تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
۱ غبار روبی از مساجد محله در ماه رمضان ۲ شناسایی نیازمندان محله در ماه مبارک رمضان ۳ حمایت از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست ۴– دعوت از مادران شهید برای سخنرانی ۵– دعوت از نخبگان خانمی [مثلا استاد دانشگاه، معلم، پرستار] جهت سخنرانی و خاطرهگویی ۶ برگزاری جشنواره فیلم شهداء دانشجو ۷ هر مسجد میتواند یک موزه کوچک از آثار و وسایل شهدا، رزمندگان مسجد و نیز فعالیتهای دوران دفاع مقدس خودش فراهم کند. ۸ نصب حجله شهدا در ابتدای هر کوچهای که شهید داده است در ایام هفته دفاع مقدس و زنده کردن حال و هوای آن ایام. ۹– راهاندازی کمپین اعلام آمادگی برای در اختیار قرار دادن دیوار ملک برای نقاشی تصویر شهدا یا دیوارنویسی وصیتنامه شهدا و… ۱۰ شناسایی خانوادههای شهید، آزادگان و رزمندگانی که در مجاورت مسجد زندگی میکنند. ۱۱– اهتمام بچههای مسجد (خصوصا پایگاه بسیج) در جهت برگزاری یک مراسم ویژه برای درگذشت پدر و مادر شهید. ۱۲قرائت حدیث کساء و تفسیر آن توسط امام جماعت ۱۳ برپایی حلقه های معرفتی در راستای شناخت ابعاد وجودی ام ابیها (س) ۱۴در دههی اول محرم، عزاداری هر شب را به یادبود یکی از شهدای مسجد برگزار کنند. (عکس شهید را نصب کنند، مداح از او نام ببرد و…) ۲۳. معرفی کتاب در رابطه با شخصیت و زندگی حضرت فاطمه در مسجد توسط امام جماعت همچون زهرا برترین بانوی جهان آیت الله مکارم شیرازی، جامی از زلال کوثر آیت الله مصباح یزدی، بصیرت حضرت زهرا اصغر طاهرزاده ۲۴. تکریم مقام مادران شهید در مسجد همراه با خاطره گویی مادر شهدا بین نمازهای جماعت مسجد ۲۹*در روز عید غدیر چند نفر را به کار مشغول کند ۳۰یا بدهکاری کارکنانش را ببخشد ۳۱ *با پذیرایی شکلات در ماشینش ۳۲*یا تخفیف ویژه برای مسافرین ۳۳*یا چند ساعت مسافرکشی رایگان در روز غدیر مبلغ غدیر باشد. ۳۴*و با ایجاد هستهها و ستادهای مردمی برگزاری مراسم غدیر مبلغ غدیر باشد ۳۶ کمک به مشکل اشتغال جوانان مسجد و معرفی به ارگانها البته به صورت مستمر و پیگیر تا رفع مشکل آنها. ۳۷ بچههای مسجد، مردم و خانوادههای شهدا را ترغیب کنند به ایجاد وقف جهت مراسم سالگرد شهدا. ۳۸ چون دوستان شب معمولا خسته اند....یک ماساژ گروهی روی هر نفر میتواند خستگی را رفع کند....
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
خانم ها
-
اشکانی: فرهاد یکم ۵ مهرداد یکم ۳۹ فرهاد دوم ۵ اردوان یکم ۴ مهرداد دوم ۳۳ گودرز یکم ۱۱ ارد یکم ۵ سیناتروک یکم ۶ فرهاد سوم ۱۲ مهرداد سوم ۳ سیناتروک ۶ مهرداد چهارم ۳ ارد دوم ۲۰ فرهاد چهارم ۳۹ فرهاد پنجم و ملکه موزا ۲ ارد سوم ۳ ونون یکم ۴ اردوان دوم ۲۶ یا ۲۹ وردان ۶ گودرز دوم ۵ ونون دوم کمتر از یک سال بلاش یکم ۲۷ پاکور دوم ۳۲ بلاش دوم شورشی ۳ اردوان سوم شورشی ۱ بلاش سوم ۲ خسرو یکم ۱۹ مهرداد پنجم ۱۱ بلاش چهارم ۴۴ خسرو دوم مدعی ۱۸ بلاش پنجم ۱۸ بلاش شیشم ۲۰ اردوان چهارم ۸
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانوادهش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش میکردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج میتونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من میخوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زنهام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمیشناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشههام رو خراب میکرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا میکنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. -
خودش را در آغوش او جا داد. هنوز زیاد هم از آن قلعهی منحوس دور نشده بودند که ساوان(اژدهای دستآموز ملکه) به دنبالشان افتاده بود و آتشی که از طلسم جادوییِ ملکه سر چشمه میگرفت احاطهشان کرده بود. با وحشت نگاهش را به آتشی که محاصرهشان کرده و ساوانی که پشت سرشان منتظر یک اشاره بود تا نابودشان کند چرخی داد و رو به جفری که خونسرد و آرام دست گرد کمرش انداخته بود پرسید: - ح... حالا چیکار کنیم؟! جفری با خونسردیِ تمام پوزخندی به لبهای نسبتاً باریکش نشاند. - میخواد ما رو برگردونه. چشمان مشکی رنگش را با وحشت گشاد کرد. - وای نه! من نمیخوام برگردم. من نمیخوام باز به اون قلعهی وحشتناک برگردم. جفری چشمان قهوهای رنگش را به چشمان او پیوند زد و با اطمینانی که در چهره و صدایش موج میزد گفت: - آروم باش سارا! ما قرار نیست به اون قلعه برگردیم عزیزم. - پس... پیش از آنکه حرفش را تمام کند جفری دستش را گرفت و او را به دنبال خود به سمت جلو و آتشی که همچنان زبانه میکشید کشاند. سارا چنگ به بازوی جفری زد و جیغ کشید: - چیکار داری میکنی؟ اون هردوی ما رو میسوزونه. جفری بیآنکه جوابش را بدهد همچنان به سمت آتش میدوید. داشتند به آتش نزدیک میشدند و گرمای آن را بر روی پوست خود به خوبی حس میکرد. کمی مانده به شعلههای آتش جفری از حرکت ایستاد. هر دو نفس نفس میزدند و قطرات عرق بر روی پوست صورتشان خودنمایی میکرد. جفری از گوشهی چشم نگاهش کرد و پرسید: - آمادهای؟ با گیجی نگاهش کرد. برای چه چیز باید آماده میبود؟! پیش از آنکه سوالی بکند در آغوش گرمی فرو رفت و قبل از اینکه به خود بیاید همراه با او به میان شعلههای آتش کشیده شد.
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم انتقام آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه.
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون: ۱. سکانسی که مینوسید حداقل سی خط باشه. ۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت. ۳. نوشتههاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. این هم از عکس جذابمون👇🏻 منتظر نوشتههای قشنگتون هستم😍 ببین و بنویس | قسمت اول
- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
🌼درود نودهشتیا!🌼 🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼 انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎 چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬 من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه میکنید و یه سکانس برای اون عکس مینویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻🏫 ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانسها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷 💥حالا برنده ما کیه؟!💥 برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟 جوایز هم دقیق اعلام نمیکنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... موفق باشید😉 @Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL
- 3 پاسخ
-
- 5
-
-
-
پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمیخواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم نمیدونم چرا؟یهچیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس میکردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمیکرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه میکردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست، آروم باش عزیزم الان میرسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه میکردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمیخواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس میگفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد.
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمیکرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم..
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و سادهان و بهشون زود اعتماد میکنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت میکنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅
-
شکلات تلخ
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
به تازگی رمان شکلات تلخ رو خوندم و خیلی دوسش داشتم و رفتار و اخلاق شخصیت مرد داستان واقعاً به دلم نشست اگه رمان پلیسی و عاشقانه دوست دارید بسیار پیشنهاد میشه که رمانهای سیگار شکلاتی و شکلات تلخ رو بخونید.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
دوروز قبل کتاب خدمتکار از فریدا مک فادن رو خوندم. این کتاب رو در عرض دوروز تموم کردم که خودش نشونه جذابیت بالای این داستانه. اگه یکم کتابخون باشید مطمئنا اسم فریدا مک فادن، ملکه جنایی نویس رو شنیدین. این اولین کتابی بود که من از این نویسنده میخوندم و باید بگم انتظارات من رو برآورده کرد. داستان تو ژانر معمایی، عاشقانه خیلی خوش درخشیده و باید بگم توی این کتاب، هیچ چیز اونطور که به نظر میرسه نیست. قلم فریدا توی بیان جزئیات بینظیره، این کارو به طور حرفهای انجام میده که خواننده رو دلزده رو نمیکنه و در عین حال، تو ناخوداگاه تصویرسازی دقیقی از همه لوکیشن ها و شخصیتها و موقعیتها توی ذهنت خواهی داشت. من این کتاب صوتی رو از طاقچه با گویندگی مریم محبوب گوش دادم که خوانش خوبی داشت و لحن و صدای مختص هر کرکتر رو خیلی خوب اجرا میکرد. مطمئنا این آخرین کتابی که از فریدا خوندم نخواهد بود، چون به شدت مطلوبم بود و دوست دارم کتابهایی مثل راز خدمتکار، بخش دی یا پسرشایسته رو هم بخونم. اگه کتاب معمایی عاشقانه دوست دارید، میتونید کتاب خدمتکار رو امتحان کنید.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
خدمتکار 😂😂
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
ماسو شروع به دنبال کردن اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود کرد
-
سلام گلای توخونه اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود اسمت چی میشد؟ خودم بادام
- 3 پاسخ
-
- 2
-
- دیروز
-
پارت شصت و یکم با تعجب هر چی تمام تر به آقای پناهی نگاه کردم. متوجه شدم که کوهیار به چشم و ابرو انگار بهش اشاره میکرد. آقای پناهی روشو برگردوند سمت من و گفت: ـ خب غزل جان مهیار مثل اینکه زبونشو قورت داده. به من یا مهلا میگفتی که با کوهیار اوکی شدی دیگه . بنده خدا دو ساعت داشت دنبال آدرس خونت میگشت. چی داشتم میشنیدم؟؟ این ابله مثل اینکه به همه گفته بود با من دوست شده، نکنه که پیمانم اینو شنیده باشه، اصلا شاید بخاطر همین اینقدر باهام سرد برخورد میکنه. دیگه نمیشنیدم اینا چی داشتن میگفتن! سرم گیج میرفت و حالمم واقعا داشت از این وضعیتی که توش گیر کرده بودم بهم میخورد. ناخودآگاه از سر میز پاشدم و دویدم سمت بیرون. یه چند تا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود. مهلا بیرون نشسته بود و با یه پسره دیگه در حال حرف زدن بودن که با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ غزل خوبی؟؟غزل..باتوام... بدون اینکه جوابشو بدم، دستمو گذاشتم رو قلبم و سعی کردم بلند بلند نفس بکشم. رفتم سمت دستشویی و شیر آب و باز کردم و چند دور آب و پاشیدم به صورتم. آرایشم تو صورتم پخش شده بود اما دیگه برام مهم نبود. اون عوضی با من چیکار کرده بود؟؟ الان میفهمم که کاملا حق با مهسان بوده. یعنی الان پیمان راجب من چی فکر میکنه؟؟یعنی حتی شاید قضیه زن داشتن پیمان هم دروغ بوده باشه. با مشتم کوبیدم به آینه. با جیغ گریه کردم. شکمم درد میکرد، سرم داشت منفجر میشد. نفسم واقعا بالا نمیومد، چشمای پیمان ، صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. الان راجبم چه فکری میکنه؟! لابد فکر کرده که برای اینکه به کوهیار نزدیک بشم ازش سواستفاده کردم. خیلی درد داشتم. کنار شیرآب نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهای جمع شدم و گریه میکردم. صدای موسیقی دوباره بلند شد. معلوم بود که شروع کرده بودن، همین لحظه در دستشویی باز و مهلا به یه نفر سراسیمه گفت : ـ همینجاست. تا منو دید اومد داخل کنارم و گفت : ـ وای غزل چیشده؟؟
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم این دردمم ژنتیکی بود و چندبار که دکتر رفته بودم گفتن که بعد از ازدواج وضعیتم بهتر میشه. خلاصه، آقای نامجو داخل ماشین یکم راجب وضعیت خونه و تفریحات جزیره برامون حرف زد و خانمشم بابت کار ما ازمون پرسید که دم مهسان گرم جواب تک تک سوالاشونو میداد. یه ربع بعد رسیدیم دم هوکو لانژ. خیلی شلوغ بود ، انگار کل آدمای جزیره اونجا جمع شده بودن. اول از همه پیمان و دیدم که تو خودش بود و پشت کیبورد مشغول نواختن بود. یه پیراهن سفید تنش بود که واقعا خواستنی ترش کرده بود ، دلم میخواست جمعیت و تموم اتفاقاتی که افتاده رو بیخیال شم و برم پیشش ولی حیف که نمیشد. مهسان دستم رو کشید و گفت : ـ بریم داخل دیگه چرا وایسادی؟؟ چون سمت در ورودی شلوغ بود ما از پشت در از سمتی که بند موسیقی و سن قرار داشت وارد شدیم. من که کلا رو پیمان زوم بودم اما اصلا سرشو بالا نیورده بود. همین لحظه آهنگشون تموم شد و سرشو آورد بالا و با دیدن من اونم زوم شد روم اما خیلی سریع نگاهشو برگردوند. مجری از خواننده بعدی دعوت کرد که بیاد رو صحنه و در همین حین کوهیار از روی سن او مد سمت میزی که ما نشسته بودیم. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت : ـ چیشد نظرت عوض شد خانوم کوچولو ؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم : ـ به تو ربطی نداره. مهسان هم اینبار با عصبانیت گفت : ـ شنیدی چی گفت ؟ حالا بزن به چاک. مطمئنا برای دیدن تو نیومده. کوهیار بهش نگاه کرد و گفت : ـ از شما نظر نخواستم. قبل اینکه مهسان حرفی بزنه گفتم : ـ حرفمو شنیدی پاشو برو. همین لحظه آقای پناهی که پیش بازیگرا رو میز اول نشسته بود اومد سمت ما و زد به پشت کوهیار و رو به من با لبخند گفت : ـ به به جمع عشاق و میبینم!
- 64 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
#پارت19 وسط اون همه خنده و شوخی، صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی میز ولو بود، پشت یه فنجون خالی. صفحهشو نگاه کردم. شماره ناشناس بود. اخم کردم، لبمو جمع کردم و با تردید گفتم: ــ کیه این دیگه؟ شماره نداره! هلیا که هنوز تو فاز خنده بود، گفت: ــ شاید بالاخره اونیه که قراره بیاد تو زندگیت! بردار ببین عشقِ سرنوشتته یا مأمور اداره گاز! سارا زد روی میز و گفت: ــ اگه مأمور باشه فقط امیدوارم پول نگیره، چون کارت نداریم! خندیدم، ولی یه حس عجیبی زیر دلم قل خورد. از اون حسا که یه چیزی قراره بشه... نمیدونی خوبه یا بد، فقط میفهمی عادی نیست. گوشی رو کشیدم سمت خودم و تماس رو جواب دادم: ــ الو؟ چند لحظه سکوت بود. بعد یه صدای مردونه، آروم ولی مطمئن گفت: ــ سلام. ببخشید مزاحم شدم... شما دختر خانوم نسرین هستین؟ نفس تو سینم گیر کرد. هلیا و سارا با دهنای باز نگام میکردن. صدای اون طرف خط آشنا نبود، ولی یه چیزایی تهش بود. حس غریبِ آشنا. حس کسی که شاید نمیشناسی، ولی قراره بشناسی... ــ ببخشید... شما؟! مکث کرد. بعد گفت: ــ فک کنم شماره رو اشتباه گرفتم. ببخشید... و قطع کرد. همونجا خشکم زد. سارا گفت: ــ چی شد؟ کی بود؟ ــ نمیدونم... گفت اشتباه گرفته... ولی نمیدونم چرا صداش عجیب آشنا بود... هلیا چشمکی زد: ــ همون عشقِ سرنوشتته دیگه! از راه اشتباه شروع میکنه! لبخند زدم، ولی یه چیزی ته دلم قل میخورد... انگار یه نخ باریک نامرئی، از همینجا داشت شروع میشد به بافته شدن. سارا که هنوز از خنده نفسنفس میزد، لیوان قهوهشو برداشت و گفت: ــ من اگه جای معلمت بودم خودم یه جایزه ویژه بهت میدادم! مثلاً «خلاقترین رولساز قرن»! منم قاشق کیکمو گرفتم سمتش و گفتم: ــ تو فقط جایزه نده، اینو بخور بفهمی دنیا چرا قشنگه. کیک شکلاتیِ اینجا با روح و روان آدم بازی میکنه. هلیا گفت: ــ وای راستی، نیگا کن گوشه لبات شکلاتی شد، بیا دستمال بدم قبل اینکه یکی بیاد بگه این دختره از تو ظرف شیرینی پرید بیرون! هممون زدیم زیر خنده. اون لحظه... نمیدونم، یه حس سبک و قشنگی اومده بود سراغم. مثل همون وقتایی که وسط شلوغی زندگی، یهدفعه دلت آروم میگیره. یهو سارا با لحن جدی رو به من گفت: ــ ولی خدایی... از شوخی بگذریم، تو خیلی تغییر کردی. قبلاً یه چیزی میگفتی، زود صورتت سرخ میشد... حالا نه، قشنگ جواب میدی، میخندی، نگاهت فرق کرده. من یکم مکث کردم. لبخندم کمرنگ شد ولی نذاشتم خاموش شه. یه نگاه به لیوان توی دستم انداختم و گفتم: ــ آدما یه جاهایی مجبور میشن بزرگ شن... حتی وقتی دلشون نمیخواد. منم یهکم بزرگ شدم، همین. هلیا آروم گفت: ــ ولی بازم همونی... دختر خجالتی و لجبازی که با یه تیکه کیک شکلاتی میتونیم خرش کنیم. پوزخند زدم. ــ و شما همون دوتایی هستین که با یه خاطره از رول دستمال توالت تا ته کافه رو میلرزونن. هممون زدیم زیر خنده. صدای خندهمون توی کافه پیچید، طوری که چند نفر برگشتن نگامون کردن... اما مهم نبود. چون اون لحظه، واقعاً زندگی رو داشتیم حس میکردیم.
-
mahiya عضو سایت گردید
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و دو -جون بچهت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا میخورم، حالا خوب میدانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فینفینش، معدهام را به هم میریزد. حیدر چنگی به موهایش میزند و مستاصل، به من نگاه میکند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانهی نه تکان میدهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را میکند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را میشنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا میتوانم دستهای فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شدهاند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت میخواد بکن! دیگه غلط بیجا نمیکنم حیدر... شانههایم پایین افتاد و گونههایم آتش گرفت. مرا نمیدید اما میدانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشمهای کوچکش را فشرد و با گریه، ترسش رو بروز داد. نمیتوانستم به اتاق بروم، باید میفهمیدم اینجا چه خبر است و بیغیرتی بابا از کجا آب میخورد. -دارم میمیرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره میپوکه! صدای لرزانش را به زحمت میشنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ میکشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس میزدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشمهایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر میکنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی میشد؟ باید گریه میکردم. باید فریاد میزدم. باید دنیا را روی سرشان خراب میکردم و توی سرم میزدم اما... مگر فرقی به حالم میکرد؟ من رسما معامله شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهرهاش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگیام عوقم میگرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواستهاش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کردهاش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه میخواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرفهای زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دستهکلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمههایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر میخورد و در تمام مدت، با چشمهایی نگران مرا میپایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک میریزد و فریاد میزند و توضیح میخواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازهای هم برایش انجام نمیشد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و میتوانستم جنسش را تامین کنم، دخترش میشدم؟ -ناهید... سرم را بالا میگیرم و بی هیچ حسی، نگاهش میکنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را میپاید. حیدر مِن و مِنی میکند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند میشود و مرا پشت سر میگذارد. مقابل بابا میایستاد و انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمیخوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان میدهد که حیدر اضافه میکند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خرابشده نمیذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت ۲۳ سیاوش دستی پشت گردنش کشید و گفت: آره خب... در واقع حرفایی بودن که نمیشد توی نامه برات بنویسم... ولی ممنون که اونجا جلوی آرتمیس هوامو داشتی آریا به میز تکیه داد و دست به سینه گفت: قابلی نداشت سپس در حالی که یک ابرویش را بالا میانداخت ادامه داد: فکر میکردم تو و آرتمیس همه چیز رو به هم میگید... ولی ظاهراً رازهایی وجود داره سیاوش یک صندلی برای خودش کنار کشید و نشست. بار سنگینی که این شش ماه گذشته و پس از بیماری پدرش بر دوشش بود ، غم از دست دادن نیکزاد ، پسر بچهی شیرینش ، دیدن از درون ذوب شدن عشق زندگیش پس از آنکه مجبور به تماشای مرگ پسرشان شد. و این اواخر اینکه مجبور شده بود از آرتمیس ، همسرش همه چیز را پنهان کند. همه و همه بر دوشش سنگینی میکرد. حس میکرد این ماجرا توان جسمیش را کم کرده است. رو به آریا گفت: تو هم جای من بودی همین کارو میکردی رو به کاوه ادامه داد: براش تعریف کن چی پیدا کردی کاوه با دو قدم به آنها نزدیک شد و در حالی که بینشان میایستاد ، دست به کمر گفت: افرادم به تازگی خبری بهم رسوندن که اولش به نظرم چندان مهم نبود ولی بعدش که خبر رو با سیاوش درمیون گذاشتم دیدم ماجرا جدیتر از این حرفاست...اونا گفتن که جاسوسامون توی بندر جنوبی متوجه اتفاقات عجیب شدن... ظاهراً سهند داره تعداد زیادی کشتی آماده میکنه