رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدم‌هایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان می‌کردند. نمی‌فهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسان‌ها یافته بود. نمی‌دانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور می‌چرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی می‌رسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهره‌ی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی می‌شود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش می‌کرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینه‌ها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن می‌شود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس می‌کرد جنگل دور سرش می‌چرخد. از دام خوناشام‌ها درآمده و در دام گرگینه‌ها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره می‌کند و می‌گوید: - همین‌ها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه می‌کند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس می‌شود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره می‌شود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود می‌بیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفس‌هایش و آبی که از دهانش می‌چکید؛ دستش را بلند می‌کند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشه‌ی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی می‌افتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر می‌شدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان می‌دهد و با صدایی گرفته می‌گوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان می‌دهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش می‌گوید: - ببرشون.
  3. امروز
  4. پارت چهل و چهارم: در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود. پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند... سیاهی‌شان مثل توده‌ای از سایه‌های زنده بود. همگی با اسلحه‌های آماده، مهمات پر، چهره‌هایی بی‌احساس؛ مثل آدم‌هایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند. نوک لوله‌ها برق می‌زد، انگار دندان‌های حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است. لحظه‌ای هیچ‌کس تکان نخورد؛ فقط صدای خش‌خش پارچه‌ی لباس‌ها و سنگینی نفس‌ها توی هوا ماند. بعد یکهو همه‌چیز ترکید. دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحه‌اش را بالا بیاورد اما دست یکی‌شان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد. نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبه‌ی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت. نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد. اما تعدادشان زیاد بود، سایه‌ها از همه‌طرف می‌ریختند رویشان، بازوی همراز می‌سوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز می‌جنگید. حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله‌ صدا را در سینه‌ی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز ده‌ها دست به سمتش دراز شده بود. یک نفر از پشت یقه‌اش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه می‌شدند: ـ بگیرینشون! ـ سریع! ـ نذار در برن! نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طناب‌های کشیده زیر پوست می‌لرزیدند. مشت می‌زد، ضربه می‌زد، می‌غرید؛ اما آن‌ها مثل فشاری بی‌امان رویش می‌ریختند. یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفه‌ای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت. در همین لحظه صدای قدم‌های تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای به‌هم‌ریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد. ـ همراز! اما هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آن‌ها با قنداق اسلحه ضربه‌ای به دنده‌هایش زد. لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحه‌اش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دست‌های مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند. بعد گندم آمد، نفس‌نفس‌زنان، با لپ‌تاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنه‌ی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچه‌ای سبک به عقب کشید. لپ‌تاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید. سِرهات خشک‌اش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید. مشت‌ها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز می‌کوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست. اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشم‌هایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جست‌وجو می‌کرد. فریاد زد: - نوح، همراز! اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر هم‌زمان به او حمله کردند، ضربه‌ها مثل باران سنگین می‌بارید. یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز می‌خواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغه‌ای براق چشمک مبزد تا زندگی‌اش را بگیرد، مجبور شد بی‌حرکت بماند. لحظه‌ای بعد…
  5. پارت نود و چهارم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و هر چقدر به پایین نزدیک تر می‌شدم اونجا تاریکتر می‌شد. پدر می‌گفت که دوران جدش ، از اون قسمت برای شکنجه زندانیا و قربانی کردنشون استفاده می‌شده. تو این راهرو تاریک یه شمع نیمه استفاده شده رو پیدا کردم و همون لحظه چشمام و بستم تا طلسمم تموم بشه و از جلد خرگوش دربیام! بعدش با سنگ ریزه هایی که گوشه کنار ریخته بود، به سختی اون شمع و روشن کردم. تنها چیزی که دیده می‌شد فقط تاریکی بود و پله‌های تمام نشدنی... هیچ صدایی شنیده نمی‌شد اما هر چقدر که پایین تر می‌رفتم، صدای تقه‌ایی به گوشم میخورد که هر از گاهی تکرار می‌شد. وقتی که پله‌ها تموم شدن و به سالن اصلی رسیدم به باریکه نور دیدم که از قسمت سقف بیرون به این قسمت وارد می‌شد. انگار که اون قسمت سوراخ شده بود....جلوتر که رفتم و صدا رو دنبال کردم، آرنولد و دیدم که با بی‌رمقی روی زمین نشسته بود و سنگ‌های تو دستش و به دیوار روبرو پرتاب می‌کرد. با ذوق دویدم سمتش و شمع و گذاشتم رو زمین اما میله‌ها مانعمون شد...صداش زدم اما کوچیکترین توجهی بهم نکرد. پس حدسم درست بود...اون منو مقصر میبینه که البته ناحق هم نبود و منم اگه جاش بودم، شاید همین فکرو می‌کردم...با ناراحتی و بغض گفتم: ـ آرنولد باور کن... حرفمو با عصبانیت و لحنی که تابحال ازش ندیده بودم و نشنیده بودم، قطع کرد و گفت: ـ دیگه نمی‌خوام چیزی ازت بشنوم! بعدش از جاش بلند شد و دستاش و تکوند و بهم نزدیک شد...تو اون تاریکی به زور صورتش و می‌دیدم اما چشماش گویای همه چیز بود...اینکه دیگه بهم اعتماد نداره...و این خیلی برای من سنگین بود.
  6. پارت 23 برای ترسیدن یا توجه به مرد حسابی خسته بودم. شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. محمد سخت مشغول شستن دیوار ها بود. - بسه ولش کن میگم نظافتچی بیاد! بی توجه به من به کارش ادامه داد: به نظافتچی چی بگیم وقتی این همه خون یکجا دید؟ بی حوصله گفتم: من قرار نیست اینجا بمونم میرم وسایلم جمع کنم! به مسئول مسافر خونه زنگ بزن تا نظافتچی بفرسته؛ یه ربع دیگه! انگار حرف هام منطقی بنظر می رسید که محمد ایستاد و دست از سابیدن کف حمام کشید. به اتاق برگشتم و لباس هام عوض کردم. وسایل رو جمع کردم. منتظر به محمد نگاهی انداختم. دست و پاش گم کرده بود، هنگام جمع کردن وسایل مدام از دستش لیز می خورد و می افتاد. به کمکش رفتم تا وسایلش جمع کنه! سوییچ ماشینش رو به سمتم گرفت: روشنش کن میام! سری تکان دادم و بی هیچ حرفی به سمت در رفتم. کوله هارو پشت ماشین سوار کردم. استارت زدم و منتظر محمد ماندم. اینه ماشینُ تنظیم کردم، نگاه اخمو مرد به من خیره بود. کلافه گفتم: از جونم چی می خوای؟ - مــــــــرداس پیدا کــــــــــــن! از دادش شیشه های ماشین لرزید. دیگه از این اوضاع خسته بودم؛ سری تکان دادم! - مرداس کیه؟ قبل از اینکه مرد بخواد حرفی بزنه تصویر اینه مرتعش شد و باز تابم به خودم برگشت. نفس کلافه ای کشیدم و دنده عوض کردم. ماشین رو از پارک بیرون اوردم که محمد امد. - خب داداش کجا بریم؟ نگاهی به چهره خسته و کنجکاوش انداختم. - نمیدونم! سری تکان داد و به صندلی تکه کرد. به جلو خیره شدم و حرکت کردم. مدت زیادی از حرکتمان نگذشته بود که اینه جلو خود به خود شکست! با صدای خورد شدن ناگهانی اینه محمد از جا پرید. مشتی به فرمان ماشین زدم. استرس گرفته بودم؛ اما دیگه از این اتفاقای عجیب خسته شدم؛ دلم برای زندگی عادی و معمولی خودم تنگ شده بود. محمد انگار چیزی به خاطر اورده باشه گفت: راستی بهـــمن! - جان؟ - نظافت چی خبر کردم خب...(پاکتی سیگار از داشبورد بیرون کشید).... وارد اتاق شد و رفت حمام چک کرد...(سیگاری بیرون کشید و روشن کرد)... حمام تمیز بود!... هیچی هیچی اونجا نبود!.. میفهمی!!!!؟ .... انگار جفتمون توهم زده باشیم! سیگار رو قبل از رسیدن به لب هاش از دستش گرفتم و پک عمیقی زدم. - میفهمم... خیلی وقته متوجه شدم.... از بعد اتفاق عملیات همه چیز رو می بینم.... تمام چیز های عجیب رو!...(پک محکم دیگری به سیگار زدم و دودش رو داخل ریه هام نگه داشتم)..... - متاسفم که حرفت باور نکردم...! دود سیگار رو بیرون فوت کردم و سری تکان دادم. به شیشه شکسته اینه نگاهی انداختم و بی توجه بهش رانندگی کردم. - با هر کوفتی که طرفیم از فرار و ترس خسته شدم. محمد دستی به گردنم کشید: بدجور کبود شده! سوزش شدیدی از لمس دست محمد با پوست گردنم در بدنم پیچید. دستش رو پس زدم: نکن! بیشتر بدنم کبود و خون مرده شده بود! شاید بخاطر ضعف جسمانیم بود؛ شاید هم.... نشانه چیز دیگه ای بود! - محمد... باید یه سری اطلاعات راجب ج. عتیق پیدا کنیم...... مردی به اسم مرداس!.... همینطور بیمارستان وست مینسر یا مریض خونه امریکایی ها.... داخل کرمانشاه... - این اطلاعات به چه درد می خوره؟! - نمیدونم.... اما تنها چیزیه که دارم....
  7. بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
  8. پشتم را به دیانایی که به سمت لونا می‌رفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر می‌دانستم. من نباید اجازه می‌دادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها می‌گذاشتم، اما این‌کار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آن‌موقع از عذاب وجدان و نگرانی‌ای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را می‌کشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چی‌شده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگی‌اش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه‌ سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربه‌ی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بی‌هوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشه که با یه ضرب آسیب جدی‌ای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسه‌ای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمی‌کنم بتونیم تا زمان به‌هوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدی‌ای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتف‌های لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم.
  9. دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربه‌ای که خورده‌ براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینه‌ام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب می‌کرد. در لابه‌لای درختان می‌دویدم و‌ نگاهم را برای پیدا کردن لونا به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاندم؛ صدای قدم‌ها‌ و صحبت‌های آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل می‌شنیدم و همین به اضطرابم می‌افزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانه‌ای بالا انداختم، اگر می‌دانستم کجاست که این‌همه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمی‌کردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درخت‌ها چشمم به روی سایه‌ای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایه‌وار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانی‌اش برگشته بود؛ من خیلی خوب می‌توانستم آن موهای بلندِ قهوه‌ای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه‌. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالی‌ام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمی‌مونه؛ فکر نمی‌کنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظه‌ای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم می‌آمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنه‌اش را نبینم و از طرفی هم نمی‌توانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسه‌ای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت.
  10. دیروز
  11. پارت چهلم چند قدم دیگه نزدیک شد و گفت:فکر نمی کنید این موقع شب ،تو این جای خلوت و نسبتا تاریک،تنها قدم زدن یه خانوم خطرناکه؟؟ ابروهام رو توهم کشیدم و حق به جانب گفتم:نه فکر نمیکنم،و اصلا فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!! اروین:همیشه انقدر لج باز و چموشی؟شاید شما همچین فکری نکنی،ولی تو دنیا پر از ادم پسته و من غیرتم اجازه نمیده یه دختر ایرانی هر چه قدر هم غریبه،این موقع شب تنها ،بیرون باشه،پس به ناچار تا خونه همراهیت می کنم. اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : لازم نکرده ،من از پس خودم برمیام.روم رو برگردوندم و راه افتادم. صدای نفس پر حرص آروین رو شنیدم،زیر لب چیزی گفت که نشنیدم،متوجه شدم با فاصله کمی پشتم به راه افتاد، از حرصم قدم هام رو تند کردم ،پسره پرو فکر کرده کیه ،گند بزنن به خودت و غیرتت ،انگار من پچولم این باید محافظم باشه،پرو،کم کم تند راه رفتنم تبدیل شد به دویدن و از سنگ فرش خارج شدم و تو چمن ها شروع به دویدن کردم تا آروین گمم کنه ،نمیدونم چقدر دوییدم که کم کم حضور اروین رو حس نکردم ،ایستادم و خم شدم و دستام رو روی زانو گذاشتم،نفس نفس میزدم،لبخندی از پیروزی زدم ،کمی که نفسم جا اومد به اطراف دقت کردم ،اوه تاریک ترین قسمت پارک بودم و یک سری پسر چند قدم اون ور تر، دور اتیش جمع شده بودن ،از اون تیپ های لش طور که معلوم نیست چه کوفتی میکشن،بیچاره خانواده هاشون.
  12. پارت 22 لرزان قدمی برداشتم: ممد با توام.... میگم شیر اب رو سفت کن. برای ترساندن محمد دستم را روی پرده گذاشتم که، دست سرد و خاکستری رنگی با همان انگشتان کشیده دستم را گرفت و محکم کشید. بوی گوشت سوخته می امد، در حمام محکم بسته شد و شیر اب داغ باز شد. صاحب دست را درست نمی دیدم همه جا بخار گرفته بود! اب داغ مستقیم روی سر و صورتم می ریخت، پوست سر و صورتم از حرارت اب می سوخت!چشم هام رو به زور کمی نیمه باز کردم ماده سیاه و بد بویی از دوش جاری بود! چیزی دور گردنم حلقه شد.سرد و تیز بود، ترسیده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید داشت! توسط نیرویی به عقب کشیده شدم و سرم داخل روشویی فرو شد. ماده داغ تمام صورتم را پوشاند. از اب غلیظ تر بود. دست و پا میزدم. کسی ان طرف تر محکم به در می کوبید. تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن اما کم اوردم. دهانم باز شد و ماده وارد بدنم شد. مزه خون و اهن را که وارد شُش هام می شد حس می کردم. چشم هایم داشت روی هم می رفت که دستی مرا از ان منجلاب بیرون کشید. ریه هایم برای ذره ای هوا تقلا می کردند، تمام مایع را تف کردم و تند تند سرفه می کردم. کسی که مرا بیرون کشید چند بار محکم ب پشتم کوبید تا بهتر نفس بکشم و تمام انچه که بلعیده بودم را تف کنم. دستی به صورتم کشیدم و چهره ام رو از ان گند و کثافت پاک کردم. محمد شوکه کنارم نشسته بود و با چشم هایی گشاد شده به رو به رو خیره بود. به سمت نگاهش چرخیدم؛ من هم از نقشی که روی دیوار بود در عجب ماندم. بلوط خشکیده ای با خنجری خون الود که به شاخه های درخت چهار نماد متصل بود. ماه شکسته و ماری که از درون ان گذر کرده و به دور ماه پیچیده شده بود. نفس نفس زنان جلو تر رفتم. حمام غرق خون شده بود. سرتاپای لباس های من خونی بود. گردنم می سوخت. همچنان از دوش ماده سیاه رنگ و بد بو می ریخت که تمام لباس محمد را گرفته بود. اوضاع حمام خیلی بد بود. کل سرامیک ها ی کف را خون گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم و از حمام خارج شدم. دلم نمی خواست هیچ حرفی بزنم. از ترس زبانم بند امده بود. محمد از حمام بیرون امد و به سمت وسایلش رفت. به دنبال چیزی می گشت! گیج بود. بعد از چند دقیقه دوربین عکاسی کوچکی بیرون اورد و به حمام بازگشت. نمی دانم چقدر زمان سپری شد اما بی هیچ حرفی به دیوار خیره شده بودم. خون روی لباس ها و سر و گردنم خشک شده بود. - بهمن بیا کمک باید این گند کاری پاک کنیم! مثل عروسک خیمه شب بازی که نخش را کشیده باشند به دنبال صدای محمد رفتم. شیر اب را باز کردم. مایع سیاه قطع شده بود. محمد ترسیده با لپ تابش قران پخش می کرد. لپ تاب را داخل حمام گذاشتیم و باهم خون و مایع سیاه را شستیم. بی هیچ حرفی! انگار محمد بعد از دیدن این اتفاق حرف هایم را باور کرده بود. نمی دانم! شاید به فکر فرو رفته بود! شاید هم ترسیده بود! به هر حال هر دو ما غرق سکوت بودیم. خون به سختی از کف سرامیک ها پاک می شد. دیگه حالم از این پروسه طولانی بهم می خورد! از کف زمین بلند شدم. در اینه رو شویی به صورت خسته ام خیره شدم؛ ناگهان انعکاسی از من جدا شد. همان مرد چشم مشکی با موهای خرمایی! اخمالو بهم خیره شد، دستاش روی سینه اش جمع کرد. - بهت گفتم مرداس پیدا کن!
  13. پارت سی و نهم کامی بعد اینکه به زور موافقت من رو گرفت انقدر شارژ بود که یادش رفت قرار بوده بریم بیرون،بهم گفت فردا شب میاد دنبالم و رفت. شومیز لیمویی رنگم رو با شلوار جین و کتونی های هم رنگش پوشیدم و بدون برداشتن سوییچ بیرون رفتم ،دلم می خواست همین اطراف قدم بزنم ،نزدیک برج یک فضای سبز بود ،در حال قدم زدن بودم که صدای اشنایی به گوشم خورد ،صدا مردونه بود و داشت فارسی حرف میزد،می گفت:منم دلتنگم، دو هفته دیگه امتحانا تموم میشه برمیگردم ،گریه نکن فدات بشم. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شدم ، چون این قسمت پارک تا حدودی تاریک بود درست نمیتونستم ببینم،یک پسر قد بلند چهار شونه بود که پشتش به من بود،موهای مشکی پرپشتی داشت. همین طور که نزدیک شدم شنیدم می گفت:باش عزیزم میام نگران نباش.مکثی کرد انگار حرفای کسی که پشت خط بود رو گوش میداد و بعد گفت:من میام شما رو ببینم ،نه این که بیام مهمونی و عروسی ،تو رو خدا اون دو هفته بی خیال کشوندن من به این مهمونیا بشو. دوباره ساکت شد و گوش داد و بعد چند ثانیه گفت:چرا گریه می کنی قربونت ،باشه چشم،گردن ما از مو باریک تر ،هرچی شما بگی،فقط دیگه گریه نکن فدات بشم . پام رو تکه چوبی رفت و صدای شکستنش باعث شد پسره به سمتم برگرده،دوباره دوتا چشم عسلی ،با نگاهی نافذ بهم خیره شد. هول شدم و لبخند مسخره ای زدم ،آروین با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد و سمتم اومد،هول زده گفتم:سلام ،من برای قدم زدن اومدم. لبام و از گندی که زدم جمع کردم ،اخه احمق این چه حرفیه ،حرفم قشنگ این معنی رو میداد که فال گوش وایسادم و الان دارم ماست مالی می کنم. آروین پوزخند حرص دراری زد و گفت :همیشه به مکالمه بقیه گوش میدی؟؟ اگه کتمان می کردم گند بیش تری می خورد به خودم مسلط شدم و گفتم:نه ،چون فارسی صحبت کردن یکم اینجا تعجب برانگیزه جذب شدم. آروین :همیشه انقدر راحت جذب میشی؟؟ _نه اگه ،چیزی واقعا متعجبم کنه جذب میشم،مثلا وقتی تو این پارک بزرگ تو فرانکفورت یکی فارسی حرف میزنه. لبخند آروین پر رنگ تر شد.
  14. پارت نود و سوم پسره هول هولکی چوب دستیش و گرفت توی دستاش و گفت: ـ اما پرنسس من خیلی وارد نیستم...اگه یه موقع وِردها رو اشتباهی بگم چی؟! با کلافگی به اطراف نگاه کردم....موقعیت بدی بود و والت از اون دور با چشماش داشت دنبالم می‌گشت...وقت زیادی نداشتم و از اونجایی که تو تایمای بیکاریم، ورد طلسم و جادو های مختلف از تو کنارم حفظ می‌کردم، برام کار سختی نبود! چوبشو گرفتم توی دستام و گرفتم رو خودم و گفتم: ـ اِسپکتو پاترونوم... بعدش در قالب یه خرگوش کوچیک محو شدم...سریع دویدم و از اون مکان بیرون اومدم و راه افتادم سمت زیرزمین وحشت...بچه که بودم، پدر هر وقت که به حرفش گوش نمی‌دادم و میخواست دعوام کنه منو تهدید به فرستادن تو زیرزمین وحشت می‌کرد...اینقدر اونجا تاریک بود ولز اونجا می‌ترسیدم که هیچوقت جرئت نکردم بخاطر کنجکاوی هم شده پامو اونجا بذارم اما امروز بخاطر اینکه خودم و به آرنولد ثابت کنم و بهش کمک کنم، بدون لحظه‌ایی درنگ و با پیچوندن هزارتا مانع اینکارو کردم. اگه این اسمش دوست داشتن و عشق نبود، پس چی بود؟؟! آیا آرنولد هم همین احساس و بهم داشت؟؟! می‌تونست عاشق دختر کسی بشه که دشمنشه و ازش متنفره؟! من اون روحمون خیلی باهم متفاوت بود. اون برای من مثل هاله‌ایی از نور و به رنگ سفید بود که حاضر بود هر نوع سیاهی و توی خودش حل کنه و من رنگ سیاهی بودم که بخاطر دوست داشتن اون سعی کردم نقطه‌های سفید رنگی که حتی فکرشم نمی‌کردم در من وجود داشته باشن و ببینم...ما دو تا قطب مخالف بودیم اما آیا واقعا آرنولد این‌بار هم مثل قبل بهم اعتماد می‌کنه و دستامو میگیره ؟!
  15. پارت سی و هشتم موافقتم رو اعلام کردم ،پاشدم برم که حاضر بشم ،گوشی کامی زنگ خورد؛کامی تماس رو وصل کرد و شروع به حرف زدن کرد،بعد چند دقیقه چهرش شاد شد و با ذوق گفت راست میگی،واقعا،اره صدف هم پیشمه بهش میگم،ما دو تا اوکییم،فردا شب میبینمت. اخم کردم یک عادت بد کامی این بود قبل اینکه نظرم رو بپرسه از طرف من حرف میزد،خوبه میدونه من هرجایی نمیرم با هرکسی معاشرت نمی کنم. گوشی رو قطع کرد و گفت :صدف شروین مهمونی گرفته ،همه بچه های دانشگاه دعوتن،ما رو هم دعوت کرده،به آدا گفتم که میریم. _باز تو از جانب من قول دادی؟! عمرا بیام منو که میشناسی، اهل مهمونیایی مثل مهمونی های شروین نیستم،پس بی خیال من تو برو خوش بگذره. کامی ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:یعنی می خوای من رو تنها بذاری؟خوبه از احساساتم خبر داری؟ انتظار همچین چیزی رو ازت نداشتم. دلخور رو برگردوند.سر جام برگشتم و با لحن دلجویی گفتم:کامیلا جانم،عزیزم چه ربطی داره،میدونی که سختمه،بعدم تنها نیستی که ،آدا و بقیه هستن،من هر موقع بخوای راجع به این قضیه، با این که میدونی خیلی از شروین خوشم نمیاد ،کمکت می کنم ولی مهمونی رو بی خیال شو.باشه؟ کامی:بقیه به چه دردم می خورن،دوست صمیمی من تویی،بعد با شروین چه مشکلی داری،تو بیا مهمونی قول میدم بهت بد نگذره،اگه نتونستی تحمل کنی قول میدم زود برگردیم . لبخندی از سر ناچاری زدم و سر تکون دادم. نمی خواستم حس تنهایی کنه،میدونستم تنها همدمش منم ،عمو الکس که همش درگیر کار بود،مامان کامی هم که جدا شده بود و در شهر دیگه ای زندگی می کرد.
  16. پارت هشتاد و چهارم جلوتر می‌رود و دست بر گیاهان می‌کشد تا آنها را کنار بزند و دقیق‌تر جستجو کند اما به محض لمس گیاه درجایش خشک می‌شود. بوی تن گرگینه‌ها را به وضوح احساس می‌کرد. دقتی دور و اطرافش را دوباره نگاه می‌کند چند رد پنجه نیز بر سنگ‌های آن قسمت می‌بیند. باورش نمی‌شد. چطور امکان داشت؟ گرگینه‌ها وارد قلمروی آنها شده بودند و هیچکس نفهمیده بود؟! نه تنها پا به محدوده‌ی خوناشام ها گذاشته که تا کنار کاخ هم آمده بودند. شیشه‌های کاخ را شکسته و ... آن دو آدمیزاد، آن دو نفر را هم ربوده بودند! بلافاصله به داخل کاخ بازمی‌گردد و گونتر را خبر می‌کند. چند دقیقه‌ی بعد هر دو در اتاق مارکوس ایستاده بودند و مارکوس عصبی در اتاق قدم می‌زد. مارکوس هیچ نمی‌گفت و تنها چشمانش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. دستانش مشت شده بود و رگ‌هایش بیرون زده بود. گونتر دیگر این حال او را طاقت نمی‌آورد و با احتیاط زبان باز می‌کند: - عالیجناب... مارکوس که همچون انباری از باروت بود با صدای گونتر به انفجار می‌رسد و با فریاد سخنش را قطع می‌کند: - چطور؟ چطور ممکنه؟ صدایش در تمام سالن می‌پیچد و ستون‌های کاخ را به لرزه در می‌آورد. هر کس دور و اطراف اتاق او بود با شنیدن صدای فریاد مارکوس در جایش میخکوب می‌شود. گونتر از صدای بلند او چشمانش را می‌بندد و در دل خود را سرزنش می‌کند. مارکوس به قدم زدن ادامه می‌دهد و پر حرص ادامه می‌دهد: - چطوری چهارتا گرگینه تونستن وارد قلمرو من بشن؟ مقابل گونتر از حرکت می‌ایستد. با هر جمله صدایش بیشتر اوج می‌گرفت: - وارد قلمروی خوناشام‌ها شدن، وارد حریم کاخ شدن و دست گذاشتن روی چیزی که برای من بود. دوباره شروع به حرکت می‌کند و تند تند قدم برمی‌دارد. احساس می‌‌کرد می‌تواند تمام گله‌ی فرهَد را به تنهای تکه پاره کند. می‌خواست با دست‌های خودش گردن تک تک‌شان را از جا بکند. تا جنگل را به خاک و خون نمی‌کشید آرام نمی‌گرفت. رزا و دوروتی هیچ نمی‌دیدند. تنها توسط دو نفر به این سو و آن سو کشیده می‌شدند. صدای همهمه زیادی از اطراف به گوش می‌رسید. گویی جمعیت زیادی دورشان را گرفته بود. حس ترس و خشم و انزجار در رزا در هم آمیخته بود. به ناگاه پایش به چیزی شبیه یک پله گیر کرد و همزمان احساس کرد کسی او را هل داد و بر زمین افتاد. از صدای جیغ دوروتی فهمید که او هم بر زمین افتاده.
  17. پارت سی و هفتم شروع کرد مشت زدن به من ،تو همون حال که سرو صورتم و پوشونده بودم با لحن شیطون ادامه دادم،اتفاقا جایی که رفته بودم شروین هم بود،جات خالی بود واقعااا. کامی که به نفس نفس افتاده بود از روم بلند شد و گفت :خیلی آشغالی. خنده شیطانی روی صورتم نقش بسته بود،کامی به حالت قهر صورتش رو ازم برگردوند و گفتم :شوخی کردم بابا،دیشب یکم حالم گرفته شد رفتم بیرون قدم زدم وقتی هم برگشتم نتونستم بخوابم. با یاداوری دیشب یکم توهم رفتم و این از چشم کامی دور نموند و گفت:علتش رو دوست داری بگی؟؟ لبخندی زدم و گفتم:دلتنگ خانوادم شده بودم همین. کامی منو تو آغوش کشید و گفت:اوه هانی ،درک می کنم برات سخته ،ولی این رو بدون من تو هر شرایطی پیشتم . لبخندی زدم ،کامی واقعا دوست خوبی بود،از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: بسته این حرف ها پاشو بریم که دیر شد،اصلا خیال ندارم استاتیک رو بیوفتم . بعد چند ساعت که سرمون حسابی به خوندن گرم بود احساس ضعف کردم و رو به کامی گفتم: چی می خوری؟؟ کامی گفت :یه رستوران جدید این دور و بر بازشده ،شنیدم رولادن هاش فوق العاده اس(رولادن یک غذای آلمانی ترکیب از بیکن و ترشی وخردله که لای گوشت نازک پیچیده میشه و پخته میشه) اگه موافقی سفارش بدم. سری تکون دادم و کامی غذا رو سفارش داد. بعد خوردن غذا دو باره مشغول درس شدیم ،ساعت هشت شب دیگه بریده بودم کامی هم که یک ساعتی بود داشت با خودکارش بازی می کرد ،بیش تر مباحث رو خونده بودم ،کتاب رو بستم و به کامی گفتم:به نظرم بقیش رو فردا ادامه بدیم. کامی خوشحال گفت :اره موافقم،اگه پایه ای بیا بریم یه چرخی بزنیم ،من واقعا به هوا خوری نیاز دارم.
  18. پارت 21 سراسر اینه را سیاهی فراگرفت؛ در نهایت تصویر دیگری نمایان شد. زنی با لباس کوردی، موی طلایی و چشمان به خون نشسته! موهایش اشفته به اطرافش شانه هایش ریخته شده بودند. لباس هایش گِلی شده بود و گریه می کرد و زجه میزد، تقلا می کرد، مرد شنل پوش ایین را شروع کرد. کسی از دور فریاد زد! - مــــــــهـــــــــــتــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــ! زن به سمت صدا چرخید، شخصی که در اینه دیدم به سمت مهتاب دوید و چند بار شلیک کرد. دو مرد شنل پوش محکم دخترک را گرفته بودند؛ دختر تقلا می کرد برای رهایی، مرد بز نشان اما خنجر را به قلب مهتاب فرو کرده و قلبش را از سینه بیرون اورد. ان را رو به اسمان گرفت! مرد از دیدن صحنه پاهایش سست شد و زمین خورد، فریاد کشید. شخص دیگری با لباس نظامی به سمتش دوید؛ اما دیر شده بود. شنل پوشی که ماسک روباه به چهره داشت خنجر را بالا گرفت و چندین ضربه متوالی به بدن مرد فرو کرد. خون از ترک های اینه راه گرفت و به کفش هام رسید. پای راستم را بلند کردم و به خون کف کفشم خیره شدم. می توانستم درد مرد را احساس کنم. روده هام درد می کرد؛ چیزی درونم جوشید. گلویم سوخت و چندبار سرفه کردم. دستم رو جلوی دهانم گرفتم که دستم گرم شد. چندین قطره خون کف دست هام و بین انگشتانم ریخته شده بود. خدای من! بیشتر از این دلم نمی خواست داخل زیر زمین بمانم پس همانطور که همچنان از اینه خون می ریخت. شوکه شده از اتفاقات ، مغزم قدرت حلاجی این همه اطلاعات رو ان هم به یک باره و یک جا نداشت! با اینکه پاهام یاری نمی کردند تا قدم از قدم بردارم؛ اما رو به اینه از در خارج شدم؛ به سرعت به بخش نگهبانی رفتم. زمین می لرزید، انگار چیزی عظیم الجثه در محوطه قدم میزد. وارد اتاق شدم و تلاش کردم در را ببندم اما دست کشیده و خاکستری رنگی محکم در را به جهت مخالف می کشید تا باز شود. گردنبند را از گردنم درآوردم و به دستش مالیدم. جلز و ولزی کرد و بوی گوشت سوخته در اتاق پیچید. دستش را کشید و در را بستم؛ پشت در نشستم و ملتمسانه دعا خواندن را اغاز کردم. از استرس و شوک زیاد میان خواندن دعا ها مدام تپق میزدم و یا بخشی از سوره و ایه هارا فراموش می کردم؛ نمی دانم چقدر گذشت یا ان موجود چه اندازه در را کوبید؛ ولی در نهایت صبح شد. نور گرم و امید بخش خورشید از پنجره به داخل اتاق تابید. شیفتم را تحویل دادم و از اتاق بیرون امدم. دیگه جونی نداشتم، تمام بدنم کرخت شده بود و درد می کرد. شب پر ماجرایی بود از اشنایی با عتیق تا ایینه ها و کشف راز مهتاب همه و همه ترسناک بود. میشه گفت دیشب به اندازه یک سال ترسیدم! در محوطه بیمارستان روی یکی از صندلی ها نشستم. به نمای بیرونی این قتلگاه نفرین شده خیره شدم. چه تقدیر شومی برای زندگی من رقم خورده؟! نفس خسته و راحتی کشیدم و چشم هام بستم. چشم باز کردم. روی تخت دراز کشیده بودم. نور از پنجره به داخل می تابید، اتاق رو چک کردم اما، محمد نبود. سراسیمه دور و اطراف را چک کردم که از شیرحمام صدای چکه کردن اب به گوش رسید. صدا به گونه ای بود که انگار از اعماق می امد؛ درون چاهی عمیق ولی انجا فقط یک حمام ساده بود! در حمام را با شتاب باز کردم. بخار سردی به صورتم برخورد کرد. شیر اب همچنان چکه می کرد. کسی زیر شیر ایستاده بود. با صدای مرتعش و لرزان گفتم: ممد.... شیر اب رو سفت کن! کسی که پشت پرده ایستاده بود همچنان بی حرکت بود...
  19. پارت نود و دوم با اطمینان رو بهش گفتم: ـ نگران نباش، زود برمی‌گردم. بعدش راه افتادم سمت دیدم این بخش...آروم آروم حرکت کردم و رسیدم به بخش های آخر و لابلای جادوگرا رفتم تا چشم والت بهم نیفته. این تو بخش جادوی چیزهای نامرئی کننده، یه جادوگر جوون وایستاده بود و داشت رو یه قورباغه تلاش می‌کرد تا بتونه غیبش کنه...رفتم کنارش و گفتم: ـ بجای اینکه روی این امتحان کنی، رو من امتحان کن! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟! از بخش جادوگرایی؟؟ منو نشناخته بود...بهترین فرصت بود برای معرفی کردن خودم...سریع گفتم: ـ من دختر ویچر، پرنسس جسیکام...همین الان یه معجونی درست کن برای نامرئی شدن و رفتم به زیرزمین بهش احتیاج دارم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ پرنسس...شمایین؟!؟..اما اگه پدرتون... با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میزش و گفتم: ـ بجنب!
  20. پارت نود و یکم در اتاق و باز کرد و رو به نگهبانای دم در با حالت تهدید گفت: ـ شتر دیدین، ندیدین...وگرنه با من طرفین! اون بنده خدا‌ها هم از ترسشون، فقط تایید کردن و چیزی نگفتن...بعدش رو به من با یه لحن مثلا عاشقانه‌ایی گفت: ـ بیا پرنسس! اصلا خوشم نمیومد که بهم پرنسس می‌گفت...دلم می‌خواست این کلمه رو فقط از زبون آرنولد بشنوم! چقدر دلم برای شنیدن صداش و اون چهره مهربونش تنگ شده! نمی‌دونم چقدر تو فکر فرو رفته بودم که والت بهم گفت: ـ جسیکا، بیا دیگه...باز تو فکر چی غرق شدی؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ هیچی الان میام... سوار جاروی دستیش شدیم و باهم رفتیم طبقه وسط قلعه...اونجا همیشه شلوغ بود، واسه همین هیچوقت دوست نداشتم برم این قسمت اما واسه اینکه والت و سرگرم کنم تا دنبال من راه نیفته، جای خوبی بود...صدها جادوگر تو بخش های مختلف در حال آموزش دادن به جادوگرای جوان یا مردمی بودند که از ترس بقاشون، روحشون و به پدرم فروخته بودن تا فقط زنده بمونن. به والت که کنارم وایستاده بود، نگاه کردم و گفتم: ـ من میرم یکم از نزدیک نگاه کنم! والت مدام اطراف رو می پایید که یه موقع پدرم سرزده نرسه پایین...والت هم همون‌طور که نگاهش به اطراف بود گفت: ـ باشه، تو برو...من این قسمت منتظرتم. فقط لطفاً زود برگرد.
  21. جفری با صدایی آرام گفت: - صبر کنین ببینم. کمی به سمت مردان دقیق شد و گفت: - اون مرد اریکه، چوپان یکی از دهکده‌های اطرافه که هرازگاهی گوسفندهاش رو برای چرا به جنگل میاره. با تعجب اخم درهم کشیدم؛ برای چرا به جنگل می‌آمد؟! آن هم این وقت شب؟! - ولی این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنه؟! جفری شانه‌ای بالا انداخت و همانطور که به سمت مردان قدم برمی‌داشت جواب داد: - همینجا وایسید، میرم ببینم اینجا چی کار دارن. سری تکان دادم و با نگاهم جفری را تا رسیدن به مردها که همچنان غرق صحبت با یکدیگر بودند دنبال کردم. - هیچ از این پسره خوشم نمیاد! با بهت به چهره‌ی اخم‌آلود دیانا نگاه کردم؛ درباره‌ی جفری صحبت می‌کرد؟! - سخت نگیر، اون زیاد هم پسر بدی نیست. دیانا زیر لب غر زد: - ولی روی اعصابمه! سری در تأیید حرفش تکان دادم، حق با او بود. پسرک با وجود ذات خوبی که داشت، اما گاهی زیادی روی اعصاب بود. - آره، با این حرفت موافقم. با پیش آمدن جفری صحبتمان را به پایان رساندیم و نگاه منتظرمان را به او دوختیم. - چی شد؟! فهمیدی چرا اینجان؟! جفری سرش را تکانی داد، در چشمانش ترس و تردیدی را می‌دیدم که ته دلم را خالی می‌کرد. - آره، اریک گفت از سر شب با گوسفندهاش به این اطراف اومده بود که یهو همین چند دقیقه‌ی قبل یه گرگ بزرگ به یکی از گوسفندهاش حمله می‌کنه و اون با چوب میزنه توی سرش. با شنیدن این حرف انگار روح از تنم در رفت، نکند که آن گرگ لونا بوده است؟! - خب بقیه‌اش؟! جفری نیم نگاهی به دیانا انداخت و با صدایی مرتعش ادامه داد: - گفت که گرگه فرار کرده و اون اهالی دهکده رو خبر کرده تا برن و دنبال اون گرگ بگردن؛ ممکنه که اون گرگ لونا بوده باشه؟! دستی به صورت سردم کشیدم و نفسم را عمیق بیرون دادم، اگر اینطور بود که باید هر چه زودتر و پیش از مردان دهکده لونا را پیدا می‌کردیم و او را به قصر برمی‌گرداندیم چون اگر دست آن مردان به او می‌رسید مطمئناً عاقبت خوبی نداشت!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...