رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. bano.z

    رمان چرخه دنیا/نوشتهbanoo.z

    به نام خدا رمان چرخه دنیا نویسنده:banoo.z ژانر:عاشقانه،راز آلود خلاصه :صدف دختری که با تمام مخالفت های پدرش برای ادامه تحصیل به خارج میره و وقتی به اونجا میرسه عاشق هم دانشگاهی مغرورش میشه و در اونجا رازی رو راجب خواهر مرحومش میفهمه که......
  3. پارت 9 کامی از سیگار گرفتم و از حیاط بیمارستان خارج شدم. به مغازه ان طرف جاده نگاهی انداختم. خاربارفروشی فرجی! مردم در حال رفت و امد با ماشین هایی مثل پیکان بودند. به دیوار بیمارستان تکه زدم و کام عمیقی از سیگارم گرفتم. چیزی از گذشته به یاد نداشتم؛ اما متوجه این که چیزی اینجا درست نیست بودم... سیگارم تقریبا تموم شده بود، انداختمش و با نوک کفشم خاموشش کردم. دستم داخل جیب لباس فرمم فرو کردم. چند قدم برداشتم. من بهمن هستم یا جلال؟ چرا این روز ها همه چیز بوی تخم مرغ گندیده میده؟ کجا گیر کردم؟ اون نقطه سفید خاطراتم...! با صدای ناهنجار ترمز وبوق ممتد یک اتومبیل از فکر کردن دست برداشتم. نگاهی به دختر بچه ای که افتاده و محتویات پاکت های خریدش ریخته شده بود کف خیابون انداختم . به سمتش رفتم، بهش کمک کردم وسایلش جمع کنه و بلند بشه. پیراهن سفید و عروسکی به تن داشت که نقش خورشید نشان بزرگی در ان خودنمایی می کرد. پاکت ها رو از دستش گرفتم. دسته ای از موهای طلایی رنگش را کنار زد: ممنونم اقا! لبخندی زدم و به چشم های عسلی رنگش چشم دوختم: کاری نکردم خانم کوچولو! خاک لباس هایش را تکاند: خب حالا پاکت های خرید رو بهم بدید که حسابی دیرم شده. ابرویی بالا انداختم و با لحن شوخ و شیطونی گفتم: نه دیگه نشد! متعجب و اخمو بهم نیم نگاهی انداخت: چرا؟ - چون خریدات زیاده خسته میشی عزیزم، خونتون کجاست؟ دستش به سمت کلیسا دراز کرد و با انگشت اشارش به کلیسای کنار بیمارستان اشاره کرد. متعجب پرسیدم: توی کلیسا زندگی می کنی؟ سری به نشانه تایید تکون داد؛ کنجکاو پرسید: تو چی؟ - من چی؟ - کجا زندگی می کنی؟ خونتون کجاست؟ پشت گردنم رو با دست خاروندم من واقعا کجا زندگی می کردم؟ - والا خونمون که نمیدونم اما من نگهبان این بیمارستان با صفام! دخترک ترسیده به بیمارستان نگاهی انداخت و قدمی عقب رفت: تو داخل مریض خونه امریکایی ها کار می کنی؟ بهت زده پرسیدم: مریض خونه امریکایی ها؟ - بله دیگه! این بیمارستان اسم محلیش همینه! پس... اهل اینجا نیستی!؟ نفس اه مانندی کشیدم: نمیدونم! تقریبا به کلیسا نزدیک شده بودیم. که یادم افتاد اسم این نیم وجب بچه رو نمیدونم! - راستی اسمت چیه؟ - مهری. - چه اسم قشنگی! - ممنونم. به کلیسا که رسیدیم، ایستاد و در رو باز کرد. - با کی زندگی می کنی مهری؟ - با برادرم . سری به نشونه تایید تکون دادم. خرید هارو گذاشتم داخل کلیسا و به مجسمه مسیح خیره شدم. مهری دستم کشید. نگاهی بهش انداختم، گردنبند خورشید نشانی که به شدت در خشان بود و در مرکزش شعله ای خیره کننده داشت به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. - میشه نگهش داری؟ دستم به سمت گردنبند دراز کردم: نگهش دارم؟ - بله لطفا نگهش دار قراره بهت کمک کنه. گردنبند رو توی مشتم گرفتم. تصاویر تند و محو از جلوی چشم هام می گذشت زیر زمین تیمارستان، مردی با نقاب بزنشان که با خنجر شکم نگهبان رو پاره کرد و روده هاش برداشت. زنی سیاه پوش با نشان ماه نقره ای و مار..... خودم رو دیدم که چاقو توی پوستم فرو می رفت، درد، تپش قلب.... سرباز جوانی که سلاخی شد.... سردرد عجیبی داشتم، دستام گذاشتم روی سرم.... همه چیز به سرعت می گذشت!
  4. امروز
  5. خسته سوار کالسکه شدم و اسب رو به حرکت در اورد. چشم‌هام رو بستم و پاهام رو فشار دادم. نمی‌دونستم حرف بزنم، متوجه حرفم میشه یانه؟ گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: - این جا کجاست؟ مکث کرد. برگشت نیم نگاهی با چشم‌های روشنش به من انداخت و به همون زبان خودش جواب داد: - مال این جا نیستی؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم تو دردسرم بندازه. دو دقیقه بعد صداش رو شنیدم. - این جا قلمروی دراکو هستش. دراکو؟ پس این جا بهش میگن قلمروی دراکو، کمی خودم رو جلو کشیدم. دلم رو به دریا زدم و پرسیدم: - میشه کمی از این‌جا به من بگید؟ خندید، خنده‌اش با رعد و برق یکی شد. سرم رو پایین انداختم. با طنز گفت: - این جا قلمروی دارکو، پادشاه داره سرد، مردمانش خشک، وقتی شک کنند مشکوکی به عنوان جاسوس، تو رو می‌کشن. صداش دلگیر شد و ادامه داد: - جادو نداشته باشی کارگر میشی. تو رو از رعیت پایین‌تر می‌بینند. سطح جادو این جا حرف رو می‌زنه. اگه برای این جا نیستی برگرد برو این جا برای غریبه‌ها زندگی سخت میشه؛ اما اگه جادو داری پس خوش اومدی. شوکه شدم! چقدر ترسناک؟ جادو چیه؟ نکنه همون قصه شاه و پریون که بابا تعریف می‌کرد؟ اگه شک کنند جاسوسم منو می‌کشن؟ استرسی همه وجودم رو گرفت. من جاسوس نیستم، حتی نمی‌خواستم بیام! دستبند مار منو سمت دروازه انداخت. دست‌هام رو به هم فشار دادم. تلخ پرسیدم: - اگه یکی تازه چشم به این دنیا باز کرده باشه، چطور می‌فهمن قدرت داره یا نداره؟ خندید و برگشت نگاهم کرد. - درست حدس زدم، تو برای این جا نیستی. بهت نمی‌خوره جاسوس باشی، هاله پاکی داری. ترسیدم و گفتم: - لطفا همین جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم. ایستاد و تا خواستم پایین بیام، زمزمه کرد: - می‌تونی مهمون من باشی دخترم. نمی‌تونم اجازه بدم یه دختر بیرون باشه. به چشم‌های روشن خاکستریش نگاه کردم. منو یاد بابا می‌انداخت. پاهام رو بالا اورد و روی صندلی کالکسه نشستم و گفتم: - چرا می‌خوای کمکم کنی؟ خندید و اسب‌ها رو هی کرد. - شاید چون بوی دارو گیاهی میدی. من یه پسر هشت ساله دارم مریضه. خشکم زد! مات شدم و سرم به دست‌هام دوختم. اون حتی متوجه شد من طبابت بلدم؟ با صدای خفه پرسیدم: - شما منو نمی‌شناسی از کجا میدونی؟ به چپ پیچید و من تازه به بیرون خیره شدم. بارون به پلاستیک کالسکه می‌خورد. خوبه یکی به دادم رسید! اگه بیرون می‌موندم موش آب‌کشیده می‌شدم. صدای مرد تو گوشم پیچید. - درسته نمی‌شناسمت. ولی قدرتم رو می‌شناسم. قدرت؟ چه قدرتی داره؟ نمیگم به این قدرت و جادو‌ها کنار اومدم ولی دلم یه چیزی درونش بود، نه انکار نه باور. پوست لبم رو با استرس کندم. آدم زود باوری نبودم، فقط خستگی یکم منو شل کرده بود. کالسکه‌ هم جوری می‌‌رفت چشم‌هام سنگین می‌شد. پلک‌هام روی هم رفت و دیگه نخواست من حتی به فکر کردن ادامه بدم.
  6. پارت شصت و ششم والریوس که از واکنش گونتر ترسیده بود و دست به قلاف شده بود و شمشیرش را تا نصفه بیرون کشیده بود شمشیر را سر جایش باز می‌گرداند: - گربه بود؟! گونتر نگاه تیزی به والریوس می‌اندازد و می‌گوید: - گربه یا گرگینه هیچ فرقی با هم ندارن. جفتشون چندش هستن. این کوچیکه اون بزرگ! والریوس با تکان دادن سر حرفش را تایید می‌کند. جبهه‌ی گونتر نسبت به آن حیوان را درک می‌کرد. حال که او به شدت عصبانی و کلافه بود نباید با او بحث می‌کرد. اکنون گونتر انباری از باروت بود. او از جوانی عمر خود را صرف مبارزه با گرگینه‌ها کرده بود. چند سالی بیشتر نبود که مارکوس، فرهَد را بر جایش نشانده و دعوا و جنگ و نزاع میان خوناشام‌ها و گرگینه‌ها را خاتمه داده بود. قبل از آن همواره با یکدیگر در حال جنگ بودند. گرگینه‌ها همیشه سودای قدرت داشتند که این از طبیعت رام نشده‌ی آنها بعید نبود. اما ساختار اشرافی و نظام خوناشام‌ها این را نمی‌پذیرفت. یک خوناشام چند هزار ساله باید با یک بچه گرگینه‌ی چند صد ساله دست و پنجه نرم می‌کرد. گونتر همیشه در شجاعت و وفاداری الگوی او بوده است. افتخار می‌کرد به این که کنار همچین مردی شمشیر می‌زند. - حالا باید چیکار کنیم؟ گونتر دست به کمر به چند قدمی به سمت صندلی آبراهوس می‌رود و می‌گوید: - برمی‌گردیم. اینطور که معلومه خودش داره میاد سمت ما!
  7. نام رمان: خزر در خون نویسنده: هانیه پروین ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی خلاصه رمان: به لطف شما زمینی‌ها، خزر دیگر آبی نیست. مردمِ زیرآب بیمارند، می‌میرند، و سوگ تلخِ درون سینه‌شان، خشمی هولناک می‌زاید. مردان خزر طغیان می‌کنند. «طوفان» یکی از آن‌ها اما ترسناک‌ترینشان است! او از دل موج‌ها برمی‌خیزد، پا به خشکی می‌گذارد و انتقامش را از زمینی‌ها طلب می‌کند...
  8. پارت شصت و پنجم بر تمام دیوار‌های اتاق به زبانی غریب متونی نوشته شده بود که به نظر می‌رسید طلسم باشند. گیاهان عجیب و غریبی در شیشه‌های در بسته بر روی میز و اطراف بود. از هر گوشه‌ای جمجه پیدا می‌شد. جمجه‌هایی از حیوانات نادر و باستانی! پَر انواع پرندگان شکارچی و شکار از سقف آویزان بود. همه چیز بهم ریخته و در هم بود. در انتهای سالن ورودی چهار پله بود و اتاقی دیگر... اتاقی که انگار اتاق اصلی او بود. دور تا دور اتاق قفسه‌ی کتابخانه بود و در آن کتاب‌هایی که احتمالا طلسم بودند. کنار کتاب‌ها نیز پر بود از شیشه‌هایی حاوی محتویات عجیب و غریب! برخی می‌درخشیدند، برخی معلق بودند و از برخی هم دودهایی رنگارنگ بلند می‌شد. گوشه‌ای هم دیگی بزرگ و سیاه و کثیف بر روی چند هیزم بود. یک میز بزرگ چوبی نیز وسط اتاق بود که بیشتر فضا را اشغال کرده بود. روی میز به قدر ده میز پر بود! نزدیک میز صندلی راک زوار در رفته‌ای بود که تار عنکبوت بسته بود. والریوس با حالی خسته گفت: - نیست. گونتر با پا بر کف زمین ضرب می‌گیرد و دست به کمر اطرافش را می‌نگرد. ناگهان وجود موجودی کنار پایش را احساس می‌کند. سرش را پایین می‌آورد و به کنار پایش نگاه می‌کند. با دیدن موجودی سیاه و پشمالو کنار پایش مثل برق گرفته‌ها عقب می‌رود. گربه‌ی آبراهوس نیز ترسیده به زیر میز می‌دود. گونتر با حالتی چندش به چکمه‌اش نگاه می‌کند و می‌گوید: - از هر چی گربه‌اس بدم میاد!
  9. پارت شصت و چهارم - پس این گرد جادو از چیه؟ گونتر دوباره دستی بر رد پا کشید و گفت: - یه آدم از کدوم جادوگر می‌تونه کمک بگیره؟ سپس نگاهش را بالا آورد و به چشمان والریوس خیره شد. والریوس نیز به چشمان گونتر زل زد و زمزمه کرد: - آبراهوس! کمتر از پنج دقیقه‌ی بعد هر دو جلوی درب خانه‌ی مخروبه آبراهوس بودند. جادو همچون میکروب بر در خانه‌اش چسبیده بود و گونتر رغبت نمی‌کرد به آن درب چوبی دست بزند‌. والریوس با نگاهش زمین را جست و جو می‌کند و قطعه سنگی می‌یابد. با سنگ بر درب خانه می‌کوبد اما پاسخی نمی‌گیرد. دوباره و سه باره بر درب می‌کوبد و منتظر می‌شوند. در نهایت گونتر با خشم لگدی بر تن بی‌بنیه درب می‌کوبد. گرد و غباری چند ساله‌ای به همراه میکروب‌های جادویی آبراهوس از درب بلند می‌شود و درب از جا کنده شده به داخل خانه می‌افتد. گونتر و والریوس هر دو شنل خود را جلو می‌کشند و صورت خود را می‌پوشانند. صبر می‌کنند تا گرد و غبار بخوابد و وارد دهان و بینی و چشم‌هایشان نشود. سپس گونتر جلو می‌افتد و از روی درب می‌گذرد و وارد خانه می‌شود، والریوس نیز به دنبالش می‌رود. پس از چند قدم گونتر می‌ایستد و دستمالی پارچه‌ای از جیبش درمی‌آورد و بینی و دهان خود را می‌پوشاند. از بوی تعفن مواد عجیب و غریب و موجوداتی که به سراغش آمده بودند حالت تهوع گرفته بود. والریوس هم همین کار را می‌کند. با خود می‌اندیشد آن جغدهایی که آبراهوس در قفس کرده و از سقف آویزانند چطور آنچا دوام آورده‌اند؟
  10. پارت شصت و سوم به نظر می‌رسید رنگ سیاهش از جوهر باشد. رد پا تا نزدیک درب اتاق پیش رفته بود و به مراتب کم رنگ و کم رنگ‌تر شده بود. تا آنجا که نزدیک اتاق دیگر به پایان رسیده بود. از آن طرف نیز رد پا به جایی کنار دیوار ختم می‌شد! جایی که شیشه‌ی جوهر چپ شده بود و زمین پر از جوهر سیاه بود. از جا بلند می‌شود و به سمت دیوار می‌رود و این بار کنار ظرف جوهر بر زانو می‌نشیند‌. چشمانش را می‌بندد و بر زمین اطرافش دست می‌کشد. در نقطه‌ای انرژی متفاوتی احساس می‌کند. به همان نقطه باز می‌گردد و تمام نیرویش را سمت خود می‌کشد. آن نیرو همان نیروی سنگ نشانش بود! چشمانش را می‌گشاید و به آن قسمت نگاه می‌کند. والریوس کنار گونتر زانو می‌زند و می‌پرسد: - چی شده؟ گونتر همان طور که نگاهش به زمین است پاسخ می‌دهد: - اینجا بوده! والریوس به رد پاهایی که از همانجا شروع شده بود نگاه می‌کند: - پس یکی برش داشته؟ نگاه گونتر هم به سمت ردپاها کشیده می‌شود: - اینطور به نظر می‌رسه. بر ردپا دست می‌کشد و ادامه می‌دهد: - باید پیداش کنیم. والریوس با سر حرفش را تایید می‌کند و می‌گوید: - رد جادو هم مال اونه؟ گونتر سر بالا می‌اندازد و می‌گوید: - نه، اگه علم جادو داشت هیچوقت به سنگ دست نمی‌زد، مال اون نیست.
  11. پارت شصت و دوم خانه را زیر و رو کردند تا شاید منبعی که رزا از آن نیرو دریافت می‌کند را پیدا کنند اما چیزی دستشان را نگرفته بود. آن شب به سربازانش تاکید کرده بود که خانه را خیلی بهم نریزند. بی‌خردها تا جایی که توانسته بودند همه چیز را بهم ریخته بودند! به کمک والریوس تمام سالن و آشپزخانه را زیر و رو می‌کنند اما اثری از سنگ نمی‌یابند. گونتر با حالی آشفته به دیوار تکیه می‌دهد و در موهایش دست می‌کشد. والریوس به پله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: - بریم بالا؟ گونتر بی‌هیچ واکنشی تنها نگاهش می‌کند. والریوس سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - ما بالا هم رفته بودیم، اصلا شما بیشتر بالا بودی. گونتر نفسش را به بیرون فوت می‌کند و تکیه از دیوار می‌گیرد و با او همراه می‌شود. والریوس جلو می‌رود و گونتر به دنبالش. وقتی گونتر به بالای پله‌ها می‌رسد والریوس را جلوی درب اتاق می‌بیند. کنار او می‌رود و می‌گوید: - پس چرا نمیری داخل؟ گونتر کنجکاو نگاهی به داخل اتاق می‌اندازد. رد پایی سیاه بر کف چوبی اتاق اولین چیزی بود که به چشم می‌خورد! گونتر والریوس را کنار می‌زند و وارد اتاق می‌شود. کنار رد پا بر زانو می‌نشیند و رد پا را بررسی می‌کند.
  12. پارت شصت و یکم والریوس نیز همین کار راه می‌کند. پنهانی از شاخه‌ی درختی بر شاخه‌ی درختی دیگر می‌روند تا از دروازه خارج شوند. پس از آن به سرعت پرواز می‌کنند و به سمت خانه‌ی رزا می‌روند. بر شاخه‌ی درختی که مقابل پتجره‌ی اتاق رزا بود می‌نشینند. سرکی به داخل اتاق می‌کشد. وجود موجود زنده‌ای را احساس نمی‌کند. از درخت پایین می‌آید و به شمایل خود باز می‌گردد. دوباره دود و اطراف را چک می‌کند و سپس به سمت درب خانه می‌رود. وقتی دست بر درب خانه می‌گذارد گرد جادو احساس می‌کند! شوکه در جای خود می‌ایستد. این گرد آشنا بود. دوباره بر تنه‌ی چوبی درب دست می‌کشد. او اشتباه نمی‌کرد، این از همان گردی بود که در اطراف جنگل مشاهده کرده بودند. با احتیاط درب را هل می‌دهد و کمی باز می‌کند، از همانجا نگاهی به داخل خانه می‌اندازد. این گرد متعلق به هر چه بود اکنون آنجا نبود. درب را کامل باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. هوای خانه پر از گرد جادو بود و نفس را بر آنان تنگ می‌کرد! همانجا در میانه‌ی سالن خانه می‌ایستد و چشمانش را می‌بندد. به دنبال انرژی سنگ نشان می‌گردد. هر چه تلاش می‌کند تنها هوای سنگین اطرافش جابه‌جا می‌شود. گرد جادویی که در خانه پخش شده نیرویش را جذب می‌کند. با خشم چشم می‌گشاید و به میزی که نزدیکش قرار دارد لگد می‌زند. بالاجبار همراه والریوس مشغول گشتن خانه می‌شوند. خانه به شدت بهم ریخته بود و گونتر را کلافه‌تر می‌کرد. پس از آن که رزا را به دام انداختند شبانه به اینجا آمدند. همان روز متوجه شده بود رزا از خود انرژی و نیروی عجیبی دارد. نیرویی که کافی بود نزدیکش شوی تا وجودش را لمس کنی. قوی و درخشان!
  13. پارت شصتم گونتر کلافه نفسش را بیرون می‌دهد و نگاهش را در جنگل می‌چرخاند. چند قدم جلوتر می‌رود و این بار از فاصله‌ای نزدیک‌تر، جدی به چشمانش خیره می‌شود و می‌گوید: - حرف بزن. والریوس به چشمان شرابی گونتر نگاه می‌کند و قبل از آن که آتش خشم گونتر دامن گیرش شود به سختی لب می‌گشاید: - فکر می‌کنم بدونم کجا گم شده! چشمان گونتر گشاد می‌شود و ماتش می‌برد. والریوس از چه حرف می‌زد؟ شتاب‌زده به اطراف نگاه می‌کند. وقتی مطمئن می‌شود کسی در آن اطراف نبوده به چشمان والریوس خیره می سود و این‌بار در ذهن با او سخن می‌گوید: - منظورت چیه؟ - نشان خفاش... - تو چی میدونی؟ - عالیجناب، من فکر می‌کنم نشان تو خونه‌ی اون دختره افتاده! گونتر با ابروانی در هم به او نگاه می‌کند. دختره؟ رزا؟! چشمان گونتر درشت‌تر از این نمی‌شد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ او راست می‌گفت. نشان پس از آن شب که به خانه‌ی رزا ریختند غیب شد. باید هر چه زودتر خود را به آنجا می‌رساند. گونتر بلافاصله به راه می‌افتد. والریوس نیز به دنبالش می‌رود. گونتر ناگهان می‌ایستد و به سمت او برمی‌گردد و با اخم می‌گوید: - تو کجا داری میای؟ والریوس سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: - بذارید همراهتون باشم. گونتر ترجیح می‌داد تنها به آن‌جا برود و نشان را جست و جو کند اما والریوس کمک بزرگی به او کرده بود. با اکراه سر تکان می‌دهد و "باشه" را زیر لب زمزمه می‌کند و به راه می‌افتد. دور و اطراف دروازه پر از سربازانش بود. تبدیل به خفاشی کوچک می‌شود و خود را میان شاخ و برگ درختان پنهان می‌کند.
  14. پارت پنجاه و نهم تمام اعضای شورای قبایل زیر گوشش خواهند خواند که این اتفاق نشانه‌ی بی‌مسئولیتی و عدم وفاداری گونتر است. گم کردن چنین نشانی را به معنای بی‌خیالی او معنا خواهند کرد. آنها خواهند گفت نشان برای گونتر اهمیتی نداشته است وگرنه آن را لحظه‌ای از خود جدا نمی‌کرد. سردرد عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. از دردی که در سر داشت اخم‌هایش در هم می‌شوند. صدایی خلوتش را بهم می‌زند: - عالیجناب، حالتون خوبه؟! صدایش را می‌شناخت، والریوس بود، دست راست گونتر و بازوی استوارش در شرایط سخت! چشم می‌گشاید، زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازد. " خوبم" را زیر لب زمزمه می‌کند و دوباره چشمانش را می‌بندد. خوب بود؟ به جرعت می‌توانست بگوید بزرگترین دروغ عمرش همین یک کلمه بود‌ه است. برای رفتن این پا و آن پا می‌کند. دلش می‌گفت برو. اما ندایی در درونش فریاد می‌زند بمان! او به کمک تو نیاز دارد هرچند که بخواهد این راز را در درون خود دفن کند! گونتر متوجه وقت‌کشی والریوس می‌شود اما توجهی نمی‌کند. سرانجام والریوس صبرش لبریز می‌شود و از دهانش می‌پرد: - عالیجناب...! حرفش را قطع می‌کند و بر خود لعنت می‌فرستد. نمی‌خواست حرفی بزند. نمی‌دانست چطور شد که اختیارش را از دست داد و لب گشود. گونتر چشم‌هایش را می‌گشاید. سرش را بالا نمی‌آورد، به سبزه‌های زیر پایش می‌نگرد. هر چه انتظار می‌کشد دیگر صدایی از والریوس نمی‌شنود. سرانجام تکیه از درخت می‌گیرد و به سمت او می‌چرخد: - چی شده والریوس؟ والریوس که هنوز با خود درگیر بود با صدای گونتر از فکر بیرون می‌آید. نگاه گونتر را که بر خود می‌بیند قدمی عقب می‌رود. گونتر منتظر به او می‌نگریست. حال که شروع کرده بود باید ادامه می‌داد اما احساس می‌کرد لب‌هایش به هم چسبیده‌اند.
  15. «مدیر عزیز، لطفاً این پست حذف بشه، اشتباهی دوباره ارسال شده.»
  16. ببخشید من کمک نیاز دارم میشه راهنمایی کنید😕

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خصوصی پیام میدم جونم

  17. وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم می‌خواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمی‌ارزید. خیلی دلم می‌خواد مثل بچگی‌ها بی‌دغدغه و بدون فکر و خیال شب‌ها بخوابم. اون خنده‌های از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی می‌کنم. حتی صمیمی‌ترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون می‌افته، زار می‌زنم. نمی‌دونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم می‌خواست اون موقع‌ها کسی بود که بغل‌ام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچ‌کس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچ‌کس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد می‌کنه. من خیلی دختر بی‌آزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. می‌دونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدم‌های ساده توی این جامعه خورده می‌شن. خیلی دلم به حالم خودم می‌سوزه. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم می‌نویسم، اشک از چشمام می‌ریزه. نفس می‌گیرم و یادآوری می‌کنم اون روزا رو.
  18. وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم می‌خواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمی‌ارزید. خیلی دلم می‌خواد مثل بچگی‌ها بی‌دغدغه و بدون فکر و خیال شب‌ها بخوابم. اون خنده‌های از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی می‌کنم. حتی صمیمی‌ترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون می‌افته، زار می‌زنم. نمی‌دونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم می‌خواست اون موقع‌ها کسی بود که بغل‌ام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچ‌کس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچ‌کس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد می‌کنه. من خیلی دختر بی‌آزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. می‌دونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدم‌های ساده توی این جامعه خورده می‌شن. خیلی دلم به حالم خودم می‌سوزه. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم می‌نویسم، اشک از چشمام می‌ریزه. نفس می‌گیرم و یادآوری می‌کنم اون روزا رو.
  19. پارت هفتاد و یکم اما بازم چیزی نگفتم چون کنجکاو بودم که راه حلشو بشنوم...رو بهش گفتم: ـ بیا بریم پایین تو اتاق کار من! بعدش راهنماییش کردم تا بریم پایین. آناستازیا با تعجب به تک تک جاهای خونه نگاه می‌کرد و انگار هنوز باورش نمی‌شد که با قدرتم همچین جایی ساختم! وقتی وارد اتاق شدیم یه عکس العملی نشون داد که بی نهایت تعجب کردم. نوری که از گوی روی میزم پخش می‌شد توی اتاق، باعث شد تا با دستش چشماشو بپوشونه تا اون نور اذیتش نکنه. با تعجب پرسیدم: ـ از کی تا حالا نور سفید گوی اذیتت میکنه؟! خندید و دستشو آورد پایین و گفت: ـ نه بابا! یهویی که اومدم داخل، نور باعث شد واکنش نشون بدم. به ظاهر خواست منو بپیچونه و منم به ظاهر حرفشو قبول کردم اما راستش ته ذهنم خیلی درگیر شد. یه جادوگری که دنبال خوبی و امید باشه، نسبت به نور طلایی و سفید نباید اصلا یه چنین واکنشی نشون بده اما بازم نخواستم زیاد به این موضوع فکر کنم و ترجیح دادم که به حرفش اعتماد کنم. بعد از این موضوع خیلی سریع اومد روبروی من نشست و رو بهش گفتم: ـ خب بگو می‌شنوم! موهاشو از پشت سرش آورد جلو و تیکه از موهاش که رنگ آبی بود و بهم نشون داد.
  20. *** کلافه مردمک در کاسه‌ی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را می‌کردم اصلاً جذاب نبود و کم‌کم آن نگاه‌های کنجکاو و خیره‌ی مردم حاضر در قصر که از لباس‌هایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبه‌رویم در آن‌طرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضب‌آلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آن‌ها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آن‌ها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظه‌ای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگ‌ها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگ‌ها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آن‌ها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانه‌ی سکوت بالا برده بود را اشاره‌وار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر می‌کنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان می‌داد که نمی‌توانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که این‌ها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرف‌های ما را باور نمی‌کرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیله‌گر جلوه دهد؟! - اون‌ها نامه‌ی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن.
  21. ردای سرخ رنگی که از خدمه‌ها گرفته بودم را بر تن کردم و همانطور که حمام کردن و نشستن در وانِ پر از گلبرگ سرخ بسیار سرحالم کرده و انرژی زیادی را به تن خسته‌ام بخشیده بود وارد اتاق مشترکم با راموس شدم تا خودم را برای شرکت در مهمانی امشب آماده کنم. بی‌توجه به راموسی که همچنان خواب بود بر روی صندلی چوبی نشستم و مشغول شانه زدن به موهای بلندِ مواج و قهوه‌ای رنگم شدم. چندین سال بود که پس از اسیر شدن در آن قلعه‌ی لعنتی این‌چنین راحت نبودم و حالا می‌توانستم کمی به خودم و ظاهرم برسم. در آینه‌ی متصل به دیوار نگاهی به خودم انداختم، مژه‌هایم در اثر رطوبت به یکدیگر چسبیده و لپ‌هایم از گرما به سرخی گراییده بود. همچنان مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدای خش‌خش ملحفه‌ی تخت از سمت راموس من را متوجه‌ی بیدار شدنش کرد. - راموس اگه دوست داشتی می‌تونی همینجا حموم کنی، آبش حسابی داغه. سر که برگرداندم راموس را دیدم که همچنان بی‌هیچ حرف و رفتاری نشسته بر روی تخت به من خیره شده بود؛ مات و‌متعجب از رفتار او ابرو بالا انداختم. - چیزی شده؟! راموس انگار با شنیدن‌ صدایم به خودش آمده بود که تکانی خورد. - چی؟! به حال و‌ احوالات گیج و آشفته‌اش لبخندی زدم، از وقتی که به سرزمین جادوگرها و قصر پادشاه آمده بودیم پسرک پاک هوش و حواسش را از‌ دست داده بود! - هیچی، گفتم اگه می‌خواهی حمام کنی آب داغه. راموس «آهانی» گفت و‌ درحالی که از روی تخت برمی‌خاست گفت: - باشه، الان میرم. در تأیید حرفش سر تکان دادم و باز خودم را با مرتب کردن موهایم مشغول کردم، قصد داشتم موهایم را دو طرفه ببافم؛ همان مدل مویی که پدرم معتقد بود بی‌نهایت به صورت بیضی شکل و سفیدم می‌آید. از گوشه‌ی چشم هم راموس را می‌دیدم که به طرف در چوبی اتاق می‌رفت و یک چیزی انگار فکرش را مشغول کرده بود که حواسش به هیچ جا نبود‌. راموس در را باز کرد، اما پیش از رفتن به سمت من چرخید و صدایم کرد: - لونا؟ متعجب به سمتش چرخیدم. - بله؟! راموس لحظه‌ای سکوت کرد، انگار که برای گفتن حرفی که در سرش می‌گذشت تردید داشت. - خواستم بگم که… خیلی زیبا شدی! و پس از گفتن حرفش با عجله بیرون رفت، حرف زیبا و لحن شیفته و ‌مهربانش ‌باعث شد که لبخندی بر روی لبم بنشیند و حس گرما و لذتی مطبوع تمام تنم را دربر بگیرد.
  22. خیلی قشنگ بود و درکش کردم🫂👌☹️ آفرین بهت🙌
  23. پارت هفتاد با اطمینان و تحکم گفتم: ـ اصلا حرفتو قبول ندارم! آناستازیا که دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم گفت: ـ خب ولش کن! الان اینو بهم بگو که برای گرفتن اون معجون چه فکری توی سرت هست؟! گفتم: ـ میخواستم با کمک جسیکا پیداش کنم اما فهمیدم که اونم خبر نداره. بعدش خواستم از طریق دزدیدنش از ویچر، کفریش کنم تا مجبور بشه جای معجون احساسات و بهم بگه اما الان تقریبا ده روز گذشته و با اینکه فهمیده دخترش پیش منه، هیچ خبری ازش نیست. آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ من راستش یه فکر دیگه‌ایی دارم که نمی‌دونم تو قبول می‌کنی یا نه! با تعجب بهش نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بهم بگه، به اتاقی که جسیکا داخلش بود و نگاه کرد و آروم رو بهم گفت: ـ بیا بریم پایین تا باهات درمیون بذارم! نمی‌دونم چرا نمی‌تونست به جسیکا اعتماد کنه، در صورتی که قدرت جادوگری تا ته قلب آذما رو میفهمه و مثل یه حس ششم عمل می‌کنه! اونم جادوگری مثل آناستازیا که تو این کار خیلی خبره هست.
  24. سلام، درخواست ویراستار دارم🙏🙏
  25. پارت دویست و شصت و نهم همینجور که هق هق می‌کرد، رو به سنگ قبر فرهاد گفت: ـ خیالت راحت؛ هم من و هم کوروش از این به بعد این خانواده خط قرمزمونه و کسی نمی‌تونه ما رو زمین بزنه! تازه بابا امیر هم کمکمون می‌کنه...حق با بابا بود من خیلی قضاوتت کردم... یکم مکث کرد و دستی به سنگ قبر کشید و گفت: ـ بابا! بالاخره فرهاد هم قبول کرد و دلش نسبت به پدرش پاک شد و یه بار دیگه به من ثابت شد که همه چیز با اذن خدا رو میشه و هر کس به سزای عملش میرسه... ( عشقِ از دست رفته هنوز عشق است ، فقط شکلش عوض می‌شود. نمی‌توانی لبخندِ او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دورِ زمین رقص بگردانی … ولی وقتی آن حس‌ها ضعیف می‌شود ، حسِ دیگری قوی می‌شود : خاطره ! خاطره شریکِ تو می‌شود ، آن را می‌پرورانی‌ ، آن را می‌گیری و با آن می‌رقصی ، زندگی باید تمام شود … عشق نه !) تاریخ اتمام رمان : 1404/8/18
  26. پارت دویست و شصت و هشتم با دستمال توی دستم آروم اشک گوشه چشممو پاک کردم. موقعی که رسیدیم، دست امیر و گرفتم و همزمان باهمه رفتیم پیش سنگ قبرش...کوروش قبل از اینکه ما برسیم، دسته گل سفارش داده بود و سپرده بود تا قبرش و بشورن. اینقدر صدا و چهرش تو ذهنم زندست که واقعا باورم نمیشه بالای پونزده ساله که مرده! ارمغان تا رسید، نشست کنار سنگ قبرش و فاتحه خوند و بعدش گفت: ـ سلام آقا فرهاد، بالاخره خانوادت و برات آوردم! می‌دونم که از اون بالا بالاها داری میبینی و بالاخره روحت شاد شده! دیگه از این لحظه به بعد تو آرامش بخواب! منم نشستم کنار سنگ قبرش و دولا شدم و با تموم این دلتنگی و انتظار، سنگ قبرش و بوسیدم و آروم زمزمه کردم و گفتم: ـ اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت! بعدش نشستم و به فرهاد نگاه کردم و با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ بیا پسرم! فرهاد اومد کنارم نشست و تا سنگ قبر و دید طاقت نیاورد و زد زیر گریه! به پشتش دستی کشیدم که گفت: ـ فکر نمی‌کردم، اینقدر گریه‌ام بگیره! گفتم: ـ اشکال نداره عزیزم، گریه کن تا سبک بشی!
  27. دیروز
  28. مرسی ممنون خوشحالم درک شدم🥺خوشحالم جای ام درک شدم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...