تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
کتاب صوتی هزار و یک شب به گویندگی فاطمه حکیمی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📢 اطلاعیه انتشار کتاب صوتی با کمال خوشحالی به اطلاع شما همراهان میرسانیم که کتاب صوتی ارزشمند هزار و یک شب با گویندگی دلنشین فاطمه حکیمی @Donya هماکنون در سایت نودهشتیا منتشر شد. ✨ خلاصه: کتاب صوتی «هزار و یک شب» روایتگر هنر بقا و قدرت قصهگویی است؛ داستانهای شهرزاد، که با هر قصه جان شاه جفادار را نجات میدهد، سرشار از عشق، ماجرا، حیله و جادوی خیالاند که خواننده را به جهانی پر از شگفتی و عبرت میبرند... 🎧 لینک دسترسی: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-کتاب-صوتی-هزار-و-یک-شب-به-گویندگی-ف/ 📖 برشی از کتاب: شاه شهریار، فرمانروایی نیرومند اما پرخشم، پس از آنکه خیانت همسرش را دید، تصمیم گرفت هر شب با زنی ازدواج کند و صبح روز بعد او را به قتل برساند تا دیگر هیچ خیانتی را تجربه نکند... از شما دعوت میکنیم با گوش دادن به این کتاب صوتی، سفری خیالانگیز به دنیای قصههای هزار و یک شب را آغاز کنید. -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم عکس یک در یک با کیفیت ارسال کنید - امروز
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و شیش دره بلند شد و نگاه آخرش با خشم و گریه رو به من انداخت و رفت. روی مبل نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم. بچهها اومدن دلداریم بدن. کلافه گفتم: - خوبه، این هم ازم متنفر شد. فردا بابا اومد. دره هیچی بهش نگفت اما دیگه همیشه سعی می کرد با من چشم توی چشم نشه یا وقتی که من توی هال بودم سعی می کرد بره توی اتاق. حتی بابا هم متوجه این حالت ها شد. - بین شما اتفاقی افتاده بابا؟ - نه، چطور؟ - آخه احساس می کنم دره یکم باهات سرده. لب هام رو با حرص روی هم فشردم. این دختر آخر سر برای من دردسر میشد. - نه بابا چیزی نیست، بین خودمون هست درستش می کنیم. فرداش سر پروژه جدید بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! -
ساناز با حالتی مملو از خشم، حرص، بغض و غصه به فاطمه خیره شد. دختری که از زمزمههاشون متوجه شدیم اسمش آریاناست، خیلی لوس لباشو مثلاً با غم فراوان جمع کرد و اون رو در آغوش گرفت و طبق معمول کله قرمز که انگار سگِ پاچه گیر گروهَکشون بود، پرید سمتمون و پاچهی فاطمه بدبخت از خدا بیخبر رو گرفت: - چی میگی واسه خودت دخترهی احمق؟ یعنی چی که رهبر زن داره؟ تو چطور جرأت میکنی اسم رهبر رو بگیری ایکبیری؟ فاطمه که از حالت تهاجمی اون، حیرتزده تو خودش جمع شدهبود، چشماشو گرد کرد و با ترسی مصنوعی، نگاش کرد و گفت: - هوشه! چته مثل سگ پاچه میگیری با اون کلهی قرمزت؟ مگه بلانسبت حیوونی که میغری و میخوای بیوفتی به جونم؟ من تُپُقی زدم و تک خندهای کردم و لایکی به فاطمه که بهم چشمک میزد، فرستادم. تارا که کلاً رد دادهبود و از کنترل خارج شدهبود، دستش رو به معنای <خاک تو سرت> به سمت فاطمه نشونه رفت. بعد با چشمایی که اشعه ایکس رو بهسمت کله قرمز که الان صورتش هم قرمز شدهبود پرتاب میکرد، گفت: - آخه احمق جون با اینا اینطوری حرف میزنن مگه؟ من با تعجب و حیرت به تارا خیره شدم، اصلاً یه دفعه احساس کردم مغزم پوکید. چون یک دقیقه فکر کردم تارا میخواد ازشون معذرت خواهی کنه. اما تارا در یه حرکت غافلگیرانه به سمت دختره حمله ور شد و پنجههاشو با قدرتِ تمام توی امواج خونین دخترک فرو برد و تا جا داشت، موهاشو کشید و اجازهی پیشروی به اون فکر مسموم توی ذهنم رو نداد. فاطمه که کنارم بود تک خندهای کرد و دست به سی*ن*ه زمزمه کرد: - به اون بدبخت گفتم سگ، اما انگار سگ اصلی رو ما تو آستینمون پرورش دادیم. با کشیدن موهای دختره که با صدای چیک چیکی از بن و ریشه کنده میشد، صدای جیغ خیلی بلند و گوش خراشی ازش ساطع شد که تارا بلافاصله رهاش کرد و نشست تا استاد که روی تخته مینوشت و با صدای جیغ دختره با ترس برگشتهبود، نبیندش. دختره که از کار تارا تا سرحد مرگ حرصی و عصبانی شدهبود، رَم کرد طرف تارا و مثل گربه چکمه پوش پنجههاشو بالا آورد و من یک دقیقه احساس کردم ناخوناش بلندتر شد؛ اما تارا در طی یک حرکت لبریز از سیاست جیغ نسبتاً بلندی کشید و تو خودش جمع شد و فریاد زد: - استاد کمک این میخواد منو بخوره.
-
دلخور و با تأسف سری تکون دادم و رو به فاطمه گفتم: - میبینی لیاقت نداره. همون لحظه چشمم خورد به ساناز و دوستاش که زیر زیرکی میخندیدن و در مورد موضوعی مهیج حرف میزدن. با اومدن اونها به سمت صندلیهاشون، هر سه ساکت و صامت نشستیم و خیرشون شدیم. تارا که با چشمای ورقلمبیدهش خیرهی اونا بود، خطاب به فاطمه گفت: - پس غریزی بود! فاطمه که بدتر از هر سهی ما تعجب کرده بود، زمزمه کرد: - به خدا نمیدونم فازشون چیه، جنی شدن! با گفتن هیسی هر دوی اونهارو ساکت کردم، همون لحظه دخترا با عشوهی و ادای دخترونه و دلبرونه روی صندلی نشستن. با نشستن اونا بدن فاطمه ویبره رفت، تارا که چهرهی جدی اون و حالت بدنش که خنده رو نشون میداد رو دید، لباشو غنچه کرد که خندش رو کنترل کنه. منم لب پایینم رو گاز گرفتم تا مبادا صدای خندم بلند شه. چند دقیقه بعد استاد اومد و قبل از معرفی، حرفی، سخنی شروع به درس دادن کرد. ما سه تا با اینکه اهل درس و مشق نبودیم؛ اما به خاطر علاقهی خاصی که به رشتهمون داشتیم با دقت نکته برداری میکردیم. چهارسال پشت کنکور بودیم و در کنار درس مثل خر کار میکردیم تا از پس مخارج سنگین زندگیمون بربیایم. وقتی از یتیم خونه شوتمون کردن بیرون، یه قرون پول توی جیبامون نبود. همون سال هم کنکور داشتیم اما متأسفانه از خیرش گذشتیم تا بتونیم کار کنیم و سر پناهی پیدا کنیم. از وقتی که چشمامون رو باز کردیم توی همون یتیم خونه بودیم و همه خاطراتمون توی اون خونهی نسبتاً بزرگ و با یه عالمه اتاق و یه خاله زیتون مهربون بود. بهمون بد نمیگذشت و کسی هم اذیتمون نمیکرد (هر چند که ما از هیچ تلاشی برای شکنجهی بقیه بچههای اونجا دریغ نمیکردیم) ولی خب سختیهای خودش رو هم داشت، اینکه هنوز هنوزه یه گوشهی ذهنمون یه صدایی میگه بابا و مامانمون کیه؟ چه شکلین؟ چرا نخواستمون؟ ما سه تا این صداها رو خفه کردیم تا اون کمبودها و زخمهای عمیقی که به روح و جسممون زدن کمرنگ بشه. خلاصه سال اول کنکور پَر! سال دومم به همین منوال گذشت. سال سوم که یکم وضعمون رو به راه شد هر سه ثبت نام کردیم واسه کنکور؛ اما قبول نشدیم تا سال چهارم که خدمت شما هستیم. البته ناگفته نمونه که سمیه هم خیلی بهمون کمک کرد، مادر همون لیلا کوچولو که به قول فاطمه اگه پوشکشو عوض و... حالم به هم خورد. با صدای زمزمه و خندهی ساناز و دوستاش حواسمون مدام پرت میشد، همش از وجنات و ابهت قد و هیکل و غیره و غیره یکی حرف میزدن و نمیذاشتن به حرفای استاد که انگار به برق وصل بود و تندتند حرف میزد، توجه کنیم. با عصبانیت خودکارم روی دفترم گذاشتم و اخمالود به صندلی تکیه دادم، ساناز که انگار نه انگار توی کلاس درسه با عشق دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: - اون معرکهست! واقعاً لیاقت رهبر شدن رو داره... اصلاً چیزی از دستش در نمیره حواسش خیلی جَمعه. اون خیلی رمانتیکه، مهربون و غیرتیه... وای بچهها نفسم رفت. تارا هم با خشم به صندلی تکیه داد و غرید: - کاش میرفت این نفس وامونده. کله قرمز دست ساناز رو گرفت و مثل اون پلکاشو تندتند باز و بسته کرد و با صدای تو دماغیش گفت: - دست راستش رو بگو... دلمو برده وقتی که جدیجدی روی سربازا نظارت میکنه. اصلاً میخوام قربون اون اخماش برم. فاطمه با تعجب و چشمای گرد رو به اونا با لحن نصیحت گویانهای گفت: - بسمالله... رهبرمون که زن و بچه دارن این حرفا چیه میزنی خوبیت نداره. ساناز با شنیدن این حرف مثل برقگرفتهها برگشت بهسمت ما، دوستاشم با حیرت برگشتن و به فاطمه خیره شدن.
-
فاطمه با اکراه برگه رو از دستش گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت، بعدش با حالت بامزهای چشاشو گرد و با جو زیاد گفت: - نوشته دوستت دارم عشقم! هر سه چشماشون گرد شد و با حیرت خیرهی دهن فاطمه شدن، چند ثانیه بعد کمکم از اون حالت خارج شدن و یه لبخند ملیح روی لباشون نشوندن. ساناز با چشمایی که ازشون قلب ساطع میشد، ناباور لب زد: - خدای من! باورم نمیشه. مو قرمز که من رو یاد کلاه قرمزی مینداخت، لبای رژ خوردش رو غنچه کرد و شونهاش رو به شونهی باربی زد. خدا جون حتی شونههاشون هم کوچولو موچولوعه بعد هیکل من مثل هادی چوپانه، اینا از ظرافت و لطافت پُرن من از عضلات پُرم... حالا من یه خورده پیاز داغ رو زیاد کردم به خدا پنجاه کیلو بیشتر ندارم و مثل یک باربی توپُر میمونم. باز هم با نیشگون تارا به خودم اومدم. این یکی از خصلتهای من بود، اینکه یکی رو میبینم باید با دقت تکتک اعضای صورت و فرم بدن و حرکاتشو از نظر بگذرونم با صدای مو قرمز به خودم اومدم: - اولالا! گفتی از عربی خوشت میاد رفت عربی یاد گرفت. در یک ثانیه چشمای هر سه ما گرد شد، منظورش چیه؟ نیم نگاهی سوالی به فاطمه انداختم که به حالت <بهخدا نمیدونم قضیه چیه> شونهشو بالا انداخت. یکدفعه هر سه دختر ایستادن و با ذوق بهسمت در رفتن، با خروج اونا تارا مرموزانه چشم ریز کرد و از فاطمه پرسید: - قضیه چیه؟ چیکارشون کردی؟ فاطمه گوشهی لباشو پایین کشید و دوباره شونهای بالا انداخت: - به جان تو نمیدونم چی شد. همش غریزی بود. یواش زدم پشت دستش که رو میز بود و با اخم، زمزمه مانند گفتم: - اِ نگو غریزی مگه حیوونی بلانسبت. فاطمه بیخیال باشهای گفت و ما عملیات رو شروع کردیم. هر سه آدامس بزرگی که توی دستمون بود رو روی صندلیهای دخترا چسبوندیم. من درحالی که با دقت آدامس رو پخش میکردم تا مشخص نشه زیر لب شروع به خوندن چهار قل و آيتالکرسی کردم، تارا وقتی جنبش لبای من رو دید با تعجب چشمای درشتش بهم دوخت و گفت: - چی میگی آبجی؟ بدون نگاه بهش خیرهی نتیجهی کارم شدم و زمزمه کردم: - ورد میخونم تا آدامسه به اعماق خشتکشون فرو بره که با یخ، استون و نفت و هیچی پاک نشه. فاطمه پوزخندی زد و با تکون سرش رو به من گفت: - دلت خوشه مرضی، میرن میندازن شلوارشون رو و یکی دیگه میگیرن. تارا اخمی کرد و مثل زنایی ستم دیده دستش رو به سی*ن*هاش زد و از ته دلش شروع به نفرین اون سه از خدا بیخبر کرد: - الهی همین امروز باباتون ورشکست کنه تا مجبور شید تا آخر عمر از این شلوارش استفاده کنید و هر جا برید بگن به نقطهچینشون آدامس چسبیده بینزاکتا. چشمام از کاسه در اومد، اصلاً سابقه نداشت تارا در این حد بزنه به سیم آخر. انگار که بیپولی خیلی بهمون فشار آورده. با همدردی دو دستم رو روی شونهاش گذاشتم و دلداریش دادم: - بمیرم برات خواهر! خدا بزرگه. ولی نفرین نکن، نفرین ما مثل فوت کردن به سمت دیوار اصلاً اثری روی دیوار نداره؛ ولی برمیگرده کمرمونو از سه جا میشکونه. تارا با حرص لباشو به هم فشار داد و بعد با لبخندی که نمیزد بهتر بود و با چشمایی که ازشون آتیش میبارید و منو قبض روح میکرد، گفت: - عزیزم تو دلداری ندی بهتره.
-
pen lady شروع به دنبال کردن درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور دارم -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مگه ۹۸ia.shopنیس؟ -
پارت هشتاد و پنجم فرهاد: ـ نه مامان اومدم خونه یه دوش گرفتم...الان راه میفتم. آروم طوری که ارمغان نشنوه بهش گفتم: ـ فرهاد کادوی ارمغان هم یادت نره بیاری! ـ حواسم هست...ولی مامان من میگم امشب بمونیم ویلا. فردا با همدیگه برگردیم عمارت...کارکنان هم خونه رو بتونن تمیز کنن که آقای شهمیرزاد و مهمونا میخوان بیان. حرفش منطقی اومد و گفتم: ـ باشه پسرم! پس زودتر بیا. بعد اینکه قطع کردم با خنده رو به ارمغان گفتم: ـ بیار یکم من بغلش کنم...البته بغل من که یکسره گریه کرد. ارمغان همینجور صورتشو میبوسید و رو به بچه میگفت: ـ نه پسر من آقائه! مگه نه پسر خوشگلم؟! بعد یهو رو به من گفت: ـ مامان، اسمشو چی بذاریم؟! یکم فکر کردم و گفتم: ـ نمیدونم، با فرهاد راجبش حرف نزدین؟! گفت: ـ نه اصلا راجبش فکر نکردیم! بهش اشاره کردم تا بیاد کنارم بشینه...موهای ارمغان و نوازش کردم و گفتم: ـ بهرحال تو قراره مادرش باشی، دوست داری چی صداش کنی؟! با ذوق به صورت بچه نگاه کرد و گفت: ـ راستش من از قبل از اینکه بدونم دیگه باردار نمیشم، همیشه دلم میخواست اگه بچم پسر شد اسمش کوروش باشه. خیلی هم اسم اصیلیه! راست میگفت! اسم قشنگی بود...ادامه داد و گفت: ـ البته فرهاد بیاد اگه اونم موافق باشه، اسم این آقای خوشگل و کوروش بذاریم.
- 86 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم عباس در رو برام باز کرد و آروم بچه رو تو بغلم گرفتم تا بیدار نشه و وارد خونه شدم...ارمغان با دیدن بچه، اشک شوق ریخت و گفت: ـ میشه بغلش کنم؟! بچه رو آروم دادم دستش و گفتم: ـ این بچه دیگه مال توعه...فقط یکم آروم بغلش کن چون مثل فرهاد خیلی لجبازه ارمغان خندید و چیزی نگفت. گردن بچه رو بوسید و گفت: ـ خیلی نازه، امیدوارم بتونم مادر خوبی براش باشم! لبخندی بهش زدم و رفتم داخل خونه...همونحور که بهشون گفته بودم شرایط زایمان و تو خونه فراهم کردن...ارمغان هم رنگ و روشو یکم عوض کرد و میشد از صورتش حس کرد که انگار تازه زایمان کرده! رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم تو شیر خشک و برای بچه درست کن و بعد بیا اینجا دراز بکش...من میخوام به فرهاد زنگ بزنم بگم بیاد... ارمغان که با بچهایی که دادم بغلش انگار تو یه دنیای دیگهایی بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...حداقل از این جهت خیالم راحت بود که نوهامو به زنی میسپارم که عین مادر واقعی خودش دوسش داره و هواشو داره..یه آخیشی گفتم و نشستم روی مبل و شماره فرهاد و گرفتم...یه بوق نخورده جواب داد: ـ مامان... با شادی گفتم: ـ تبریک میگم پسرم، قدم نو رسیده مبارک! سریع گفت: ـ ارمغان حالش خوبه؟! به ارمغان که با بچه مشغول بود، نگاه کردم و گفتم: ـ آره پسرم، هم ارمغان حالش خوبه و هم پسرت.. از صمیم قلبش یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ الهی شکر! مامان فردا یه قربونی بدیم لطفاً! گفتم: ـ آره پسرم، اتفاقا تو فکر خودمم بود...تو هنوز شرکتی؟
- 86 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Taraneh شروع به دنبال کردن اتاقی از آن من کرد
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مرسی قلب من فقط آدرسو اصلاح میکنی اگه زحمتی نیست؟ -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام گلم من جلد رو ندارم کلا - دیروز
-
فاطمه با لبای آویزون شونهای بالا انداخت و بیخیال رو به دخترک گفت: - باشه... نخوردیمش که. دوست مو قرمز اون، چشم غرهی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیرهاش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشتهی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه: - عربی نوشته که! تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت: - اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه. با اینکه از فضولی و دخالت تارا خوشش نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمهای که توی حس رفتهبود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت: - ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا میکنیم. با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد. چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت: - اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه اینجاست به جای دیگهای مراجعه میکنید؟ فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز میکرد و به افق خیره میشد. من هم خیرهی موهای ساناز بودم. فتبارکالله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود، رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شدهبود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت: - بخون ببین چی نوشته. هر چند که مثل پرنسسها دستور دادهبود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمیگرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کردهبود، چون چشمای قهوهایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت: - دستور میدی؟ ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت: - بخون... و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد: - لطفاً! تارا بیحوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد: - اون لطفاً رو تنگش نمیزدی سنگینتر بود.
-
تارا جدیجدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و بهسمت میز سه نفرهی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت دادهبود و باعث میشد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیرهی سه پسری شد که روی میزها نشستهبودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بیخیال و تا حدودی جدی به روبهرو نگاه میکردند و حتی نیمنگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند گفت: - آقایون... لطفاً از اینجا پاشید. بیاغراق میتونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفتهبود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیاومد. همهی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیرهی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون میکرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلیها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثل دختره کله گوجهای مثلاً معصومانه گفتم: - میشه پا شید؟ و باز هم کلاس در لایهای از بهت و ابهام فرو رفت و همهی خیرهی سه پسر نسبتاً جذاب و خوشقیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چیکار میکنن. پسر مو مشکی که وسط نشستهبود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شدهبود، همونطور که نگاهم میکرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اونجا فاصله گرفتن و بهسمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شدهبودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانسها نداریم. پسره رسماً خندهاش گرفتهبود و خودش رو کنترل میکرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت میبودم از خنده میترکید و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه میگرفت و به من نشون میداد، این قول رو به شما میدادم که تا ۹۰ روز اعتصاب میکردم و از خونه خارج نمیشدم. همراهش پیژامهی صورتیم رو پام میکردم و همونطور که یه ظرف بستی رو میخوردم و زار میزدم، تایتانیک نگاه میکردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیرهی دانشجوها روی صندلیها نشستیم. تارا که سمت راستم نشستهبود، خودش رو بهسمت من کشید و زمزمه کرد: - خب، در ادامه چیکار کنیم؟ خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت - احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم). و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، میدونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوستر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون میکردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشستهبودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونهش که اگه متوجه نشد با ضربهم حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذابتر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد: - برای منه. آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه میزد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
-
سرمو تکون دادم و دستمو آروم به بازوی اون دوتا زدم و یواش گفتم: - اینو ول کنید... الان باید ببینیم دخترا توی کدوم کلاس میرن. هر دو سری تکون دادن و نگاهشون رو به اطراف چرخوندن تا اون دو دختر رو پیدا کنن. منم به تقلید از اونا نگاهی سرسری به دور و برم کردم که یکیشون رو دیدم. دختره با اون کلهی قرمزً گوجهایش از صد کیلومتری هم قابل رویت بود. ورپریده نیشش رو تا بنا گوش باز کردهبود و خیلی باکلاس قهقهه میزد و با اون پسر چشم و ابرو مشکی که فاطمه بهش چشم غره رفتهبود، بگو و بخند میکرد. دختر مو قرمز دستش رو روی ساعد پسره گذاشت و به اون خندهی به اصطلاح ظریفانه پایان داد، بعد لباشو جلو داد و چیزی رو مظلومانه بلغور کرد. میگم مظلومانه چون چشماشو گرد کرد و دستاشو پشتش قفل کرد، همونطور که مثل بچهها تکون میخورد چیزی گفت که لبخندی عمیق روی لبای درشت پسره هویدا شد. صبر کن... صبر کن این پسره لباش چرا اینقدر درشته؟ دست فاطمه که یه ریز حرف میزد رو گرفتم، متعجب با چشمای گردم به پسره اشاره کردم و گفتم: - هی... لبا پسره رو نگاه چقدر بزرگه. تارا چشم ریز کرد بهش خیره شد که یکدفعه چشماش از حدقه پرید بیرون و حیرتزده زمزمه کرد: - وا! پسر و این مدل لب... عجبا! فاطمه ابرو بالا داد و با لودگی کشیدهکشیده گفت: - حبیبی... لباشو! متفکر ابرو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم: - فکر کنم از اون کارایی کرده که سمیه میگفت همه میکنن و خیلی مُدل شده... که دنبه گوسفندی رو آب میکنن و با سرنگ به لب میزنن. تارا لبش رو گاز میگیره و واسم چشم گرد میکنه و میغره : - اولاً مُد شده، مُدل چیه؟! ... دوماً جای دیگه این حرف رو نزنی آبرومون میره... اسمش فیبروزه... فیبروز. پوزخندی میزنم و سرمو با تأسف تکون میدم، میگم: - فیبروز که ماله دندونه آیکیو... اون بوتاکسه. فاطمه میزنه به شونهم و میگه: - نه دیوونه بوتاکس که مال ابروعه... این اسمش لمینت بود. من با تردید اخم میکنم و لب میزنم: - مطمئنی؟ فاطمه با اطمینان سری تکون میده و خیره به من میگه: - اره بابا... خودم تو تلویزیون سمیه اینا دیدم. یه زنه بود با لبای بزرگ و سی و دو دندون سفید، بعد یکی گفت لمینیت نمیدونم چیچی. من شبکه رو عوض کردم ادامه رو نشنیدم ولی لمینت رو شنیدم. تارا دستش رو به لباش میزنه و قیافهش رو آویزون میکنه و میگه: - کاش پول داشتم منم لبامو لمینت میکردم. من ابرو بالا میندازم و دست به کمر میزنم: - تو که لبات خوبه آبجی، سمیه باید لمینت کنه که آه در بساط نداره. قربون خدا برم که انگار جای لب دو خط نازک موازی رو صورتش کشیده، حتی از چروکای صورتش هم نازک تره به خدا... هی... بعد فکر کن پل صراط چقدر میتونه نازک باشه. فاطمه با صدای بلند خندید و گفت: - انا لله و انا الیه راجعون... سمیه بشنوه کارت تمومه. خندهش رو خورد و جدی ادامه داد: - حالا ولش، کلاه قرمزی رو بچسب. نگاهی به دختره کردیم که با لبای آویزون مجبوراً دست پسره رو ول کرد و همونطور که نگاهش میکرد، یه قدم به پشت برداشت و بعد برگشت و بهسمت کلاسی رفت. جای شکرش باقی بود که ما هم باید این ساعت رو توی این کلاس میبودیم. هر سه نگاهی به اون قیافههای کج و معوجمون کردیم و با خندهی شیطانی بهسمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، اول از همه نشستن دانشجوها توجه ما رو جلب کرد. کلاس از وسط نصف شدهبود، نیمهی جلویی دخترا نشستهبودن و نصفهی آخر پسرا. همه جدی و با اخمی نسبتاً محو به جلو خیره بودن و یه کلمه هم حرف نمیزدن. توی خط مرزی یعنی دقیقاً وسطِ وسط کلاس اون دو دختر رو دیدیم که باربی خانم هم وسطشون بود. آروم و نامحسوس زدم به دست تارا و زمزمه کردم: - جا نیست کجا بشینیم؟
-
-
Hanin عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و سوم به عباس زنگ زدم و گفتم حدود چهل دیگه هواپیما فرود میاد و سریعا بیاد دنبالم. التماس های یلدا برای بغل گرفتن بچش یکم دلمو به درد آورده بود. بچه هم انگار متوجه شده بود که از مادرش جدا شده چون بینهایت گریه میکرد و تو هواپیما توجه همه بهش جلب شده بود. یکی از مهماندارها با از بغلم گرفتتش و یکم دورش زد تا آروم بشه اما بازم گریه میکرد...کاری نمیشد کرد! باید به ما عادت میکرد! عباس طبق معمول منتظرم وایستاده بود و بعد از اینکه سوار شدم، به ارمغان زنگ زدم: ـ الو ارمغان جان ارمغان بدون هیچ احوالپرسی، سریع پرسید: ـ مامان، بچه رو گرفتی؟! دوباره صدای گریه بچه بلند شد و ارمغان از پشت تلفن گفت: ـ الهی قربونش بشم. خندیدم و گفتم: ـ دیدی بیخودی نگران بودی! با پسر گلم داریم میایم... ارمغان با شادی گفت: ـ مامان به فرهاد زنگ بزنم؟ سریع گفتم: ـ نه ارمغان...بذار من برسم، بعد بهش زنگ میزنم. بعدم اینکه یکم رنگ صورتتو با آرایش درست کن. عین زنایی که تازه زایمان کردن. ارمغان که خیلی ذوق کرده بود گفت: ـ چشم مامان جان! بچه رو تو بغلم تکون میدادم تا یکم آروم بشه اما آروم شدن کجا بود!!! شیر خشک هم تمام شده بود و به عباس گفتم سر راه یه چند بسته شیر خشک بگیره تا رفتیم ویلا برای بچه آماده کنم. تا زمانی که برسیم به ویلا لالایی که تو بچگی برای فرهاد میخوندم و براش خوندم تا یکم آروم بشه و خداروشکر که خوابید.
- 86 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و دوم همین لحظه پرستار دوتا بچه رو آورد...قیافه پرستار خیلی ناراحت بود! یلدا با اینکه درد داشت، نیم خیز شد و گفت: ـ چی شده؟! یکی از بچها شروع کرد به گریه کردن اما یکی دیگه ساکت بود...اونی که ساکت بود و داد بغل یلدا و گفت: ـ خیلی متاسفم! یکی از قلها رو از دست دادیم، تسلیت میگم... اینقدر جیغ وحشتناکی کشید که اتاق لرزید! بچه مرده رو محکم بغل کرد و گریه کرد و امیر سعی داشت آرومش کنه. دلم برای حالش سوخت اما به روی خودم نیوردم، اون قلی که در حال گریه کردن بود، از دست پرستار گرفتم که یهو یلدا متوجه این حرکتم شد. با دست آزادش به سمت من اشاره کرد و با هق هق گفت: ـ تو رو به خدا بذار یه بار بچمو بغل کنم! یکیشونو از دست دادم...بذار یبار بوش کنم. میدونستم اگه بچه رو بدم بغلش، دیگه ازش دل نمیکنه! بهرحال بوی بچه اگه به مشام مادر بخوره، نمیتونه ازش جدا بشه...امیر داشت میومد سمتم که با سرعت زیاد و بدون هیچ حرفی بچه رو بغل خودم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون. امیر با سرعت دنبالم میومد اما خداروشکر آسانسور سریع بسته شد و بعد اینکه رفتم پایین، سریع از در بیمارستان سوار تاکسی شدم و گفتم تا مستقیم منو ببره فرودگاه. تو دلم واقعا برای اون نوهام واقعا ناراحت شدم اما نمیتونستم بیشتر اونجا بمونم تا اینی که زنده مونده، به دل یلدا بمونه و یلدا بهش وابسته بشه...بچه عین بچگیه فرهاد بود...از گرسنگی، ملافه دورشو داشت میخورد. آروم صورتشو بوسیدم و داخل یکی از غرفههای فرودگاه، براش شیرخشک تهیه کردم...تا کمی از شیر خورد یکم آروم شد.
- 86 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بیتقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان میآمد، یاد امیرعلی میافتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزلهایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گلپسر! خودم برات آستین بالا میزنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته مینمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگیاش شده بودم. باید با او صحبت میکردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت میبردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی میکرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخمهایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دستهایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربونتر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman- 105 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسویاش را روی سرش جابهجا کرد تا دستهایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینیام گرفتم و گوشهایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - میشنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پلهها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطرابآور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ اینهمه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه اینهمه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه میکنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علیاصغر، سوپری سرکوچهشان میگفت که چطور یکی را دوتا حساب میکند و جیب اهل کوچه را این گونه میزند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد میکنه. نمیدونم والا... منم مادرم، میفهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه میکردند. گوشهی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمیشناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه میکرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه میگذاشت! - حلال... حلال.- 105 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عشقم کاور این دلنوشته رو دوباره بفرست زمان معتبر بودن لینک رو موقع اپلود، بذار روی همیشه. -
Doramaland_Duh عضو سایت گردید
-
سارابـهار شروع به دنبال کردن رمان احمقهای جهنمی | کارگروهی کاربران نودهشتیا کرد
-
عنوان: احمقهای جهنمی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک میشد، چهار شخصیت عجیب در کافهای کوچک گرفتار میشوند: یک فیلسوفِ بیپول، یک پیشخدمتِ حقبهجانب، یک آشپزِ سریالباز و یک مشتریِ نودلخورِ مرموز. پس از مرگ، آنها جهنم را به هم میریزند، شیطان را تا مرز جنون پیش میبرند و حتی قوانین الهی را دستکاری میکنند. داستان به جایی میرسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آنها تصمیمی بیبرگشت میگیرند.
-
-
امیراحمد عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و یکم ارمغان با استرس سرشو تکون داد و همینجور که رفتم کیفمو بگیرم، بهش گفتم: ـ زنگ زدم به قابلهایی که فرهاد و بدنیا آورد، یه نیم ساعت دیگه میاد و بهش کمک کن که حوله و اینا رو روش خون بریزه و عین کسی که تازه بچشو بدنیا آورده ، شرایط اینجا رو مهیا کنه! ارمغان: ـ چشم مامان، فقط توروخدا زود برگردین! بخدا خسته شدم از منتظر موندن و اینقدر تو چشمای فرهاد نگاه کنم و دروغ بگم. با اطمینان بهش لبخند زدم و گفتم: ـ نترس دخترم! دیگه امروز، روز آخره. یه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: ـ انشالا به خیر بگذره همه چی! باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم تا عباس منو ببره فرودگاه. خداروشکر که پرواز تاخیر نداشت و به موقع رسیدم...علی اومد دنبالم و باهم رفتیم یه بیمارستان خصوصی که من برای اون دختر رزرو کرده بودم تا توی بهترین شرایط نوههامو بدنیا بیاره....از علی خواستم احمدآقا رو یکم مشغول کنه تا من بتونم بچه ها رو سریع بگیرم و برگردم و اونم خوشبختانه احمدآقا رو زمانی که داشت شیرینی میگرفت گیر انداخت و باهاش مشغول حرف زدن شد و بهم اشاره کرد که برم داخل...کنار زایشگاه اتاق خصوصی بود که یلدا و امیر اونجا بودن! یلدا با دیدن من صورت زرد رنگش، قرمز شد و شروع کرد به گریه کردن...امیر منو دید و اومد دم در...طوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود بهم گفت: ـ التماس میکنم اینکارو باهاش نکن! پناه این دختر، بچههاشن...اونا رو ازش نگیر! با حرص رو بهش گفتم: ـ اونا نوههای منن! اینو تو اون مخت فرو کن!
- 86 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :