عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه میشد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو میگفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره.
کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بیمیل و آرومآروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم:
- حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمیخوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟
همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت:
- چجوری؟
هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی میکردم به وجد بیارمش گفتم:
- خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.