رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. کیو میبینم اینجا

  3. امروز
  4. سلام خواستم بپرسم اگه داستان پروژه آریا رو تموم کردم داستان دیگه ای خواستم بنویسم بخش دیگه ای هست که بشه اونجا داستان های کمتر از ۱۰ پارت بنویسم

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام عزیزم

      تو همون تالار داستان کوتاه می‌تونید بنویسید

  5. خوشگل من🩷

    1. Shadow

      Shadow

      @_@مرسی مرسی

  6. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    هوای تهران بسیار گرم و کثیف و خفقان‌آور شده است. غیر تسلیم و رضا هم گویا چاره دیگری نیست. اتفاقات ارضی و سماوی هم که در اینجا رخ می‌دهد مناسب با محیط می‌باشد همه‌اش احمقانه و پست و وقیح است. حتی خنده هم ندارد. نامه‌ به شهید نورایی
  7. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    این ورقهای بدجنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده‌دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال می‌گیرم! چه می‌شود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است. - زنده بگور
  8. پارت پنجاه و یکم هاروت با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تا جایی که من یادمه تو همیشه از این مجازات سخت فراری بوده اما نمی‌دونم الان چه بلایی سرت اومده که حتی برای مجازاتت خوشحالی! حق با هاروت بود، مجازات الهی وقتی یکی از ماها مرتکب خطا می‌شد با کتک زدن و شلاق نبود و از طریق درون ما دچار عذاب الهی می‌شدیم! نمی‌دونم خدا برام چه چیزی در نظر گرفته بود! اما هر چیزی که بود برای زنده بودن سامان می‌ارزید! هاروت از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ با من بیا کارما! پشت سرش راه افتادم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه آخر بیمارستان که پشت بوم بود...بارون شدت گرفته بود...هاروت که انگار دلش برام سوخته بود، سرشو انداخت پایین و گفت: ـ متاسفم کارما! اما خودت خواستی اینجوری بشه! چیزی نگفتم...از توی گردنبندش، با یه لمس یه نوری ظاهر شد و بعد از چند ثانیه من عزراییل و جلوی چشمم دیدم...عزراییل اومد سمتم و دستاشو به دو طرف باز کرد، یهو یه بادی شروع به وزیدن کرد که من پخش زمین شدم.‌..نمی‌تونم توصیف کنم که داشتم چه دردی می‌کشیدم! یه چیزی مثل تناقض...اون داشت تمام وجود جسمی و نفس و روحم و سمت خودش می‌کشید و من مقاومت می‌کردم...از درد دیگه جوانی توی بدنم نمونده بود...جیغ می‌کشیدم اما مجبور بودم تحمل کنم! بخاطر سامان...عمیق ترین و دردناک ترین عذاب عمرم بود...فکر نمی‌کردم مجازات نقض قانون در حق یه بنده خدا اینجور مجازات سختی داشته باشه!...دیگه یجاهایی طاقتم تموم شد و خودمو رها کردم و همون لحظه چشامو بستم اما بازم اطرافم و حس می‌کردم...بارون توی صورتم می‌خورد، بالاخره تموم شد...به زور نفسم بالا میومد...هاروت اومد سمتم و پرسید: ـ کارما...کارما حالت خوبه؟
  9. پارت پنجاهم افتادم به زانوشو گفتم: ـ خواهش می‌کنم هاروت، اون بخاطر من این بلا سرش اومد...لطفا...حداقلش تا زمانی که من اینجام مرگشو به تعویق بندازین! لطفاً هاروت: ـ کارما تو هدفت اینه قانون این دنیا رو نقض کنی؟ نمی‌خواد عذاب وجدان داشته باشی! این بنده خدا هم عمرش تا همین جا بود و اگه تو هم نبودی بازم همین اتفاق براش میفتاد، شیشه عمرش در حال شکسته! با گریه گفتم: ـ نذار بشکنه! لطفاً!!! من هنوز بهش نگفتم که دوسش دارم...هنوز مثل اون به چشاش زل نزدم..خواهش می‌کنم هاروت... هاروت با تعجب به حالم نگاه می‌کرد و می‌گفت: ـ کارما مگه من خدام استغفرالله ؟! جلوگیری از مرگ یه آدم و به دنیا اومدنش دست منو تو نیست، بفهم! با صدای بلند گفتم: ـ نمی‌خوام بفهمم!! خواهش میکنم...بذارین تا زمانی که من اینجام اون زنده بمونه! سامان سرشار از زندگیه...آدمایی مثل اون اگه تو این دنیا نباشن، اینجا جهنم میشه! هاروت آه بلندی کشید و با کلافگی بهم نگاه می‌کرد...بهش زل زدم و چشامو ریز کردم و با التماس گفتم: ـ خواهش می‌کنم... همون‌جور که روی صندلی نشسته بود، چشاشو بست و بعد یه سکوت طولانی گفت: ـ خدا قبول کرده اما چون داری این قانون و نقض می‌کنی، مجازات میشی کارما! با خوشحالی بلند شدم و گفتم: ـ جدی؟! اصلا ایرادی نداره...هرکاری میخوای با من بکنین ولی سامان چیزیش نشه!
  10. پارت چهل و نهم این‌بار نوبت من بود که مثل بقیه آدما از تعجب شاخ دربیارم تا اینکه علامت طلایی روی گردنشو دیدم و گفتم: ـ هاروت تویی؟ خندید و کتابشو بست و گفت: ـ چه عجب! بالاخره شناختی! با تعجب و پوزخند گفت: ـ این چه سر و شکلیه؟! حداقلش اینه که یکم خودتو مثل من خوشگل می‌کردی! با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ کارما تو واقعا یادت رفته یا به زندگی تو جسمت عادت کردی؟ این فقط یه پوسته است و واقعیت نداره! اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ میدونم بابا! منظورم اینه حالا که خواستی بیای روی زمین حداقلش به پوسته قشنگتر مثل من برای خودت انتخاب می‌کردی! بیشتر شبیه قهوه فروشایی که فقط برای جلب توجه می‌خوام کتاب بخونن، شدی! کتاب و گذاشت رو صندلیه بغل دستش و گفت: ـ از پرونده ها داری غافل میشی کارما! باید بری سراغ نفر بعدی اما الان اینجا نشستی داری برای یه آدمیزاد که قسمتش شاید به این دنیا نباشه، عزاداری می‌کنی! با ترس گفتم: ـ سامان...سامان میمیره؟ با عصبانیت رو بهم گفت: ـ می‌دونی برای چی اومدم اینجا؟ اشک تو چشام حلقه زد و خودش ادامه داد: ـ برای اینکه وظیفتو بهت یادآوری کنم و بگم که قانون این دنیا همینه...اون پسر اصلا نباید تو رو میدید! خیلی بی‌دقتی کردی کارما! همین‌طور گریه می‌کردم...بهم گفت: ـ اینم شد جریمت از طرف خدا که نتونستی از قدرتت استفاده کنی! گفتم: ـ هاروت خواهش می‌کنم! لطفاً...لطفا نذار بمیره! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کارما اون یه آدمه اما تو از جنس نور خدایی، میفهمی اینو؟
  11. پارت چهل و هشتم دکتر که یه مرد مسنی بود اومد سمتم و پرسید: ـ سابقه بیماری داره؟ گفتم: ـ بیماری قلبی داره... رو به پرستارا گفت: ـ سریع ببرینش اتاق بالا تا بیام... دست دکتر و گرفتم و گفتم: ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده، این پسر باید زنده بمونه! دکتر با کمی ترس به دستم نگاه کرد و گفت: ـ باشه خانوم آروم باشین، دستم کنده شد! دستمو آروم برداشتم که گفت: ـ بفرمایید لطفا مشخصاتشونو تو پذیرش پر کنین! بی هیچ حرفی سر تکون دادم و توی راهرو رو یکی از صندلیا نشستم و کلاهمو گذاشتم رو سرم...همش تقصیر من بود! بخاطر من با اونا دعوا کرده بود و مثل ابر بهاری شروع کردم به گریه کردن! سامان تنها رفیقم بود تو این دنیا...کسی که همیشه با من بود و منو حس می‌کرد! قول میدم اگه برگرده دیگه باهاش بد رفتار نکنم! خیلی حس بدی تو وجودم داشتم...انگار یه کامیون از رو جسمم رد شده بود! سرمو گرفتم ما بین دستام که حس کردم یه مردی با کتاب توی دستش خیلی عادی اومد و کنارم نشست. بهش توجهی نکردم تا اینکه گفت: ـ مثل اینکه خیلی تو نقش آدم بودنت فرو رفتی! به صندلیای بغلش نگاه کردم کسی نبود! منم که از نظرش نامرئی بودم، یعنی با کی داشت حرف می‌زد؟! همون‌جور که خیلی عادی کتابشو ورق می‌زد، بدون اینکه به من نگاه کنه، گفت: ـ نیازی نیست تو هم مثل آدما اینقدر تعجب کنی، با خودتم!
  12. پارت چهل و هفتم اصلا دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته، یه حس عجیب و غریبی به سامان داشتم که اونم برام غیرقابل درک بود...سریعا از تو جیبم یه دستمال درآوردم و سراسیمه گرفتم جلوی بینیش..با صدای آروم چشاشو بست و گفت: ـ الان یکم سرم داره گیج می‌ره... زمزمه کردم: ـ خدایا نه! گرفتمش تو بغلم و یه بیمارستان و تصور کردم، بعد چند لحظه که چشامو باز کردم جلوی یه بیمارستان بودیم، صداش کردم: ـ سامان چشاتو باز کن! باورم نمی‌شد...دستمال کاملا خونی شده بود، دست اون دوتا غولچماغ بشکنه الهی، معلوم نیست چجوری زدنش! سامان حرفی نمی‌زد و چشاش بسته بود...یه چیزی مثل گردو ته گلوم بوجود اومد که باعث شد از شدت گریه نتونم حرف بزنم! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ خدایا لطفا الان نه! خواهش میکنم...سامان صدامو میشنوی؟ الان وقت مسخره بازی نیست! اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد، صدای هاروت هم نمی‌شنیدم! اولین بار بود که خودمو اینقدر ناچار حس می‌کردم...هیچکدوم از قدرت‌هامم کار نمی‌کرد...سریع دویدم و رفتم تو بیمارستان و با صدای بلند گفتم: ـ کمک! کسی اینجا نیست؟؟ چندتا پرستار اومدن سمتم و گفتم: ـ کمک کنین لطفا! پرستار گفت: ـ مریض کجاست؟ گفتم: ـ بیرونه، خون دماغ شده... همون‌جوری که سامان و میذاشتن رو برانکارد ازم پرسیدن: ـ چجوری این اتفاق افتاد؟ همون‌جوری که گریه می‌کردم گفتم: ـ حدود دو ساعت پیش دعوا کرده بود...
  13. دیروز
  14. سلام عزیزم پیام خصوصی میدم بهتون💖
  15. °•○● پارت شصت و سه کلید در قفل کامل نچرخیده بود که امیرعلی گندم را یک دستی بغل کرد. به سمتش برگشتم و دندان قروچه کردم. -بذارش زمین! گندم بی‌تابی می‌کرد، او را نمی‌شناخت و با غریبه‌ها میانه خوبی نداشت. دست‌هایم مشت شده بود. -امیرعلی! خم شد و دخترک را زمین گذاشت. گندم به طرف من دوید و پاهایم را بغل کرد. -بذار وکیلت بشم. مکث کرد. -سه سال قبل نذاشتی، این بار اجازه بده پشتت باشم. چندلحظه طول کشید تا جمله‌اش را درک کنم، قلبم در گوش‌هایم می‌کوبید و به زمین میخ شده بودم. نور روی موهایش می‌تابید و تارهای سفید، بیشتر می‌درخشیدند. برگشتم و این بار کلید را کامل در قفل چرخاندم. وارد خانه شدم و قبل از اینکه در را کامل ببندم، دست امیرعلی مانع شد. -ناهید بدون وکیل هیچ شانسی نداری. همین یه بارو به حرفم گوش کن! کارمند دادگستری از ناکجا آباد پیدایش شد، تصویر محوش داشت تکرار می‌کرد که اگر وکیل نداشته باشم، سه تا پنج سال طول می‌کشد... در را رها کردم. وارد خانه نشده بود و فقط دستش روی در بود. نگاهش از زمین بالاتر نمی‌آمد و من از اخمش نمی‌ترسیدم. -می‌دونی که من التماس کسی رو نمی‌کنم... می‌دانستم. -تو کسی نیستی. گوش کن به حرفم! لبم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود از پا دربیایم و تمام گذشته از چشم‌هایم بیرون بزند. نفس‌عمیقی کشیدم، نفسی‌لرزان. قلبی که تا گلویم بالا آمده بود را قورت دادم و در مردمک‌های سیاهی که اخم به رویشان سایه انداخته بود، نگاه کردم. -خودم می‌تونم حلش کنم. در را رها کرد. انگار تازه متوجه شده بود کجا ایستاده، دو قدم به عقب برداشت و من دست‌هایم را مشت کردم تا بی‌هوا او را جلو نکشم. به سختی زمزمه‌اش را شنیدم: -تو ناهیدی، معلومه که می‌تونی. سرش را پایین انداخته بود اما دیدم که چطور یک طرف لبش بالا رفت. حسی غریبه در شیارهای پوستم درخشید، انگار کسی واقعا به من افتخار می‌کرد؛ البته اخم غلیظ روی صورتم، اصلا این را بروز نداد. -ولی باور کن به این سادگی‌ها نیست. زبون قانون با زبون آدمیزادی فرق داره. سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و تصمیم گرفت اعتراف سردی کند: -هنوز نتونستم ببخشمت، ولی اجازه نمیدم این روزا رو بدون من بگذرونی. ادامه رمان در کانال تلگرامی: hany_pary
  16. °•○● پارت شصت و دو -شوهرم کِی می‌فهمه؟ مرد پوشه سبزرنگی را روی میز گذاشت که از حجم برگه‌های درونش، قطور شده بود. در حالی‌که با دستمال گلدوزی شده، عرق پیشانی‌اش را می‌گرفت، گفت: -دادگاه خانواده وقت تعیین می‌کنه، بعد براشون احضاریه می‌فرستن. تشکر کردم و بعد از چندبار تنه خوردن و له شدن کفشم، از آن دفتر شلوغ بیرون زدم. نرده را گرفتم تا سرگیجه‌ام باعث نشود از بالای پله‌ها سکندری بخورم. گندم بغلم بودم، در حالی‌که وزن خودم هم برایم زیادی به نظر می‌رسید. مقابل ساختمان دادگستری متوقف شده بودم و آدم‌ها از من عبور می‌کردند، درست همانطور که از درخت‌ها. وحشت کرده بودم! فکر کردن به اینکه پنج سال در راه دادگاه باشم، باعث می‌شد بخواهم خودم را بخارانم. دست گندم را پشت سرم کشیدم. از خیابان رد شدم و به طرف خانه سرازیر. سر کوچه، متوجه مردی شدم که با نوک کفشش، سنگ‌ریزه‌ها را پرت می‌کرد. برای یک لحظه در جایم ماتم بُرد! دست مرد در گچ بود. چادرم را روی صورتم کشیدم و به سرعت از مقابلش گذشتم. -ناهید! چشم‌هایم را محکم بستم. واقعا فکر کردم می‌توانم او را گول بزنم! اعتنا نکردم. دست گندم را محکم‌تر گرفتم. -من تو این محل آبرو دارم. من در یک سمت کوچه منتهی به خانه بودم و او در سمتی دیگر. مثل خودم آرام گفت: -کجا بودی؟ دادگستری؟ سرجایم ایستادم. لعنت به تو و آن دهان بی‌چاک و بستت غزل! گندم سعی کرد دستش را از دستم بیرون بکشد. با عصبانیت نگاهش کردم. قدم‌هایم را سریع‌تر از قبل برداشتم. -ناهید؟ کارت دارم، صبر کن! صدایش بلندتر شده بود. هرلحظه ممکن بود کسی ما را با هم ببیند و من گاو پیشانی سفید محله بشوم. به خانه رسیدم و با دستپاچگی، کلید را از کیفم بیرون کشیدم. نفس‌نفس می‌‌زدم.
  17. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    به‌هرحال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز! نامه به شهید نورایی
  18. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    این چه دوره‌ای است که برای ما تمامی نداره؟ هزار سال‌ست که ما در دوره ترانزیسیون گیر کرده‌ایم! بروید ممالک دیگر را ببینید و مقایسه بکنید که از خیلی جهات از ما عقب بوده‌اند، چه در اقتصاد و چه در سابقه فرهنگی و امروزه باید به ما درس بدهند. با الفاظ و اصطلاحات برای ما "لالایی" درست کرده‌اند! - حاجی آقا
  19. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم می‌آید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور
  20. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    الآن اتاقم ۳۵ درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک و بنایی است. یکجور ریاضت است! - نامه به شهید نورایی
  21. پارت چهل و ششم زدم به پنجره ماشینش که یهو اشکاش و پاک کرد و شیشه رو داد پایین تر، مضطرب گفتم: ـ ببخشید خانوم، یکی از این دخترای کوچولو این دسته گلا رو داده به من و یه کاری داشت، میخواست برگرده و این دسته گلا رو ازم بگیره...منم چون خیلی عجله دارم نمی‌تونم منتظرش وایستم...میشه ازتون خواهش کنم، بزنین کنار منتظر باشین تا بیاد دسته گلشو ببره؟؟ با کمی مکث بهم گفت: ـ آخه من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ببخشید من واقعا خیلی عجله دارم وگرنه چنین خواهی نمی‌کردم، یه دختر کوچولوئه با چشمای عسلی و موهای بور... بدون اینکه منتظر باشم چیزی بگه دسته گل و دادم دستش و از تو جیبم از همون نخ قرمز در آوردم و دادم بهش و گفتم: ـ یه همچین چیزیم دور دستش بستست، ممنونتون میشم... با اینکه از ته دلش بنظر اینکار احمقانه میومد اما تو رودربایستی با من و از اونجایی که عاشق بچها بود قبول و کرد و ماشینشو زد کنار تا منتظر باشه فاطیما بیاد سمتش و هم این زن به آرزوش برسه و هم فاطیما کوچولو...زنه یکم مردد بود اما نمی‌دونست که قرارها بزرگترین آرزوش بالاخره برآورده بشه و مادر دوتا کوچولو بشه...تو مسیر سامان ازم پرسید: ـ اگه خانوم درستی نباشه چی؟ یعنی باهاشون بدرفتاری کنه! گفتم: ـ هر کار خدا دلیلی داره...تا قسمت نباشه برگی از درخت نمی‌افته. اگه این زن آدم درستی نبود بهم الهام نمی‌شد که عمیق‌تر گوش بدم تا صداش به گوشم برسه... سامان سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ خدایا کار ما رو با این جذاب لعنتی سخت کردیا!! خیلی زرنگه... متوجه صدای نفسای نامنظم سامان شدم...سریع گفتم: ـ بزن بغل... با تعجب گفت: ـ چی شده رییس؟ با عصبانیت گفتم: ـ گفتم بزن بغل... موتورشو پارک کرد و با عجله پیاده شدم و به صورتش نگاه کردم، دوباره سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ والا به چیز بدی فکر نکردم، فقط داشتم به تو... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو حالت خوبه؟ مثل گیجا فقط نگام میکرد...با دستام صورتشو به اینطرف و اون طرف چرخوندم...یهو دیدم که داره از دماغش خون میاد..
  22. پارت چهل و پنجم محکم پرید بغلم و گفتم: ـ خیلی ازت ممنونم خداجون! متقابلا بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ من خدا نیستم عزیزم... سریع گفت: ـ ولی برای من خیلی شبیه خدایی، تازه همونقدرم خوشگلی... بقیه بچها هم به نشونه تشکر ازم، ریختن سرم و محکم بغلم کردن...یه پسره ازم پرسید: ـ آبجی اسمت فرشتست؟ بلند شدم و با لبخند بهش گفتم: ـ کارما! بعدش با همشون خداحافظی کردم و سوار موتور شدم...فاطیما با صدای بلند گفت: ـ هیچوقت تو رو فراموش نمی‌کنم کارما! برای همشون دست تکون دادم...قبل رفتن هم تموم اون پولایی که از اون دوتا غولچماغ گرفتم و بین همشون پخش کردم...سر چراغ راهنما وایستادیم که یهو هاروت تو گوشم گفت: ـ عمیق تر گوش بده کارما! یهو متوجه گریه زنی تو ماشین کناری خودمون شدم...زنه با گریه می‌گفت: ـ خدایا یعنی من یذره اعتبار پیش تو ندارم؟ بچمو ازم گرفتی...حالا بخاطر اینکه محمد قبلا اعتیاد داشت هیچ جا به ما به بچه نمی‌ده که به سرپرستی قبولش کنیم...یعنی من باید آرزوی مادر شدن و با خودم به گور ببرم؟؟ چرا صدای منو نمی‌شنوی؟؟
  23. پارت چهل و چهارم یهو دیدم کلی دست گل رز قرمز و گرفته سمتم و گفت: ـ تقدیم به خوشگلترین رییس دنیا! با خنده ازش دسته گل و گرفتم که زیر گوشم گفت؛ ـ رییس فقط من پولشو بهش ندادم... با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ نگران نباش، الان درستش می‌کنم! بعد اینکه ساندویچاشونو خوردن رو به همشون گفتم: ـ خب بچها آرزوتون چیه؟ از سمت چپ شروع کنیم یه پسره گفت: ـ من آرزوم اینه بالاخره بتونم تو مکانیکی سر کوچمون کار کنم و پول خوبی دربیاره و دیگه از مردم التماس نکنم دستمال بخرن ازم. از تو جیبم یه نخ بنفش رنگی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم: ـ اینو امشب بذار زیر بالشتت، فردا از آرزوت لذت ببر... با تعجب نخ و ازم گرفت و گفت: ـ آبجی نکنه تو واقعا فرشته باشی!!؟ خندیدم و سکوت کردم و به ترتیب از تک تک بچها آرزوهاشونو پرسیدم. آرزوهاشون از نظر من کوچیک اما از نظر اونا کل زندگیشون بود...برام خیلی خوشایند بود که تهش لبخند رو لباشونو می‌دیدم! یکی می‌خواست پدرش از بیماری لاعلاج نجات پیدا کنه، یکی دیگه یه چمدون پول می‌خواست، یکی یه ماشین گرون قیمت، یکی دوچرخه اما وقتی رسیدم به اون کوچولو که اسمش فاطیما بود گفت: ـ من نمیدونم اصلا آرزو چیه! قلبم خیلی از حرفش درد گرفت! گفتم: ـ دیدی دوستات چی خواستن؟! چیزی که دوست داری و بگو...غذا، پول، خونه یا هر چیزی که دلت می‌خواد... پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ـ شاید دیگه قسمت نشه منو ببینی! یکم فکر کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ من هیچوقت نفهمیدم پدر و مادر داشتن چجوریه! همیشه دلم می‌خواست به خانواده داشته باشم اما از وقتی یادم میاد با خواهر کوچولوم تو یه انباری باهم زندگی می‌کنیم! لبخندی بهش زدم یه نخ قرمز از تو جیبم درآوردم و بستم به مچ دستش و گفتم: ـ اینو از دستت درنیار! آرزوت تو رو پیدا می‌کنه!
  24. پارت چهل و سوم حدود سی تا بچه قد و نیم قد بودن و یکیشون با دیدن من گفت: ـ خانوم چقدر شما خوشگلی! خندم گرفت... سامان یهو از پشت سر زدتش و گفت: ـ هوی چشاتو درویش کن! بهش چشم غره‌ایی دادم که سرشو انداخت پایین و گفت: ـ غلط کردم! از تو نایلون ساندویچا رو بینشون پخش کردم و همشون با ولع در حال خوردن شدن! جز به دختر کوچولویی که وقتی ازم گرفتش فقط با ناراحتی به ساندویچش نگاه می‌کرد...رفتم کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چرا نمی‌خوری دخترم؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ آخه من به خواهر کوچولوی شش ماهه دارم که هر شب از گشنگی گریه می‌کنه! می‌خوام ببرمش خونه به اونم بدم... نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم...از اینکه با اینکه خودش بیشتر از ده سالش نبود و من می‌دونستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده اما از یه کوچولوی دیگه مراقبت می‌کرد و به فکرش بود. همینجور که تو بغلم بود گفت: ـ خانوم شما از بهشت اومدین؟ خندیدم و گفتم: ـ نه چطور مگه؟ گفت: ـ آخه هیچوقت تا حالا کسی پیدا نشده بود که به منو دوستام توجهی کنه بعلاوه اینکه بوی یه باغ خوشبو مثل بهشت می‌دین... یهو سامان از پشت سرم گفت: ـ ایشون بالاتر از فرشته هاست کوچولو...
  25. پارت چهل و دوم یهو با حالت شاکی گفت: ـ خوشت میاد مردم فکر کنن من دیوونم؟ خب کلاهتو بنداز بذار ببیننت دیگه! خندیدم و گفتم: ـ باشه! کلاهمو انداختم و بعدش سوار موتور شدیم...به سامان گفتم بره چهارراه بالایی تا من این ساندویچارو بین بچهایی که سر چراغ راهنما وایمیستن پخش کنم...وقتی رسیدیم بچه‌های کوچولویی رو دیدم که با التماس از مردم می‌خواستن که فقط یه شاخه گل یا فقط یدونه آدامس ازشون بخرن و خیلی از مردمی که تو ماشین نشسته بودن حتی نگاشون هم نمی‌کردن! یجوری رفتار می‌کردن که انگار اون بچها اصلا وجود ندارن! دلم برای بغض خیلیاشون کباب می‌شد و باعث شد گریه کنم...این‌روزا احساساتی رو تجربه می‌کردم که واقعا برام ناشناخته بود مثل دلسوزی، خشم، مهربونی، امنیت، ناراحتی و خیلی چیزای دیگه! گمونم بخاطر جلد جسمانیم بود...با حرف سامان به خودم اومدم: ـ رییس!! داری گریه می‌کنی!؟ سریع اشکامو و پاک کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ چیزی نیست! سامان: ـ چی ناراحتت کرده؟ گفتم: ـ بی رحمی آدمایی که خدا از وجود خودش اونا رو خلق کرده! سامان سکوت کرد و چیزی نگفت...به فکر فرو رفته بود که گفتم: ـ بچها رو صدا بزن بگو بیان اینجا و غذاشونو بگیرن! سامان لبخندی بهم زد و رفت ما بین ماشینا و همه بچها رو جمع کرد و آورد گوشه خیابون...
  26. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هشت بالاخره به کلیسا رسیدند. جیزل از درب ورودی پارچه‌ی سفیدی برداشته و آزادانه روی موهایش انداخته بود و سپس هر دو وارد شده بودند. کلیسا سرتاسر پر از انسان‌هایی بود که در ظاهر همه یک عقیده و یک خواسته داشتند اما نیت هرکدام متفاوت بود. در کلیسا دو ردیف نیمکت بلند وجود داشت که اکنون همه روی آن‌ها نشسته و در حالی که کف دو دستشان را به یکدیگر چسابنده بودند با چشمانی بسته، مشغول خواندن دعا بودند. پدر روحانی کلیسا در حالی که کتاب مقدس انجیل را در دست گرفته بود و دست راستش را بالا گرفته بود، مشغول نیایش و خواستن آمرزش برای دعا کنندگان بود. جیزل و جکسون که مادر ایزابلا را دیده بودند که در ردیف آخر نشسته بود و دو جای خالی در کنار او بود، به سویش رفته و نشستند. در کنار مادر ایزابلا دختری نشسته بود. با جای گرفتن جکسون و جیزل روی صندلی‌ها، دختر سرش را بلند کرد و به آن‌ها نگاهی انداخت؛ لیدیا بود. جکسون متوجه او و اینکه درست کنارش نشسته بود نشده و در حالی که چشمانش را می‌بست، دست جیزل را گرفت و کنار خود نشاند. جیزل که لیدیا را دیده بود کمی خم شد تا سلامی به او بدهد اما لیدیا بیش از حد در تحسین جکسون که کنارش نشسته و در حال دعا بود، غرق شده بود. جیزل آهی کشیده و به سوی پدر روحانی برگشت. مانند همه کف دستانش را به یکدیگد چسبانده و چشمانش را بسته بود و مشغول دعا شده بود. اهمیتی نمی‌داد که بقیه راجب چه چیزی دعا می‌کردند و چه چیزی از خداوند می‌خواستند. شاید یکی از آن‌ها پول بخواهد، دیگری به دنبال غذایی برای سیر شدن شکمش باشد، شاید مادری به دنبال خوشبختی فرزندش باشد و دیگری بخواهد او را سر خانه‌ی بخت بفرستد، شاید مادر ایزابلا برای خوب جلو رفتن جشن بعدی‌اش دعا می‌کرد و جکسون که کنارش نشسته بود برای به خوبی پایان یافتن دانشگاهش و لیدیا نیز برای به دست آوردن جکسون اما چیزی که او می‌خواست کاملا واضح بود. چشمانش را روی هم فشرده و با تمام وجود از خداوند خواسته بود که بتواند بدون دردسر، درسش را در دانشگاه به پایان رسانده و بعد هم بتواند بدون مزاحمت زندگی‌اش را به پیش ببرد. عاجزانه از خداوند می‌خواست که خانواده‌اش دست از سرش بردارند تا بتواند نفس راحتی بکشد. با تمام وجود دعا می‌کرد که دستی روی دستان به هم چسبیده‌اش قرار گرفت. چشمانش را باز کرده و سرش را به سوی جکسون برگردانده بود اما جکسون آنقدر صورتش به او نزدیک بود که بی‌حرکت ایستاد. جکسون لبخندی به او زد. - برای چه چیزی انقدر عمیق دعا می‌کنی؟ نتوانست چیزی بگوید. خیلی به او نزدیک شده بود و این او را معذب می‌کرد. نه اینکه بخواهد فکر اشتباهی بکند و بخواهد خطایی از او سر بزند اما این همع نزدیکی هم برایش عجیب بود. کمی از او فاصله گرفته و صاف نشست. دستانش را از زیر دست او بیرون کشیده و لباسش را صاف و صوف کرد. - برای دانشگاهم، از خدا خواستم تا بگذارد بدون دردسر آن را به پایان برسانم. جکسون یکی از دستانش را باز کرده و پشت سر او قرار داد و به سوی او خم شد تا در گوشش سخن بگوید زیرا هنوز همه در حال دعا خواندن بودند و نمی‌خواست مزاحم آن‌ها بشود. - برای آن نمی‌خواهد نگران باشی، باید از ذخیره‌ی دعایت استفاده می‌کردی و چیز به درد بخوری می‌خواستی زیرا من اینجا هستم تا نگذارم کوچک‌ترین آسیبی در هنگام تحصیلت به تو وارد بشود. جکسون به حرف او لبخندی زد. دوباره احساس کرده بود یک برادر بزرگ‌تر دارد که حامی او باشد. - یعنی بعد از تحصیلم رهایم می‌کنی؟ جکسون خم شده و درست جلوی صورت او ایستاد. - بعد از اتمام تحصیلت حتی باید بیشتر حواسم به تو باشد زیرا ممکن است یک روز بیرون بروی و بعد از آمدن بگویی که عاشق شده‌ای و می‌خواهی ازدواج کنی. جیزل آرام خندید و مشت نرمی روی بازوی جکسون به نشانه‌ی نارضایتی کاشت. جکسون نیز آرام خندید. همه در حال دعا خواندن بودند به غیر از جکسون، جیزل و لیدیا که شاهد آن دو بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...