رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیست و‌یکم‌ سام به سمت پله‌ها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظه‌ای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغ‌های حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیده می‌شد. نزدیک تخت شد. چشم‌بند هنوز روی چشم‌هایش بود؛ در خوابی عمیق بود _پتو یش را کمی بالا کشید. خم شد و آرام، بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند. بعد بی‌صدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظه‌ای به آن تکیه داد. چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمه‌تاریک بود. نور کم‌جانی از لای پرده‌ی سفید حریر می‌تابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفره‌ای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق، و میزی کنار تخت با چند شیشه‌ی عطر و ادکلن … روی میز تحریر روبه‌رو، چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش وپدرش ،رها و هما دیده می‌شد. کنار دیوار، کتابخانه‌ای با ردیفی از کتاب‌های انگلیسی در زمینه‌ی اقتصاد و تجارت، همه‌چیز آرام، منظم، و بی‌صدا بود آرام روی لبه‌ی تخت می‌نشیند. دست‌هاش را روی صورتش می‌کشد. انگار بخواد همه‌چی رو پاک کنه. اما نمی‌شه. نفس‌هایش بریده‌ بریده‌ ست. چشم‌هاش از اشک برق می‌زند، ولی نمی‌ذاره بریزه. سرش را پایین می‌ندازه. شونه‌هاش می‌لرزه. صدای نفس‌هاش توی اتاق می‌پیچه سرش تیر می‌کشد. انگار مغزش دارد از هم می‌پاشد. افکار، یکی‌یکی و بی‌رحم، هجوم می‌آورند: تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود ورنگ پریده اش چشمان گود رفته اش و ، مادرش… که خبر تصادف رها را به او نداده بود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده، بلند می‌شود . دست در کیفش می‌برد. یک قرص درمی‌آورد، بعد بطری آب را. قرص را بی‌مقدمه بالا می‌اندازد. همان‌طور با لباس، خودش را روی تخت می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌بندد. پلک‌هایش سنگین شده‌اند. و آرام، به خواب می‌رود.
  3. پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): — مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب میدونستی ؟ هما (متعجب): — دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. (کمی با دلخوری) رها که به من چیزی نمی‌گه، همه حرفاشو به تو می‌زنه، نه من… سام با قاشق بازی می‌کند. نگاهش جدی‌تر می‌شود. سام (با صدایی کشدار و دل‌خور): — ماماااان… ، به جای اینکه بهش نزدیک‌تر بشی روز ب روز با رفتارات ، داری ازش دور می‌شی. چون نمی‌فهمیش، مامان. (مکث. صدای نفس سام سنگین‌تر می‌شود) هما (کمی دفاعی و بلندتر): — من؟! یا اون؟ سام (با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): — معلومه تو. رها هنوز بچه‌ست. فقط نوزده سالشه. چرا نمی‌خوای بفهمی؟ الان تو بحرانی‌ترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به حمایت و محبتت نیاز داره. که خودشو باور کنه ، یاد بگیره چی براش درسته چی نه، انقدر قوی باشه اگه همه‌چی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد.که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه می فهمی مامان!!! من که همیشه این‌جا نیستم کنارش باشم… (دست از غذا خوردن می‌کشد. اشتهایش کور شده.) هما ساکت می‌شود. سپس، آرام و کمی دل‌شکسته: — تقصیر خودشه… این همه تلاش می‌کنم، باز می‌ره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون می‌دهد. سکوت می‌کند. ادامه نمی‌دهد. بحث کردن بی‌فایده بود. از پشت میز بلند می‌شود. هما نگاهی به او می‌اندازد. هما: — چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: ـ سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. ـ خستم، می‌رم بالا. هما: ـ چاییتو بیارم بالا؟ سام: ـ نه مامان، شب‌به‌خیر.
  4. پارت نوزدهم سام (با لبخند خسته، به هما ): — سلام به مامان خوشگلم. — سلام عزیز دلم خوش اومدی هما ، سرش را از آغوش سام بیرون می‌آورد و نگاهی به رها می‌اندازد: — باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی می‌زند و چیزی نمی‌گوید همگی وارد سالن پذیرایی می‌شوند. فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همه‌جا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است ، با رنگ‌های خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقه‌ای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است رها به سمت سام و مادرش می‌چرخد: — من می‌رم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: — برو عزیزم، راحت باش. هما: — اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پله‌ها، سرش را برمی‌گرداند: — یه چیزی خوردم. شب بخیر. آشپزخانه. هما در حال آماده‌کردن شام است. هما: — تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری، شامو می‌کشم. سام نگاهی مهربان به مادرش می‌اندازد؛ خسته، اما دلگرم: — قربونت برم… هیچ‌جا دست‌پخت تو رو نداره. سپس به سمت پله‌ها می‌رود و وارد اتاقش می‌شود چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوب‌اند، از پله‌ها پایین می‌آید. سام (با لبخند و صدایی گرم): — اممم، چه بویی میاد مامان… هما با مهربانی: — قرمه سبزی . غذای مورد علاقه‌ت. (شروع به چیدن میز می‌کند) سام ظرف زیتون را از دست مادرش می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دم‌کردن چای است.
  5. پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نم‌نم باریدن گرفته . خیابان زعفرانیه زیر نور چراغ‌های خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچه‌ی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند به خانه نزدیک شدند، خانه‌ای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین حیاطی پر از درخت ، شاخه‌های کهن‌سال کاج و چنار، سایه‌ای سنگین روی سنگ‌فرش حیاط می‌انداختند و صدای خیس برگ‌ها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست.آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار می‌دهد. در حیاط با صدای آهسته‌ای باز می‌شود و ماشین آرام وارد می‌شود. ماشین خاموش می‌شود. لحظه‌ای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. رها نگاهی به او می‌اندازد. نگاهش خسته است، بی‌صدا. هر دو پیاده می‌شوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون می‌آورد. رها از پله‌ها ی حیاط بالا می‌رود و کلید در راهرو را داخل قفل می‌چرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را می‌رساند. لبخند گرمی روی لب دارد هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم … سام، لبخند می‌زند. هما بغلش می‌کند. سام هم با مهربانی، آرام در آغوشش می‌گیرد. رها با شیطنت، از پشت سر می‌گوید: — بیا اینم قند عسلت رسید!
  6. پارت صد و چهارم *** مهسان بهم گفت: ـ غزل اون رژگونتو بهم بده - داخل کیفمه بردار مهلا: ـ ولی بچها عکساتون فوق العاده شد و اینکه چقدر مسلط تو مصاحبه صحبت کردین ، دمتون گرم واقعا. مهسان: ـ ولی من که تو رو نمی‌بخشم... مهلا می‌خندید و منم اضافه کردم : ـ همینو بگو، خانوم از صبح میدونسته و ما رو گذاشت جای اسکلا. صبح تموم انرژیمونو تخلیه کرد مهلا همونجور که گوشیش دستش بود گفت : ـ ولی بجاش فول انرژی تر از قبل برگشتین دیگه... گفتم : ـ آره خب واقعا سوپرایزشدیم. مهلا : ـ غزل ، پیمان و تو توی این عکس چقدر بهم میاین. همونجور که داشتم آرایش می‌کردم برگشتم و با استرس گفتم : ـ وای مادرم ، خاله هام همه داشتن بازپرسیم می‌کردن این مرد کی بود پیشت اینقدر صمیمانه وایساده بود. مهسان خندید و گفت : ـ می‌گفتی داماد آیندتون. خندیدم و گفتم : ـ مسخره. مهلا : ـ جدی غزل نمیخوای به مادرت اینا بگی؟ گفتم: ـ فعلا بنظرم زوده یکم. باشه تابستون که رفتم شمال باهاشون درمیون میزارم، که البته امیدوارم سر این قضیه باهاشون به مشکل برنخورم. مهلا : ـ چه مشکلی؟ مهسان جای من جواب داد : ـ بهرحال تفاوت سنیشون تقریبا زیاده دیگه مهلا. تا جایی هم که من در جریانم پدر غزل مخالفه اینجور روابطه. بعلاوه اینکه کار دولتی نداره دامادش.
  7. پارت صد و سوم یهو مهلا گفت : ـ اون مهدی نیست داره میاد؟؟ بعد دستشو تکون داد و مهدی اومد و به جمعمون پیوست...مهلا با خنده به مهسان اشاره کرد. مهدی اول از همه به مهسان سلام کرد و کلی بهش تبریک گفت. یهو پیمان گفت : ـ آقا مهدی سلام، ما هم تو این جمع هستیما... مهدی نشست و به هممون دست داد و گفت : ـ ببخشید دیگه من گفتم اول با برنده های جزیره یه سلام احوالپرسی کنم... مهسان ریز ریز می‌خندید و چیزی نمیگفت. پیمان زیر گوشم گفت : ـ این کار حله دیگه؟ گفتم : ـ آره بابا...تموم شده بدون اصلا پیمان : ـ جدی؟ خب پس... امیرعباس هم از اونور داشت از مهلا می‌پرسید که قضیه چیه اونم با چشم و ابروش یجورایی اشاره کرد که بین مهدی و مهسان هم قراره اتفاقاتی بیفته، اون روز با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم...منو مهسان بعد عکسا و فیلما تا خوده ظهر مشغول جواب دادن به همه اقوام و کسایی که می‌شناختمون و بهمون زنگ زدن و تبریک گفتن ، شدیم...پیمان سرآخر گفت که بعد از اجرای امشب هوکولانژ ، همین جمع باهم بریم کافه برقع و این خبر خوب و اونجا جشن بگیریم و همه هم موافقت کردن.
  8. امروز
  9. پارت صد و دوم لبخند مرموزانه ایی زد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رسیدیم دم میکامال ، خیلی شلوغ بود و کلی خبرنگار دم در وایساده بودن. پیمان ماشینو اونور خط پارک کرد و پیاده شدیم و گفتم : ـ اوه چه خبره!! خبرنگارا چرا هستن اینجا؟ پیمان همونجور با لبخند به منو مهسان نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌گفت.‌ منو مهسان هم با تعجب بهم نگاه می‌کردیم. رفتیم اونور خط که مهلا و امیرعباس وشهردار کیش آقای مومنی رو دیدیم که پیمان تا براشون دست تکون داد اومدن سمت ما. مهلا دوید و بغلمون کرد و با شادی گفت: ـ تبریک میگم بهتون. گروه اول مسابقه شدین. وای خیلی خودمو کنترل کردم که همون شش صبح فهمیدم بهتون نگم البته داییم اصرار داشت.گفتش که سوپرایز بشن. گوشام و باور نداشتم...اشک شادی تو چشمام حلقه زده بود. هم من هم مهسان نتیجه زحمتونو دیده بودیم. امیرعباس اومد جلو کلی بهم تبریک گفت و این لابلا بچهای غرفه های میکامال هم کلی بهمون تبریک گفتن. از شادی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، آقای مومنی لوح تقدیر با بلیط سفر امارات و داد بهم و رو به منو مهسان گفت : ـ تبریگ میگم بچها. این موفقیت بزرگتون برای جزیره خیلی دستاورد داشت و الان بصورت آنلاین این خبر تو کل کشور داره پخش میشه. ممنونم ازتون که پرچم جزیره رو یبار دیگه بالا بردین. کلی ازشون تشکر کردیم و گفت که نفری بیست میلیون از طرف خودش به منو مهسان هدیه میده. خبرنگارا هم از هممون باهم کلی عکس گرفتن و یه ده دقیقه ای بابت سبک کارامون ازمون سوال کردن. وقتی که همه رفتن، منو پیمان با مهلا و مهسان رفتیم کافه دم در میکامال نشستیم...تو کافه زدم به پای پیمان و گفتم : ـ بدجنس..تو از همون اول میدونستی نه؟ پیمان خندید و گفت : ـ دیگه خواستیم واقعا سوپرایزتون کنیم ولی تو ماشین که اونجور ناراحت دیدمت ، دلم طاقت نیورد و میخواستم بگم ولی باز دندون رو جیگر گذاشتم. با لبخند نگاش کردم. امیرعباس گفت : ـ کارتون خیلی خوب بود بچها، پیمان من از همون اول دیدمشون فهمیدم که چقدر آدمای فعال و پرتلاشی هستن جفتشون. پیمان موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ و نتیجشم دیدن...
  10. پارت صد و یکم و این حرفاش دلمو بیشتر گرم می‌کرد...تو همین فکرا بودم که مهسان با تلفن اومد داخل و گفت : ـ غزل ، مهلا پیامک داده که بریم میکامال واسه روز ملی کیش قراره عکاسی انجام بدن اونجا. یا حالت کلافگی گفتم: ـ اوووف. اصلا حوصله ندارم ولی روز ملی کیش مگه آبان نبود؟؟الان که اخر دی ماهه. چه ربطی داره؟ گفت: ـ من چمیدونم! این یه چنین چیزی گفته، پاشو لباس بپوش بریم. ـ باشه. یه پیراهن سفید بلند با کلاه حصیریمو گذاشتم و از خونه خارج شدیم...دم در پیمان تو ماشین نشسته بود...رفتیم سوار شدیم تا چهرمو دید با لبخند گفت : ـ ببینمت...چرا چهرت اینقدر آویزونه؟ بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ تو هم همینطور... چیزی شده؟ مهسان با ناراحتی گفت: ـ ما برنده نشدیم... پیمان: ـ اوه حالا یجوری قیافه گرفتین گفتم چه خبر شده باشه! فدای سرتون...اینقدر برگزار میشه از این مسابقات. مهم اینه که تلاش خودتونو کردین. بعد لپمو کشید و یواش بهم گفت: ـ دیشب بهت چی گفته بودم؟ بغض کردم و گفتم : ـ ولی برام خیلی مهم... پرید وسط حرفمو همونجور که ماشین جابجا می‌کرد گفت : ـ هیچ چیزی مهم تر از تو نیست غزل. نبینم چشای قشنگت واسه این اتفاقای پیش پا افتاده ، غمگین باشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم. وسط راه با تعجب پرسیدم : ـ پیمان ـ جونم؟ ـ روز ملی کیش مگه آبان نیست؟ مهلا گفته الان تو میکامال میخوان عکاسی کنن. مهسان هم پشت بند من گفت : ـ آره منم تعجب کردم راستش... پیمان دست راستشو تکیه داد به شیشه ماشین و گفت: ـ والا من خودمم خیلی در جریان نیستم. این دیوونه صبح زنگ زد به من که هرجوری هست برو دنبال غزل و مهسا و بیارشون اینجا. با تعجب گفتم : ـ خیرباشه انشالا
  11. پارت صدم گفتم: ـ هیچی بابا ، مامانمه. تماس و زدم: ـ الو...سلام مامان ـ سلام غزل جان چطوری؟ ـ خوبم مرسی شما چطورین چه خبر؟ ـ همه خوبن سلام دارن. زنگ زدم تولدتو بهت تبریک بگم....توی بی معرفت که به ما زنگ نمی‌زنی ، حالا زنگ زدن به کنار اصلابهمون سر نمی‌زنی نمیگی من یه مادر دارم اونجا دلش برام تنگ میشه، سه ماهه رفتی تو اون جزیره... پریدم وسط گله هاش و گفتم: ـ مامان جان یه نفس بکش بعد گلایه کن. مامان با ناراحتی گفت: ـ چی بگم! حوصله حرف زدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ مامان مرسی از اینکه زنگ زدی و تبریک گفتی ممنونم که یادت بود ولی واقعا الان اصلا قصد ندارم برگردم شمال. دارم کارمو انجام میدم و زندگیم میگذره. حالا بزار تابستون شد یه سر برمیگردم. مامان سریع از صدام فهمید یه چیزی شده و گفت: ـ غزال تو از چیزی ناراحتی؟ یکم من من کردم و گفتم: ـ نه یکم بی حوصلم امروز، چیزی نیست. گفت: ـ باشه پس من وقتتو نگیرم. بابات هدیتو زده به کارتت. گفتم: ـ مرسی از لطفش، تشکرمو بهش برسون. گفت: ـ نمیخوای خودت بهش زنگ... سریعا گفتم: ـ مامان جان مهسا صدام میزنه باید برم فعلا. و سریع گوشیو قطع کردم و پرتش کردم رو میز رو مبل دراز کشیدم...مهسان‌گفت : ـ بازم گله داری از اینکه چرا نرفتی شمال؟ گفتم: ـ طبق معمول دیگه... مهسان سعی کرد حق بده و گفت: ـ خب مادره دیگه هر چی باشه ، دلش تنگ میشه غزل. گفتم: ـ آره همه پدر مادرا دلشون تنگ میشه ولی نه پدر مادر من. کل رفتار و کارایی که میکنن فقط حرفه. مهسان سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. بعضا پیش پیمان هم یکم حرف زده بودم اما خیلی بازش نکردم. اونم طبق معمول بهم می‌گفت : ـ من جای همشونو برات پر میکنم عزیزم...جای همه ی خانوادت دوستت دارم.
  12. آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در می‌آوردم و مدام آن را با حرف‌هایم ناامید و به ستوه می‌آوردم. او در اَزَل هم به خودش می‌قبولاند که مهندس یک شرکت کاشی‌کاری خواهد شد و این من بودم که به او می‌گفتم: - تو هیچ‌وقت با این درس خوندن‌های شاهانه‌ات به هیچ‌ جایی نمی‌رسی. خب آن موقع درس‌هایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او می‌گفت، دیگران به او می‌گفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، می‌خوای مهندس کاشی‌کاری یک شرکت بشی؟ ولی هم‌اکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من می‌گفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد. همان‌طور ایستاده بودم که با طعنه‌ای که مهشید بر من زد به خود آمدم. - خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟ نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم: - هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی می‌خواستی بگی؟ مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتم‌زده‌ها بود. - هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه. با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانه‌ام داشت می‌لرزید؛ حس می‌کردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است. مهشید دستانش را روی شانه‌ام نهاد و سپس لب بر سخن گشود: - هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمی‌خوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آینده‌ی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری! از این حرف‌هایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیده‌ام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود.
  13. دیروز
  14. به دوردست‌ها خیره شدم. جایی که یه روزی یه کوه پشتم بود، همون‌جایی که وقتی از همه خسته می‌شدم، تکیه می‌دادم و ساکت می‌موندم. حالا دیگه خبری ازش نیست، فقط یه خلا مونده. لغزیدم، لرزیدم. هزار بار از ترس مردم. دنبالت گشتم اما همیشه گم شدم، هر جا سر گذاشتم رو شونه کسی، تو نبودی. هر بار که دلتنگ می‌شدم و می‌خواستم ببارم، تو اون‌جا نبودی. با بغضی سنگین، کتمو... همون قهوه‌ای لعنتی. از روی صندلی برداشتم. دختر بودن به دردم نمی‌خورد، نه این‌جا، نه حالا. تو این شهر غریب، باید پسرونه راه برم، محکم، بی‌احساس، بی‌اشک. رفتن بی‌رحم بود. تلخ و خالی. کاش سیگار لای انگشت‌هام عجیب نبود؛ پک می‌زدم، دود می‌شد خیالم، می‌رفت لای نسیم، شاید برگرده، شاید یه لحظه بوی تو رو بیاره. دستی توی موهام کشیدم، عرق بغضم رو از پشت لب‌هام پاک کردم. ناخودآگاه تنه زدم به کسی، اما حتی یه «ببخشید» خشک هم از لب‌هام بیرون نیومد. انقدر خسته بودم که صدای عذرخواهی هم یادم رفته بود. با یه دل پر، روی نیمکتی نشستم که خودش هم انگار از سرما یخ زده بود. برگ‌های پاییزی روش نشسته بودن و انگار با خودشون زمزمه می‌کردن. لب‌هام لرزیدن. زمزمه‌کردم: «بابا…» همین یه کلمه شکست. از درون لب‌هامو گاز گرفتم، ولی فایده نداشت. ریشه‌ی ناخنم رو کندم و نالیدم: «بابا… یه لحظه باش. هرجور که می‌تونی، همین حالا باش. تسکینم باش.» آه کشیدم. سرم رو بالا نیاوردم. می‌ترسیدم حلقه‌ی اشک توی چشم‌هام بشکنه، بریزه، و من دیگه نتونم جلوشو بگیرم. اما قلبم گوش نمی‌کرد، نه به ترس، نه به عقل. بادی نرم وزید. یه برگ افتاد روی موهام. سرم رو بالا آوردم و دیدمش. نه، نبود. ولی حسش کردم. انگار یادش بهم گفت: «دخترم، بغض رو نگه ندار. بذار بریزه. بذار بشوره این همه درد رو. تا وقتی من هستم، بذار روی شونه‌هام بباره.» هق زدم. انگشت‌هامو با درد فشردم. بابا، دوریت آبم کرد. این دنیا انقدر گرگه که هنوز نشناختمشون. جای پنجه‌هاشون روی قلبم مونده. داره آتیشم می‌زنه.
  15. پارت بیست‌و‌یکم همراز، نفس‌نفس‌زنان، دست‌های لرزانش را از یقه‌ی نوح رها کرد. تماسش سرد شد، مثل خونی که پس از ضربه‌ای کشنده از رگ‌های زندگی بیرون می‌ریزد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ آن مردی که زمانی پناه بود، حالا فقط سایه‌ای بود از جنایات، خیانت و خاطرات نیمه‌سوخته. با یک قدم به عقب، انگار بخشی از روحش را در آن فضا جا گذاشت. پاهایش سنگین شده بود، اما به زور خودش را کشید. برگشت، نفس عمیقی کشید که نه برای آرامش، که برای ایستادن بود. و بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای دیگر بگوید، با قدم‌هایی شمرده، محکم و خشمگین، دوباره به‌سمت سالن برگشت. درِ تراس با صدای کوتاهی بسته شد. سالن مثل صحنه‌ی تئاتری بود که لحظه‌ای قبل پر از شور و خنده بود، اما حالا زیر پرده‌ی سکوتی غلیظ دفن شده بود. نورهای زرد و قرمز روی شیشه‌های رنگی می‌تابیدند و سایه‌های لرزانی روی زمین و دیوار می‌رقصیدند. بوی عطرهای مختلف، تنباکوی قلیان، نوشیدنی‌های ریخته‌شده و لباس‌های شب هنوز در فضا مانده بود. صدای موسیقی ملایمی در پس‌زمینه می‌چرخید. چند نفر روی مبل‌های چرمی لم داده بودند، یکی با سیگار، یکی با لیوانی در دست، و دیگرانی با چشم‌هایی که همدیگر را می‌پاییدند، اما ناگهان، دنیا ایستاد. تق! تق! صدای گلوله‌ها از پشت شیشه‌ها پیچید. ناگهانی. درنده. خشن. مثل زخمی که بی‌هشدار در گوشت باز می‌شود. همراز برای لحظه‌ای خشکش زد. چشم‌ها گرد، نفس در سینه حبس، دست روی کمر کشید. اما دیگران پیش از او واکنش نشان داده بودند. یکی از بچه‌ها داد زد: - پناه بگیرین! همه به‌سرعت از جای‌شان بلند شدند. شیشه‌ی یکی از پنجره‌ها با صدای مهیبی شکست. تکه‌هایش روی کف سنگی پخش شدند و نور چراغ خیابان مثل شعله‌ای بی‌اجازه داخل خزید. مردها و زن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش مشغول شوخی و نوشیدن بودند، حالا هر کدام دستی به کمر بردند. غلاف‌ها باز شد، فلزات براق بیرون کشیده شدند، و اسلحه‌ها یکی‌یکی آماده‌ی شلیک شدند. همراز، خودش را به پشت یکی از ستون‌های چوبی رساند. نفسش بالا نمی‌آمد. صدای ضربان قلبش، از هر گلوله‌ای بلندتر بود. انگشتانش روی ماشه‌ی اسلحه‌ی کمری‌اش لغزیدند، مثل نوازش چیزی آشنا، اما خطرناک. از تراس، صدای پای نوح شنیده شد. وقتی وارد شد، هنوز دود سیگار دور شانه‌هایش بود. چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود؛ فقط تیزتر شده بود. و ناگهان... تِق! نوح با یک ناله‌ی خفه، از پهلو به دیوار خورد. دستش فوری به بازوی چپش رفت. رنگ لب‌هایش پرید و چند قطره خون روی آستین کت تیره‌اش شکفت، همراز ناخودآگاه یک قدم جلو گذاشت. «نوح...» دستش نیمه‌راه بالا آمد. قلبش مثل تکه‌سنگی بین دو دیوار، گیر افتاده بود. می‌خواست بدود، زخم را بگیرد، اسمش را صدا بزند... اما ایستاد. نوح سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. نه از درد، نه از خواهش. فقط نگاه. فقط سکوت. همراز دندان‌هایش را به‌هم فشرد. بغضی گُر گرفته ته گلوش بالا می‌آمد، اما آن را قورت داد. عقب رفت. چشم از او برداشت و با قدم‌های تند به‌سمت بچه‌های خودش رفت که آماده‌ی فرار بودند. یکی از بچه‌ها در حال فریاد زدن بود: - ون پشت ساختمونه! مسیر پاک‌سازی شده، سریع‌تر! سالن حالا به میدان جنگ شباهت داشت؛ صدای گلوله، فریاد، شیشه‌های شکسته، و بوی خون و دود در هم پیچیده بودند. همراز خودش را از میان تیرهای پراکنده و صدای زوزه‌ی گلوله‌ها رد کرد. موهایش، شلاق‌زنان در باد می‌چرخیدند، چهره‌اش خط افتاده از اشک‌های نریخته و خشم فروخورده. در ورودی باز شد. دو نفر از بچه‌ها جلوی ون منتظرش بودند، اسلحه به‌دست، نگاه‌شان اطراف را می‌کاوید. همراز داخل پرید، صندلی عقب را گرفت. بقیه هم یکی‌یکی سوار شدند. در که بسته شد، راننده گاز داد و لاستیک‌ها روی آسفالت خیس جیغ کشیدند. همراز از شیشه عقب، آخرین نگاه را به ساختمان انداخت. چراغ‌ها هنوز روشن بودند. سایه‌هایی در شیشه‌ها دیده می‌شد. و او، در دلش انگار چیزی جا گذاشته بود؛ یک خاطره‌ی خونین، یک زخمی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواست بازش کند. اما نگاهش نلرزید. لب‌هایش محکم به‌هم فشرده شده بودند. دستش اسلحه را می‌فشرد و چشم‌هایش، حالا فقط یک چیز را می‌خواستند: پایان بازی. پایان فصل اول!
  16. اثر: پشت هیچ افقی نویسنده: کهکشان مرادی ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی خلاصه: هیچ‌کس نمی‌دانست مرز بین رفاقت و فداکاری، کجا به خودویرانگری می‌رسد. آن‌ سه، در قطاری نشسته بودند که به مقصدی نداشت. یکی ساده‌تر از درد، یکی بی‌پروا‌تر از آتش، و سومی میان هر دو معلق؛ مثل سیگاری روشن لای انگشت‌های خیس. قرار بود عاشق شوند، یا شاید فقط نجات دهند. اما نجات همیشه یک قربانی می‌خواهد. عشق، همیشه یک بازنده دارد و قصه، همیشه یک نفر را جا می‌گذارد... درست پشت هیچ افقی.
  17. روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته‌ بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همان‌جایی نشسته بودی که همیشه می‌نشستی. اما این‌بار، از تو فقط سایه‌ای مانده بود، مه‌آلود، نقره‌ای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفته‌ای… درخت‌ها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگ‌ریزانشان را با هم مرور می‌کردند و من هنوز حرف‌هایی داشتم که فقط به تو می‌شد گفت… یادته؟ همیشه می‌گفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدت‌هاست فقط با سکوت زندگی می‌کنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقه‌ات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشت‌هام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو می‌گشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزه‌ها فقط توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتن. تو نگام نمی‌کردی، اما می‌دونستم داری حس می‌کنی. احساس حضور تو عمیق‌تر از حضور هر کسی بود و من، به‌جای گریه، فقط لبخند زدم… همون‌جوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمی‌خوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم این‌جا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگ‌ها، همین عشق. تو از خاطره‌هام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام می‌پیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد، صدات تو گوشم می‌پیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قول‌هامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.
  18. #پارت۲۸ پسره که از دور داشت نگاه می‌کرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید. تودلم ب خودم گفتم: دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایین‌تر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم: رم... ر...رمز... منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت: آهان، فهمیدم! شما که نمی‌تونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خنده‌دار نگاه می‌کرد، گفت: این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید. با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه. دست‌خط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمی‌شد. پسره که هنوز از دور می‌دید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم. حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد اگه اسنپ نبود. این‌طوری بود که به هیچ وجه نمی‌تونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور می‌خواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدم‌هام رو به سمت در می‌بردم، آقای خندان و مسخره‌کن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پله‌ها گرفتم. ولی یک لحظه صدام زد. پسره: خانم قوی؟
  19. #پارت۲۷ همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت: گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه. با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم: یعنی تا کی حرف نزنم؟ دکتر لبخند زد و گفت: حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه. بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد: منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی. وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت: خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام. فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد. وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت: خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم. با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده. دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم. من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!
  20. پارت نود و نهم مهلا: ـ خب کنجکاوی نکن عزیزم، بشین کنار دوست پسرت حالشو ببر. به گذشته اش چیکار داری؟؟ شایدم واقعا یه چیزه خجالت آور تو خانوادش باشه که دلش نمیخواد کسی بفهمه. مهسان در تایید حرف مهلا گفت: ـ امکانش هست. حالا اینو بیخیال. غزل امروز پیشش هم بودی ، چیزی از تولدت نگفت؟ یه نوچی کردم و مهلا گفت: ـ حالا تو هم دیگه اینقدرر به روش نیار مهسان. کلا مرد جماعت همینه، ببینیم این آقا مهدی شما هم به وقتش چیزایی که باید و یادش میمونه یا نه! مهسان خندید و گفت : ـ آقا مهدی و دوست داشتم واقعا. اون شب تا خوده صبح گفتیم و خندیدیم.. هر چقدر که به صبح نزدیکتر می‌شدیم بیشتر استرس میگرفتم که جواب اون مسابقه چی میشه؟ مهلا ساعت شش صبح به امیرعباس زنگ زد اما مثل اینکه خواب بود و جواب نداد...خلاصه که با هر استرسی بود گذروندیم و خوابیدیم...صبح با تابیدن نور آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم، مهسان هم کنارم خوابیده بود، ساعتو دیدم دوازده ظهر بود...به گوشیم نگاه کردم تا ببینم کسی بهم زنگ زده اما کسی زنگ نزده بود. تمام هیجانم خالی شد. مهسان رو صدا زدم و مهسان یهو مثل فشنگ از جا پرید و گفت : ـ یعنی انتخاب نشدیم؟؟ با ناراحتی گفتم: ـ با توجه به اینکه کسی بهمون زنگ نزد نه دیگه. بغض کرده بودم ، مهسان هم همینطور و بعدش گفت : ـ حیف شد ، خیلی زحمت کشیده بودیم. بغضم و قورت دادم و گفتم : ـ اشکال نداره ایشالا دفعه دیگه. مهسان: ـ بنظرت کدوم گروه انتخاب شد؟ همونجور که بلند می‌شدم تا برم سمت دستشویی گفتم : ـ اصلا سایت و نگاه نکردم ، بعدشم چه فرقی میکنه؟ هر کی انتخاب شده نوش جونش باشه. صورتمو شستم و با بی حالی اومدم نشستم رو مبل...اصلا گرسنم نبود واقعا و تمام انرژیم خالی شده بود، گوشیم زنگ خورد...سریع برداشتم و مهسان با استرس پرسید : ـ کیه ؟
  21. پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در، را زد باران شدیدتر شد صدای رعد برق در آسمان پیچید سام، با چمدانی در دست، خیره به در ایستاده بود، با چهره ای خسته و گرفته در باز شد وارد حیاط شد هما با چشمانی سرخ و صورت خسته، آرام در راهرو را باز کرد. سام روبه‌رویش ایستاده بود؛ با چهره ای سرد و نگاهی پر از خشم سام (با صدایی خشک) سلام. هما قدمی جلو آمد، دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بی آنکه نگاهش کند رد شد هما همان‌جا میخکوب شد سام وارد خانه شد، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت، لبهایش خشک شده بود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یک‌نفس سر کشید. دستش روی لبه‌ی سینک بود. نفس‌هایش سنگین و‌بی قرار بود چرخید سمت هما ، که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و مبهوت به سام خیره مانده بود سام —چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفته بود، چشمانش قرمز شده بود، و ریتم نفس‌هایش تند شده بود کی می‌خواستی بگی، ها؟! کی می خواستی ؟؟وقتی دیگه دیر شده بود؟! هما نفسش شکست. هما (آرام) نتونستم بگم… سام (با خشم ) نتونستی یا نخواااستی؟! (داد میزد نگاهش پر از خشم بود ) باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟آرررررره ؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه، چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پله‌ها بالا ‌رفت، و صدای پر ازخشمش در راه‌پله پیچید: اگه دیشب نمی‌فهمیدم… هیچ‌وقت نمی‌بخشیدمت، مامان. هیچ‌وقت. هما همان‌جا ایستاده بود. تنها. و صدای بسته‌شدن در اتاق، در سکوت خانه پیچید.
  22. پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهره‌ی خسته‌ی رها خیره ماند. سرش را نزدیک‌تر آورد. دوباره گونه‌ی رها را بوسید، همان‌طور که همیشه وقتی دلتنگش می‌شد. زمزمه کرد: — کاش من زودتر می‌رسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمی‌موندی… نگاه رها آرام‌تر شده بود. پلک‌هایش سنگین شده بود و صدای نفسهایش آرامتر . سام دوباره بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض) — زود خوب شو بیمارستان اصلا بهت نمیاد دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. — بهتره دیگه استراحت کنه سام منتظر ماند همچنان دست رها را کرفته بود تا خوابش ببرد . انگار دلش نمی‌خواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. — زود برمی‌گردم. قول می‌دم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت، و از اتاق بیرون رفت از دکتر خداخافظی کرد از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت. فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود نسیمی سرد همرا قطره های باران به صورتش خورد. چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و به راننده‌ای که منتظرش بود، اشاره کرد. — بریم خونه.
  23. پارت پانزدهم سام وارد شد. بی‌صدا. حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب، گوشش را پر کرده بود. چند قدم جلو رفت. نگاهش تار شده بود. بغض، سنگین‌تر از هوا روی سینه‌اش فشار می‌آورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظه‌ای هیچ نگفت. فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. — سااا م … صدای خش‌دار و ضعیف رها از لای لب‌های خشک و نیمه‌بازش بیرون آمد. پلک‌هایش آرام لرزیدند. چشم‌هایش، نیمه‌باز، پر از اشک بودند صدا آن‌قدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده. اما برای سام، کافی بود تا همه‌ی بندهای فروخورده‌اش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکم‌تر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسه‌ای خیس زد. اشک از گونه‌اش سر خورد. — اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشم‌هایش را بست، پیشانی‌اش را به دست رها تکیه داد. لرزید. نفسش بالا نمی‌آمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد اما نتونست — سام آرام و مهربان، با بوسه‌هایی نرم و بی‌شتاب، پیشانی، گونه‌ها و شقیقه‌های رها را نوازش کرد؛ هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری می‌شد بوسه‌هایی که با اشک قاطی شده بودند. نگاهش کرد. انگار بخواد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. — خودم اینجام قربونت برم … تنهات نمی‌ذارم… قول می‌دم… رها با چشمانی نیمه‌باز، لب‌هایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: — سااا می …
  24. پارت چهاردهم‌ هوا داشت تاریک میشد ،فاصله‌ی فرودگاه تا بیمارستان، برای سام به اندازه‌ی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمی‌شنید. فقط با چشم‌های خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال می‌کرد. وقتی رسید، لحظه‌ای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده می‌کرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بسمتش رفت و اورا بغل کرد باصدای پر از بغض گفت : — حالش… چطوره؟ دکتر گفت: — عملش موفق بوده خطر رفع شده ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته. اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لب‌هایش لرزید. دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: — می‌تونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواد چیزی بگه اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. — ده دقیقه بیشتر نه. بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدم‌هایی مردد به‌سمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد. در را باز کرد. رها همان‌طور روی تخت بود چشمانش بسته.صورتی رنگ‌پریده ، نوارهایی به سینه اش وصل شده بود.
  25. پارت نود و هشتم مهلا با تعجب بیشتر چایی رو گذاشت پایین و مهسان هم که گوشاش تیر کشید گوشیشو آورد پایین و سعی کرد ماسمالی کنه و گفت : ـ بابا داره شلوغش میکنه... خندیدم و گفتم: ـ آره مشخصه که دارم شلوغش میکنم، نیشت تا بناگوش باز بود! مهلا : ـ بگین دیگه، مردم از کنجکاوی. خندیدم و گفتم : ـ مهدی و مهسان مهلا چشاشو گرد کرد و گفت: مهدی آریافر خودمون؟ من : ـ آره دیگه مهلا، چند تا مهدی تو هوکو هست مگه؟؟ مهلا: ـ آخه، چقدر خوشحال شدم. چقدرم بهم میاین . مهدی بچه خیلی خوب و شوخیه. تو گذر زمان خیلی باهاش حال میکنی. خیلیم با معرفته مهسان با ذوق پرسید: ـ جدی میگی ؟ مهلا : ـ بخدا..باز مادرش چقدر عشقه، هربار که از شهرستان میاد برای همه بچهای اینجا که رفیقای مهدی ان یه سوغاتی میاره. همیشه هم دغدغه اش اینه این پسر چرا زن نمی‌بره. خب پس ایندفعه که اومد ، میتونم با این خبر خوشحالش کنم . مهلا و مهسان جفتشون خندیدن اما من یکم تو فکر فرو رفتم...مهسان پرسید: ـ باز کجا غرق شدی غزل ؟؟ گفتم : ـ هیچی. دوباره یاد این افتادم که پیمان راجب خانوادش هیچی بهم نگفته. مهسان : ـ واقعنا. چجوری هیچ عکسی ازشون نداره ؟؟ یا اصلا راجبشون صحبت نمیکنه. بنظر منم یکم عجیبه. مهلا به مبل تکیه داد و گفت : ـ گفتم بهتون دیگه. هیچوقت راجب خانوادش حرف نزده ، اما یادمه داییم میگفت تایمی که اومده بود جزیره. خیلی خیلی حالش بد بود و واقعا به زور تونست خودشو جمع و جور کنه. گفتم : ـ حس میکنم اگه بخوام تو این مسئله زیاد کنجکاوی کنم ، چیزایی می‌فهمم که خیلی ناراحتم میکنه.
  26. پارت نود و هفتم همونجور که می‌رفت تو دستشویی تا دستشو بشوره رو به من گفت: ـ راستی تو چرا الان پیش مایی ؟؟دوست پسرت کجاست ؟ سوپرایزت نکرد؟ بجای من مهسان جواب داد : ـ نه بابا، حتی یادشم نیست.. مهلا با تعجب اومد بیرون و همون‌جور که دستاشو با شلوارش خشک می‌کرد گفت : ـ کی ؟؟؟ پیمان یادش نیست ؟ کسی که ماه‌گرد آشناییتونو یادشه و برات هدیه می‌گیره، تولدت یادش نیست؟ خندیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. سه تاییمون خندیدیم که بعدش مهلا گفت: ـ خب البته الان فصل شلوغیه تو جزیره امکانش هست یادش بره. تو به دل نگیر، پیش میاد. سریعا گفتم: ـ نه بابا، اصلا به دل نگرفتم. درک میکنم اتفاقا. بعد از داخل کیفش یه بسته درآورد و داد دستم و گفت: ـ امیدوارم خوشت بیاد. همین که تولدم یادش بود برام یه دنیا ارزش داشت، گفتم: ـ این چکاری بود عزیزم؟؟ همین که یادت بود برام یه دنیا ارزش داره . کادوشو باز کردم و دیدم لنز جدید دوربینه، محکم بغلش کردم و گفتم : ـ مرسی واقعا، چیزی که نیاز داشتیم بهش. مهلا: ـ خواهش میکنم عزیزم . به سلامتی استفاده کنی...ایشالا برنده بشید و ما درخشش شما رو از این به بعد بیشتر ببینیم تو جزیره. با لبخند گفتم: ـ ایشالا. مهلا یهو نگاهش رفت به سمت مهسان که با لبخند مرموزانه و ساکت در حال چت کردن بود و با چشمک بهم گفت که قضیه چیه. لیوان چایی و گرفتم و با صدای بلند گفتم : ـ مگه خبر نداری مهلا ؟؟ مهلا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ از چی؟ با خنده شیطونی گفتم: ـ قراره ایندفعه رل جدید ببینی، منتها این بار هم از هوکولانژ.
  27. پارت نود و ششم همونجورکه شومیزمو درمی‌آوردم گفتم : ـ پس چی! خودت میدونی من آدم اهل ریسک نبودم از وقتی با پیمان اوکی شدم ، یاد گرفتم قشنگ برم تو دل ترس. پرسید: ـ خب از کجا بفهمم مهدی آدم خوبیه؟ گفتم: ـ تا تجربه نکنی که متوجه نمیشی. واسه همین میگم یذره ریلکس باش و خودتو رها کن. بازم با شک پرسید: ـ پیمان هم؟ میدونستم میخواد چی بگه، بنابراین قبل از تموم شدن سوالش گفتم: ـ آره پیمان هم تاییدش میکنه. حتی می‌گفت من اگه می‌دونستم زودتر از اینا باهم اوکیشون می‌کردم. شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت اما مشخص بود که نرم‌تر شده. گفتم : ـ مهلا چرا نیومد هنوز؟ مهسان: ـ زنگ زدم براش اتفاقا. می‌گفت هتل شلوغه ، یکم دیرتر میاد. گفتم: ـ لازانیا بزارم؟ مهسان: ـ باشه. تقریبا یک ساعت ، مشغول غذا درست کردن بودم و مهسان هم مشغول آپلود کردن عکسها. مهسان صدام زد : ـ غزل؟ ـ هوم؟ ـ میدونی فردا جواب اون مسابقه میاد؟ داشتم لایه آخر لازانیا رو توی ظرف ردیف می‌کردم و همزمان گفتم: ـ آره. اتفاقا امروز رفتم تو سایتش و اینقدر سایت شلوغ بود برام بالا نمیومد. ـ اگه قسمت باشه که به امیرعباس زودتر از ما جواب میرسه. ـ ایشالا، کاش بشه. مهسان هم از ته دلش گفت: ـ کاش. همین لحظه آیفون زنگ خورد و در و باز کردم و دیدم چند ثانیه بعد غرق تو برف شادی شدم. خندیدم و گفتم : ـ کورم کردی مهلا. بغلم کرد و کیک و داد دستم و با شادی گفت: ـ تولدت مبارک غزال جون. امیدوارم امسال بهترین چیزارو تجربه کنی. متقابلا بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی عزیزم، بشین من چایی بیارم. ـ دستت درد نکنه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...