تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
نور ماه تنها راه نشانش بود. بیقرار و ترسیده در میان جنگل میدوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمیشود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب میکرد. مگر میمون گوشت میخورد؟ شاید او را تعقیب نمیکرد. بهرحال دقایقی بود که آنا میدوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمیدانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدمهای خودش بود. ایستاد. تنش میلرزید. پاهای درد میکرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن میشد که آن موجود دنبالش نمیکند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندانهای بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه میخواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجههای کشیده آن موجود را میدید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمیایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریشها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانیاش میریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا میریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمیدانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمیترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بیاکسیژنی یا بیغذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه میتوانست کلامی به زبان بیارد و نه میتوانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغهایش گوش خود را نیز آزار میداد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را میبرم مگر ملکه خوشش بیاید.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
ماه در اوج آسمان میدرخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچگاه پلک نمیزد. نور سرد و نقرهایاش از لابهلای شاخههای درهمتنیدهی جنگل میلغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگهای پژمرده میریخت. سکوتی وهمآلود همهجا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته میشد. صدای خشخش برگها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش میرسید. او میدوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعلهای خاموششده از دهان بیرون میزد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل میشد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده میشد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را میلرزاند. تعقیب بیوقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیکتر میشد؛ آنقدر نزدیک که گویی سایهاش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعرهای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنههای پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شبزی هراسان از لانهها بیرون جستند. بالهایشان در هوا شلاقوار به هم خورد و فضا پر از جیغهای کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخهها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با اینحال، هیچکدام به اندازهی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بیپایان مینمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم میکرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشهای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگهای سرد و خیس جاری گشت. برای لحظهای نتوانست حرکت کند. اما غریزهی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش میلرزید، زخم تیر میکشید، اما هنوز جرقهای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزهای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیکتر شد. شاخهای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایهای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشمهایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعرهای دیگر کشید، اینبار آنقدر نزدیک که استخوانهایش را لرزاند. دندانهای بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آمادهی دریدن. صدای نفسهایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون میداد. او عقب عقب رفت، پای زخمیاش روی برگها میکشید و ردی خون پشت سرش بر جا میگذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه مینگریست؛ بیآنکه کمکی کند، بیآنکه نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمیکشید. همهچیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعرهها و ضربان دیوانهوار قلب او در فضا میپیچید.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
روی صخرهای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شدهی وسط آسمان نگاه میکردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سالها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذابآور کشیده شد، من اما از این درد لذت میبردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعرهای کشیدم؛ نعرهای از سر درد، خشم و قدرت! زخمهای بیشمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین میرفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگهایم را به خوبی حس میکردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت میتوانستم برنامههایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کمکم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگهایی بیرون زده، دندانهای تیز و آمادهی دریدن و پنجههایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که میخواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بیرحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفتهام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستارهی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا مینگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو میبینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینهی بالغ و قوی شدم. حالا میخوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم میخواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستارهی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزهمانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این میخواستم؟!
- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
امروز 2 September، روز "بدون ترس" زندگی کردنه.
- 32 پاسخ
-
- 1
-
-
عسل شروع به دنبال کردن Mahsa_zbp4 کرد
-
EdgardoBut عضو سایت گردید
-
-
نمایشی عضو سایت گردید
-
Amata شروع به دنبال کردن موزیک تراپی کرد
-
درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.
-
هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
-
طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمیزد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش میگفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بینهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین میکنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم میزنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، میتونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم میکنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل میکنم و چقدر واقعی رفتار میکنم! از اون روزا مدت زیادی میگذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده میکنه و بهش میده. بعدشم همهی اعضای گروه با اون فرد بیعت میبندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستارهها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو مینواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت میکردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
- 5 پاسخ
-
- 5
-
-
- دیروز
-
-
TailiPem عضو سایت گردید
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگههای کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچکاش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانیتر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن میگفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که میخواست، نمیتوانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدمهایی که حضورشان فریاد نمیزند، اما وقتی وارد جمع میشوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان میشوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آنکه هر واژه را بهدرستی ادا کند. کمتر پیش میآید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظههای کوچک، داستان میسازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدمها میچرخد، اما قضاوت نمیکند؛ فقط تکههایی از زندگی آنها را در ذهنش میچیند. اعتمادبهنفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، میداند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبهنفس گاهی شبیه غرور به نظر میرسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچوقت خود را بالاتر از دیگران نمیبیند، فقط به خودش و تواناییهایش ایمان دارد. همین موضوع باعث میشود دیگران فکر کنند سخت میشود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک میشوی، میبینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بیادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمیکند. شعار نمیدهد، راهحل روی میز نمیگذارد، یا نصیحت مستقیم نمیکند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جملهی کوتاه در لحظهی درست، تأثیرش را میگذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت میگذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت میکند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بیتوجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمیکند. حرکاتش سنجیدهاند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفتوگوی بیصداست؛ گاهی با شخصیتهای داستانهایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون میداند هر کلمهای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش مینشیند دلش میخواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که میگذرد بیشتر از آن همنشینی لذت میبرد حتی اگر گهگاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی میکرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسانها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسانها اهمیت میداد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام میداد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین مینشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون میداد به سخنان دوشس گوش میداد یا همان لحظهای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشتهها را ببیند. حتی شبهایی که بعد از تمامی بحثهای پیش آمده در محفل او را به خانه میرساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را میداد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسانهای اطرافش را بالاتر میبرد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریههایش میفرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظهای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز میتواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسانهایی که سعی میکردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت میدهند.- 119 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هجده لبخندی روی لبهای جیزل نشسته و کمی لبهایش به سوی بالا کج شد. نگاهش را پایین انداخت و به کفشهایش نگاه کرد. - من نمیدانم چگونه باید مانند یک منتقد کتاب شما را بخوانم و چگونه دربارهاش سخن بگویم. کوتاه و خلاصهوار عذرهایش را بیان کرد و بعد به آنتوان نگاه کرد. با آن گردن کج شده و چهرهی بدون لبخند مشخص بود که هنوز قانع نشده است. - موسیو... - دانشجوهای عادی انقدر حرف نمیزنند! جیزل، مستقیم به چشمان او خیره شد. نتوانست جلوی خود را بگیرد و به شوخی او لبخند نزند. - بخاطر خودتان میگویم؛ میخواهید من آن را نقد کنم تا دیگر هیچ کجا آن را منتشر نکند؟ آنتوان بیتوجه به آن همه حرافی او نگاهش را به بیرون داد گویی حوصلهاش از سخنهای او سر رفته. - هیچوقت تا کنون یک منتقد که در دخمههای خالی بنشیند و از صبح که چشم میگشاید تا هنگامی که چشمانش درد بگیرد جلوی کتابم بنشیند را انتخاب نکردهام. مکثی کرد تا نفسی بکشد. عادت نداشت یک بند و پشت سر هم سخن بگوید و میان هر سخن طولانی لحظهای مکث میکرد. - تا کنون نیز منتقدی نداشتهام که از ته دل بخواهم کتابم را به او بسپارم و خودم بروم و گم و گور بشوم؛ این منتقدهای حکومتی هیچ کاری را به درستی انجام نمیدهند. جملهی آخر را با نگاه کردن به چهرهی او بیان کرد. - اکنون شاید بتوانم این کار را بکنم اگر شما بپذیرید که کتاب مرا نقدکنید. - اما من هیچ چیز نمی... - لطفا! میان سخنش پریده بود. هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه میکردند. نگاه نافذ آنتوان مستقیم به چشمانش خیره شده بود و گویی حتی در آن تاریکی نیز میتوانست تمامی افکارش را از درون چشمانش بخواند؛ در مقابل جیزل میخواست منتقد کتاب او باشد اما از کوچکترین اشتباهی میترسید. کمکم به خانه میرسیدند. چراغهای اطراف خیابان داشتند در نظرش آشنا میآمدند. - دخترک منتقد واقعی کتابها خوانندههای آنها هستند نه آن کسانی که پول میگیرند تا کتابت را بخوانند. بلکه آنهایی که خودشان و وقتشان را برای کتاب یک نویسنده میگذارند. کوتاه گفت و دوباره یک مکث! - اگر قرار باشد کتابم را به کسی بدهم که برای خواندن هر متنش خواهان پول است و در آخر نیز آن چیزی را تحویلم میدهد که به نفع خودش باشد، دیگر چگونه میتوانم نام خودم را یک نویسنده بگذارم؟ درشکه ایستاد و صدای درشکهچی بلند شد. - موسیو، رسیدیم! آنتوان بعد از مکثی که در سخنش ایجاد شده بود، به سخن او توجه نکرد و ادامه داد. - یک نویسنده هنگامی یک نویسنده میشود که حقیقت را در جامعه گسترش داده و مردم را آگاه کند، چیزی که یک منتقو حقوق بگیر نمیخواهد متوجه بشود. سکوت کرد. دیگر قصد نداشت چیزی بگوید. نگاهش را به بیرون داد؛ میدانست حرفهایش تاثیرات لازم را بر جیزل گذاشتهاند و دیگر نیازی نیست بیشتر از این تلاش کند. جیزل، همانطور که درب درشکه را میگشود پاسخش را داد. - من فکرهایم را میکنم و به شما اطلاع میدهم که میتوانم منتقد کتاب شما باشم یا خیر... مکث کرد و به سوی آنتوان برگشته که ناگهانی دست او را در دست گرفته بود تا به او کمک کند پایین برود. سردرگم به او نگاه کرد. - وقتی کسی دودل میشود و میخواهد به چیزی فکر کند یعنی همان لحظه هم آن را پذیرفته است. آنتوان گفته و درب درشکه را بسته بود. تا زمانی که درشکه کاملا از خیابان خارج میشد هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. آنتوان به اویی که در خیابان بیحرکت ایستاده بود نیشخند میزد و او نیز متعجب به مسیر درشکه نگاه میکرد. این مرد گاهی اوقات آداب و معاشرت با یک زن را فراموش میکرد. شاید هم چون از او بزرگتر بود به چنین چیزهایی توجه نداشت. دست از نگاه کردن به دستش برداشته و به سوی خیابان رفت و پس از گشودن درب خانه وارد حیاط شد. - مادامازل، تنها آمدید؟ این صدای درشکهچی بود که با پالتویی که دور خود انداخته بود و در حالی که دستکشهایش را به دست میکرد و آنها را نصف و نیمه رها کرده بود، متعجب از او پرسید. - خیر آقا! کوتاه پاسخ داده و وارد سالن شد. با قدمهایی آهسته به سوی پلهها رفته و بالا رفت. از باریکهی زیر در اتاق مادر ایزابلا نور شمع بیرون میزد. پس او بیدار شده بود.- 119 پاسخ
-
- 1
-
-
سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیدهای میداد که حتی نفس کشیدن را سخت میکرد. دیوارهای سنگیاش با شیارهایی عمیق، مثل زخمهای کهنهای بودند که سالها از یاد رفتهاند. چراغهای کوچک مشعلمانندی که به فاصلههای نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی میپاشیدند و سایهها را مثل ارواحی لرزان روی زمین میرقصاندند. قدمهایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگهای مرطوب سرداب میلغزید، صدای خفیفی در فضای بسته میپیچید و قلبم را به تپش میانداخت. در انتهای راهرو، دری نیمهباز دیده میشد که پشتش تاریکی غلیظتر از شب بود. زمزمهای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا میزد. نزدیکتر رفتم، اما در همان لحظه آیینهای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبهرو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضحتر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم میشناخت. صورتم رنگپریدهتر، چشمانم تاریکتر و لبخندی محو روی لبم دیده میشد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضحتر و نزدیکتر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمعهای نیمهسوخته دیده میشد که به شکل دایرهای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بیجان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخزده که فقط برای لحظهای خواسته باشد لمس شود. چراغها یکییکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همهجا میآمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند میزد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوشخراش، آنقدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمعها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بیمژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لبهایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمهای که از هر گوشه سرداب شنیده میشد، حالا به زبان من سخن میگفت - تو نمیبایست اینجا میآمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکییکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایهها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بیانتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالیکه احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زدهاند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمهای با لحنی آرام و بیرحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
- 5 پاسخ
-
- 5
-
-
-
درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهیهاتون؟ خب الان میخوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خونآشامها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشتههای نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
- 5 پاسخ
-
- 10
-
-
-
دزفول
-
پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.
- هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفده دوباره عقب رفته و به صندلی تکیه داد. آرام پردهی کوتاه جلوی پنجرهی درکشه را کنار زده و به بیرون از آن خیره شد. کمی پنجره باز کرده و نسیم خنکی به داخل وزید. آهی کشید. - آه دخترک، هنوز آنقدر کوچک هستی که حتی نمیتوانم سخنی بگویم که نکند امیدت برای آینده را از بین ببرم. آرام گفت. لبخند نمیزد و چشمانش بیروح شده بودند؛ دوباره به همان آنتوان واقعی تبدیل شده بود. - هر چه که سن تو افزایش میباید میفهمی که زندگی اصلا جایی نیست که بخواهی حتی برای یک لحظه هم خودت را عصبی کنی. هر چه که بشود دنیا به جلو میرود. چه در سکوت بنشینی و دوردست را تماشا کنی و یا چه هر لحظه آمادهی بحث و جدل باشی. در سکوت به او گوش میداد. حتی تکان هم نمیخورد که مبادا میان سخت او پریده باشد و او را از افکارش بیرون بکشد. نگاهش را از بیرون گرفته و به جیزل داد. - البته که خوب است اگر انسان امیدب داشته باشد برای ادامهی زندگی... مکث کرد. نگاهش را از چهرهی او گرفته و به کنار سر او و روی صندلی داد. - اگر انسان بتواند امید را در خودش زنده نگاه دارد خوب است؛ البته که خوب است! آرام با خود زمزمه میکرد. - پس فکر کنم شما هنوز از آن آدمهای امیدوار هستید. جیزل بدون اختیار گفت. هنگامی که آنتوان با ابروهایی بالا رفته دوباره به او نگاه کرد متوجه شده که شاید نباید این حرف را میزد. حرف بدی نزده بود اما ناخودآگاه به او القا شده بود که نباید این را میگفت. - منظور بدی ندا... - میدانم! آنتوان، او را از ادامهی سخنانش و بهانههایش بازداشت. - تا کنون کسی مرا انسان امیدواری خطاب نکرده بود؛ همه فقط میگویند دست از زندگی شستهام، چگونه شما مرا انسان امیدواری میدانید؟ آرام و شمرده- شمرده گفته بود. - پس در نظرتان انسان امیدواری هستم؟ - آری! بدون درنگ پاسخ داد. - چگونه؟ کنجکاو پرسید. طوری به او نگاه میکرد که گویی مرگ و زندگیاش به این پاسخ وابسته است. - خیلی از پاسخ من شوکه شدهاید موسیو؛ به نظر من هر انسانی حتی آن کسی که دیگر هیچ چیزی لبخند بر لبش نمیآورد تا زمانی که در این دنیا برای چیزی تلاش کند، امید در او زنده است. به آنتوان که اکنون با دقت به او خیره شده بود، چشم دوخت. - به نظر شما تنها یک انسانی که کمی امید دارد نیستید، شما یک انسان امیدوار هستید. - و تفاوت این دو در چیست؟ نگاهش را از او گرفته و به سقف درشکه چشم دوخت. - انسانی که کمی امید دارم، شاید در آخر دست از آن بکشد و کنار برود اما انسان امیدوار هر چه هم که بشود دلبستگیهایش را رها نمیکند. شما امیدوار هستید؛ دلبستگیهایتان را فراموش نکردهاید. دوباره نگاهش را به او داد. - شما هنوز هم کتاب مینویسید و به دنبال یک منتقد میگردید، هنوز هم شبانه به محفل میآیید و به صدای پیانو گوش میدهید و سعی میکنید یا افراد دیگر ارتباط برقرار کنید، هنوز هم به صحبتهای دوشس ژاکلین گوشفرا میدهید... مکث کرد. کمی خم شد تا چهرهی او را در تاریکی ببیند. - اگر این امیدواری نیست پس چیست؟ انسان تا زمانی که کاری برای انجان دادن در این دنیا داشته باشد، امید هم به همراهش میآید و شما هنوز کاری برای انجام دادن دارید. آنتوان هیچ نمیگفت و فقط با یک لبخند خیلی کوچک به او خیره شده بود. دست به سینه نشسته و با گردنی کج او را تماشا میکرد. - اگر انقدر خوب سخن میگویید که حتی فردس مانند من را تحت تاثیر قرار میدهید چگونه خود را فقط یک دانشجوی ساده میبینید؟ جیزل لبخندی زد. بالاخره بعد از گذشت ساعتهای طولانی که یادش رفته بود لبخند بزند. امشب همهچیز برایش طولانی و آرام میگذشت؛ حتی گویی مسیر کافه تا خانه نیز طولانیتر شده بود.- 119 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شانزده آنتوان با ابروهایی بالا رفته و نیشخندی متعجب به او چشم دوخته بود؛ گویی انتظار نداشت آنقدر واضح و بدون درنگ پاسخی برای کنایههایش در جیب داشته باشد. - اما خب آنقدر هم گستاخ نیستم که بخواهم کتاب یک نویسنده را نقد کنم. جیزل اضافه کرد. هر چقدر هم سعی میکرد حرف دلش را بزند و گاهی اوقات زود از کوره در میرفت باز هم به خودش اجازهی این را نمیداد که با فردی که هیچ دشمنی با او ندارد، سر جنگ بردارد و بخواهد دلخوری ایجاد کند. او همیشه اینگونه بود؛ حتی در آن زمانی که در روستا سپری کرده بود نیز بیشتر اوقات سعی میکرد طوری پاسخ دیگران را بدهد که از او حس بدی نگریند. درست بود که آنها تمام و کمال تلاش خود را میکردنو تا به او آسیب بزنند و هر کلمهای که از دهانشان خارج میشد، مانند تیری در قلبش فرو میرفت اما باز هم او تا زمانی که کاملا کاسهی صبرش پر نشده بود، با آنها بد رفتاری نمیکرد. بیشتر اوقات سعی میکرد سکوت را برگزیند که البته بیشتر شکست میخورد و مجبور میشد دهان به دهان آنها بگذارد. گاهی هم از آنها متشکر بود که در بحثها به او اجازهی سکوت میدادند! آنتوان همانطور که دست به سینه جلوی او نشسته بود، سر تکان داد. نگاهی که در چشمانش نسبت به خود میدید باعث میشد فکر کند عقلش کم است. - پس مادمازل دانشجوی عادی، شما چطور تصمیم میگیرید که میتوانید منتقد من باشید یا خیر؟ جیزل مستقیم به او نگاه کرد. لبخند محوی روی صورت آنتوان نشسته بود؛ به صندلی تکیه داده و دست به سینه منتظر پاسخ او بود. دوباره یکی از آن سوالهای پر از تمسخر! - من... خب... مکث میکرد. نمیدانست چه پاسخی باید بدهد. آیا فقط باید حقیقت را میگفت؟ - آخر من آنقدر چیز زیادی نمیدانم... - پس نمیتوانید تصمیم بگیرید! آنتوان میان حرفش دویده بود. دوباره به او خیره شد. - چه؟! متعجب و آرام پرسید. اکنون دیگر او را از تصمیم گیری هم منع میکرد؟ - منظورتان چیست موسیو؟ به نظرتان آنقدر خنگ هستم که حتی نتوانم تصمیم بگیرم؟ شما مرا اینگونه شناختهاید؟ درست است که میگویم چیز زیادی نمیدانم اما این دلیل نمیشود شما مرا اینگونه خطاب کنید و... صدای خندهی آنتوان باعث شد او سکوت کرده و با اخمهایی در هم کشیده دوباره به او خیره شود. یکسره حرف زده بود. حتی میان آن همه صحبتهای عصبی یک نفس هم نکشیده و مطمئن بود صورتش به قرمزی گراییده. - مادمازل... آه... مادمازل! همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود با صدای بلند میخندید. جیزل متعجب به او خیره شده بود؛ حرکاتش باعث سردرگمیاش شده و نمیدانست که به چه چیزی آنقدر عمیق میخندد. تا کنون آنتوان را ندیده بود که به غیر از لبخندهای ریز و پوزخندهای کج و معوج دهانش بازتر شود و اکنون او اینگونه میخندید! - موسیو... با نگرانی و ترس او را صدا زد. در فکرش میگذشت نکند چیزی در جلدش فرو رفته باشد. آنتوان کمکم دست از خنده برداشت اما هنوز لبخند روی لبانش بود. با انگشت رد اشکهایی که از خندهی زیاد از چشمش سرازیر شده بودند را پاک کرد. - آه دخترک... شما گاهی اوقات تبدیل به یک مادمازل تمام عیار شده و گاهی اوقات نیز از اعماق وجودتان آن دختر کوچک را بیرون میکشید. بدون تمسخر و طعنه گفته بود. دستهایش را دو طرف خود گذاشته و کمی به سوی او خم شد. - دخترک؛ فکر نمیکنی خیلی زود از کوره در میروی؟ در سکوت، از آن فاصلهی نزدیک به او خیره شد. بله؛ درست است، او زود از کوره در میرفت. - فکر میکنی منظورم این بود که چیزی نمیدانی؟ خیر دخترک؛ منظورم این بود که در تصمیم گیری برای اینکه منتقد من باشی یا نباشی چارهای نداری. جیزل چندین بار پشت هم پلک زد. شاید چیزی در چشمش فرو رفته بود و شاید هم میخواست خجالتش از چشمانش بیروت بریزد. و او دوباره بدون فکر کردن عصبی شده بود و یکبار دیگر هم خود را خجالتزده کرده بود. این مرد تا کنون چند بار سرافکندگی او را دیده بود؟ خدا میداند!- 119 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان سایه سنگین از الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «سایه سنگین» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @Alen از ستارههای خوشقلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، تراژدی 📜 صفحات: ۴۷ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « ...آیا اینبار میتواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ » 🌌 گوشهای از جهان داستان: «...تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کمپشت، یک غریبه! » 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/08/30/دانلود-داستان-سایه-سنگین-از-الناز-سلما/ ─── ✦ ─── هر داستان یک سیاره تازه است🚀✨