تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و سه جیزل نگاهش را هنوز به زمین دوخته بود. آنتوان جرعهای از قهوهاش را نوشید. - بگذار از شما بپرسم دخترک، وقتی در کتابی حقیقتی نوشته شده که قلبتان را میشکند، آیا ترجیح میدهید آن صفحه را پاره کنید یا با حقیقت زندگی کنید؟ ترجیح میدهید آزاد باشید یا در بند اسارت دروغها و کلکهایی که قدرتمندان آنها را رهبری میکنند؟ برای لحظهای گویی هوای اتاق سنگینتر شده باشد، نفسش را حبس کرد. هیچکس چیزی نگفت؛ همه منتظر به او خیره مانده بودند. فضای اتاق برایش خفه شده بود. حتی گویی شعلههای شمع هم آرامتر میسوختند. در تمامی عمرش سعی کرده بود با اسارت بجنگد و خود را رها کند. او تنها هجده سال داشت و در این هجده سال یکبار هم دست از جنگیدن برای آزادی بر نداشته بود. او با حقیقت زاده شده بود، هر چقدر سعی کرده بودند که او را از واقعیت دور کنند، او بیشتر به سویش رفته بود. مانند ماهیای که هر چقدر از آبش دور بشود بیشتر بیتاب و قرار او میشد. نمیدانست این مرد میخواهد به چه برسد. اگر میخواست او را کوچک کند و بگوید دختر بچهای بیش نیست، پس بگذار این کار را انجام بدهد. جیزل نگاهش را بالا آورد. دیگر آن احتیاط اولیه در آنها پیدا نبود و آنتوان نیز متوجه این شد - حقیقت و آزادی برای من مانند زندگیست؛ اگر روزی بتوانم بدون این دو زندگی کنم، فکر میکنم که دیگر مرده باشم و این فقط جسم من باشد که دیده میگشاید و شبها به خواب میرود، اما روحم در همان لحظه نابود میشود. دیگر صدایش نمیلرزید و نگاههایی که به او دوخته شده بودند، برایش اهمیت چندانی نداشت. شاید از این مرد کمتر میفهمید اما به اندازه خودش متوجه اوضاع میشد. این مرد نمیتوانست فقط بخاطر اینکه کمی سطحش از او بالاتر است، فکر کند هیچ چیز نمیداند و ندانسته وارد ایت محفل شده است. آنتوان کمی به سوی او خم شد. متوجه تغییر رفتار و نگاه او شده بود. پوزخندی روی لبش شکل گرفت. - شما گفتید حقیقت برای شما مانند زندگیست، اما تعریفتان از حقیقت چیست دخترک؟ عصبی به او چشم دوخت. خوشش نمیآمد که او مانند مردم دهکدهاش او را را دخترک خطاب میکرد. جیزل به چشمانش نگاه کرد. چشمانش که عینک گردی آنها را در بر گرفته بود، کوچک شده و روح او را کند و کاو میکرد. - فکر میکنید چون حرفی از ژان زدهام طرفدار او هستم و تعریفم از حقیقت اشتباه است؟ میخواست دوباره این را در سرش بگوید و بیخیال پاسخ دادن بشود اما نتوانست. گویی خود را در سن ملو و میان مردم دهکدهاش یافته بود. آنتوان ابرویی بالا انداخت. - حقیقت همیشه همان چیزیست که واقعا اتفاق افتاده، نه آنچه قدرت یا نویسندهها میخواهند از آن یاد کنند. آنتوان به پاسخ جسورانه او پوزخند زد. به صندلی تکیه داده و آرنجش را روی لبهی میز گذاشت. - شما معتقدید بعضی از حقایق باید پنهان بماند، درست است؟ آنتوان به حرفی که درباره رفتار او با ژان گفته بود، اشاره میکرد. - حقایق همیشه آشکار میشوند؛ هر چه هم که بشود، حقیقت پنهان نمیماند. حقیقت، آزادی، حق بیان همه و همه در کنار یکدیگر میآیند و رشد میکنند. جیزل پاسخ او را داده بود. آنتوان سر تکان داد. دیگر آن نگاه عمیق و چشمان ریز را به او نداشت و لحنش کمی تغییر کرده بود. - پس در نظر شما چه چیزی باید پنهان بماند؟ آنتوان کنجکاوانه پرسیده بود. دوشس ژاکلین نفس کلافهاش را بیرون داد. - چیزی که دردی از کسی دوا نکند، حقیقتهایی که فقط میخواهند گفته شوند که بقیه بدانند چنین چیزی هم هست؛ حقیقت هنگامی کارساز است که بخاطر منافع شخصی نباشد. کمی به سوی آنتوان خم شد. - گاهی فقط حقیقت گفته میشود که از پشت آن بتوانند دروغی بزرگتر را پنهان کنند؛ از آن سود میبرند و طوری رفتار میکنند گویی سودش بیشتر از ضررش است، در حالی که این را فقط ما مردم احمق باور میکنیم. نمیدانست آن همه جسارت را از کجا آورده بود که بخواهد آنقدر بیپرده در میان این جمع بزرگ سخن بگوید. شاید سکوت آنها و حرفهایی که آنتوان به او زده بود خونش را به جوش آورده باشد. -
با نگار تکنیک های مخ زنی
-
رمان های خانم مرجان فریدی هم هست واقعا قلمشون زیبا و عالیه
- امروز
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و هشت لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرسهایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بیقید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار میکرد گفت: - پسر خوبیه! واقعا که شاهزادهست! لبخند زدم. مامان رو به دره کرد. - تو نمیخوای بری عزیزدلم؟ دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم. - چرا، حاضر بشین هم شما رو میرسونم هم دره رو. مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت: - باشه، بریم. رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم: - برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم. سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت: - وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم. با نیشخند نگاهش کردم. - چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟ -
پارت صد و سی و چهارم سامان کاملا متوجه شد اما به روی خودش نیورد و سعی کرد دوباره با بحث کردن اون لحظه رو خراب نکنه! دوباره برامون کلی آهنگ خوند تا رسیدیم همون جایی که میگفت! برام توضیح داد که کلی بازی و سرگرمی وجود داره و قراره اولین بازیمون بولینگ باشه! اولش خودش امتحان کرد و بهم یاد داد و پشت بندش منم چندین بار انجام دادم تا بالاخره موفق شدم و تونستم تمام مهرهها رو بندازم و امتیاز کامل و کسب کنم. اون روز هم جزو یکی از بهترین روزایی بود که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه! چیزایی رو دیدم و امتحان کردم که نه میدونستم چیه و نه میدونستم میتونم انجامش بدم یا نه! اما با کمک و همراهی سامان تونستم از پس همشون بربیام. برای اولین بار اون روز از صمیم قلبم از خدا خواستم که ای کاش این زندگی انسانی و بهم هدیه میداد و تمام قدرتهای ماوراییمو میگرفت. بنظرم انسان بودن واقعا مزیت بزرگی بود چون با اختیار خودت و بدون دخالت و قدرت و چیزی تمام تصمیم های زندگی رو میگیری و چه درست و با چه غلط پشت تمام تصمیماتت وایمیستی! اما نیروهای طبیعت مثل ماها هیچ اختیاری از خودمون نداریم و تحت نظر قدرت خدا کارامونو پیش میبریم ولی بعضی از آدما قدر این موهبتی که خدا بهشون داده رو واقعا نمیدونن! اون روز بعد از کلی بازی و سرگرمی، برگشتیم خونه و اینقدر خسته بودیم که نرسیده به اتاقامون، خوابمون برد.
- 132 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
-
-
-
-
-
از این به بعد فراخوان های نویسندگی داخلی و خارجی رو براتون میذاریم تا علاقمندان استفاده کنن ^^
-
پنجمین جشنواره ملی داستان کوتاه دریچه
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در فراخوان های نویسندگی داخلی و خارجی
موضوع : آزاد - داستان باید در فضای روستا اتفاق بیوفتد مهلت ارسال : تا ۳۱ مرداد ۱۴۰۴ اختتامیه: متعاقبا اعلا میگردد شرایط : شرایط ارسال اثر ۱. قالب اثر اثــر باید داستان کوتاه باشد.(رمان، شعر، یا سایر قالب ها پذیرفته نیست.) هر شرکت کننده فقط یک اثــر مستقل ارسال کند. ۲. محدودیت ها: اثــر نباید قبلاً در کتابی (فردی یا گروهی) منتشر شده باشد. اثــر قبلاً در جشنوارهای حائز رتبه برتر نشده باشد. آثار منتشر شده در نشریات، ویژه نامهها و جشنوارههاب بدون رتبه برتر قابل ارسال هستند. ۳.فرمت فایل: اثــر ارسالی در قالب word (با پسوند doc یا docx) ارسال گردد. از فونتهای استاندارد فارسی (Tahoma, mitra, naznin, zar , …) و در صفحات سفید ساده ارسال گردد. اثــر باید به آدرس پست الکترونیکی انجمن (dariche۹۳.ir@gmail.com ) ارسال گردد. صفحه اول باید به طور مجزا شامل این اطلاعات باشد: ۱- نام اثر. ۲- نام و نام خانوادگی نویسنده. ۳- شهر محل سکونت یا اقامت دایم. ۴- شماره ی تماس همراه. ۵- آدرس ایمیل. دریافت تاییدیه اثــر ارسالی توسط انجمن الزامی است (تاییدیه حداکثر در مدت ۱۵ روز کاری به پست الکترونیکی ارسال کننده ارسال میگردد). اهداء جوایز ، منوط به میزان حمایت اسپانسرهای مالی جشنواره دارد. انجمن از هرگونه نظر و مشارکت فرهنگی شما استقبال مینماید. این انجمن در سیاست گذاری و تصمیم گیری و اجرای کامل سیاستهای خود مستقل بوده و توسط هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی اداره و حمایت نمیگردد. سایت: www.dariche۹۳.ir ایمیل: dariche۹۳.ir@gmail.com جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۱۰۲۴ ۵۴۱ ۰۹۳۸ تماس حاصل فرمایید. - دیروز
-
سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم
-
پارت سیزدهم روی مبل فرانسوی سبز رنگ نشستم. گذاشتم شالم با راحتی دور گردنم بیوفته. موهای مجعدم بدون هیچ حالت دهی ای، آزادانه پشتم ریخته بود و بدون شال، بیشتر به چشم میاومد. گوشیم رو درآوردم و صفحه پیام حدیثه رو باز کردم. -«جام خالیه نه؟ خیلی به سیا تبریک بگو. خیلی دلم میخواست بیام.» به همراه کلی ایموجی گریه، ناراحتی خودش رو جهت نیومدنش ابراز کرده بود. تند تند تایپ کردم: -«سیا درک میکنه عزیزم. مراقب خودت و عزیزجونت باش.» سرم توی گوشی بود که متوجه شدم یک نفر به سمتم میاد. سر بلند کردم و سیاوش رو دیدم که به سمتم میاومد. مثل همیشه، وینتیج، راحت، دوست داشتنی! بلند شدم و به چهرهی خوشحالش که سه تیغ شده بود لبخند پر هیجانی زدم. دستهاش رو باز کرد و با تحسین، من رو کامل برانداز کرد. - چقدر شما خانم زیبا و با کمالاتی هستین، دورتون بگردم! به معنای تشکر، سر کج کردم. با لبخندی که دندونهام رو نشون میداد خیره به چشمهای قجریاش موندم. - خیلی بهتر تبریک میگم سیا! برات آرزوی بهترینهارو دارم پسر! رو به روش ایستادم. سیاوش دست راستش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت. - خیلی لطف داری بهم مینا جونم. نمیدونی چقدر چشم به راهت بودم که بیای. قد و بالای لاغر و بلندش رو نگاه کردم. - خودت بهتر میدونی چقدر تهران ترافیک داره. نگفتم به زور سرپام؛ نگفتم چهارتا قهوه خوردم تا چشمهام باز بمونه؛ نگفتم سه شب پشت هم شیفت بودم. نگفتم چون سیاوش رو دوست داشتم، این همدم تمام روز و شبهای غربت تهرانم! بازوش رو جلو کشید و من مثل یک مادمازل از غرب برگشته، انگشتهای ظریف و کشیدهام رو دور بازوش حلقه کردم. - بیا عشقم که میخوام تور سالن گردی برات بذارم فداتشم. نگاهش کردم؛ نگاهم کرد. با لبخند. - کلی از دوستام هستن که ندیدی. صد البته آشنایی با آدمهای جدید برای من درحالت عادی هم چندان جذابیتی نداشت؛ چه برسه تو حالی که الان داشتم! بازهم چیزی نگفتم. به لبخند کمرنگی اکتفا کردم. قدم به قدم سالن رو که یک واحد تجاری ۴۵۰ متری بود بهم نشون داد. تمام لاینهایی که امشب افتتاح میشدن؛ تا ذره به ذرهی اتاقهایی که خودش طراحی و بازسازیشون کرده بود. آرایشگاه کوچیکش از اون سالن ۱۲۰ متری ساده، حالا ارتقاء پیدا کرده بود به این سالن مجلل، دلباز، لوکس و با امکانات!
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت نود و دو آنتوان، سیگار باریکش را میان انگشتان لاغرش چرخ میداد و چشمهای قهوهای بیحرکتش مانند شیری که به طعمهاش خیره شده است، به جیزل دوخته شده بودند. جیزل کمی خودش را تکان داد. معذب شده بود و سعی میکرد کمی از این حش بکاهد. هنگامی که در آن دهکده زندگی میکرد، هر وقت به او زور میگفتند یا با او جر و بحث میکردند، به سرعت پاسخ آنها را میداد، همین باعث شده بود به اشتباه بپندارد شجاع است. اکنون که شجاعتش مورد امتحان قرار گرفته حتی نمیتوانست سخن کوچکی بگوید. تمامی نگاهها را روی خودش احساس میکرد. تا کنون این همه چشم، منتظر به او خیره نشده بودند. صدای زمزمهی آرامی را شنید. - تا کنون ندیده بودم موسیو دو فُنتَن به تازهواردی آنقدر توجه نشان بدهد که بخواهد منتظر پاسخ او بماند. به چشمان ترسناک او و پوزخند روی لبش چشم دوخت. توجه؟ کدام توجه؟ این مرد فقط سعی داشت شیرهی جان او را بیرون کشیده و به همه نشان بدهد که او نمیداند برای چه اینجاست. آنتوان بدون اینکه تکانی بخورد یا حتی چشمش را از او بردارد، صدایش را بلند کرد تا زمزمهها را ساکت کند. - نمیخواهید پاسخی بدهید و بگویید برای چه اینجا هستید؟ یا میخواهید بگذارید همهی ما فکر کنیم شما فقط دختر بچه کوچکی هستید که به دنبال این مرد به راه افتاده؟ به لامارک اشاره کرده بود. نفس عمیق و پر از حرارتی کشید. فضای اتاق لحظه به لحظه برایش گرمتر و غیر قابل تحملتر میشد. نمیتوانست این همه چشم را روی خودش کنترل کند. تقریبا همه به او خیره شده بودند و تنها کسی که گویی اصلا اهمیتی به او نمیداد دوشس ژالکلین بود که دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و همانطور که با قاشق کوچکی محتویات فنجانش را مخلوط میکرد، به میز خیره شده بود. نگاهش را دوباره به آنتوان داد. نمیدانست در حال حاظر برای چه این مرد به او گیر داده بود و میخواست بداند برای چه اینجاست؟ با او درست مانند آن نویسنده ژان ریاکار برخورد میکرد، در حالی که او فقط آمده بود که گوش فرا دهد اما اکنون مرکز توجه قرار گرفته بود. دوباره به حرف آمد. - اصلا بگذارید اینگونه از شما سوال بپرسم؛ مشخص است که دانشجو هستید زیرا سن و سالی ندارید، شما اکنون یکی از هزاران جوانی هستید که شاید هر روزه در معرض سانسور باشید، درباره این موضوع چه فکری میکنید؟ فکر میکنید این محفل برای چیست؟ سکوت اتاق را فرا گرفته بود. حتی دیگر صدای سوختن چوبهای درون شومینه نیز به گوشش نمیرسید. احساس میکرد در بازجویی قرار دارد که هر لحظه ممکن است، گیوتین سرش را از تنش جدا کند. نفس عمیقی کشید. دلش میخواست دهان باز کند و درست همانطور که پاسخ هلن و مادرش را میداد با او سخن بگوید اما چیزی مانع او میشد که حرف بزند؛ گویی گرهای در گلویش به وجود آمده باشد. دهان باز کرد و کلمات پشت سر هم و بدون تفکر، بیرون ریختند. - شاید نام این محفل را مخالفت با سانسور گذاشته باشید اما سعی دارید برای آزادی بجنگید، نظرم دربارهی این محفل این است. میخواست در همین نقطه سکوت کرده و دیگر چیزی نگوید اما نتوانست. - شاید هم روش اشتباهی را در پیش گرفتهاید، شاید بعضی حرفها و حقایق بهتر از نگفته بماند. شاید اگر جیزل جای این مرد بود آنقدر تند با نویسنده ژان سخن نمیگفت اما صد در صد مطمئن بود که به او گوشزد میکرد که در این محفل جایی ندارد، شاید در اتاقی خلوت یا بلد از پایان یافتن محفل؛ اما اکنون آنقدر عصبی و معذب بود که فقط میخواست روی این مرد را کم کند. ژان، دود سیگارش را بیرون داده و ابری خاکستری میانشان نشست. - و چه کسی تصمیم میگیرد کدام حقیقت باید بمیرد؟ من؟ شما؟ دولت؟ میتوانست از چشمانش متوجه بشود که کاملا منظور او را از کنایهاش فهمیده و حتی شاید کلمهی بعدی که میخواست بگوید اما نگفته بود، نویسنده ژان، باشد. جیزل ناخواسته نگاهش را به زمین دوخت. آنتوان بیرحمانه ادامه داد. - سانسور همیشه با دستهای تمیز شروع میشود. میگویند برای امنیت است، برای آرامش مردم؛ بعد یک روز بیدار میشوی و میبینی همه کتابها یک صدا دارند و آن صدا، صدای قدرت است. -
پارت دوازدهم خستگی نگاهم رو با میکاپ سبک، اما قابل توجهی پنهون کردم. بخاطر کند بودنم، در حالت عادی هم با چهل دقیقه تأخیر به سالن سیاوش میرسم. لبههای شالم رو روی شونه هام انداختم و از خونه خارج شدم. توی مسیر، خیلی یهویی جلوی یک کافه ی رندوم نگه داشتم. بدنم نیازش رو به چهارمین قهوهی روز، فریاد میزد! لاته رو که گرفتم، به مسیرم ادامه دادم. جرعه جرعه نوشیدن قهوه، باعث میشد ظرف جونم شارژ بشه و حداقل تا آخر شب، از پا نیوفتم. با یادآوری گل، مسیرم رو تغییر دادم که نیم ساعت به زمان رسیدنم اضافه کرد. دسته گل گرد و دیزاین شدهی قشنگی رو از گل فروشی گرفتم و برای کادو، باکس همرنگ کاغذ دور گل خم خریدم. به عنوان دوست نزدیک سیاوش، وظیفهی خودم میدونستم که برای شخص خودش هدیهای بگیرم. لیاقت این پسر پرتلاش بیشتر از این حرف ها بود. ساعت نزدیک نه و نیم، به سالن جدیدش تو بهترین محلهی تهران رسیدم؛ آپارتمان لوکسی که مشخصاً متراژ واحدهاش زیاد بود. همراه گل و کادو، پیاده شدم و به طرف آپارتمان رفتم. جلوی زنگ هر طبقه، اسم هم نوشته شده و طبقهی چهارم، به نام «سالن زیبایی تنی» بود. با ذوق ناشی از دیدن سالنش، زنگ رو فشردم. در باز شد و انرژی من لحظه به لحظه بیشتر میشد. انقدری که برای سیاوش خوشحال بودم، هیچوقت از مستقل شدنم خوشحال نشدم! به طبقه ی چهارم رسیدم. در تک واحد طبقه، باز بود و نهال، میکاپ کار دستیار سیاوش دم در به استقبالم اومده بود. لبخندش عریض تر شد و دندونهای کامپوزیت شدهاش مثل نور بالا توی چشمم زد. تازه انجام داده بود؛ چون تا چند ماه پیش که برای کاشت مژه رفته بودم و دیدمش، دندونهای کجش ضایع بود. پول داریه دیگه! مثل همیشه لوس و با مهربونی اغراق شده، بغلم کرد. - سلام مینای قشنگم؛ خوش اومدی. - سلام نهال جون، مرسی عزیزم. ازش جدا شدم و گل رو به دستش دادم. با همون هیجان و مهربونی اغراق آمیزش، گل رو گرفت و بو کرد. - وای فداتشم چه زحمتی کشیدی. چه گل قشنگی! مثل خودته خوشگل خانم! بیا تو گلم. با لبخند و تکون سر ازش تشکر کردم و وارد شدم. وقتی میدونستم پشتم قرار داره. اون لبخند به زور کش اومده رو جمع کردم و میدونستم نگاه کلافهام رو نمیتونم کنترل کنم. کاش سیاوش خودش میاومد جلوی در و مجبور نبودم انقدر تظاهر به دوست داشتن این دختر کنم. فضای سالن، سراسر سفید و پر از نور بود. به جرعت میتونستم بگم متراژی بالای ۳۰۰ متر داشت. نهال رو فراموش کردم و با ذوقی آدمهای جمع شده و درحال صحبت رو از نظر گذروندم. چقدر خوشحال بودم که سیاوش بعد از هفت سال از اون آرایشگاه مردانه، به همچین سالنی رسیده! دست نهال که روی کمرم نشست، حواسم رو از محیط سالن به سمت خودش داد. - خوشگلم، سیاوش چندتا مهمون کله گنده داشت و نتونست خودش بیاد استقبالت. بیا یکم بشین تا بیاد.
-
پارت یازدهم - خداحافظ ماما مینای عزیزم. - خداحافظ مامان قشنگم. مراقب خودت باش. با بسته شدن در، اون لبخند و چهرهی ملیح و مهربون، به عبوس ترین چهرهی ممکن تبدیل شد و خستگی پشت چشم هام نمایان تر شد. سرم رو روی دستهام روی میز گذاشتم بلکه از سردردم کمی کمتر بشه. آرزو میکردم که کاش میتونستم قسمتی از مغزم رو بکنم و دور بندازم. کاش میتونستم الان کمی ریلکس کنم و راحت بخوابم؛ ولی صدای آهنگ از اتاق بغلی مانع کارم میشد. سر بلند کردم و روی صندلی چرخدار چرمم ولو شدم. گاهی فکر میکردم ورودم به رشته های پیراپزشکی و پزشکی بزرگ ترین اشتباه بود؛ تا اینکه تصمیم گرفتم همزمان با کار، ادامهی تحصیل بدم. دستی روی صورت عرق کردهام کشیدم. میدونستم الان کانسیلر زیر چشمهام رو با این کار پاک کردم. - البته بدم نشد مینا! دکترای مامایی کجا، کارشناس مامایی کجا؟ می خواستم با حرفهام خودم رو قانع کنم؛ ولی واقعا نشدنی بود. گاهی که کلاس های ورزش بارداری برگذار میکنم و زایمان میگیرم، حس میکنم دنیای من توی همین نقطه که خوشحالی مامان هارو میبینم خلاصه میشه. تو همون لحظهها حس میکنم خوشبختی از این بالاتر نمیتونه باشه. اما درست چند ساعت بعدش وقتی له و لورده به خونه برمیگردم، دعا میکنم که خدا از روی زمین ورم داره بخاطر این تصمیماتم! گوشیم رو از توی کشو درآوردم و ساعتش رو نگاه کردم. نزدیک پنج عصر بود. دوربین سلفی رو باز و به چشمهایی که از همیشه خسته تر بود نگاه کردم. کار با این چشمها چیکار کرده! بعد از اتمام سخت ترین شیفت شب، بلافاصله به کیلینیک اومدم، تا الان. تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود، قهوه بود و مهمونی امشب. بعد از دو هفته دوندگی، سیاوش کارهاش رو انجام داد و سالن جدیدش رو افتتاح کرد و امشب، تو خود سالن، مهمونی افتتحایه بود. مهمون افتخاری امشبش، بدجور خسته بود و داغون! اما سیاوش از بهترین آدم های زندگیم بود. نمیتونستم توی شبی که کلی براش زحمت کشیده، تنهاش بذارم. مخصوصا وقتی حدیثه بخاطر مریضی مادربزرگش به کرج رفته و نیست، سیاوش بیشتر به حضور یکیمون نیاز داره. فکر به جشن افتتحایه، باعث شد به جون از دست رفته ام، جونی اضافه بشه و تن پخش شدهام رو جمع کنم. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که نوبت های ویزیت رو تا ساعت پنج تموم کنم تا به ساعت هشت برسم. مینیاسکارف صورتی رنگم رو روی میز انداختم و به قصد تعویض اسکراب، به پشت پارتیشن رفتم. حرکاتم کند، همراه سرگیجه و گیج بود. طوری که لباس پوشیدنم نیم ساعت از وقتم رو گرفت.
-
پارت صد و سی و سوم دکمه رو زیادی تو خونه تنها میذاشتیم و این اصلا به دلم نمینشست! بعد از اون اتفاقی که براش افتاد، حالش الان خیلی بهتر بود و میتونست باهامون بیرون بیاد! بعد از اینکه دکمه رو گرفتیم، به سامان گفتم پشت رول بشینه تا ما رو ببره همون جایی که اسمشو بهم گفته بود...ضبط و روشن کرد و با لحن شاعرانه شروع به آهنگ خوندن برام کرد: ـ ای جان ، ای جان از کجای کیهان؟ در قالب انسان اومدی برِ دل دیوانه زدی/ ای آتش پنهان؛ ای جان ، ای جان از کجای کیهان اومدی بر دل دیوانه زدی... فقط از حرکاتش با صدای بلند میخندیدم، سامان لپمو کشید و گفت: ـ بنظرم خواننده این آهنگ و فقط برای تو خونده رییس! همونجوری که میخندیدم، گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ چون در قالب انسان اومدی زدی به دل دیوونم دیگه! دوباره بعدش جفتمون شروع کردیم به خندیدن! همین لحظه دکمه هم از روی شادی شروع کرد گونههامو لیس زدن! سامان با تشکر بهش گفت: ـ سگ عزیز اینقدر تُف مالیش نکنی، ممنونت میشم! دکمه خودشو تو بغلم جا کرد...رو به سامان همونطور که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم: ـ اسمش دکمه است! چند بار باید بهت بگم!! خندید و گفت: ـ باشه همون دکمه! دلم نمیخواد اینقدر تف مالیت کنه! وقتی من حق ندارم یبارم ببوس... سریع دستمو بردم سمت ضبط و سعی کردم بحثو عوض کنم و گفتم: ـ دوباره همین آهنگ و بخون سامان! خیلی باحال بود.
- 132 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سی و دوم لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ سعیمو میکنم رییس! زدم به پشتش و گفتم: ـ خب الان چیکار کنیم؟ سامان خندید و گفت: ـ بریم یدور بولینگ بازی کنیم!؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟! خندید و گفت: ـ بذار بریم میفهمی! گفتم: ـ باشه پس سوار شو قبلش بریم دنبال دکمه و بعدش بریم اونجا! سامان منو چپ چپ نگاه کرد و گفت: ـ رییس اونجا جای دکمه نیست! گفتم: ـ گناه داره بیچاره! سامان با کلافگی سرشو به سمت آسمون برد و گفت: ـ ای خدا! از دست تو رییس... خندیدم و گفتم: ـ آخه دلم براش میسوزه! بریم لطفاً! سامان گفت: ـ خیلی خب بریم!
- 132 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هشتاد هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. بیاینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم: -مثل هر زن و شوهر دیگهای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم. امیرعلی شکست! چشمهایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلکهایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم. -که اینطور! صدایش خشدار شده بود. جفتمان میدانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده. -که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ داشت خودش را شکنجه میکرد. از حالت صورتش، به وضوح میدیدم که عذاب میکشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. -بله گفته بهش! سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم: -امیرعلی! دستش از فشاری که به خودکار میآورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمیشناختم. -تو چرا ول نمیکنی این زخم کهنه رو؟! نفس عمیقی به سینه کشید تا زبانههای آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد: -حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش میپرسه. لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود. -جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمیتوانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. -خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار میدادم که زیاد اخم کردن، باعث میشود صورتش زودتر چروک شود. -آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟ ابروهایش بالا پرید. روی صندلیاش جابهجا شد و پرسید: -شهادتش درست بود یا کذب؟ -درست. سرم را مثل بچههای خطاکار پایین انداختم. -خب؟ باید بدونم چی گفته. این یکی، واقعا از آن دست سوالهایی بود که هر وکیلی از موکلش میپرسد. -من یه کاری... تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. -بله؟ جملاتم را سرهم کردم. نمیدانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم. -مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت. توجهم به مکالمهاش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد. -باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام. تلفن را کوبید و بلند شد. برگههای روی میزش را بیحوصله کنار زد، دنبال چیزی بود. -باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلیاش برداشت. از جا بلند شدم. -باشه. برایم سخت بود برق چشمهایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم. -راستی... زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد: -پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمیکنم... نفسم بالا نمیآمد. -تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور میتونی بهم بگی ولش کنم؟ چشمهایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بیتفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده میکرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.- 83 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)