رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و هفدهم داشتیم بلند می‌شدیم که بریم ولی با صدای لیلا برگشتیم سمتش... پلیس داشت ازش بازجویی می‌کرد و مثل اینکه برای بازجویی قرار بود پارسا هم ببرن اما چون ازش شاکی نبودیم آزادش می‌کردن. لیلا اومد سمتم و دستام رو گرفت و گفت: ـ ممنونم ازت که به قولت عمل کردی! بعدش به پیمان و باور نگاه کرد و گفت: ـ خدا ایشالا دیگه بهتون روز بد نشون نده و برای هم حفظتون کنه! پیمان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت... من با لبخند گفتم: ـ تو هم یادت نره که به قولت عمل کنی. هرچی زودتر پارسا رو ببر یه کلینیک خوب تا درمان بشه! محکم بغلم کرد و گفت: ـ چشم، بهت قول میدم! ایشالا خوشبخت بشی. ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم و دستای پیمان رو گرفتم و رفتیم سمت اقامتگاه. تو راه؛ معلم باور به پیمان زنگ زده بود و خیالش راحت شد از اینکه باور پیدا شده... وقتی وارد اقامتگاه شدم، خیلی ساکت بود... پیمان میگفت که بچها هنوز برنگشتن... رو به پیمان گفتم: ـ من خیلی استرس دارم از اینکه میخوام ببینمشون. پیمان خندید و گفت: ـ استرس برای چی؟؟ مگه غریبن؟ اونا هم کلی دلشون برات تنگ شده... مهسانو که این چند روز به زور کنترل کردیم! با ذوق گفتم: ـ پس بریم! باور رو به من گفت: ـ مامان میتونم تو حیاط بازی کنم؟ تا من رفتم چیزی بگم، پیمان گفت: ـ دخترم الان اینجا خلوته، کسی نیست مراقبت باشه! بیا باهم بریم داخل اتاق، اونجا باهم بازی می‌کنیم.
  3. پارت صد و شانزدهم پیمان گفت: ـ معلومه که میان! یهو یکم فکر کرد و گفت: ـ میشه شنتیا هم بیاد بابا؟؟ از لحنش خندم گرفت... پیمان دوباره مثل قدیم اخم کرد و گفت: ـ لا اله الا الله! سه روز از دست شنتیا خلاص شده بودیم، الان دوباره شروع شد! برای این رابطه پدر و دختری بینشون ضعف می‌کردم. چقدر دلم برای این لحظات تنگ شده بود! با خنده رو به باور گفتم: ـ ای بابا! هنوزم بابا پیمانت با شنتیا مشکل داره؟! باور با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: ـ خیلی، همشم اذیتش میکنه! پیمان سریع گفت: ـ دختره آدم فروش! آدم پدرشو به پسر غریبه نمی‌فروشه. منو باور جفتمون خندیدیم... باور نگام کرد و گفت: ـ منم می‌بخشمت مامان ولی به یه شرط. نگاش کردم و گفتم : ـ چی؟ دستاشو دور گردنم حلقه زد و زیر گوشم گفت: ـ به بابا بگی اجازه بده شنتیا هم بیاد... منم با خنده زیر گوشش گفتم: ـ حل شده بدون! پیمان سریع گفت: ـ ببینم اگه بابت شنتیا برات شرط گذاشته بزار نبخشتت... یعنی چی؟ شنتیا کیه اصلا؟! خندیدم و دستاشو گرفتم و گفتم: ـ حالا اینارو تو خونه راجبش صحبت می‌کنیم. باور بهم چشمک زد و اونور دست باباشو گرفت و گفت: ـ آره.
  4. پارت صد و پانزدهم با سر حرفش رو تایید کردم... نگاهم به باور افتاد که روی شن نشسته بود و با چوب داشت روش نقاشی می‌کشید، با بغض گفتم: ـ چجوری این موجود قشنگو یادم رفته بود؟؟ پیمان گفت: ـ باور باعث شد من پیدات کنم و باعث شد تو همه چیزو یادت بیاد، بنظرم اول از همه باید از دخترم تشکر کنم! رفتیم سمتش... من سمت راستش و پیمان سمت چپش نشست... محکم سرشو بوسیدم و گفتم: ـ چه نقاشی قشنگی کشیدی مامانی! یهو بهم نگاه کرد و رو به پیمان گفت: ـ بابا مثل مامانم بهم گفت. خندیدم و جای پیمان گفتم: ـ چونکه مامانتم قربونت برم! بعدش محکم بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش و گفتم: ـ منو ببخش عزیزم... ببخشید که نتونستم به خاطر بیارمت ولی الان باعث شدی که همه چیز یادم بیاد! با تعجب انگشتاش رو گرفت سمت خودش و پرسید: ـ من؟! پیمان دستاشو بوسید و گفت: ـ آره عزیزم، مادرت همه چیز یادش اومده! دیگه باهم برمیگردیم خونمون! باور گفت: ـ یعنی با دوستام برنمی‌گردیم؟ پیمان گفت: ـ نه چون تعدادمون زیاده خودمون برمیگردیم. بعدشم رسیدیم جزیره به مناسبت برگشتن مادرت میخوام یه جشن بزرگ بگیرم! باور با شادی پرید و گفت: ـ آخجون، دوستامم میان؟
  5. پارت صد و چهاردهم پیمان همینجور که بهم خیره مونده بود گفت: ـ نه والا! راجب شما چیزی بهش نگفتم! از حالت چهرشون بیشتر خندم گرفت و گفتم: ـ من یادم اومده همه چیزو! امیرعباس یهو با شادی گفت: ـ بگو مرگ من؟! آقا تبریک میگم... خب چجوری یادت اومد؟؟ من طاقت نمیارم بغلت میکنم. بعدش خواست بیاد سمتم که پیمان بعد یه سکوت گفت : ـ اگه میشه ممنون میشم اول به شوهرش این اجازه رو بدی. امیرعباس خندید و گفت: ـ آقا شرمنده....یهو جای تو ذوق کردم! من میرم به بچها خبر بدم! پیمان همینطور که با تعجب نگام می‌کرد! اشک تو چشماش جمع شد و موهام رو میذاشت پشت گوشم... آروم زیر گوشش گفتم: ـ وقتی رسیدیم خونه، میشه پاهامم رو مثل قبلا گرم کنی؟! امروز واقعا یخ زدم. محکم منو کشوند تو بغلش و بلند گفت: ـ خداروشکر...خدایا شکرت... باورم نمیشه!! چرا بهم نگفتی که یادت اومده دختر؟؟ گفتم: ـ شاید باورت نشه ولی همینجا یادم اومد. این هوای بارونی، دریا ، گریه های باور، همه چیزو دونه دونه یادم آورد. پیمان اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت: ـ پس مثل اینکه باید از پارسا تشکر می‌کردم! گفتم: ـ مرسی که به حرفم گوش دادی، همین که ازش شکایت نکردی، بزرگترین لطف و در حقش کردی! اون هنوز درگیر غم گذشتشه، باید درمان بشه! پیمان تایید کرد و گفت: ـ نامزدشم مشخصه خیلی دوست داشته که نمیتونه هیچکسو جایگزینش کنه!
  6. پارت صد و سیزدهم بعدش دستای پیمان رو دور خودم احساس کردم و با کمکش بلند شدم و آروم از آب اومدم بیرون... باور مثل ابر بهاری گریه می‌کرد و ترسیده بود، لیلا هم به زور پارسا رو که سر و صورتش همه شنی شده بود رو از آب کشید بیرون. همین لحظه دیدم که امیرعباس با یه ماشین پلیس رسیدن... همونجور که نفس نفس می‌زدم گفتم: ـ پیمان خواهش میکنم... پیمان اشکاش رو پاک کرد و با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ غزل به بچم نگاه کن! بنظرت من میگذرم از اینکار؟ دوباره اون ترس جلوی چشمام زنده شد... با گریه دستام رو کشیدم به صورتش و گفتم: ـ پیمان بخاطر لیلا میگم، گناه داره... خواهش میکنم! بجز اون کسی رو نداره. پیمان سکوت کرد و چیزی نگفت... یکی از مامورا با امیرعباس اومد سمتمون و از پیمان پرسید: ـ آقا شما از ایشون شاکی هستین؟ پیمان به من نگاه کرد و یکم سکوت کرد و گفت: ـ نخیر ولی حکم فاصله میخوام، به زن و بچم از فاصله ده متری نباید نزدیک بشه! مامور پلیس یه‌ چیزی تو پرونده جلوی دستش نوشت و رفت سمت پارسا و لیلا...امیرعباس با تعجب به پیمان نگاه کرد و گفت: ـ پیمان داری چیکار میکنی؟ من جای پیمان گفتم: ـ من ازش خواستم امیرعباس، خواهرش قسمم داد، گناه داره! اونم از قصد نکرده، باید بستری بشه. امیرعباس یهو خندید و گفت: ـ مثل قبلنا صدام کردی! منم خندیدم... وقتش بود بهشون مژده رو بدم... گفتم: ـ حالا رستوران در چه حالیه؟ هنوزم تو جزیره مدیر گردشگری هستی یا اینکه درجت بالاتر رفته؟ امیرعباس و پیمان با تعجب بیش از حد بهم نگاه کردن... امیرعباس از پیمان پرسید: ـ تو بهش اینارو گفتی؟
  7. امروز
  8. پارت صد و دوازدهم پارسا همینطور از عقب می‌رفت سمت آب... یهو صدای پیمان از پشتم اومد که با فریاد اومد جلو و گفت: ـ عوضی ول کن بچمو! باور تا پیمان رو دید گریه اش بیشتر شد و می‌گفت: ـ بابایی، من میترسم! پیمان گریه می‌کرد و می‌گفت: ـ ولش کن حروم* زاده؛ گریه نکن دخترم! الان میام بابایی. پارسا داد میزد و می‌گفت: ـ جلو نیا! دستمو بعنوان مانع رو سینه پیمان گذاشتم و سعی کردم کنترلش کنم و گفتم: ـ پیمان توروخدا... پیمان با عصبانیت و گریه گفت: ـ غزل من نمیخوام اون اتفاق رو دوباره تجربه کنم! بارون شدت گرفته بود... صداهای باور منو به صداهای تو ذهنم نزدیک می‌کرد. نزدیک و نزدیک که یهو اون اتفاق اومد جلو چشمم... گریه های باور که می‌گفت نجاتش بدم و هرچی دست و پا زدم و به دخترم نرسیدم... پشت بندش پیمان، مهسان و تمام بچها، خونمون، زندگیمون تو جزیره، عکاسی... همشون عین یه فیلم جلوی چشمام ظاهر شد. اصلا حرفای پیمان و لیلا رو نمی شنیدم... پیمان محکم دستم رو می‌کشید و منم با قدرت دستم رو از تو دستش کشیدم و دوییدم سمت دخترم... یهو شن زیر پای پارسا خالی شد و افتاد...سریع فرصت رو غنیمت شمردم و با زور بچه رو از دستش گرفتم ولی محکم دنباله پیراهن ساحلیم رو گرفت که باعث شد منم تو آب زمین بخورم. بارون از یه طرف و دریا از یه طرف... تنها کاری که کردم سر دخترم رو چسبوندم به قفسه سینم تا چیزیش نشه...
  9. پارت صد و یازدهم با ترس گفتم: ـ آره اومدم، توروخدا بچه رو بزار پایین! از کنار دریا بیا اینور لطفا. لیلا هم پشت بند من با ترس گفت: ـ پارسا کار اشتباهی نکن داداشی! همه چیزو بیشتر از اینی که هست خراب نکن لطفا! پارسا گریه می‌کرد و گفت: ـ اتفاقا با این دختر کوچولو دوستای خیلی خوبی شدیم، خیلی هم دریا دوست داره، مگه نه عمو؟ باور با دیدن قیافه ما ترسیده بود اما با لبخند گفت: ـ آره خیلی ولی بابام... پارسا سریع پرید وسط حرفشو گفت: ـ به بابات فکر نکن! بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: ـ اگه بری منو دخترت باهم میریم تو دریا...این کوچولو هم که عاشق دریاست و منم پریدم وسط حرفش با گریه و گفتم: ـ پارسا توروخدا! تو همچین آدمی نیستی... دیوونه نشو لطفا! با داد گفت: ـ آره دیوونه نبودم، دیوونم کردین! گفتم بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم. باور ترسیده بود و گریه می‌کرد... رفتم نزدیک و آروم گفتم: ـ جوون دلم عزیزم، گریه نکن. پارسا یه قدم دیگه رفت عقب... بارون شروع به باریدن گرفت... این صحنه برام آشنا بود... گریه های باور که می‌خواست بیاد بغلم و من کاری از دستم برنمیومد... لیلا گفت: ـ پارسا نازنین یبار مُرد تو ما رو هزار بار کشتی پسر... تمومش کن! همه چیز فاش شد، تموم شد بفهم!
  10. دیروز
  11. بانو جان هنوز انتشار نشد.؟
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد. تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام ایزابلا میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟! و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش! مادام ایزابلا عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد. مادام ایزابلا این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام ایزابلا که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌. هِلِن دختر مادام ایزابلا که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.
  13. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  14. دنیا

    مشاعره با اسم پسر🩵

    موسی
  15. دنیا

    مشاعره با اسم دختر🩷

    الینا
  16. لینک داستان رو لطف بفرمایید.
  17. دنیا

    هپ با ضریب ۷

    ۳۱۴
  18. @Paradise عزیزم زحمت ویرایشش رو بکشید تا فردا
  19. Paradise

    مشاعره با اسم دختر🩷

    مهلا
  20. Paradise

    مشاعره با اسم پسر🩵

    بهرام
  21. " به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد!
  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. نهال

    مشاعره با اسم پسر🩵

    لهراسب
  24. نهال

    مشاعره با اسم دختر🩷

    الهام
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...