رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۵_pb3d.mp3/
  4. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۴_ktf7.mp3/
  5. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۳_4qni.mp3/
  6. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۲_i4gp.mp3/
  7. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۱_0ork.mp3/
  8. پارت سی‌ام بازهم صدای پیام گوشی بلند شد. با جرعت بیشتر، برش داشتم و پیام رو باز کردم. باران بود! - «خوبی خوشگله؟ امشب قراره با بچه ها بزنیم بیرون یه کیفی بکنیم. توام بیا خوش می‌گذره.» حدیثه نبود و قطعا خوش نمی‌گذشت. ولی قبول کردم. با سرعت تایپ کردم: -« علیک سلام باران خانم! خوبم تو چطوری؟ بخواین منم بیام باید بیاید دنبالما!» واقعا حوصله ی رانندگی نداشتم. درست چند ثانیه بعد، پیام باران اومد؛ همراه ایموجی‌های خنده. -« باااشه با بهروز میایم دنبالت. ساعت شیش آماده باشیا!». لبخندی زدم از این زن و شوهر مهربون و پایه! -«باشه خوشگلم. شما بیاید دنبالم؛ من از پنج آماده‌ام.» و یک ایموجی خنده و چشمک گذاشتم و پیامم رو براش فرستادم. بهتر بود یکم به خودم و کار‌های خونه برسم. هرچند با یک دست، کار کردن سخت بود. با یک دست درحال گردگیری بودم که گوشیم زنگ خورد. به سمتش رفتم و بالاخره جواب حدیثه‌ای که خودش رو کشته بود دادم. - جان؟ - جان و زهرمار کره الاغ! عقل نداری راحتی، مگه نه؟ کیف می‌کنی بدون مغز داری زندگی می‌کنیا! چشم‌هام گرد شد و ناخواسته خنده‌ام گرفت. چقدر طلبکار و عصبانی بود! - چی شده حدیث انقدر وحشی شدی باز؟ جیغش رو خفه کرد و با عصبانیتی که توی صداش لرزش ایجاد کرده بود گفت: - بیشعورِ نفهم، از دیشب دلم هزار راه رفت. گفتم این بچه جواب تلفن نمیده، پیامم نمیده، حتی جواب سیا رو هم نداده، تازه خبر رسیده مرخصی هم گرفته اونم بخاطر شکستگی دستش! معلوم هست کجایی؟ چت شده؟ لبم رو گزیدم که صدای خنده‌ام رو نشنوه؛ وگرنه از کرج خونه رو روی سرم خراب می‌کنه. - توضیح میدم... وسط حرفم پرید و بازهم منو به رگبار بست. - توضیح بخوره تو سرت! سکته کردم فریا! گفتم این بچه غریب و تک و تنها تو تهران، منم که نیستم، بلا ملا نکنه سرش اومده. دلم برای نگرانی پشت صداش رفت. نه تنها خواهر، بلکه مثل یک مادر تمام مدت هوای من رو داشت. اینکه انقدر بخاطر حال خودم باعث نگرانیش شدم، عذاب وجدان بدی توی دلم انداخت.
  9. دیروز
  10. پارت چهل و دو - راجع‌به همین ازدواج ما. - واه، به اون‌ها چه؟ - میگن به ما ربط داره. آخرین قورت شیرموزم رو خوردم و بیخیال گفتم: - خوب نباید چیز نگران کننده‌ای باشه پس! چی گفتن، چی گفتی؟ - گفتن می‌تونی با ترنج ازدواج کنی اما شرط‌هایی داره. گفتن اون رو باید به عنوان دختر ایران، نماینده ایران ببری و به عنوان یک ملکه باید باهاش رفتار بشه. یکم عشوه اومدم و گفتم: - وای دستشون درد نکنه! حالا مگه قرار بود چیزی جز ملکه با من رفتار بشه؟
  11. روز فرشته های نجات که تو بدترین حالت آدم بهشون میرسن و حالشونو خوب میکنن مبارک:)🤍🎀
  12. سلام عزیزک من داستان‌ها ناظر نمی‌گیرن جونم
  13. #پارت_41 دستش را بالا آورد، چانه‌ی امیلی را گرفت و سرش را کمی بالا کشید. ساعدش بی‌هوا روی سینه‌ی او نشست و تپش‌های وحشی قلبش را حس کرد. نگاهش برق زد. «اولین بوسه‌‌ت بود... نه؟ بهتره خودت رو کنترل کنی وگرنه خودتو لو میدی.» امیلی بی‌صدا پلک زد. چیزی بین ترس و ناباوری در نگاهش بود. بعد از چند دقیقه رایان بالاخره کمی عقب کشید. با لبخندی محو انگشت شستش را روی چانه‌ی لرزان دختر کشید. «چ… چی کار کردی؟» صدای امیلی پر از بهت بود و نفس‌های بریده‌اش گواه آشفتگی درونش. رایان کمی سرش را به شانه کج کرد و همان‌طور که نگاهش را از چشمان گرد او نمی‌گرفت، با لحنی آرام و مطمئن گفت: «واضحه. دوست‌دخترمو بوسیدم.» امیلی نفسش را حبس کرد. «چ… چرا؟» پرسش ساده‌ای بود، اما خودش می‌دانست جوابش ساده نخواهد بود. رایان لبخند کجی زد و سپس نجوا کرد: «برای اینکه بعداً، وقتی جلوی بقیه بوسیدمت، مثل حالا دست و پاتو گم نکنی.» امیلی هنوز گیج بود، اما فقط پلک زد و لب‌هایش بی‌اختیار لرزیدند. «آ… آها…» حتی کلمات هم از دهانش غریبه بیرون می‌آمدند. مغزش با همان چند ثانیه‌ای که گذشته بود از کار افتاده و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. امیلی، با صورتی که هنوز سرخ بود، آرام سرش را پایین آورد. رایان «خوبه»ای زمزمه کرد و در کنارش دراز کشید. دخترک بالاخره توانست نفس عمیقی بکشد. اولین بوسه‌اش… آن‌قدر عجیب، ترسناک و در عین حال شیرین بود که نمی‌توانست هیچ واژه‌ای برای توصیفش پیدا کند. چشم‌هایش را به سقف دوخت و ذهنش غرق در فکر شده بود که ناگهان حس کرد بالش از زیر سرش کنار رفت. ثانیه‌ای بعد، بازوی محکم رایان جایش را گرفت. «چیکار می‌کنی؟» این بار هم صدایش پر از تعجب بود. رایان نیم‌نگاهی به او انداخت و با بالا انداختن ابرو گفت: «می‌دونی این چهارمین باره تو همین چند دقیقه اینو ازم می‌پرسی؟» امیلی اخم کوچکی کرد. «خب… عجیب شدی! هر لحظه یه کاری می‌کنی که نمی‌فهمم بعدش قراره چی بشه. مجبورم بپرسم.» رایان تک‌خندی زد و به پهلو چرخید، صورتش درست روبه‌روی صورت امیلی نگه‌ داشت. «خودت گفتی باید صمیمی‌تر بشیم. منم دارم همین کار رو می‌کنم. تازه… دو آدمی که عاشق هم باشن، تو خواب همدیگه رو بغل می‌کنن. به این چیزا عادت کن. نمی‌خوام جلو بقیه دست و پات بلرزه.» امیلی نفس لرزانی بیرون داد و آهسته گفت: «باشه…» بعد دوباره نگاهش را به سقف دوخت، اما وانمود کردن به بی‌تفاوتی در برابر نگاه خیره‌ی رایان کار آسانی نبود. ثانیه‌هایی گذشت و این بار رایان دستش را کمی جمع کرد و او را به سمت خودش کشاند. امیلی تسلیم شد و به پهلو چرخید. حالا در میان بازوهای او، میان امنیتی عجیب و ترسی شیرین، گیر افتاده بود. چند دقیقه بعد، درست پیش از آن‌که خواب او را ببرد، تنها یک فکر در ذهنش چرخید: «چقدر خوابیدن توی این آغوش لذت‌بخشه…»
  14. #پارت_40 رایان مکث کرد. آرام برگشت که چشم‌هایش باریک شد. «چطور باید تمومش کنم؟ با تشکر بابت تماشای بدترین فیلم زندگیم؟» امیلی دست به کمر زد، لبخند کجی گوشه لبش نشست. «نه. حداقل می‌تونستی بگی بد نبود، یا اینکه… شاید بخش با هم بودنش خوب بود.» سکوت کوتاهی بین‌شان افتاد. رایان نگاهش را به پایین انداخت، اما نمی‌توانست لبخند محوی که بی‌اجازه روی لبش آمده بود پنهان کند. «تو زیادی حرف می‌زنی، امیلی.» امیلی خندید، بعد همان‌طور که شانه‌اش را بالا انداخت گفت: «خب… یکی باید سکوت یخ‌زده‌ی تو رو بشکنه دیگه.» رایان بی‌حوصله سری تکان داد و در را باز کرد. «دیروقته، برو بخواب.» امیلی درحالی‌که پشت سرش راه می‌رفت آرام زمزمه کرد: «باشه… ولی قبول کن، اولین فیلمی که با هم دیدیم هیچ‌وقت از یادت نمی‌ره.» رایان بدون اینکه برگردد چیزی نگفت، اما گوشه‌ی لبش هنوز کشیده بود بالا. سکوت کوتاهی در راهرو پیچید، تنها صدای قدم‌هایشان روی سنگ‌فرش شنیده می‌شد. چراغ‌های کمرنگ دیوار حال‌وهوای آرامی به خانه داده بودند. امیلی برای لحظه‌ای به پهلوی رایان نگاه کرد؛ شانه‌های پهنش زیر نور زرد نیمه‌شب عجیب مطمئن به نظر می‌رسید. حس کرد بی‌دلیل نفسش کندتر شده. وقتی به اتاق رسیدند، هیچ‌کدام حرفی نزدند. رایان مستقیم سمت تخت رفت و پتو را کنار زد. امیلی با کمی مکث پشت سرش وارد شد، و انگار دلش نمی‌خواست سکوت بینشان تمام شود. مثل شب گذشته گوشه تخت جمع شد، پشتش به رایان بود که زودتر از او دراز کشیده بود. پتوی سبک را تا روی شانه کشید و زمزمه‌ای آرام گفت: «شب بخیر...» لحظه‌ای سکوت بود. تنها صدای نفس‌های آرام رایان می‌آمد. امیلی به دیوار خیره ماند، سعی داشت به هیچ چیز فکر نکند، اما ناگهان حس گرمایی پشت سرش نشست. دستی قوی دور کمرش حلقه شد و بی‌اختیار صدای کوتاهی از تعجب کشید. تلاش کرد خودش را جلو بکشد، اما بازوی مردانه محکم‌تر شد. «می‌افتی.» صدای بم و نزدیک رایان درست پشت گوشش طنین انداخت. امیلی با چشمان گرد شده پرسید: «چیکار می‌کنی؟!» رایان بی‌آنکه عقب بکشد، با یک حرکت آرام او را برگرداند. امیلی حالا به پشت افتاده بود و سایه سنگین رایان بالای سرش. صورتشان آن‌قدر نزدیک بود که نفس‌های گرم او روی گونه‌های امیلی می‌نشست. نگاه سرد اما شیطانی رایان برق می‌زد. «بهت گفته بودم شب، توی تخت… حواسم بیشتر بهت هست.» امیلی سرخ شد، دستپاچه زمزمه کرد: «چرند نگو... من فقط شوخی می‌کردم! برو کنار!» رایان لبخندی کج زد، سرش را نزدیک‌تر آورد، آن‌قدر که اگر یکی‌شان کلمه‌ای بر زبان می‌آورد، لب‌هایشان به هم می‌خورد. «ولی من… جدی گرفتم.» همان لحظه، کلمه‌ی «جدی» روی لب‌های او نیمه‌کاره ماند و تماس کوتاهی میانشان اتفاق افتاد. امیلی از شوک نفسش بند آمد. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید‌. امیلی دیگر هیچ کلمه‌ای پیدا نکرد. تنها چشمانش وحشت‌زده و در عین حال خیره، او را نگاه می‌کرد. و رایان بالاخره فاصله را شکست. لب‌هایش روی لب‌های کوچک و لرزان امیلی نشستند. بوسه‌ای نرم، کوتاه، اما آن‌قدر واقعی که نفس امیلی برید.
  15. #پارت_39 ناگهان با صدای بلند گفت: «ولی با تو ببینم خوش‌تر می‌گذره. نمی‌خوای بمونی؟» رایان بدون آنکه نگاهش را از صفحه بردارد، با خونسردی گفت: «من کار دارم. تو لازم نیست همه‌چیزو با من تجربه کنی.» لب‌های امیلی جمع شد. نگاهش برق مظلومانه گرفت، اما این‌بار کمی هم طعنه به چشمانش اضافه شد. «پس تو می‌خوای من تنهایی فیلم ببینم؟ بعد همون‌جا وسط سالن خوابم ببره؟ خیلی نامردی رایان آدلر.» رایان سرش را برگرداند. برای لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد؛ فقط صدای ترکیدن دانه‌های ذرت در دستگاه شنیده می‌شد. لبخندی کم‌رنگ روی صورتش نشست. «تو زیادی خطرناکی، امیلی. حتی وقتی فقط می‌خوای مظلوم بازی دربیاری.» امیلی که حالا پاپ‌کورن را در ظرف ریخته بود، لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: «خطرناک؟ پس بهتره بمونی و از نزدیک مراقب باشی.» امیلی لبخند نصفه‌ای زد و در حالی‌که پاپ‌کورن‌ها را توی کاسه بزرگ می‌ریخت، زیر لب گفت: «نمی‌مونی؟ می‌دونم شاید فیلم دیدن چیز مسخره‌ای باشه، اما مطمئنم وقتی چند نفری باشه جذاب‌تر می‌شه.» رایان برای لحظه‌ای سکوت کرد. واقعیت این بود که فیلم برای او همیشه بی‌معنی و کسل‌کننده جلوه کرده بود و ترجیح می‌داد وقتش را صرف هر کاری جز آن کند. اما حالا، وقتی آن دخترک لجوج و چشم‌درشت با حالتی مظلوم و کمی بازیگوش به او خیره شده بود، چیزی در وجودش فرو ریخت. ساده‌ترین توانایی‌اش قدرت «نه» گفتن یک‌باره از یادش رفت. بی‌هیچ حرفی سری تکان داد و روی یکی از صندلی‌های ردیف اول نشست. امیلی ذوق‌زده درست کنار او جا گرفت، ظرف را بینشان گذاشت و کنترل را به دست گرفت. انگار لحظه‌ای در زندگی‌اش به اندازه انتخاب فیلم برای اولین بار مهم نبوده باشد، با دقت بین گزینه‌ها بالا و پایین کرد. «این یکی هم امتیازش خوبه، هم پوسترش قشنگه… می‌ذارمش؟» نگاهش برق می‌زد. رایان با همان بی‌اعتنایی همیشگی سری تکان داد. فیلم شروع شد. اما یک ساعت بعد، هر دو با نگاهی مات و بی‌حوصله به صفحه خیره مانده بودند؛ گویی چیزی که دیده بودند بیشتر شبیه یک شوخی بی‌مزه بود تا فیلم. امیلی اولین کسی بود که سکوت را شکست: «خب… این دیگه چی بود؟ چرا انقدر احمقانه بازی می‌کردن؟» رایان پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد. «برای همین می‌گم وقت تلف کردنه. نشستیم و به حماقت یه مشت آدم نگاه کردیم.» امیلی با قیافه‌ای پوکر همان‌طور به صفحه‌ی خاموش‌شده خیره ماند و با صدایی کش‌دار گفت: «آره… عین دوتا اسکول، نشستیم فیلم دیدیم.» رایان به خنده‌ی کوتاهی بسنده کرد، بعد بی‌حوصله از جا بلند شد. نگاهش به امیلی افتاد که هنوز روی صندلی فرو رفته بود. «من می‌رم بخوابم. برعکس تو کل روز نخوابیدم و الان هم وقتم بی‌خودی هدر رفت.» امیلی آهی کشید و آرام از جایش بلند شد. در دلش می‌دانست همین چند ساعت کنار هم بودن، هرچند با فیلمی بی‌مزه، برایش هزار بار شیرین‌تر از تنهایی بود. رایان به سمت در رفت، دستش روی دستگیره بود که صدای امیلی نگهش داشت: «همین؟ یعنی واقعاً انقدر بی‌روحی که بعد از این همه وقت فقط می‌گی میرم بخوابم؟»
  16. آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بی‌توجه به صدای جیغ‌ها و چشم‌های کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسش‌های بی‌پایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدم‌ها می‌لغزید و می‌دوید؛ چنان سبک و بی‌وزن که گویی پاهایش زمین را لمس نمی‌کردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دست‌های لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکی‌یکی خاموش می‌کرد. نگهبان که از صدای جیغ‌های وحشتناک پخش‌شده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرس‌وجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه می‌کند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش می‌کرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباس‌هایش به تنش می‌چسبیدند و صدای ممتد جیغ‌ها او را به یاد خاطره‌ای می‌انداخت که گمان می‌کرد سال‌هاست دفن کرده است. لحظه‌ی عصبی شد، و با همه‌ی انگشتانش یک‌جا به سراغ کلیدها رفت و آن‌ها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پرده‌ای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیه‌های نفس‌گیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت. حتی یک بار دیگر، کافی بود تا همه‌چیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازه‌وارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهره‌ی او را ببیند؛ غریبه‌ای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه‌ واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیک‌ش شد در چشم‌های مشکیش زل زد و‌ گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! این بار مرد لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود از اینکه آرزو او را مواخذه می‌کرد هیچ‌خوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان می‌شناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو که از جواب نگرفتن کلافه شده بود، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر می‌کنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کی‌ان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیه‌ی اجتماعی‌اش، تقریباً همه‌ی کارکنان بیمارستان را می‌شناخت؛ حتی کارگر ساده‌ای که کف زمین را تی می‌کشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پرونده‌های پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمه‌کنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطوره‌ی واکنش‌های سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا اراده‌اش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همه‌چیز تغییر کرد. مرد ریزجثه‌ای که با تمام توان می‌دوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیه‌ای بعد جسد بی‌جان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلی‌متر دیده می‌شد. آرزو که تجربه‌ی کافی داشت، بی‌درنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانه‌ی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمی‌زد. همه‌چیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچه‌ی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همه‌چی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمی‌شد شوک نامید، چون اولین‌بار نبود که چنین صحنه‌ای می‌دید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیش‌تر یک بار تجربه‌اش کرده بود. پس باید چه نامی می‌گذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشک‌هایی که بی‌اختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطره‌ی دو سال پیش. به شبی که خاله‌اش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان.
  17. به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشت‌ساز زیر و رو می‌کند. در آستانه‌ی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستان‌ها، برخی چون ققنوس از میانه‌ی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع می‌گردند. برخی در آغوش دریا آرام می‌گیرند و برخی در کنار طناب‌های پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را می‌شنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کرده‌اند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزه‌ی تپش‌های قلب‌ خود بجنگیم.
  18. پارت بیست و نهم *** صدای زنگ ساعت مثل همیشه سمج بود، اما این بار به‌جای غر زدن، سریع نشستم. دستم هنوز توی آتل تیر می‌کشید؛ ولی باید تا یک مدتی، درد رو هم بخشی از روزم حساب کنم. بساط قهوه رو به راه انداختم. منتظر به اسپرسو سازم نگاه کردم تا قهوه رو توی لیوان بریزه. همون حین، توی دلم گفتم: - فریا، امروزم زنده‌ای. همین کافیه. نگاهم چرخید سمت گوشی‌ای که هنوز روی مبل راحتی مونده بود. از دیشب هنوز روشن خاموش می‌شد. دلم می‌خواست بدونم چه پیام هایی دارم. فکر دونستنشون بهم اضطراب می‌داد؛ اما اضطرابم رو بلعیدم و سمتش نرفتم. گفتم: - هرچی باشه، اول من مهمم، نه پیام‌ها. قهوه خوردم. نیمروی بدون روغن ساده‌ای درست کردم و خوردم. هنوز ساعت ۸ بود. شیفت امروز عصر بودم و باید خبر می‌دادم که نمی‌تونم برم. باید مرخصی می‌گرفتم. با یک دست کار کردن خیلی سخت تر از چیزی بود که تصورش رو می‌کردم. نمی‌تونستم موهام رو جمع کنم؛ نمیشد راحت تخم مرغ رو بشکونم. اگه این دست ناقصم نبود انقدر حرص نمی‌خوردم. ناکام از اینکه نتونستم موهام رو با گیره جمع کنم، «اه» بلندی گفتم و رهاشون کردم. باید یک سر بیمارستان می‌رفتم. به همین نیت آماده شدم. باد خنکی می‌اومد. شالم رو دور گردنم جوری انداختم که کمتر موهام آشفته بشن و به مقصد بیمارستان، خونه رو ترک کردم. *** قاشق بعدی برنج رو توی دهنم گذاشتم و حین جویدنش، جواب ایمیل دکتر حمیدی، معاوت بیمارستان رو دادم. گوشی رو بالاخره برداشته بودم. ده‌ها پیام نخونده؛ یکی از حدیثه، چندتا از همکارا، چندتا هم تبلیغات. و اون اسم بی‌نام! جرعت دادم و پیامش رو باز کردم. نوشته بود: -«باشه. فقط بدون همیشه همین دور و برم.» نفسم سنگین شد. اما این بار نذاشتم دلم فرو بریزه. گوشی رو بستم. با خودم گفتم: - من باید یاد بگیرم حتی اگه سایه‌ی کسی دنبالمه، راه خودمو برم. همون‌جا نه؛ امت بعد تموم شدن غذا و جمع کردن ظروف، به اتاقم رفتم. دفترچه‌ی کوچیکم رو باز کردم و نوشتم: «باید قسط عقب‌افتاده رو تا هفته بعد جبران کنم. باید برای دستم فیزیوتراپی شروع کنم. باید بیشتر مطالعه کنم.» برگه‌ی سفید دفترچه پر شد، و من حس کردم بازهم دارم کنترل زندگیمو پس می‌گیرم.
  19. shirin_s

    یک فنجان شعر

    شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
  20. shirin_s

    یک فنجان شعر

    تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
  21. shirin_s

    یک فنجان شعر

    تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
  22. اگه یه عطسه کردی یعنی صبر کن انجام نده کارت رو اگه ۲ تا عطسه کردی یعنی می‌تونی انجامش بدی😂🫠🩷
  23. #پارت_38 امیلی پلک زد و سوالی پرسید: «تغییر؟» رایان نیم‌خنده‌ای محو گوشه لبش نشاند. «منظورم رنگشونه.» ولی نگاه جدی‌اش پسِ پشت آن لبخند پنهان نشده بود، کمی بعد ادامه داد: «بهت نمیاد بی‌تفاوت باشی. این رنگ زیادی به چشم میاد.» دل امیلی ریخت. نمی‌دانست خوشحال باشد که توجه‌اش را جلب کرده یا حرص بخورد از اینکه رایان با همان خونسردیِ همیشگی قضاوتش می‌کرد. «خب… مثلاً بگیم خوب شده یا بد؟» رایان شانه بالا انداخت و دوباره نگاهش لغزید روی صورت او. «خوب یا بد مهم نیست. مهم اینه که دیگه شبیه قبل نیستی.» امیلی بی‌اختیار لبخند زد. دستپاچه بود و سعی کرد با شوخی حال خودش را بپوشاند: «یعنی داری اعتراف می‌کنی من خوشگل‌تر شدم؟» رایان قدمی جلو آمد، آن‌قدر نزدیک که بوی شامپوی تازه از موهای خیس امیلی بالا زد. صدایش آرام و سرد بود: «نه. دارم می‌گم حالا بیشتر قراره بوی دردسر بدی...» کمی گذشته بود، ولی هنوز رایان نگاهش را از موهای تازه‌رنگ‌شده‌ی امیلی برنداشته بود، بعد بی‌هوا عقب رفت و به سمت میز کارش اشاره کرد. «پایین یه سالن هست… چیزی شبیه سینما. برو همون‌جا، تا من لباس عوض کنم.» امیلی پلک زد. برای لحظه‌ای نمی‌دانست بین جدیت نگاه او و هیجان کودکانه‌ای که در وجود خودش قل می‌زد، کدام را باور کند. دلش می‌خواست بیشتر در آن فاصله‌ی نزدیک بماند، اما کلمه‌ی «سینما» مثل جرقه‌ای تمام حواسش را ربود. چندی نذشت که با ذوقی کودکانه از پله‌ها پایین رفت. طبقه‌ی زیرین چیزی فراتر از تصورش بود؛ ترکیبی از سالن ورزش، استخر، و اتاقی با درهای بزرگ مخملی طوسی که حس رمزآلودی داشت. وقتی در را باز کرد، نفسش بند آمد؛ سالن درست مثل یک سینمای واقعی بود. پرده‌ای عظیم بر دیوار کشیده شده بود، و صندلی‌های مخملی طوسی ردیف‌به‌ردیف چیده شده بودند. «این دیگه فوق‌العاده‌ست…!» زیر لب زمزمه کرد و چند قدم جلو رفت. برای لحظه‌ای حس کرد در دنیای دیگری قدم گذاشته. صدای آرامی پشت سرش بلند شد: «فکر نمی‌کردم چیزی به این راحتی هیجان‌زده‌ت کنه.» رایان با لباس راحتی وارد سالن شد و مستقیم سمت دستگاه پاپ‌کورن رفت. دانه‌های ذرت یکی‌یکی در ظرف می‌ریختند و بوی خوش‌شان در فضا پخش شد. «خب… ژانر؟ کمدی؟ جنایی؟ یا همون عاشقانه‌های آبکی که بهت نمیاد؟» چشم‌هایش را باریک کرد و منتظر جواب ماند. امیلی بدون فکر گفت: «اکشن! از اونایی که تا سر حد مرگ می‌زنن همو.» لبخند نیمه‌کاره‌ای روی لب رایان نشست. «طبیعیه… دختری مثل تو فقط وقتی آرومه که همه‌چیز دور و برش به‌هم بریزه.» امیلی با اخم وانمود کرد به شوخی گرفته: «یعنی من هرج‌ومرجی‌ام؟» رایان شانه بالا انداخت و کنترل را برداشت. پروژکتور روشن شد و نور سفیدش کل سالن را گرفت. «خودت گفتی.» امیلی کنار او ایستاد و با دقت به صفحه‌ی نتفلیکس نگاه می‌کرد. رایان یکی‌یکی فیلم‌ها را نشان می‌داد و توضیح مختصر می‌داد، اما امیلی توجهش نصفه‌نیمه بود. بیشتر به دست‌های او که روی دکمه‌ها حرکت می‌کرد خیره می‌شد.
  24. #پارت_37 *** آرایشگر حدود یک ساعت تمام امیلی را سرگرم کرد. اول موهای بلند و کمی آشفته‌اش را با دقت کوتاه کرد و لایه‌هایی ظریف رویشان انداخت. بعد چند رشته از موها را، درست از کنار گردن و شانه‌هایش، رنگی ملایم زد که در نور برق خاصی پیدا می‌کرد. برای امیلی همه‌چیز تازگی داشت؛ آرایشگر با حوصله راه‌های مراقبت از مو را یکی‌یکی توضیح می‌داد و او هم، هرچند ته دلش می‌دانست احتمالاً هیچ‌وقت آن‌قدر حوصله به خرج نخواهد داد، با دقت گوش می‌کرد. وقتی کار تمام شد، زن میانسال وسایلش را برداشت و آرام از اتاق خارج شد. امیلی تنها ماند و مقابل آینه ایستاد. نگاهش به انعکاس خودش خیره شد؛ لبخند کم‌رنگی به آرامی گوشه لبش نشست، نوری از رضایت و تعجب همزمان در چشمانش برق زد. چه حس عجیبی… انگار کسی تازه از دل آینه به او نگاه می‌کند، کسی که نه فقط شکلش، بلکه درونش هم تغییر کرده بود. شاید واقعاً دارد شبیه دختری می‌شود که همیشه باید می‌بود… با این فکر، سریع دوشی کوتاه گرفت و حوله‌ی کوچکی دور گردنش انداخت. موهای نیمه‌خیسش هنوز به شانه‌ها و پوست گردنش می‌چسبیدند، اما بی‌حوصله‌تر از آن بود که آن‌ها را کاملاً خشک کند. با هیجانی کودکانه به سمت اتاق رایان دوید و قبل از ورود کمی ایستاد و با یاداوری اینکه الان در خانه رایان است، باید در بزند پس نفس عمیقی کشید و آرام در زد. «بیا تو.» صدای بم و آرام رایان باعث شد پیش از باز کردن در، زیر لب غر بزند: «لعنت به این صدا… چرا باید انقدر جذاب باشه؟» بعد، لبخند ذوق‌زده‌اش را پنهان نکرد و جلوی میز رایان ایستاد. «کار آرایشگر تموم شد.» وقتی امیلی با موهای نیمه‌خیس و رنگ تازه جلوی رایان ایستاد، لحظه‌ای سکوتی سنگین میانشان نشست. رایان حتی حواسش به لپ‌تاپ هم نبود؛ نگاهش دقیق روی رشته‌های مو که روی شانه و گردنش افتاده بودند، لغزید. رنگ تازه در نور اتاق مثل سایه‌ای نرم برق می‌زد و باعث شده بود چهره‌اش کمی متفاوت به نظر برسد. رایان نگاهش را از لپ‌تاپ گرفت، به صندلی تکیه داد و چند ثانیه‌ای به موهای نیمه‌خیس او خیره ماند. «چرا خشک‌شون نکردی؟» امیلی با بی‌حوصلگی حوله را برداشت و روی موها کشید که صدای رایان به گوشش رسید. «الان مثلاً خشک شدن؟» امیلی به جای جواب، ابرویش را بالا انداخت. لحظه‌ای طولانی‌تر از معمول خیره ماند و همین نگاه کافی بود تا امیلی بی‌اختیار گونه‌هایش داغ شود. «نه. اما…» صدای او آرام و شمرده بود، پس با اشاره به موهای خیس امیلی گفت: «با این حال بیشتر از اینکه خشک باشن، تغییر کردن.»
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...