تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان تینار به پایان رسید ^^
اگر منتظر تموم شدنش بودید تا با خیال راحت شروع کنید، بهترین زمانه. طی چندروز آینده تاپیک مخفی و فایل رمان به فروش گذاشته خواهد شد❤️
ممنون که داستان ناهید رو خوندید:)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و هشت گندم بین من و لعیا نشست و نمیدانستم چه چیزی در دستهایش آنقدر خندهدار بود که داشت با نگاه کردن به آنها، ریز میخندید. به حلقهی دست چپم نگاه کردم، شاید به حلقه فکر میکرد. صفایی بزرگ، گلویش را صاف کرد و گفت: - گذشته از این حرفها، ما برای چیز دیگهای مزاحم شدیم. این آقا پسر ما چندوقته پاشو کرده تو یه کفش که زن میخواد. همگی خندیدیم و داماد آیندهام، سرش را پایین انداخت. احتمالا وقتی به خانه بروند، پدرش را بابت این شوخی، حسابی مواخذه کند. آقای صفایی اضافه کرد: - البته نه هر زنی، فقط گندم جان. اینبار نوبت گندم بود که خجالت بکشد. دوست داشتم او را دست بیاندازم و یک دل سیر بخندم. همین اول کاری، مشخص بود که خانواده صفایی، خوشمشرب و خندهرو هستند. امیرعلی زیر لب گفت: - اختیار دارین آقای صفایی. امیرعلی رضایتِ گندم را شرط کرد و به این تربیت، جناب داماد و دخترم، به اتاق رفتند تا با هم اختلاط کنند. وقتی داماد آیندهام از جلویم رد شد، چیزی روی دستش دیدم که فکرش را نمیکردم! چندبار پلک زدم، با خودم فکر کردم شاید خطای دید بود. ولولهای به دلم افتاد! نیمساعتی داشتم خودم را قانع میکردم که اشتباه دیدهام، عاقبت طاقت نیاوردم و از خانم صفایی پرسیدم: - اسم پسرتون چی بود؟ نمیدونم چرا فراموش کردم. اهمیتی به چهره متعجبش ندادم. دوباره لبخند زد و آرام گفت: - پسرم هدیه امام رضا به ماست، به خاطر همینم... همان لحظه، گندم و داماد، از اتاق بیرون آمدند. حرف خانم صفایی نصفه ماند، چرا که امیرعلی پرسید: - خب دخترم، چی میگی؟ هر چی تو بگی، همون میشه. دسته مبل را فشردم، گلویم خشک شده بود و نمیتوانستم لب از لب باز کنم. گندم که با خجالت، موافقتش را اعلام کرد، تنها کسی که برایشان دست نزد، من بودم! وقتی داماد دوباره در جای قبلیاش نشست، من و امیرعلی ماتِ دستهای او شدیم! چرا که حالا آستین پیراهنش را بالا زده بود و رد سوختگی وسیع روی آنها مشهود بود. خانم صفایی زیر گوشم گفت: - داشتم میگفتم، از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، ما محمدرضا رو بعد از شیش سال از امام رضا گرفتیم. خانه به دور سرم میچرخید و اسم محمدرضا چونان پتک روی سرم میکوبید. گندم جعبهشیرینی را مقابلم گرفت و تشر زد: - مامان بردار دیگه! امیرعلی با وحشت به من نگاه میکرد و من به گندم خیره شده بودم که چشمهایش، پر از ستارههای ریز و درشت بود. ستارههایی که به زودی خاموش میشدند. پایان ۱۸:۲۵ روز پنجشنبه ۸ آبان ۱۴۰۴ رمان بعدی در کانال تلگرامی: roman_parvin- 140 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و هفت آنقدر زیر گوش گندم از او تعریف کردم که بالاخره راضی شد لباسش را عوض نکند. در این بین، ضربهای هم به پشت گردن بهمن زدم تا اینقدر دخترم را اذیت نکند. همینطور که گازی به خیارِ توی دستش زد، با دهن پر گفت: - آبجی ما عیالدارم شدیم، تو دست از کتک زدنمون برنداشتی. امیرعلی زنت دستِ بزن داره ها! ببین اگه در خطری، یواش بگو خیار! خودم فراریت میدم. صدای خنده جمع بلند شد. لعیا به بهمن تشر زد: - همه نارنگیها رو تموم کردی بهمن، زشته! صدای زنگ در برای دومین بار بلند شد. اینبار همگی به تکاپو افتادیم. من چادرم را گم کرده بودم، لعیا سعی داشت لکهی خامه را از روی لباس نادیا پاک کند و سهیل هم از هفت دولت آزاد، پاهایش را روی میز گذاشته بود و دولپی شیرینی میخورد. این بچه قطعا به دایی بیادبش رفته بود! ده دقیقه بعد، همگی روی مبل نشسته بودیم و امیرعلی با آقای صفایی، درباره خدمات بیمه عمر صحبت میکردند. زیرچشمی به پسری که قرار بود دامادم شود نگاه کردم، موهای مرتب و کوتاه سیاهرنگ داشت و هردو دقیقه یکبار، پیشانیاش را پاک میکرد. مادرش که زن خوشخندهای بود، متوجه مسیر نگاه من شد. سقلمهای به من زد و زیر گوشم گفت: - تا وقتی بله رو از دخترت نگیره، آروم نمیشه. بعد خندید و چربیهای بدنش لرزید. گویا تک پسر این خانواده بود و چشم و چراغشان. پیراهن یقهدار سفیدی پوشیده بود و همینقدر از او میدانستم که سلیقه خوبی دارد؛ این را از دستهگلی که گرفته بود و دختری که پسندیده بود فهمیدم. امیرعلی به من اشاره کرد تا گندم را صدا بزنم. دخترم در آن لباس، شبیه فرشتهها شده بود و وقتی با سینی بزرگ چای وارد شد و سلام کرد، ستاره دنبالهداری را دیدم که از چشمهای داماد آیندهام گذشت. لبخند زدم، شرمآور بود که هنوز نامش را هم نمیدانستم و حتی در تفکراتم، او را داماد صدا میکردم.- 140 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و شش یک هفته از ملاقات با عاطفه میگذشت و من هر روز با ترس از خواب بیدار میشدم، البته اگر آنقدر خوششانس بودم که خوابم ببرد. آنقدر بیتابی کردم که سهیل هم ترسیده بود؛ چون کدام پسربچهای از اینکه مادرش کیف مدرسهاش را هرروز بگردد، خوشش میآید؟ در نهایت، امیرعلی مرا نزد یک روحانی برد و اتفاقاتِ پیش آمده را برایش تعریف کرد. روحانی به ما اطمینان داد که اینها خرافهای بیش نیستند و هیچ چیزی خارج از ارادهی خداوند، اتفاق نمیافتد. از آن روز کمی آرام گرفتم و حداقل، هر روز از سهیل، سوالهای عجیب و غریب نمیپرسم که فکر کند مادرش دیوانه شده است. گندم برای بار دوم مقابلم چرخ زد و پرسید: - مطمئنی خوبه؟ حس میکنم رنگش بهم نمیاد. به زمان حال برگشتم. دخترم با استیصال، نگاهش را بین من و لباسش جابهجا کرد. نگاهی اجمالی به او انداختم و لبخند رضایت زدم: - شبیه ماه شب چهارده شدی! نگران چی هستی؟ امید داشتم یکروز از جویدن لبهایش دست بردارد، اما سالها بود که این عادت را داشت. نفسش را بلند فوت کرد و گفت: - نمیدونم، انگار دلم داره بههم میپیچه! حس عجیبیه. دایی نیومد؟ همانطور که سیبهای سرخ را درون میوهخوری بزرگ و شیشهای میچیدم، به ساعت نگاهی انداختم. - الاناست که برسن. برو ببین بابات سهیل رو آماده کرد؟ گندم در آن لباس بلند و نرمی که همراه دوستش خریده بود، میدرخشید. روسری حریرش را طوری بسته بود که من بلد نبودم چطور، اما به زیباییاش اضافه کرده بود. چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا در آمد. دستهایم طبق عادت، به شلوارم مالیدم و در را باز کردم. - چقدر دیر کردین، سلام. لعیا جلو آمد و با من روبوسی کرد. - تقصیر داداشته، باورت میشه سه دست لباس عوض کرد تا بالاخره راضی بشه؟ بلند خندیدم و متوجه صدای خنده امیرعلی از پشت سرم شدم. بهمن هم جلو آمد و مثل همیشه، ثابت کرد خوشپوشترین مرد تاریخ است! برای در آغوش کشیدنِ نادیا خم شدم: - سلام عمه جون، چقدر ناز شدی قربونت برم! نادیا همینطور که انگشت اشارهاش را میجوید، تشکر کرد. موهای طلاییاش را خرگوشی بسته بود و سرهمی زیبایی به تن داشت. - خداروشکر اومدی دایی! ببین لباسم قشنگه؟ بهمن دستی به چانهاش کشید و متفکر گفت: - آبجی مگه نگفتی فقط خواستگاریه؟ چرا این دخترت سفید پوشیده؟ گندم پایش را به زمین کوبید. - سفید نیست، کرمیه. وای مامان! چی بپوشم؟- 140 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و پنج از آن خانه جهنمی بیرون رفتم و حتی به خاطر ندارم که در را پشت سرم بستم یا نه. وقتی در ماشین نشستم، صدای امیرعلی بسیار گنگ و دور به نظر میرسید: - خوبی؟ رنگت چرا پریده؟ چی شد ناهید؟ عاطفه کاری کرد؟ ناهید، ناهید! تصویر صورتش تار بود، صدایش انگار در حلزونی گوشم میپیچید اما نمیتوانستم لبهای به هم دوختهام را حرکت بدهم. امیرعلی صورتم را با دستهای گرمش پوشانده و با وحشت نامم را صدا میکرد. با تتهپته گفتم: - ب... بریم. امیرعلی نپذیرفت. میخواست پیاده شود و با عاطفه حرف بزند. دستم که مثل چوب درخت خانه عاطفه خشکیده بود را تکان دادم و مچ دستش را محکم گرفتم. - نه، بریم امیرعلی. چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. بالاخره سرش را تکان داد، ماشین را روشن کرد و وقتی از آن کوچه بیرون آمدیم، تازه توانستم نفس حبس شدهام را آزاد کنم. نگاه دلواپس امیرعلی را روی خود حس میکردم، یک چشمش به خیابان بود و دیگری به من. وقتی به خانه رسیدیم، شبیه مرغی که از قفس بپرد، از ماشین پیاده شدم. در خانه را چنان باز کردم که به دیوار پشتش کوبیده شد و صدای بلندی تولید کرد. به چادرم چنگ انداختم و آن را از سرم کندم. به اتاق سهیل رفتم، تکتک کشوهایش را باز کردم و لباسهایش را بیرون ریختم. دیوانهوار به بالشت و تشک تختش چنگ انداختم. گوشه به گوشه اتاقش را در جست و جوی دعا گشتم. چیزی پیدا نکردم. امیرعلی در چهارچوب در ایستاده بود و مرا نظاره میکرد. جلو آمد تا مرا متوقف کند اما من به شدت، دستش را پس زدم. آرنجش با گلدان برخورد کرد و صدای شکستن آن بلند شد. - ایناهاش! با وحشت به چیزی که از دلِ گلدان شکسته بیرون افتاد اشاره کردم؛ کاغذی که آیات عجیبی با جوهر سیاه رویش نوشته شده بود. آخرین حرف عاطفه، در گوشهایم زنگ زد: "نمیدونی چه خوابی واسه تک پسرت دیدم ناهید، قراره خون گریه کنی." با صدای بلندی زیر گریه زدم. امیرعلی کاغذ را برداشت و از اتاق بیرون رفت تا آن را بسوزاند، اما قلب من، هنوز آرام نگرفته بود.- 140 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و چهار از کوره در رفتم و توی صورتش فریاد زدم: - عالیه خودکشی کرد عاطفه، امیرعلی بیتقصیر بود. اگه نیومد اینجا، به خاطر این بود که نمیخواست اون یک ذره حرمتی که بینتون مونده رو بشکنه. عاطفه بدون ذرهای تغییر در حالت صورتش، زمزمه کرد: - هفته قبل، سالگردش بود. عصبانیتم فروکش کرد. چشمهایم را بستم، مقابل من، یک زن بیمار و تکیده بود که سوگش، به اندازه چهارده سال طول کشیده بود. فریاد زدن بر سر او، چیزی را درست نمیکرد. دستهای سردش را گرفتم و گفتم: - تو رو خدا دست از سر من و خونوادم بردار عاطفه، به والله که امیرعلی هیچوقت نمیخواست به دخترداییش آسیبی بزنه. دعا گرفتن برای من، خراب کردن زندگیم... هیچکدومشون عالیه رو برنمیگردونه. دست بیجانش را عقب کشید. انگشتانش از دستم سُر خورد و روی فرش افتاد. قطرهای اشک از چشمهایش سقوط کرد. چشمهایی که خالی بودند، شبیه چشمهای بیجان یک عروسک. - خواهر بیچاره من، عاشق امیرعلی بود. تو بگو ناهید! عاشق شدن، گناه بزرگیه؟ چرا... چرا امیرعلی نتونست محبتشو قبول کنه؟ چرا اینقدر اذیتش کرد؟ من... من همه چیزو یادمه. برای لحظهای، مردمکهایش لرزید و من احساس کردم چیزی به جز خلاء، درون آنها دیدم. با لبهای باریک و لرزانش ادامه داد: - عالیه احمق بود، احمق بود که عاشق پسرعمه سنگدلش شد، ولی حقش نبود بمیره ناهید. جگرم برای عاطفه کباب شد. اینکه در هفده سالگی، شاهد خودکشی خواهرت باشی، اتفاق وحشتناکی بود که تنها حرف زدن از آن میتوانست آدم را برای یک روز کامل، در غم فرو ببلعد. چشم به من دوخت: - به خاطر همینم امیرعلی نباید خوشبخت بشه، من نمیذارم. خدا اون یکدونه پسرتونو ازتون میگیره ناهید، این حرفمو یادت نگهدار. قلبم یک ضربانش را جا انداخت. عاطفه به گونهای این جمله را بیان میکرد، انگار از آینده باخبر بود، همینقدر مطمئن و بیتردید سخن میگفت. ترسیده بودم و دلم میخواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنم. - امیرعلی کاری نکرده، چرا نمیفهمی؟ خواهرت خودش خواست بمیره! عاطفه دیگر به من نگاه هم نمیکرد. نفسنفس میزدم، بلند شدم تا زودتر از آن خرابشده بیرون بزنم، اما چادرم از پشت کشیده شد. به عاطفه نگاه کردم که گوشه چادرم را در مشتش گرفته بود و با چشمهای از حدقه بیرونزده، مرا تماشا میکرد.- 140 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- امروز
-
جنایی رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
صدای تپش تند قلب آیان و نفسهای سنگینش، برای بهار دلنشینترین آوا بود؛ نوایی که قلب و مغزش را به آرامش دعوت میکرد و تمام آن آدمها و مجلس را از یادش میبرد؛اما این آرامش خیلی دوام نیاورد، همچون حبابی با صدای خشن و تند سرلشکر ترکید و از بین رفت. ـ فکرنکنم اینجا وقت این کارها باشه! رضا خان دست به سینه با اخمهای درهم به دختر و دامادش نگاه میکرد، بهار نفسی عمیق کشید و خواست از آیان فاصله بگیرد، اما خواهرزادهی سرلشکر، قصد چنین کاری نداشت. جلوی چشمان داییاش، همسرش را محکمتر در آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: ـ میدونی تا وقتی منو داری، نه لازم از کسی بترسی، نه از کسی حساب ببری. کمی فاصله گرفت تا بتواند در چشمهای دو رنگ بهار، آن اختلال هتروکرومیای* عجیب، خیره شود. سبز و قهوهای در کنار هم هیچ احساس خاصی را نشان نمیدادند، اما آیان خوب میدانست تمام وجود بهار از حضور پدرش میلرزد و نمیخواهد بین او و داییاش درگیری پیش بیاید؛ برای اطمینان خاطر دادن به بهار پیشونیش را بوسید، دستهایش را از دور کمر او برداشت و دستانش را محکم در هم گرفت. چشمانش از نگاه به بهار پر شد، اما مخاطبش رضاخان بود، پس سعی کرد صدایش آرام و کنترلشده باشد: ـ فکر نکنم کار اشتباهی کرده باشیم، مگه نه قربان؟ چشمانش را از بهار گرفت و به داییاش دوخت. دیگر در عمق چشمانش خبری از آن احساس آرامشِ چند ثانیهی پیش نبود؛ حالا فقط خشم نهفتهی دیده میشد، چون حوصلهی درگیری در مراسم ختم مادر و زنداییاش را نداشت، خشمش را خیلی بروز نداد! سرلشکر با دیدن چشمان به خون نشستهی آیان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بهار پیشدستی کرد. دستانش را از میان دستان آیان بیرون کشید، جلو رفت و بازوی پدرش را گرفت. سعی کرد لبخند بزند، اما لبهایش تکان نخورد. تنها صدای خفهای بعد از سه روز سکوت از گلویش بیرون آمد: ـ میدونم چرا اومدین دنبالم، قربان. بریم تا به مهمونای جدید عرض ادب کنم. رضاخان بازویش را از دست دخترش بیرون کشید. چشمانش مثل گرگ درندهای به آیان دوخته شد، اما باز هم مخاطب بهار بود: ـ یادت باشه، سرباز، قبل از اینکه دختر من و همسر ستوان باشی، سرباز منی و من مافوقت! بهار صاف ایستاد، با اینکه قلبش فشرده شده بود و شقیقههای ضربان داشت، اما محکم پاسخ داد: ـ بله قربان، یادم هست و میمونه. رضاخان قدمی جلو آمد، فاصلهی کم بین خودش و دختر را کم کرد. چشمان سبزش، اجزای صورت دخترش را یکییکی از نظر گذراند: چشمان کوچک و خسته، پوست رنگپریده، لبها و بینی ظریف، و خالی کوچک در سمت راست صورتش که به آن چهرهای خاص همراه با چشمهای دورنگش میداد. هنگامی که شروع به صحبت کردن کرد، آنقدر نزدیک بود که بوی نفسش، تند و سنگین، به صورت بهار خورد و او بیاختیار چشمانش را بست. ـ ولی انگار گاهی یادت میره سرباز. حرفش تمام نشده بود که ناگهان نیرویی قدرتمند او را عقب راند، آیان خودش را بیدرنگ میان رضاخان و بهار قرار داد و گفت: ـ قربان، بهتره بیشتر از این مهموناتون رو منتظر نزارین! رضاخان لحظهای مهبوت ماند، بعد کت سبزخاکی پر از ستاره و درجهاش را صاف کرد، چانهاش را بالا گرفت، بدون هشدار، خیلی غیرمنتظر و دور از انتظار مشتی به صورت آیان زد. بهار جیغ کشید، به سمت آیان گام برداشت. او کمی تعادلش را از دست داد و تلو خورد، اما بهار بهموقع بازویش را گرفت تا نیفتد. ـ قربان، معلومه چیکار میکنید؟ اون آیانِ، پسر خواهرتونه! رضاخان بدون ذرهای پشیمانی و بدون ذرهی توجه به نگرانی در چشم دخترش بازوی او را محکم گرفت و به سمت مجلس کشاند. بهار سعی کرد خودش را آزاد کند، اما نتوانست. آیان بلافاصله واکنش نشان داد، بازوی دیگر بهار را گرفت تا مانع بردنش شود. خون دهانش را تف کرد و با لحنی خشدار هشدار داد: ـ قربان، بهتره نذارین منم اون روی سگم رو نشون بدم، وگرنه اون موقع پدرزن و مافوق و درجه، هیچکدوم برام معنایی نخواهد داشت! رضاخان پوزخندی زد و چیزی نگفت، نزدیکتر شد، طوری که فقط بهار صدایش را بشنود و در گوشش زمزمهی کرد که باعث شد دخترش با رضایت خودش همراهش شود؛ تا شوهرش را از خشم بیپروا پدرش در امان نگه دارد. با بغض توی گلویش که بخاطر تلخی ادکلن رضاخان تحریک شده بود، فقط به آیان گفت که بیخیال این ماجرا شود و به او پشت کرد، هر دو را تنها گذاشت! تمام مراسم، درست طبق برنامهی رضاخان پیش رفت. او از عزاداری همسرش استفاده کرد تا دخترش را به جمع معرفی کند، ذرهای اهمیت نداد که بهار با ذهنی خالی در مجلس نشست و روحش همانجای مانده که پدرش در گوشش زمزمه کرده بود: «نذار به شوهرت بگم کی باعث مرگ مادرش شده» -
پارت پنجاه و دوم مارکوس به اتاقش پناه میبرد. بارها و بارها طول و عرض اتاق را طی میکند. او فقط میخواست به جای پرسش و کلنجار با خودش همه چیز را از چشمانش بخواند. اصلا نفهمید چه شد که دوباره به دنیای رویا رفت. نه تنها خود که او نیز همراهش بود! هر دو با هم به دنیای رویا رفته بودند! صحنههای رویایش در ذهنش زنده میشوند، هیچ نمیفهمد؛ آیا او قرار است چنین کاری با رزا کند؟ این رویا متعلق به آینده بود؟ در میان رویا احساست عجیبی را در خود مشاهده کرده بود. حتی حالههای عجیبی نیز دور و اطراف خود و رزا دیده بود که برایش معمایی شده بود. به سمت درب اتاق پا تند میکند و نام توماس را فریاد میزند. توماس بلافاصله مقابلش ظاهر میشود و تعظیم میکند: - در خدمت گزاری حاضرم عالیجناب. مارکوس با حالی آشفته و بیقرار میپرسد: - گونتر کجاست؟ - رفتن برای سرکشی به جنگل و دروازه، گویا تحرکات عجیبی اونجا مشاهده شده؛ مردم گفتن حالهای از جادو رو اونجا احساس کردن! مارکوس مکث میکند. حالهای از جادو، در اطراف دروازه؟! مسئلهی مهمی بود پس بیخیال گونتر شد و توماس را مرخص کرد. باید خود به مقبره میرفت، همین امشب! دیگر وقت را تلف نکرد، به سرعت از کاخ بیرون زد اما اینبار شنلش را نیز با خود برد. کلاه شنل را بر سرش کشید و چهرهاش را پوشاند، باید مخفیانه میرفت و بی آن که کسی خبردار شود باز میگشت. تمام مسیر به سرعت طی کرد و خیلی زود به مقبره رسید، وقتی مقابل مقبره رسید خشکش زد! صحنهای که میدید را باور نمیکرد. از گوشه و کنار چند تکه چوب جمع کرد و آتش کوچکی درست کرد. یک تکه چوب بزرگ نیز پیدا کرد و سرش را با برگهای چسبناک گیاهان وحشی پوشاند و مشعل ساخت و با آن آتش کوچک روشنش کرد. با مشعل به سمت ورودی مقبره رفت و مشعل را جلو گرفت تا نورش آنجا را روشن کند و این بار در زیر نور نگریست. درست دیده بود! تقریبا نیمی از برگهای آن پرچین سرسبز به طور پراکنده به رنگ سرخ درآمده بودند! گویی پاییز به جان آن برگها افتاده باشد سرخ سرخ شده بودند. پرچینی که هزاران سال سرسبز بود و هیچوقت حتی در پاییز هم سرسبزی خود را از دست نداده بود اکنون دچار چنین تحولی شده بود.
-
پارت دویست و چهل و هفتم مامان بزرگ هم از همه جا بیخبر با لبخند گفت: ـ بگو پسرم... بهش نگاه کردم...دیگه تو صورتش اون زن دوست داشتنی و نمیدیدم...بجاش فقط بدی و تاریکی و ظلم میدیدم...کسی که بخاطر منفعت خودش، حاضره هر آدمی رو له کنه و دست به هرکاری میزنه...مامان بزرگ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیزی شده کوروش جان؟! به مامان نگاه کردم و بعدش گفتم: ـ میدونی مامان بزرگ امشب یه عده مهمونای خاص داریم... همزمان هم با گوشیم به فرهاد زنگ زدم...مادربزرگ پرسید: ـ خب چرا دعوتشون نکردی بیان؟ از همکاراتن؟ بدون هیچ احساسی به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ نه، اتفاقا کسایین که شما اونارو خیلی خوب میشناسی! مادربزرگ شونهایی بالا انداخت و به لیوان آب برای خودش ریخت...همین لحظه در باز شد و فرهاد و تینا و آقا امیر و سرآخر یلدا وارد خونه شدن... اون لحظه قیافه مادربزرگ دیدنی بود! شوکه شده بود و لیوان آب از دستش افتاد پایین و شکست. انتظار داشت هر کسی و ببینه جز یلدا...مامان اومد جلو و مامان بزرگ با حالت لرزون و تته پته گفت: ـ یلدا!!...تو...چطوری ممکنه؟! سکوت عمیقی بین جمع حکم فرما بود...بعدشم با ناراحتی اومد سمتم و با همونجوری که اشک میریخت گفت: ـ پسرم گوش کن... عصبانیتی که تا اون زمان تو خودم خورده بودمش و آزاد کردم و با یه حرکت دستم کل میز و بهم ریختم و با صدای بلند طوری رگای گردنم زده بود بیرون گفتم: ـ نه تو گوش کن، همیشه به من میگفتی که دنیا پر از تاریکی و ظلمه ولی الان دارم میبینم تاریکی و ظلم، آدمایی مثل توئن.
- 240 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و چهل و ششم منم اون سمت بازوشو گرفتم و گفتم: ـ منم موافقم! آقا امیر گفت: ـ پس حرکت کنیم! سوار ونی که از سمت شرکت ردیفش کرده بودم شدیم و راه افتادیم سمت ماجرایی که مادربزرگ فکر میکرد بسته شده و دیگه قرار نیست که باز بشه...مامان بینهایت استرس داشت و این از توی چشما و چهرشم مشخص بود....مواجه شدن با زنی که اون همه بدی در حقش کرده، اصلا آسون نبود اما تو این مدت امیر مثل یه عاشق واقعی بهش لبخند زد و دستاشو محکم تو دستای خودش گرفته بود و مامان هم به شونههاش تکیه داد. به سرهنگ عبادی و سوگل پیام دادم که حدود دو ساعت دیگه میتونن بیان و دستگیرش کنن...وقتی که رسیدیم بهشون گفتم: ـ اول من میرم که یکم اوضاع رو توضیح بدم... بعد رو به فرهاد گفتم: ـ هر وقت بهت زنگ زدم، بیاین. فرهاد سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه. همه سر میز شام نشسته بودن و منتظر من بودن...خاله آتوسا، عمو آرمان، ملودی، مامان و مادربزرگ... مادربزرگ با دیدن من با لبخند گفت: ـ کوروش جان بیا بشین، غذا سرد میشه... طبق معمول رفتم و پشت صندلی خودم نشستم. همه ساکت بودن و میدونستن که قراره چه اتفاقی بیفته جز مادربزرگ...مادربزرگ رو به الفت و خدمه های دیگه گفت: ـ میتونین سرویس شام و شروع کنین! سرفهایی کردم و گفتم: ـ قبل از اینکه شام و شروع کنیم، من باید یه چیزی بگم مامان بزرگ...
- 240 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست چهل و پنجم فرهاد ساعت هشت و نیم بهم زنگ زده بود و گفتن که رسیده و منم به تینا زنگ زدم و گفتم آماده باشه تا باهم بریم دنبالشون...منتظر بودیم تا اتوبوس پارک کنه و پیاده شن. تینا ازم پرسید: ـ هیجان داری؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ بی صبرانه منتظر امشب و واکنش مادربزرگم. تینا گفت: ـ منم همینطور! ـ از ملودی خبر داری؟! ـ آره امروز کلاس آخرمون باهم بود. گفتش که همراه مادرش اینا میان خونه شما... ـ خوبه! همین لحظه صدای فرهاد بلند شد: ـ خانوم دکتر! تینا با ذوق خوشحالی دوید سمت فرهاد و اونم محکم بغلش کرد...منم رفتم سمتشون و باهاشون سلام احوالپرسی کردم و بهشون خوشآمد گفتم. مامان کمی مضطرب بنظر میرسید...رو بهش گفتم: ـ مامان آروم باش! دیگه لازم نیست از کسی بترسی. آقا امیر زد به شونهامو با لبخند گفت: ـ میبینی که پسرات دیگه مثل شیر پشتتن یلدا جان. حق با کوروشه... مامان اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ از تهران هیچوقت خاطره خوبی نداشتم! الآنم که پیاده شدم، دوباره اون خاطرات تو ذهنم زنده شد. نمیدونم آمادگی اینو دارم با خاتون مواجه بشم یا نه... فرهاد اومد سمتمون و بازوی مامان و گرفت و گفت: ـ مامان حتی اگه تو نخوای، من باید حق این زن و کارایی که در حق تو کرد و بگیرم...
- 240 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت جسیکا دست به سینه وایستاد و گفت: ـ اما من دلم نمیخواد این باهاشون بیاد مخفیگاه! خندم گرفت و گفتم: ـ داری حسودی میکنی؟! با چشم غره بهم گفت: ـ چه ربطی داره؟! اصلا ازش خوشم نیومد... گفتم: ـ باز داری زود قضاوت میکنی! تو که هنوز نمیشناسیش... شونهایی بالا انداخت و چیزی نگفت. آناستازیا که رفته بود اون طرف تر تا اون شنل و تنش کنه ، یهو با صدای بلند گفت: ـ بچها من نمیتونم اینو درست بذارم روی سرم... گفتم: ـ خب؛ صبر کن. الان میام کمکت... جسیکا با اخم نگام کرد و با تشر گفت: ـ لازم نکرده تو بری! خودم میرم. از حرکاتش خندم میگرفت...زیادی روی آناستازیا حساس شده بود. با عصبانیت رفت سمت آناستازیا و با همدیگه مشغول حرف زدن شدن...تو این بین هم جسیکا بهش کمک کرد تا شنل و قشنگ و کامل بذاره روی سرش تا چیزیش مشخص نشه اما یه چیزی این وسط عجیب بود، چهره جسیکا زمانی که رفت به آناستازیا کمک کنه تا زمانی که برگرده، صد و هشتاد درجه فرق کرده بود.
-
سلام سارای عزیز من درحال خوندن رمان ال تایلر هستم و باید بگم که قلمت محشره و شک ندارم که تو در آیندهی نزدیک یکی از بهترین فانتزی نویسهای ایران خواهی شد💓💖💓
لطف میکنی اگر رمان من رو هم بخونی و اگر ایرادی داره بهم بگی چون من اصلاً توی فانتزی سررشته و مهارت ندارم.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشم باز کردم و با شتاب سنگ را به آن سمت پرتاب کردم و نگاه دو نگهبان برای لحظهای به آن سمت کشیده شد. - صدای چی بود؟! نگهبان دیگری شانهای بالا انداخت. - برم یه نگاه بندازم؟! - نه، مگه نشنیدی که فرمانده گفت از اینجا تکون نخوریم؟! کلافه پلک روی هم فشردم، برای ورود به قصر باید نگهبانان را به آن سمت میکشاندیم. - یه سنگ دیگه پرت کن. سری تکان دادم و سنگ دیگری را میان مشتم گرفتم، امیدوار بودم که اینبار بتوانیم حواس آن نگهبانان سرسخت را پرت کنیم. دستم را عقب بردم و سنگ را به سوی آدمکها پرت کردم و باز صدای برخورد سنگ به زمین نگهبانان را از جای پراند. - لعنتی! این صدای چیه؟! نگهبان دیگر با کلافگی سر تکان داد. - اینجوری نمیشه، برو تا کسی نیومده یه نگاه بنداز و برگرد. کلافه نُچی کردم، رفتن یک نفرشان که دردی را از ما دوا نمیکرد! یکی از نگهبانها با سرعت به سمت آدمکها رفت و مشغول بررسی آن اطراف شد. - چیشد؟ چیزی پیدا کردی؟! - هنوز که یکیشون جلوی در وایساده، حالا چیکار کنیم؟! نگهبانی که از در فاصله گرفته بود سر بالا انداخت. - نه، هیچی اینجا نیست. نیم نگاهی سمت لونا انداختم، میدانستم باید چه کار کنم! - نگران نباش، من میدونم چیکار کنم. لونا نگاه متعجبش را به من دوخت و پرسید: - چیکار میخواهی بکنی؟! نگاه مصمم و اطمینان بخشی به سمتش انداختم. - وایسا و ببین چیکار میکنم. یکی از بزرگترین سنگها را برداشتم و به سمت سر بدون مویِ مرد نگهبان نشانه گرفتم. لحظهای مکث کرده و سپس دستم را عقب بردم و سنگ را با ضرب به سمت سر مرد پرت کردم. - آخ! از شنیدن صدای خندههای ریز لونا لبخندی زدم و نگاهم خوشحال و راضیام را به مرد که دست بر روی سرش گذاشته و صدای آخ و اوخش بلند بود دوختم. - هی کارول؛ چت شد؟! مرد نگاه دردآلودش را به نگهبان دیگر دوخت و نالید: - یه چیزی خورد توی سرم! مرد نگهبان غرولندی کرد و همچنان که زیر لب غر میزد به سمت مرد دیگر رفت. - پسرهی بیعرضه، از پس هیچ کاری برنمیاد! همین که مرد نگهبان از در ورودی دور شد دست لونا را گرفتم و با تمام سرعت به سمت در دویدیم. - هی، شماها کجا دارید میرید؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به در نیمه بازِ چوبیِ انبار نزدیک شدم و از لای آن نگاهی به بیرون انداختم؛ ساختمان سنگیِ قصر اصلی درست روبهروی انبار بود و دو نگهبان جلوی در ورودیاش ایستاده بودند. در را با کمترین سروصدای ممکن باز کردم و درحالی که آرام و خم شده از در بیرون میرفتم با اشاره از لونا خواستم که به دنبالم بیاید. قسمت اصلی قصر نسبتاً پر رفت و آمد بود و ورود به آن زیاد هم سخت نبود، فقط میبایست به طوری حواس دو نگهبان زره پوش و نیزه به دست ایستاده جلوی در ورودی را پرت میکردیم. با ایستادن در پشت دیوار سنگیِ قصر خودمان را از دید نگهبانها پنهان کردیم. - حالا چیکار کنیم؟! از پشت دیوار سرکی به بیرون کشیدم، دو نگهبان با قیافههایی سرد و بیروح به روبهرو خیره شده و حتی لحظهای هم به دور و اطرافشان نگاه نمیکردند. - باید حواسشون رو پرت کنیم. لونا آرام پچ زد: - چطوری؟! لحظهای متفکرانه و در سکوت به زمین زیر پایمان خیره شدم، نشان دادن خودمان به آنها اصلاً کار عاقلانهای نبود و باید راهی را پیدا میکردیم که بدون نشان دادن خودمان به آنها حواسشان را پرت میکردیم. - فهمیدم! متعجب به لونایی که لبخند بر لب به زمین خیره شده بود نگاه کردم، چه چیزی را فهمیده بود؟! - چی رو فهمیدی؟! لونا خم شد و زمین زیر پایش را در جستجوی چیزی کاوید. - هی دختر، چیکار داری میکنی؟! لونا صاف ایستاد و با باز کردن مشتش نگاهم به چند سنگ ریز و درشت درون دستش خیره ماند. - اینها دیگه برای چیه؟! - میتونیم اینها رو پرت کنیم به اون سمت تا حواس نگهبانها پرت بشه، اونوقت راحت میتونیم از در بریم تو. خوشحال از اینکه راهی برای پرت کردن حواس نگهبانها پیدا کرده بودیم لبخند زدم و مثل لونا چند تا از سنگها را میان مشتم گرفتم. - سنگها رو میندازم و هر وقت که گفتم با تموم سرعت با هم به سمت در میدوییم. لونا سر تکان داد و من همانطور چسبیده به دیوار کمی خم شدم؛ باید سنگها را به سمتی که چند آدمک تمرینیِ پر شده از کاه وجود داشت پرت میکردم و نگاه نگهبانها را به آن سمت میکشاندم. چشم بستم و برای آرامش بیشتر در دلم تا ده شمردم. - یک، دو، سه… -
پارت پنجاه و نهم یهو با گفتن اسمش، قیافه آناستازیا رفت تو هم و رو به من با لحن جدی گفت: ـ اون...اون دختر همون جادوگرست که مردم و به این حال و روز انداخته؟! چیزی نگفتم و فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم...آناستازیا بدون اینکه به جسیکا نگاه کنه گفت: ـ اما جای این دختر پیش تو نیست آرنولد. با اطمینان خاطر رو بهش گفتم: ـ اشتباه میکنی! جسیکا به من کمک میکنه تا معجون احساسات و پیدا کنم...اون میدونه که پدرش داره راه اشتباهی و میره. جسیکا هم با لحن کمی تندی رو به آناستازیا گفت: ـ در ضمن لزومی نداره که یه تازه وارد در مورد من بخواد نظر بده. آناستازیا پوزخندی زد و گفت: ـ ماشالا زبون خوبی هم داره... منم در جوابش فقط لبخند زدم. آناستازیا رو به من گفت: ـ دیگه از این شنل های نامرئی کننده نداری؟؟ گفتم: ـ چرا دارم... بعدش با گردنبندم یکی براش ظاهر کردم. جسیکا رو به من آروم گفت: ـ این میخواد با ما بیاد مخفیگاه؟! گفتم: ـ آره، من پادشاه سرزمین ابرا رو میشناسم...نماد خیر و خوبیه دخترش میتونه بهمون کمک کنه.
- دیروز
-
PromotionDiuck عضو سایت گردید
-
پارت دویست و چهل و چهارم از حرفش خندم گرفت...ازش پرسیدم: ـ مامان، اون نقاشی سورئال از خنده آدما که کشیده بودی؟ مامان لبخندی زد و گفت: ـ خب؟! ـ میشه اونو بهم بدی؟ میخوام به سوگل هدیه بدم...موقع نمایشگاهت که اومده بود، خیلی دلش پیش اون نقاشی گیر کرد اما روش نشد بهت بگه! مامان گفت: ـ پسرم، کاش بهم زودتر میگفتی! زمانی که رفته بودی کرمانشاه، یه مرده اومد و برای تولد دخترش اونو خرید. ولی میتونم شبیه اون یکی براش بکشم.. گفتم: ـ ای بابا؛ تا هفته دیگه تموم میشه؟؟اخه هفته بعد تولدشه... مامان بهم چشمکی زد و گفت: ـ سعیم و میکنم! بعدش بلند شد و کیفش و برداشت و گفت: ـ الآنم اینقدر منو به حرف نگیر! بیا باهم بریم بازار، کلی وسیله برای امشب لازم دارم. خندیدم و گفتم: ـ چشم مامان هنرمند! شما فقط امر کن! بعدش با همدیگه رفتیم بازار و با مامان کلی وقت گذروندیم...آخرین باری که باهاش اینجوری بیرون رفته بودم، قبل از این بود که دانشکده افسریه قبول بشم اما واقعا وقت گذروندیم باهاش بهم کیف میداد و حالم خیلی خوب شد.
- 240 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و یکم سپس بغض کرده و با گریه ادامه میدهد: - میخواست بلایی سرت بیاره آره؟ با گریه رزا را در آغوش میکشد و زار میزند. رزا به سختی او را از خود جدا میکند. دوروتی بینیاش را بالا میکشد و با صدایی پر بغض میگوید: - رزا نمیدونی وقتی چشم باز کردم و دیدم این خوناشامه زل زده تو چشات چه حالی شدم. اصلا دیگه دست خودم نبود که جیغ زدم و حمله کردم بهش! سپس به دستانش نگاه میکند و ادامه میدهد: - باورم نمیشه این کار رو کردم. دوروتی دوباره زیر گریه میزند، رزا که از حرفهای او متعجب شده و درست سر درنیاورده بود بازوهای او را میگیرد و تکانش میدهد و میگوید: - تو چیکار کردی دوروتی؟ به این خوناشامه حمله کردی؟ با چی؟ دوروتی در میان گریهاش سر تکان میدهد، دستانش را بالا میآورد و میگوید: - آره، با همین دستام زدمش، پریدم سمتش و چنگ انداختم به صورتش تا تونستم با مشت و لگد زدم تا تو رو رها کنه؛ اون میخواست به تو حمله کنه به موقع بیدار شدم. - بیدار شدی داشت چی کار میکرد؟ - یعنی چی داشت چی کار میکرد؟ مگه خودت اینجا نبودی؟ زل زده بود تو چشمات، توام سنکوپ کرده بودی. هیچکدوم پلک هم نمیزدید! رزا دوروتی را رها میکند و به فکر فرو میرود. تنها به چشمان یکدیگر خیره شده بودند؟ یعنی دوباره خواب دیده بود؟ چطور میشد در بیداری خواب دید؟ نمیفهمید چه اتفاقی در حال افتادن است و این خوابهایی که میدید چه معنایی دارند. کابوس بودند یا رویا؟!
-
پارت پنجاهام با دو انگشت بر پوستش دست میکشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه میداد! میتوانست صدای عبور خون در رگ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم اینبار به سمت گردنش مایل میشود! دندانهای نیشش قد کشیده و از او خون طلب میکنند. رزا چشمانش را میبندد، مارکوس چانهاش را رها میکند و با دست گردنش را نگه میدارد. تنها با یک مو فاصله متوقف میشود. دل به تپشهای نبض گردنش میسپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن میکند. نبض همیشه اینقدر زیبا مینواخت و او بیتوجه بود یا نبضهای او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر میکند و پوست لطیفش را میشکافد! چشمانش را میبندد و با طمانینه و بیهیچ عجلهای خونش را میمکد و اجازه میدهد خون پاک رزا در رگهای سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. رزا ناگهان با احساس رها شدن در میان زمین و آسمان و غیب شدن مارکوس سقوط میکند و بر زمین میافتد! وقتی بر زمین میافتد از جا میپرد، این بار خود را در همان اتاق تاریک، کنار دیوار مییابد. نفس نفس میزند و به اطراف نگاه میکند. ناگهان نگاهش به مارکوس میافتد که بالای سرش ایستاده و با اخم نظارهگر اوست! وقتی مارکوس را میبیند سریع دست بر گردنش میگذارد اما زخمی احساس نمیکند! دوباره بر گردنش دست میکشد، هیچ نمیفهمید؛ چطور ممکن بود؟ مارکوس نیز کلافه دست در موهایش میکشد. رزا سر برمیگرداند و با نگاه دوروتی مواجه میشود. دوروتی به تخت چسبیده بود و با چشمانی گرد شده به رزا و مارکوس نگاه میکرد. مارکوس بیش از آن فضای اتاق را تاب نمیآورد و سریعا آنجا را ترک میکند. دوروتی با رفتن مارکوس از تخت فاصله میگیرد و خود را به سمت رزا میکشد و هول کرده میپرسد: - رزا چی شد؟ چیکار داشت باهات؟
-
بنگلادش
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و سه بعد از چند لحظه سکوت، در خانه باز شد. از آخرین باری که او را دیده بودم، تغییر بسیاری کرده بود. موهایش به رنگ طلایی درآمده و از صورتش، تنها استخوانهایش باقی مانده بود. سعی کردم ترسم را پس بزنم و گفتم: - سلام. جوابی دریافت نکردم، همانطور که انتظارش را داشتم. چشمهای بیحالتش را به من دوخته بود. دوباره گفتم: - میتونم بیام تو؟ زیاد طول نمیکشه. شانههایش را بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت. پا به حیاط کوچکشان گذاشتم، حیاطی مملو از برگهای خشک و شاخههای عور. فریاد چند برگ زیر کفشم بلند شد. با صدای بسته شدن در، به خودم آمدم. جلوتر از من، وارد خانه شد. به حتم قرار نبود مهماننوازی از عاطفه ببینم؛ پس بدون تعارف، از وسط حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. گرمای بخاری، روی گونههایم نشست. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، بههم ریختگی خانه بود. عاطفه به دیوار تکیه داده بود و با چشمهای خالیاش، مرا میپایید. با فاصله، مقابلش نشستم و سعی کردم به کوه ظرفهای کثیف درون سینک که از اینجا مشخص بود، توجهی نکنم. نفسی گرفتم. - شوهرت چرا نیومد تو؟ روش نشد بیاد، مگه نه؟ صدای عاطفه از یک تنِ خاصی، بالا یا پایینتر نمیآمد. او به گونهای حرف میزد، انگار همواره در حال خواندن یک روزنامهی بیاهمیت است. جواب دادم: - کار اشتباهی نکرده که بخواد ازش خجالت بکشه عاطفه، تو هم اینو میدونی. - شوهرت خواهر منو کُشت، بعد میگی کار اشتباهی نکرده؟- 140 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سی و دو فردای آن روز ساعت شش بیدار شدم، چرا که به سهیل، قولِ لقمه کتلت داده بودم. گوشت داشت در دل روغن جلز و ولز میکرد که صدای امیرعلی را شنیدم: - صبح بخیر ناهیدم. لبهایم را بههم فشردم و به سمتش برگشتم. بوی گوشت سرخ شده، باعث دلضعفهام شده بود. - صبح تو هم بخیر باشه. با لبخندی که روی صورت خوابآلودش ماسیده بود، به طرفم آمد و من آنقدر حواسم پرت شد که دستم را به لبهی ماهیتابه چسباندم. - وای، سوختم! کفگیر از دستم روی اجاق گاز افتاد و امیرعلی بازویم را لمس کرد. - بذار ببینم. با دیدن خط قرمزی که شبیه هلال ماه، روی دستم نقش بسته بود، نچنچی کرد. - تو اتاق پماد سوختگی دیده بودم، بمون بیارم. لبم را گاز گرفتم و بعد از رفتن امیرعلی، کتلتها را پشت و رو کردم تا طرف دیگرشان هم قهوهای شود. سهیل و گندم، باهم وارد آشپزخانه شدند. یکی داشت چشمش را میمالید و دیگری خمیازه میکشید. یقه لباس سهیل تا روی بازویش پایین افتاده بود و شانهاش در معرض دید بود. لبخندی به چهرههای پف کردهشان زدم. وقتی سهیل را جلوی مدرسه و گندم را جلوی دانشگاه پیاده کردیم، امیرعلی گفت: - بریم خونه عاطفه؟ سرم را تکان دادم. بقیه مسیر در سکوتی انتخابی سپری شد. وقتی ماشین جلوی در سیاهرنگشان متوقف شد، به خود لرزیدم. مچ دست امیرعلی که برای باز کردن کمربندش در تلاش بود را گرفتم و گفتم: - بذار من برم. در کسری از ثانیه، روی پیشانیاش خطوطی نمایان شد. - یکبار گفتی، منم گفتم نه، نمیشه عزیزمن. زبانم را روی لبهایم کشیدم و سعی کردم قانعکننده به نظر برسم، شمردهشمرده گفتم: - مشکل عاطفه منم، من باید باهاش حرف بزنم. اومدن تو فقط همه چیزو سختتر میکنه... خودتم اینو میدونی. سکوت کرد، داشتم موفق میشدم. به انتهای کوچه تنگ و باریک نگاه کردم و گفتم: - تو همینجا منتظر بمون، اگه مشکلی پیش اومد، صدات میکنم. قول میدم. بعد بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. لبه چادرم را جلو کشیدم و دمِ عمیقی به سینه فرو فرستادم. جلو رفتم و با درنگ، زنگ خانهشان را فشردم. - کیه؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - ناهیدم. باز کن، باید حرف بزنیم.- 140 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)