تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
کیمیا عضو سایت گردید
-
Lionelhaw عضو سایت گردید
- امروز
-
پارت چهلم باور رفت بغل مهدی و گفت: ـ نه عمو! اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم! یهو باور رو بهم گفت: ـ بابا، اون خانومه که شبیه مامانمه...نگاش کن! بعد با دستش به سمت در اشاره کرد؛ غزل بود. بالاخره اومده بود و توی جمعیت دنبال ما میگشت! مهسان برگشت و گفت: ـ واااای!! چقدر قیافش تغییر کرده؛ انگار بیبی فیس تر شده ها! امیرعباس با خنده گفت: ـ بجاش پیمان تو این دو سال پیرتر شده! مهسان سریع گفت: ـ من طاقت ندارم، میرم بغلش کنم. مهدی دستش رو کشید و گفت: ـ نکن مهسان! دختره بیچاره همینجوریش کپ کرده، بزار یکم به خودش بیاد بعد بغلش هم میکنی! گفتم: ـ بچها باور پیش شما بمونه، من میرم پیشش. مهدی تایید کرد و با بچها رفتن تا اونجا برای خودشون اتاق بگیرن... منم رفتم پیش غزل که مشغول حرف زدن با یکی بود و طرف هم تا منو دید گفت: ـ فکر کنم منظورتون آقای راد باشن... همین لحظه غزل به پشت سرش برگشت و با دیدن من یکم معذب شد ولی از خانومه تشکر کرد... رفتم نزدیکش و با لبخند گفتم: ـ خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. شروع کرد با موهاش ور رفتن و گفت: ـ راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! دستش رو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم، به سمت خودم کشوندمش و از اونجا خارج شدیم. ازش پرسیدم: ـ خب من اینجارو خیلی نمیشناسم، کجاش خلوت تره؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و نهم همین جور که به باور نگاه می کردم گفتم: ـ اطلاع نداد چون که حافظش رو از دست داده! هیچی از گذشته یادش نیست. سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟!! اینقدر صداشون بلند بود که یه لحظه همه برگشتن و نگاهمون کردن. گفتم: ـ یواش بابا! چه خبرتونه! مهدی گفت: ـ خب الان کجاست؟ گفتم: ـ مشکل اصلی همینه! یه بی ناموس براش یه عالمه داستان سرهم کرده و خودش رو نامزدش جا زده و غزل هم باورش کرده. امیرعباس گفت: ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ پیمان خیلی راحت میتونی از دستشون شکایت کنی. گفتم: ـ آره اینکه به ذهن خودمم رسید اما مشکل اینه که غزل خیلی دوسشون داره و اونا رو مثل خونوادش میبینه در صورتی که اون حروم زاده خیلی باهاش بدرفتاری میکنه! مهدی پوزخند زد و گفت: ـ غزل بجز تو هیچکس رو نمی خواد پیمان! اینو مطمئن باش؛ همه ی ما رو فراموش کنه تو رو از خاطرش نمی بره! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ همین که الان سالمه و حالش خوبه برای من بسه! امشب انگار دوباره بعد از مدتها به زندگی برگشتم. همین لحظه همه برای اجرای باور دست زدن و باور دویید سمت منو بغلم کرد. بعدش با تعجب به بچها نگاه کرد و گفت: ـ ااا!!!! شما هم اومدین اردو؟؟ مهدی لپش رو کشید و گفت: ـ آره فسقل خانوم، نکنه ناراحت شدی ما رو دیدی؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم یه تیکه از موهاش که رو صورتش ریخته بود و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! از کنارم بلند شد و گفت: ـ میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم. نگاهش کردم...نمی خواستم بدون غزل برگردم پیش باور اما دلمم نمی خواست که اذیتش کنم. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خواهش میکنم ازت! بلند شدم و گفتم: ـ غزل، دخترمون الان نمایش پانتومیم داره! نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و کنار هم دخترمون رو ببینیم. شاید به یاد آوردی... چیزی نگفت و شروع کرد با ناخناش بازی کردن... سرش رو بوسیدم و داشتم از پنجره می رفتم پایین و بهش گفتم: ـ یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی، اون تو رو به مسیری که میخوای میرسونه عزیزم. بازم بهم لبخند زد و سکوت کرد... حقم داشت! ذهنش بهم ریخته بود. براش یه سناریوی مسخره تعریف کردن و اونم چاره ای بجز باور کردن نداشت چون حافظش رو از دست داده بود... داشتم میرفتم سمت اقامتگاه که مهدی بهم زنگ زد و گفت که رسیدن جزیره و براشون لوکیشن فرستادم تا بیان سمت اقامتگاه... وارد اقامتگاه شدم و دیدم که همه خانواده ها دور تا دور حیاط نشستن و بچها مشغول اجرا کردن هستن... باور با دیدن من دوئید سمتم و بغلم کرد و ازش پرسیدم: ـ به موقع رسیدم؟؟ با ذوق گفت: ـ آره بابایی، بعدی من اجرا میکنم صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ میدونم که عالی اجرا میکنی. با ذوقش دوباره صورتم رو بوسید و رفت کنار همکلاسیهاش نشست... موقع اجرای باور، مهدی و امیرعباس و مهسان وارد اقامتگاه شدن. براشون دست تکون دادم که اومدن سمتم... مهسان با عجله بدون مکث پرسید: ـ خب کجاست پیمان؟ میخوام ببینمش... پشت بندش امیرعباس پرسید: ـ اصلا قضیه چیه؟ غزل اینجا چیکار میکنه؟ اگه حالش خوب بود، چرا بهت هیچ اطلاعی نداد؟؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هفتم چیزی نگفت و با اشکی که تو چشماش جمع شده بود فقط بهم خیره شد. انگار میخواست که باورم کنه اما یچیزی مانعش میشد... به چهره معصومش نگاه کردم و با دلخوری آروم گفتم: ـ هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده؟؟ غزل، باهام حرف بزن لطفا. بغضش رو قورت داد و گفت: ـ ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای توش رو یادمه...از قبلش هیچی تو خاطرم نیست. انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده، وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن. اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم. با تعجب پرسیدم: ـ چی برات تعریف کردن؟ غزل گفت: ـ اینکه روزی که منو پارسا برای تفریح سوار قایق شدیم از قایق افتادم تو دریا و غرق شدم و اون نجاتم داده. و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود، حتی خودم هم نمیشناختم. تا یمدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره... یهو ساکت شد و دستش رو گذاشت روی سرش و پرسیدم: ـ دوباره چی؟ آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست و گفت: ـ دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و توخالی درونم داشتم... لیلا همش میگفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرش رو بوسیدم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ یادت میاد عزیزم، نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن. تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی، ما باهم خیلی خوشبخت بودیم. نگام کرد و با ناراحتی گفت: ـ اگه اینطوره، اگه اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و ششم شماره خانم مومنی بود: ـ الو صدای باور تو گوشم پیچید: ـ الو بابایی... ـ جان دلم؟ ـ بابایی تو نمیای اجرا پانتومیم منو ببینی؟ به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ وای یادم رفت، شروع شده؟ با ناراحتی گفت: ـ آره الان شروع میشه. گفتم: ـ ناراحت نباش عزیزم! خودم رو میرسونم. بعد اینکه قطع کردم، تصمیم گرفتم هرجوری شده غزل رو از اون خونه خارج کنم تا هم اینکه باهم بریم و اجرای باور رو ببینم و هم اینکه من جواب سوالام رو پیدا کنم...دیگه تسلیم سرنوشت نمیشم و تنهاش نمیذارم! از دیوار کنار اون خونه رفتم بالا و آروم و با دقت از میله ها رد شدم...پنجره که به سمت حیاط همسایشون بود، باز بود و چراغش روشن بود...تو دلم خدا خدا میکردم که غزل تو اون اتاق باشه... پریدم و از لبه پنجره آویزون شدم و به زور پاهام رو که تو هوا معلق بود به دیوار زیری تکیه دادم و خودم رو کشیدم بالا...دیدم که غزل با پیراهن ساتن قرمز رو به آینه نشسته و آروم داره موهاش رو شونه میکنه... آخ که چقدر دلم برای دیدن این تصویر تنگ شده بود... پاهام رو آروم آوردم بالا و پریدم تو اتاق...دوباره با ترس یه جیغ خفیفی کشید و از جاش بلند شد... سریع گفتم: ـ نترس عزیزم! منم. شونه رو آروم گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ توروخدا برگرد! شر به پا نکن! دلم برای دیدنش تو این لباس و نوازش موهاش لک زده بود، بدون توجه به حرفش رفتم جلو و موهاش رو آروم نوازش کردم، زیر لب گفت: ـ تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد. نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام درخواست طراحی کاور رمانم رو دارم🥰🙏
-
پارت سی و پنجم این بار من بجای غزل گفتم: ـ ببینین، من نمیدونم قصد شما از اینکارا چیه؟ من تمام دوستامم دارن میان اینجا! مطمئن باشین که این موضوع رو از ریشه حلش میکنم. غزل، زن رسمی و مادر بچمه! حدود ده سال پیش باهم ازدواج کردیم و کیش زندگی میکردیم. زن من سه ماهه باردار بود و یه روز با دخترم باهم رفتن شنا، همه فکر کردن که جفتشون غرق شده. دخترم رو پیدا کردیم امااز غزل دوساله که هیچ خبری نداشتم. همه فکر کردن مرده اما من باور داشتم که زندست و یه روزی برمیگرده. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ و بالاخره بعد دو سال پیداش کردم! البته اینو مدیون اردوی مدرسه دخترم بودم که منو تا اینجا کشوند و باعث شد دوباره غزل رو ببینم. پارسا با پوزخند رو به غزل گفت: ـ نازنین نگو که این چرندیات رو باور میکنی!. ببینم اصلا تو عقلت قبول میکنه که زن یه مرد به این سن باشی!! بعد رو به من گفت: ـ شایدم بنده خدا زنش رو از دست داده و تو هم چهرت به زنش نزدیکه و واسه همین... نذاشتم حرفشو تموم کنه و واکنشهای غزل به اندازه کافی به اعصابم فشار آورده بود، پریدم وسط حرفش و دوباره یقش رو گرفتم و گفتم: ـ زر مفت نزن عوضی! این بار غزل با صدای بلند گفت: ـ کافیه دیگه! بعدش از در با عجله رفت بیرون و اون زنه هم همراش رفت. پارسا رو بهم گفت: ـ شنیدی؟؟ حالا گورت رو گم کن. با پوزخندی رو بهش گفتم: ـ ببین من که میرم ولی مطمئن باش زنم هم با خودم میبرم. بدون اینکه منتظر بشم چیزی بگه از پله ها رفتم بالا و از خونه خارج شدم اما نرفتم سمت اقامتگاه و دوباره سر کوچه منتظر وایستادم. یه نیم ساعتی اونجا رو زیر نظر داشتم که گوشیم زنگ خورد.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و چهارم غزل سعی میکرد کنترلم کنه اما اصلا بهش گوش نمیدادم و گلوی پسره رو محکم گرفتم و با حرص بهش گفتم: ـ خوب به چهره من نگاه کن اُزگل! یبار دیگه دستت به زن بخوره، گردنت رو میشکونم فهمیدی؟؟ سعی داشت حرف بزنه و دستم رو از رو گردنش بگیره اما اونقدر از کارش حرص خوردم که تا میتونستم گردنش رو فشار دادم. یهو با صدای آی گفتن غزل که دوباره نشست رو زمین...برگشتم سمتش و از روی این پسره بلند شدم! رو بهش گفتم: ـ خوبی عزیزم؟ اما فقط گریه می کرد، یهو با ترس گفت: ـ پارسا نه... سریع برگشتم و یه لگد به پاش زدم که چوب توی دستش افتاد...این بار همون خانومه که توی غرفه با غزل بود اومد و گفت: ـ آقا داری چیکار میکنی؟ ول کن داداشمو! اصلا شما کی هستی؟؟ ولش کن... خفش کردی. دستم رو کشیدم و رو به زنه با عصبانیت گفتم: ـ شما زن منو گروگان گرفتین؟ اینجا چه خبره؟؟ زنه دوباره هول شد و اینبار پسره که به زور نفس میکشید با چندتا سرفه گفت: ـ میدونم باهات چیکار کنم؟ به ناموس من دست درازی میکنی؟ قراره ماه بعدی منو این دختر باهم ازدواج کنیم. گفتم: ـ زر نزن عوضی! این دختر؛ زن منه! پسره سریع گفت: ـ اگه زنه توئه پس تو خونه ما چیکار میکنه؟ چرا ازش نمی پرسی؟ بفهم که اشتباه گرفتی! منو نازنین از بچگی نشون کرده همیم و قراره باهم ازدواج کنیم. به غزل نگاه کردم که مثل یه گنجشک روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. پسره که اسمش پارسا بود با صدایی بلندی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ نازنین چرا هیچی نمیگی پس؟ بهشون توضیح بده که اشتباه گرفته.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و سوم سریع گفت: ـ از کجا معلوم اینا ساختگی نباشن؟ چرا باید حرفتو باور کنم؟ در اصل تو به خودت نگاه کن! میدونی چند سال ازم بزرگتری؟ خنده تلخی کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بعد از رفتن تو خیلی پیرتر از قبل شدم، نبودنت داغونم کرد غزل. برای چند دقیقه بدون پلک بهم زل زد و بعدش سریع سرش رو گرفت بین دستاش...کمکش کردم تا روی صندلی بشینه و پرسیدم: ـ غزل تو چت شده؟ همون طور که چشماش رو بسته بود گفت: ـ یسری چیزای نامفهومی میاد تو ذهنم، سرم درد میکنه. این حالتش رو که دیدم فهمیدم که هر آدمی که غزل رو زیر بال و پرش گرفته، از وضعیتش سوء استفاده کرده. بهش نزدیک شدم که دوباره با ترس خودش رو کشید عقب و گفت: ـ خواهش میکنم برو! اصلا حالم خوب نیست! اشکاش رو پاک کردم و گفتم: ـ فقط یه سوال ازت میپرسم، از کی تا حالا اینجایی؟ چجوری اومدی اینجا؟ تا رفت چیزی بگه یهو در باز شد و همون پسره با عصبانیت اومد داخل و با لهجه خاص جنوبی گفت: ـ نازنین اینجا چه خبره؟ این آقا کیه؟ غزل با دستپاچگی از جاش بلند شد و با تته پته گفت: ـ ن...نمیدونم...نمیشناسمش. پسره یهو اومد مچ دستش رو محکم گرفت و گفت: ـ مگه بهت نگفتم آدم غریبه وارد این خونه شد به من یا به خواهرم زنگ بزنی؟ هان؟ این بار من بازوی پسره رو محکم گرفتم و یه مشت محکم زدم به صورتش که روی میز پرت شد و تموم مهره ها ریخت روی زمین.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و دوم دیگه از این حجم از غریبه بودنش داشتم عصبانی میشدم، رفتم نزدیکش و بازوهاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل منو عصبانی نکن! دلیل این رفتارات چیه؟ محکم دستاش رو از دستام کشید بیرون و با صدای بلند گفت: ـ در اصل دلیل این رفتارهای شما چیه؟ چرا دست از سرم برنمیدارین؟ بهتون گفتم اشتباه گرفتین. من اسمم نازنینه نه غزل. حالا هم لطفا سریعتر از اینجا برین بیرون! بعد با یکم مکث گفت: ـ اگه نامزدم بیاد و شما رو اینجا ببینه واقعا عصبانی میشه. خونم به جوش اومده بود!! این دختر چش شده بود؟ یعنی واقعا یادش نمیومد یا داشت نقش بازی میکرد؟! گیج شده بودم... آخه به نگاه و رفتارش نمیخورد که راست نگه! رفتم جلو و گرفتمش بین دستام و گفتم: ـ تو فقط غزل منی! نمیتونی، نمیتونی به همین راحتی همه چیز رو فراموش کنی! تقلا می کرد که از بین دستام بیاد بیرون اما ولش نمی کردم. آخر سر گریش گرفت و گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ برو وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد. روش رو برگردوندم سمت آینه پشت سرش و گفتم: ـ تو زن منی، میفهمی؟ تو نازنین نیستی. من نمیدونم کی مغزت رو شستشو داده غزل ولی هر کس بهت چیزی گفته داره باهات بازی بزرگی میکنه! پوزخند زد و گفت: ـ دیگه نمیخوام به این مزخرفات گوش بدم! برو بیرون. دیگه چاره ای نبود... گوشیم رو درآوردم و رفتم نزدیکش و عکسامون رو بهش نشون دادم و گفتم: ـ نگاه کن!. به این عکسا نگاه کن! اینا تویی غزل. زن من، مادر بچم! چطور میتونی اینقدر راحت خانوادتو عشقتو فراموش کنی؟ خوب به این عکسا نگاه کن! به روی خودش نیورد اما از چشماش میخوندم که از تعجب کپ کرده.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و یکم با عصبانیت گفتم: ـ نه دیوونه شدم نه چیزه دیگه! دارم بهت میگم اینجاست. مهسان بریده بریده گفت: ـ خب اگه حالش خوبه چرا یه خبر بهمون نداد؟ اصلا چی شدش که رفته جزیره هرمز؟ گفتم : ـ خودمم نمیدونم! اصلا ما رو نمیشناسه. سریعتر بیاین اینجا، یه نفر باید مواظب باور باشه من باید بفهمم قضیه چیه. مهسان گفت: ـ خیلی خب، تو اونجا منتظرمون باش! من الان به بچها خبر میدم. باور تا فهمید با لج گفت: ـ بابایی منم میخوام باهات بیام. بهش گفتم: ـ دخترم من اول باید بفهمم قضیه چیه. یه مشکلی هست اینجا! الانم میبرمت پیش خانوم معلمت و دوستات بمون تا خاله اینا برسن، باشه عزیزم؟ با ناراحتی گفت: ـ باشه بابایی. جای خونه ای که وارد شد و پیدا کردم. بعدش رفتم اقامتگاه و باور رو گذاشتم پیش خانوم مومنی و ازش خواستم مراقبش باشه! تا غروب دم در اون خونه کشیک وایستادم تا اینکه یه پسر تقریبا جوون از اونجا خارج شد. بعد از رفتنش و رفتم و در خونه رو باز کردم؛ یه خونه به سبک قدیمی بود که یه حیاط بزرگی داشت و دو طرف حیاط هم دوتا نخل بزرگ کاشته شده بود. سمت چپ ورودی یه زیر زمین بود که کلی چیزای تزیینی اونجا وجود داشت مثل کچر دریمر، انواع و اقسام سنگها و مهره ها... غزل هم رو یکی از صندلی ها نشسته بود و مشغول درست کردن دستبندهای مهره ای بود. موهاش بلند شده بود و انگار نسبت به قبل یکم لاغرترم شد اما با وجود همه ی این تغییرات هنوزم زیبا بود و نمی تونستم چشم ازش بردارم. از پله ها رفتم پایین و گفتم: ـ نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! یهو با ترس بلند شد و برگشت سمتم و گفت: ـ شما...شما اینجا چیکار میکنین؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دنیا شروع به دنبال کردن محدثه رضایی کرد
-
پارت صدو شصت وچهار صبحِ زمستانیِ سردی بود. رها این روزها، بخاطر سام، زودتر بیدار میشد تا صبحانهاش را آماده کند. بوی قهوه در فضا پیچیده بود ، نان در تُستر گرم میشد. صدای قدمهای آرام از پلهها آمد. سام بود. با چهرهای گرفته، چشمهایی که انگار شب را نخوابیده بودند. چند لحظه فقط ایستاد. به رها نگاه کرد. رها متوجه آمدنش شد. در حالی که نان را از تُستر در میآورد، گفت: — صبح بخیر. سام فقط سر تکان داد و پشت میز نشست. سپس، بیمقدمه، با صدایی بم و گرفته گفت: — میتونی منو ببری سر خاک مامان؟ رها یک لحظه خشکش زد. مات نگاهش کرد. نمیدانست چرا، اما دلش لرزید. آرام سر تکان داد. — آره… حتماً. سام فقط نگاهش کرد. نه لبخند، نه تشکر. اما چیزی در نگاهش فرق کرده بود. کمی بعد … رها پشت فرمان نشست، سوئیچ را چرخاند و بخاری را روشن کرد. سام کنار او بود، دستهایش را روی پاهایش گره زده بود، ساکت و بیحرکت. نگاهش به شیشهی بخارگرفتهی کنار خودرو دوخته شده بود، اما انگار ذهنش جای دیگری بود. رها دستش را برد سمت مانیتور پخش و دکمه پلی را زد. صدای همایون شجریان آرام در فضا پیچید، مثل مهی نرم که میان سکوت را میشکند: «ابر میبارد و من میشوم از یار جدا…» رها نگاهش را از جاده برنداشت، اما نفسش سنگینتر شده بود. میخواست با موسیقی، دیوار سرد بینشان را بشکند، اما آهنگ نه فقط سکوت را، بلکه درد و خاطرهای تلخ را هم میآورد. سام خیره به روبرو بود، اما چشمهایش آنجا نبودند. چشمهایش بسته شد و تصویر زن بیحرکت پشت شیشهی مات سیسییو، دوباره جلوی ذهنش نقش بست. صدای آواز، راز ناگفتهای بود که در دلش پیچیده بود، چیزی گنگ و مبهم، اما عمیق. قلبش لرزید، یک درد خاموش که نمیتوانست بگوید چیست. ماشین آرام به مسیرش ادامه داد، و میان سکوت، آهنگ، و نگاههای خاموش، دو روح زخمی، بهسوی یاد کسی که دوستش داشتند، بیهیچ کلامی، حرکت میکردند. هوای بهشت زهرا سرد و نمدار بود. باد ملایمی میوزید، اما هوا همچنان گزنده بود ماشین متوقف شد. سام نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در چهرهاش تغییر کرده بود—نوعی بیقراری خاموش. رها سکوت کرد،با نگرانی نگاهش کرد سام در را باز کرد، پیاده شد. قدمهایش کند بود، انگار با هر قدم، تکهای از چیزی که درونش دفن شده بود بالا میآمد.دستانش می لرزید .رها فوری دستش را گرفت،دستهایش سرد و یخ زده بود.. به مزار هما که رسیدند، سام ایستاد. چند لحظه فقط به سنگ نگاه کرد. دستش را در جیب کاپشن فرو برد، بعد بیرون آورد و نشست. چیزی در صورتش ترک برداشت. چشمهایش میلرزید. زیر لب، آرام، گفت: — مامان… صدا خفه بود. صدای کسی که هم خودش را نمیشناخت، هم دردش را. نفس عمیقی کشید، لرزان. بعد گفت: — دیشب خوابتو دیدم… تو اتاقِ بیمارستان… همونجا که… رفتی. صدایش شکست. سکوت کوتاهی افتاد. اشک از چشمش لغزید. — مامان… من… من یادم نیست… هیچی یادم نیست… ولی… ولی تورو دیدم. و درست همانجا، وا رفت. سرش را خم کرد، شانههایش لرزید. هقهق، بیصدا شروع شد. گریهای که اینمدت راه گلویش را بسته بود، حالا خودش را رها کرده بود. رها همانجا ایستاده بود. سکوت کرده بود، اما اشکهایش بیاجازه میآمدند. نمیدانست چطور به او نزدیک شود، نمیخواست لحظه را بشکند. فقط گوش میداد، و گریه میکرد. میان آن سکوت و گریه، چیزی میان این دو جان، آرامتر از همیشه، به هم نزدیک میشد. در غم مشترکی گره خوردند که هیچکدام بلد نبودند چطور التیامش دهند. طاقت نیاورد. رفت جلو، دو زانو نشست، آرام شانههای سام را گرفت. — داداش سامی… صدایش لرزید. — بسه دیگه… تو رو خدا…آروم باش سام اما بیشتر شکست. انگار همین داداش سامی، همه دیوارهایی که دور خودش کشیده بود را ریخت. دستش را بلند کرد، اما نمیدانست کجا بگذارد رها بغضش را فرو داد. پالتوی خودش را درآورد و روی شانههای لرزان سام انداخت. — بیا… بلند شو… داری می لرزی …خواهش میکنم… سام بیاختیار، دست رها را گرفت .و دل رها لرزید رها کمکش کرد بلند شود. بازویش را گرفته بود، سفت. مثل ستون. مثل خواهر. سام هنوز میلرزید. نه از سرما، از خالی شدن. با هم، آرامآرام، به سمت ماشین رفتند. قدمهای سام سنگین بود، اما تنها نبود. پشت سرشان، مزار هما در مه زمستانی گم میشد… اما چیزی از آنجا با سام آمده بود. چیزی که شاید، اولین قدمِ بازگشت باشد… ماشین در سکوت وارد حیاط شد. رها هنوز پشت فرمان بود و نگاهی به سام انداخت؛ بیحرکت، سرش کمی به پهلو افتاده بود، اما پلکهایش نمدار. رها پیاده شد، دور زد و در سمت شاگرد را باز کرد. با احتیاط کمکش کرد پیاده شود. سام هنوز کمی میلرزید. بیکلام، با گامهایی سنگین و شانههایی افتاده، همراه رها به داخل رفت. ، رها پالتو را از روی دوشش برداشت و آرام از پله ها بالا رفتند و به اتاقش برد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. پتو را رویش کشید. دستش را یک لحظه روی پیشانی او گذاشت. تب نداشت. اما سرد بود… انگار تمام گرمای وجودش رفته باشد. چند دقیقه همانطور کنارش نشست. نه برای مراقبت، بلکه انگار دلش نمیآمد تنها بگذاردش. بعد آهسته از اتاق بیرون رفت، در را نیمهبسته گذاشت.
-
پارت صدو شصت و سه حرفهای رها در ذهنش تکرار میشد… «من تا صبح پشت در موندم…» «رفیقت حالش بده…» دراز کشید. چشم بست. اما چشم دلش دیگر بسته نمیشد. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. همهجا سفیدپوش شده بود. سام به خواب رفته بود. در خواب، مدام تکان میخورد. بوق ممتدی آرام، انگار از عمق استخوانهایش میآمد. پشت شیشهای مات ایستاده بود. پردهی نیمهکشیدهی اتاق سیسییو، موجی آرام داشت؛ مثل نفسهای کمرمق یک روح. دستش روی شیشه بود. نمیجنبید. آنسو، زنی روی تخت. چهرهاش بیحرکت. پوستش رنگپریده. چشمهای سام، پر از چیزی شبیه ترس بود. یا غم. یا هر دو. صدایی نبود. فقط آن بوق ممتد. و ناگهان، نورها خاموش شدند. همهچیز سیاه شد. سام با یک نفس بریده از خواب پرید. — مامان… مامان… نفسنفس. دستش لرزید. به اطراف نگاه کرد. اتاق خودش بود. اما قلبش… هنوز آنجا مانده بود. لحظهای بعد، صدای در آمد. رها آرام در را باز کرد. با نگاهی نگران نزدیک آمد و با صدایی نرم پرسید: — حالت خوبه؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. اشکهایش بیصدا روی گونهاش میلغزید. رها با ترس کنار تخت نشست. دستش را گرفت. برای اولین بار بعد از تصادف، سام واکنشی نشان نداد. رها با صدایی لرزان گفت: — آروم باش نترس… فقط خواب بوده. سام بیحرف، با سر تأیید کرد. رها، سعی کرد فضا را عوض کند: — شام حاضره… بیا پایین یه چیزی بخور. بلند شد. لحظهای مکث کرد، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. سام، سرش را میان دو دست گرفت. نمیدانست آن خواب، خاطره بود یا کابوس. اما حس عجیبی در گلویش گیر کرده بود. نه بغض، نه ترس. چیزی بین همهشان. رها در آشپزخانه مشغول چیدن شام بود. ظرفها را چید، ظرف سالاد و زیتون را روی میز گذاشت. بخار غذا آرام بالا میرفت، بوی ملایمی در فضا پیچیده بود. سام پایین آمد. قدمهایش آهسته بود، نگاهش هنوز نگران. رها فقط با چشم نگاهش کرد. چیزی نگفت. سام مقابلش نشست. سکوت. رها با دقت برایش غذا کشید و جلویش گذاشت .سام مشغول خوردن شد اما نه مزهای حس میکرد، نه گرسنگی. فقط میخورد. رها هم چیزی نمیگفت. فقط گاهبهگاه نگاهش میکرد.چشمان سام خسته بود. گمشده. همان خواب، همان چهرهی بیصدا، هنوز جلوی چشمش بود. جز صدای خوردن قاشق و چنگال، هیچ صدایی نبود. نه سوال، نه توضیح. فقط «حضور»… و چیزی میان آن دو که هنوز اسم نداشت. بعد از چند لقمه، سام قاشق را کنار گذاشت. — ممنون. و بلند شد. رها آرام گفت: — نوش جان. و با نگاهش بدرقهاش کرد. سام بیصدا رفت طبقه بالا. رها، همانجا نشسته، به صندلی خالی نگاه کرد.
-
پارت صدو شصت ودو خانه ساکت بود.رها در اتاقش، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. نگاهش به درختهای حیاط بود که کمکم، سفیدپوش میشدند. زانوهایش را بغل کرده بود، چانهاش روی زانوها، صدایش آرام اما پر از بغض و غم: — سامی… خیلی ازت دلخورم… خیلی. صدایش میلرزید، ولی ادامه داد؛ شبیه کسی که تمام روزهای نگفته را بالاخره دارد به زبان میآورد: — رفیق نیمهراه! مگه نمیگفتی من و تو رفیقیم؟ مگه نمیگفتی تنهات نمیذارم؟ چی شد پس؟ بیمعرفت… پلهها بهنرمی صدا دادند. سام از راهرو بالا میآمد که صدای رها را شنید. در اتاق نیمهباز بود. لحظهای ایستاد. فکر کرد رها با کسی حرف میزند… اما نه. صدا مال دل خودش بود. بیصدا، جلوتر آمد. در را کمی عقبتر زد. ایستاد. همانجا گوش سپرد. رها ادامه داد. اشکهایش آرام روی گونههایش میچکید: — تمام روزای سخت، تنهام گذاشتی… روزی که تو مسابقه تصادف کردم، سامی نبودی… مامان که رفت،قهر کردی تنهام گذاشتی .باز هم نبودی… رفیق خوبی نبودی، داداش سامی. بغض راه نفسش را گرفته بود. هقهق کمکم گلویش را پر میکرد: — من اون روزا درد میکشیدم و تو دور بودی. حالا معلوم شد کی بیمعرفته؟! من که تنهات نذاشتم… با همه دردام، خواهر بدی نبودم برات سامی… چشمان سام آرام تار شد. نفسش سنگینتر. — اون شب، وقتی بابات مرخصت کرد، من تا صبح پشت در خونش داد زدم، گریه کردم… ولی درو برام باز نکردن… تورو ازم گرفتن، تو فکر کردی من ولت کردم به امان خدا… رها نفس گرفت، لرزان و بریدهبریده: — کاش میدونستی… من همهی تحقیر و توهینها رو بخاطر تو تحمل کردم. یه جون نیمه دارم، اونم فدای تو… بعد تو میگی من مظلومنمایی میکنم؟ هقهق بلندتر شد، ولی صدایش هنوز میجنگید: — مگه نمیگفتی رفیق، باید هوای همو داشته باشه؟ رفیقت الان حالش بده، سامی… کلمات تمام شدند. فقط صدای گریه ماند. سام همانجا ایستاده بود. خشکش زده بود. نمیفهمید این اشک چرا دارد از چشمش سُر میخورد. دلش تیر میکشید، مثل روزهایی که نمیدانست چرا. اما اینبار، میدانست. یا شاید… دلش زودتر از ذهنش فهمیده بود. آرام برگشت. بیکلام. به اتاق خودش رفت. در را بست.
-
پارت 10 ۱۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام عزیزم! امروز خیلی بد باهات صحبت کردم و تمام حرصم رو سر تو خالی کردم. ببخشید؛ شرمنده ام! اگه فردا بشه ازت عذر خواهی می کنم. من خیلی دوست دارم شاید گاهی بهت نگم اما من دارم بخاطر تو می جنگم، با تو نمی جنگم. اینجا خیلی فشار عصبی زیادی دارم تحمل می کنم. من خیلی نگرانم امیر؛ دروغ چرا انقدری این روز ها به فکرت هستم که، گاهی جای اسم یکتا بلند اسم تورو صدا میزنم و میگم اِمی و بعد متوجه اشتباهم میشم. بگذریم، می گفتم: من از اینده می ترسم. صفحه زدم و برای دلگرمی خودمم که شده شعری نوشتم: تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد. زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش، که بدون تو فقط خواب پریشان دارد! یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند؟ کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! من و شیخ هر دو طلب کار بهشتیم ولی، من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد. اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر، سر و سریست که با موی پریشان دارد! من از ان روز که در بند توام فهمیدم؛ زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! متوجه طولانی بودن شعر هستم اما چه می شود کرد؟ شعر جلای روح ادمیست. جای تعجب داره، شعر نه منظورم ادم هاست. من هر روز دوست دارم باهاش خوب باشم و عاشقانه رفتار کنم، اما همین که صداش میشنوم تمام قول و قرار ها فراموشم میشه. حتی ممکنه باهاش دعوا هم کنم بدتر. بگذریم. ۱۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز کلی اشک من رو دراوردی، بی مغز! سر چی؟ یه ادم بی ارزش. هــــی روزگار. اما میدونی که، من ادم دل رحمی ام، و خیلی مهربون و سخاوتمند؛ به همین دلیل نمی تونم مدت زمان زیادی باهات قهر کنم. باور کن همین نصف روز هم زیاد بود. واقعا دلم رو شکوندی، الان ارومم اما بخاطر گریه های صبحم هنوز چشم هام می سوزه. بیخیال گله ای نیست، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حسادتت دست خودت نیست، حساسیت و این چیز ها طبیعیه و عمدی نیست. پسر خوبی باش برات می جنگم، به دستت میارم و تقاص این روز ها رو ازت پس می گیرم. خیلی احساساتی شده بودم، اما به شدت دلگیر بودم، واکنش امروز امیر زیادی بود. ماجرا از این قرار بود که داخل اتاق مطالعه بهش زنگ زدم یواشکی، با گوشی یکتا. ناهار وحدت داشتیم و اونجا پنهان شده بودیم تا من راحت باهاش صحبت کنم. سرگرم صحبت بودیم که امیر گفت که - راستی دوست دختر صابقم بهم زنگ زده! با اخم حالت متعجبی گرفتم و گفتم: جدن؟! - اره بابا، گفت بهم برگرد و این حرفا. - خب، تو چی گفتی؟ خندید: گفتم من نامزد دارم خیلی هم دوستش دارم. - هوم. - عسلی. - امیر اصلا تو چرا باید شمارش داشته باشی؟ چرا زنگ زد باید جواب بدی؟ چرا اون باید بهت زنگ بزنه؟ چرا بلاک نیست؟ پرسیدن سوالات همانا و منفجر شدن امیر همانا، بی دلیل یه عالم من و دعوا کرد. اما عصر که تنها شدم بهش زنگ زدم، صحبت کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. اسون تا اینجا نیومده بودیم که اسون بخوایم بریم از پیش هم. در هر حال، رفتارش عمیق منو به فکر فرو برد...
-
در خواست ناظر برای رمان جهانی میان ما | Amata کاربر انجمن نود هشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
درود در خواست نظارت بر رمانم رو دارم لینک مطالعه: -
پارت 9 ۱۴/۱۱/۱۴٠۱ به نام انکه جان را فکرت اموخت امروز چون تعطیل بود، زدیم به دل طبیعت. جات سبز، خودم اتش درست کردم، من عاشق صدای ترق توروق سوختن چوب داخل اتشم و بوی دود، البته کمتر بوی دود دوست دارم. خیلی بهم ارامش داد و حس خوبی داشت، نوشیدن چای کنار اهنگ های مورد علاقم و صدای اتش وای اصلا بهشت بود یا به قول تو دبی بود. البته برای من. از انجایی که با مادربزرگ رفته بودیم، موفق شدم با گوشی مادر جلو جلو روز مرد رو بهت تبریک بگم، اخه فکر نکنم فردا که روز مرد هست بشه بهت تبریک گفت. دلم خیلی می خوادت، به قول قدیمی ها خاطرت و خیلی می خوام. عام راستی، امروز مامان و اذیت می کردم بهم گفت فلان کار انجام بده، گفتم دختر مهمون خونه پدره، انجام نمیدم؛ گفتش که کاری نکن که باعث بشم تا اخر عمرت مهمون خونه بابا بشی. خندیدم و با یه موفق باشی حرص درار صحنه ترک کردم. درضمن دیروز اکانتم به گوشی مامانم انتقال دادم، داداش محمد پیام داده بود. عصبی نشو لطفا خب؟ باور کن برای همون بیست و نهم یا بیست هشتم شایدم سی ام دی ماه بود. بیخیال، امروز نشد این چیزا بهت بگم. چشم هام بستم فکرم درگیر بود، یه اهنگ قدیمی توی ذهنم می چرخید و می چرخید: دلم برات تنگ شده جونم، می خوام ببینمت نمی تونم، بین ما دیوارای سنگی، فاصله یک عمره میدونم! بغض ترانمو شکستم، تا که بگم عاشقت هستم! * زمان حال* کش و قوصی به بدنم دادم، به خاطره اون روز فکر کردم. بوی خوش مزرعه و صدای اتش و اهنگام. به حس و حالی که موقع پیام دادن به امیر داشتم. چه روز هایی بود! یادم میاد اون روز با مادر کلی بین مزارع گندم قدم زدیم. از انجایی که روز افتابی بود، باد انقدر ها سرد نبود، بلعکس ترکیب گرمای نور خورشید و سردی باد هوارو دلچسب تر از همیشه می کرد. چقدر دارو های گیاهی با مادر جمع کردیم. و بعدش کمی اسب سواری کردیم. روز خوبی بود. هنوز با یاداوری خاطره خنکای دست سرد باد رو روی گونه هام حس می کنم. *گذشته* ۱۵/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند رنگین کمان اول، روز مرد رو بهت تبریک بگم که اولین روز مردی هست که من توی زندگیتم. دوم، برات هم پیام فرستادم هم بهت زنگ زدم. بعد از دو روز صدات هول هولکی شنیدم، اروم گرفتم. صبح ان روز بعد از تبریک گفتن روز مرد به بابا، به خانه مادر رفتم تا به عمو هام هم تبریک بگم. بعد از تبریک و تعارف و تیکه پاره کردن . مادر به حیاط رفت تا نون بپزه، منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه زنگ زدن و تبریک گفتن به دایی به امیر حسین زنگ زدم و در حد چند دقیقه ای باهاش صحبت کردم و بهش تبریک گفتم. ۱۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام یگانه خالق بی همتا سلام عشق من! خیلی خیلی زیاد دلتنگتم. مدت زیادی میشه که درست و درمون باهم صحبت نکردیم؛ دلم می خواد کلی غرغر کنم بهت گیر بدم و حرصیت کنم. دلم برای وقتایی که با ذوق میگی قشنگ من چطوره تنگ شده! گریم گرفته، اگه فردا بتونم بهت زنگ بزنه در جواب تمام گله هات و غرغرات یه منم دوست دارم و دل منم برات تنگ شده گنده بهت میگم. نفس کلافه ای کشیدم و دفتر بستم، روز ها خیلی عذاب اور شده بود. چرا جور نمی شد من باهاش حرف بزنم؟ چه شانس گندیه من دارم اخه؟
-
پارت 8 ۱۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عشقم! امروز باهم صحبت کردیم؛ و من چیزی شنیدم، فکر کنم ما گرفتار بازی مامان بابا شدیم. دیروز به بابام پیام دادی، کنجکاوم بدونم چی گفتی؟ من یه مقدار ترسیدم اما تو که باشی دلم قرص میشه. ان روز وقتی از مدرسه به امیر زنگ زدم، بهم گفت که به بابام باز هم پیام داده، گفت مرده و قولش، انگار دوباره هم می خواست من رو خاستگاری کنه، اون هم خسته شده بود از این دوری. وقتی به خونه رفتم، اتفاقی صحبت های مامان بابام رو داخل اشپزخانه شنیدم. مامان می گفت: سخت بگیر چندتا شرط سخت بزاری بی خیال میشه. من خودمم همین کار کردم. بابا با حالت متفکری گفت: فکر خوبیه، این پسر خیلی دیگه پرو شده. - چه میشه کرد روز به روز داره اوضاع خراب تر میشه. - هـــی خانم جان! به این بچه باید زیادی سخت گرفت. از حرفاشون خیلی عصبی شدم، بیشتر از این در توانم نبود که دزدیده گوش کنم. من تحمل نداشتم. با ناراحتی و عصبانیت خوابم برد. ۱۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام ایزد منان امروز امیر خونم پایین اومده بود. بخاطر همین با حرف های مامانم خیلی بهم ریختم و گریم گرفت. دلم انقدر پر بود که بعد از برگشتن از مدرسه، بدون اینکه لباس هام عوض کنم خودم پرت کردم توی تخت و بالشتم بغل کردم و هق هق گریه کردم. تازه بعد که یکم اروم شدم لباس هام عوض کردم. اما وقتی باهات حرف زدم دلم اروم گرفت، خوشحالم که هستی. داشتم این روزنوشت حاضر می کردم که یاد قسمتی از یه اهنگ افتادم : بد جوری رفتی تو تار و پودم، نخوابیدم اصلا که چشمام کبودن، دلم تنگه بدجور، برا شب بخیرات! منم ادمم خب دلم خنده می خواد! شاید اون روز با حال خوبی شروع نکردم اما قطعا با رضایت تمومش کردم. قبل از مدرسه، با مامان بحثم شده بود، بهم گفتش که امیر بازیت میده و با شرط و شروطی که ما براش معین کردیم دمش میزاره رو کولش و میره. تو می مانی و پشیمانی. دلم از اهل خونه گرفته بود. چرا کسی نمی خواست من یا امیر و حسی که بینمون بود رو باور کنه و انقدر سنگ اندازی می کردن؟ ۱۳/۱۱/۱۴٠۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عزیزم! دلم خیلی برات تنگ شده. امروز موفق نشدم صدات بشنوم اما حداقلش هرطوری که بود بهت پیام دادم. سه روز تعطیلی، باید تحمل کرد چه میشه کرد؟ امروز مدرسه داشتم و یه روز بارونی و جالبی بود. عصر رفتیم پسرعموم که تازه شش روزه دنیا اومده رو دیدیم. من حتی یک ثانیه هم تنها نشدم. غزل هم که بردیم کلاس زبان من مجبور شدم باهاشون برم. شب دیگه هرطور که شده بود اومدم پیام دادم. ان روز، روز عجیبی بود. یه روز بارانی، با اتفاقات خوشایند. دیدن موجود ریز و ظریفی که پتو پیچ بود و اسمش پارسا گذاشته بودن برام خیلی لذت بخش بود، اما از بغل کردنش می ترسیدم، انقدر ظریف و ضعیف بود که اگه بغلش می کردم ممکن بود لیز بخوره. از طرفی هم تنها نشدم، همه خونه بودند. جز مامان که چند ساعتی رفت پیش مادر بزرگم و من، خیلی سریع رفتم و گوشیم و برداشتم. به امیرپیام دادم.
-
پارت 6 ۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز بعد از سه روز بالاخره موفق شدم بهت زنگ بزنم؛ هرچند عصبی ام از دست تو نه ها، از غزل عصبی ام. هرچند که کلی بعد ماجرا مامانم برگشت و من حسابی حرص خوردم. بگذریم، گفتم چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؟ دلم لک زده برای یه بار دیگه دیدنت! هرچند هر شب قبل از خواب تصور می کنم کنارمی و محکم بغلم کردی. این روزها مدام با خیالت زندگی می کنم. همیشه پیش منی، نظر تو میگی باهام حرف میزنی، فکر کنم دیگه دارم روانی میشم. اون روز بعد از بیرون رفتن مامان، به امیر حسین زنک زدم و مشغول حرف زدن باهاش بودم که غزل شروع به تحدید کردن و ترسوندن من کرد. خیلی عصبیم کرد و از دل و دماغ افتادم، زود به تماسم پایان دادم به خاطر جو دادن های غزل. مامان حدودا چندین ساعت بعد برگشت و من واقعا کفری شدم. دلم می خواست این کار غزل رو حتما تلافی کنم. ۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز نشد برات زنگ بزنم. حوصله هیچی و هیچکس رو ندارم. چه مرگم شده؟ خواستم بدونی که دلم برات تنگ شده، هرچند وقتی که زنگ بزنم بر می گردی و بهم میگی که، چه عجب فکر کردم فراموشم کردی! راستش مطمعن نیستم که روزی این دفتر به دستت میرسه یا نه؟! من ترسیدم امیر؛ اگه بهم نرسیم و ما نشیم چی؟ اگه تا ابد من و تو بی هم باقی بمونیم چی؟ اگه مجازی تموم بشیم؟ یا تو خسته بشی و بری چی؟ کاش بودی و به جونت غر میزدم، توهم اخمو می گفتی نفوس بد نزن اعصاب ادمو خراب می کنی، فکر ادم درگیر می کنی فسقل بچه! امیر دلم خیلی گرفته، تو نیستی اینا منو اذیت می. کنن. بعد از نوشتن اخرین جمله بغضم قورت دادم و یه بیت شعر به نوشته اضافه کردم: درد ان بغض عجیبی ست، که از دوری یار، نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد. دفتر بستم و با کلی فکر و خیال به تخت خوابم رفتم، پر از ترس و نگرانی از اینده بودم. اینده بی او. اگه تمام تلاش ها و جنگیدن هام بی ثمر بشه چی؟ انقدر به این سوالات فکر کردم که به زور خوابم برد. ۱٠/۱۱/ ۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز حال خوبی دارم؛ چون باهات حرف زدم. بعد از شنیدن صدات کلی انرژی گرفتم، اصلا کیفم کوک شد. من با تو خوشبخت ترین ادم حرصی جهان و عصبی ترین ادم خوشحال دنیا هستم. خیلی حالم خوبه خداروشکر. امروز یکتا غایب بود از گوشی عسل بهت زنگ زدم. نگفتم گلایه می کنی؟ خب درست گفتم چون دقیقا اولین کاری که کردی همین گلایه کردن بود. ازم پرسیدی دفتر خاطرات دارم؟ منم خندیدم و گفتم که نه این چیز ها ادایی بازیه و دفتر خاطرات به چه درد ادم می خوره!؟ اما خالی بستم، چون دارم برات روزنوشت درست می کنم که بدمش بهت، قربونت برم. امیدوارم این سورپرایز قشنگی باشه برات و خوشت بیاد. بعد از مدرسه با مامانم دعوام شده بود، اما باز هم تاثیری در حال خوش من نداشت. انگار امیر مخدری بود برای من، تا از زشتی و کریهی این دنیا فرار کنم.
-
معرفی و نقد رمان جهانی میان ما | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختیها را به جان خرید و خانوادهاش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچوخمهای سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعلهای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن میکند که هیچگاه تصورش را هم نمیکردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمیبرد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچوخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگیاش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را میکشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است. لینک مطالعه رمان: -
پارت 5 ۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام زیباترین واژه، خدا امروز هیچ کار خاصی انجام ندادم. تنها هم نشدم که بهت زنگ بزنم. خیلی دلم برات تنگ شده، تو چطور؟ توهم دلتنگ شدی؟ چرا احساست حس نمی کنم؟ چرا انگار برات هیچ مهم نیست؟ متوجه نمیشم توهم گیر نده! باهات داخل ذهنم یه زندگی خیالی ساختم، یه دنیای دیگه، دنیایی که ما دیگه از هم دور نباشیم. یه دنیای نزدیک و خوب، جایی که تمام روز کنار هم هستیم. امیدوارم خداهم بخواد یه روز واقعا کنار هم باشیم. کاش بهم بگی چقدر دوستم داری کلامی نه، با رفتارت، من خیلی می ترسم بدون گرفتن دستات یه روزی این رابطه به اخر برسه. امشب دقیقا همونجام که شاعر میگه: دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی، لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی! تا پیش تو اورد مرا، بعد تو را برد. قلبم شده بازیچه دنیای روانی! باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟ وقتی همه دادند بهم دست تبانی! در چشم همه روی لبم خنده نشاندم، در حال فرو خوردن بغضی سرطانی! ایا شده از شدت دلتنگی و غصه، هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟ راستش اون شب دو بیت اخر شعر رو ننوشتم، دوبیتی که بنظرم زیاده روی بود، اما بزارید کاملش کنم: دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم! ای کاش، خودت را سر قبرم برسانی! * زمان حال * خیره به شعر دفترم به گذشته سفر کردم، به خاطراتی که محو شدند و به فاصله امروز من و او. درست به اندازه یک جهان! یک جهان بزرگ و پهناور فاصله داریم. خوشحالم، امروز برای اینکه بهم نرسیدیم حتی خداروشاکر هم هستم. خدا چقدر قشنگ توی قران گفته: و شاید چیزی را دوست بداری و ان برای تو مناسب نباشد و چیزی را دوست نداشته باشی و ناپسند بدانی و ان برای تو پسندیده و مناسب باشد. جواب خیلی از سوال های ما دقیقا داخل خود قران وجود داره، مثلا این جواب وقتی گرفتم که سخت دلگیر بودم، از اتفاقی که برای من افتاد، از بلایی که سر قلب و اعتمادم اومد. خیلی تصادفی قران باز کردم تا یکم با خوندنش ارامش بگیرم و چشمم به ترجمه این ایات خورد. و جوابم گرفتم. بله من خوشحالم، چون الان که مدت زیادی گذشته از رفتنت و به گذشته فکر می کنم، شاید الان عاشق نباشم اما ارامش دارم. دیگه خانوادم مدام باهام دعوا نمی کنند و زندگی خوبی دارم، یه زندگی خوب، بدون تو! * گذشته * دفترم باز کردم، ماژیک هایلایتر، خودکار و خط کشم رو برداشتم. یکی از صفحه ها را انتخاب کردم. علامت گذاریش کردم و با خطکشم عدد گذاشتم. تفاوت قدی خودم و خودت کنار اعداد مورد نظر علامت زدم و هایلایتش کردم؛ بعد هم خودم رو در کنار تو طراحی کردم، ساده اما قشنگ.
-
پارت 4 *گذشته* چهارشنبه بود، چند بار بهش زنگ زدم و باهم از هر دری صحبت کردیم. عادت کرده بودم، به شنیدن صداش، به خنده های الکی و حرف های روزانش. زنگ میزدیم و اون حرف میزد، از کارایی که کرده، درس هاش، اوضاعش، همه چی. ما محدودیتی برای موضوعات نداشتیم. بین صحبت های ماهم گاهی دایی میومد و چند کلمه ای با من حرف میزد و سر شوخی باز می کرد. کنار اون جو صمیمی احساس غربت نداشتم، خاکی و یک رنگ بودن. اما گاهی امیر حسین دروغ می گفت البته به دایی، چون می خواست بهونه ای باشه برای بیشتر حرف زدنش با من. ۵/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز چند بار بهم زنگ زدیم. ناراحت و غصه دارم که پنج شنبه و جمعه چکار کنم بدون تو؟ خیلی دلتنگ میشم اما فکر نکنم تو به اندازه من دلتنگ بشی یا چندان فرقی برات داشته باشه. ذهنم خیلی درگیره. راستی؛ تلفن بی مقدمه قطع کردم بخاطر این بود که مامان اومد، حالا بعد برات توضیح میدم. نزدیک غروب بود که بهش زنگ زدم و اواسط مکالممون بود که متوجه شدم مامان اومد، برای همین مجبور شدم فورا گوشی قطع کنم و شماره تکرار و حذف کنم. از بعد از اون ماجرا یاد گرفته بودم چطور شماره تکرار و میشه کاملا حذف کرد. نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. من یه دنیای خیالی و مجازی دور خودم ساختم، با ادمی که نه میدونم ممکنه توی واقعیت چطور باشه، نه می تونم کنارش باشم. من روانی ام...؟ سوالی بزرگتری که داشتم این بود که، امیر واقعی چقدر با امیری که من از راه دور و مجازی میشناسم شبیه هم هستند؟ حقیقتی وجود داره که انسان سعی میکنه بهترین خودش به شریک عاطفیش نشون بده و برای ماهم صدق میکنه قطعا. به پهلو غلتی زدم. حرفای امیر خیلی امیدوار کنندس ادم دلش می خواد رویا به بافه، به خونمون فکر کردم. به اون حیاط کاشی شده، گفته بودم امیر چندتایی گلدون و گل توی حیاطش کاشته؟ بعضی وقتا فیلماش برای یکتا ارسال می کنه. شاید تا الان از نظر فیزیکی زیاد محله های گرگان نرفته باشم، اما همه کوچه پس کوچه هاش، غرپباش، مسیرهای جنگلیش، حتی بازارهاش مخصوصا جمعه بازارهاش از حفظم. امیر همه جای شهرو از قاب گوشی به من نشان داده بود. چشم هام بستم، بعضی چیز ها فقط با چشم دل قابل دیدن هستن. رویای خاستگاری رسمی با امیر تصور کرد. من با کت و دامن صورتی منتظر امیر که با کت و شلوار مشکی، دسته گل و شیرینی وارد میشه. شادی خانوادهامون..... با همین فکر ها به خواب رفتم. ۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان خب امروز می خواستم چند باری بهت زنگ بزنم اما جور نشد. اما خبر خوب اینه که چادرمو پوشیدم، با مادر بزرگ رفتیم کتابخانه. چندتایی کتاب تست خریدم، از قیمتای نجومیش که خبر داری؟ خداروشکر تخفیف خورد وگرنه چند میلیونی برام اب میخورد. راستی، یه نویسنده اومده بود و داشت کتاب هاش امضا می کرد و کلی عکس و سلفی؛ اما من نمی شناختمش! بگذریم، بالاخره تمام کتاب هایی که رازم داشتم خریدم. یادم رفت بگم، خونه مامان بزرگم تنها بودم، منتظر بودم که بیاد، یهو مامانم اومد. بعد کلی سوال و سیم جین کردن که چرا تنهایی و فلان بهمان، بخاطر چند روز پیشا که بهت زنگ زده بودم شمارت مونده بود؛ بهم تهمت زد که اره بازم باهات حرف زدم، حالا از اون اصرار از من انکار. گیری افتادیم ها!
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
- دیروز
-
پارت اول ماشین رو از تعمیرگاه بیرون آوردم و به سمت خونه حرکت کردم و همونطور که سعی داشتم بفهمم مشکلش خوب حل شده یانه با مامان تماس گرفتم. بعد از چند بوق مامان جوابم رو داد: - سلام. رسیدی؟ - سلام؛ نه تازه از تعمیرگاه راه افتادم حدود بیست دقیقه دیگه بیرون باش. مامان خداحافظی و تلفن رو قطع کرد، منم موبایل رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و با دقت بیشتر حواسم رو به ماشین و جاده دادم ولی خب انگار واقعا خوب شده بود؛ باید از پروانه بابت راهنمایی تشکر میکردم. زیر لب آهنگی که پخش میشد رو زمزمه وار میخوندم و خوشحال به سمت خونه در حرکت بودم. چند دقیقه بعد وقتی به خونه رسیدم به موبایل مامان زنگ زدم تا بیاد بیرون و مامان با چهرهای خندان با اون چادر خوشگلش توی کوچه نمایان شد. براش بوقی زدم و اون با دست اشاره کرد الان میاد؛ در رو بست و قفلش کرد و به سمتم اومد. قفل ماشین رو باز کردم و مامان نشست.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
دنیا شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
پارت صدو شصت ویک در راه برگشت به خانه سام ساکت، بیحرکت، به جاده نگاه نمیکرد، اما به رها هم نه. سرش کمی پایین بود. چشمها نیمهخواب، یا شاید خسته. اما نه از شب، نه از مهمانی … از حسی که خودش هم نمیفهمیدش. رها دستهایش روی فرمان یخ کرده بود، اما لرزش درونش ربطی به سرما نداشت. تمام مسیر، بیکلام. گاهی چشمش به سام میافتاد، از گوشهچشم. اما چیزی نمیگفت. نه بابت شعر، نه بابت اشک، نه حتی بابت آن نگاه کوتاه. صدای موسیقی آرام،تنها چیزی بود که فضا را میشکست و شاید همین کافی بود. برای امشب. برای شبی که کلمات زیادی شنیده شد، اما هیچکدام به اندازهی آن نگاه نگفته، معنا نداشت. صبح اولین روز دی ماه.. هوا سرد و خاکستری. از پنجرهی بخار گرفته، شاخههای خشک درختان بیحرکت مانده بودند. رها در سکوت، فنجانها را روی میز میچید. بخار قهوه از لبهی لیوان بالا میرفت. سام روی صندلی نشسته بود. لباس پوشیده، اما چشمهایش کمی خسته بود. زیر چشمانش هالهای از بیخوابی دیده میشد. گچ هنوز دور دستش بود، سنگین و بیحرکت. رها چیزی نگفت. فقط آرام فنجان را جلوی او گذاشت و نشست. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. رها بهسرعت بلند شد و سمت آیفون رفت. چند لحظه بعد، در باز شد و امیر با انرژی همیشگیاش وارد شد. نگاهی به رها انداخت، لبخند زد، گونهاش را بوسید و بهمحض اینکه سام را دید گفت: — خب قهرمان! آمادهای؟ وقتشه از شر اون گچ خلاص بشی. سام نیمخیز شد، لبخند کمرنگی زد و سری به علامت تأیید تکان داد. رها کنار ایستاده بود. با نگاهی بیکلام، هر دو را بدرقه کرد. در بسته شد. صدای قدمهایشان در راهپله پایین رفت… و خانه، دوباره ساکت شد .. کلینک اورتوپدی خلوت بود سام به دیوار روبهرو خیره شده بود، بیحرف. امیر، دستبهسینه، با لبخند محوی نگاهش میکرد. — استرس داری؟ سام بیآنکه نگاهش را برگرداند، فقط گفت: — نمیدونم… انگار عجیبه دستمو اینهمه وقت ندیدم. حس میکنم مال خودم نیست. امیر لبخندش نرم شد. جدیتر گفت: — واسه همینه که اومدم باهات. وقتی یه چیزی برمیگرده سر جاش، یهذره زمان میخواد تا دوباره بهش اعتماد کنی. چه دست باشه، چه حافظه، چه… آدمها. در اتاق پزشک باز شد. پرستار با صدای آرام گفت: — آقای دکتر صداتون کردن، بفرمایید. سام بلند شد. امیر زد به پشتش: — برو قهرمان. … چند دقیقه بعد، سام بیرون اومد. گچ دستش باز شده بود. بانداژی سبک دور مچش بود، اما پوست دستش، کمی رنگپریده، حالا دوباره دیده میشد. او به انگشتهاش نگاه میکرد؛ آنها را کمی تکان داد. بعد آهسته مشت کرد. انگار دنبال چیزی در حافظهی عضلاتش میگشت. امیر لبخند زد و گفت: — خوش اومدی به دنیای دو دستیها. سام خندید. اما ته نگاهش چیزی بود که خودش هم نمیفهمید. مثل یک خاطره که تا لب آمد اما نگفته ماند. در سکوت، همراه امیر سوارآسانسور شد. در راه بازگشت سکوت ارامی بین سام و امیر بود .جلوی در خانه .ماشین امیر ایستاد،سام نگاه مهربانی به امیر کرد: -نمیای تو ؟ امیر با لبخند: -نه سامی جان الان کار دارم ،اگه تموم شدم شب میام پیشت سام نگاه پر مهری به امیر کرد و ازش تشکر کرد وخداحافظی کرد و پیاده شد.. کلید را انداخت وارد حیاط شد..