رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. *** هوا نیمه‌ابری بود و نسترن با دقت به مغازه‌ها خیره شده بود و آنها را یکی‌یکی برانداز می‌کرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش می‌آمد. از صبح توی این بازارچه‌ی شلوغ می‌چرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دل‌مرده‌س. اینو بگیریم خونم غصه‌خونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلی‌ام؟ مغازه‌ی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان می‌داد، نسترن ابرویی بالا می‌انداخت و ایرادی پیدا می‌کرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایه‌اش یک جوریه. پناه کفش‌هایش را به زمین می‌کشید و لب‌ورمی‌چید. نسترن اما با جدیت فرمانده‌ای که لشکر را هدایت می‌کند، جلو می‌رفت. خورده‌ریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویه‌ای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگ‌تر را هم آدرس دادند که فروشنده‌ها بفرستند دم خانه‌ی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خسته‌اند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بی‌حال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذره‌ای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچ‌کدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشم‌های خواب‌آلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی می‌کرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خسته‌اش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بی‌هیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بی‌هوا خوابش برد.
  3. پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا می‌خواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسره‌ی بی‌چشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته می‌خوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه می‌کنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانه‌ی کوچک‌شان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریه‌اش بیرون نریزد، اما اشک‌ها بی‌اختیار فرو می‌ریختند. با صدای هق‌هق آرام، تمام خستگی‌ها و دردهای سال‌های گذشته از چشم‌هایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشم‌هایش سنگین شدند. پلک‌های خیسش را بست و بی‌صدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشم‌های پف‌کرده‌اش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبه‌قبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بی‌رحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه می‌کنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمی‌خواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازه‌ی حرف دیگری بدهد، دست‌هایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید.
  4. امروز
  5. یهو انگار گوشای عرشیا تیر کشید و با غضب نگاهم کرد، پس هنوز یذره امید مونده بود، سریع نگاهم و از عرشیا گرفتم و گفتم: ـ آره می‌خوام برم اونجا. مه‌لقا هم سریع گفت: ـ پس ببین من وسایلارو با ماشین می‌برم، تو زنگ بزن به آرون بیاد دنبالت. از اینکه منو تو عمل انجام شده قرار می‌داد، دلم می‌خواست خفش کنم اما مجبور بودم انجامش بدم چون نگاه عرشیا روم بود، گوشی رو برداشتم و ناچار زنگ زدم به آرون، بعد یه بوق جواب داد: ـ جونم باران؟ ـ آرون می‌تونی بیای دنبالم بریم خونت؟ آرون با تعجب پرسید: ـ حالت خوبه باران؟ بی توجه به حرفش گفتم: ـ آره میشه بیای؟ همون‌جوری متعجب گفت: ـ آره ولی الان بابا و مامان و دارم می‌رسونم خونه ولی اوکیه سر راه میایم دنبالت. خدا بگم مه‌لقا رو چیکار کنه، این دروغش کم بود حالا باید دوباره با عمو و زنعموم هم مواجه بشم...
  6. سلام مامان زیبا، صبحتون بخیر! - سلام دخترم عاقبت بخیر! خوب شد اومدی الان می‌خواستم این فلفل سیاه ها رو آسیاب کنم. - بزارید من الان خودم آسیاب می‌کنم. - نه مادر تو امروز برو اون شیشه‌های گلاب و عرق‌های نعنا رو بچین تو قفسه‌ها؛ من خودم این‌ها رو آسیاب می‌کنم. - باشه. *** عصر زودتر از همیشه تعطیل کردند. مامان زیبا گفته بود: «بارون بند نیومده، مشتریامونم انگار امروز دل و دماغ خرید ندارن. زودتر برو خونه مادر.» پناه چترش را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. خنکای باران، تنش را نوازش می‌داد. کلید انداخت و وارد شد. بوی نمِ حیاط و قرمه‌سبزی که مادر روی گاز گذاشته بود، مشامش را نوازش داد. پدرش روی مبل نشسته بود و روزنامه‌ی تاخورده‌ای در دست داشت. با دیدن پناه، لبخند زد. - سلام دخترم... خسته نباشی. پناه لبخند زد، چترش را کناری تکیه داد و شالش را درآورد. - سلام بابا... الهی قربونتون برم. مادر از آشپزخانه بیرون آمد، با همان پیش‌بند گلدار و دست‌هایی که بوی خانه می‌داد. - سفره رو بندازم مادر، شام بخوریم؟ پناه کمک کرد. سفره‌ی ساده‌ای پهن کردند؛ قرمه‌سبزی، ماست، ترشی. صدای باران از پنجره می‌آمد و سکوت خانه را پر کرده بود. بعد از شام، پناه سفره را جمع می‌کرد که موبایلش لرزید. صفحه را که دید، لبخندش وسیع شد؛ نسترن بود. - الو؟ - پناه؟ جونِ دلمی اگه بدونی چه خبر دارم! - چی شده دختر؟ صدات ذوق داره! - یک ماه دیگه عروسی می‌گیرم! مامان گفت باید از فردا بریم جهیزیه بخریم. پناه، با من میای؟ پناه همانطور که سفره را تا می‌زد، مکثی کرد. فردا باید می‌رفت عطاری... اما دلش نیامد روی ذوق نسترن آب بریزد. - معلومه که میام. میام کمکت کنم. - وای قربونت برم! فردا هشت صبح دم در خونتونم. آماده باش! تماس که قطع شد، پناه گوشی را کنار گذاشت و لبخند زد.
  7. شیش ماه بعد... کفش‌هایش روی سنگفرش خیس پیاده‌رو صدا می‌داد. هوا بوی باران نیمه‌شب را می‌داد، خنک و جان‌دار. پناه شالش را کمی جلوتر کشید و قدم‌هایش را تندتر کرد. مسیر عطاری دیگر برایش غریبه نبود، مثل رد دست بر دلش مانده بود. شش ماه گذشته بود... شش ماهی که مثل نسیم اول بهار، بی‌صدا و سریع گذشته بود. همه چیز از همان روز در عطاری شروع شده بود. مامان زیبا بی‌هیچ حرف اضافه‌ای، پولی قرض داده بود.«بگیر مادر، سرتو بلند نگه دار، خدا خودش برکت میده.» با آن پول، پناه خانه‌ای کوچک، در کوچه‌ای آرام اجاره کرده بود؛ اتاقی رو به حیاط، با درخت انار وسطش و مهم‌تر از همه، پدرش را از خانه‌ی سالمندان بیرون آورده بود. هنوز روزی نبود که برای آن لحظه‌ی باز شدن در خانه سالمندان و بغل کردن پیرمردی که تمام جوانی‌اش را به پای خانواده داده بود، شکر نکند. و حالا... حالا کار را در عطاری مثل کف دستش بلد بود. می‌توانست از بوی گیاه بفهمد کدام تازه‌تر است، از بافت برگ‌ها بفهمد کی باید آسیاب شود، کی باید همانطور خشک بماند. مشتری‌ها وقتی دنبال گیاه یا درمانی بودند، با اطمینان سمت او می‌آمدند. گاهی مامان زیبا از پشت دخل نگاهش می‌کرد و زیر لب دعایی می‌خواند. پناه لبخند زد. دستانش، که شش ماه پیش می‌لرزیدند، حالا محکم و قوی شده بودند. دلش هم همینطور. باران باریدن گرفت. ریز و آرام. پناه شالش را روی شانه جمع کرد و قدم‌هایش را محکم‌تر برداشت. ته کوچه، تابلوی کوچک عطاری زیباخانم مثل چراغی در دل مه می‌درخشید.
  8. پارت9 لباس‌هامو پوشیدم، حوله رو دور موهام پیچیدم و با قدم‌های تند از اتاق اومدم بیرون. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه. همون اول که بوی غذا خورد تو دماغم، چشم‌هام برق زد. ـ به به هلیا خانم! چ کردی؟ همه رو دیوونه کردی با این بوی بهشتی! آخ قربون دستت برم دختر. هلیا که داشت قابلمه رو هم می‌زد، با اخم الکی نگام کرد و گفت: ـ برو بابا! کم چرت و پرت بگو، بریز. یه لبخند گنده پاشید رو صورتم. با شیطنت براش شکلک درآوردم، دماغمو چین دادم و زبونمو درآوردم. اونم خندید، از اون خنده‌هایی که تهش یه جور خستگی‌م قاطی بود، ولی گرمای صمیمیت از توش می‌زد بیرون. گونه‌هاش وقتی می‌خندید، کمی گل مینداخت. چشم‌هاش ریز می‌شدن و لب بالاییش یه ذره بالا می‌رفت، انگار همیشه دنبال یه بهونه‌ست برای خندیدن. منم دست‌کمی از اون نداشتم، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌م و چشم‌هایی که موقع ذوق کردن برق می‌زدن، معلوم بود چقد خوشحالم کنارشم. تو دلم گفتم: ای بابا! امروز هنوز با مامان تماس نگرفتم… یادداشت کردم تو ذهنم: بعد شام حتماً بهشون زنگ بزنم. بوی ماکارونی کل خونه رو برداشته بود، از اون بوهایی که حتی اگه سیر باشی، دوباره گرسنت می‌کنه. نشستم سر میز، هلیا یه بشقاب پر کشید گذاشت جلوم و با افتخار گفت: ــ خانوم‌جون میل کن! این ماکارونی دست‌پخت خودمه! بععله! لبخند زدم و گفتم: ــ فدای دستات بشم... فقط اگه نمک غذا اندازه باشه، قول میدم این بار غر نزنم! هلیا قاشقشو پر کرد، هم‌زمان یه نگاه مرموز انداخت و گفت: ــ فک کن الان یه دوست‌پسر داشتیم، همینو براش می‌پختیم... می‌گفتیم: «بفرما عشقم، غذای مخصوص خودته!» وای که چقد دلم همچین سکانسی می‌خواد. با دهان پر گفتم: ــ من اگه یه روز واسه کسی ماکارونی بپزم، یا خیلی گرسنه بوده، یا من خیلی خسته بودم. هلیا خندید و گفت: ــ نه بابا؟ پس اون لب‌و‌لوچه‌تو جمع کن، انگار شوهرت نشسته جلوته داری ناز می‌کنی. نگاش کردم، با شیطنت گفتم: ــ فعلاً که فقط تویی و خودم. من به پسرا اعتماد ندارم هلیا... دوست‌پسر؟ نه بابا، زحمتش زیاده! هلیا با لبخند گفت: ــ تو آخر یه دل داری که باید براش آژیر کشید، ولی این دلِ یخ‌زده رو کی می‌تونه آب کنه، خدا داند! لبخند زدم، یه چنگال دیگه ماکارونی گذاشتم دهنم، گفتم: ــ تا اون موقع، من و تو و ماکارونی.
  9. انقد مه‌لقا این جمله‌ها رو تکرار کرد تا بالاخره راضی شدم. آخرش هم گفت الان حاضر میشه میاد تا خودش با پروانه خانوم صحبت کنه. یک ربع بعد مه‌لقا اینجا بود، برام جالب بود که پروانه خانوم هم با مه‌لقا موافق بود. اینطوری شد که مجبور شدم وارد این نقش ناخوشایند بشم. فردا صبح وقتی عرشیا داشت صبحانه می‌خورد با کلی سر و صدا از جلوش رد می‌شدم و وسیله جابه‌جا میکردم. پروانه خانوم هم هی دورم می‌گشت و می‌گفت: - آخه کجا می‌خوای بری دخترم؟ برای چهارتا دونه لباس و کتابی که داشتم به اندازه یه اسباب کشی رفت و آمد الکی داشتم. نزدیک ظهر مه‌لقا هم اومد و به پروانه خانوم اضافه شد. عرشیا داشت تلويزيون تماشا می‌کرد، مه‌لقا هم مبل کنارش نشسته بود و هی حرف می‌زد اما عرشیا کوچک ترین توجهی نشون نمی‌داد. مه‌لقا که حرصش گرفته بود یهو گفت: - حالا این پسرعموی عاشق پیشه‌ات کی میاد؟ متعجب با جعبه کتاب نیمه خالی تو دستم ایستادم، یه نگاه به عرشیا کردم و آروم گفتم: - آرون؟ مه‌لقا گفت: - آره دیگه، کی میاد دنبالت؟ گفتی قرار شد بری خونه اون دیگه مگه نه؟
  10. آرون کمی دیگه باهام حرف زد و در آخر من رو رسوند و رفت. مثل لشکر شکست خورده با شونه‌هایی آویزون به اتاقم رفتم. حال و حوصله لباس عوض کردن نداشتم، همونجوری گوشه‌ای ولو شدم.‌ صدای زنگ گوشیم بلند شد، کمی خودم رو کشیدم تا دستم به کیفم برسه. مه‌لقا بود، تصمیم گرفتم با اون مشورت کنم. یک ساعتی رو با مه‌لقا حرف زدم، همه‌ حرفش این بود که: - آرون راست میگه، باید همین کار رو بکنی، منم کمکت می‌کنم. پروانه خانوم هم حتما کمکت میکنه، اصلا همه پسرا همینن؛ آرون همجنس خودش رو بهتر میشناسه.
  11. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    فانتزی فقط تخیلی سوسک یا موش
  12. ناراحت گفتم: - نه آرون نمیتونم. آرون عصبانی گفت: - چرا وقتی اینطوری باهات برخورد میکنه میخوای بمونی؟ یذره غرور مثبت داشته باش. من نمی‌ذارم اینطور مقابلش بمونی. چشمام پر اشک شده بود و آرون رو تار میدیدم، کلافه پوفی کشید و گفت: - حداقل یه مدت ازش دور شو، بذار نبودنت رو ببینه، رفتنت رو ببینه، درست میشه. اصلا نمی‌خوای بیای؟ باشه ولی بذار اون فکر کنه که تو داری میری. باران تو خیلی ارزشمندی اینطوری نکن با خودت
  13. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    هندوانه رمان فانتزی یا واقعی
  14. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    زلزله خربزه یا هندوونه
  15. سایه مولوی

    یکیشو انتخاب کن!

    نابینا سیل یا زلزله؟
  16. گرگ ها: قسمت سوم بعد از چندین هفته غیبت، این نویسنده با تجربیات جدید و ذهنی باز تر می‌نویسد. در ماهنامه های قبلی به ضمیر تاریکی از خودمان اشاره کردم که بار های بارها اثرات منفی آن ها را در افراد دیده بودم. خب گرگ های عزیزم اجازه بدهید جور دیگری عرض کنم، شما به گرگ بودن عادت کردید! یه دریدن، به صفات غیر انسانی‌ای که زندگی خاکستری و تاریکتان را پر کرده... و چه سخت است قصه‌ی عادت، نه؟! برای بار هزارم، شما سرشار از حسادت، ریا، دروغ، خیانت و بدی هستید. موجودات نامهربانی که سخت می‌بینند، سخت فکر می‌کنند و حتی سخت تر عمل می‌کنند. شخصیت های داستانی‌ای که بویی از ارزش های سفید صورتی‌ای که بارها بازگو کردم نبردند. یک سوال بزرگ! دارید با زندگیتان، با این کره خاکی، با جامعه‌ای که آن را تشکیل می‌دهید، چه غلطی می‌کنید؟! به چیزی که هستید افتخار می‌کنید؟ دوستش دارید؟! به چه چیزی افتخار می‌کنید؟ چه چیز را دوست دارید؟! چطور؟! مسئله‌ای وجود دارد. اکثریت آدم ها فکر می‌کنند، آنچه اکثریت آدم ها انجام می‌دهند، درست است، پس انجام می‌دهند. در واقع این یک چرخه است که توسط افرادی که فکر می‌کنند برای افرادی که فکر نمی‌کنند ساخته شده. (احمق های نابلد) اجازه بدهید جور دیگری نگاه کنیم. شما مدام فکر می‌کنید، تا اینجا بد نیست. فکر می‌کنید که باید زیست بخوانید، چون این سه شنبه امتحان دارید و فکر می‌کنید حتما کلاس هشت صبح دانشگاه را شرکت کنید، چون تعداد غیبت هایتان در این ترم به اندازه‌‌ی جمع اعداد طبیعی است و فکر می‌کنید که برای شام بهتر است املت بزنید چون دیروز خیلی کربوهیدرات وارد برنامه‌ی غذاییتان کردید و فکر می‌کنید این ماه هزینه‌ی تاکسی اینترنتی‌تان سر به فلک کشیده چون نتوانستید مسیر اینجا تا سر کوچه را با مترو طی کنید و فکر می‌کنید تا آخر هفته حتما بدهی صاحبکارتان را تسویه کنید چون بنده‌ی خدا خیلی معطل مانده و فکر می‌کنید که برای عید چند روزی شمال را امتحان کنید چون هوای تهران آلوده است و فکر می‌کنید که زندگی چقدر سخت است که هست. فکر کردن بد نیست و دغدغه داشتن از علائم مبتلا بودن به زندگی است! اما، جنگی پشت این همه فکر کردن و حتی همین حالا در حال وقوع است. شما به صورت مداوم در حال جنگ هستید. جنگ با همه چیز و همه کس! جوری زندگی می‌کنید که انگار عالم و آدم شمشیر و قمه و تفنگ برداشتند و می‌خواهند هرجور شده شما را بِـکُشند. می‌پذیرم که گرگ ها این‌گونه‌اند و می‌پذیرم که شما زخمی هستید و می‌پذیرم که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد. اما شما بیشتر خسته‌اید تا ترسیده! اما مدام فراموش می‌کنید که آدم های امنی هم وجود دارند و مدام یادتان می‌رود که حتی در هیچ داستان کودکانه‌ای هم نیامده که قهرمان داستان به تنهایی موفق شود، بچه ها هم این را می‌دانند، تنهایی فقط می‌توانید گل به سر بمالید، موفق باشید! این یک اصل است. گرگ هایی وجود دارند که آنقدر ها هم گرگ نیستند و آدم هایی که قابل تحملند و آنقدر ها بد نیستند. شخصی موفق است که خوب و بد را نه با فیلتر های شخصی بلکه به معنای واقعی کلمه تشخیص دهد و بشناسد، اما چه کنیم که قبول نمی‌کنید تا ثابت نشود و زندگی با سوال سختی به شما ثابت خواهد کرد گرگ عزیزم! گرگ نبودن و انسان بودن به معنای نداشتن حسادت، ریا، دروغ، خیانت، و بدی نیست. وجود نور به معنای نبود تاریکی نیست. با خودتان مهربان باشید،‌ خودتان را دوست بدارید و هنگام عصبانیت پنج ثانیه نفس عمیق بکشید و به زندگی لبخند بزنید و حس کنید در آگهی بازرگانی‌ه ماستی، کره‌ای‌، کشکی چیزی بازی می‌کنید. مسخره می‌کنم. واقع بین باشید که قطعا به معنای بدبین نیست. و به رسم انتها این نویسنده ناشی تنها افکار و نظراتش را به طرزی ناشیانه بازگو می‌کند.
  17. گرگ ها: قسمت دوم اواسط هفته آن هم در ماه آبان، مدرسه، کلاس و درس خسته کننده تر از همیشه است. خب با منطق هم جور در می‌آید. مثلا امروز باران به قدری زیبا می‌بارید که هر عقل سلیمی می‌گفت «هودی بپوش، برو بیرون، ماگ چایی‌ات را حتی اگر اهل چایی‌ نیستی در پس زمینه داشته باش، به بدبختی‌هایت لبخند بزن» و سلفی بگیر اما اینطور که مشخص است عقل سلیم برای افرادی که سال آخر تحصیلشان است و کنکور دارند به درد جرز دیوار هم‌ نمی‌خورد. ما کنکوری ها به جای لبخند زدن به بدبختی‌هایمان، از آنها تست می‌زنیم، ماگ لعنتی چاییمان را با اینکه اصلا اهل چایی نیستیم در دست میگیریم و با دست دیگرمان تست می‌زنیم، هودی می‌پوشیم بیرون می‌رویم و کتاب تست جدید می‌خریم چون کتاب قبلی دیگر خورده شده و قابل استفاده نیست و با تمام اینها سلفی(همان خویش انداز) می‌گیریم. البته خویش انداز بخش خوب ماجراست، ما علاوه بر خویش انداز با آینه ها هم عکس می‌گیریم... با آینه قدی اتاقمان، با آینه مدرسه، با آینه دستشویی باکلاس یک رستوران باکلاس در یک محله باکلاس، با آینه ماشین، البته آینه‌ی آسانسور را نباید یادمان برود. (این یک ویروسی مسری است که از انسانی به انسان دیگر منتقل می‌شود) با اینکه افراد کمی هستند که می‌دانند آینه‌ی آسانسور برای آن دسته از پست هایی که در فضای مجازی‌تان آپلود می‌کنید و درونش می‌خواهید آیفون پونزده تقلبی و قسطی‌تان را در چشم آن مثلا دوست هایتان فرو کنید نیست، حتی برای اینکه به وسیله‌ی آن، پسر بخت برگشته‌ای که معلوم نیست با کمک کدام دعانویسی(شماره‌ش را به من هم بدهید) بعد از عمری ترشیدگی به اصطلاح تور کردید را به دختر خاله‌های دوست داشتنی‌تان، همان هایی که از کودکی با هم بزرگ شدید و جانتان را برای همدیگر ‌می‌دهید نشان دهید و فخر بفروشید هم نیست. دوست عزیز آینه آسانسور برای افرادی است که ترس از فضای بسته دارند و شما عکس می‌گیرید، غذا می‌خورید و عکس می‌گیرید، سفر می‌کنید و عکس می‌گیرید، زندگی می‌کنید و عکس می‌گیرید و من می‌نویسم و دست هایم می‌لرزد چون به شدت سرما خورده‌ام. می‌دانید چیست؟! شما در تمام این عکس ها لبخند می‌زنید و می‌خواهید کل دنیا بدانند که چقدر خوشبخت هستید و چقدر خوش می‌گذرد (آخ مادر جان) و برای‌تان مهم است دیگران چه فکری می‌کنند...! چرا فکر می‌کنید اگر بقیه تایید کنند که شما خوشبخت هستید، واقعا خوشبخت می‌شوید؟ مثلا اگر بقیه بگویند «واو چه لبخند زیبایی» لبخندهایتان حقیقی می‌شود؟ یا اگر دیگران حسرت لحظات شما را بخورند لحظه‌هایتان تبدیل به یک سری خاطرات شاد می‌شوند؟ چه کسی را گول می‌زنید؟! به چه کسی دروغ می‌گویید؟! همه‌ی آن بقیه و من و تمام آن دسته از مردم جهان که شما را نمی‌شناسند هم می‌دانیم خوشبخت نیستید. نمی‌توانید. بلد نیستید و این نابلدی تقصیر شما نیست، تقصیر شرایط‌تان است، تقصیر مکان زندگی‌تان است، تقصیر خانواده هایتان است، تقصیر تمام چیزهاییست که شما در انتخاب آنها نقشی نداشتید و نه من و نه هیچکس دیگری حق نداریم شما را به خاطر این کمبود ها و خلاء‌ها قضاوت کنیم(غصه نخور گرگ کوچکم). اما تمام اشخاصی که می‌شناسندتان می‌توانند شما را به خاطر اینکه قدمی برای تغییر شرایط بر نمی دارید مسخره کنند و این‌کار را انجام می‌دهند. بلد نبودن تقصیر شما نیست اما یاد نگرفتن تقصیر شماست (ضجه بزن گرگ عزیز) خوشبخت بودن یک هنر است. تمام افراد جهان و حتی آن موجودات فرازمینی که وجودشان اثبات شده می‌توانند که نتوانند و نخواهند و انجام ندهند و خوشبخت نباشند و یاد نگیرند و زندگی نکنند و تمامش کنید و لعنت به این «ن» که به شما اجازه می‌دهد در زندگیتان باقی مانده حرکات روده‌تان را تخلیه کنید و با جمله «زندگی خودمه!» و «من فقط یه بار زندگی می‌کنم!» رفتارتان را توجیح کنید. تمامش کنید... لطفا! محض رضای خدا، نمی‌توانید انقدر نسبت به خودتان و زندگی‌تان بی‌رحم باشید! هر اسمی که می‌خواهید روی حرف هایم بگذارید، موعظه، نصیحت، چرت و پرت و حتی کلماتی که نمی‌توانم بنویسمشان. اهمیتی ندارد. این نویسنده تنها به سبکی ناشیانه افکار و دیده هایش را بازگو می‌کند.
  18. گرگ ها: قسمت اول می‌خواهید قبول کنید یا نه هفت سالگی به بعد زندگی از یک‌ بازی در محوطه پارک نزدیک منزلتان تبدیل به جنگی عظیم با همه چیز می‌شود یا حداقل من اینطور فکر می‌کنم و البته در ادامه افکارم باید اضافه کنم... مدرسه مکان مزخرفی است! کودکان دلبندتان، همان بره های برفی و ناقلایی که با مهر و محبت برایشان لقمه های نان و پنیر و سبزی می‌گیرید و با هزار امید و آرزو آنها را با کیف های آبی و صورتی‌شان که طرح ماشین و تک‌شاخ دارند راهی می‌کنید تا بلکم یک پزشک یا مهندس یا همچین چیزی از آنها در بیاید در پایان این مسیر دوازده ساله با مدارک عالی و نمرات بالا تبدیل به گرگ های خوبی شدند. والدین عزیز تبریکات صمیمانه من را پذیرا باشید! لازم به ذکر است که آن بچه های دوست داشتنی و معروف مردم که سرکوفتشان را به مغز و قلب گرگ های کوچولو و شیرین خودتان می‌زنید، حقا که گرگ های قهارتری‌اند و لایق ایستاده تشویق شدن! (لعنت به پنهان کاری و دو رویی بعضی از گرگ ها) ! دوستان من، عزیزانم... هیچکدام از افکار من در مورد مدرسه به معنای این نیست که جمله‌ی «مدرسه یک مکان آموزشی است» غلط باشد، اتفاقا جمله‌ی درستی است! گرگ هایی که در پایان دوازده سال تحصیل و آموزش از مدرسه فارغ میشوند بلدند بخوانند، بنویسند، مسائل ریاضی حل کنند، معادله های شیمیایی درون استوکیومتری های صورتی و قشنگشان را موازنه کنند و ساعت ها درباره یک جام شوکران لعنتی با دبیرشان بحث کنند! آه، گرگ های تحصیل کرده دوست داشتنی! اما واقعا این ها به تنهایی کافیست؟! پس ارزش ها چه می‌شود؟! همان ادب، مهربانی، نوع دوستی، خلاقیت، امید، گذشت، بخشش... اینجور چیز ها چه می‌شود؟! اینها را کجا آموزش می‌دهند؟! مگر جز این است که گرگ های عزیزمان درگیر یک خشم، عقده و غم ممتد هستند! و نسل به نسل آن را انتقال می‌دهند... آن هم به سبک جنگل؛ جفت گیری، تولید مثل، هفت سالگی لعنتی و جدا شدن از گله تا یک گرگ تحصیل کرده دیگر تربیت شود که سرشار از خشم، عقده و غم ممتد است. این چرخه کثافت تا کی ادامه دارد؟ (تمامش کنید) آن ارزش های سبز و صورتی چه می‌شوند؟ کدام گوری می‌روند؟ جواب درست همینجاست! ارزش ها از جایی نیامدند که بخواهند بروند! توجه داشته باشید که ارزش های اخلاقی پا ندارند و به سبکی که در کتاب های زیست شناسی‌تان خواندید هیچوقت تمایز و توانایی حرکت پیدا نمی‌کنند! آنها صرفا ارزش های اخلاقی‌ای هستند که حالت فیزیکی ندارند اما هستند. و بستگی به شما دارد که چه زمانی آن چرخه کثافت را تمام می‌کنید و از گرگ بودن دست بر‌میدارید! مرا بابت حرف هایم ببخشید. این نویسنده صرفا افکارش را به طرزه ناشیانه‌ای بازگو می‌کند!
  19. بسم الله الرحمن الرحیم کتاب علی شریعتی مجموعه خاطرات کوتاه از دکتر علی شریعتی هست که از عزیزان ایشون جمع آوری شده و با وجود کم بودن صفحات آنچه باید برساند رو به خوبی رسانده و در آخر کتاب هم سخنان شهید چمران، امام و امام خامنه‌ای درباره کتاب را گفته. در آینده چند داستان از این کتاب را در همین تاپیک به نمایش می‌ذارم
  20. پارت بیست و پنج بابا گفت: - تو برو عزیزم من معرفیش می‌کنم. - تنکیو! رو به سواد دستی تکون دادم و بین بچه‌ها رفتم. تینا دوستم با ذوق صدام زد: - دختر بیا آهنگ جعفر! سوت کشیدم. - همه بگین ایول! جوون‌ها داد کشیدن: - ایول! رفتم وسط ایستادم و دورم حلقه زدن و شروع کردیم با آهنگ مسخره بازی در آوردن. اینجا گودبای پارتی جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره اینجا گودبای پارتیه جعفره جعفره اینجا دختر پسر قاطیه فقط تحصیل آداب آتیه اینجا خلافای بچه ها سنگینه چرا امشب جعفر غمیگنه حالا امشب من شدم دی جی ولی جعفر چرا گیجه حالا همه میدن شماره اصغر چیزی نزده و خماره آخر شب همه زدن تگری جعفر بگو بینم چرا پکری مثه اینکه بهم زده جعفر نکن اینکار بده بگو امرو کیو دیدیم جعفرو بعدش بگو کیو دیدم اصغرو گفتیم منو جعفر تنهایی با هم میریم سر قرار دو تایی رفتیم سره قرار دعوا شد نمیدونم چی شد که در وا شد از اون در یه خانمه اومد یهو از جعفر خوشش اومد بعد اومد جلو داد زدو گفت بو ایشلر پیس دی بابا بو الین چک بابا بو اوز عیب دو دوست اولون یولداش اولون بیر بیرین تموم که شد همه در حالی که غش غش می‌خندیدیم رفتیم سمت میز سلف سرویس تا لبی به آب بزنیم و انرژی تازه کنیم. از دور دیدم سواد کنار معلم دبیرستانم که انقدر دوستش داشتم و دعوتش کرده بودم نشسته و دارن حرف می‌زنند. سه تا بشقاب پر کردم و به اون سمت رفتم. - سلام عزیزان! هر دو با لبخند نگاهم کردن. بشقاب‌ها رو بدستشون دادم و روی صندلی کنار سواد نشستم. معلمم گفت: - تبریک میگم ترنج جان! هم تولدت رو و هم اینکه به شاهزاده خیلی خوب فارسی یاد دادی. خندیدم. - مرسی!
  21. آتناملازاده

    یکیشو انتخاب کن!

    پیتزا نابینا بشی یا فلج از گردن؟
  22. پارت نهم همه چیزو براش باز نکردم که بیشتر از اینا دلش به حالم نسوزه. داشتم هندزفریمو میزاشتم تو گوشم که گفت: ـ قبل اینکه گوشیو بزاری رو حالت رومینگ ببین برد پیت جواب داده یا نه؟ از لحنش خندم گرفت. نت و وصل کردم و رفتم تو اینستا و گفتم: ـ نه ندیده هنوووز. ـ دهنش سرویس. بعدش تکیه داد به صندلی.مهماندارها درحال نشون دادن دستورالعمل های هواپیما بودن و بعد از تقریبا ده دقیقه هواپیما بلند شد. چشامو بستم، مثل همیشه به خدا توکل کردم و گفتم: خدایا خودت دیدی که چقدر سختی کشیدم، چقدر تحقیر و تحمل کردم، حالا که آرزومو براورده کردی و منو فرستادی سمت جزیره رویاییم، لطفا از اینجا به بعدشو برام خوب رقم بزن. میدونم که اینکارو میکنی. بعدش با خیال راحت آهنگامو پلی کردم و اتفاقات خوب و زندگی خوب و تو ذهنم مرور کردم. خیلی طول نکشید که خوابم برد. تو خواب میدیدم که خیلی خوشحال سوار قایقم دارم آهنگ میخونم و میرقصم و از شادی زیاد در حال جیغ کشیدنم. یهو دریا طوفانی شد و آب دریا سیاه شد. خیلی ترسیدم، قایق وایساد و انگار دریا داشت منو میکشید درون خودش. هرچقدر تقلا میکردم فایده ای نداشت، داشتم میفتادم داخل آب که یهو یه دستی مچ دستمو گرفت به دستش نگاه کردم یه چیزی مثل ربان سبز دور مچ دستش بسته شده بود. اونقدر دستمو محکم گرفته بود که تونستم بهش تکیه کنم و منو دوباره کشوند داخل قایق. خورشید دوباره از پشت ابر درومده بود تا رفتم برگردم سمتش تا صورتشو ببینم که سراسیمه با تکون های مهسان از خواب پریدم، آب دهنمو قورت دادم که مهسان گفت: ـ غزل خوبی؟ با ترس گفتم: ـ خواب خیلی بدی دیدم. مهسان یه بطری آب داد بهم و گفت: ـ انشالا که خیره، میخوای تعریف کنی؟ همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ نه . میگن خواب بد و نباید تعریف کرد چون اتفاق میفته. گفت: ـ تو هم با این اعتقاداتت. پرسیدم: ـ نرسیدیم هنوز؟ از کنار پنجره جزیره رو بهم نشون داد و گفت: ـ پنج دقیقه دیگه فرود میایم. پنج دقیقه دیگه زندگی مجردیمون شروع میشه. خندیدم. مهسان گفت: ـ غزل خیلی گشنمه، ببینم تو آشپزی که رو من حساب نکردی؟ بلندتر خندیدم و گفتم: ـ نه نترس. مامان برای امشب دلمه گذاشته. با ذوق گفت: ـ ایول، خوبه پس.
  23. پارت هشتم یکم فکر کردم و نوشتم: ـ سلام کوهیار چطوری؟ نمیخواستم مزاحم بشم ولی دارم یه مدت برای زندگی میام جزیره. دنبال دوربین عکاسی میگردم، تو میدونی از کی میتونم بگیرم؟ ممنون میشم یکم بابت جزیره راهنماییم کنی و بعدش پیاممو سند کردم. یهو مهسان نفس راحتی کشید و گفتم: ـ بالاخره خیالت راحت شد؟ اونم خندید و همین لحظه از بلندگو اسم پرواز کیش و خوندن و بعد از تحویل دادن چمدونا و ایست بازرسی وارد کابین هواپیما شدیم. تا نشستیم...گوشیم زنگ خورد که یهو مهسان گفت: ـ کوهیاره؟ گفتم: ـ چرت نگو. اون اصلا شمارمو نداره. گوشیو از تو جیبم دراوردم و دیدم که ترساعه. جواب دادم: ـ بله؟ ـ الو سلام خوبی؟ ـ قربونتت تو چطوری؟ ـ من تا الان بودم مدرسه، گفتم به تو زنگ بزنم ببینم چطور شد رفتین؟ یا هواپیما تاخیر داره؟ ـ نه تاخیر نداشت الان تو هواپیماییم و بعدش باید گوشیمو خاموش کنم. میگم ترسا مطمعنی خونه مبلست؟ ـ آره بابا. دیشب خواب بودی، مامان دوبار از بابا پرسید گفتم: ـ خب پس خوبه. خندید و گفت: ـ بدون شوهر برنگرد خونه. خندیدم اما چیزی نگفتم و توی دلم گفتم: ـ وقتی کارم اونجا راست و ریست شد عمرا اگه برگردم خونه. همین لحظه مهماندار از کنارم رد شد و گفت: ـ خانوم تلفنتونو خاموش کنین و کمربندتونم ببندین لطفا. ـ ترسا من باید قطع کنم گفت: ـ باشه مراقب خودت باش. ـ تو هم . خدافظ. مهسان همونطور که با کمربندش درگیر بود گفت: ـ چی میگفت؟ گفتم: ـ هیچی بابا. زنگ زد خداحافظی کنه. مهسان گفت: ـ چقدر زود یادش اومد زنگ بزنه. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همون.
  24. پارت هفتم با چشم غره بهش گفتم: ـ میشه کوهیار و فراموش کنی؟ اون پسر حالت عادی جواب پیامهای منو نمیده، الان میخواد کمک کنه؟ بعدشم خیلی خودشو میگیره من کلا باهاش حال نمیکنم دیگه. مهسان گفت: ـ بابا حالااا توام!! حالا این بفهمه اومدی کیش اینجوری نیست که کمکت نکنه، نگران نباش. اینقدرم آدم بیشعوری نیست... نگاش کردم که گفت: ـ خب آره بیشعور که هست ولی شاید اون لحظه چمیدونم نظرش عوض شده باشه. مگه تو نمیگفتی اخیرا تمام پستا و استوریاتو لایک میکنه؟ گفتم: ـ خب که چی؟ گفت: ـ خب که چی نداره، همینش هم یه پیشرفته واسه شخصیت این. قبلا که اینکارا رو نمیکرد. جدیدا انجام میده...بعدش هم یادت رفته چقدر خوشت میومد ازش؟ گفتم: ـ من هیچوقت بهش به چشم دوست پسر این چیزا نگاه نکردم ولی این یجوری برخورد میکرد که انگار من تو نخشم. گفت: ـ پسرا جوگیرن کلا غزل چه انتظاری داری؟ حالا اینبار و تو لج نکن بهش پیام بده. اگه چیزی نگفت، بخدا دیگه لام تا کام بابت این قضیه حرفی نمیزنم. یه هوفی کردم و گوشیمو دراوردم و گفتم: ـ واسه اینکه دهن تو رو ببندم، اینکارو میکنم. گفت: ـ ایول ولی غزل خدایی خوبه هاا. بهش چشم غره دادم که گفت: ـ آره درسته تایپش به تو خانوادت نمیخوره اما در کل بد نیست. همون‌طور که پیام می‌دادم گفتم: ـ خوشبحال خودشو دوست دخترش. گفت: ـ تو هم که عاشق قضاوت کردن. رفتم تو صفحه چتش، آخرین پیام هم پیام من بهش بود که سین کرد و جواب نداد. براش نوشته بودم: چه خبر پسره جزیره؟ مهسان تا دید گفت: واقعا هم چقدر خودشیفتست، انگار که بردپیته... خندیدم و گفتم: ـ منصرف شدی انشالا؟ گفت: ـ نه نه، حالا این برای 8 ماه پیشه. این آخرین بارم پیام بده. من حس ششم میگه جواب میده... بلند خندیدم و گفتم: ـ هیچوقت حس ششمت درست از آب درنیومد. گفت: ـ هرهرهر، بنویس.
  25. پارت ششم یهو بازومو گرفت که باعث شد برگردم سمتش و گفت: ـ ببینم تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه دیوانه!! هوا سرده، یخ زدم. از چشام اشک میاد مهسان با تعجب گفت: ـ ببینم مطمعنی؟ آخه صدات اینو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس... و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یسری چیزا بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمی ترین رفیقم پی ببره به اینکه چقدر کمبود محبت دارم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضمو بگیرم...یکم تو سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش و بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکارکنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان. اصلا بهش فکر نکردم... مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین تا ما برسیم ساعت تقریبا هشت اینا میشه. امشبو که فعلا میریم خونه بعدش من تو سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟ گفتم: ـ دوربینو میدن بهمون منتها هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز بنظرم می ارزه. من یه ایده دارم که دقیقا بدرد ساحل مرجانی میخوره. اگه کارمون بگیره، میتونیم همونجا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین، واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسه اتو بیار.. لپمو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه. از هیچی که بهتره گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزایی که گفتم در صورتیه که بزارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم دوربینشو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اونو از کوهیار میپرسیم دیگه. بهرحال هرچی باشه طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه هم آدمای اونجا رو میشناسه هم میدونه که به تازه واردا کی کمک میکنه‌.
  26. یکم تعجب کرده بودم آخه اون هیچوقت دم دانشگاه منتظرم نمی‌موند‌. رفتم نزدیکش و باهاش احوالپرسی کردم و ازم پرسید: ـ باران چرا اینقدر لاغر شدی؟ نکنه اونجا اذیتت میکنن؟ یهو انگار منتظر این حرف بودم، درجا شروع کردم به گریه کردن، بعد که یکم آروم شدم ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون از این ماجرا شگفت زده شده بود و سکوت کرده بود. پرسیدم: ـ ببینم نکنه تو هم فکر می‌کنی من مقصرم؟ آرون بهم چشم غره‌ایی داد و گفت: ـ دیوونه شدی دختر؟ معلومه که نه... من از این‌همه اتفاقاتی که تو رو به عرشیا وصل کرده، متعجبم! واقعا چجوری ممکنه! بعدشم مطمئنی که دوسش داری و این حس یه احساس دلسوزی نیست؟ من از این حس مطمئن بودم، تا باحال این حسو به هیچکس نداشتم، خوشحالیشو خوشحالم می‌کردم و توجه نکردنش بهم دیوونم می‌کرد. گفتم: ـ آره مطمئنم آرون، من این حسو از بچگی به این آدم داشتم و قبل این اتفاق فهمیدم که اونم نسبت به من کم میل نبوده. ولی ـ ولی چی؟ ـ الان سر قضیه پدر و مادرش منو مقصر می‌دونه و فکر می‌کنه من از قصد می‌خوام اونم مثل من یتیم و بی کس بشه. آرون گفت: ـ اگه واقعا دوستت داشت، می‌دونست که تو همچین آدمی نیستی و این فکرا رو راجبت نمی‌کرد. چیزی نگفتم، تازه نگفتم که چقدر باهام بدرفتاری می‌کنه وگرنه آرون دیگه عمرا نمی‌داشت اونجا بمونم. بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ این‌روزاست که راه بیفته. آرون یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره، پس دیگه می‌تونی برگردی! با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ آرون من دیگه اونجا برنمی‌گردم. خندید و گفت: ـ نترس، من خودم یجا برات پیدا می‌کنم.
  27. ^به نامش به یادش در پناهش^ نام اثر: هفته نامه این نویسنده نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی بخش ها: بخش اول- گرگ ها بخش دوم- موجوداتی که می‌بینیم بخش سوم- هنر ظریف بازیگری بخش چهارم- بخش پنجم-
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...