رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت، دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!

  3. #پارت_ششم ****** سرهنگ پرونده را روی میز انداخت. _می‌خوای همسرتو وارد این بازی کنی؟ بازیِ سارامان؟ رادین سرش را پایین انداخت. این سوالی بود که بارها از خودش پرسیده بود؛ و هر بار به جوابی نمی رسید؛ +نمی‌دونم. سرهنگ نفس عمیقی کشید و دستانش را پشت سرش قفل کرد. _هیچ پرونده‌ای ارزش فرو ریختن یه خونه رو نداره... رادین نفسش را آهسته بیرون داد. +من نمی‌خوام نورا رو وارد این جهنم کنم… مکث کرد. +ولی نمی‌تونم وانمود کنم خطر فقط برای ماست... سرهنگ سری تکان داد، او می‌دانست رادین کاملاً آگاه است و وزن این مسئولیت روی دوشش سنگینی می‌کند. _ باشه ولی هر قدمش ریسک بزرگی داره… حواستونو جمع کنین… رادین نمی‌دانست خوشحال باشد که سرهنگ پذیرفته یا نگران… احترام نظامی گذاشت و به سمت در رفت. سرهنگ چند قدم به جلو آمد و با لحن پدرانه و آرام گفت: _ قبل از سرگرد بودن، وظیفه همسر بودن داری… مواظبش باش. رادین به سمت سرهنگ برگشت، محکم و قاطع سر تکان داد بدون توجه به آشوبی که در دلش بود و از اتاق بیرون آمد. دستش را داخل جیب پالتویش برد و بی‌آن‌که بداند چرا، کلید ماشین را محکم فشار داد. تصمیم گرفته شده بود. نه با داد، نه با تهدید؛ با همان لحن سردی که اسمش را می‌گذاشتند «منطق». آنقدر ذهنش درگیر این تصمیم جدید شده بود که نفهمید کی جلوی در خانه عمو یاسر رسید. زنگ را فشرد و بلافاصله صدای زنعمویش در کوچه سرد و خلوت پیچید _بیا بالا رادین جان و لحظه ای بعد صدای تقه ای به گوش رسید و در باز شد. ًرادین مثل موجی سهمگین بود که به سوی کشتی کوچکی می‌تاخت؛ کشتی‌ای که حالا نورا روی آن سوار بود و قرار بود در مسیر خطرناک پلیس حرکت کند.
  4. #پارت _پنجم رادین نامحسوس نفس عمیقی کشید، خوشحال بود که علی را کنارش دارد. نیلوفر دستی به حلقه اش کشید و طبق عادت کمی آن را جابه جا کرد. سپس به علی چشم دوخت و گفت __توی شرکتی که شهرام ازش برای ترجمه‌ی اسناد و قراردادهای مالی استفاده می‌کنه نورا فقط مترجمه، نه شریک، نه عضو باند. در واقع هیچ تماس مستقیمی هم با خود شهرام نداره… ولی برای ما که هیچ مدرکی از شهرام نداریم کمک بزرگیه. و در مورد جناب سرهنگ هم... احتمالا مخالفت می‌کنه، ولی وقتی بفهمه راه دیگه‌ای نداریم، مجبور می‌شه بپذیره. رادین کم کم داشت کلافه میشد. چرا متوجه نبودن که مهمترین چیز جان نوراست؟ + اگه شهرام بفهمه چی میشه؟ و باز هم سکوت... تک تکشان خوب میدانستند شهرام چه جانور خطرناکیست. نیلوفر حلقه را به دست دیگرش جابه جا کرد و به میز چشم دوخت. +تا وقتی پوشش نورا حفظ بشه مشکلی پیش نمیاد. و در دل ادامه داد: امیدوارم... رادین دست راستش را روی چشم‌هایش گذاشت و محکم فشار داد. مسئولیتش فقط یک پرونده نبود. اجازه نمی‌داد شغلش، نورا یا حتی یک نفر از خانواده‌اش را به خطر بیندازد. اما تکلیف پرونده چه می‌شد؟ نه، در این شرایط نمی‌توانست فکر کند. پس گفت: +بذارین اول با سرهنگ مشورت کنم. ضمن اینکه معلوم نیست نورا اصلاً قبول کنه. این‌ها را گفت، اما خودش خوب می‌دانست؛ هم سرهنگ با این پیشنهاد کنار می‌آید، و هم نورای کله‌شق، همیشه برای دردسر آماده است. رادین از جایش بلند شد. +جلسه تمومه. تا اعلام نظر سرهنگ، هیچ تصمیمی قطعی نیست. نگاه کوتاهی به جمع انداخت. هیچ‌کس حرفی نزد. صندلی‌ها آرام عقب رفتند، کاغذها جمع شد و هرکس با فکر خودش اتاق را ترک کرد؛
  5. امروز
  6. #پارت_چهارم نیلوفر در تلاش بود تا جلوی خودش را بگیرد و دندان های علی را در دهانش خورد نکند، نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد و با آرامش گفت _من به همه اینا فکر کردم. قرار نیست ما وارد باند شهرام بشیم یا عضو جدید بیاد تو گروه. همه چشم ها منتظر نقشه نیلوفر بودند. نیلوفر لبخندی زد و دستانش را روی میز در هم گره کرد _ در واقع شهرام باید فکر کنه یکی از ما، مال خودشه. نیلوفر میدانست پیشنهادش چندان به مذاق رادین خوش نمی آید اما در حال حاضر تنها پرونده، برایش اهمیت داشت. _شهرام کاربلده. سراغ آدم‌هایی می‌ره که حتی پلیس هم بهشون شک نمی‌کنه؛ آدم‌های تمیز، بدون حتی یه لکه‌ی مشکوک تو پرونده‌شون. نیلوفر باز هم تعلل کرد. نگاهی به رادین انداخت و ادامه داد _ما هم همچین کسی رو داریم. کسی که وارد منجلاب سارامان شده بدون این که خودش بدونه. سکوت مثل باری سنگین روی شانه‌های همه افتاد. حتی علی هم چیزی نگفت. رادین می‌فهمید، اما ذهنش لجوجانه عقب می‌کشید. خط اخم روی پیشانی‌اش عمیق‌تر شد. تا اینکه نیلوفر چیزی که رادین به دنبال فرار از آن بود را به زبان آورد _نورا رادین دیگر نتوانست ساکت بماند. دستانش مشت شد و با صدایی که به زحمت کنترلش می‌کرد گفت: +امکان نداره. نیلوفر بی رحمانه ادامه داد _ولی وقت نداریم. این تنها راهمونه. اما این خط قرمز رادین بود... خانواده اش! نورا برای او یک مسئولیت اجباری به حساب می آمد اما به هر حال شریک زندگی اش بود...نه.. هیچ حساب و کتابی جواب نمی‌داد؛ نمی‌توانست پای نورا را به این ماجرا باز کند. اصلا دیگر نورا ربطی به این پرونده نداشت! او دیگر برای شرکت شهرام کار نمیکرد. نفس عمیقی کشید و با آرامش ظاهری گفت +نورا الان دیگه برای یه شرکت دیگه کار میکنه پس کمکی هم برای ما به حساب نمیاد. نیلوفر نگاه از رادین بر نمیداشت. انگار با نگاهش میخواست بگوید که خودت هم میدونی این یه بهانست. او سکوت را ترجیح داد. بی حوصله تر از این بود که بخواهد دیگران را قانع کند. پس دستانش را از روی میز برداشت و به صندلی تکیه داد _تصمیم با شماست سرگرد. امیر حسام که تا آن لحظه نظاره گر بود، لبی تر کرد و گفت _نورا خیلی راحت میتونه دوباره به شرکت قبلی برگرده و از اونجایی که یه مترجم خبرس حتما دوباره استخدامش میکنن. انگار در میان آنها تنها علی به احساسات رادین، بها میداد. او نمی خواست رادین روی خط قرمز هاش پا بگذارد. از طرفی این نقشه آنقدر ها هم بی نقص نبود پس رو به جمع گفت _فرض کنیم نورا خانم دوباره شد مترجم شرکت الماس... چطوری قراره وارد باند شهرام بشه؟ یا اصلا جناب سرهنگ اجازه اومدن یه غیر نظامی به ماجرا رو میده؟ رادین نامحسوس نفس عمیقی کشید، خوشحال بود که علی را کنارش دارد.
  7. #پارت صد و هشتاد و هشت... .... سرخاک مهتا نشسته بودم و داشتم به خاطرات شیرین‌مان فکر می‌کردم به روزیی که بچه‌ها را عروس و داماد کردیم با هم سفر رفتیم و نوه‌های خوشگلمان را دیدیم مهتای بی معرفت تنهایم گذاشت دقیقا یک هفته بعد از عروسی همتا. امروز، اولین سالگردش بود همه رفته بودن من نشسته بودم تا با او دردِدل کنم از دور به بچه‌ها نگاه می‌کردم که منتظر من بودند دخترا با شوهر و بچه هایشان، پسرها با زن و بچه هایشان، خیلی خوشحال بودم بخاطر اینکه لیانا و کیانا می‌دانستن ما پدر و مادرشان نبودیم ولی با ما ماندن و همیشه مراقب‌مان بودند، زمانی که کیانا فهمید چه مامان بی رحمی داره ولی ازش پرستاری کرد تا روزی که مرد. لیانا با یکی آشنا شد و ازدواج کرد کیان و کسرا هم با فرد مورد علاقه‌یشان ازدواج کردند و همتا با استادش. از فکر به مهتا قلبم درد می‌گرفت نفسم بالا نمی‌آمد حس می‌کردم روح از بدنم جدا می‌شود آخرین چیزی که دیدم این بود که بچه‌ها سمتم می‌دویدند و من دیگر هیچی نمی‌دیدم جز مهتا.... پایان
  8. #پارت صد و هشتاد و هفت... لیانا بود که داشت صحبت می‌کرد و با کیانا از پله‌ها پایین می‌آمدند جفتشان نشستن. مهتا گفت_ خیلی اذیت می‌کنه شب تا صبح که نمی‌ذاره بخوابم، روزا که خوابه، منم مجبورم بخوابم تا انرژی داشته باشم، دختره‌ی بی انصاف من کی شما رو فراموش کردم که این بار دومم باشه. نگاهم به کیانا بود که با ناراحتی و حسادت نگاهش می‌کرد بحث را عوض کردم و گفتم+ کیانا جان، جواب کنکور نیومده هنوز. _ نه هنوز سایت باز نشده. بعد لپتاپی که همراهش آورده بود را باز کرد و باهاش مشغول شد زمانی که مهتا حالش بد شد کیانا پیشمان برگشت، هنوز بخاطر دروغ گفتن‌مان ما را کامل نبخشیده و پیش ما خیلی معذب است، طوری که حتی می‌خواد یک لیوان آب هم بخورد اجازه می‌گیرد روانشناسش میگوید به مرور زمان عادت می‌کند باید به آن میدان بدهیم. عماد گفت_ عمو سهراب می‌خوام یه چیزی بهت بگم مامانم اینا که تره هم برای من خرد نمی‌کنن حداقل شما توجه کن. +ذبگو پسر ببینم چیشده؟. _ عمو شما قبول داری که من بزرگ شدم یا نه؟. فهمیدم باز می‌خواهد از لیانا خواستگاری کند گفتم+ بستگی به موقعیتش داره. _ من خودم و به آب و آتیش زدم و گفتم لیانا رو می‌خوام همتون مسخره‌ام کردین و بهم خندیدین. آنا گفت_ عماد شروع نکن لطفا، یه کاری نکن ما رو با لگد از خونه پرت کنن بیرون. عماد_ صبر کن مامان، دارم با عمو سهراب مردونه صحبت می‌کنم، خب عمو می‌خواستم بدونم شما نظرتون راجع به یه داماد خوشگل و باهوش و خانواده دار چیه؟. از پرویش خنده‌ام گرفت و گفتم+ اخه بچه، تو هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز پول تو جیبیتو از بابات می‌گیری چی تو خودت دیدی که باز اومدی خواستگاری دخترم؟. _ عمو این چه حرفیه؟ الان پول ندارم کار ندارم خونه ندارم ولی چند وقت بعد، خودتون می‌افتین دنبالم که دخترتون و بگیرم بعد من براتون ناز می‌کنم هاا. + باشه پسر، هرموقع خونه و ماشین گرفتی پشت لبت هم سبز شد بیا ببینم مشکلت چیه؟. عماد_ شما بذار ما نامزد کنیم دوتایی با هم زندگیمون و می‌سازیم بعد از تموم شدن درسمون میریم سر خونه زندگیمون. کیانا با ذوق گفت_ وای پزشکی تهران قبول شدم. همه خوشحال شدیم و بهش تبریک گفتیم عماد گفت_ بیا همسرم هم پرستار شد دیگه من از زندگی چی می‌خوام؟. چشم‌هایم چهارتا شد و گفتم+ دوباره حرفت و بگو. عماد تا خواست حرف بزند آنا گفت_ هیچی نمیگه سهراب، ولش کن. عماد با ناراحتی گفت_ چی چیو هیچی نمیگه، من دارم خواستگاری می‌کنم خانم پرستار آینده رو از پدرش، نظرت چیه عمو؟کیانا جون، نظر تو چیه عزیزم؟. لپ‌های کیانا گل انداخته بود و بلند شد و رفت، از دستش ناراحت شدم و گفتم+ عماد، همین الان از جلوی چشمام گمشو تا نزدمت. عماد_ عمو منکه حرف بدی نزدم، فقط گفتم. + خفه شو پسره‌ی پرو، نمک می‌خوری نمکدون می‌شکنی. آنا گفت_ سهراب، بچه است یه چیزی میگه تو چرا جدی گرفتی. عماد_ مامان انقد گفتی من بچه‌ام که هیچکی آدم حسابم نمی‌کنه منکه نگفتم الان عروسی بگیریم گفتم نامزد بمونیم تا درسمون تموم شه. باید یک کاری می‌کردم که هوا ورش ندارد گفتم+ آخه بچه، من رو چه حسابی دختر دسته گلم و بدم بهت، می‌خوای کجا ببریش؟ ور دل ننه ات! عماد یبار دیگه از این حرفا بزنی چشمام و میبندم و هرچی از دهنم دربیاد بهت میگم. آنا گفت_ خوبه خوبه تا دیروز التماس می‌کردی خواهرم و بهت بدم حالا برای پسرم قلدری می‌کنی! حیف پسرم که بخواد داماد تو بشه. + آره واقعا پسرت حیفه، مواظبش باش ندزدنش.
  9. #پارت صد و هشتاد وشش.. _ نه قربونت، کیانا هم مثل شیدا و سروش خودمه، فرقی نداره. بعد در عقب و باز کرد و گفت_ پیاده شو عمو جون، بریم تا یه مدت از شر سهراب راحت باشی، وسیله‌هات کجاست عمو؟. سهراب گفت_ دست خالی اومده وسیله‌های مورد نیازش و میارم، فقط شایان! جون تو و جون دخترم، مواظبش باش. شایان با خنده گفت_ چشم مواظبم، ولی سعی کن این چند وقت و اینجا آفتابی نشی چون ما تازه داریم حس آرامش و زندگی رو می‌چشیم، مگه نه عمو جون؟. کیانا به یه لبخند بی حال اکتفا کرد و رفتند، ولی سهراب اصلا راضی نبود و نگران بود. کتاب‌ها و چند دست لباس توی چمدانش گذاشتم و به کمیل دادم تا برای کیانا ببرد، جاش خیلی خالی بود یک هفته بود که نه او زنگ زده بود و نه ما، شایان می‌گفت بهتره با هم ارتباط نداشته باشیم و درعوض خودش با خنده و خوشی داشت روی مخ کیانا کار می‌کرد تا به خانه برگردد، می‌گفت کیانا درس نمی‌خواند و از اینکه مادرش او را نخواسته و در سطل آشغال انداختنش ناراحت است، سهراب ازش خواست تمام تلاشش را بکند و تا به زندگی برگردانتش هنوز یک هفته مونده بود تا زمان زایمانم، ولی خیلی درد داشتم هیچکس خانه نبود بچه‌هت دنبال درس و مدرسه‌یشان بودند لیانا و سهراب هم دادگاه رفته بودن قرار بود توافقی جدا شن ولی خب طول می‌کشید. تو همین مدت فهمیدم رسول خانه را پس نداده و سهراب برای آرامش خاطر لیانا دروغ گفته ولی مهم نبود کیانا که ترک‌مان کرد نمی‌خواستیم لیانا هم برود. سمت تلفن رفتم تا به سهراب زنگ بزنم بیاید و به بيمارستان برویم ولی حالم بد شد و افتادم، نمی‌دانم چقد گذشت وقتی بیدار شدم در بغل کیانا بودم که با اشک می‌گفت_ مامان! مامان چیشده؟. دستش را گرفتم و گفتم+ خوشحالم که اومدی، میدونستم من و باباتو می‌بخشی، کیانا من دوست... .... سهراب... از وقتی که کیانا رفته حوصله هیچکاری را ندارم کم حرف شدم از دادگاه خارج شدیم. لیانا خیلی حالش بد بود بردمش و شیرموزی مهمانش کردم تا بفهمد که تنها نیست خودم عین کوه پشتش هستن. هنوز نیمی از شیرموز مانده بود که گوشیم زنگ خورد کیانا بود چقد از اینکه به من زنگ زده خوشحال بودم با ذوق جواب دادم+ سلام دخترم. ولی اون غم داشت معلوم بود گریه کرده چون صدای بغض کرده و فین فینش می‌آمد گفتم+ کیانا کجایی؟ چیزی شده؟. _ با..با. + جان بابا، چیشده قربونت برم چرا گریه می‌کنی؟. _ من اومدم خونه چندتا کتاب ببرم مامان وسط خونه افتاده هرچی صداش می‌کنم جواب نمیده. + اومدیم، گریه نکن باباجونم، الان میام. بلند شدم و بعد از حساب کردن به سمت خانه رفتیم مهتا روی زمین افتاده بود و کیانا روی سرش گریه می‌کرد نزدیک رفتم و تکانش دادم پلک‌هایش می‌لرزید ولی باز نمی‌کرد اورژانس هم آمد و خواستن ببرنش منم رفتم... ..... آنا با مشت به سینه‌ام کوبید گفت_ تو چی از خواهر من می‌خوای؟ دست از سرش بردار. خندم گرفت و گفتم+ بخدا من نبودم بیهوش شده بود. _ تو نبودی ولی بچه مال توِ، سهراب به جون خودم اگه یه بچه‌ی دیگه بخوای بذاری تو دامن خواهرم، من می‌دونم و تو، دست خواهرم و می‌گیرم و می‌برمش فهمیدی؟. + نه به جون خودم دیگه کافیه، خسته شدم انقد پوشک عوض کردم. _ هاهاها خندیدم نوکریشون که برای خواهر منه، تو خسته شدی؟. بلند خندیدم و گفتم+ نفرمایید خانم، خواهر شما روی سر ما جا دارن. مهتا از اتاق خارج شد و گفت_ باز که شما دوتا دعوا می‌کنین، چه خبره؟ . _ هیچی آبجیِ قشنگم، بیا بشین سرپا نمون اذیت میشی. مهتا کنارم نشست و گفت_ وای همتا خیلی گریه می‌کنه پدرم دراومد تا خوابید لطفا ساکت شین بیدار نشه. _ به به مامان قشنگم، خوبی؟ کم پیدایی، با نی‌نی خیلی مشغولی هااا، نکنه مارو فراموش کردی؟.
  10. #پارت صد و هشتاد و پنج... خانم فرهمند چرخید و با تعجب نگاه می‌کرد گفت_ می‌شناسمتون؟. _ سهرابم سهراب همتی دوست و شریک شوهرت. کمی نگاه کرد و گفت_ دوست مصطفی بودی درسته؟. _ بله. _ چرا اومدی اینجا، نمی‌خوام ببینمت برو بیرون. باز دوباره سمت پنجره برگشت، سهراب گفت_ من هم مشتاق دیدارت نیستم ولی یکی اینجاست که خیلی دلش می‌خواهد ببینتت. فرهمند دوباره سمتمان برگشت و همه را از نظر گذراند و گفت_ کی؟. کیانا یه قدم جلو رفت. فرهمند گفت_ تو کی هستی؟ چرا می‌خوای منو ببینی؟. سهراب گفت_ یه زمانی اسمش حورا بود. فرهمند سر تا پای کیانا را نگاه کرد و گفت_ حورا دختر مصطفی بود. بعد شروع کرد به صدا زدن پرستار و گفت_ پرستار پرستار بیا اینا رو بنداز بیرون، نمی‌خوام ببینمشون پرستار اینا رو بنداز بیرون، از همتون متنفرم، از مصطفی متنفرم، از بچه‌اش متنفرم، گمشین بیرون. سهراب نزدیک رفت و گفت_ چه مرگته؟ این دختر با کلی امید و آرزو اومده اینجا، فقط می‌خواد تو رو ببینه دو دقیقه زبون به دهن بگیر نمی‌خواد ذات پلیدت و به همه نشون بدی. فرهمند عصبانی گفت_ گمشین بیرون، اون دختر مصطفی است نمی‌خوام ببینمش، اون مصطفیِ کثافت منو از عشقم گرفت و توله‌اش و انداخت تو دامنم، نمی‌خواستمش از اولم بهش گفته بودم که نمی‌خوامت خودم به پلیس لو دادمش، بچه‌اش و هم انداختم تو سطل آشغال که بمیره، تو به چه اجازه‌ای برداشتیش؟ دختر مصطفی و از من دور کنین اون بچه نحس بود مصطفی زندگیم و نابود کرد مرتضی رو کشت. پرستار داخل آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟ بفرمایید بیرون همتون. سهراب بلند شد و گفت_ تو لیاقت مادر شدن نداشتی حیف این دختر، ولی کاش آدم بودی دلش و نمی‌شکستی. _ برو بیرون بذار باد بیاد، دختر اون بیشرف و هم ببر. بیرون رفتیم ولی کیانا وایستاد بود و نگاه می‌کرد لیانا دستش را می‌کشید ولی اون حرکت نمی‌کرد خانم فرهمند دوباره گفت_ به چی نگاه می‌کنی؟ برو بیرون داری حالم و بد می‌کنی. لیانا موفق شد تا خواهرش را بیاورد بیرون، سوار ماشين شدیم و حرکت کردیم حواسم به کیانا بود که در سکوت به بیرون زل زده بود ماهم سکوت کرده بودیم تا آرام شود گفت_ مامانم منو انداخته بود سطل آشغال؟ چرا بهم گفتی که گذاشته بود پرورشگاه، مثلا می‌خواستی ادای مامانای خوب و دربیاری؟. + کیانا جانم، من نگفتم که تو. _ هیچی نگو، نگهدار. + کجا می‌خوای بری؟. _ هرجا، مگه مهمه! من الان جایی و ندارم، خونه ندارم، خانواده ندارم، من هیچی ندارم. + تو مارو داری، ما یه خانواده‌ایم، اگه تو مارو ترک کنی حق داری! ولی بعدش ما چجوری اونجا زندگی کنیم! تو به من قول داده بودی تا موقع کنکور پیشمون بمونی. _ نگهدار می‌خوام برم پیش عمو شایان. ولی سهراب کار خودش را می‌کرد یک ربع گذشت تازه فهمیدم سمت خانه نمیرود در سکوت فقط رانندگی می‌کرد جلو خانه‌ی شایان نگهداشت و زنگ زد و گفت_ ما دم در خونتیم میشه یه لحظه بیای پایین. دو دقیقه بعدش آمد و گفت_ چرا اینجا وایستادین؟ بیاین بالا. سلام و احوالپرسی کردیم سهراب پیاده شد و گفت_ نه ما باید بریم یه خواهشی ازت داشتم، میشه اجازه بدی کیانا یه مدت پیشت بمونه. _ آره حتما،بچه‌ها خیلی خوشحال میشن، چیزی شده؟. _ وکیلی اومد خونه، کلی سروصدا کرد کیانا همه چیز و فهمیده ،بهتره یه مدت تنها باشه و با خودش فکر کنه، ببخشید شایان زحمتت هم میشه.
  11. #پارت صد و هشتاد و چهار... _ می‌دونستم اگه واقعیت و بفهمه ترکمون می‌کنه چهارده ساله این ترس و همراهم می‌کشونم. + ازش قول گرفتم پیشمون بمونه تا موقع کنکور، بعدش خودش تصمیم بگیره، سهراب جانم، اون دیگه هجده سالشه اختیارش دست خودشه، ما که نمی‌تونیم به زور نگهش داریم الانم غصه نخور هنوز یک ماه تا کنکور مونده یه طوری میشه دیگه، بلند شو این دختر و ببریم می‌خواد مادرش و ببینه. _ چی میگی مهتا، من نمی‌خوام... حرفش را قطع کردم و گفتم+ به خواستن منو تو نیست، بلند شو واگرنه آدرس بده با کمیل میریم. بلند شد خواست آماده شود، به اتاق کیانا رفتم و گفتم+ آماده شو میریم. ولی تکان نخورد، لیانا که کنارش بود گفت_ واقعا می‌خواین ببرینش پیش مادرش. + آره من و کیانا با هم شرط بستیم. لیان_ پاشو آبجیِ من، لباساتو بپوش و برو. کیانا_ پشیمون شدم نمی‌خوام ببینمشون، اونا من و دوست ندارن که این همه سال دنبالم نیومدن. + مطمئنم گشتن و پیدات نکردن لج نکن کیانا، بابات و با کلی زحمت راضی کردم، بلند شو بریم. کیانا_ نمی‌خوام، با شما هم هیچ جا نمیام، برین بیرون از اتاقم، از همتون متنفرم. برگشتم، سهراب کنارم بود و با غم نگاهش می‌کرد گفتم+ بریم، یکم تنها باشه بد نیست. تا خواستیم برویم کیانا دوباره گفت_ صبر کنین اینجا خونه‌ی شماست، شما باید بمونین من باید برم از اینجا. + ولی اینجا خونه‌ی تو هم هست انگار تو یادت رفته که ما یه خانواده‌ایم. بلند شد و چمدانش را روی تخت گذاشت و بازش کرد و گفت_ نه یادم نرفته، شماها یه خانواده‌این، من یه غریبه‌ام، انقد غریبه‌ام که راز زندگیم و ازم مخفی کردین. لباس‌هایش را مچاله می‌کرد و توی چمدان می‌انداخت، لیانا جلویش را گرفت و گفت_ این چه حرفیه دختر؟ تو غریبه نیستی، اینجا همه دوستت دارن گوش کن کیانا، اگه قراره غریبه‌ها برن پس من باید زودتر می‌رفتم چون من قبل‌تر از تو اینجا بودم. دستانش را گرفت و روی تخت نشاند و گفت_ تو انقد خودتو برای مامان و بابا لوس کردی که جای هممون و تو قلبشون گرفتی. کیانا_ اونا مامان و بابای من نیستن. لیانا_ ولی بیشتر از مادر و پدر واقعی برامون زحمت کشیدن، زندگیمون و ببین من زمانی که خونه‌ی منصور بودم یه اتاق برای خودم نداشتم ولی اینجا یه اتاق بزرگ دارم با کلی وسیله، اونجا من تو حسرت یه عروسک بودم تا باهاش بازی کنم ولی اینجا بابا سهراب انقد برام عروسک و اسباب بازی گرفته بود که حالم از همه‌شون بهم می‌خورد من اگه خونه منصور بودم هرگز نمی‌تونستم مدرسه برم چه برسه به اینکه از دانشگاه هنر فارغ‌التحصیل بشم، کیانا حاضرم قسم بخورم که من با وجود سهراب و مهتا طعم خوشبختی و چشیدم تو هم همینطور، دیدم که چجوری بزرگ شدی به آرزوهات رسیدی، آخه دختر تو هم سن و سالات کدومشون بابا و مامان به این خوبی دارن. کیانا سرش پایین بود اشک می‌ریخت و به لیانا گوش می‌داد از حرف‌هایش دلم گرفت و من هم اشک می‌ریختم ولی سهراب نبود. بیرون رفتم پشتِ دیوارِ اتاق نشسته بود و به روبه‌رو زل زده بود، دلش شکسته بود ولی باید تحمل می‌کرد... .... به آسایشگاه سالمندان رسیدیم و داخل رفتیم، کیانا گفت_ چرا اومدیم اینجا؟. لیانا دستش را گرفته بود گفت_ آروم باش دختر می‌فهمی. وارد اتاق شدیم، یک خانمی رو ویلچر پشت به ما نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد مددکاری که همراهمان آمده بود گفت_ خانم فرهمند، مهمون داری.
  12. #پارت صد و هشتاد و سه... نفس عمیق کشیدم و گفتم+ وقتی سه ماهت بود بابات افتاد زندان، مامانت هم بخاطر زندگیش انداختت تو. نتوانستم ادامه بدهم ترسیدم از همه متنفر شود حرفم را عوض کردم و گفتم+ گذاشتت دم در یه پرورشگاه، وقتی دو سالت بود بابا سهراب اومد تا حضانتت رو بگیره ولی چون مجرد بود نذاشتن بعد از دوسال موفق شد تو رو بیاره پیش خودش، تو شدی بچه‌ی منو سهراب ،مثل لیانا و کیان، اسمتو هم بابات انتخاب کرد. _ چه مامان بی مسئولیتی داشتم، اون همه بچه، بابا چرا منو انتخاب کرد؟. دستم را سمتش دراز کردم و گفتم+ بیا بغلم تا برات بگم. خیلی دلش می‌خواست بیاید ولی غرورش اجازه نمی‌داد بالاخره آمد و کنارم نشست دستم را دور گردنش انداختم و سمت خودم کشیدم مجبور شد دراز بکشد و سرش را رو پام بگذارد، موهایش را نوازش کردم و گفتم+ بابا سهراب تو رو که دید مهرت به دلش نشست اون خیلی دوستت داشت کلی این در و اون در زد تا تونست بگیرتت. _ چرا مامانم منو نخواست؟. سهراب برام گفته بود که بخاطر عشق جوونیش کیانا رو ول کرده ولی منکه نمی‌توانستم بگویم، گفتم+ مادر و پدرت از هم طلاق گرفتن بابات که زندان بود مادرت هم شرایط نگهداریت و نداشت بهرحال یه زن جوون و یه بچه. _ چرا پس هیچ موقع دنبالم نیومدن؟. + پدرت تازه آزاد شده از مادرت خبر ندارم. _ مام.. + حرفت و نخور بهم بگو مامان. _ نمی‌خوام، تو مامانم نیستی. + حق با توِ، من مادر واقعیت نیستم و تو رو بدنیا نیاوردم ولی من چهارده سال مادرت بودما، چهارده سال کنارت بودم تو شادی و غمت، تو آزادی که مارو نخوای و ولمون کنی، ولی بدون تا ابد تو دختر من و سهراب میمونی. با دستم سرش را از روی پام هل دادم و بلند شدم در جا نشست و گفت_ تو هم می‌خوای ترکم کنی؟ مثل مامان واقعیم. + نه قربونت برم، می‌خوام به مینا بگم برامون شربت بیاره خیلی هوس کردم. دروغ گفتم چون فقط می‌خواستم فرار کنم تا از استرسم کم شود. سهراب تو راهرو ایستاده بود گفت_ تنهاش نذار اون الان بیشتر از هر کی به تو نیاز داره. + مواظبشم، تو نگران نباش. سمت پله‌ها رفتم صدام کرد و گفت_ مهتا، خیلی ممنونم که درمورد مادرش، واقعیت و نگفتی، دختره‌ی طفلی نابود میشد اگه می‌فهمید کجا و بخاطر چی ولش کردن. + باید باهاش صحبت کنی بهت نیاز داره. _ می‌ترسم ترکم کنه، الان آمادگیش و ندارم، باشه برای بعد. بعد به اتاق رفت، از مینا خواستم شربت بیاورد باز به اتاق برگشتم، کیانا روی تخت نشسته بود و پاهایش را تو شکمش جمع کرده بود کنارش نشستم و بغلش کردم گفت_ شما عکسی از مامانم ندارین؟. + نه ندارم. _ می‌خوام ببینمشون. + الان تو حالت خوب نیست بذار واسه‌ی فردا، بعد باهم میریم، باشه دختر قشنگم؟. در زدن و مینا شربت آورد ازش تشکر کردم کیانا گفت _ نه الان بریم، خواهش می‌کنم. شربت را سر کشیدم و گفتم+ باید به بابات بگم، ولی یه شرطی داره. _ چه شرطی؟. + اینکه تا موقع کنکور، همینجا بمونی و فقط به درس و آینده‌ات فکر کنی بعدش هر تصمیمی بگیری ما باهات مخالفت نمی‌کنیم قبوله؟. _ قبوله. پیش سهراب رفتم، رو تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود و ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود کنارش نشستم که گفت_ می‌خواد بره؟. + آره می‌خواد ببینتشون.
  13. دیروز
  14. #پارت صد و هشتاد و دو... کیانا با دهن باز نگاه می‌کرد سهراب ادامه داد_ می‌دونم واقعیت تلخه، ولی مادرت تو رو گذاشته بود پرورشگاه، من و مامان مهتا تو رو آوردیم پیش خودمون. کیانا می‌خوام بهت بگم که تو برام خیلی باارزشی من هیچ وقت، بین تو و خواهر برادرات فرق نذاشتم. _ لی...لی...لیانا دختر واقعیت نیست... منم دخترت... نی... نیس.. تم..کیان و کسری چی؟. _ اونا بچه‌های خونی منن، الان اینا مهم نیست تو مهمی که قبول کنی من پدرت باشم یا نه؟. وکیلی گفت_ حرف زدن بسه، بریم دخترم. دوباره خواست دستش را بگیرد که کیانا دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و داد زد_ به من دست نزن، ازت متنفرم، از همتون متنفرم شما با زندگی من بازی کردین شما منو نابود کردین چرا زودتر بهم نگفتین؟. از زور خشم نفسش بند آمده بود سهراب گفت_ کیانا ما می‌خواستیم زودتر بگیم ولی خب نخواستیم اینجوری بهم بریزی، گوش کن دخترم. حرف سهراب را قطع کرد و داد زد_ به من نگو دخترم، ازت بدم میاد دروغگو. بعد به خانه برگشت، وکیلی خواست دنبالش برود که سهراب جلویش را گرفت و گفت_ کجا؟ کار خودت و کردی آره؟ این دختر و نابودش کردی من می‌خواستم بعد کنکور بهش بگم ولی توِ لعنتی آینده‌اش و خراب کردی. دیگه بهشان اهمیت ندادم و به خانه رفتم، کیان و کسری جلوی تلویزیون لم داده بودند و برنامه کودک میدیدن گفتم+ آبجی‌تون کو؟. کیان گفت_ رفت تو اتاقش. از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق را زدم جواب نمی‌داد ولی صدای گریه‌اش می‌آمد دستگیره رو بالا و پایین کردم باز نمیشد مجبور شدم صدایش کنم گفتم+ کیانا. کیانا جانم در و باز کن می‌خوام باهات صحبت کنم. با ناراحتی گفت_ از اینجا برو! از تو هم متنفرم، چرا به من نگفتین؟. + دختر قشنگم گوش کن بهت نگفتیم، چون تو برامون با بقيه بچه‌ها فرقی نداشتی، با بابات قرار گذاشتیم بعد از کنکور، بهت واقعیت و بگیم، عزیزِ مامان در و باز کن بذار ببینمت. _ نمی‌خوام برو و تنهام بذار. + کیانا جانم تو که وضعیت من و می‌دونی، نمی‌تونم زیاد سرپا بمونم در و باز کن بیام پیشت اصلا هرچی تو بگی حرف نمیزنم فقط می‌خوام پیشت باشم خواهش می‌کنم. صداش نمی‌آمد چند ثانیه بعد در را باز کرد و داخل رفتم پشت میز تحریزش نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود پشت سرش روی تخت نشستم کل کتاب‌هایش رو تخت و میز پهن بود بچه‌ام داشت درس می‌خواند که وکیلی لعنتی گند زد به همه چیز. مجبور بودم سکوت کنم تا حالش بهتر شود کمی که گذشت سرش را بالا برداشت و بدون اینکه برگردد گفت_ مامانم کجاست؟ چرا تا الان یادشون نبوده که یه بچه دارن؟. + کیانای من، می‌ذاری برات توضیح بدم؟. سمتم برگشت و گفت_ تو مامان من نیستی، پس چرا انقد مهربون بودی؟ تو مامان من نیستی تو مامان کیان و کسرایی، همیشه می‌دیدم بیشتر از من به اونا توجه می‌کنی، تو همیشه اونا رو از من بیشتر دوست داشتی. + نه قربونت برم اشتباه می‌کنی، من همتون و یه اندازه دوست داشتم، تو که می‌دونستی لیانا، دختر خونیم نیست تاحالا دیدی من بهش اهمیت ندم؟یا بین اون با شماها فرق بذارم؟ من همتون و دوست داشتم همتون و به یه چشم می‌دیدم، دخترم تو ناراحتی، ولی حقته که واقعیت و بدونی؟. _ می‌خوام برم. + پیش پدر و مادر واقعیت؟. _ آره باید برم و ببینم قضیه چیه که من پیش غریبه‌ها بزرگ شدم. + غریبه؟ باشه عزیزم، تو ما رو غریبه بدون. ولی برای ما تو عضوی از خانواده‌مون هستی، نمی‌خواد جایی بری بذار خودم برات توضیح بدم.
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  16. #پارت صد و هشتاد و یک... _ نه ابجی اصلا حوصله‌ی نقاشی ندارم، لیانا تو این آقا رو می‌شناسی؟. _ آقا؟ نه نمی‌شناسم چطور؟. شانه‌ای بالا انداخت و گفت_ پس چرا اسمش و آوردی ؟ _ خب یکم با بابا مشکل داره واگرنه مهم نیست. صدایشان نزدیک‌تر میشد با چشم و ابرو به لیانا اشاره کردم که بلند شد و گفت_ آبجی لجبازم، بلند شو بریم کارت دارم. من هم بلند شدم و به حیاط رفتم وکیلی پیر شده بود موهایش سفید شده بود عصا دستش گرفته بود می‌خواست به خانه بیاید ولی سهراب و کمیل اجازه نمی‌دادند و وکیلی فقط داد میزد و می‌گفت_ می‌خوام دخترم و ببینم، حورا، حورای من کجایی؟. همینجور که داد میزد بچه‌ها بیرون آمدند با ناراحتی گفتم+ چیو نگاه می‌کنین برین تو. لیانا گفت_ بخدا حریفشون نشدم. + خیلی خب، برین تو، سریع، سریع. کسری و کیان رفتند، لیانا هر کاری می‌کرد نمی‌توانست کیانا را ببرد گفتم+ کیانا جان چرا نمیری تو؟. _ این آقا کیه؟ من اینو قبلا دیدم تو کتابخونه، مرد مهربونیه، باهم صحبت کردیم. + تو باهاش صحبت کردی؟ چی گفتین به هم؟. _ هیچی داشت درمورد خانواده‌مون می‌پرسید یه مسئله رو که من نمی‌فهمیدم بهم یاد داد. + تو درمورد خانواده مون چی گفتی؟. _ هیچی. وکیلی از همان پایین گفت_ حورا دخترم، چقد دلم برات تنگ شده بود. کیانا با تعجب گفت_حورا کیه؟. وکیلی دوباره گفت_ حورا جونم، منو نمی‌شناسی؟ منم پدرت، این لعنتیا بهت دروغ گفتن بابای تو منم. سهراب هی داد میزد_ بچه‌ها رو ببر تو. کیانا داشت به خواهرش نگاه می‌کرد گفت_ لیانا این پدر واقعیته؟. لیانا گفت_ آره پدرمه، ولی من نمی‌خوامش حالا بیا بریم تو. _ مرد خوبیه که، چرا نمی‌خوایش؟. بعد دست لیانا را گرفت و برد پیش وکیلی برد. سهراب گفت_ مگه نمیگم برین تو، اینجا چیکار می‌کنین؟. کیانا گفت_ باباجونم آروم باش، این آقا فقط اومده دخترش و ببینه زود میره قول میده. بعد لیانا را به جلو هل داد و رو به وکیلی گفت_ آقا اینم دخترت، تو حقته که ببینیش، ولی زود از اینجا برو. وکیلی از لیانا گذشت و گفت_ دختر قشنگم، حورای من، تو چقد بزرگ شدی. نزدیک رفتم و بین او و کیانا ایستادم و گفتم+ برو بیرون. وکیلی گفت_ می‌خوام دخترم و ببینم برو کنار لعنتی، بذار حورام و ببینم. وقتی دید تکان نخوردم دستش را بالا برد که سیلی بزند سهراب دستش را گرفت و گفت_ چیکار می‌کنی حیوون؟ مگه نمی‌بینی حامله است. وکیلی گفت_ گمشو کنار مزاحم. با اینکه راضی نبودم کنار کشیدم. وکیلی، کیانا را بغل کرد دخترک طفلی از ترس و خجالت چشمانش چهارتا شد و هی وکیلی را میزد که ولش کند وقتی دید حریفش نمی‌شود داد زد_ بابا کمکم کن. وکیلی ازش جدا شد و گفت_ دختر قشنگم، حورای من، پدرت منم نه سهراب، بابای تو منم. کیانا به ما نگاه کرد و باز به وکیلی نگاه کرد و دستانس را از دست وکیلی بیرون کشید، لپ‌هایش گل انداخته بود وکیلی گفت_ اومدم ببرمت خونه. دستش را گرفت و گفت_ بیا بریم دخترم. کشید ولی کیانا تکان نخورد و رو به سهراب گفت_باباجون، تو که خیلی غیرتی بود حالا چرا اجازه میدی این آقا دستم و بگیره و بغلم کنه. سهراب نزدیک رفت و دست وکیلی را کشید تا کیانا را ول کند بعد خودش دستش را گرفت و گفت_ دخترقشنگم، خودت می‌دونی که بابایی جونش و هم واست میده، خودت می‌دونی که تو هر تصمیمی بگیری منو مامانت پشتتیم، ما تاحالا هیچی و ازت مخفی نکردیم بجز یه چیز این آقا ... این آقا پدر... واقعیته.
  17. #پارت صد و هشتاد... رسول عوضی گفت_ طلاقش نمیدم دوستش دارم. سهراب از پرویی رسول به حد انفجار رسید و گفت_ می‌خوای اخاذی کنی؟ خیلی خب بچرخ تا بچرخیم. رسول راه افتاد و گفت_ لیانا تا دو دقیقه دیگه بیرون باش. لیانا اشک می‌ریخت و رو زمین نشست، شریفه گفت_ بلند شو بریم دخترم، شوهرت منتظره. سهراب خطاب به رسولی که داشت می‌رفت گفت_ اون ماشین و من برات خریدم سوئیچ‌اش و بذار رو میز و بعد هری. رسول بدون اینکه نگاهمان کند سوئیچ را روی میز کنار در گذاشت و گفت_ اگه نیای می‌کشمت. بعد رفت شریفه دست لیانا را گرفت و گفت_ پاشو بریم درست میشه. سهراب گفت_ دخترِ من دیگه با اون مردک کاری نداره، پسرت بیرون منتظره. شریفه رفت، لیانا با کمک دیوار بلند شد و گفت _من باید برم. سهراب به سمتش برگشت و گفت_ اگه رفتی دیگه فراموش کن که بابایی به نام سهراب داری. _ بابا با من این کار و نکن. سهراب بغلش کرد و گفت_ دخمل قشنگم، من صلاح تو می‌خوام، این یه بار و به حرف بابایی گوش کن باشه؟. _ بابا، خونه پس چی؟. _ منکه گفتم از خیرش گذشتم. _ اون تا مهریه رو نبخشم طلاقم نمیده. _ مهریه رو هم می‌بخشم فقط تو حالت خوب باشه. _ من مایه دردسرتونم. _ تو مایه خوشبختی و افتخار مایی، یادته چندسال پیش،از دانشگاه فارغ التحصیل شدی چقد بهت افتخار کردم! یادته اولین گالری تو زدی چقد خوشحالمون کردی، تو هنوزم برامون همون آدمی، لیانا بسپر به من، خب؟ تو فقط باید حالت خوب بشه. _ خیلی خوشحالم که شما رو دارم. ..... لیانا حالش بهتر شده بود ولی از فکر خانه‌ای که با نامردی از دست داده ناراحت بود و روی نگاه کردن به سهراب را نداشت فرداش سهراب آمد و گفت_ خونه رو پس گرفتم. لیانا از خوشحالی نمی‌دانست چیکار کند گفت_ داری راست میگی بابا؟. _ بله که راست میگم، خونه رو پس گرفتم و گذاشتم برای فروش، دلم نمی‌خواد جایی که دخترم و ناراحت کرده جزء اموالم باشه. _ بابا، من ازت خیلی ممنونم، تو خیلی برام زحمت کشیدی من نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم. _ پدرتم ،وظیفمه، تشکر لازم نیست. لیانا با ناراحتی گفت_ پدر واقعی برای دخترش از این کارا نمی‌کنه، شما خیلی به گردنم حق دارین. _ این حرفت یعنی چی؟ مگه من پدرت نیستم؟ ببینم نکنه تو دلت... لیانا حرفش را قطع کرد و گفت_ خدا منو بکشه اگه گفته باشم تو پدرم نیستی، تو بهترین پدر دنیایی، من خیلی دوست دارم، فقط... فقط خجالت می‌کشم ازتون، شما این همه بهم لطف کردین درعوض من چیکار کردم آبروتون و بردم خونه‌تون و به نام یه نامرد زدم. _ بس کن دختر،حالا حالاها باهات کار دارم، می‌خوام بیای پیشم و خونه‌ام و چراغونی کنی با حضورت. کیانا پایین آمد و گفت_ اوه اوه ببین اینجا چه خبره، حالا دیگه لیانا چراغ خونه‌تونه، آره؟. با خنده گفتم+ ای دختره‌ی حسود، تو چشم و چراغ منی، بیا قربونت برم. صدای داد و هوار از بیرون می‌آمد سهراب بلند شد و بیرون رفت، از بیرون دائم اسم حورا شنده میشد، صداش آشنا بود ناگهان یادم افتاد وکیلی است با ترس به کیانا نگاه کردم لیانا گفت_ وکیلی؟. با آرامش گفتم+ بابات حلش می‌کنه. لیانا از ترس، پوست شصتش را با دندون می‌کند نگاهم کرد چشمانش ترسیده بود کیانا گفت_ این وکیلی کیه که انقد ازش ترسیدی. خودم و جمع و جور کردم و گفتم+ کس خاصی نیست ،از دوستای قدیمی پدرته. لیانا گفت_ آبجی قشنگم، نظرت چیه بریم تو اتاقم و نقاشی بکشیم.
  18. نام رمان: آقایِ ویلچر نام نویسنده: هُشیار | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، طنز خلاصه رمان: پروانه دختر هفده ساله‌‌ای که سعی دارد یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های زندگی‌اش را حل کند؛ با پیشنهاد پسر عموی پدرش، در مرکز توانبخشی شبانه‌روزی معلولین، شروع به کار می‌کند.
  19. ساندویچ شماره دوازده💀 قبل از اینکه کلارا متوجه لبخندم بشه، لب‌هام رو جمع کردم. گوینده داشت نتیجه مسابقات تنیس امروز رو اعلام می‌کرد، اما کلارا هنوز میخِ تلویزیون بود. کنترل رو از مشتش بیرون کشیدم و خاموشش کردم. چندبار پلک زد و به طرفم برگشت. - اون... متیو بود. طوری این جمله رو بیان کرد که فهمیدم هنوز باورش نکرده. قبل از اینکه بتونم جمله‌ای برای دلداری کلارا بگم، مثلا یه چیزی تو مایه‌های "حقش بود" گوشیم روی میز لرزید. پیام از طرف نیک بود و وقتی روش ضربه زدم، عکس یه مرد ژولیده روی گوشیم باز شد. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و کت سرمه‌ای رنگش، به وضوح چروک بود. خدای من! اون چه لکه‌ایه که روی یقه پیرهنشه؟ قبل از اینکه بتونم روی گوشیم بالا بیارم، دوباره لرزید. فایل ارسال شده رو باز کردم و اطلاعاتش رو خوندم: آدام ویلسون، سی و هفت ساله، عنوان شغل: بازرس بهداشت محیط و غذایی... خودشه! قبل از اینکه عمیق‌تر بشم، گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: - کارت عالی بود نیک! در حالی‌که سعی می‌کرد اشتیاقش رو مهار کنه، گلوش رو صاف کرد و محتاطانه پرسید: - حالا چی میشه؟ نیشخندی زدم و از روی مبل کلارا که کوسن‌های پرنسسی داشت، بلند شدم. سرخوشانه گفتم: - این به آقای ویلسون بستگی داره. قطع کن نیک، باید به دیدن دوست جدیدمون برم! گوشی رو پایین آوردم و با دیدن کلارا که زانوهاش رو بغل گرفته بود، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - یا مسیح! تو هنوز اونجایی؟ بلند شو کلارا، باید بریم. به اندازه کافی زمان از دست دادیم. دماغش رو بالا کشید و گفت: - می‌خوام اینقدر گریه کنم... که بمیرم! دستش رو کشیدم و تشر زدم: - احمق نباش! هیچ‌کس تا حالا از گریه‌کردنِ زیاد نَمرده. راه‌های مطمئن‌تری... متوجه نگاه دَریده‌اش شدم و دست‌هام رو به نشونه تسلیم، بالا بُردم. - بی‌خیال! فقط لباس بپوش. پاش رو به زمین کوبید و اعتراض کرد: - صبح‌صبحی کجا می‌تونیم بریم؟ دست به کمر زدم و سعی کردم آبِ آویزون شده‌ از دماغش رو ندید بگیرم. نفس عمیقی کشیدم: - مثل اینکه متوجه حرفم نشدی، فقط سه روز وقت داریم. - من الان سوگوارم نارسی، متوجهی؟ - معلومه که متوجهم، فکر کردی چرا یه جعبه بزرگ دستمال‌کاغذی دستمه؟
  20. #پارت صد و هفتاد و نه... _ اتفاق؟ نه چه اتفاقی! الحمدلله دخترم صحیح و سالمه و اومده خونه خودش، دیگه نمی‌ذارم هیچ بی شرفِ گدا گشنه‌ای، اذیتش کنه. صدای لیانا از اتاق می‌آمد سهراب بلند شد که در اتاق باز شد و لیانا بیرون آمد و گفت_ بابا مگه نگفتی نمی‌ذاری این بیشرف اذیتم کنه، چرا راه دادیش تو خونه. با گریه گفتس توروخدا این آشغال و بندازین بیرون حالم ازش بهم می‌خوره. رسول سعی می‌کرد آرومش کند گفت_ لیانا چقد سروصدا می‌کنی گفتم بشینیم با هم صحبت کنیم. لیانا داد زد_ خفه شو، تو یکی خفه شو، حالم ازت بهم می‌خوره گمشو بیرون از خونه ما. _ خودت می‌دونی که می‌تونم ازت شکایت کنم بخاطر ترک منزل، پس لج نکن آماده شو بریم خونه. سهراب با ناراحتی گفتس هووی مردک کی و داری تهدید می‌کنی؟ دختر سهراب همتی و؟ اگه تا الانم تحملت کردم بخاطر مادرت بوده ولی مهمونی تموم شد گمشو بیرون. رسول‌_ شما دخالت نکنین وظیفه‌تون بود به دخترتون یاد بدین چجوری با شوهرش حرف بزنه ولی نتونستین، خودم بهش یاد میدم. سهراب عصبانی جلو رفت و یک سیلی مهمانش کرد و گفت_ مادر نزاییده کسی و که دست رو دختر من بلند کنه، چجوری میخوای یادش بدی؟ با کتک،؟ با کمربند؟ جرات داری یک کلمه دیگه بگو تا همینجا آویزونت کنم. شریفه گفت_ بچه یتیم گیر آوردی میزنیش حرفی هست به من بگو، شما دیگه چرا آقا سهراب! شما که تحصیل کرده‌ای، از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابله‌هان باور کنن، این دو نفر دو روز دیگه آشتی می‌کنن شما دخالت نکنین. سهراب عصبانی به شریفه گفت_ پسر شما بچه یتیم گیر آورده که بدن دخترم و سیاه و کبود کرده. بعد دست لیانا را گرفت و آستینش را بالا زد و گفت_ ببین شریفه خانم، احترامت برام واجبه، ولی پسر شما از حدش گذشته. شریفه با ناراحتی گفت_ آره رسول این کار توِ؟ دستت درد نکنه پسر، خوب رو سفیدمون کردی، آقا سهراب، پسرم حالا یه بچگی کرده دیگه، شما به بزرگواری خودت ببخش، بذار برن سر خونه و زندگیشون دیگه تکرار نمی‌کنه. _ باشه، از بدن کبود شده‌ی دخترم می‌گذرم، ولی خیانت پسرتو می‌خوای چیکار کنی؟. رسول گفت_ آقا سهراب این قضیه بین منو شماست، چرا خانواده‌ام و درگیر می‌کنی؟. سهراب دوباره سیلی بهش زد و گفت_ بی غیرتِ آشغال، گمشو بیرون. _ من اگه برم زنم و هم میبرم. بعد دست لیانا را گرفت و کشید که لیانا جیغ کشید و گفت_ برو به جهنم، من نمی‌خوامت. به اتاق برگشت و در را محکم بست رسول گفت_ من لیانا رو طلاق نمیدم. سهراب گفت_ چرا میدی، خوبشم میدی. _ بشین تا طلاقش بدم. _ هم طلاقش و میدی هم مهریه‌اش و میدی هم خونه‌‌ای که از چنگش درآوردی. رسول نیشخندی زد و گفت_ اون خونه مال منه، دخترت زده به نامم. بعد بلند گفت_ لیانا آماده شو بریم، من و سر لج ننداز. _ بیخود سر دخترم داد نزن اون هرکار که باباش بگه می‌کنه دست مامان جونت رو بگیر و به سلامت، فقط دلم می‌خواد تو دادگاه ببینمت نه جای دیگه. _ طلاقش نمیدم تو هم هیچکاری نمی‌تونی بکنی. _ خواهیم دید. لیانا از اتاق بیرون آمد و گفت_ من آماده‌ام بریم. نزدیک رفتم و دستش را گرفتم و گفتم+ چی میگی یادت رفته باهات چیکار کرد؟. آرام گفت_ نه یادم نرفته، ولی من اشتباه کردم خونه رو به نامش زدم باید برم و پسش بگیرم. انگار سهراب از نگرانی لیانا خبر داشت گفت_ از خیر خونه می‌گذرم فردا بیا دادگاه. لیانا گفت_ نه بابا بهم فرصت بده برات پسش می‌گیرم.
  21. #پارت صد و هفتاد و هشت... لیانا با عصبانیت داد زد_ خفه شو گمشو بيرون،همون روز که بابام گفت این هیچی نداره و بخاطر پولت اومده باید به حرفش گوش می‌دادم، می‌دونی تقصير بابام هم هست که نزد تو گوشم و به حرفم گوش داد، گمشو بیرون ازت متنفرم عوضی. حالم خیلی بد بود هر لحظه ممکن بود پس بیفتم رسول گفت_ خانمی ببخشید برات جبران می‌کنم. با زور گفتم+ برو بیرون. رسول گفت_ مامان جان شما دیگه چرا؟ بذارین صحبت کنم. پرستار داخل آمد و گفت_ ساعت ملاقات تموم شده بفرمایید بیرون واگرنه مجبورن حراست و خبر کنم. رسول گفت_ لیانا من بیرون منتظرت می‌مونم تا خوب شی و با هم بریم خونه. لیانا دوباره داد زد_ از جلوی چشمم گمشو برو. رسول رفت و من روی صندلی نشستم، حالم بد بود لیانا به هق هق افتاده بود گفت_ کاش من بجای بچه‌ام مرده بودم. به سختی بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ این چه حرفیه دورت بگردم، اگه برای تو اتفاقی بیفته که من و بابات نابود می‌شیم، چیزی نشده که، منو بابات تا آخرش باهاتیم. _ مامان مهتا، بابا راست می‌گفت که همه چیز و ازم می‌گیره. + فقط می‌خواست رسول بفهمه که قرار نیست جایگاه قبلی و تو زندگیمون داشته باشه، ما کنارتیم، تو جز سلامتی به هیچی دیگه فکر نکن. ولی اون حالش خیلی بدتر از این حرف‌ها بود. ..... طبقه پایین یک اتاق برایش آماده کردیم و کمکش کردم تا بشیند خیلی درد داشت تمام این دو روز که بیمارستان بود یا خونه آمده سهراب مواظبش است و نمی‌گذارد ناراحت شود رسول را تو این چند روز ندیدم، ولی وقتی سهراب برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده دلم می‌خواست کله‌ی رسول را بکنم چطور دلش آمده با لیانا این کار را بکند. بعد از دو روز مامان رسول زنگ زد و گفت رفته خانه‌ی لیانا ،ولی کسی نبوده و هرچی زنگ زده گوشی لیانا خاموش بوده من هم گفتم لیانا حالش خوب نیست و پیش ما آمده. یک ساعت بعدش آمد، طفلک از کارهای رسول خبر نداشت بردمش تا لیانا را ببیند با محبت با لیانا حرف می‌زد ولی لیانا یا جوابش را نمی‌داد یا به سردی برخورد می‌کرد مادرش از دست رسول ناراحت بود که از حال لیانا چیزی نگفته. برای شام نگهش داشتم او هم به رسول زنگ زد و دعوتش کرد پسرک بی چشم و رو آمد. سهراب از دیدنش در خانه خیلی ناراحت شد ولی بخاطر مادرش حرفی نزد رسول می‌خواست به اتاق لیانا برود، مانع رفتنش شدم و گفتم+ مگه نشنیدی گفت نمی‌خواد ببینتت. _ مامان جان لطفا دخالت نکن باید باهاش حرف بزنم. + من مامان آدم خیانت کار نیستم، اگه الانم اینجایی فقط بخاطره مادرته، شانس بیاری و دخترم و اذیت نکنی واگرنه من می‌دونم و تو. بی اهمیت به من به اتاق رفت، صدای لیانا را می‌شنیدم که داغ کرده بود و فقط می‌خواست بیرون بندازتش ،ولی رسول آرام صحبت می‌کرد. پیش شریفه خانم رفتم که گفت_ ماشالله پسرم خیلی خوش سلیقه است خوب کسی و انتخاب کرده برای زندگی، البته که عروسم هم خیلی خوشبخته با وجود رسول. سهراب گفت_ بله معلومه که دخترم خوشبخته، من و داره، مادرشو داره که مثل کوه پشتشیم، دخترم تو زندگیش کم و کثری نداره چون هرچی بخواد براش فراهم می‌کنم. شریفه خندید و گفت_ دستتون درد نکنه، ولی پسر من هم کم نمی‌ذاره درحد توانش براش خرج می‌کنه. _ منتی نیست وظیفشه، از جیب من می‌گیره و برای دخترم خرج می‌کنه، هنوز آقا زبونشم درازه. _ آقا سهراب اتفاقی افتاده چرا با طعنه صحبت می‌کنین.
  22. #پارت صد و هفتاد و هفت... _ آخه باباجان. _ من بابای تو نیستم. _ آقا سهراب، منکه معذرت خواستم بازم معذرت می‌خوام اصلا غلط کردم ،خوبه؟ لطفا بذارین من با لیانا صحبت کنم از دلش درمیارم. _ بوی پول به مشامت خورده آره؟ فکر کردی می‌تونی لیانا رو راضی کنی که برگرده خونه‌ات؟ نخیر آقا، محض اطلاعت باید بگم لیانا اگه برگرده، از ارث محرومه و هر چی که بهش دادم و ازش پس می‌گیرم. نگاهم به لیانا افتاد که با چشم‌های اشکی به پدرش زل زده بود. سهراب گفت_ مهتا، کیانا بریم بیرون. فقط نگاهشان می‌کردم کیانا و سهراب می‌خواستند بیرون بروند که لیانا گفت_ بابا من نمی‌خوام با این آقا صحبت کنم تنهام نذار. سهراب ایستاد و گفت_ بهتره تنها صحبت کنین خودتون به توافق برسین که می‌خواین چیکار کنین. _ بابا توروخدا بهش بگو بره، وجودش داره حالم و بد می‌کنه. + چرا یکی به من نمیگه اینجا چه خبره. کیانا نزدیک آمد و گفت_ مامان بیا بریم بیرون. دستش را پس زدم و گفتم+ رسول تو بهم بگو قضیه چیه؟. رسول سر به زیر گفت_ خب راستش لیانا از من قهر کرده می‌خواد طلاق بگیره. هینی کشیدم و گفتم+ رسول داره راست میگه لیانا؟ آخه چرا؟ شما که زندگیتون خوب بود. رسول با ناراحتی گفت_ نمی‌دونم کی زیر پاش نشسته و حرف طلاق و پیش کشیده واگرنه لیانا می‌دونه من چقد دوستش دارم هرگز حاضر نیستم طلاقش بدم. لیانا با عصبانیت گفت_ آره می‌دونم چقد دوستم داری، از عشق زیاد با اون دختره‌ی. نتوانست ادامه بدهد سهراب نزدیک آمد و گفت_ زمانی که شایان گفت بخاطر پول لیانا رو گرفتی و دختر احمقم دوستت داره گفتم اشکال نداره انقد پول می‌ریزم به پات که دخترم و ول نکنی ولی وقتی شنیدم دخترم حامله است گفتم باشه بچه بدنیا بیاد همه چیز و فراموش می‌کنین ولی دیگه خیانت و نمی‌بخشم، تو جلوی چشم دخترم، یکی دیگه رو آوردی خونه‌ات، اصلا این یه مورد و هم می‌ذاریم کنار، تو به چه حقی دست رو دخترم بلند کردی! فکر کردی حالا که دختر خونیم نیست بی کس و کاره؟ دیگه گفتی هر بلایی هم سرش بیارم هیچکی سراغش نمیاد آره؟ نخیر آقای محترم، باید بگم لیانا یه خانواده داره که جونشون و هم برای هم میدن. _ آقا سهراب یه فرصت دیگه بهم بده، بخدا جبران می‌کنم. _ فرصت سوزی کردی، انقد که همه بهت احترام گذاشتن فکر کردی آدم مهمی هستی، آره؟ نخیر فقط بخاطر لیانا بهت احترام می‌ذاشتیم واگرنه تو لایقش نبودی اگه اجازه دادم بیای تو خانواده‌مون، فقط بخاطر دل دخترم بود که گفت دوستت داره واگرنه تو چی داشتی جز یه دست کت و شلوار! حالا هم من کاری ندارم زنت می‌خواد برگرده آزاده، ولی هرچی که بهتون دادم و باید برگردونه خونه، ماشین، جهیزیه و هر چی که من بهتون دادم. بعد از اتاق بیرون رفت، باورم نمیشد رسول سر به زیر که همه قسمش را می‌خوردند خیانت کرده باشه. لیانا فقط اشک می‌ریخت پرستار آمد و گفت_ ساعت ملاقات تمومه بفرمایید بیرون. دوتا خواهر هم دیگر را بغل کردند و بعد از خداحافظی کیانا رفت رسول روی تخت نشست و گفت_ لیانا خانم قربونت برم. لیانا عصبانی گفت_ خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم. _ قربونت برم بذار صحبت کنم، من نمی‌خواستم اینجوری بشه وقتی فهمیدم تو دختر سهراب نیستی خب ناراحت شدم که بهم دروغ گفتی، ساناز نشست زیر پام ،یهو به خودم اومدم دیدم تو خونه است لیانا تو که می‌دونی...
  23. قهقهه زد. سر به منفی تکون داد. - درسته بهونه‌ام خیلی داره مسخره میشه. پس باید واقعیت رو بگم، این کار رو می‌کنم چون عاشقت شدم. شوکه خواستم حرفی بزنم، دستش رو بالا اورد. - هیچی ازت نمی‌خوام، حتی نمی‌خوام عاشقم بشی. پس فقط دلیلم رو گفتم خودت رو با فکر کردن بهش درگیر نکن. دهنم مثل غار باز شد و خندید. - نفس بکش دختر. دهنم رو بستم. ناباور به جای دیگه خیره شدم گفتم: - اعتراف شوکه کننده‌ای بود. پرده کالسکه رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم. خیلی‌ها شبیه من لباس پوشیده بودن و داشتن سمت مدرسه خیلی بزرگ می‌رفتن. تیوان خیره من بود و جواب داد: - برای من هم شوکه کننده‌است. لبخند زدم و پرسیدم: - تو منو راحت می‌تونی بدست بیاری چون امپراتوری، چرا گفتی فکرش رو نکنم؟ اخم کرد و مچ دستش رو فشار داد. - چون امپراتورم نمی‌تونم خودخواه باشم و یه دختر نوزده ساله رو عروس خودم کنم. تو جوونی، راه و زندگی طولانی داری، می‌خوام خودت راه خودت رو انتخاب کنی. ولی اگه روزی تو هم به من دل دادی، بدون هیچ وقت ولت نمی‌کنم. در قلبم همیشه برای تو بازه چه الان چه هزاران سال دیگه. تو شکمم یه چیزی تکون خورد و بدنم حس عجیبی گرفت. خنده هول کرده‌ای کردم. - ممنون تیوان، این حرفت خیلی برای من ارزش داشت. حرف رو عوض کرد و آروم تو پیشونیم زد: - خوب درس بخون کوچولو. زیر دستش زدم و از کالسکه بیرون زدم. اگه امپراتور نبود می گفتم کوچولو عمته. به من چه عمر انسان‌ها با الهه و خدایان فرق داره. چپ چپ نگاهش کردم و سمت مدرسه که تو آسمون بود به راه افتادم. یه مدرسه بزرگِ آبی و خاکستری با نوار‌های سفید. چهارتا برج هم داشت، دو تا چپ، دو تا راست. پسر و دختری سریع گفتن: - سرورم صبر کنید. برگشتم و نگاهشون کردم‌. امپراتور پیاده شد و دست به سینه گفت: - محافظ‌هات هستن و با تو درس می‌خونند، چون نمی‌ذارند محافظ اون‌جوری برای تو بذارم. ابرو‌هام بالا پرید. به دختر و پسر که مات من بودن خیره شدم. دختره که موهای خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای درشت داشت و عینکی بود گفت: - روشا ماسترا هستم سرورم. پسره هم که شبیه روشا بود ولی عینک نداشت احترام گذاشت و گفت: - نادین ماسترا. خیلی‌هایی که داشتن رد می‌شدن برن مدرسه، با دیدن امپراتور با اون تاج و تیپش به هم اطلاع می‌دادن. جمعیت جمع شد و به امپراتور احترام گذاشتن. امپراتور لبخند محوی به روی همه پاشید. معذب شدم و خجالت کشیدم. همه به من خیره شدن. تنها من بودم که بدنم پر از جواهر بود. موهام رو پشت گوشم زدم. لباس‌های مزخرفم جواهرات رو نپوشونده بود. دامنم تا ران پاهام بود و پاهای سفیدم بیرون. پیرهنمم نیم آسینی بود. برای همین جواهرا کامل و ضایع تو چشم می‌زد. مخصوصا صداشون هم می‌شنیدم‌. - اون کیه؟ چقدر جواهرات داره. - ببینش چقدر زیباست! - فکر کنم با امپراتور نسبتی نزدیک داره که امپراتور شخصا همراهش اومده. - آره دیگه من میگم دختر امپراتوره. - برو بابا چی میگی اگه امپراتور بچه داشت همه می‌فهمیدن. سرخ شدم و گفتم: - من رفتم. امپراتور بلند گفت: - مراقب خودت باش، خودم میام دنبالت. دیگه آب شدم و برگشتم نگاهش کردم. چشم‌هاش قهقهه می‌زد. خیلی بدی تیوان! بلند گفت همه بشنون. بند کیف روی دوشم رو محکم‌تر فشار دادم و دامنم رو سعی کردم درست کنم. قلبم تند تند می‌زد. روشا کنارم ایستاد و با لبخند پرسید: - معذب نباشید سرورم، مردم باید بدونند شما فرق دارید. تو چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم و گفتم: - ولی من فرقی ندارم، مثل بقیه‌ام. به بدن و جواهراتم حتی گوش‌های الفی مانندم نگاه کرد و گفت: - فکر نکنم! انگاری تیری وسط پیشونیم خورد. به پاهای سفیدم که دور مچ پاهام و ران پاهام جواهر بود خیره شدم. راست می‌گفت دیگه من شبیه بقیه نبودم. چیز‌های مادی کنار من نابود میشن. بند کیفم رو محکم‌تر تو مشتم گرفتم و لب زدم: - شاید. سرم رو بالا گرفتم. چیزی برای خجالت نبود‌، من به خودم افتخار می‌کنم؛ کسی نمی‌تونه منو ببینه خب نبینه. با غرور راه رفتم. بابا یاد داده بود، حرف مردم باعث سنگینی شونه‌هام میشه و در آخر می‌افتم زمین آسیب می‌بیینم. پس نباید اجازه بدم با حرف‌هاشون، نگاه‌هاشون، به من آسیب بزنند. اگه من خودم رو دوست نداشته باشم و ضعف نشون بدم، مردم از اون ضعف استفاده می‌کردن. وارد مدرسه شدم و به نگهبان چشم دوختم. اون هم داشت با دهن باز نگاهم می‌کرد. بلند شد و احترامی به من گذاشت. با سر و غرور جواب احترامش رو دادم، لبخند زد و خوشحال شد. به مدرسه یا بهتره بگم انجمن خیره شدم. یه انجمن خیلی بزرگ بود، یه محوطه شلوغ داشت که چندنفر داشتن با خنده می دویدن. بعضی‌ها بحثشون داغ بود و داشتن ماجرای چیزی رو تعریف می‌کردن. استرسم داشت بر می‌گشت ولی نگذاشتم به من استرس غلبه کنه. صدایی بلند، محکم و با غرور گفت: - الهه نور، سایوراسانترو به انجمن فانوس‌آبی خوش اومدید. سرم شوکه سمت صدا چرخید. نور خورشید به چشمم زد و چشم تنگ کردم. نادین کتابی بالا سرم گرفت و چشم تو چشم یه مرد چشم مشکی شدم. آروم و با وقار جواب دادم: - ممنونم از شما! نزدیک تر شد و از سر تا پاهام رو با ولع نگاه کرد. - ستارگان آسمان کنار شما نوری ندارند! نگاه گرفتم و به کنارش دوختم یه زن بود که گوشه لبش چین داشت. مرد وقتی خوب منو با نگاهش خورد گفت: - بنده مدیر این مدرسه کیهان کریثامن هستم. به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد: - معاون من... زن با خشکی جواب داد: - می‌تونی خانم آثام صدام بزنی. سر تکون دادم. جناب‌ کریثامن با اخم به روشا و نادین گفت: - مراقب الهه نور باشید. با احساس کوچیک‌ترین خطر دکمه خطر رو بزنید تا سرباز‌های امپراتور بیان. نادین محکم گفت: - بله متوجه هستم. مدیر رو به من لبخند زد. - بفرمایید الهه نور، سر و پا نگهتون نمی‌دارم. سوالی بود از روشا و نادین بپرسید. تشکر کردم و باشه گفتم. همراه روشا و نادین از کنارشون رد شدیم و روشا غرید: - چقدر از مدیر انجمن متنفرم مردک روباه صفت. نادین تذکر داد: - روشا. روشا با غرش گفت: - چیه روشا؟ مگه دروغ میگم؟ بذار سایورا هم از الان باهاش آشنا بشه گولش رو نخوره. سر تکون دادم. - اتفاقا من هم از نگاهش خوشم نیومد. روشا دست زد و به نادین گفت: - بفرما دیدی، سایورا هم حس کرد، بدون این که من حرف بزنم. نادین سرش رو فشار داد و جوری که من بشنوم زمزمه کرد: - به خواهرم رو نده وگرنه از تمام کسایی که بدش میاد تا آخر تدریس گله و شکایت می‌کنه. لبم رو گاز گرفتم نخندم و سر تکون دادم. پرسیدم: - شما هم نوزده سالتونه؟ روشا شکلاتی در اورد سمت من گرفت و گفت: - آره ولی آموزش دیده هستیم. شکلات رو که یه چیز توپی صورتی بود رو گرفتم. آموزش دیده چی؟! نادین انگار سوال تو صورتم رو فهمید. خش دار گفت: - از ده سالگی، چون پدرمون شکارچیه آموزش دیدیم شکار کنیم. از شونزده سالگی هم کارت شکارچیان رو گرفتیم. رسمی شروع به کار کردیم. شکلات رو ناباور تو دهنم گذاشتم. شیرینی توت فرنگیش تو دهنم پیچید و شگفت زده گفتم: - چه خوب! وارد انجمن شدیم که با نه کلاس و یه سالن بزرگ رو به رو شدم. یه پله رو به روی ما بود که طبقه بالا می‌رفت. همه نگاه‌ها روی من بود، زیر گوش پچ پچ کردن‌ها حالم رو بد می‌کرد. نادین دست تو جیب کرد و با اخم گفت: - طبقه دوم، شماره هفده کلاس ما هستش. تعداد اعضای کلاس بیست نفره. کلا مدیر این جا تو هر کلاس فقط بیست نفر رو قرار میده؛ ده نفر دختر، ده نفر پسر، تو کلاس فقط ده تا صندلی هست که جفت جفت می‌شینیم. دهنم باز موند. چقدر قانون‌مند، متعجب پله ها رو بالا رفتیم. صدا‌ها تو سالن خیلی کمتر از حیاط بود. به طبقه بالا که رسیدیم مثل پایین بود. با تفاوت پنجره‌های بزرگِ تراس و بالکن دار. بعضی بالکن‌ها نرده نداشت ولی در داشت. یه حس مرموزی از این انجمن می‌گرفتم.
  24. #پارت صد و هفتاد و شش... به سالن اشاره کرد و گفت_ داخله ،بچه‌ام تنهاست، برو پیشش گناه داره. نزدیک رفتم و گفتم همراه بیمارم در را باز کرد پیداش کردم بیهوش روی تخت افتاده بود صدایش زدم ولی جواب نمی‌داد. به پرستاری رفتم و گفتمم دخترم چرا جواب نمیده؟. _ چیزی نیست درد داشت بهش مسکن تزریق کردیم خوابه. بعد از کمی صحبت کردن که مطمئن شدم حالش خوب است پیش سهراب برگشتم و گفتم+ رسول کجاست؟. سهراب با ناراحتی گفت_ رفته یه سفر کاری. + میدونه لیانا چیشده؟. _ آره بهش گفتم. + الهی بمیرم برای بچم، موقعی که بهمون نیاز داشت نه من کنارش بودن نه شوهرش. نگاهم کرد و گفت_ وجود تو مهم بود واگرنه بود و نبود رسول که فرقی نداره. + چطور؟. نیشخندی زد و گفت_ اونم اگه بود باید مثل من اینجا می‌نشست. + چرا به سپیده نگفتی بیاد، یا یکی از خدمتکارا؟. _ شایان گفت سپیده مریض شده تب و لرز کرده دیگه نتونستم حرفی بزنم ولی خودش اینجا بود دو ساعت پیش رفت. ... ساعت ملاقات کیانا هم امد و کنار لیانا نشست و ان طفلک درد داشت کیانا آرام کنار گوشش حرف میزد گفتم+ ببینم چرا مادر و خواهرشوهرت نیومدن؟ یعنی رسول بهشون نگفته؟. سهراب گفت_ نمیدونم،احتمالا نگفته دیگه. + چقد بی مسئولیت، خودم باید زنگ بزنم بهشون به‌هرحال اونا حق دارن که بدونن چه اتفاقی افتاده. _ ای بابا، آخه عزیزم زنگ بزنی که چی؟ بگی چرا سراغ عروستون نمیاین اینجوری خودت و لیانا رو کوچیک می‌کنی، وظيفه رسوله که بگه بهشون، نه ما. + آره حق با توِ، ولی اخه اونا وظیفه‌شونه که بیان یا حتی زنگ بزنن. _ ولشون کن هرموقع فهمیدن میان. یک ربع گذشت در زدن و بعد رسول داخل آمد، با لبخند از جا بلند شدم ولی آن سه نفر حتی نگاهش هم نکردند رسول سلام داد و پیش لیانا رفت و سبد گلی که دستش بود را سمتش گرفت و گفت_ بفرمایید خانم، گل برای شماست. ولی لیانا نگاهش نمی‌کرد با خودم فکر کردم شاید از اینکه دیشب پیشش نبوده ناراحت شده. نزدیک رفتم و گل و ازش گرفتم و گفتم+ خوش اومدین آقا رسول،خانواده خوبن؟. _ خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون. رو به لیانا گفت_ خانومی چرا نگاهم نمی‌کنی باهام قهری؟. لیانا نگاهش هم نکرد چه برسد به اینکه جواب دهد دستش را گرفتم و گفتم+ دخترم خوبی؟ چرا جواب شوهرت و نمیدی؟. سهراب گفت_ رسول بریم بیرون، کارت دارم. کیانا گفت_ بابا!. بعد با چشم و ابروهاش به من اشاره کرد و سهراب بی حرف نشست گفتم+ چیزی شده! چرا انقد سر سنگینین همتون؟. کیانا گفت_ چیزی نیست مامان جون، لیانا رو که می‌شناسی لوسه، داره برای شوهرش ناز میاره. + مطمئنین چیزی و ازم مخفی نمی‌کنین؟. _ آره مامانم، چرا باید بهت دروغ بگیم. ولی دلم آشوب بود می‌دانستم چیزی را از من مخفی می‌کنند رسول گفت_ زنگ زدم مامانم و بهش گفتم که چی شده ولی خب می‌دونین که قلبش مشکل داره نمی‌تونه بیاد. با این حرفش خیالم راحت شد که مشکل در زندگیشان ندارند ولی نگاه‌های سهراب به رسول پر خشم بود حتی لیانا که آنقدر رسول را دوست داشت هم نگاهش نمی‌کرد ساعت ملاقات تموم شد رسول گفت_ می‌خوام با زنم تنها باشم لطفا. سهراب گفت_ اینجا غریبه‌ای نمی‌بینم، حرفتو بزن. _ شما که بزرگترین چرا؟ من حق ندارم دو دقیقه با زنم تنها باشم. _ داشتی، خودت نخواستی، حرفی داری بزن واگرنه به سلامت.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...