تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
حسین عضو سایت گردید
-
چالش نودهشتیا ببین و بنویس | قسمت سوم
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
درحالی که لباس بلند و سفیدِ یادگاری مادرش را بر تن کرده و عروسک خرسی که آخرین هدیهی تولدش از طرف پدرش بود را در دست گرفته بود، پلههای چوبی کلبه را پایین آمد. این کلبهی واقع شده در دل جنگل، این کلبهی بازسازی شدهای که دیگر هیچ آثاری از آتشسوزی در آن دیده نمیشد قتلگاه پدر و مادرش بود. قتلگاه پدر و مادرش بود و یادش نمیرفت آن روز را که پس از برگشتن از جشن تولد دوستش با کلبهی غرق در آتش مواجه شده بود. آخرین پله را هم پایین آمد و درحالی که لبخند مصنوعی بر لب نشانده بود به سمت عمو آلفرد، همسرش سوفی و دختر و پسرش ریتا و اریک رفت. - خوش اومدین عمو. عمو آلفرد با لبخند از روی مبل برخاست و دست او را در دست گرفت. - ممنونم عزیزم، خوشحالم که بعد از این همه مدت میبینمت. لبخند اجباریاش را عمق داد تا نفرتِ نگاهش را بپوشاند. با هربار دیدن عمو آلفرد به یاد آن روزی میافتاد که مکالمهی او و همسرش را شنیده بود و از حرفهایشان فهمیده بود که به آتش کشیدن کلبهی پدر و مادرش کار آنها بوده تا بتوانند ارث و میراث پدرش را از آن خود کنند. - این چه لباسیه که پوشیدی هلن؟ ریتا چرخی به دور او زد و در تایید حرف اریک با لحنی پرتمسخر گفت: - این عروسک رو از توی آشغالها پیدا کردی؟ دندان روی هم سایید. دلش میخواست مشتش را در صورت بدترکیب این دختر و پسر بلوند با آن چشمان به شکل روباهشان فرود بیاورد، اما نه... او نقشهی بهتری داشت. او برای رسیدن به این روز مدتها صبر کرده بود و حالا نمیخواست با یک حرکت بیفکرانه نقشههایش را خراب کند. اشارهای به مبلها کرد و با همان لبخند مصنوعی که عضلات صورتش را به درد آورده بود گفت: - شما بشینین تا من برم و نوشیدنیهای مخصوصم رو بیارم. - باشه برو. نیشخندی بر لبهای صدفیاش نشاند و به سمت در کلبه رفت. در سرش نقشهاش را مرور میکرد و با هر بار فکر به پایان آن غرق در لذت میشد؛ لذتی از جنس انتقام! از کلبه بیرون رفت، در را قفل کرد و کلید را جایی میان درختان پرتراکم جنگل انداخت. حالا وقت شروع نقشه بود. از پشت کلبه دبهها را برداشت و بوی نفت را با لذت نفس کشید. در دبه را باز کرد و مشغول پاشیدن نفت بر روی دیوارهای کلبه شد. تا گرفتن انتقام، تا رسیدن به آرامشی که در تمام این مدت به دنبالش بود، زمان زیادی نمانده بود. بستهی کبریت را از جیب لباسش بیرون کشید. لحظهای چشمانش را بست و با دست آزادش گردنبند قلبی شکلی که حاوی عکس پدر و مادرش بود را میان مشتش گرفت. - مامان، بابا؛ امشب همه چیز تموم میشه. انتقامم رو که بگیرم همهمون آروم میشیم. پیش از آنکه کبریت را روشن کند عمو آلفرد خودش را به پنجرهی کوچک کلبه رساند و با فریاد گفت: - چیکار میکنی هلن، در رو چرا قفل کردی؟ بیا در رو باز کن. خیره به چشمان آبی رنگ و صورت پیر و چروک شدهی عمو آلفرد پوزخندی زد و قدمی به سمت پنجره برداشت. - میدونی امروز چه روزیه عمو؟ عمو آلفرد مشت آرامی به کنارهی پنجره کوبید. - چی داری میگی هلن؟ گفتم بیا این در رو باز کن. - ده سال قبل توی یه همچین شبی، تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی، ده سال قبل تو این کلبه رو به آتیش کشیدی و پدر و مادر من رو کشتی، اون هم فقط به خاطر چند دلار پول. چشمان عمو آلفرد از وحشت گشاد شد و او با لحنی آکنده از نفرت ادامه داد: - توی تموم این سالها داشتم فکر میکردم که چجوری انتقام خون پدر و مادرم رو بگیرم تا دلم آروم بشه... سر کج کرد و موهای مشکی و مواجش نیمی از صورتش را پوشاند. - آخرش هم به این نتیجه رسیدم که همون کاری رو بکنم که تو با پدر و مادرم کردی. امشب تو در کنار همسر و بچههات توی آتیش انتقام من میسوزی، همونطوری که پدر و مادر من رو سوزوندی. - ولی...ولی من ده سال تموم تو رو مثل بچههای خودم بزرگ کردم. آرام پلک زد و به آرامی جواب داد: - به نظرت ده سال مراقبت از من میتونه چیزی که ازم گرفتی رو جبران کنه؟ سر بالا انداخت. - نه، نمیتونه. صورتش را به پنجره نزدیک کرد و آرام لب زد: - خداحافظ عمو آلفرد، خداحافظ برای همیشه. کبریت روشن را به سمت کلبه پرت کرد و در یک آن آتش تمام دیوارهای کلبه را پوشاند. چرخید و بیتوجه به داد و فریادهای عمو آلفرد، همسر و فرزاندانش از کلبهی غرق در آتش دور شد. چشم بست و تصویر صورت خندان پدر و مادرش را تصور کرد. - مامان، بابا؛ دیگه همه چیز تموم شد. دیگه میتونین با آرامش بخوابین.- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
《آزمایش آخر 》 صدای جیغ هنوز در گوشش میپیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچکس گوش نداد. حالا، همهچیز دیر شده بود. آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه میکشید. سرسرهی فلزی در حال ذوب شدن بود، تابها دیگر نمیجنبیدند، و دود غلیظ به آسمان میرفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر میشد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعلهها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر میرسید، و عروسکی در دست که تنها بازماندهی کودک درونش بود. زمانی که، آن دفترچهی خاکگرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسهشان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سالها پیش، آزمایشهایی انجام میشد. روی بچهها. روی ذهنشان. و او یکی از آنها بود. چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همانجایی که همهچیز شروع شد. همان جایی که آنها،دوستانش، معلمانش، حتی خانوادهاش؛ با بیرحمی حقیقتش را انکار کردند. میگفتند خیالبافی میکنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را. آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همهچیز را. ولی او زودتر دستبهکار شد. آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقهای برای انفجار بودند. و حالا، او فقط نگاه میکرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچکس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همهچیز در آتش گم شد. قدم می زد. آرام، در حالیکه شعلهها پشت سرش میرقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود میداد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود. این شروع انتقام بود.
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو میرفت، نور ضعیفی از لامپهای لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دستها و پاهاش با تسمههای چرمی بسته شده بودن. قطرههای خون از گوشهی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین میرفت، نفس میکشید… ولی بیهوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دستها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بیوزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمیکرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانیای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش میکوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر میرفت، صدا واضحتر میشد… صدای نفسهای آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زندهست؛ ضعیفه ولی زندهست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار میدیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونهش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زندهست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحلهی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریکتر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..
-
پارت صد و هفتاد و یکم چیزی نگفت. رومو ازش گرفتم و همونجور که داشتم میرفتم سمت اتاقم گفتم : ـ داری میری ، در هم پشت سرت ببند . رفتم رو تخت و گردنبندشو گذاشتم کنار بالشت و به یاد روزهایی که باهم داشتیم ، چشمامو بستم و خوابیدم . صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم. گوشی و برداشتم و با صدای لرد آروم سرجام نشستم : ـ به به! قهرمان چطوری؟؟ بی حوصله گفتم: ـ حرفتو بزن ـ شنیدم که دیشب بخاطر غزل خانوم ، نزدیک بود خودتو به کشتن بدی. ـ بهت گفته بودم ، بخاطرش همه کار میکنم. ـ آره گفته بودی ولی فکر نمیکردم در این حد عاشقش باشی...یکم دیرتر رسیده بودی به دیار باقی شتافته بود. فریاد زدم : ـ خفه شو. دوباره جدی شد و گفت: ـ هعی آروم باش. خیلی دیگه داری لفتش میدی آقا پیمان. بیشتر از این نمیتونم منتظر روابط عاشقانه ی تو بمونم. یا سریعتر میای اسکله و کار و باهم تموم میکنیم یا کار نیمه تموم اون دختر خوشگله رو خودم تموم میکنم. برخلاف همیشه که با شوخی ومسخره بازی حرف میزد ، اینبار خیلی جدی بود. دلم میخواست دندوناشو تو دهنش خورد کنم اما چاره ایی نداشتم. مجبور بودم به درخواستش عمل کنم. گفتم : ـ منتظر باش ، چند دقیقه دیگه اونجام . ـ خوبه... گوشی قطع کردم ، به سختی از رو تخت پایین اومدم. هم سرم از درد داشت منفجر میشد هم دست و پاهام. از داخل کشوی میز یه باندی درآوردم و محکم پاهامو بستم تا دردش و کمتر حس کنم. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و یه مسکن خوردم. در حال لباس پوشیدن به امیرعباس زنگ زدم، صدای امیرعباس تو گوشم پیچید : ـ جانم داداش ؟ ـ غزل چطوره؟؟ ـ یکم بهتره، آوردنش تو بخش. ـ بهوش اومده؟؟؟ چیزی هم گفته؟ امیرعباس مردد گفت: ـ بهوش که اومده ولی... ـ ولی چی؟؟
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هفتاد در رو باز کردم و دیدم که دنیاست. با دیدن سر و وضع من با ترس گفت : ـ پیمان چیشده ؟ این چه حالیه؟ به زور خودمو نگه داشتم تا سر پام وایستم. گفتم : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ بهم نگاهی انداخت و گفت: ـ پیمان حتی نمیتونی سرجات وایستی. - چیزیم نیست، برو میخوام استراحت کنم . ـ دستت چی شده؟؟ ـ به تو ربطی نداره. بهت گفتم از اینجا برو. ـ نمیرم. تو این وضعیت تنهات نمیذارم . حال مقاومت کردن نداشتم. از جلوی در رفتم کنار و خودم و ولو کردم رو مبل. گوشی و برداشتم و دوباره به عکسها خیره شدم. دنیا اومد و کنارم نشست و گفت : ـ چیکار میکنی با خودت پیمان؟ جوابشو ندادم. اومد لبه مبل نشست و دستی کشید به صورتم که دستاشو محکم گرفتم و تو جام نیم خیز شدم و گفتم : ـ به هیچ وجه! فکر نکن چون غزل نیست میتونی بهم نزدیک بشی. حتی از فکرت هم عبور نکنه. با حالت مظلومی گفت: ـ پیمان تو الان احتیاج داری که یکی... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اصلا. من به هیچکس احتیاج ندارم..برو...الان اون عوضی که زندگیمو به گ*وه بند کرده ، بیشتر بهت احتیاج داره. بلند شد و گفت : _ پیمان من بارها بعد اون قضیه پشیمون شدم. تو ... تو منو بغل کردی...همین امروز غروب. یادت رفته؟ اگه اجازه بدی شاید...شاید بتونیم دوباره باهم شروع کنیم . ها؟؟ نظرت چیه؟ از حرفش بلند بلند خندیدم و گفتم : ـ نکنه واقعا فکر کردی چون عاشقتم، بوسیدمت؟؟خدایا دختر خنگ هم واقعا نعمته. بلند شدم و رفتم جلوش وایسادم و زل زدم تو چشماش و گفتم : ـ من برای اون دختر میمیرم، میفهمی؟؟ با دیدن غزل فهمیدم زندگی و عاشقی یعنی چی؟؟ قبل اون فقط فکر میکردم که عاشق شدم. اون حرکت احمقانه هم مجبور شدم انجام بدم تا ازم دور بشه که خیلیم زیاده روی کردم . بغض کرده بود و گفت: ـ یعنی تو؟ دوباره پریدم وسط حرفش و مصمم تر گفتم: ـ یعنی من هیچ حسی نسبت بهت ندارم. حتی اگه غزل هم تو زندگیم نبود بازم هیچ حسی نسبت بهت نداشتم. دفتر تو برای من خیلی وقته بسته شده ، بنظرم بهتره این موضوعو قبول کنی.
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و نهم امیرعباس دستی به پشتم زد و گفت: ـ آروم باش داداش ، قوی باش. این روزها هم میگذره. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد . نگاش کردم و با تعجب و گفتم : ـ اتفاق بدتری نیفتاد ؟؟ اون دختر بخاطر من ، نفسش قطع شد. واسه چند لحظه نفسش قطع شد، میفهمی؟؟؟ دوتاشون چیزی نگفتن. کوهیار گفت : ـ محمد کی قراره بیاد؟؟ زودتر این قضیه رو ردیف کنیم...لطفا هرچی زودتر این موضوع و براش توضیح بده. به سختی روی پاهام وایسادم و با پوزخند گفتم : ـ دیگه حتی تو روم نگاهم نمیکنه...چه توضیحی... همونجور که میرفتم سمت ماشین ، امیرعباس گفت : ـ کجا میری پیمان ؟؟ بمون، من میرسونمت. حالت خوب نیست. گفتم : ـ و میدونی بدتر از اون اینه که دیگه منم با این حرکاتی که مجبور شدم انجام بدم ، روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. به جهنم که حالم بده. حال غزل من خوب باشه، کافیه. بقول خودش من برم به درک. اصلا حالم برای خودم مهم نیست. تاکسی رسید و برگشتم رو به کوهیار گفتم : ـ تحت هیچ شرایطی تنهاش نزار، حتی یه لحظه . و بعد سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه . تمام سر و گلوم درد میکرد اما تو دلم فقط داشتم خدامو شکر میکردم که بهم برش گردوند. خداروشکر که به موقع رسیدم و تونستم نجاتش بدم. دست سمت چپ و مچ پاهام همه کبود و زخم شده بود اما ذره ایی دردم برام مهم نبود. همین که تونستم حفظش کنم، برام کافیه. رفتم خونه و گردنبندی که براش خریده بودم و گرفتم تو دستم و نگاهش میکردم ، بوی عطرشو میداد. گوشی و باز کردم و رفتم داخل اینستا و تو پیج عکاسیشون ، تمام عکسهایی که از غزل بود و نگاه کردم و زار زار گریه میکردم. از اینکه چقدر دلم براش تنگ میشه ، برای نگاه های قشنگش.. از اینکه خونم، چقدر بدون وجودش سوت و کوره. سرم از این همه فکر و عذاب گیج میرفت. همین لحظه زنگ خونم زده شد ، از ترس اینکه بچه ها باشن یا اتفاقی برای غزل افتاده باشه ، سریعا خودمو به در رسوندم.
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده میشد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت میسوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمیتونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما میسوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبههای آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمیرسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش میسوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. میخواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط میخواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، میخوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمیرسه. با گریه گفتم: ـ نمیخواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط میخوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد میلرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام میکرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای میتونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو میشنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش میداد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت صد و شصت و هشتم یهو با سرفه زیاد ، آب و بالا آورد. سرمو بلند کردم، مرده دید که شوکه شدم، بدنش و کج کرد تا کامل آب و بالا بیاره. رو به من گفت : ـ خداروشکر که داره بهوش میاد. گوشیم همین بالاست رو میز، زنگ بزن آمبولانس.. به آسمون نگاه کردم و از صمیم قلبم خداروشکر کردم. خدایا شکرت از اینکه مواظبش بودی. از اینکه گذاشتی دوباره نفس بکشه. سریعا به آمبولانس زنگ زدم. بعد ده دقیقه رسید و با دستای خودم سوار ماشین کردمش. تمام این مسیر دستاشو تو دستام میفشردم . پرستار ها در حال مداخله کردن بودن و بهم گفتن که سریعا باید آب و از معده و مریش تخلیه کنن تا بتونه درست نفس بکشه و چون فشار خونش پایین بوده حداقل چند روز باید تحت نظر باشه. به بچها زنگ زدم و اونا هم قبل من خودشونو رسونده بودن بیمارستان. مهسان با دیدن من شروع کرد به فحش دادن و زدن من و مهدی خیلی سخت تونست کنترلش کنه و راستش منم اصلا مقاومتی نکردم. حق داشت ، خیلی هم حق داشت اما من بخاطر اینکه آسیب نبینه مجبور شدم یه چنین کار احمقانه بکنم ولی بدون اینکه بدونم روان و احساس کسی که عاشقش بودم و نابود کردم. مثل مرده متحرک دم در بیمارستان رو زمین نشستم و امیرعباس اومد کنارم و گفت : ـ پیمان داری چیکار میکنی؟؟ چیزی نگفتم. کوهیارم اومد سمتم و یقه امو گرفت و با عصبانیت گفت : ـ اگه یه ذره دیرتر رسیده بودی ، چی؟؟ اون دختر الان... ادامه جملشو نگفت و منم حتی سعی نکردم یقه امو از دستش بکشم بیرون ، بجاش امیرعباس دست کوهیار و گرفت و گفت : ـ خیلی خب حالا. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد. نمیبینی حال خودشم بده؟؟پیمان منو ببین، میشنوی چی میگم؟؟ همونجور که به روبروم خیره بودم و اشک میریختم گفتم : ـ نابودش کردم...نابود شد... کوهیار با عصبانیت همینطور که جلوم قدم میزد گفت : ـ آخه لامصب ، بغل کردن زن سابقت جلوی این دختر یعنی چی؟؟ حتی عوضی ترین آدمم اینکار و نمیکنه. با بغض گفتم : ـ جور دیگه ای ازم دور نمیشد، نمیفهمی؟ منم اون لحظه...اون لحظه ، احمقانه ترین فکری که به ذهنم رسید و انجام داد. خدا لعنتم کنه... هق هق هام شروع شد مثل یه بچه هشت ساله دستام و گذاشتم رو صورتم و بغضم و آزاد کردم و اشک میریختم .
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و هفتم نذاشتم جملشو تموم کنه و گوشیو قطع کردم...با سرعت بالا رانندگی کردم. از رستوران تا مارینا حداقل ده دقیقه با ماشین راه بود و من باید بهش میرسیدم...از استرس قلبم در حال مچاله شدن بود ، خدایا لطفا، لطفا حفظش کن.. حق با کوهیار بود ، خیلی زیاده روی کرده بودم. روحش حساس تر از چیزی بود که من فکرشو میکردم. تو دلم هزاران بار خدا رو صدا زدم که چیزیش نشده باشه...وقتی رسیدم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم ، پیاده شدم و دویدم سمت پل...دیدمش...لبه پل وایساده بود و دستش و باز کرده بود. نمیذارم ، اینبار نمیذارم کسی عشقمو ازم بگیره. منم باهاش میرم . وقتی نمونده بود تا صداش کنم چون یه سمت پاهاش و به سمت پایین نگه داشته بود ، از پشت محکم گرفتمش و با هم پرت شدیم تو آب. سرشو تو بغل خودم محکم گرفته بودم. خداروشکر این قسمت پل صخره یا سنگی نبود. درجا سرمو از آب گذاشتم بیرون و نفس کشیدم. دونه های بارون با شدت تو صورتم میخورد اما غزل تو بغلم چشماش کاملا بسته بود. دستاش یخ بود و از اون دستش که باند پیچی شده بود ، خون میومد. به سختی شنا کردم و تا یکی از قایقایی که قایقرانش بود ، خودمو رسوندم. مرده تا منو دید ، قایق و روشن کرد و اومد سمتم. اول غزل و گذاشتم رو عرشه و بعد خودم رفتم بالا. مرده با تعجب و نگرانی پرسید : ـ آقا حالتون خوبه ؟؟ این موقع شب تو دریا چیکار میکنین؟؟ هوا داره بارون میگیره. مگه نمیدونین دریا جزر و مد داره؟ اصلا صداشو نمیشنیدم. دوتا دستام و قلاب کردم و رو قفسه سینه غزل فشار میدادم اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد. مرگ و داشتم جلو چشمام میدیدم. خدایا، ازم نگیرش، خواهش میکنم. مرده کنارم نشست و با نگرانی پرسید : ـ غرق شده ؟ جوابی ندادم، نفس مصنوعی بهش دادم اما اصلا تکون نمیخورد. فریاد زدم و با گریه گرفتمش تو بغلم و گفتم : ـ نه....نه خدایا، نه....همه زندگیمه...غزل لطفا بیدار شو. دوستت دارم . مرده شونمو فشار میداد و میگفت : ـ آقا لطفا آروم باش. بگو چیشده؟؟ سرمو رو قلبش رها کردم و از صمیم قلبم ضجه زدم. دستشو محکم گرفتم و میگفتم : ـ دوستت دارم، خیلی زیاد دوستت دارم. لطفا دستامو ول نکن، غزل میشنوی صدامو؟
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و ششم با استرس پرسیدم: ـ کجاست الان ؟؟ پیششی؟؟ کوهیار: ـ دختره مثل مرده متحرک رفتار میکنه، عجیب غریب صحبت میکرد...میگفت میخوام برم خونه و بعدش منو دک کرد. نذاشت باهاش برم. اینبار من با عصبانیت گفتم: - چی؟؟؟؟ من مگه بهت نگفتم از کنارش جم نخور؟؟ به مهسان زنگ زدی؟ گفت: ـ آره زنگ زدم ولی میگفت خونه هم نرفته. ضربان قلبم رفت بالا، از نگرانی داشتم میمردم، سریع گفتم: ـ یا امام هشتم! چیا گفت بهت؟ کوهیار که استرس صدای منو شنید گفت: ـ چمیدونم ...مثل خداحافظی باهام حرف میزد : من اگه نباشم کسی ناراحت نمیشه و از این حرفا. قلبم یهو تیر کشید...کوهیار ادامه داد : ـ پیمان این بلایی سر خودش نیاره؟؟ همین لحظه اون گوشیم زنگ خورد...لرد بود. حوصله نداشتم تو این وضعیت جوابشو بدم، در ادامه صحبتم به کوهیار گفتم : ـ ببینم رفتی سراغ درخت آرزوها؟؟ اونجا نرفته؟ گفت: ـ نه بابا از اسکله رفت بیرون کلا. با دست محکم شقیقههام رو فشار دادم و گفتم: ـ خدایا این دختر کجا میتونه رفته باشه؟؟ به مهلا زنگ بزن...بجنب. داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم دنبالش...که به اون گوشیم پیامک از لرد اومد: ـ شریک، دوست دخترت سمت مارینا لبه ی پل وایساده. گفتم شاید بخوای بدونی. سریعا زنگ زدم بهش و بعد یه بوق جواب داد. نفس نفس زنان همونجور که میرفتم سمت ماشین گفتم : ـ مطمئنی خوده غزله ؟؟ اونجا چیکار داره؟ لرد خنده ایی کرد و گفت : ـ آروم باش قهرمان. والا یکی از محافظام دیدتش و میگفت که خودشه، منم بهرحال بابت نون و نمکی که قراره باهم بخوریم گفتم دست دوستیمو به سمتت دراز کنم. با ترس گفتم: ـ لطفا. لطفا تا من برسم مراقبش باشین، خواهش میکنم . اینبار با جدیت گفت: ـ اونجا وایستا آقا پیمان. من محافظ عشقت نیستم ، فقط قرار بود بهت خبر بدم همین. البته به نظرم بهتره از همین الان آماده هر چیزی باشی، فکر نکنم تا برسی هنوز...
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و پنجم با وجود اینکه همه چیز و فهمید و خواست کنارم باشه، از اینکه تمام مدت سعی کرد امید زندگیم باشه اما من مجبور بودم که با نامردی ولش کنم...چون اونقدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم یه تیکه از جونمو یه عوضی ازم بگیره. خدا همینجوریشم داره ازم تقاص پس میگیره. ازم متنفره. این جمله رو با تمام وجودش گفت...رو گردنبند لگد کرد و رفت...اینقدر رفتنش و نگاه کردم تا از دیدم کامل محو شد . خم شدم و گردنبند و از رو زمین برداشتم . دنیا کنارم نشست و گفت : ـ بالاخره اونم یه روزی درک میکنه پیمان. اشکام و پاک کردم و بلند شدم و گفتم : ـ دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه. امشب با دستای خودم همه چیزو نابود کردم. دنیا: ـ بخاطر خودش اینکار و کردی، اینقدر خودتو سرزنش نکن. با حالت مسخره نگاش کردم و گفتم : ـ انتظار ندارم یکی مثل تو که اصن نمیفهمه عشق چیه منو درک کنه. ورقه رو ازش گرفتم و از کنارش جدا شدم. به کوهیار پیامک دادم تا حواسش به غزل باشه...دیگه اینبار واقعا تمام شد اما غزل خیلی خونسرد بود و این خونسردیش یکم منو میترسوند. بنظر خیلی راحت با این قضیه کنار اومد در صورتی که هضم کردنش واسه هر آدمی اونقدر راحت نیست...با همین فکرا رفتم سمت رستوران و مشغول کارم شدم....پارت اول و کاملا تمام کرده بودیم و واسه استراحت رفته بودم بیرون که دیدم امیرمحمد اومد سمتم و گفت : ـ داداش گوشیت خیلی زنگ خورد. با استرس رفتم سراغ کیف و دیدم همون خطی زنگ خورده که بچها شمارشو دارن. کوهیار پنج بار بهم زنگ زده بود...زنگ زدم بهش...با عصبانیت برداشت و گفت : ـ پیمان تو چیکار کردی؟؟ با تته پته گفتم : ـ چ..چیزی...چیزی شده؟؟؟...غزل..غزل خوبه؟ با همون عصبانیت گفت: ـ بنظر خودت میتونه خوب باشه؟؟ فکر نمیکنی واسه اینکه از خودت دورش کنی ، یکم زیاده روی کردی؟
- 172 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتادو پنج چند لحظه بعد، رها آماده شده بود. سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش. در رو باز کرد. سام به نردههای سالن تکیه داده بود، منتظرش. تا رها رو دید، لبخند زد. نگاهی بهش انداخت و گفت: — آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پلهها پایین رفتن امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد. رها سلام کرد؛ —سلام دایی —امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه. سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند سهتایی دور میز نشستند. رها برای اولینبار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا روبهروی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش میکردند. مشغول خوردن صبحانه شدند رها معذب بود به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد آرام دستش را روی پایش گذاشت سام و امیر هر دو بیصدا بهش نگاه میکردن. هر لقمهای که رها با زحمت میگرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا میاومد. امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت: — یادته بچه بودی هروقت غذا نمیخوردی؟ فقط از دست من لقمه میگرفتی… رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لبهاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمیخواست این ضعف اینطوری دیده بشه. سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غرهی به امیر رفت، بعد رو کرد به امیر و گفت: دیروز رفتی ساری؟ امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که رها راحتر صبحانه اش را بخورد . بعد از صبحانه رها به کمک سام از پله ها پایین رفت امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید سوار ماشین شدند. صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش میرسید. سام با احتیاط و سکوت رانندگی میکرد. هر از گاهی نگاهش میافتاد به دست لرزان رها. آرام دستش را گرفت بوسید و گفت: — زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب میشه. رها چیزی نگفت. چشمهایش دوخته شده بود به خیابان وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند. سام بهآرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلیها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود: — «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.» متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگهای رو داشت: — آقای دکتر نیومدن؟ سام با همان لحن آرام و جدی گفت: — خیر، ایشون نیستن. متصدی سری تکان داد و اشاره کرد: — بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه. سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند. خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوشرو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوشآمد گفت. — سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟ رها با صدایی آهسته گفت: — بهترم. خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید: — تمرینات خونه رو انجام دادی؟ سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود: — متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت. خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت: — میفهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابستهست به تحرک منظم. مخصوصاً اندامهایی که درگیر ضعف شدن. اگه بیحرکت بمونن، روند بازگشت حرکتیشون کندتر میشه. بعد مکثی کرد و ادامه داد: — از هفتهی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی میکنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.» سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد. خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست در راه برگشت. سکوت نرمی بینشان برقرار بود، فقط صدای جاده و گهگاهی موسیقیِ کمصدای پخش ماشین. سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره بیمقدمه گفت: — میگم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفتهی دیگه تمریناتتو شروع میکنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد: — ممنون داداش سامی که مواظب منی ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت. صدای رها، بیادعا، فقط خالصانه. حس کرد گلویش میسوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند: — «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری میکنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟ رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود. در دلش گفت: کاش هیچوقت ازت فاصله نمیگرفتم… اگه فقط یکم دیرتر میرسیدم… شاید دیگه هیچوقت این جملههارو ازت نمیشنیدم. ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. اینبار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن
-
پارت هشتادو چهار رها چشمانش را باز کرد. گیج بود. نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود. با تردید به اطراف نگاه کرد. یکهو نشست. ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمیداند بیدار است یا هنوز در خواب. خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حولهای روی شانهاش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد: — «جوجهی من… خوب خوابیدی؟» رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود. — من… چرا اینجام؟ من…ببخش الان میرم بیرون گیج بود و باور نمی کرد سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت: — عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب حالت بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجهی من. رها انگار خواب می دید سرش را به سینهی سام چسباند. نفسش میلرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود: — من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر میکشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم مکثی کرد، بعد با صدایی بغضآلود، مثل دختربچهای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام نفسش را با درد بیرون داد. محکمتر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند. — خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجهی من… خیلی… آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها بخاطر تمام دردهایی که به تنهایی کشیده بود آغوشی بعد از طوفان. لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج میزد، به رها گفت: — پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونهتو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم میبرمت، باشه؟ رها با چشمهایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد. سام بهآرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بیجان و سنگین بود، دنبالش کشیده میشد. سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمعوجور کرد. دست رها رو محکمتر گرفت و زیر لب، با لبخند کمجانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت: — آروم… من اینجام… نترس. رها با قدمهای کند و ناپایدار بهسمت اتاق خودش رفت. وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همونطور که نگاهش دنبال رها میرفت، اشک توی چشماش حلقه زد. نفس عمیقی کشید. نگاهش روی دست لرزان رها و قدمهایی که با زحمت برداشته میشد موند. انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر میکشید. تلفنش رو از جیب درآورد. شمارهی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد: — سلام دکتر، خوبی؟ — سلام سامیجان، تو خوبی؟ چه خبر؟» — دکتر… دیگه زحمت نکشید بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم میبرمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین. ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچوقت از صدایش رد نمیشد، فکر کرد: کاش زودتر به اینجا میرسیدی، سام… ولی هنوزم دیر نیست. اما فقط گفت: — باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود. سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.
-
پارت هشتادو سه نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پردهی حریر میلغزید. رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بیصدا و بیحرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد. سام بیدارشده بود ، بیحرکت کنارش مانده بود و نگاهش میکرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام. با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفسهایی که آرامشش را از حضور رها میگرفت. اما چهرهاش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمیدانست چطور باید بپذیرد. صدای زنگ در به صدا درآمد. امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد امیر وارد خانه شد با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی کرد – سلام پسرم. ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت: – من یه سر میرم خونهی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمیتونم برگردم. بیزحمت صبحونهی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال امیر سری تکان داد: – چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست. ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت. امیر کمی ایستاد، بعد از پلهها بالا رفت. در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد. دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود. دلش فرو ریخت. سراسیمه به سمت اتاق سام رفت. بیاختیار در را باز کرد… ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانههای خواهرش حلقه شده. امیر نفسش را با بغض بیرون داد آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست خم شد ، پیشانی سام را بوسید زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشکبار: —خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده — دیشب اومد تو اتاقم حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش… کلمهها در گلویش گیر کردند . امیر بغضش فرو نمیرود.نزدیک گوشش گفت: — مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام… سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونهاش لغزید دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه کرد: — «لعنت به من… لعنت به من…» امیر با مهربانی نگاهش کرد دوباره خم شد سام را بوسید — کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره… بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد آرام بوسیدش — فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی… و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت گفت: — بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.
-
پارت هشتادو دو و بعد… بیصدا گریست. گریهای از ته جان. و رها را میبوسید. میبوسید.می بوسید انگار بخواهد با بوسههایش، همهی درد را از وجودش پاک کند آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه میکرد: ـ جان من… جانِ من… گریه نکن… آروم باش… منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم… لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی… منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم با دستهای لرزان، موهایش را نوازش میکرد. همچنان صورت خیس و برافروختهاش را میبوسید. رها توان حرف زدن نداشت. گریهاش به هقهق رسیده بود.سرس تیر می کشید . تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند. سام، محکم او را بغل گرفته بود. میلرزید. نفسنفس میزد، اما تکرار میکرد: ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو… گریه نکن… دردت به جونم… عشق من آروم باش بوسهای به پیشانیاش زد. ـ جوجهی من… آروم باش… رها با شنیدن «جوجهی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه. بغضش ترکید. سام اشکهایش را با دست پاک میکرد. باز هم بوسیدش. سرش را دوباره به سینهی خودش چسباند. — هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد. نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند. دلش آتش گرفت. ـ قربونت برم من … الان میرم قرصتو میارم… نترس… سریع از اتاق بیرون رفت. دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت. لیوان را به لبهای رها نزدیک کرد. رها آرام قرص را خورد. سام دوباره او را در آغوش کشید. سرش را به سینهاش چسباند و آرام نوازشش کرد. ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد… دیگه تنها نیستی… چشمهای رها از شدت گریه و درد بسته شد. سام به صورتش نگاه میکرد. با انگشتانش، اشکهای باقیمانده را پاک میکرد. سرش را آرام خم کرد، پیشانیاش را به پیشانی رها چسباند. نفسهایشان در هم گره خورده بود. زمزمه کرد: ـ تو جون منی… نفس منی… دست لرزان رها را در میان دستهای گرم خودش گرفت. و رها را مثل بچهای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…
-
پارت هشتادویک فوری دستش را کنار کشید. رها تعادلش را از دست داد. افتاد روی زمین. رها ترسید بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون چیزی نبود که بهش تکیه کنه سام پنجره را بست. تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش میکرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود. ناگهان برگشت. ایستاد. به رها نگاه کرد. رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشکبار، سرش را پایین انداخته بود. دست چپش بیوقفه میلرزید. سعی میکرد بلند شود، اما نمیتوانست. دل سام شکست. قلبش مثل پرنده ای اسیر توی سینهاش تقلا میکرد. نفسهایش تند شده بود. بیصدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد. آهسته بازوی لرزان رها را گرفت. رها جا خورد. با صدایی ضعیف و لرزان گفت: — الان… الان میرم بیرون… سام چیزی نگفت. کنارش نشست. فقط نگاهش کرد. چانهی رها را در دست گرفت. هنوز میلرزید. رها از ترس چشمهایش را بسته بود. اشک از گوشهی چشمانش میچکید. نفسهایش بریدهبریده بود. سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛ باور نمی کرد این رها باشد آن چشمهای همیشه خندان و گیرا حالا گود افتاده، رنگپریده، شکسته… انگار ده سال پیر شده بود. با صدایی گرفته گفت: — چشاتو باز کن… منو نگاه کن… رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت: میگم ..بازکن چشماتو رها، با تردید، چشمهایش را باز کرد. صورت سام روبهرویش بود. چشمهایی خیس، نگاهی لرزان. لبهایش میلرزید. سام آهسته دستش را به صورت رها برد. چشمانی که شبیه چشمهای هما بود… دلش را آتش زد. بیاختیار او را در آغوش گرفت. بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد. سرش را به سینهی خود چسباند.
- دیروز
-
قسمت هفدهم همزمان با فریادهای بینامونشان از اتاق ریو، اونطرف، مه کمکم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمیداشتن. هر قدم روی کاشیهای سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو میاومد. لیا با صدای گرفتهای گفت: فکر میکنین هنوز زندهان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قویتر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لبهاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده میشد. راهرو داشت تموم میشد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحهی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همهمون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو میخواد، نه جنازهمونو. اگه بمیرن، بازی هم میبازه. سکوت. فقط صدای نفسهای خسته و قطرههایی که از سقف میچکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونهی این بود که هنوز زندهان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند میشد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.
-
قاتل زنجیرهای «مجنون خورشید» جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربهای کمینکرده، به سروش خیره شدم. نگاهم رو که دید، لرزید. لبهاش جنبید: «من کاری نکردم، مرسانا...» پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم. با صدای دورگهی نیمهمستم، بیرحمانه زمزمه کردم: «حرفی نزدم!» بیشتر لرزید. قهقههای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمهای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش میکردم. خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود. بلند شدم. لبهام کش اومد تو لبخندی مرموز: «چه آرزویی داری؟» نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته. بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت: «ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.» نیشخند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانیها رو گول میزد. «هدیه هم داری؟» ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد: «جونم رو بهت میدم، هدیه چیه؟!» بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانهوار. «پس بریم کلبهی وسط جنگل... حاضری؟» تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود! فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود. چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم. برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم. پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم. سروش هم رفت تا هدیهش رو از ماشین بیاره. قدم گذاشتم روی چمنهای نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس میکشید. خرس رو تو دستم فشار دادم. توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشمهای نرمش. چشمهام رو بستم. انگشتم روی دکمه رفت. با لبخندی که لبهام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم: «بدرود، سروش...» بوم... ماشین، با همهی خاطرات و دروغهاش، تو شعلهای سرخ منفجر شد. و من، پابرهنه روی چمنهای خیس، آرام قدم برداشتم. با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
#پارت۳۹ هنوز صدای هشدار پیامک سرعت غیرمجاز ثبت شدروی گوشیم نیومده بود که سارا با خنده گفت: - خب بچهها، حالا که پلیس راهنمایی یادمون کرد، نوبت شکممونه گرسنم شده، یه فستفودی میشناسم همین دور و برا عالیه نور آفتاب از شیشههای فستفود میتابید و افتاده بود روی صورتهامون بوی پیتزای داغ و سالاد سزار پیچیده بود تو هوا هرکدوممون یه چیزی سفارش داده بودیم. سارا پیتزای مرغ گرفته بود، هلیا پیتزای مخصوص و منم سالاد سزار که انگار صد سال بود ازش نخورده بودم. سارا با یه گاز گنده از پیتزاش باذوق گفت: - خدایی این خوشمزهترین پیتزاست که تو این چند وقت خوردم هلیا با دهان پر گفت: - ببین... آدم یه پیتزا بخوره، یه عشق داشته باشهیه جمع دخترونه... زندگی چیز دیگهای نمیخواد من خندیدم: - فقط یه چکجریمه کم داشت که اونم سارا زحمتشو کشید سارا با قیافهای که ترکیب حرص و خنده بود گفت: - به قرآن فقط یه بار گاز دادم... اونم واسه فرار از پراید بغلی که داشت رقابت میکرد من چشمغرهای رفتم: - آره عزیزم، فقط گاز دادی، ولی خدا رو شکر از رو پیادهرو رد نشدی همینجور که با ولع میخوردیم، هلیا یهدفعه آروم و با ذوق گفت: - بچهها... یه چیزی بگم؟ ما دوتا با دهن پر برگشتیم سمتش هلیا گفت: - من... بلاخره دل دادم به سام سارا که داشت نوشابهشو میخورد، نزدیک بود خفه شه: - چی؟ وای نه جدی میگی؟ من هم با لبخند کشیده گفتم: - بالاخره اون یهویی که میگفتی اومد؟ البته این یهویی حدود یک سال تو صف وایساده بود هلیا زد زیر خنده: - خب دیگه... نمیشد به همین راحتیها اعتماد کرد. ولی سام واقعاً پسر خوبیه با معرفت، آروم، اهل دل... تازه شعر هم میخونه سارا لباشو غنچه کرد: - ای جونم! کیه این سام؟ چرا من ندیدمش؟ من: - چون تو تو این مدت با سرعت غیرمجاز دور شهر میزدی یه مدت نمیدیدی ما رو خندیدیم، کلکل کردیم، از همدیگه عکس گرفتیم. حتی سارا از غذای منم یه گاز زد. همهچیز پر از حس زندگی بود. در همین لحظه گوشی سارا یه نوتیفیکیشن داد. نگاه کرد و یهو گفت: - وای بچهها... جریمه اومده! واقعاً اومده ... تومن فقط برای سرعت هلیا زد زیر خنده: - فدای سرعتت بشم راننده فرمول یک من دست گذاشتم رو قلبم و گفتم: - فقط نگن سرنشینا هم مقصر بودن، چون ما فقط قربانی بودیم سارا خودشو زد به دیوار: - اه حالا مجبورم از بابا پول بگیرم. کاش بگم تو دانشگاه، استاد ازم خواست با گاز برم دنبال پروندهها هلیا خندید: - آره باباتم حتماً باور میکنه استاد دانشگاه، راننده میخواد بعد از کلی خنده و غذا، ساعتو نگاه کردیم. وای نهباید میرفتیم دانشگاه، کلاس بعدی منتظر ما بود. سوار ماشین شدیم، آهنگ شاد گذاشتیم، دوباره با همخونی، کوچهپسکوچهها رو رد کردیم. با دلهایی پر از انرژی، سرخوش، مثل سه تا دختر بچهی عاشق زندگی، راهی دانشگاه شدیم.
-
فرصت ارسال: 20 خرداد شروع رای گیری: 20 خرداد پایان رای گیری: 25 خرداد 🌻🤍🌻
- 5 پاسخ
-
- 5
-
-
درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید میکنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رایها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجهاش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون میگیرید🤍 عکسی که براتون میزارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد میتونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻
- 5 پاسخ
-
- 6
-
-
-
-
maedehanarjani عضو سایت گردید
-
ترانه قربانی نیا عکس نمایه خود را تغییر داد
-
فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفسهاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش میچرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار میشد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همهچیز تغییر کرده بود. نور دیگهای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطرهقطره از شکافهای دیوار شره میکرد، مثل عرق مرگ،صدای چکچک خون توی سکوت طنین مینداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبهروش ظاهر شد. نایا. نه یکی. دهها تا. همه با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لبهایی که تا نزدیکی گوشها دریده شده بودن. چشمهایی بیروح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضیها شکاف خورده، بعضیها تا نیمه سوخته. ولی همهشون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بیحرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون میاومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر میاومدن، بزرگتر میشدن. بازوهاشون کش میاومد، انگشتهاشون درازتر، دندونهاشون بیشتر. هرچه ریو عقب میرفت، اونا نزدیکتر میشدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمهی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بیاحساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشمهاش پر اشک شد. لبهاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچوقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همهشون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریدهتر شد، نور قرمز دیوونهواری تو چشمهاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همونجا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون میچکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطرهی مخفی، آزاد شد.
-
فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگینتر شد. صدای نفسهای ریو توی فضای سرد میپیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایهای دور اتاق چرخ میزد، سایهای که ریو نمیتونست ازش فرار کنه. صدای ضبطشده باز اومد: «بازیکن شمارهی ۳، حالا باید با حقیقتی روبهرو بشی که همیشه پنهان کردی…» همهجا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو میتابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبطشده، زمزمههای مبهم، مثل بادی که توی ذهن میپیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچهای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشهی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها مینشست. هیچکس باهاش حرف نمیزد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد میشدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش میکرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سالها گذشت، ریو قویتر شد، بزرگتر شد،ساکتتر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همهچیز سیاه شد. صدای خفهی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون میدونستم اگه حرف بزنم، همهچی واقعی میشه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یهبار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شمارهی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبهرو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همهچی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظهای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطرهی یه عشق خاموش، داشت میجنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.