رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت چهل و چهارم بهم نگاه کرد و اونم آروم شد و با حالت خواهش رو به من گفت: ـ بابا، بخدا دارم راست میگم...من اصلا نمی‌دونم آرون کجاست! اصلا نمی‌دونم راجب چی داری حرف میزنی!
  3. امروز
  4. سلام درخواست طراحی کاور رمانم رو داشتم
  5. پارت چهل و سوم تو همین فکرا بودم و داشتم عکساشو می‌دیدم که یهو با عصبانیت از رو تخت اومد پایین و گفت: ـ بسته دیگه؛ گوشیمو بهم پس بده! دستم و کشید عقب و گفتم: ـ تا زمانی که یه سرنخی پیدا نکردم، این گوشی دست من می‌مونه! دستم و با گوشی بردم بالا و سعی می‌کرد به دستام آویزون بشه تا بتونه گوشیشو بگیره، نفسای گرمش تو صورتم میخورد و بهم حس عجیب و غریب دست می‌داد...دست چپش و مشت کرد و می‌کوبید به سینه ام و گفت: ـ گوشیم و بهم پس بده؛ گوشی یه چیز شخصیه! با دستم محکم مچ دستشو گرفتم و گفتم: ـ تا زمانی که اینجا پیش مایی، برات هیچ چیز شخصی وجود نداره دختر! اشک تو چشماش جمع شد و با گریه گفت: ـ دستم درد گرفت! ولم کن. اصلا متوجه نشدم که چقدر دارم مچ دستش و فشار میدم و بعد گفتن این حرفش، سریع دستم و باز کردم. به اندازه یه حلقه مچ دستش قرمز شده بود. میخواستم ازش عذرخواهی کنم اما تقصیر خودش بود که اینقدر کله‌شق بود و غرورمم اجازه نمی‌داد. شاید به روی خودم نمی آوردم اما تنها آدمی بود که وقتی داشت گریه می‌کرد، واقعا دلم درد می‌گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و با آرامش واسه اولین بار اسمش و صدا زدم و گفتم: ـ ببین باوان، برای نجات جونت هم که شده مجبوری باهامون همکاری کنی!
  6. پارت هشتاد نگاهی به ساعتم انداختم هشت شب شده بود ، تو این چند ساعت مامان چندین بار پیام داده بود ، خوبی ؟، چه خبر ، ...، منم برای اینکه نگران نشه چیزی نگفتم ، تو اخرین پیام گفته بود ساعت ده برمیگردن . دوست نداشتم برم خونه ولی خب به اروین هم نمیتونستم بگم من رو ببر بگردون! پس ساکت سر جام نشستم و حرفی نزدم ، تو افکارم غرق بودم که دیدم تو مسیر درکه ایم ! رو کردم به اروین و گفتم‌: چرا اومدی درکه ؟ قرار بود برسونیم خونه . اروین گفت : گشنت نیست ؟ من که خیلی گشنمه ، تو ام که میرفتی خونه باید تنها میشستی ، پس وقت برای شام خوردن هست . چون خودمم دلم تفریح می خواست چیزی نگفتم. از ماشین که پیاده شدیم ، رفت سمت یک باغ رستوران سر سبز و قشنگ ، واقعا زیبا بود از پل چوبی که وسط یک جوی اب بود رد شدیم ، اروین برگشت سمتم و گفت : کجا دوست داری بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و تخت چوبی که کنار جوی اب بود دورش پر گل های قشنگ بود انتخاب کردم ، به سمتش اشاره کردم و گفتم : بریم اونجا . اروین سر تکون داد و روی تخت نشستیم . وقتی سفارش غذا رو دادیم ، ناخود اگاه یاد وقتی افتادم که یک روز یواشکی به اصرار ساحل اومدیم درکه ، ساحل با یکی از دوست های مدرسه اش و دوست پسر دوستش قرار گذاشته بود و به من نگفته بود ، وقتی رسیدم و دیدمشون اخمام رفت تو هم اون چند ساعت رو عین برج زهرمار بودم ، حالا بماند که وقتی برگشتیم خونه بابا چه قدر عصبانی و مامان حالش بد بود. با یاد اوریش اشک تو چشمم جمع شد نمی خواستم اروین متوجه بشه ، با تمام توانم جلوی اشکم رو گرفته بودم .
  7. لونا سرش را کلافه تکانی داد. - ولی این اصلاً کار ساده‌ای نیست، خودت که دیدی من برای فرار کردن از اون قلعه چطوری زخمی شدم. لونا درست می‌گفت؛ فراری دادن شاهدخت اصلاً کار ساده‌ای نبود که اگر بود خود شاهدخت تا به الان از آن قلعه فرار کرده بود، اما چاره چه بود وقتی که همه چیز در آخر به نجات شاهدخت بستگی داشت؟! - چاره‌ای نیست، من برای باطل کردن این طلسم باید این کار رو انجام بدم. لونا در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، پس من هم باهات میام. متعجب چشم درشت کردم، می‌خواست با من بیاید؟! اما نمی‌شد؛ من نمی‌توانستم اجازه بدهم که دخترک به خاطر من صدمه‌ای ببیند. - نه این کار خیلی خطرناکه، نمی‌تونم اجازه بدم که باهام بیای. لونا قدمی نزدیک‌تر آمد و دستش را روی بازویم گذاشت، انگار با این‌کار می‌خواست کمی به من دلداری بدهد. - ولی من چند سال توی اون قلعه زندگی کردم، از تموم راه‌های فرار و تعداد نگهبان‌هاش خبر دارم؛ خیلی می‌تونم بهتون کمک کنم. پیش از آن‌که من حرفی بزنم صدای ولیعهد بلند شد. - حق با بانو لوناست، من هم باهاتون میام و قول میدم که به خوبی از ایشون محافظت کنم. با ابروهای بالا رفته از تعجب به ولیعهد نگاه کردم، او دیگر چه داشت می‌گفت؟! می‌خواست با ما در این راه پرخطر همراه شود؟! تا از لونا‌ محافظت کند؟! - نه جناب ولیعهد، من نیازی به مراقبت ندارم. در ضمن شما ولیعهد یک سرزمین هستین و نمی‌تونین به همین راحتی خودتون رو توی خطر بندازین. ولیعهد قدمی پیش آمد و به روی لونا که این را گفته بود لبخندی زد. - شما دارید برای نجات خواهر من پا به این راه پر خطر می‌ذارید، این کمترین کاریه که می‌تونم برای شما انجام بدم. کلافه و با تأسف سری تکان دادم، این دیگر چه وضعیتی بود؟! انگار نه انگار این من بودم که این پیشنهاد را دادم و حالا آن‌ها داشتند برای خودشان تصمیم می‌گرفتند؟! - نمیشه جناب ولیعهد، اگه اتفاقی برای شما بیوفته تموم مردم سرزمینتون این رو از چشم ما می‌بینن. ولیعهد دستش را بر شانه‌ام گذاشت و جواب داد: - تا وقتی دیانا با من باشه اتفاقی نمیوفته، من شما رو توی این راه تنها نمی‌ذارم. در این بین جفری هم کم نگذاشت و گفت: - پس من هم باهاتون میام. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، خب این عالی بود! دم به دم به افراد گروه‌مان اضافه میشد و این ریسک کار را بالاتر می‌برد و من دیگر هیچ حرفی برای گفتن به این افراد زیادی مصمم نداشتم.
  8. پیش از آن‌که من با آن افکار درهم و برهم بتوانم حرفی بزنم لونا پرسید: - پس کی می‌تونه این طلسم رو باطل کنه؟! اصلاً این طلسم راهی برای باطل کردن داره؟! پادشاه آرام سری تکان داد و رو به من که همچنان مات و مبهوت مانده بودم گفت: - این طلسم وقتی باطل میشه که ما بتونیم قدرت‌های مادرت رو به تو برگردونیم. لونا قدمی پیش گذاشت و با همان گیجی پرسید: - ولی شما گفتین که مادر راموس قدرتش رو به مادرش منتقل کرده بود و اگه اشتباه نکنم مادر شما باید مرده باشه، پس چطور میشه که اون قدرت رو به راموس منتقل کرد؟! از شنیدن حرف‌های لونا لحظه‌ای تنم یخ کرد، اگر این طلسم باطل نمی‌شد من چطور باید سرزمینم را نجات می‌دادم؟! چطور می‌توانستم روح پدر و مادرم را شاد کنم؟! - حرف شما درسته، ولی مادرم پیش از مرگش تموم قدرتش رو به کلاریس منتقل کرده بود. نفسم را با آسودگی بیرون دادم، همین که می‌شنیدم آن قدرت نابود نشده و هنوز هم راهی برای باطل کردن طلسم هست برایم جای امیدواری داشت. - پس با این حساب راه باطل کردن طلسم به دست شاهدخته. پادشاه سری تکان داد و لونا با ناراحتی ادامه داد: - ولی شاهدخت که حالا به دست خون‌آشام‌ها اسیره. پادشاه آهی کشید، حرف دخترش در هر شرایطی می‌توانست او را غمگین کند و حالا این اتفاق من را هم غمگین کرده بود چون عاقبت این طلسم و نجات سرزمین من به شاهدخت مربوط‌ میشد. - فکر کنم چاره‌ای نداریم جز این‌که… سر بلند کرده و به پادشاه نگاه دوختم. - جز این‌که بریم و شاهدخت رو از دست خون‌آشام‌ها نجات بدیم. پادشاه با شنیدن حرفم چشم درشت کرد و لونا مبهوت پرسید: - شاهدخت رو نجات بدیم، ولی چطوری؟! کلافه دستی به صورتم کشیدم؛ خودم هم این را نمی‌دانستم، اما نمی‌توانستم هم دست روی دست بگذارم و بی‌خیال باطل کردن طلسم و نجات سرزمینم بشوم. - می‌تونیم خودمون رو به سرزمین گرگ‌ها برسونیم و یواشکی شاهدخت رو از اون قلعه نجات بدیم، همونطور که تو از اون قلعه فرار کردی.
  9. دیروز
  10. پارت چهل و دوم پتو رو از روش کشیدم و گفتم: ـ باتوام!!! اونم با عصبانیت نیم خیز شد و گفت: ـ رمز گوشیمو چرا باید بهت بدم؟ میخوای چیکار کنی؟ گوشی رو گرفتم سمتش و به زور انگشت اشارشو گذاشتم رو اثر انگشت...با عصبانیت محکم زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی آدم وحشی هستی! منم اگه جای آرون بودم از دستتون فرار می‌کردم! این جملش باعث شد خیلی کُفری بشم...محکم صورتش و گرفتم و تو فاصله یک میلیمتری از صورتش با حرص گفتم: ـ بار آخرت باشه از اون عوضی پیش من دفاع می‌کنی! با تموم قدرتش، صورتش و از بین دستام کشید بیرون....جای انگشتام، روی گونه‌هاش مونده بود. دیگه چیزی نگفتم و به صفحه گوشیش نگاه کردم. بک گراند گوشیش عکس خودش و آرون دست تو دست هم بود. همین لحظه یه نفری هم بهش پیام داده بود که: ـ باوان عکساتون آماده شده، تایمی که با آرون قراره بیاین برای انتخاب عکس و بهم بگین؛ تا عکساتون و ادیت کنم. همینجور جلوی روش راه می‌رفتم و گوشیش دستم بود تا بتونم چیزی پیدا کنم...رفتم تو پیامک ها، صفحه مجازیش. بجز قربون صدقه‌هاشون و لاو ترکوندن، هیچ چیزه دیگه‌ایی ندیدم و تا جایی که متوجه شدم این بود رشته زبان می‌خونه و برای بچها مقاله می‌نویسه و خودش هم توی موسسه، مدرس زبانه. یه چیزی که توجهم و جلب کرد این بود که اصلا توی گالری گوشیش عکس با خانوادش نبود.
  11. پارت دوم به گریه افتاد با دو تا دستش جلوی صورتش رو گرفت ، نبود حلقه تو دستش بد جور به چشمم اومد . دوباره لیوان رو بلند کردم و سمتش گرفتم و دستمال کاغذی رو هم جلوش گذاشتم . با لحن اروم و تسلی بخشی گفتم : خدا بهتون صبر بده ، چند وقت از ازدواجتون با مرحوم میگذره؟ اسدی ، دستمالی برداشت و بعد نوشیدن کمی از اب گفت : تقریبا سه ساله ، جناب سرگرد بهار ازارش به مورچه هم نمیرسید ، اخه کار کی میتونه باشه . با لحن مصمم گفتم : بهتون قول میدم کار هر کس که باشه ، پیداش می کنیم ، فقط به راهنمایی شما نیاز داریم. سری تکون داد و گفت : امیدوارم ، چه کاری از دستم برمیاد؟ تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : این چند وقت اخیر همسرتون با کسی مشاجره ، یا خصومت و دلخوری نداشتن ؟ کمی مکث کرد و بعد چند بار دهنش باز و بسته شد ، انگار از به زبان اوردن چیزی شک داشت ، در نهایت گفت : جناب سرگرد بهار ، ادم اروم و مهربونی بود ، بهتون گفتم ازارش به مورچه هم نمیرسید ، تا جایی که من خبر دارم ، نه با کسی مشکلی نداشت. تو تمام مدتی که کلمات رو به زبون میاورد از نگاه کردن به من اجتناب می کرد ، کاملا معلوم بود چیزی رو پنهان می کنه. سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم : این چند وقت رفت و امد مشکوکی نداشت ، چیزی رو پنهان نمی کرد؟ به چشم هام نگاه کردو گفت : نه جناب سرگرد ، همسر من خیلی اهل تنها بیرون رفتن نبود ، بیش تر وقتش رو تو خونه میگذروند . ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، دیشب جای خاصی نرفتید؟ نفسش مضطربی کشید و با پاش رو زمین ضرب گرفت و گفت : دیشب تولد دختر خالش بود ، اونجا دعوت بودیم ، بعد از شام برگشتیم خونه .
  12. پارت هفتاد و نه نوید دستی به سرش کشید و گفت : چرا میزنی ؟ اروین خندید و گفت : حقتونه ، تا ادم بشید یاد بگیرید چه طور باید رفتار کنید. اراد نگاهی به باند سرم انداخت و گفت : خدا بدنده . لبخند زدم و گفتم : ممنونم، بد نبینی. نوید هم گفت : خداروشکر که به خیر گذشته. با همون لبخندم گفتم : ممنون سلامت باشی. اروین گفت : شما رو تا صبح ول کنن می خواید اینجا فک بزنید ، نوید ماشین رو دیدی میتونی کاریش کنی؟ نوید خندید و گفت : اره بابا ، خیلی کاری نداره ، علی رو که میشناسی رفیقم ، کارش اینه دو سوت درست میکنه ، ولی خب احتمالا یک روزی طول بکشه . اروین سر تکون دادو سویچ رو که از من گرفته بود سمتش گرفت و گفت : اوکی ، پس خبرش با تو . بعد هم رو به من گفت : بقیه اش با اراد و نویده بیا ببرم برسونمت . رو به اون دو تشکر کردم و همراه اروین راه افتادم ، تو ماشین که رفتیم پرسیدم : نوید مکانیکه؟ خندید و گفت : اگه جرعت داری به خودش بگو ، میکشتت ، نه نوید عشق ماشینه ، عموم چند سال پیش علاقه اش رو که دید کمک کرد اتوگالری بزنه ، از اون جایی که دوست و رفیق زیاد داره بهش سپردم . اهانی گفتم و دوباره پرسیدم : اراد ازت کوچیک تره نه ؟ چه طور اون عروسی نیومده نبود؟! اروین همون جور که به جلو نگاه می کرد گفت : اراد تقریبا پنج سال از من کوچک تره تقریبا هم سنه خودته ، یکم بازیگوشه ، اون شبم ترجیح داد جای عروسی با دوستاش وقت بگذرونه. زیر لب گفت هنوز بچه است ، خیلی کار داره !
  13. پارت هفتاد و هشت وقتی به ماشین رسیدیم ، دو تا پسر دم ماشین وایساده بودن ، اونی که روش به من بود بیست و سه چهار ساله میزد و چشم ابرو مشکی بود و چهره شیطونی داشت ، اما اون یکی از پشت ، قد و هیکلش بی نهایت شبیه اروین بود ، اگه اروین کنارم نشسته بود فکر می کردم اروینه! وقتی ماشین ایستاد پسره سمتمون برگشت ، واووو قشنگ شبیه اروین بود موهای خرمایی ، پوست گندمی و...،تنها فرقشون رنگ چشماشون بود رنگ چشم هاش سبز و عسلی بود . اروین جلو رفت و با هر دوشون دست داد ، کنارش قرار گرفتم ، رو به اون دو سلام کردم و اروین گفت : صدف خانوم از دوستای المان من هست . و رو به اون پسره که کپ خودش بود گفت : البته با ما فامیله ، نازی رو که میشناسی ، همسرش میشه عموی صدف. پسره لبخندی زد و گفت : اااا ، چه باحال . رو کرد به من و گفت : من هم اراد هستم ، برادر اروین . ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم : خوشبختم ، میگم چه قدر شبیه هم هستین ! چشماش رو شیطون کرد و گفت : البته من خوشتیپ ترما. اروین یک پس کله ای بهش زد و گفت : هنوز زوده برات به من برسی بچه. اون یکی پسره گفت : بابا اگه امان بدین ، منم خودم رو معرفی کنم . بعد صداش رو صاف کرد و گفت : من هم نوید هستم ، پسر عموی این دو کله پوک . اروین یکی هم تو سر نوید زد و گفت : بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری؟ این چه طرزه حرف زدنه!
  14. دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان می‌تونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو می‌تونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، می‌خواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو می‌نویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم می‌خواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمی‌دونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دست‌هام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازه‌ای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمی‌داد، برای تو کاپشن نمی‌خرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دست‌های لرزونم رو تو هم فشار دادم.‌ دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال می‌دونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم‌. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمی‌گیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت می‌کنه می‌کشمش. می‌خوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق می‌کرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشم‌هاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه می‌خواید بشکمش؟ بی‌اراده غرش کردم. - چرا همش می‌خوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم می‌خوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باور‌های یه ذهن پاک! بالاخره می‌فهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ می‌خورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمی‌دونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونه‌ای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکم‌تر کردم. راست می‌گفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و می‌رفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدم‌هایی که می‌رفتن و می‌اومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. می‌خواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که می‌خواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. می‌دونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بی‌اختیار بغض کردم ولی بازم چشم‌هام نبارید‌. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.
  15. پارت یک پرونده رو جلوی روم باز کردم ، مقتول خانوم بیست و هفت ساله ای بود که به طرز مشکوکی شب گذشته به قتل رسیده بود. چون اثری از ضرب و شتم و اسیب دیدگی ظاهری نبود همسر خانوم ، در تماس به ارژانس گزارش ایست قلبی داده بود . ولی بعد مشکوک شدن ، اورژانس و کالبد شکافی معلوم شد، زن جوان مسموم شده و درواقع به قتل رسیده. از وقتی که گزارش کالبد شکافی به دستم رسید ، دستور دادم ، همسر خانوم رو برای توضیحات به کلانتری بیارن ، یک ساعتی گذشته بود که ، درب به صدا در امد . با صدای رسا گفتم : بیا تو . سرباز احمدی داخل شد و پا جفت کرد و گفت : قربان ، اقای اسدی همسر مقتول بهار نوروزی رو اوردم ، بفرستمش داخل؟ سری تکون دادم و احمدی بیرون رفت و چند دقیقه بعد اقای اسدی با چهره ای اشفته و نزار داخل شد . رو به احمدی گفتم : بیرون منتظر باش . پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . از اقای اسدی در خواست کردم بشینه ، و لیوان ابی دستش دادم و تو تمام مدت تمامی حرکاتش رو زیر نظر گرفتم . بعد از تشکر کمی از اب خورد و گفت : جناب سرگرد ، چه اتفاقی افتاده ،جنازه بهار رو بهم تحویل ندادن ، به من گفتن شما برام توضیح میدین . چشم هاش اشفته و گیج بود ، ولی لحنش اونقدرها هم مثل یک ادم غمگین، که تازه زن جوانش رو از دست داده نبود ، کمی استرس داشت و دستاش رو بهم میمالید . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهتون تسلیت میگم جناب اسدی ، میدونم شرایط سخته ، ولی تو گزارش که از پزشکی قانونی به دستم رسیده ، متاسفانه همسرتون مسموم شده و به قتل رسیده . مردمک چشمش دودو میزد و با تته پته می گفت : ق...قتل ...ب ...بهار .
  16. پارت هفتاد و هفت اروین با جدیت نگاهم کرد و گفت : یک بار شده بی چون و چرا به حرفم گوش بدی ؟ وایستا میرم ماشین میارم. بعدم منتظر نموند حرفی بزنم و رفت ، راستش بد هم نشد هنوز یکم سر درد داشتم و بهتر بود کسی پیشم باشه. دو دقیقه نگذشته بود که لندکروز مشکیی جلوم ایستاد ، شیشه سمت شاگرد پایین اومد و اروین گفت : میتونی سوار بشی ؟ ابروهام پرید بالا ، اولالا ماشین رو برو ، سرم و در جواب حرفش تکون دادم و سوار شدم. چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که رو به اروین گفتم : ببخشید وقتت رو گرفتم ، بیش تر از این اذیتت نمی کنم اگه میشه من رو برسون به ماشینم. اروین گفت : نگران ماشینت نباش ادرس جایی که ملشینت هست رو بده میفرستم یکی بره برش داره . سریع گفتم : نیازی نیست خودم حلش می کنم ، تا همین جا هم خیلی زحمت دادم. اروین تیز نگاهم کرد و گفت : اگه زحمتی برام داشت و کار داشتم ، الان اینجا نبودم ، حرف گوش بده ، ماشینت خیلی خسارت دیده ؟ معذب گفتم : نه فکر کنم فقط سپرش شکسته و کاپوت یکم ضربه خورده . گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و گفت : ادرس جایی که ماشینت هست رو بده ؟ _ولی اخه .. وسط حرفم پرید و گفت : ولی ، اخه ، اگر نداریم ادرس ؟ به ناچار ادرس رو گفتم و وقتی تماس وصل شد بعد سلام و احوال پرسی اولیه اروین ادرس ماشین رو به طرف داد و از اونجایی که سویچ دست من بود هماهنگ کرد تا نیم ساعت دیگه اونجا هم رو ببینن.
  17. به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛‏[4] هر کس در جست‌وجوی حق باشد آن‌را درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم .
  18. پارت صد و هجدهم مارکوس احساس می‌کرد جملات باسیلیوس همچون یک دیوار مستحکم پشتش را گرفته. احساس می‌کرد کسی بازوهایش را گرفته و او را به جلو هل می‌دهد. باسیلیوس او را در شب‌های پیشین به خاطر ضعف وجودی‌اش نپذیرفته بود. حالا که خاکستر دلش سرخ شده بود و مستعد شعله‌ور شدن بود پذیرفته شده بود. از جا بلند می‌شود و مقابل باسیلیوس می‌ایستد. حالا می‌دانست باید چه کند. می‌خواهد تعظیم کرده و مقبره را ترک کند اما باسیلیوس مانعش می‌شود: - کجا مارکوس؟ مارکوس این‌بار محکم و مطمئن پاسخ می‌دهد: - میرم کاری که باید رو انجام بدم. - مارکوس مراقب امانتم باش! امانت! همان که باسیلیوس در ابتدا هم به آن اشاره کرده بود. اما مارکوس نمی‌فهمید باسیلیوس از کدامین امانت سخن می گوید. - کدوم امانت؟ - علامت گل رزی که بهش دادم از جونش مراقبت می‌کنه اما تو باید از روحش مراقبت کنی! علامت گل رزي که بهش داده؟ به چه کسی؟ باسیلیوس به کی علامت رز داده بود؟ کِی؟ ناگهان جرقه‌ای در ذهنش روشن می‌شود. تصاویر به سرعت از جلوی چشمانش می‌گذرند‌. روزی که همراه رزا به مقبره آمدند. خنجر حک شده بر روی سنگ قبر دست او را برید. خون از دستش جاری شد. نوری سیاه پدیدار گشت. از تشعشعات آن هر دو نقش بر زمین شدند. رویایی که دیده بود مقابل چشمانش جان می‌گیرد. یک زن سفید و یک مرد سیاه با بال‌هایی بزرگ که رگه هایی از رنگ مخالف را داشت. آن دو بر روی نقشی گل رز ایستاده بودند! دست رزا! پس آن که به هوش آمدند اثری از جراحت در دست رزا نبود اما نقشی از گل رز بر روی دستش بود! چشمان از حدقه بیرون زده بود‌. رزا امانت باسیلیوس بود؟ رزا که قرار بود در مراسم آیین تاج گذاری قربانی شود! سوالات زیادی در ذهنش می‌چرخید اما دهانش خشک شده و زبانش به حلقش چسبیده بود و نمی‌توانست سخن بگوید. باسیلیوس حال مارکوس را می‌دانست‌. می‌توانست تک تک سوال های در ذهنش را پاسخ دهد اما فقط می‌گوید: - به خونه‌اش برو و جعبه‌ی چوبی رو پیدا کن. جعبه‌ای از چوب درخت مقدس! داخل اون جعبه، دنباله‌ی شجره‌نامه‌ی منه! شاخه‌ی قطع شده رو به درخت شجره‌مون برگردون مارکوس! شاخه‌ی قطع شده؟ منظور باسیلیوس شحره‌ی خانوادگی بود؟ همان که نام باسیلیوس تنه‌ی درخت و فرزندانش شاخ و برگ‌های آن است؟ همان که در تالار خانوادگی در جعبه‌ای ساخته شده از چوب مقدس نگه داری می‌شود؟ آن شجره یک شاخه‌ی قطع شده داشت؟ اگر داشت چرا باید در خانه‌ی رزا باشد؟ چگونه به دست او رسیده بود؟ در میان افکارش در هم ریخته‌ی مارکوس صدای باسیلیوس بلند می‌شود: - فقط یادت باشه، چیزهایی که ازشون خبردار میشی بابد باعث رشد تو بشه. باید تبدیل به انگیزه و قدرت بشه. باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشم‌هات. نباید خودت رو سرزنش کنی که خطا کردی و از دستش دادی. فقط باید به جلو نگاه کنی مارکوس. مارکوس متوجه حرف باسیلیوس بود. نباید دوباره خود را می‌باخت. او فرزند باسیلیوس بود و باسیلیوس نیز فرزند ضعیف ندارد. با کمرنگ شدن سایه‌ی سیاه مقابلش به خود می‌آید. گویا باسیلیوس داشت ترکش می‌کرد. چند قدم جلو رفته و پشت هم خطابش می‌کند: - باسیلیوس، باسیلیوس! اما سایه سیاه محو می‌شود و تنها انعکاس صدایش می‌ماند که زمزمه می‌کند: - شاخه‌ی قطع شده رو به درخت شجره‌مون برگردون مارکوس! باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشم‌هات...
  19. پارت چهل و یکم عفت خانوم گفت: ـ بخاطرش خیلی ناراحت شدم! دختره رنگش مثل گچ سفید شده بود. براش غذا هم بردم، اصلا چیزی نخورده! دستی به شونه‌اش زدم و گفتم: ـ نگران نباش! سعی می‌کنم ازش محافظت کنم چون تو قانون زندگی من هم کشتن یه دختر قفله! عفت خانوم که انگار خیالش راحت شده بود! لبخندی بهم زد و از پله ها رفت پایین. قبل از اینکه برم طلافروشی‌، خواستم برم بهش سر بزنم...نمی‌دونم چرا اینقدر قیافش و چشماش ته ذهنم مثل یه نور سوسو میزد! منی که دور قلبم حصار کشیده بودم و تا الان هیچ دختری اینقدر ذهنم و به خودش مشغول نکرده بود، یه دختر جسور با چشمای پررو چرا ذهنم و اینقدر درگیر‌کرده؟؟! اونم تو شرایطی که جفتمون چشم دیدن همو نداریم و اون عاشق آرونه هنوز. از این فکر دوباره اعصابم خورد شد و با عصبانیت رفتم سمت اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم...دیدم خیلی آروم روی تخت دراز کشیده و خیره به روبروئه! موهاش کاملا خیس بود و یه تیشرت نارنجی تنش کرده بود...سریعا نگاهم و ازش برداشتم، اونم یه نیم نگاه بهم کرد و بعدش پشتشو بهم کرد تا منو نبینه! رفتم کنار تخت وایستادم و گفتم: ـ رمز گوشیتو بزن! اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد... این اهمیت ندادنش بیشتر عصبانیم می‌کرد چون تابحال هیچکس باهام اینجوری رفتار نمی‌کرد و همه ازم اطاعت می‌کردن و حرفم دوتا نمی‌شد!
  20. پارت چهلم عفت خانوم کلید و گرفت سمتم و با ناراحتی گفت: ـ بیا پسرم اینم کلید اتاقش! کلید و ازش گرفتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چرا اینقدر ناراحتی؟! گفت: ـ چمیدونم مادر! دلم براش کباب شد...با لباس عروس با این وضعیت آوردیش اینجا! تمام تصورش از کسی که فکر می‌کرد همسرشه بهم خورده اما بازم از نگاهاش معلومه که نگرانشه! پرسیدم: ـ چیزی بهت گفت؟! عفت خانوم گفت: ـ نه چیزی که به من نگفت اما من وقتی گفتم چندین بار آرون و اینجا دیدم! یهو ساکت شد...خیلی دلم براش سوخت. پوریا؟ ـ جانم؟؟ ـ ولش میکنین مگه نه؟! یه هوفی کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم عفت خانوم! والا دفاع های بی‌جهتش از اون عوضی و سکوتش باعث شده دست من جلوی عمو بسته بمونه و نتونم چیزی بگم!
  21. - همین فکرهاست که باعث میشه با وجود تموم ناراحتی‌هام بازم برم و با پادشاه صحبت کنم. با رسیدنمان به ورودی سالن هر دو سکوت کردیم و من لحظه‌ای ایستادم؛ از داخل سالن صدایی را نمی‌شنیدم و به این فکر می‌کردم که احتمالاً مثل شب قبل پادشاه و ولیعهد تنها هستند و خبری از آن وزیرانِ روی اعصاب نیست. - پس چرا نمیری داخل؟ نگاهی به لونا انداختم و گفتم: - اول تو برو. لونا با پلک بستن حرفم را تأیید کرد؛ انگار او هم فهمیده بود که برای دوباره روبه‌رو شدن با پادشاه به کمی زمان نیاز دارم. ابتدا لونا وارد سالن شد و پشت سرش من با کمی تعلل پا به داخل سالن قصر گذاشتم؛ حدسم درست بود. در سالن خبری از وزیران نبود و پادشاه و ولیعهد تنها بودند و در این میان من نمی‌دانستم که جفری چرا پای ثابت تمام این دیدارها بود؟! مگر این پسر خودش خانه و زندگی نداشت که چند روز بود در قصر پادشاه رختخواب پهن کرده و قصد رفتن هم نداشت؟! جلوی پادشاه و در کنار لونا و جفری ایستادم و بی‌آنکه برای دیدن صورت پادشاه سر بلند کنم زیرلب سلام ‌دادم؛ این رفتار دست خودم نبود. همین که به این فکر می‌کردم این مرد از تمام رازهای گذشته باخبر بود و برای حل کردن مشکلاتی که پدر ‌و مادرش در به وجود آمدنشان دخیل بودند هیچ اقدامی نکرده بود دلم از او می‌گرفت و نمی‌توانستم او را مثل قبل محترم و مهربان ببینم. - حالت بهتره راموس؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ دلگیری‌ام از پادشاه آنقدری زیاد بود که با همین یک حرف مثلاً محبت‌آمیز پاک نشود. - ممنونم جناب فرمانروا! پادشاه لحظه‌ای سکوت کرد، نمی‌دانم لحن سردم به مذاقش خوش نیامده بود یا این‌که هنوز او را فرمانروا صدا می‌کردم، اما هر چه که بود برایم مهم نبود. - خوشحالم که حالت بهتر شده! باز هم در جوابش چیزی نگفتم، مسبب حال خراب من خودش و خانواده‌اش بودند و این‌که حالا حالم را می‌پرسید جای تشکری نمی‌گذاشت. - فکر کنم برای باطل کردن اون طلسم به اینجا اومدی درسته؟ کوتاه سرم را تکان دادم. - ولی باید بهت بگم که متأسفانه من نمی‌تونم اون طلسم رو باطل کنم. با بهت و اخم سر بلند کردم؛ او نمی‌توانست طلسم را باطل کند؟! پس… پس چه کسی می‌توانست این طلسم لعنتی را باطل کند؟! اصلاً این طلسم راهی هم برای باطل کردن داشت؟!
  22. سرم را با کلافگی تکان دادم، شکستن آن طلسم حالا دیگر به چه کارم می‌آمد؟! - شکستن اون طلسم حالا به چه دردم می‌خوره؟! حالا نه دیگه پدری دارم که بتونه با دیدن قدرت‌هام بهم افتخار کنه، نه مادری که با فهمیدن حقیقت از غم و غصه‌هاش کم بشه! - ولی من مطمئنم که پدر و مادر تو همین حالا هم دارن از اون بالا تو رو می‌بینن، بعلاوه تو اگه طلسم رو بشکنی می‌تونی همونطور که شاهدخت گفت سرزمینمون رو نجات بدی؛ اون‌وقت تو یه قهرمان میشی و پدر و مادرت بهت افتخار می‌کنن! لبخند تلخی زدم و روی از او برگرداندم؛ من به چه چیزهایی ‌فکر می‌کردم و لونا به چه چیزهایی! البته شاید هم حق با ‌او بود؛ هنوز برای ‌نجات سرزمینمان فرصت بود و‌ من به جبران گذشته‌ها می‌توانستم اینگونه خودم را به پدر و‌ مادرم و مردم سرزمینم ثابت کنم. - پادشاه به تو گفت که طلسم چطوری باطل میشه؟! لونا از شنیدن حرفم لبخندی زد؛ انگار که از اول هم منتظر شنیدن همین جمله بود. - نه، گفت باید خودت باشی تا بهمون بگه. سری در تأیید حرفش تکان دادم و درحالی که از جایم برمی‌خاستم گفتم: - باشه؛ پس بیا برگردیم تا من قبلاً از شنیدن حرف‌های تازه‌ی پادشاه بتونم یکم استراحت کنم، بلکه یکم این گذشته‌های ‌مزخرف از یادم بره. *** بی‌حوصله و بی‌میل به سمت سالن اصلی قصر قدم برمی‌داشتم؛ روز قبل و پس از شنیدن حرف‌های پادشاه آنقدر بهم ریخته بودم که حالا هیچ میل و اشتیاقی به دیدار دوباره‌ی با او نداشتم، اما مجبور بودم. راه باطل کردن طلسم را تنها او می‌دانست و من برای خلاصی از این وضعیت به کمک او نیاز داشتم. - خوبی راموس؟ نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به لونا انداختم؛ حال خراب روز قبلم ‌هر بدی که داشت یک خوبی هم داشت و آن این بود که لونا با دیدن حال خرابم بی‌خیال دلخوری و ناراحتی‌اش شده و مثل قبل با من رفتار می‌کرد. - خوبم، یعنی… سعی می‌کنم که باشم. لونا در کنارم جای گرفت و همانطور که در شانه به شانه‌ی یکدیگر قدم برمی‌داشتیم نگاهش را به نیمرخ صورتم دوخت. - به جای فکر کردن به گذشته‌ها به این فکر کن که با شکستن این طلسم تو به اصلت برمی‌گردی، می‌تونی بشی همونی که پدر و مادرت آرزوش رو داشتن! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ ناراحتی‌ام همچنان سرجایش بود، اما دلداری‌های این دخترک مهربان زیادی به دلم نشسته بود.
  23. پارت سی و نهم از تو جیبم گوشیش و درآمردم و رو به عمو گفتم: ـ عمو ببین! گوشیش دست منه. می‌خوام پیامهاش با آرون و چک کنم، بلکه بتونم یه سرنخی پیدا کنم! عمو یکم فکر کرد و جلوم قدم زد و گفت: ـ بد فکریم نیست! یکم خوشحال شدم...دوباره گفت: ـ ولی پوریا این دختر به هیچ عنوان نباید از جلوی چشم ما دور بشه! در هر صورت باید خیال منو نسبت بهش راحت کنی! گفتم: ـ نگران نباش عمو! بعدش عمو بهم گفت: ـ راستی پوریا! امروز برو اون زرگری و ببین اون قطعه طلاهایی که سفارش دادم رسیده یا نه! با یادآوری این قضیه، کله‌ام دود کرد. من حتی این موضوعم به آرون سپرده بودم و بهش گفتم که بره پیش این طلا فروش و سفارش بده! خدا لعنتت کنه! امیدوارم سر این قضیه رکب نخورده باشم! همینجور تو فکر بودم که عمو گفت: ـ منتظر چی هستی پسرم؟! برو دیگه! سریع گفتم: ـ با اجازه! نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم: ـ وای بحالت آرون، اگه سر این قضیه هم منو پیچونده باشی! وای به حالت! داشتم می‌رفتم پایین که عفت خانوم و دیدم.
  24. نگاه پر حسرتی به تخت خواب نرم و راحتم انداختم و آهی کشیدم. منِ لعنتی تمام شب در حمام بودم و همان‌جا خوابیده بودم! آه لعنت به تو رزالیا! پس گردنی‌ای نثار خود کردم و غر زدم: - کاش توی همون وان خفه می‌شدی و یه دنیا از شرت راحت میشد. درب کمد را باز کردم و تی‌شرت و شلوار ورزشی‌ِ طوسی‌ام را بیرون کشیدم و سریعاً پوشیدمشان. سپس به سمت آینه قدی اتاقم قدم برداشتم و از دیدن قیافه زارم بیشتر از قبل از دست خود حرص خوردم. همیشه عادت مسخره‌ای داشتم که در وان خوابم می‌برد. باز هم بخارِ گرمِ نفس‌های بلند و عمیقم روی سطح یخ‌زده‌ی آینه، هم‌چون مه نشسته بود. با کف دست پاکش کردم و تصویر خودم وسط قاب برگشت. موهایم مانند همیشه از پشت بندِ عرق‌گیر پیدا بود. حتی یادم رفته بود پیش از وارد شدن به وان، عرق‌گیر را در بیاورم. با حرص از سرم جدایش کردم و به موهایم خیره شدم. همان بلوند دودی که زیر نور سردِ صبحگاهی، شبیه نخ‌های نقره‌ای می‌شدند. بچه که بودم فکر می‌کردم این رنگ یعنی قرار نیست هیچ‌گاه در هیچ جمعی گم شوم؛ ولی حالا فقط یادآوری می‌کنند که «پنهان شدن» گزینه‌‌ی درستی برای من نیست. باز هم نفس‌ عمیقی کشیدم. قد بلندم باعث میشد مجبور باشم دوباره برای بستن بند کفش‌هایم خم شوم. هیکلی که ورزش برایم ساخته بود، حالا بیشتر شبیه زرهی بود که هر روز مجبور می‌شدم سخت‌ترش کنم. درحالی‌که موهای بلندم را با سشوار خشک می‌کردم باز سری به نشانه تأسف برای خود و عادت مسخره‌ و احمقانه‌ام تکان دادم. حقم است آخرش در وان خفه شوم و بمیرم و روزنامه‌ها روز بعدش تیترش کنند: «رُزالیا وایلد دونده معروف، در یک قاشق آب غرق شد!» نفسم را برای هزارمین بار کلافه بیرون می‌دهم و دست از درگیری با خودم بر می‌دارم. سشوار را روی میز آرایش می‌گذارم و به سمت پنجره اتاقم می‌روم. خیره به روشنایی خورشید. احساسی سرتاسر پر از آرامش به وجودم سرازیر می‌شود. عاشق نور شدید خورشید هستم؛ اما نمی‌توانم بگویم که این نور، چشم نواز است؛ چون خیره‌گی مداوم به آن، باعث تضعیف چشم می‌شود؛ ولی از نورش لذت می‌برم. خورشید قدرتی شگرف و عجیب در خود دارد، قدرتی که هیچ‌کس جرأت نمی‌کند نزدیکش شود. صدای زنگ موبایلم مرا از خورشید زیبایم دور می‌کند. موبایلم را از روی پاتختی بر می‌دارم و تماس را وصل می‌کنم. صدای معترض جوزیت در گوشم می‌پیچد: - هی لیا، می‌دونی ساعت چنده؟ پیش از آن‌که دهن باز کنم، کلافه به آرامی مشتی به صورت خود می‌کوبم و سپس می‌نالم: - جـو! نگو که دیر شده؟ صدای نفس پر از حرصش از آن سمت خط می‌آید و می‌گوید: - اگه تا نیم ساعت دیگه این‌جا نباشی، از دیر هم دیرتر میشه.
  25. می‌دانستم وقتش نبود؛ ولی کنجکاو شده بودم. می‌خواستم بیشتر بشنوم و بدانم جریان چیست که احساس کردم درون آب نامرئی فرو می‌روم. گویا که چیزی مرا به پایین می‌کشید. هرچقدر با دست و پایم بیشتر تقلا می‌کردم، بیشتر فرو می‌رفتم. بلافاصله ناچاراً به این نتیجه رسیدم که وقتش است به مرگ دست بدهم که چشمانم را گشودم و خود را در وان حمام اتاقم، درحال دست و پا زدن و غرق شدن یافتم! از شدت وحشت تمام وجودم می‌لرزید. آب دهانم را به سختی فرو بردم و با یک تکان شدید هم‌چون بحران‌زده‌ها می‌خواستم از وان خارج شوم که دوباره از شدت تقلای زیادم، آب وان پاشید به صورتم. درحالی‌که با چشمانی از شدت وحشت از حدقه بیرون‌زده و دهانی باز به اطرافم نگاه می‌کردم با صدایی که آن‌قدر گرفته بود که گویا صدای من نبود، جیغ کشیدم: -واقعـاً؟ آب از صورتم چکید و لب‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم و باز به خودم نهیب زدم: - اوج خرشانسی! دوباره رُزالیای خوابالوی احمق! شبیه یک اختاپوس عصبی، سریعاً از وان بیرون پریدم، حوله را پیچیدم دورم و باز غر زدم: - خب، هنوز زنده‌ای. دیگه قفس استخوانی زیر پات و دورت نیست. عالیه. مرسی لیا جون، خیلی حرفه‌ای خواب می‌‌بینی! موهایم کمی چسبیده بود به صورتم و شبیه چیزی بین «موش آب کشیده‌ی زشت» و «سمور طوفان‌زده‌ی بدبخت» شده بودم. بخار حمام هنوز در هوا بود؛ ولی نه، این یکی گویا بخار نبود. یک دود رقیق، خیلی آهسته از گوشه‌ی سقف پایین می‌آمد. خاکستری، ظریف و لرزان. رفتم جلو و دستم را دراز کردم. دود عقب رفت. آرام زیر لب گفتم: - این‌جا چه خبره؟ دود عقب‌تر رفت و… یک زمزمه‌ خیلی آهسته در فضای کوچک حمام پیچید. نه واضح، نه بلند. فقط یک کلمه: «وِرجِمه». اوه خدای من! این کلمه را در خوابم شنیده بودم. توهم، وای رزالیای متوهم، خاک برسرت شد! سریع چشمانم را باز و بسته کردم، دیگر دودی نبود. نفسم را با حرص و کلافگی بیرون دادم و خودم را جمع کردم. عالی شد، خیلی خوب. انگار کابوس‌هایم دیگر دارند اشتراک ماهانه می‌گیرند! نفس عمیق و پر از حرصی کشیدم و از حمام خارج شدم. با اولین قدمی که در اتاقم برداشتم چشمم افتاد به نوری که از تابش خورشید اتاقم را روشن کرده بود. آن لحظه دلم می‌خواست از دست خود های‌های گریه کنم!
  26. هفته گذشته
  27. پارت هفتاد و شش تازه رسیده بودم بیمارستان که اروین هم رسید ، احتمالا با جت اومده بود چون تو ترافیک تهران انقدر زود رسیدن بعید بود. تا بهم رسید با نگرانی به بانداژ سرم نگاه کرد و گفت : دختر چی کار کردی با خودت ، با ماشین بودی ؟ سرم رو تکون دادم که تیر کشید و باعث شد صورتم رو جمع کنم . اروین سریع گفت : خوبی ؟ چی شد ؟ کجات درد می کنه ؟ اروم گفتم : چیزی نیست ، سرم به خاطر ضربه درد می کنه . اروین سری تکون داد و رفت پیش پرستاری که پشت میز نشسته بود و چیزی پرسید ، پرستار نگاهی به من کرد به هم کارش چیزی سپرد و بعدش اروین و پرستار دومیه من رو روی ویلچر نشوندن و به طبقه پایین بیمارستان بردن . بعد عکس برداری دکتر گفت خداروشکر مشکلی وجود نداره و میتونیم بریم . جلوی در بیمارستان که رسیدیم اروین گفت : میتونی دو دقیقه وایسی برم ماشین رو بیارم بهش گفتم : لازم نیست تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی ، ماشینم رو بقل خیابون پارک کردم باید برم برش دارم.
  28. پارت ۴۲ ( میان تیغ و تپش) نازیلا پر حرص نفس کشید و ادامه داد: شاهرخ برای خودنمایی، برای اینکه به چشم خان بزرگ بیاد، حاضره همه کار بکنه..دستور داده به آدم هاش تا قبل طلوع دختره کشته بشه...البته ناگفته نماند این دستور رو از عمو گرفت! این‌بار صدای کیاراد، کینه ای کنترل نشده پشت خود داشت: شاهرخ از کی اجازه کشتن مردم رو پیدا کرده؟! و صدای مشت خوردن فرمون، در گوش نازیلا به عنوان صدای ریزی شنیده شد... او متوجه عصبانیت کنترل شده کیاراد شده بود.. در واقع خط قرمز او همین بود..خط قرمزش مردمش بود! کیاراد ادامه داد، آرام، اما سنگین تر از هر تهدیدی: به خان بگو... من دارم میام! نازیلا با نفس هایی لرزان، تند گفت: اگه شاهرخ بفهمه قصدت چیه، زودتر از اومدنت میکشنش..چون مطمئن میشن اومدی جلوی این خون رو بگیری... کیاراد محکم حرفش را برید: من برمی‌گردم! همین امشب..! تا وقتی من هستم، کسی حق نداره خون کسی رو بریزه...به هر دلیلی!! تو این خاندان حکم رو‌ من صادر می‌کنم، نه یک پسر بچه مست شهرت.. نازیلا اشک در چشمانش جمع شد، هم از ترس، هم امید: توروخدا زود بیا..دیر نکنی کیاراد..دیر نکنی.. کیاراد خیلی آرام، قدرت تصمیمش را مهر کرد: نذار کسی بفهمه هدف از اومدنم چی هست..! این‌بار هیچکس پشت اسم خان قایم نمی‌شه..حساب همه رو می‌ذارم روی میز! اما لرزش در دست نازیلا قطع نشد... این‌بار از ترس نبود، از حس اینکه طوفان واقعی تازه در راه است.... بعد از قطع گوشی، و با خبر شدن از اوضاع وخیمی که در نبودش بوجود آوردن، گوشی اش را آرام به سمت میز کناری اش پرت کرد... همین آرام بودن او، گویی آرامش قبل از طوفان و برخواستن بود.. که نشان می‌داد طوفان، زیر پوستش در حال خیز برداشتن است...و امان از روزی که خشمش فوران کند... مردی که همه آرامش و سخت بودنش را تا به حال دیده بودند..و کمتر کسی عصبانیت فاجعه بار او را دیده بود... نفس می‌کشید..اما هر دم و بازدمش گویی که از میان آتش فروخورده ای که سالها در دل دفن کرده بود، می‌گذشت.. او همیشه آرام، کنترل شده و سخت و سنگین بود.. از همان مردهایی که اگر خشمشان را رها کنند، زمین زیر پای بقیه می‌لرزد... پنجه اش محکم، دور فرمان پیچید...نگاهش به جاده تاریک مقابلش، نه وحشت داشت نه تردید... بلکه نگاهش فقط قدرت و تصمیم قاطعی را نشان میداد.. تصمیم محکمی که همانند تیغ بی‌صدا مسیرش را انتخاب کرده باشد... او امشب خود را برای ورود به میدانی آماده کرده بود که از پیش می‌داند برنده اش خواهد بود... میدان نبردی که آن دختر بهانه اش شد...!
  29. پارت ۴۱ (میان تیغ و تپش) طول و عرض اتاقش را می‌رفت..برای بار چندم؟ نمی‌دانست... اما از شدت نگرانی و اشک برای رفیق قدیمی و‌عزیزش، که حالا نمیدانست تنهایی وبی پناهی بی رحمش او را به کجاها برده است... هنوز هم به مغزش فشار میاورد اما دریغ از یک فکر منطقی که بتواند فایده ای داشته باشد... با صدای شاهرخ، تند سمت پنجره اتاقش دوید و با نگاهی لرزان، نیمی از پرده را کنار زده و به پایین عمارت خیره شد... با حرف های شاهرخ دلش از ترس لرزید و دستش ناخودآگاه بر قلبش نشست...: خدایا نه..خدایا خودت کمکش کن... و حیران به سمت تختش رفت و بی هدف روی آن نشست..بدن خود را با استرس کنترل نشده ای تکان می‌داد...و ناخن هایش را میجوید... اشک هایش بی اجازه صورتش را خیس کردند... : بهت گفته بودم این پسره چقدر پسته..بهت گفته بودم آیلا..چرا گوش ندادی به حرفم آخه عزیزدلم...چقدر دیدت نسبت به همه چی ساده بود..چقدر دلت پاک بود که نیت شومش رو‌نفهمیدی...! با دستش بر پایش ضربه آرامی زد و آهی کشید...اما ناگهان با فکری که به سرش خطور کرد، همانند برق گرفته ها از جا پرید..: گوشی..گوشیم.. به دنبال گوشی اش گشت..اما با یادآوری اینکه گوشی اش در دست آیلا بود، ضربه ای به سرش زد: چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟ کمی دیگر فکر کرد..‌ : هیچکس..هیچکس جز اون نمی‌تونه جلوشون وایسه! آره..فقط اون‌ می تونه مانعشون بشه.. چند لحظه مردد ماند و حیران... اما برق خوشحالی در نگاه تر شده از اشک هایش، خود نماد امیدواری بود.. به سمت کشوی اتاقش قدم تند کرد..و بعد از کلی گشت و لعنت فرستادن، گوشی قدیمی اش را از بین یک مشت کاغذ، گل سر و عکس های کهنه، بیرون کشید... نگاهش برقی زد..و گوشی قدیمی خاک خورده اش را با دست پاک کرد...آن را بی معطلی به شارژر کناری‌اش وصل کرد.. پس از دقایقی، دلش آشوب شد وقتی روشنش کرد، گویی با روشن شدن صفحه، نور امیدی در دلش تابید... شماره قدیمی او، هنوز بین لیست شماره هایش بود..او‌ هیچگاه از حافظه زندگیشان پاک نمیشود... حتی اگر از زندگیشان رفته باشد... هیچ تردیدی نداشت، پس دل را به دریا زد و شماره جدیدش را که از حفظ بود، گرفت... دستانش می‌لرزید...بعد از چهار بوق، که نازیلا تقریبا داشت نا امید میشد.. صدای عمیقش...بم، سرد و خسته پشت گوشی پیچید: بله؟! صدای نازیلا لرزش مشهودی داشت، و نفس هایش منقطع حس میشد: الو... داداش.. نازیلا با شنیدن نفس های تنها پناه و آدم امن زندگی اش، به اشک هایش اجازه داد راحت بریزند: کیاراد تویی؟! صدایش جدیت همیشگی را به خود گرفت و بی معطلی پشت بند حرف نازیلا را گرفت: خودمم! چیشده؟ چرا صدات اینجوریه؟! نازیلا همانند کسی که طناب نجاتش را پیدا کرده باشد، پشت سرهم نفس های تند و سریعی می‌کشید و بی وقفه نالید: برگرد..توروخدا برگرد اینجا..همه چی قاطی شده و به هم ریخته..غوغا به پا شده کیاراد... و پس از مکث کوتاهی، چانه اش لرزید و پر بغض، صدایش شکست: میخوان یه دختر بی گناه رو بکشن..فقط تو می‌تونی جلوشونو بگیری..فقط خودت! چیزی جز سکوت، از آن طرف نمی‌آمد.. یه دم عمیق... یک بازدم.. که انگار آتش همراهش بیرون می‌آمد.. مشتش ناخودآگاه، برای تخلیه و نشان ندادن خشمش، دور فرمون ماشین فشرده شد.. رگ های دستش سرخ و متورم از دستش بیرون زد... اما لحنش هنوز همان خونسردی مهار نشدنی را داشت: کی این اتفاق افتاد؟ آروم باش و شمرده شمرده برام تعریف کن..! نازیلا اطاعت کرد و همان کار را کرد..خیلی خلاصه وار از رابطه آیلا و سامیار، نیت بد سامیار، و پیچیدن خبرش در روستا و فراری دادن آیلا، توضیح مختصری داد....
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...