک کردم کسی نبود! هیچکس داخل این اتاق نیست! به برگه های کاهگلی ریخته شده روی زمین خیره شدم. نقاشی از ادم های مختلف، یادداشت هایی با دست خطی عجیب و برگه های پاره شده ای که چند قطره خون روی انها ریخته بود. دفترچه قدیمی با جلد چرم قرمز گوشه اتاق پایین تخت افتاده بود. بوی کهنگی و موندگی از در و دیوار اتاق بلند شده بود. انگار مدت های طولانی است که این اتاق رنگ نور به خودش ندیده! نور چراغ قوه ام رو روی یکی از یادداشت ها انداختم. «خونِ بیمار هنوز گرم بود... و صداها بازگشتند.» فهمیدیم که میان مرگ و حیات، خدا سکوت میکند و ناسو سخن میگوید. ناسو همان بوی تعفن جسد نیست؛ او روحِ بلعندهست، نخستین گناهِ آفرینش، آنکه از تنِ اَهرِمن جدا شد تا در خاک بخزد. ناسو پس از مرگ وارد بدن انسان میشود و آن را ناپاک میکند، بهطوریکه تماس با جسد باعث آلودگی عناصر مقدس مثل آب، آتش و خاک میشود. ج. ع. این دیگه چه کوفتیه؟! یعنی چی که خون بیمار هنوز گرم بود؟! ناسو؟! نور چراغ قوه ام رو به سمت کاغذ پاره دیگری گرفتم: هر شب، پیش از آیین، پوستِ دستم را با تیغ میگشایم و نامش را مینویسم: نَکرووس. در آن لحظه، هوا سنگین میشود.... ادامه یادداشت خونی و پاره بود. کف اتاق پر از لکه های خون و این کاغذ های عجیب بود. صدای پایی از درون راهرو شنیدم. اجازه ورود به اتاق شماره شش را نداشتم! صدای پا هر لحظه نزدیک تر می شد! ج. ع کیه؟ این یادداشت ها! اینجا... اتاق چه کسی بوده؟ صدای قدم ها درست به پشت در اتاق رسید. به اطراف نگاهی انداختم. کجا مخفی بشم؟ دویدم و پشت در پناه گرفتم. تنها نقطه ای که جای پنهان شدن داشت. چراغ قوه ام را خاموش کرده و ایستادم. تفنگم را اما نشانه رفتم اماده باش! چیزی وارد اتاق شد. هوای اتاق سنگین و گرفته شد؛ انگار باید برای ذره ای هوا تقلا می کردم. چیزی باعث سوزش پوست گردنم می شد. انگار کسی داشت قفسه سینه ام را مهر می کرد. دو نفر وارد اتاق شدند . نگهبانی که پالتو بلند مشکی به تن داشت؛ چراغ قوه اش را روشن کرد. انها که بودند؟ - لعنتی عتیق کدوم گوریه؟!... نگفتم حسابی مراقبش باشید؟! مرد دیگری که روپوش سفید پوشیده بود هراسان گفت: اما اقا ما اقدامات لازم انجام دادیم. مطمعن ام که عتیق همین اطرافه، نمی توانه زیاد دور شده باشه! نگهبان عصبانی لگدی به یادداشت ها زد. - این اشغالا رو بسوزونید. مکثی کرد: نگهبان شیفت شب کجاست؟... عتیق و جلال نباید همدیگه رو ملاقات کنند! - چشم اقا! - به نفعته هرچه زود تر عتیق رو پیدا کنی... زنده یا مرده...! هر دو بیرون رفتند و در رو از پشت بستند. عتیق کی بود؟ شاید... یادداشت ج. ع همان ج. عتیق باشه! چرا من نباید ببینمش؟! باید هر طور شده قبل از این افراد عتیق رو پیدا کنم. ایستادم. به کاغذ پاره ها خیره شدم. اگه... همه وسایل رو ببرم شک می کنند. به سمت دفتر رفتم، برش داشتم. جلد دفتر گرمای عجیبی داشت! انگار هنوز کسی ان را در اغوش گرفته بود...