تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان وهم ماهوا از سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
nastaran پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
https://98iiia.ir/?p=3972- 1 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
#پارت_دهم تا ارتین از دسشویی خارج شد با اون لباس عروس دنباله دار بلند، بدو رفتم تو دسشویی و با مکافات زیاد کارمو کردم ولی تا تموم شدم بازم دلم پیچ خورد. تو این گیر و دادهمینمون کم بود، ترشکا کار خودشونو کرده بودن و گلاب به روتون من و ارتی جون اسهال شده بودیم. سر دسشویی رفتن دعوا میکردیم و تا اون از اون تو میومد بیرون من با دو میرفتم تو. و این دختره نکبت هم داشت بهمون میخندید. در دسشوبی باز شد و ارتین همونطور که دستش به شکمش بود کنار در نشست و با بیچارگی گفت :«یکی نیست بگه اخه کودن نونت کم بود ابت کم بود دیگه مث بچه ۲ ساله ها ترشک خوردنت چی بود.» با حالی خراب گفتم: دیگه با گه خوردن هم درست نمیشه بزرگوار....... یه کاری بکن یه ایل جماعت منتظر ماعننن. از جاش پاشد و کتشو برداشت و همزمان گفت: بدو بریم بیمارستان وگرنه تا شب باید اسیر شیم. تو ماشین جد و اباد همو به فحش کشیدیم یعنی هاااا یجوری دل و رودمون میپیچید به هم که دیگه رد داده بودیم. یه وضعی که راه نیم ساعته بیمارستانو یه ربعه رسیدیم و مستقیم رفتیم تو اورژانس. ارتین که دیگه رسما عربده کشید:اخخ... پرستار با شنیدن صداش یکی از پرستارا با اون کفش های تق تقیش اومد سمتمون . پرستار: بله مشکلی پیش اومده؟! دل درد امونش نداد و دوید سمت دسشویی، در عوض من با من و من گفتم: میدونی خانم پرستار چیزه..... ما امشب عروسیمونه... بعد تو راه ترشک خوردیم...... پرستاره تا ته خطو رفت و با خنده گفت: فهمیدم بیاین میگم براتون سرم وصل کنن درست میشه ای الهی که ارتین فدات بشعههههه. هردو رو تخت دراز کشیده بودیم و پرستار مهربون و خوشگل و داف داشت سرممو وصل میکرد. تا مال من تموم شد گشادخان خوشحال دستشو سمت پرستار گرفت مال اونم وصل کنه که پرستاره با حرفی که زد رسما زد نابودش کرد. پرستار:الان اقا چنگیز و صدا میکنم بیاد سرم شمارم وصل کنه بعدم راشو کشید رفت، زدم زیر خنده و با مشت کوبیدم به بازوش. سوگند: صبر کن الان چنگیز خان مغول میاد سرمتو وصل کنه. مث پسر بچه های تخس میگه: زهرمار.... مال خودشو در و داف وصل کرده حال کرده بعد واسه من یه غولتشن میفرستن الان بالا سرم. با خنده میگم: از کجا میدونی غولتشنه اخه؟! با حرص جواب میده: نشنیدی چی گفت؟!..... گفت اقا چنگیز از اسمش هم ابهت میباره لامصب. با خنده گفتم: نه بابا بیخی اسمه دیگه لابد الان شبیه فرنگیسی چیزیه. درست بلافاصله بعد از حرفم پرده کنار رفت و......... یا امامزاده داوود، یه مرد هیکلی خیلی درشت با موهای خیلی خیلی زیاد فر و سیبیل های چاخماخی که جون میده باهاش دوچرخه برونی. ارتین با لرز اب دهنشو قورت داد و گفت: اقا چنگیز؟! با صداش یه دور سکته ناقصو زدم که خیلی کلفت بود خدایی. چنگیز: اره دوماده تویی... بیا سرمتو وصل کنم. زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت: این بود فرنگیست خره؟! با همون حالت خودش جواب دادم: بابا من از کجا بدونم طرف چنگیز که سهله خود اسکندر مقدونیست اخه. با اومدن چنگیز خان دیگه خفه خون گرفتیم و اونم سرمشو زد و رفت. دیگه تا تموم شدن سرما یه ریز زنگ زدن و اون وسط مسطاش فحشم خوردیم حتی، بالاخره نیم ساعت نفس گیر گذشت و با تموم سرعت رفتیم سمت باغ اقاجون که برای عروسی امشب اماده شده بود. جلوی در یه جماعت منتظر و مامان زنعمو هم اسپند به دست با اخم داشتن نگامون میکردن. ارتین اصلا به روی مبارکش هم نیاورد و از ماشین پیاده شد بعدم در سمت من و باز کرد و دستمو گرفت و پیاده شدم. تا خود جایگاهی که برامون اماده کرده بودن ما به مهمونا خوشامد گفتیم و اینام از پشت غر زدن. اوف بالاخره تموم شد و نشستیم اخیشش. تا نشستیم قوم مغول حمله کردن و جمع شدن دورمون. سردار با شیطنت گفت: ارتین راستشو بگو خواهرمو کجا برده بودی پیداتون نبود ها؟! خشایار بازم خوشمزه بازیش گرفت و گفت: این چه حرفیه میزنی برادر زن معلومه دیگه رفته بودن پی کارای بد بد که اصلا مناسب سن تو نیست. ارتین:گم میشین یا به هفت روش سامورایی گمتون کنم؟! زنمه اقا مشکلیه؟! با خنده اینارو گفت و بچه هاهم هووو کشیده ای گفتن و بعد گورشونو گم کردن. ارتین: خاندان عجیبی داریم سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: خیلی تو در توییم..... این چند وقته که اومدم نفهمیدم کدوم بچه مال کدوم عمو یا عمه ست. شرع کردم به توضیح دادن بهش و گفتم: من و سردار و ساناز و که خداروشکر میشناسی بچه های بابا مهدی ایم.......نوشین و خشایار بچه های عمو هادی ان یعنی بزرگترین عمومون..... سروش و امیر و مهتا بچه های عمه ریحانه...سامان و ساسان دوقلوهای عمه زهرا...پیر پسر خاندان یا همون ارین و خواهر های دوقلوش اوا و ارام هم بچه های عمو محسن در اخرم که خودت و ارسین...... اینم از بیوگرافی خاندان زاهدی. خواست چیزی بگه که با صدای زنعمو(مامانش) خفه خون گرفت. زنعمو باخم میگه: مثلا عروسیتونه؟! پاشین ببینم. بزور بلندمون کرد و برد برد وسط واسه رقص، من که تا جون داشتم قر دادم با بر و بچ این بزغاله هم یه گوشه وایستاد دست زد فقط ماسته دیگه ایششش.
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
ndjdhd عضو سایت گردید
-
تعجب کردم! یعنی چی میخوان این جا؟ پادشاه نزدیک شد و گفت: - پادشاه اژدهای تاریکی؟ یونا تبدیل به اژدهای بزرگ شد و غرش کرد. دست تریستان بالا اومد. یونا عقب رفت و تهدید آمیز نگاهشون کرد. تریستان بیتفاوت پرسید: - چرا مرگ رو به جون خریدید این جا اومدید؟ میکال خواست حرف بزنه ولی برادرش پادشاه نگذاشت. - میخوام دنبال دختری برای ما بگردی هر چی بخوای میدم. تو دستش یه دستبند اژدهای تاریکی قدیمی به شکل مار هستش، ولی خود دختره هاله پاکی داره. تریستان بی تفاوت پرسید: - چرا باید این کار رو کنم؟ پادشاه به تریستان خیره شد. با اخم جواب داد: - اون دختر برای ما مهمه. میکال جلو اومد و خشمگین نعره زد: - بوی تو روی این کاغذه، دست خط تو روی این برگه نوشته شده، یورا کجاست؟ پادشاه با اخم به میکال نگاه کرد. تریستان بی تفاوت به میکال نگاه کرد. - که چی؟ پادشاه تیز شد و من ترسیدم. - اون دختر هاله پاکی داره، بدرد تو نمیخوره برش گردون. تریستان سکوت کرد. اَه... چقدر ریلکس، آدم رو حرص میده. اصلا چرا میکال و پادشاه دنبال من هستن؟ پادشاه یه قدم دیگه جلو تریستان رفت. - چی میخوای تا اون دختر رو بدی؟ تریستان تو همون واکنش ریلکسش جواب داد: - پادشاهیت رو به من بده من هم به تو میدمش. پادشاه خندید. - میدونی چطور ردم کنی! میکال غرش کرد و خواست حمله کنه. پادشاه بشکنی زد و میکال تو همون حالت خشکش زد. ترسیدم و بیشتر به دیوار خودم رو فشار دادم. به سیب سرخ گاز زدهام نگاه کردم. داشت تو دستم میلرزید چون دستهام لرزش گرفته بود. یونا میدونست کجام، یواشکی نگاهم کرد و اشاره زد داخل قصر برم. تریستان دوباره به حرف اومد. - یورا؟ من همچین کسی رو نمیشناسم از این جا برید. بهتره صلح ما به هم نخوره. پادشاه چشمهای سرخش رو تو کاسه گردوند و جواب داد: - واقعا برای یه دختر میخوای جنگ کنی؟ فکر کنم بهتره یادت بیاد من کی هستم. ذهن تریستان رو خونده بودم ولی میدونستم خیلیچیزها رو نتونستم ببینم چیزهایی از گذشتش همیشه قفل بود و نمیتونستم ببینم. حتی نمیدونم تریستان و پادشاه چقدر هم دیگه رو میشناسن؛ اما میدونم تریستان از پادشاه میترسه ولی نشون نمیده. تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - اگه یادم بیاد آبروی تو میره آکیلا داشت بحثشون و همه چی داغتر میشد. فضا سنگین شده بود. آکیلا، اسمش آکیلا! اسمش هم یه جوریه. بزاقم رو قورت دادم. اسمش انگار خود منبع قدرت بود. آکیلا سرش رو سمت من که تو جایی بودم که هیچکس نمیدید، چرخید. با نگاه سرخش وحشت کردم! سیب از دستم افتاد و قل خورد به دم یونا برخورد کرد. قلبم ایستاد و دست تو جیب پرسید: - از ترکهای غارت سیب بیرون میزنه؟ تریستان چرخید نگاهم کرد. گفت: - از ترکهای غار من همه چی بیرون میزنه، بعضیهاش هم مرگ بار هستن. پادشاه سمت من قدم برداشت. تو یه حرکت سریع از ترک غار بیرون زدم. دویدم و مثل یه بچه بیپناه دنبال بزرگم رفتم. چشمهای آکیلا با دیدنم مسخ شد و نتونست حرکت کنه. از پشت تریستان رو گرفتم. یواشکی به آکیلا نگاه کردم که مسخ شده گفت: - چکارش کردی تریستان؟ تریستان منو کشید تو بغل خودش گرفت. - میتونی ببینی. تو چشمهای آکیلا نگرانی افتاد، نه برای من انگار برای تریستان و نعره زد: - مریض میشی، هاله پاکی نابودت میکنه پسره احمق. شوکه شدم و سرم رو بالا گرفتم تو صورت تریستان خیره شدم. موهام رو نوازش کرد جواب داد: - ادا نیا برای تو مهمم آکیلا، از این جا برو. تریستان منو کشید و با خودش داشت میبرد که آکیلا بازوی تریستان رو گرفت کشید. - تریستان نکنه پیوند زدی؟ تریستان به آسمون خیره شد. - زدم، برو نمیخوام به تو بیاحترامی کنم. آکیلا غرش کرد. - من پدرتم تریستان. یکی انگار با پتک تو سرم زد! مات سرم بالا اومد و به صورت تریستان خیره شدم. میکال از خشکی در اومد و پرسید: - آکیلا چی داری میگی؟ یعنی چی پادشاه تاریکی پسر تو هستش؟ تریستان با اخم، خیره تو چشمهای من سرد جواب داد: - آکیلا پدر من نیست. آکیلا و آکیرا دو قلو بودن و من پسر آکیرا هستم. آکیلا هم حضانت فرزندگی منو گرفت ولی نه من نه اون به روی خودمون نمیاریم. آکیلا با اخم جواب داد: - که چی؟ پسرمی. تریستان سردتر شد. - برای منافعت پسرم صدا نکن. من ملکهام رو دست شما نمیدم. آکیلا به من چشم دوخت گفت: - ایهاب زخم نفرین شده روی بدنش افتاده، سه روز دیگه اگه زخم جوش نخوره میمیره. تو هاله پاکی داری نفرینها با درمان سادهات هم از بین میرن. میکال نگاهم کرد و نزدیکم شد. - دختر باز به کمکت نیاز دارم، کمکم میکنی؟ شوکه شدم! ایهاب؟ حالش بده! به تریستان نگاه کردم و گفتم: - تریستان بریم؟ سرد جواب داد: - ملکه من تو هستی، بخوای بریم همین الان میریم. سر تکون دادم. - ایهاب رو میخوام نجات بدم. تریستان تبدیل به دود سیاه شد و دستبند روی دستم شد. یونا سمت من کیفی گرفت و گفت: - برای تو دوختمش ملکه من، درونش همه نوع معجون و اکسیر گذاشتم. لبخندزدم و تشکر کردم. دست تکون داد: - نگران نباش خاکستر نمیشه. خوشحال شدم و کوله سفید طلایی رو پوشیدم. به میکال و آکیلا خیره شدم و گفتم: - بریم؟ با نگاه آکیلا دروازهای از چند جرقه و برخورد نور به رنگ سرخ باز شد. خودش هم مغرور جلو تر رفت. میکال از گوشه لباسم گرفت و منو با خودش وارد دروازه کرد. انگار از آبشار رد شدم! حس خیسی گرفتم ولی خیس نبودم. صدای گریه آشنایی اومد! سرم رو بالا اوردم که دیدم لیرا بالا سر یه پسر بچه که رنگش زرد و لاغر شده بود ایستاده بود. چشمهام گشاد شد. ایهاب چقدر لاغر و داغون شده بود.
- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
Nazzmizzdapse عضو سایت گردید
-
پارت شصت و سوم وقتی برگشتم، عمو دوباره جلوم سبز شد و همینجوری نگام میکرد. هم به خودم و هم به نایلون داروها تو دستم. نمیتونستم بیشتر از این وقتمو تلف کنم...عفت خانوم و صدا زدم و نایلون داروها رو دادم بهش و ازش خواستم تا ببره بده به دکتر و رفتم نزدیک عمو وایسادم و گفتم: ـ جانم عمو؟! میشنوم. عمو گفت: ـ از کی تا حالا حرف من دیگه برات حتی پشیزی ارزش نداره؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ استغفرالله عمو! این چه حرفیه! یهو با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ پس برای چی رفتی اون دختر و از اونجا نجات دادی پوریا؟! دیگه طاقت نیاوردم و تو چشماش نگاه کردم و منم با عصبانیت گفتم: ـ چون که اون دختر بیگناهه عمو! اون از هیچ چیزی خبر نداره! با همون تن صدای بلند گفت: ـ پسرهی احمق! اون بهت شلیک کرد. مطمئن باش، بهوش بیاد بازم اینکارو میکنه! گفتم: ـ عمو اون یه اتفاق بود! عمو که دید من در هر صورت رو حرف خودم وایسادم، با مشتش آروم زد به قفسه سینه ام و گفت: ـ پوریا اون دختر توی این چند روزی که اینجاست خیلی چیزا از ما دیده، حتی اگه واقعا هم چیزی ندونه، من نمیتونم اجازه بدم از اینجا بره. یا باید اینجا زندونی بشه یا بمیره! این حرف آخرمه.
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت هفت _چشم قربان ، چیزی راجع بهش نظرتون رو جلب کرده ؟ چونم و خاروندم و متفکر گفتم : هنوز زوده برای این حرفا ، کاری که گفتم رو انجام بدین ، زمان خاکسپاری رو فهمیدی؟ _چشم، بله فردا قطعه... بهشت زهرا ساعت ده صبح . سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم . صبح به همراه سروان بابایی در مراسم ختم شرکت کردیم ، مادر و پدر مرحوم خیلی اشفته و نزار بودن ، کم غمی نیست به هر حال دختر جوانشون رو از دست دادن . اسدی غمگین به جنازه همسرش که به خاک سپرده میشد نگاه می کرد ، بیش تر پشیمونی تو چشمش موج میزد ، وسطای خاک سپاری زن جوانی که ظاهری نسبتا امروزی داشت وارد مجلس شد و خودش رو روی خاک انداخت و گفت : بهار ، پاشو ، پاشو بهار ، مثل خواهر بودی برام ، چه جوری رفتنت رو باور کنم . حرکاتش بیش تر مثل نمایش بود ولی استرس تو رفتارش موج میزد ، صداش میلرزید و مدام گره روسری توری کوتاهش رو سفت می کرد ، دستاش میلرزید . خودش رو به طرف مادر بهار کشید و مادر بهار گفت : دیدی مهسا ، دیدی بهارم پرپر شد ، خدا نگذره از کسی که بهار رو ازم گرفت ، خدا لعنتش کنه . دختره خودش رو جمع کرد و به گریه افتاد. حواسم جمع اسدی شد ، مضطرب به دخترک زل زده بود و مردمک چشمش گشاد شده بود . بعد اتمام خاکسپاری جلو رفتم و به اسدی و خانواده مرحوم تسلیت گفتم و بعد رو به بابایی گفتم : تو یک وقت مناسب با پدر و مادر مرحوم نوروزی هماهنگ کن تا به کلانتری بیان. -
پارت هشتادو چهار از ساعت هفت صبح بیدار شده بودم ، نمیدونم چرا برای انتخاب لباس وسواس پیدا کرده بودم هر چی میپوشیدم خوشم نمیومد ، بعد یک ساعت گشتن ، در اخر شلوار جین بوتکاتم رو پوشیدم و تاپ سفیدمم داخل شلوار کردم و روش یک شومیز خط دار راه راه ریز با رنگ ابی ملیح پوشیدم و سه دکمه بالاش رو باز گذاشتم و اون رو هم داخل شلوار گذاشتم ، کمربند سورمه ای رو هم روی جین روشنم بستم و در اخر کت بلند ابی رنگم رو پوشیدم ، موهام رو دم اسبی بستم و چتری کمی گذاشتم و شال ابی کم رنگم رو سرم انداختم ، ارایشم ساده و روزمره بود ، در اخر کتونی هام و کیفم رو برداشتم و پایین رفتم . بابا و مامان صبحانشون رو خورده بودن و تو پذیرایی بودن ، تو اشپزخانه رفتم و یک چایی ریختم ، سریع با یک کلوچه خوردمش و به پذیرایی رفتم . بلند و پر انرژی گفتم : سلاااام بر اهل منزل . مامان سرش رو از موبایلش بیرون اورد و گفت : سلام به روی ماه پرانرژیت ! لبخند زدم و بابا هم گفت : سلام بر صدف خانوم ، این انرژی رو به کی بدهکاریم؟؟؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم : نداشتیما پدر گرام من همیشه پر انرژیم . رو دسته مبل کنار بابا نشستم و دستم و بالای مبل تکیه دادم . مامان با شیطنتی که خیلی وقت بود ازش ندیده بودم گفت : اره ولی امروز یک جور دیگه سر حالییی!! چشم هام و باریک کردم و گفتم : ای ای ، بوی توطئه زن و شوهری میاد ، الکی حرف در نیارین ، فکر کنم دوست دارین من و بی حال و شل و ول ببینین! بابا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت : نه بابا جان ، ما با این صدای پر نشاطت سر حال میایم ، اگه انرژی تو نباشه که این خونه سوت و کوره. لبخند زدم و بغلش کردم ، همون موقع گوشیم زنگ خورد از تو کیفم درش اوردم و اسم اروین روی صفحه افتاد ، تماس رو وصل کردم و بعد سلام دادن گفت دمه دره و منتظرمه ، با مامان اینا خداحافظی کردم و تاکید کردن حتما دوست دارن موقع ناهار اروین رو ببینن .
-
پارت شصت و دوم دکتر اومد داخل اتاق و با دیدن دست من گفت: ـ آارین پوریا، خیلی خوب حرفم و گوش میدی و استراحت میکنی! گفتم: ـ دکتر منو بیخیال! بیا معاینهاش من، بگو چی لازمه من برم بگیرم! دکتر خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: ـ خیرباشه! آشناست؟! پیشونیم و خاروندم و واسه اینکه سوال بیشتر نپرسه، گفتم: ـ یجورایی.. دکتر رفت کنار تختش و دستشو گذاشت جلوی بینیش و گفت: ـ خیلی سخت نفس میکشه! بعد فشارش و گرفت و گفت: ـ اوه، اوه، فشارشم خیلی پایینه! با استرس گفتم: ـ خب دکتر یه کاری بکن! دکتر گفت: ـ یسری دارو برات مینویسم، همین الان برو بگیر...زودترم برگرد. کجا بوده که اینقدر دست و صورتش یخ زده؟! بدون اینکه جوابشو بدم، نسخه رو ازش گرفتم و با سرعت زدم از خونه بیرون و اولین داروخانه نگه داشتم و سریع داروها رو گرفتم.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- فکر میکنم که تو و راموس خیلی خوب همدیگه رو میشناسید؛ اینطور نیست؟! لبخند دستپاچهای زدم و سر تکان دادم؛ اگر میخواستم منطقی فکر کنم من هم تا همین چند وقت قبل او را خوب نمیشناختم. - تا حدودی. ولیعهد با تردید و کمی تعلل ادامه داد: - پس باید بدونی که چطوری میشه اون رو آروم کرد. با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش کردم؛ از چه چیزی داشت حرف میزد؟! - چطور میشه اون رو آروم کرد؟! منظورتون چیه؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره، خب من میخواستم با اون راجع به پدرم صحبت کنم؛ میخواستم بهش بگم که پدرم توی طلسم شدن اون تقصیری نداشته و بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگم برای شکستن اون طلسم تمام تلاشش رو کرده، ولی فکر میکنم که اون هنوز هم از دست ما… یعنی از دست پدرم عصبانیه و من نمیتونم باهاش صحبت کنم. لبخند محوی زده و سر تکان دادم؛ تا آنجایی که میدانستم راموس موجود کینهای نبود و راحت میتوانست همه را ببخشد پس این ترس ولیعهد بیمورد بود. - فکر نمیکنم، راموس خیلی مهربون و بخشندهاس؛ مطمئناً اگه منطقی باهاش صحبت کنید اون هم میپذیره. ولیعهد لحظهای در سکوت سر به زیر انداخت؛ انگار که باور حرفهایم برایش آسان نبود. - تو واقعاً اینطور فکر میکنی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ از بخشنده ومهربان بودن راموس مطمئن بودم و میدانستم که نمیتواند از پادشاه کینهای به دل بگیرد. - بله. ولیعهد لبخندی زد و شانهای بالا انداخت. - پس فکر میکنم اگه راموس هم مثل تو مهربون باشه صحبت کردن باهاش نباید زیاد سخت باشه. لبخندی زدم و دستپاچه سر پایین انداختم؛ گاهی ولیعهد با رفتار و حرفهای مهربانانه و پر محبتش من را خجالتزده میکرد. - شما لطف دارین جناب ولیعهد، ولی باید بگم که راموس از من هم مهربونتره. ولیعهد ابرویی بالا انداخت. - از تو مهربونتره؟ پس من بیخودی اینهمه مدت از حرف زدن باهاش طفره رفتم! از شنیدن حرف او به خنده افتادم و ولیعهد هم با دیدن خندهی من خندید؛ گرچه که او ولیعهد و پسر پادشاه بود، اما مهربانی و شوخطبعیاش از او موجودی دوست داشتنی ساخته بود و حتی مقام بالایش باعث نمیشد که با او احساس راحتی نداشته باشم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- ببینم تو چرا داری اینها رو به من میگی؟! منظورم اینه که تو محافظ ولیعهد هستی و باید طرفدار اون باشی پس… دیانا میان حرفم پرید: - شاید چون نمیخوام تو هم به سرنوشت من دچار بشی… متعجب و گیج نگاهش کردم؛ منظورش چه بود؟! - سرنوشت تو؟! پیش از آنکه فرصت کند جوابی بدهد صدای ولیعهد بلند شد: - بچهها بیاین، میخواهیم راه بیوفتیم. نفس کلافهای کشیدم و از جایم برخاستم؛ باید فکری برای این وضعیت میکردم، نمیتوانستم اجازه بدهم دختری که دوستش داشتم به همین راحتی از دست برود. البته که ولیعهد رقیب قدری به حساب میآمد، اما من باید میتوانستم که از احساس لونا نسبت به خودم مطمئن شوم و اضطراب از دست دادنش را کنار بزنم چون با شرایطی که داشتیم نباید فکرم درگیر چیز دیگری جز نجات شاهدخت میبود و من باید هرچه سریعتر به این وضعیت سروسامانی میدادم. *** لونا با اخم به راموس و دیانایی که در کنارش قدم برمیداشت خیره شده بودم و در دلم از این رفتار آنها حرص میخوردم؛ نمیفهمیدم این دخترک بداخلاق چطور ناگهانی با راموس صمیمی شد؟ آنقدر که راحت در کنارش بنشیند و او را به حرف بگیرد؟! اصلاً راموس چرا به این دختر اهمیت میداد و آنطور با دقت به حرفهایش گوش میکرد؟! چطور او که تا همین چند ساعت قبل تمام حواسش به من بود حالا به کل من را از یاد برده و تمام حواس و دقتش به دیانا بود؟! - چیشده؟ چرا اینقدر گرفتهای بانو؟! سر برگرداندم و نگاهی به ولیعهد که در کنارم قدم برمیداشت انداختم و برای حفظ ظاهر هم که شده سعی کردم لبخند بزنم. - هیچی، چیزی نیست. ولیعهد نیم نگاهی سمت راموس و دیانا انداخت و باز سر به سمت من برگرداند. - انگاری دیانا با راموس خیلی صمیمی شدن؛ اینطور نیست؟ شانهای بالا انداختم و درحالی که خون خونم را میخورد تلاش میکردم که آرام و خونسرد بمانم. - شاید. ولیعهد لبخندی به رویم زد و من هم به ناچار جوابش را با لبخند دادم؛ حوصلهی صحبت کردن با او را نداشتم، ولی مقام و مرتبهی او و رفتار مؤدبانهاش دست و پایم را برای هرگونه رفتار تندی بسته بود. -
پارت صد و سی و دوم مارکوس ابتدا شوکه گونتر را نگاه میکند اما خیلی زود به همان حالت قبل باز میگردد. گونتر که منتظر واکنش او بود متعجب میپرسد: - شوکه نشدی؟ مارکوس سرش را پایین میاندازد و پاسخ میدهد: - میدونستم! برای همین دستور لغو حمله رو صادر کردم و خواستم که به اینجا بیای! گونتر خود را جلو میکشد و به میز میچسبد و با لحنی که تعجب در آن موج میزد میگوید: - چطور؟ از کجا؟ - والنتینا گفت. اون در واقع خونهاش رو ترک کرده! گونتر باورش نمیشد. والنتینا خبر داشته؟ چرا همان روز که آمد چیزی نگفت؟ مارکوس ادامه میدهد: - میخوام یه گروه رو بفرستی لوکا رو پیدا کنن و بیارن. یه گروه که بهش اعتماد داری. باید برنامهی حمله رو هم عوض کنیم. گونتر به تایید حرف های مارکوس سر تکان میدهد. ناگهان به یاد سربازهایی که لوکا برای کمک فرستاده بود میافتد. - باید سربازهایی که فرستاده رو هم از سپاه جدا کنیم. مارکوس اضافه میکند: - و همه اونهایی که با این سربازها در ارتباط هستن. - اونها رو میفرستم یه جای دورتر از خودمون، یه کاری میدم دستشون سرگرم بشن. مارکوس از جا بلند میشود. جامهای روی میز را از تُنگ خون کنارش پر میکند و میگوید: - باید زمان حمله رو تغییر بدیم. باید وقتی شروعش کنیم که انتظارش رو ندارن. هم شروع کنیم و هم پایان بدیم. گونتر به ریختن خون درون جامها نگاه میکند و میگوید: - هیچکس از ما انتظار نداره سر ظهر حمله کنیم. پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد: - اما خب با خورشید چیکار کنیم. مارکوس یک جان را مقابلش گونتر قرار میدهد. با شنل هم که نمیشه جنگید. غافلگیر میشن ولی خودمون ضربه میخوریم. - نور خورشید رو تا یه حدی میشه با نقاب و دستکش و کلاهخود کنترل کرد اما ظهر خیلی زیاده. مارکوس سرجایش مینشیند و یک قلوپ از جام را سر میکشد و مزه مزه میکند. در ذهن بار دیگر تمام جوانب را بررسی میکند. موقعیتی امن برای سپاهش و غافلگیری فرهد... ناگهان چراغی در ذهنش روشن میشود. -طلوع! گونتر که در فکر در حال نوشیدن جام خونش بود با صدای مارکوس از فکر بیرون میآید: - چی؟ مارکوس ادامه میدهد: - از زمانی که اولین پرتوی خورشید میدرخشه تا قبل از طلوع کامل! اونها میدونن ما این زمان منفعل و آرومیم. تو این زمان میتونیم غافلگیرشون کنیم. اون یکم پرتو خورشید رو هم میشه کنترل کرد. میگم برای سپاه دستکش و نقاب و کلاهخود بفرستن. گونتر روی نظر مارکوس کمی تامل میکند و سپس لبخند بر لبهایش مینشیند: - آره، عالیه. گونتر پس از آن با چند گاری پر از صندوقهای چوبی بزرگ به سمت سپاهش حرکت میکند. گاریها را پنهانی از میان درختان عبور میدهند. صندوقها را نزدیک اردوگاه پنهان میکنند و تنها به اردو بازمیگردد. به محض بازگشت سرکردهی سربازان لوکا را فرا میخواند. حکم حفاظت از دژ روی تپه که دید کامل به مرکز قبیلهی گرگینهها را دارد به دستش میسپارد و میگوید: - تا آخر هفته احتمال حمله از طرف کنراد خیلی بالاست. میخوام دژ رو نگه دارید. حتی اگر درگیر شدیم دژ رو رها نکنید. یه لیست هم دست والریوسه، اونها هم تحت امر تو هستن. متحیر به گونتر نگاه میکند. در این مدت هیچکس آنها را تحویل نمیگرفت. او و گروهش یه دلیل طرفداری از مارکوس طرد شده بودند و لوکا آنها را برای جنگ فرستاده بود. اینجا هم به خاطر بیطرف ماندن لوکا هیچکس محلشان نمیداد. این فرصتی که به او داده بودند را از دست نمیداد.
- 132 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و سی و یکم گونتر پس از شنیدن سخنان گرگ خاکستری در فکر فرو رفته بود. به نظرش باید حمله را عقب میانداختند. الان زمان مناسبی نبود. قبل از آن که تصمیمش را با والریوس به اشتراک بگذارد پرده کنار میرود و فردی با نشان پیک وارد میشود. پیک جلو میرود. مقابل آنها زانو میزند، نامهای را در دست میگیرد و میگوید: - پیک سلطنتی هستم عالیجناب. والریوس و گونتر نگاهی رد و بدل میکنند. والریوس از جا بلند میشود و به سمت پیک میرود. نامه را از او میگیرد و برای گونتر میبرد. گونتر نامه را باز کرده و میخواند. والریوس که منتظر به گونتر مینگریست میبیند که گره ابروانش باز شده و یک تای ابرویش بالا میپرد. پس از خواندن نامه اندکی در فکر فرو میرود و سپس رو به پیک میگوید: - برو و بگو نامه رو دریافت کردم و امر عالیجناب اطاعت شد. پیک از جا بلند میشود، بار دیگر تعظیم میکند و "اطاعت عالیجناب" را بر زبان میآورد و چادر را ترک میکند. والریوس کنار گونتر میرود و میپرسد: - اتفاقی افتاده؟ گونتر از جا بلند میشود و پاسخ میدهد: - برنامهی امروز رو لغو کن. امروز حمله نمیکنیم. - چی؟ آخه چرا؟ گونتر شنلش را برمیدارد، نامه را نشانش میدهد و میگوید: - به این علت. سپس ادامه میدهد: - من باید برم کاخ. سپس از چادر خارج میشود و به سمت اسبش میرود. به سمت کاخ میتازد و خود را به مارکوس میرساند. مارکوس در اتاق جنگ منتظرش بود. اندکی بعد هر دو پشت میز در اتاق جنگ مقابل یکدیگر نشسته بودند. - مارکوس نمیخوای حرف بزنی؟ مارکوس آشفته به نظر میرسید. به سختی زبان باز میکند و با صدایی گرفته میگوید: - یه خبر عجیب و مهم به دستم رسیده! گونتر خود را جلو میکشد و میگوید: - منم همینطور، میخواستم پیک بفرستم. - چه خبری؟ گونتر نگاه از چشمان مارکوس میگیرد و پاسخ میدهد: - گرگینه جاسوسمون امروز تونست خودش رو به ما برسونه. حرفهای عجیبی میزد. عجیب و دردناک... - چی میگفت؟ گونتر پس از مکثی نسبتا طولانی به سخنی لب میگشاید: - از یه خائن میگفت! مارکوس با شنیدن کلمهی "خائن" احساس میکند تمام کاخ دور سرش میچرخد. گونتر که حال مارکوس را میبیند سکوت میکند اما مارکوس اصرار میکند ار هویت این خائن پرده بردارد. - اون کیه گونتر؟ بگو. گونتر نگاهش را در اتاق میچرخاند. از پاسخ دادن به مارکوس نمیشد شانه خالی کرد. چندباری دستانش را تکان میدهد و سعی میکند بگوید اما گویی لبانش بر هم چسبیده بود. - گونتر. در نهایت گونتر بدون نگاه کردن به مارکوس لب میزند: - لوکا!
- 132 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و یکم بعد اینکه تو ماشین نشستیم، دیدم که تمام آستین لباسم خونی شده و بخیهام باز شده اما واقعا برام مهم نبود. به صورتش دست میزدم، خیلی سرد بود! ترسیده بودم. واقعا دلیلش چی بود؟! چرا برای کسی که ازم متنفر بود، اینقدر استرس داشتم؟! نباید طوریش میشد! اون گناهی نداشت. فقط بدشانسیش این بود عاشق آدم اشتباهی شده بود و نمیتونست هضم کنه، طرف بهش دروغ گفته...شاهین بهم گفت: ـ داداش، بیمارستان میریم؟! گفتم: ـ نه بیمارستان نمیشه! داستان میشه برامون. بریم خونه. برای دکتر کیارش زنگ بزن و بگو فورا بیاد ویلا. شاهین سری تکون داد و گوشیش و درآورد تا به دکتر زنگ بزنه...الان مشکل اصلی عمو بود. اگه میفهمید بدون اجازه اش، باوان و از سورتینگ درآوردم حتما خیلی عصبانی میشد. اما قانعش میکردم. باید میفهمید که این دختر دروغ نمیگه و واقعا از چیزی خبر نداره...بعد یه زمان طولانی رسیدیم ویلا و دوباره بغلش کردم و داشتم میرفتم داخل که عمو منو از تو حیاط دید...با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ پوریا، هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ کی بهت گفته بدون اینکه از من بپرسی این دختر و از اونجا خارجی کنی! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ عمو بذار ببرمش تو اتاق، میام و بهتون توضیح میدم. بعدش منتظر حرفش نموندم و بردمش تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت...دکتر همزمان با ما رسیده بود و بهش گفتم بره بالا و باوان و معاینه کنه.
-
پارت شصتم دیگه نتونستم منتظر بمونم، بغلش کردم تا ببرمش بیمارستان. شاهین بهم گفت: ـ داداش...از زخمت داره خون میاد! درد داشتم اما واقعا برام مهم نبود. رو به شاهین گفتم: ـ سریعتر ماشینو آمادهکن! شاهین گفت: ـ داداش اگه آقا مازیار بفهمه... با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ شاهین، کاری که بهت گفتم و بکن! شاهین دیگه چیزی نپرسید و با حالت فرار رفت سمت در سورتینگ. مش قربون با تعجب نزدیک در به من و باوان که تو بغلم بود نگاه می کرد. بعد اومد جلومو گرفت و گفت: ـ ببخشید آقا ولی نمیتونم بذارم برید! رییس بهم گفت تا زمانی که خودشون بیان، این دختر باید اینجا باشه. فریاد زدم و گفتم: ـ برو کنار مش قربون! کاری نکن اینجارو روی سرت خراب کنم. مش قربون که از فریاد من خیلی ترسید، چیزی نگفت و رفت کنار. شاهین با سرعت با ماشین اومد و جلوی پاهام ترمز زد. باوان و آروم روی صندلی عقب گذاشتم و خودمم نشستم کنارش و سرشو گذاشتم رو پاهام.
-
رمان صدای نالههای ویولن | ریحانه سعادت کاربر انجمن نودهشتیا
ریحانه سعادت پاسخی برای ریحانه سعادت ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
«به نام خداوندی که ساز در را کوک کرد» پارت اول «آهو» صدای بوق گوشخراش از هر سو به گوش میرسید و صدای رادیو که اخبار عصرگاهی را پخش میکرد در میان آن گم شده بود. رانندهی عصبانی، فشار اندکی به پدال گاز وارد میکرد، کمی به جلو میراند و باز هم ماشین های متوقف شدهی جلویش راه را برایش میبستند. با حرص دستش را روی فرمان کوبید و زیر لب غر زد: - ای لعنت به این ترافیک تهرون که آسایش واس ما نذاشته.دِ واسه چی بوق میزنی مردک! مگه نمیبینی راه بسته است.دوزاری! خسته و کلافه از این همه زیاده گویی راننده سرم را به شیشه تکیه دادم و همانطور که خیره شدم به ساعت مچی دور ساعدم که صدای تیک تاک عقربههایش از فاصلهی نزدیک قابل شنیدن بود، فکرم به نیم ساعت قبل پرواز کرد. *** تیوپ کرم پودرم را میان دستم گرفتم، فشارش دادم تا به صورتم بمالم؛ اما همان لحظه در اتاقم ناگهانی و با صدای بدی باز شد. با ترس توأم شده با تعجب به سمت در گردن چرخاندم. با دیدن آوا نفسی از سر آسودگی و حرص فوت کردم و صدا بردم: -آوا تو در زدن بلد نیستی؟ زهره ترک شدم خب... آوا همانطور که حوله ی حمامش را روی موهای بلوطی کردهاش میکشید با استرس لب زد: - آهو کجا داری میری؟ مگه نمیدونی امشب چه خبره! ابرو بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم. امشب قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاید، آن هم نه یک خواستگار معمولی، خواستگاری که آوا چند وقتی میشد که دل در گرو عشقش داشت. تیوپ کرمم را روی میز گذاشتم و دستهای سرد خواهرم را در دست گرفتم وبا محبتی سر گرفته از عمق وجودم گفتم: - قربون این خواهر استرسیم بشم، تو که باید بدونی من توی این ساعت، روزای زوج کلاس موسیقی دارم؛ پس چراگیر میدی؟ همانطور که از تابلوهای نقاشی ردیف شده روی دیوار اتاقم چشم میگرفت، دست من را فشرد و با التماس گفت: - میشه یه روز نری؟ چشمانم را در کاسه گرداندم و با سرسختی جوابش را دادم: - نخیر نمی شه! چون امشب قراره یه استاد جدید بیاد سر کلاس و من حتماً باید باشم. چشمانش را ریز کرد و موشکافانه پرسید: - که شیطونی کنی واون استاد جدید و بدبخت رو هم مثل بقیه عاصی کنی؟ لبخند شیطانی به لب نشاندم.شانهام را بالا انداختم و در حالی که موبایلم را از شارژ بیرون میکشیدم، با بیخیالی گفتم: - نمیدونم،شاید ! با حرص رو گرفت و چشمهای سیاهش را ریز کرد. - آخر با این شیطنتهات یه کاری دست خودت میدی ها. شانهای بالا انداختم. کاور برگه ها را داخل کوله پشتیام چپاندم و بیخیال لب جنباندم وگفتم : - به خدا تقصیر من نیست، یه غده ای به اسم شیطونی تو وجودم هست که هی تحریکم می کنه واسه اذیت کردن بقیه. آوا که مشخص بود چارهای جز پذیرفتن اوضاع ندارد، حولهاش را روی دوشش انداخت و با نارضایتی مشهودی گفت: - خیلی خوب بابا، حالا که داری میری قول بده تا قبل از ساعت ده و نیم برگردی، قول میدی؟ با کلافگی به ساعت نگاه کردم و گفتم : - باشه بابا، حالا به خاطر چهار نفر ببین چه علم شنگهای ای راه انداخته! آوا دست به کمر زد و طلبکارانه نگاهم کرد. آنقدر عمیق که پرههای بینی عمل شدهاش از هم باز و بسته میشد. - اولاً که چهار نفر نیستن و پنج نفرن، دوماً ایشاالله سرخودت بیاد ببینم چی کار می کنی، سوما باید قول بدی زود بیای. ناگهان دستم از حرکت ایستاد. کولهام را روی تخت رها کردم و در ذهنم، خانوادهی خواستگار آوا را سرشماری کردم. - چهار نفرن دیگه خره! خود سروش و خواهرش و مامان و باباشن دیگه؟ نفسش را با صدا بیرون داد. مشخص بود بیش از اندازه کلافهاش کردهام که با جدیت گفت: - آبجی جونم داداش بی نوای سروش چی پس؟! صورت پر از سوال من را که دید، دست هایش را در هوا تاب داد توضیح داد: - بابا همونی که یکبار با سروش اومد دنبالم، یادته؟ هیچ نمیدانستم دربارهی چه کسی صحبت می کند. من حتی یادم نبود امروز درسلف دانشگاه چه خوردهام، آنوقت آوا توقع داشت چهرهی کسی را که تنها یکبار از پشت پنجره دیده بودم به یاد بیاورم! لب هایم را کج و کوله کردم و با بی حوصلگی گفتم: - باشه بابا حالا نمیخواد با این خواستگارت چشم منو کور کنی...میرم و زود بر میگردم،باشه؟ به ناچار راضی شد و لب زد: - از دست تو، برو به سلامت. نیشم را شل کردم و در مقابل نگاه غضبناکش، کمی گردن کج کردم و محکم گونهاش را آبدار بوسیدم.آوا که تازه از حمام بیرون آمده بود، باحرص جای بوسهام را پاک کرد و غرید: - چه خبرته مگه داری بادکش میندازی؟!یعنی تو بلد نیستی یکم با ناز بوس کنی؟...اه اه تفیم کردی... قیافهاش را در خود جمع کرد و بعد از خروجش از اتاق در را محکم بست. هنوز هم صدای غرغرش به گوش میرسید! پشت سرش ادایش را در آوردم و مجدد مقابل آیینه ایستادم و مشغول مالیدن کرم پودر روی صورتم شدم.- 1 پاسخ
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
پارت پنجاه و نهم مش قربون که گیج شده بود، یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به شاهین و بعدش رفت درو باز کرد. فضا خیلی بزرگ بود و باید دنبالش میگشتم! از همون اول با صدای بلند صداش زدم: ـ باوان...باوان...صدای منو میشنوی؟! صدام اکو میشد و بجز صدای خودم هیچ چی نمیشنیدم. یهو با صدای شاهین به خودم اومدم: ـ داداش پوریا، اینجاست! رفتم تو اون نقطه کوری که پوریا وایستاده بود، دقیقا پشت جعبهها. از استرس، قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمیاد. درد زخم خودمو فراموش کرده بودم و فقط به فکر باوان بودم. تا رسیدم بهش دیدم که روی صندلی که افتاده پایین، دست و پاهاش بسته شده و روی دهنش هم چسب زده. معلوم نیست چقدر جیغ و داد کرده بود و کسی هم به دادش نرسید! از اینکه توی اون وضعیت دیدمش، واقعا دلم درد گرفت. نوک بینیش و گونههاش از سرما قرمز شده بود. رفتم کنارش نشستم و چسب و از رو دهنش باز کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد. رو به شاهین گفتم: ـ چرا وایستادی؟! دستاشو وا کن! شاهین هم همزمان با من مشغول باز کردن طناب دور دست و پاهاش شد. چند دور زدن به صورتش و با استرس صداش زدم: ـ باوان، باوان...چشماتو وا کن! فایدهایی نداشت. اصلا تو حال خودش نبود. سریع نبضش و گرفتم. شاهین پرسید: ـ زندست؟! گفتم: ـ آره ولی نبضش ضعیف میزنه!
-
پارت صد و سیام ساعتی قبل از شروع فردی سراسیمه خود را به داخل چادر میاندازد. گونتر و والریوس، هر دو دست بر قبضهی شمشیر به سمت کسی که خود را داخل چادر انداخته بود میروند. فرد شنل پوش دست بر زمین میگیرد و بلند میشود. شنل را که عقب میکشد هر دو میایستند. خنجری که تا نیمه بیرون آورده بودند را به قلاف بازمیگردانند. او خودی بود. همان گرگینهی جاسوس بود که در این مدت نتوانسته بود از قلمرو خارج شود. والریوس جلو میرود، دست بر شانهاش میگذارد و میگوید: - خودتی پسر؟! کجا بودی؟ دیر آمده بود اما دست پر بود. خبرهای مهمی آورده بود. هر سه دور میز وسط چادر مینشینند. گونتر سکوت را میشکند: - خب بگو. گرگ خاکستری گلویی تازه میکند و میگوید: - برای شکستن فرهد اول باید خائن داخلی رو کنار بزنید! گونتر ابرو در هم کشیده و خود را جلو میکشد: - خائن داخلی؟ نگاهش را بین گونتر و والریوس میچرخاند و با تکان دادن سر تایید میکند. - کی؟ اون کیه؟ - لوکا! گونتر یکه خورده نگاهش میکند. گرگ خاکستری که تحیر و شوک را در نگاه آن دو میبیند ادامه میدهد: - اون از داخل ضربه میزنه. قبل از حمله به فرهد اول اون رو زمین بزنید. در قلمرو گرگینه ها قیامت بود. هرکس به سویی میدوید و همه مشغول کار بودند. رزا به سمت اتاق فرهد میرود و بی در زدن وارد میشود. فرهد که مشغول صحبت و برنامه ریزی با کنراد بود با ورود رزا صحبتش رزا قطع میکند. نگاهی به رزا میاندازد و با سر به کنراد اشاره میکند برود. رزا جلو میرود و با دلواپسی میگوید: - چه اتفاقی داره میوفته فرهد؟ میگن قراره جنگ بشه آره؟ فرهد دستانش را در دست میگیرد و با لحنی اطمینان بخش میگوید: - تو نگران هیچی نباش. رزا اما دوباره نگرا میپرسد: - فرهد حقیقت داره که قراره جنگ بشه؟ فرهد به جنگل چشمانش خیره میشود و لب میزند: - تا وقتی من رو داری به این سوال فکر نکن. چه جنگ بشه چه نشه جای تو کنار من امنه؛ من نمیذارم اتفاقی برای تو بیفته. رزا دست راستش را روی قلب فرهد میگذارد و زمزمه میکند: - اما من نگران توام. نگرانیاش در نظر فرهد شیرین میآید و لبخند را میهمان لبهایش میکند. - نگران نباش.
- 132 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و بیست و نهم والنتینا مصمم سر تکان میدهد. - مطمئنی؟ - هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم. با این جملهاش و نگاه مصمم و لحن محکمش لوکا احساس میکند چیزی درونش فرو میریزد. سعی میکند بیتفاوت برخورد کند. نگاهش به سمت تخت کشیده میشود. به آن سمت میرود. والنتینا خود را جلو میاندازد و مانعش میشود: - کجا؟ - پسرم رو میبرم. - مگر اینکه از روی جنازهی من رد بشی! لوکا یکه خورده نگاهش میکند. احساس میکرد دیگر نمیتواند آن چشمان بیپروا را تاب بیاورد. چیزی گلویش را گرفته بود و فشار میداد. چشمانش شمشیر را از رو بسته بود. نگاه از چشمان وحشیاش میگیرد و به سرعت اتاق را ترک میکند و درب را میکوبد. با صدای برخورد در به چهارچوب شانههای والنتینا بالا میپرد و سپرش فرو میریزد. پسرش که با صدای درب از خواب پیدا بود چشمانش را میمالد و با صدایی خواب آلود مادرش را صدا میزند: - مامان چی بود؟ والنتینا کنارش روی تخت مینشیند. به تاج تخت تکیه میدهد و سرش را در آغوش میگیرد: - چیزی نبود مامان جان. لوکا هنوز نفهمیده بود او نیز همچون مارکوس نوادهی باسیلیوس است. لوکا آرامتر از آنچه گمان میکرد عقب نشینی کرده بود. لوکا سراسیمه از کاخ خارج میشود. یک سرباز تا او را میبیند سمت اصطبل میرود و اسبش را میآورد. روی اسب میپرد و به تاخت از آنجا دور میشود. بیهدف میتازد. وقتی به خودش میآید که نزدیک دره بود. اسب شیهه میکشد و لبهی پرتگاه توقف میکند. نفس نفس زنان به دور و اطراف مینگرد. پرتگاهی که محل قرارهای او و والنتینا بود. احساس میکند صدای خندههایش هنوز در دره میپیچد. اولینبار اینجا چشمان مهربانش را کشف کرده بود اما حالا تنها دو گوی سرخ سرد و خشن را به یاد میآورد. گونتر سپاهش را به خط میکند. خبر تغییر آرایش گونتر به سرعت به کنراد میرسد. کنراد به محض شنیدن خبر خود را به میدان میرساند. این حرکت گونتر یعنی آمادگی برای جنگ، باید آماده میشدند. مارکوس ابتدا برای بار آخر به فرهد پیغام میدهد تسلیم شود و دست از لجاجت بردارد اما فرهد اعتنایی نمیکند. همه چیز برای شروع حمله آماده بود. والریوس و گونتر در چادر فرماندهی بودند.
- 132 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و بیست و هشتم دستی در میان موهایش میکشد و مرتبش میکند. جلو میرود و سعی میکند لبخند بر لب بنشاند. سرش را برای ادای احترام خم میکند و میگوید: - درود بر عالیجناب مارکوس! مارکوس دستانش را پشت میبرد و سر تکان میدهد: - درود جناب لوکا. از این طرفها؟ لوکا پوزخند میزند و به والنتینا نگاه میکند: - اومدم دنبال همسرم. مارکوس نیز نگاهش را معطوف والنتینا میکند: - چه زود، بیشتر کنارم میموندی خواهر. والنتینا دست به سینه چند قدم جلو میرود و میگوید: - راستش هنوز قصد رفتن ندارم. با این حرفش لوکا تیز نگاهش میکند و با حرصی که سعی در پنهان کردنش دارد میگوید: - عزیزم من اومدم دنبال تو! - درسته، والنتینا جناب لوکا وسط اون همه کار و مشغله اومده دنبال تو. لوکا و والنتینا متوجه طعنهی مارکوس میشوند. لوکا به سپاه مارکوس نپیوسته بود و تنها صد سرباز فرستاده بود و مشغله و کار را بهانه کرده بود. والنتینا شرمندهی برادرش بود. مارکوس نفسش را فوت میکند و سکوت را میشکند: - به هر حال تصمیم با خودته والنتینا. لوکا گلویی صاف میکند و با لبخندی نصفه نیمه رو به والنتینا میگوید: - من تازه رسیدم و هنوز وقت نکردم با والنتینا صحبت کنم. سپس رو به مارکوس ادامه میدهد: - میخواهم اگه بشه باهاش صحبت کنم، تنها؛ اینطوری راحتترم! مارکوس ابرو در هم میکشد، نگاهی به هر دوی آنها میاندازد، سری تکان میدهد و بیحرف اتاق را ترک میکند. توماس پشت سرش درب را میبندد. مارکوس کلافه اطراف را از نظر میگذراند. حس خوبی به لوکا نداشت. احساس میکرد خواهرش آرام نیست. - توماس. - بله عالیجناب. آرام پچ میزند: - همینجا بمون، نگرانم. توماس اطاعت کرده و مارکوس میرود تا به ادامهی جلسهاش برسد. دلش راضی به تنها گذاشتن آنها نبود. پس از رفتن مارکوس لوکا خشمگین به سمت والنتینا قدم برمیدارد و میگوید: - هنوز وقت نکردی برادرت رو ببینی؟ چرا؟ آخی درگیره؟ والنتینا ابرو درهم میکشد. از این لحن حرف زدن لوکا متنفر بود. - جمع کن بریم زود باش. والنتینا به سمت پنجره میرود: - من پام رو اونجا نمیذارم. لوکا نیز کنار پنجره میرود. - یعنی چی! والنتینا به چشمان لوکا خیره میشود و مثل خودش پاسخ میدهد: - یعنی همین، من دیگه تحمل تو و کارهات رو ندارم. لوکا جلو میرود. والنتینا عقب میکشد و میگوید: - جلو نیا. برو عقب، سمت من نمیای. همین الان هم میری اسبت رو برمیداری و برمیگردی همون جایی که بودی وگرنه میرم پیش مارکوس و هر چی میدونم رو میگم. لوکا در جایش خشک میشود. دختری که امروز برایش چنگ و دندان نشان میداد همان دختر پر مهر دیروز است؟ خودش این کار را با او کرده بود. - این حرف آخرته؟
- 132 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و بیست و هفتم مارکوس و گونتر و والریوس و چند تن از سرداران نامی سپاهش دور میز جمع شده بودند. مارکوس از جا بلند میشود و دستانش را روی میز میگذارد و وزنش را روی دستانش میاندازد. چهرهی تک تک اعضا را از نظر میگذراند و پر صلابت میگوید: - وقتش رسیده که این یاغی رو سرجاش بنشونیم ومپایرهای من. شمشیر... با ورود ناگهانی توماس جملهاش ناتمام میماند. سر ها همه به سمت درب میچرخد. در چنین شراطی هیچکس حق نزدیک شدن به اتاق جنگ را نداشت. مارکوس بلافاصله پس از شنیدن حرف توماس از اتاق جنگ خارج میشود. راهروها را یک به یک میگذراند و با عجله به سمت اتاق خواهرش میرود. لوکا در وسط اتاق ایستاده بود و خشمگین به والنتینا نگاه میکرد. - کاخ پدری خوش گذشت؟ والنتینا نه تنها پاسخش را نمیدهد که حتی نگاهش هم نمیکند. پر حرص با فکی قفل شده میغرد: - با اجازهی کی عمارت رو ترک کردی؟ به چه حقی پسرم رو با خودت بردی؟ ها؟ رفته رفته صدایش بلندتر میشد. والنتینا نگران به پسرش نگاه میکند و انگشت اشارهاش را مقابل صورتش میگیرد: - هیشش، الان بیدارش میکنی. لوکا نیم نگاهی به فرزندش میاندازد. اندکی در سکوت با دست روی میز کنارش ضرب میگیرد و کلافه به زیر پایش نگاه میکند. چند نفس عمیق میکشد تا آرام شود و سپس نگاهش را تا چشمان سرخ والنتینا بالا میبرد. رنگ چشمانش با چشمان برادرش مو نمیزد. - جمع کن بریم. والنتینا نگاه میگیرد و کوتاه میگوید: - من نمیام. با همان یک کلامش خشم لوکا را دوباره شعلهور میکند. لوکا دیگر نمیتواند خوددار باشد. به سمت والنتینا خیز برمیدارد، دستش را میگیرد و او را به سمت خود میکشد و در کمترین فاصله از صورتش غرش میکند: - همین حالا از اینجا میریم. والنتینا لج بازانه دستش را میکشد: - من با تو هیچ جا نمیام. در میان همین کشمکش درب اتاق با ضرب باز میشود و مارکوس وارد اتاق میشود. هر دو به سمت در سر میچرخانند. لوکا با دیدن مارکوس دست والنتینا را رها میکند و خود را عقب میکشد.
- 132 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و بیست و ششم رزا را به اتاقش هدایت میکنند. رزا روی صندلی و پشت میز گرد اتاق مینشیند و به دیوار مقابلش خیره میشود. نگاه دوروتی لحظهای از مقابل چشمانش کنار نمیرفت. یکی از نگهبانان به سالن اصلی میرود. راونر تازه رسیده بود و فرهد میخواست سخن بگوید که نگهبان را جلوی درب ورودی سالن دید. حرفش را قورت داد و با سر به اشاره کرد که جلو بیاید. سرباز جلو میرود و تعظیم میکند. فرهد که آمدن بیموقع او عصبی بود تند میپرسد: - چی شده؟ - رزا، اون دختره رو دید! فرهد ابتدا مات نگاهش میکند. کم کم ذهنش پردازش کرده و متوجه منظورش میشود. شتابزده جلو میرود و میگوید: - یعنی چی؟ چطوری آخه؟ مگه نگفتم نباید اون دو تا همدیگه رو ببینن؟ سرباز سر به زیر پاسخ میدهد: - اون زیر زمینی که دختره اونجا بود دچار ریزش شد. داشتن جابهجاش میکردن. ما هم جلوی عمارت بودیم. یهو از دست نگهبان ها فرار کرد و دوید سمتش. فرهد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. سرباز تا نگاهش بع صورت برافروختهی فرهد میافتد سریع اضافه میکند: - البته ما خیلی سریع جداشون کردیم. فرهد که در هر حال انفجار بود ناگهان فریاد میزند: - برو بیرون! صدای فریادش در سالن میپیچد و لرزه بر تن سرباز میاندازد. راونر و کنراد نیز تکان میخورند. سرباز سریع سالن را ترک میکند و غیب میشود. فرهد با همان غیض و غضب به سمت راونر میرود و فریاد میزند: - میبینی؟ از صدای فریاد بلند و نزدیک فرهد راونر صورتش در هم میشود. رزا قوی و زیرک بود و مثل ماهی در دست لیز میخورد. کنراد تنها به راونر نگاه میکرد و گویا حاضر به کمک به او نبود. راونر باید خود اوضاع را درست میکرد. با صدایی آرام و با ملاحظه سعی میکند فرهد را به آرامش دعوت کند و میگوید: - تو خودت هم حتما متوجه شدی که رزا مثل باقی نیست. باید مدام تحت مراقبت باشه. فرهد از راونر فاصله میگیرد و در سالن چرخ میزند و دستانش را در هوا تکان میدهد: - خب منم همین کار رو کردم. هر روز دادم یه جام از اون معجون رو بهش میدم. - عالیجناب راستش... راونر نمیتواند جمله اش را کامل کند. از واکنش فرهد واهمه داشت. فرهد اما منتظر ادامهی سخنش بود: - راستش چی؟ راونر در دل بر خود لعنت میفرستد. وقتی بیفکر دهان باز میکند همین میشود. فرهد منتظر بود و او باید پاسخ میداد. هر چه فکر میکند چیزی نمییابد تا جایگزین سخنش کند. در نهایت با احتیاط ادامه میدهد: - بنظرم لازمه که این گَرد همیشه دور و اطرافش باشه. شاید... شاید... - شاید چی؟ راونر سرش را پایین میاندازد و دل را به دریا میزند: - شاید لازم باشه شما هم از اون مثل یه عطر استفاده کنید. فرهد عصبی خنده سر میدهد. مسخره بود. پس از خندهای طولانی با چشمانی سرخ به راونر زل میزند و شمرده شمرده میگوید: - من شدم بازیچه دست تو؟ راونر سریع سر بلند میکند و پاسخ میدهد: - نه عالیجناب، این حرف من نیست. این رو همون جادوگر سیاه طرد شده گفت. فرهد پوزخند میزند و به سمت جایگاهش رفته و مینشیند. خودش کم بود، دوستهای یاغی و طرد شدهاش هم اضافه شده بودند. راونر جلو میرود و میگوید: - عالیجناب فقط کافیه صبر داشته باشید و جلوی اون دختر عصبانی نشید چون ممکنه روحش رو از خواب بیدار کنه. فرهد نگاه بدی حوالهاش میکند و زیر لب به زمین و آسمان بد و بیراه میگوید. لوکا سوار بر اسب به سمت کاخ باسیلیوس میتاخت. چند روزی میشد که همسر و فرزندش به کاخ رفته بودند و حالا باید برای بازگرداندن آنها میرفت. نباید نگاه مارکوس را حساس میکرد. وارد کاخ میشود و افسار اسبش را به یک سرباز تحویل میدهد و پلههای ورودی را دو تا یکی بالا میدود. توماس که صدای شیهه اسب را شنیده بود سریع خود را به ورودی میرساند. با دیدن لوکا به سمتش میرود و ادای احترام میکند. منتظرش بود. میدانست همین روزها خواهد آمد. لوکا سراغ همسرش والنتینا را میگیرد. توماس تا اتاق او همراهیاش میکند و خود درب اتاق را به صدا در میآورد. والنتینا که تازه چشم باز کرده بود کنار فرزندش دراز کشیده و دست درموهایش میکشید و به صورت غرق در خوابش نگاه میکرد. با صدای درب اتاق به خیال اینکه یا برادرش هست یا توماس درب را باز میکند. با دیدن لوکا یکه خورده قدمی عقب میرود. لوکا سریع توماس را کنار میزند و جلو میرود و با لحنی گرم و صمیمی میگوید: - والنتینا عزیزم. والنتینا به خودش میآید و سعی میکند در مقابل چشمان تیزبین توماس طبیعی رفتار کند. او تیز جلو میمیرود و لبخند بر لب مینشاند: - سلام.. لوکا. لوکا جلو میرود و والنتینا را مجبور به عقب رفتن میکند. وارد اتاق میشود و با لبخند به توماس در را به رویش میبندد. توماس به درب بسته نگاه میکند. محال بود والنتینا را با او تنها بگذارد. سریع به سپت اتاق جنگ حرکت میکند. باید به مارکوس خبر میداد.
- 132 پاسخ
-
- 2
-
-
blue عضو سایت گردید
-
آره عزیزم همشون جزو انتشار هستن
- 86 پاسخ
-
- 2
-
-
بلند شدم. به دختری که خیلی زیبا بود چشم دوختم. دختره هم با دیدن من دهنش باز موند. - خدای آسمان! چقدر زیبایی؟ چرا به من میگه؟ خودش که انگار عروسک آسمانی بود. تریستان از تو ساک لباسی حریر بیرون اورد و گفت: - نیوردمت اینجا اورنینا ملکه منو دید بزنی. سرورم، به ستارهها اعتماد نکنید. ستارهها فاقد جنسیت هستن و برای این که ظاهرشون قابل رویت باشه بسته به سلیقه، ظاهر مرد یا زن در میان پس ممکنه دختر رو به روت دو دقیقه دیگه مرد باشه. شوکه شدم و پرسیدم: - یعنی چی؟ اورنینا خودش جواب داد: - من ستاره هستم یه ستاره واقعی مثل خورشیدی که زمین رو گرم میکنه و اون ستارههای ریزی که تو آسمان میببینی. فقط با فرق این که من زاده ستارگان هستم میتونم از آسمان جدا بشم و برای خودم ظاهر بسازم با پرتوهام. الان متوجه شدم چی میگه! نزدیک من شد و گفت: - خیلی عالی و زیبایی کاش طلسم نبودی بوی واقعیت رو میشنیدم. تریستان کمکم کرد لباس حریر شفاف سبز رو بپوشم. یه لباس بلند حریر، پوشیدنش با نپوشیدنش فرقی نداشت. تنها جاهایی که از بدن من معلوم نبود نقاط خصوصیم بود. بازم خوبه یه جا رو میپوشوند. دلم تاب نیورد و کلافه پرسیدم: - لباس بهتر نبود؟ تریستان رو به روم ایستاد و گفت: - لباسهای آسمانی همه همین هستن. از تاروپود پرتوهای ستارگان و آسمان بافته میشه. این لباسها نباید گم بشه چون اصلا لباسی نیست که روش قسمت بذاری. فرض کن یه موجود زندهاست پاره بشه خودش ترمیم میشه کثیف بشه خودش پاک میشه. قدرت پرتوهای ستارهرو فکر کنم دیدی یه تخت به اون بزرگی رو نابود کرد. ترسیدم و لب زدم: - منو نابود نکنه! ساک لباس رو بست. - نه نمیکنه موجودات زنده رو آسیب نمیزنه، فقط میسوزونه. برای انسانها داغی مثل مذاب چون تو بدن مانا ندارند. ولی اینجا تو این جهان که اومدی در حد یه حرارت لذت بخش از تو حس میکنند. چرخیدم؛ لباسم زیبا موج برداشت مثل گل و درخشان شد. رو به روی آینه ایستادم، خود خود الهه شدم. خیلی خواستنی و خطرناک. اورنینا پشت سرم قرار گرفت. بدنش درشت شد و برجستگیها محو شد. ظاهر مردانه گرفت و گفت: - بانو بذارید اندازههای شما رو بگیرم تا لباسهای شما رو ببافم. چشمهاش درخشید. دستهام رو باز و بست کرد. هیچ متری تو دستش نبود. فقط چشمهاش درخشان شده بود. پنج دقیقه بعد عقب رفت. به تریستان گفت: - بهتره بفرستیش آسمان این جا جای زندگی براش نیست. تریستان به من خیره شد و سرد جواب داد: - میتونی بری. اورنینا پوفی کشید و به من چشمک زد. تبدیل به ستارههای کوچیک و فشرده به اندازه یه مشت شد رفت. تریستان به رفتن اورنینا اهمیت نداد و گفت: - فعلا روی تخت من بخواب تا وسایل اتاقت رو درست کنیم. بدون این که برگرده و نگاهم کنه ادامه داد: - بریم ادامه تمرین ملکه من. رفتش و اداش رو در اوردم: - ملکه من، والا انگار من محافظ تو هستم و تو شاه منی. بریم ادامه تمرین، من الان تو شوک لباس و جواهراتمم. پا کوبان و خسته از تمرینهای مکرر که هرچی تلاش میکنم آقا تریستان رو راضی نمیکنه بیرون زدم. وقتی بیرون اومدم یه شمشیر خیلی بزرگ تو دستش دیدم و سکته کردم. یونا هم وحشت زده گوشهای ایستاده بود. باد شدید میوزید و موهام و لباسم رو تکون میداد گفتم: - این نامردیه! شمشیرت خیلی غوله! سرش کج شد و نگاهم کرد. - من اژدهام توقع نداری یه شمشیر کوچیک تو دست بگیرم. مثلا میشه بیای به اژدها بگی بیا با خلال دندون با من مبارزه کن. چند بار پلک زدم. اووفـــــ چقدر جواب تو آستین داره و گفتم: - من چطوری شمشیرم رو که رفت تو مخم در بیارم؟ دست تو جیبش کرد و شمشیر رو تو دستش تاب داد که با با شدت به دورش گرد باد زد. یا مادر فولادزره! اگه این شمشیر به من بخوره از وسط دو تکیه میشم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم. نمیتونستم خودم رو راضی کنم برم باهاش مثل همیشه مبارزه کنم. یونا که خودش اژدها بود، مثل چی وحشت زده بود. بعد من که یه آدمم جلوی تریستان چکار کنم مثلا؟ فقط یه معجزه میتونه منو از دست خودش و شمشیرش نجات بده. خیلی با حوصله نگاهم کرد و گفت: - ملکه من، اگه نیای، مجبور میشم با کمال احترام تنبیهت کنم. ترسیدم. تنبیه یه بار کرد. یه کاسه سوسک آبی رنگ جلوی من گذاشت و گفت بخورم. همشون زنده بودن وای حاضرم بمیرم ولی تنبیه نشم. با سرعت دویدم و دستم رو بالا اوردم. - آمادهام بزن از وسط نصفم کن. سرش رو رو به آسمان گرفت چیزی گفت. داشت دعا میکرد؟ سرش رو پایین اومد. ترسناک نگاهم کرد و جدی شد. خیز گرفت و با شمشیرش حمله وار شد. چشمهام گرد شد و عقب پریدم. زیر پاهام خالی شد و زمین افتادم. الان وقت درد نبود، با این که پشتم درد گرفته بود بلند شدم. شعار تریستان یه چیزی بود.« فقط زنده بمون، حالا با هر روشی.» تیز حمله کرد تا اومدم جا خالی بدم، کمرم با شمشیرش برش خورد و از درد لرزیدم. از بی دست و پایی خودم عصبی شدم یک ساله دارم ازش کتک میخورم. نعره زدم و سمتش دویدم. شمشیر تا خواست به من بخوره پریدم و پا به شمشیر کوبیدم و خیز گرفتم سمتش بزنمش، با مشت جوری زدم که روی زمین پخش شدم. نفس نفس دردناکی زدم و نالیدم: - چرا انقدر محکم میزنی؟ تریستان شمشیر رو بالا اورد منو دو قسمت کنه و گفت: - این جوری موضوع رو جدی نمیگیری. جیغی از ترس زدم و از زیر ضربه شمشیر فرار کردم. راه شمشیر رو کج کرد! اصلا انتظار نداشتم و با سینه شمشیر محکم تو شکمم زد. از درد شکم و دندههام زانو زدم. درد کل بدنم رو از حس انداخته بود. ولی من داشتم یاد میگرفتم تو مبارزه درد نباید معنی داشته باشه باید با درد دست رفاقت بدم و ازش برای قدرتمندتر شدنم استفاده کنم. یونا خواست بیاد خوبم کنه تریستان سرد جواب داد: - هنوز نه، هنوز جون داره میتونه مبارزه کنه دلش رو به خوب کردنش خوش نکن. هر چقدر به خودم امیدواری بدم بازم سردی تریستان حالم رو بد میکنه. عصبی شدم، ناراحت شدم، حس حقارت کردم. از درد بغض تو گلوم جمع شد، نفسهام پر از درد شد. باز به خودم سعی کردم بیام. من یاد گرفتم کوتاه نیام، عزیز دوردونه بزرگ شدم. با اینکه بابا طبابت رو بدون اجبار یادم میداد، ولی من میخواستم همیشه فراتر برم. این که برای خودم یه کارهای بشم به من حس با ارزش بودن میداد؛ الان اصلا حس خوبی نداشتم، حس بدبختی و تحقیر دارم. بغضم رو قورت دادم، درد داشت جونم رو از بدنم بیرون میکشید. ولی بدنم هنوز گرم بود نباید بذارم بدنم سرد بشه وگرنه درد بدتر میشد. بلند شدم، پاهام میلرزید. حس درد و ضعف بدنم رو لو میداد. سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. از همه وجودم با خشم گفتم: - یه روزی انقدر قدرتمند میشم. مثل الان تمام کتکهایی که می خورم رو بهت جواب میدم. به شمشیرش خیره شد. - برای یاد دادنت حاضرم بزنمت، خونیت کنم، دست و پاهات رو بشکنم. اگه این کارم توی دل تو شعله انتقام رو روشن میکنه حاضرم برای قوی شدنت این شعله رو به جون بخرم. با پایان حرفش حمله کرد. از حرفش خجالت کشیدم. واقعا من چقدر بیچشم و رو هستم. اون داره تلاش میکنه تا من قوی بشم بعد من... همه شرمم رو قدرت کردم و شمشیری که میتونستم درونم احساسش کنم رو با نعره احضار کردم. - نغمهی ستارگان آواز نور بیندازید. گردههای طلایی تو دستم درخشید و شمشیر امپراتور تو دستم شکل گرفت. این بار کامل نه نصفه، تیغهای سیاه و طلایی داشت. با جواهرات آسمانی، که زیر نور خورشید میدرخشید. حس اعتماد بنفس و سر خوشی تو وجودم پر رنگ شد. با قدرت به شمشیرش ضربه زدم، جرقه برخورد دو تا شمشیر تو هوا رفتن. از شدت برخورد، لرز از تو دستم و مچم، افتاد تو بدنم و شوکه شدم. تریستان شمشیرش رو غلاف کرد و گفت: - بد نبود خیلی طولش دادی تا احضارش کنی. یونا زخم و شکستگی ملکه رو خوب کن نیم ساعت استراحت داری. هنوز تو لرز شمشیر و جرقههاش بودم. چرا حتی ضربه زدن و جواب دادن به ضربه درد داشت؟ اومدم بیفتم یونا منو گرفت. نور سبزی از دستش بیرون زد. گرم و لذت بخش، چشمهام رو بستم. یونا: خیلی خوب بودی ملکه، قویتر ادامه بده. لبخند خسته زدم و برای اولین بار زبون باز کردم. - ولی انگار برای تریستان راضی کننده نبوده. خندید. چشمهام رو باز کردم نگاهش کردم. - اتفاقا میبینه، فقط... فقط نمیدونم اسمش رو چی بذارم. برگشتم به تریستان که به دیوار غار تکیه داده بود و سیگار میکشید نگاه کردم. جواب یونا رو دادم. - فقط مغروره. یونا سکوت کرد و هیچی نگفت. نفسم رو راحت و بدون درد بیرون دادم. - ممنون یونا، مثل همیشه معجزه کردی. لبخند زد و بلند شد رفت. روی حریر لباسم دست کشیدم. با این که نازک و شفاف بود ولی گرم نگهم داشته بود، اصلا احساس سرما نداشتم. بلند شدم و به آسمون نگاه کردم. خیلی باد میاومد. سمت میزی که یونا بیرون گذاشته بود و یه کاسه میوه برای من روش قرار داشت بود رفتم. سیبی سرخ برداشتم و عمیق بو کشیدم. بوی خوش بهشتیش بینیم رو پر کرد با ولع گاز زدم. به صخره تکیه دادم که حضور شدیدی رو حس کردم. تریستان تکیه از دیوار برداشت و گفت: - سرورم لطفا برو تو غار. سر تکون دادم و تو غار رفتم. اما خیلی کنجکاو بودم. لبه غار جوری که دید داشته باشم ایستادم و نگاه کردم. دروازهای باز شد و از درون دروازه پادشاه قلمروی دراکو همراه میکال اومد!
- 24 پاسخ
-
- 3
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
Yaatoff عضو سایت گردید
-
داستان راز یک قتل | bano.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ششم ابرویی بالا انداخت و گفت : ما که از مهندس بدیی ندیدیم ، سر صدایی هم ندارن ، البته دیشب خانومشون ، کمی نا خوش احوال بودن ، فکر کنم دعوا شون شده بود ،البته نه که فالگوش وایسم ها ، نه صداشون بلند بود. خداروشکر خوب کسی گیرم اومده بود ، از اون دسته ادم های خاله زنک بود که راجع به همچی اطلاع داشت و بدون دردسر به اشتراک میذاشت. گفتم : اخلاقشون با خانواده و هم سایه ها خوبه ، اخه اخلاق خیلی برای تیم ما مهم هست؟ لبخندی زد و گفت : والا ، من تا حالا درگیری یا رفتاری بد ازشون ندیدم ، دیدم یه چند باری یک خانوم که شاسی بلند داشت رسوندِشونا ، گناه مهندس و شستم نگو بنده خدا جای جدید استخدام شده ، خانوم از همکارا هستن دیگه ، نه ؟ یک خانوم با شاسی بلند ، خب مثل اینکه یک خبرایی هست ، حس می کردم اسدی تو حرف هاش چیزی رو پنهان می کنه . بیش تر از این نمیشد چیزی بپرسم شک می کرد گفتم : بله احتمالا ، ممنون از راهنماییتون . گفت : خواهش می کنم ، تو رو خدا اگه تو شرکتتون ، کاری برای ما هم داشتید دریغ نکنید ، گرفتاریم به خدا. بل اجبار شمارش رو گرفتم که مثلا معرفیش کنم ، ازش خواستم این مکالمه محرمانه بمونه ، بعد اینکه گفت : خیالتون تخت دهنم قرصه . بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. به کلانتری که برگشتم صاف رفتم اتاق بابایی ، وقتی من رو دید از صندلی بلند شدو پا جفت کرد و گفت : چه کاری از دستم بر میاد قربان. _چند نفر رو بزار اسدی رو تعقیب کنن ، بویی نبره ها بگو حواسشون رو جمع کنن. -
پارت پنجاه و هشتم شاهین گفت: ـ پس یعنی ولش میکنیم؟! گفتم: ـ نه؛ نمیتونیم ولش کنیم چون هنوز امکانش هست بره پیش پلیس و برامون دردسر درست کنه! اما این یه مدرکه تا به عمو ثابت کنم این دختر از هیچ چی خبر نداره. یکم خیالم راحت شده بود. این حس عذاب وجدانی که نسبت بهش داشتم، داشت خفهام میکرد! البته نمیدونم اسم این حس عذاب وجدان بود یا چیزه دیگه! اما هر چی که بود، خودمو در قبالش خیلی مسئول احساس میکردم. حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا برسیم به سورتینگ! وسایل غیر نیاز شرکت و چیزایی که سفارش میدادیم و اونجا نگهداری میکردیم و حتی توی اوج تابستون و گرما هم اونجا سرد بود، چه برسه به الان! وقتی پیاده شدیم از شاهین خواستم تا سریعتر دزدگیر و بزنه و اونم گفت: ـ داداش دزدگیر من دست مش قربونه! آقا ازش خواست تا مراقبش باشه! با صدای بلند صداش زدم: ـ مش قربون...مش قربون، کجایی؟! با شلنگ توی دستش از پشت باغ اومد بیرون و با لهجه محلی گیلانی گفت: ـ اِ! آقا شما اومدین؟! رییس نگفت که شما قراره.. حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ سریعتر در سورتینگ و باز کن!
-
Alen شروع به دنبال کردن ریحانه سعادت کرد
-
پارت هشتاد و سه وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و بابا نشسته بودن و حرف میزدن . من که نشستم ، بابا پرسید : چرا به ما زنگ نزدی و مزاحم این بنده خدا شدی ؟ _نمی خواستم مراسم امشب ماهان خراب بشه ، اول می خواستم زنگ بزنم بهراد که اروین خودش تماس گرفت از ناچاری بهش جریان و گفتم اونم خودش رو سریع رسوند. مامان : من دو بار باهاش هم کلام شدم ولی معلومه پسر خوبیه ، خدا حفظش کنه . گفتم : اروین دفعه اولی نیست که کمکم کرده ، تو المان هم هوام رو داشت . بابا گفت : خدا خیرش بده ، معلومه پسر عاقل و با وجدانیه ، فردا باید ازش تشکر کنم . بعد رو به مامان گفت : به بهراد و نازنین هم بگو فردا ناهار بیان . مامان گفت : اره خودمم تو نظرم بود ، بگم به هر حال فامیل نازنینه. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم : فقط ، من فردا صبح قراره با اروین برم یک پروژه رو بهم نشون بده ، البته اگه مشکلی نیست ؟ مامان و بابا نگاهی رد و بدل کردن و بابا گفت : هر جور خودت صلاح میدونی بابا. لبخندی زدم و گفتم : اینا رو بی خیال مهمونی چه طور گذشت . مامان به پشتی مبل تکیه داد و گفت : دختره واقعا خوب و مودب بود ، حتی معصومه هم نتونست حرفی بزنه . بابا گفت : اگه مخالفت کنه اشتباهه، چون این دختر ماهان رو خوشبخت می کنه . گفتم : خب حالا نتیجه چی شد ؟ بابا گفت : والا فعلا قرار شد ، دفعه بعد ، با خانواده اش اشنا بشیم و بعدم چند وقت با هم رفت و امد کنن ببینن چی پیش میاد . ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیره انشالله ، ببخشید من یکم خسته ام برم بخوابم . بابا گفت : مطمئنی مشکلی نداری بابا ؟ نمی خوای ببرمت دکتر ؟ مامان هم گفت : اره مامان جان اگه جاییت درد می کنه بگو . رفتم بینشون و جفتشون رو بغل کردم و گفتم : نگران نباشید ، خوبه خوبم ، بیمارستان چکاپ کامل کردن ، فقط گفتن تا سه روز زخمم اب نخوره . مامان با نگرانی نگاهی انداخت و گفت : اگه شب ،کاری داشتی حتما خبرم کن . لبخندی زدم و گفتم : به روی چشم ، شب بخیر . بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم.