تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و پانزدهم قرصهامو خوردم و یکم با کتابهایی که توی کتابخونه بود ور رفتم که در اتاقم زده شد و گفتم: ـ بفرمایید تو! در باز شد و دیدم که عفت خانوم با یه سینی از غذا و روی خوش وارد اتاق شده. با خوشرویی سینی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ چرا زحمت کشیدین؟! ـ چه زحمتی دخترم؟! باید جون بگیری. بعدش نگاهش به در بالکن خورد که باز بود و سریع رفت در و بست و گفت: ـ دخترجون، سرمات بدتر میشه...پوریا بهم گفت چهار چشمی حواسم بهت باشه. باز اگه حالت بدتر بشه از چشم من میبینه! با یه لبخندی گفتم: ـ پوریا بهتون گفته؟! عفت خانوم متوجه ذوق چشمام شد و اونم با شیطنت گفت: ـ میبینم که وقتی راجب پوریا حرف میزنی، دیگه عصبانی نمیشی!! سریع خودمو جمع کردم و گفتم: ـ وا!! این حرفا چیه عفت خانوم؟! اصلنم اینجوری نیست...من فقط... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ خیلی خب! نمیخواد توضیح بدی دخترم. ولی من از همون اولشم بهت گفتم که پوریا اونجوری که بنظر میاد نیست و پشت اون چهره، یه قلبی از طلا داره. فکر کنم میتونستم از زیرزبون عفت خانوم حرف بکشم چون واقعا راجب شخصیتش کنجکاو بودم. یه قاشق از غذامو خوردم و گفتم: ـ راستی عفت خانوم، این آقا پوریای شما کسی تو زندگیش نیست؟! چمیدونم دوست دختری، نامزدی... عفت خانوم بازم با شیطنت لبخند زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت: ـ نه والا، من پوریا رو از نوجوونی میشناسم و تا به امروز تو اوین دختری هستی که دیدم اینقدر براش مهمه و بخش اهمیت میده -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و پنج... از این حرف، حالم بد شد چطور میتوانست آنقدر وقیح باشد. این بلا رو سرم آورده و حالا میخواهد با یکی دیگر ازدواج کند رعنا نگاهم کرد و باز رو به سهراب گفت_ چی میگی تو؟ مگه قرار نیست با مهتا ازدواج کنی؟. بی اهمیت گفت_ من حرفی ندارم ولی این خانم نخواست من نمیتونم مجبورش کنم. من الان بیست و نه سالمه، دیگه داره از زمان ازدواجم میگذره، درضمن من سه تا بچه دارم که هیچکدوم مادر ندارن، بخاطر اینا هم که شده باید یه کاری بکنم. _ خب حالا طرف کی هست؟. سهراب گوشیش رو روشن کرد و به مادرش داد و گفت_ اسمش بنفشه است تازه آشنا شدیم. رعنا همینطور که نگاه میکرد گفت_ چند سالشه؟ بهش میخوره بچه باشه. _ سیزده سالشه. رعنا با تعجب گفت_ این که خیلی بچه است شانزده سال اختلاف سنی دارین. _ برام اهمیتی نداره. _ میدونه که تو دوتا بچه داری؟. _ سه تا، آره بهش گفتم مشکلی نداره با این قضیه. رعنا با تعجب گفتس سهراب داری شوخی میکنی دیگه آره؟. سهراب بی اهمیت شروع کرد به غذا خوردن رعنا با ناراحتی گفت_ تو میخوای با یه بچه ازدواج کنی؟ مطمئنم که بخاطر پولت همه چیز و قبول کرده. گوشیش زنگ خورد رعنا نگاه کرد و با تعجب گفت_ بنفشه جون؟ . سهراب گوشی را از مامانش گرفت و با لبخند جواب داد_ جانم عزیزم. بعد بلند خندید و گفت_ چیه به من نمیاد اینجوری حرف زدن؟. _........ _ نه به موقع زنگ زدی اتفاقا منتظرت بودم. _.......... _ فردا خونهای میخوام بیام پیشت. _......... _نه فقط میخوام ببینمت، ناهار درست کن میخوام ببینم آشپزیت چطوره. _....... _ باشه فعلا. اصلا نمیتوانستم به او نگاه کنم خیلی دلم گرفته بود اون حق نداشت با من اين کار را بکند... فردا آن روز سهراب را دیدم که مثل زمان دانشگاه یک تیپ باحال زده بود لیانا گفت_ جایی میری انقد تیپ زدی؟ سهراب نشست و چای برداشت و گفت_ قرار دارم. _ با بنفشه خانم؟. با لبخند گفت_ بله فضول خانم. رعنا گفتس مگه قرار نبود با هم بریم؟ بذار آماده شم بیام. سهراب گفت_ بذار برای یه روز دیگه، امروز میخوام باهاش درمورد چیز مهمی صحبت کنم. بعد از خوردن چایش رفت رعنا هم به مطب رفت. لیانا گفت_ این روزا خیلی رفتارش عجیب شده. با ناراحتی گفتم+ پدرِ تو بویی از انسانیت نبرده. _ تو اون و دوست داری پس چرا گفتی نمیخوایش؟. + نمیخوام خودم و بهش تحمیل کنم اون فقط بخاطر بچه میخواد با من ازدواج کنه. _ تو اشتباه فکر میکنی سهراب تو رو میخواست حتی قبلتر از بچه،مهتا به بخت خودت لگد نزن سهراب و قبول کن مطمئنم اون واقعا دوستت داره. + اگه داشت که یکی و جایگزینم نمیکرد. _ مهتا تو قبول کن من و مامان رعنا سهراب و میاریم سر سفره عقد. + میخواین مجبورش کنین؟. _ فقط باهاش صحبت میکنیم فقط قبول کن. + من دوستش دارم ولی میترسم که منو پس بزنه. _ بسپرش به من و مامان میدونیم چیکار کنیم، من هرگز دلم نمیخواد به یکی که ازم کوچکتره بگم مامان. خیلی دلم میخواست حرفهای لیانا درست باشد باید تحمل میکردم تا ببینم چی میشود. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون عزیزم لطف کردین- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و چهاردهم پوریا با اینکه میدونست عموش بابت اینکار کلی سرزنشش میکنه اما جلوش درومد و دوبار منو از مرگ نجات داد...تنها کسی بود که حرفمو باور کرد و نذاشت من توی توهماتم باقی بمونم و حقیقت و بهم گفت...برای خوشحالیم تلاش میکرد و حتی حواسش بیشتر از خودم به من بود. شاید بهش نمیومد اما واقعا با چشم دیدم که قلبش چقدر مهربونه و تمام اینکارا رو از صمیم قلبش انجام میده ولی اون یه مافیا بود. تو کار خلاف بود...چجوری میتونستم عاشق آدمی باشم که توی اینکاره؟! این حس اشتباهه اما حتی نمیتونستم اینو به دلم بقبولونم و اصلا چشمم این موضوع رو نمیدید...دفترمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن: اول از همه باید با اون آرون آشغال خداحافظی میکردم و برای همیشه از شر اون و خاطراتش خلاص میشدم. نوشتم: دیگه حتی ازت متنفر هم نیستم...تو فقط برای من یه تجربه بد بودی! بهم کمک کردی تا چشممو بیشتر روی حقیقت باز کنم. که بفهمم هر آدمی که فقط حرف میزنه، عاشقم نیست و آدما از روی عمل نشون میدن که چقدر یکیو دوست دارن و براش ارزش قائلن و بخاطرش رو به همه وایمیستن. جالبه اما از کسی خوشم اومده که منو بعنوان یه اسیر گرفت و تو یه ویلا محکوم کرده تا بقیه زندگیم و اینجا بگذرونم...باورم نمیشه که اینو مینویسم اما الان واقعا خوشحالم که اون روز باهات عروسی نکردم و قالم گذاشتی و باعث شد تا با پوریا آشنا بشم. اگه یه هفته قبل ازم میپرسیدن قطعا نظرم چیزه دیگهایی بود و میخواستم هرجوری که بود از اینجا فرار کنم اما الان امیدوارم دیگه سر و کلهات پیدا نشه تا من اینجا پیش پوریا بمونم... دفتر و بستم...هر چیزی که حس کردم و نوشتم و این نوشته ها حتی برای خودمم جالب و عجیب بود! اما دیگه سردرگم نبودم. پوریا بدجوری توی ذهن و قلبم جا باز کرده بود و حرکاتش با وجود سرد بودنش به دلم نشسته بود. تو سخت ترین لحظات و زمان ناراحتیم، تنها کسی که کنارم بود و منو تو آغوشش فشرد، پوریا بود...با اینکه بهش به اشتباه شلیک کردم منو مقصر نکرد و بازم مثل یه ناجی اومد دنبالم که نجاتم بده. اینا برام خیلی با ارزش بود. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و چهار... سهراب گفت_ چرا باید چنین فکری بکنی؟. وکیلی برگشت و به سهرابی که داشت میآمد نگاه کرد و گفت_ رفیقت میگفت، من الان چهار پنج ماهه این در و اون در میزنم هر کلکی که بود و سوار کردم تا دخترم و ببینم همین دیروز فهمیدم که بردنش، سهراب بگو که این دختر منه. _ نیست،میخواستم حضانتش و بگیرم ولی نشد بجاش یکی دیگرو بهم دادن، دست از سر زندگیم بردار. وکیلی برگشت و گفت_ رعنا اون دختر، حورای منه؟. رعنا با ناراحتی گفت_ آخه بچهی به این خوشگلی و مهربونی چه صنمی میتونه با توِ حیوون داشته باشه. _ فقط اومده بودم ببینمت دلم برات تنگ شده بود تو شاید منو آدم حساب نکنی ولی بدون تو برای من همون خواهر کوچولوی دوست داشتنی هستی. نزدیک سهراب رفت و با هم حرف میزدن رعنا نشست گفتم+ شما خواهرش هستین؟. انگار نشنید چون جواب نداد با نگرانی به آن دو نفر نگاه میکرد وکیلی به ما نگاه کرد و بعد رفت سهراب نزدیک آمد. رعنا گفت_ چی بهم میگفتین؟. سهراب حرف را پیچاند و گفت_ کیانا رو به تو میسپارم مواظبش باش، نمیخوام اون دختر و ازم بگیرن. _ باشه قربونت برم، مواظبم، ولی سهراب دلم شور میزنه، مصطفی چرا هنوز بیرونه؟. _ عجله نکن گیر میفته. دوباره کیانا بیرون آمد و بدون نگاه کردن به کسی سمت سهراب رفت که بغلش کرد گفت_ حیف این دختر که بچهِ دوتا حیوونِ بی رحم شده. کیانا را بوسید و گفت_ خستهام میرم بخوابم لطفا بیدارم نکنین خودم بیدار میشم. _ باشه قربونت برم کیانا رو بذار اینجا و برو. _ نه میبرمش دلم براش تنگ شده. رعنا بهم گفت_ زیاد نشین برو و یکم استراحت کن بچه آزار میبینه. بهار گفت_ آره برو، دیگه منم میخوام برم خونه. + تو که تازه اومدی بمون حوصلهام به اندازه کافی سر رفته. رعنا زیر دستم را گرفت بهار هم خواست کمک کند که اجازه ندادم و گفتم+ دلت به حال خودت نمیسوزه به حال نینیت بسوزه. رعنا گفت_ چند ماه است؟. بهار با خجالت گفت_ هنوز دو ماه نشده. _ پس هنوز اول راهی،خیلی مواظب خودت باش. داخل و رو تخت دراز کشیدم و بعد از کلی حرف زدن و دردِدل کردن بهار رفت باز احساس تنهایی میکردم حتی با وجود لیانا که دائم دم گوشم حرف میزد. برای شام پیش بقیه رفتم و رعنا با ناراحتی همش میگفت_ خیلی بی مسئولیتی، تو باید استراحت کنی نه اینکه اینجا بشینی. منم با بداخلاقی گفتم+ حوصلهام سر رفته، انقد درازکش بودم که حالم بدتر شده، میخوام بشینم اگه بهم گیر بدین انقد راه میرم که یه بلایی سر یکیمون بیاد. دیگه حرف نزد شروع کردم به غذا خوردن فرامرز گفت_ تو میدونی که اگه خدای نکرده بخواد برای بچه اتفاقی بیفته تو هم آزار میبینی کمترینش اینه که شاید هرگز نتونی بچه دار بشی. از حرفش حالم بد شد ولی اهمیت نداشت. سهراب و کیانا هم آمدند و سر میز نشستند سهراب برای خودش و کیانا غذا ریخت و شروع کردند به خوردن کمی بعد سهراب گفت_ مامان. رعنا با ذوق گفت_ جانم عزیزم. _ فردا بیکاری؟ باهم یه جایی بریم. _ بیکارم، کجا بریم؟. _ چند روز پیش با یه خانمی آشنا شدم بدم نمیاد به هم معرفیتون کنم. _ کی هست حالا؟. _ فعلا که غریبه است ولی شاید عروست شد. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و سیزدهم بعدش رو به من با جدیت گفت: ـ وقتی یه چیزی بهت میگم به حرفام گوش بده دختر که این اتفاقا نیفته. کم مونده بود تصادف کنیم! چیزی نگفتم و محوش شده بودم. حس میکنم اونم متوجه شد اما اصلا به روی خودش نیورد. اصلا نفهمیدم که چجوری یه آدمی که اینقدر رو مخم بود و ازش متنفر بودم، تو دلم جا باز کرده بود...اما هر چی که بود آرون و توی ذهنم خیلی کمرنگ کرده بود. بعد نیم ساعت رسیدیم ویلا و رو بهش گفتم: ـ ممنونم بابت امروز! خیلی بهم خوش گذشت. لبخند ریزی زد و گفت: ـ خواهش میکنم. بعدش از ماشین پیاده شدیم و از پنجره بالا دیدم که عموش با چشمایی پر از خشم و عصبانیت داره بهمون نگاه میکنه...همون قدر که به پوریا اعتماد داشتم از این مرده چندشم میشد و واقعا ازش میترسیدم. آدمی بود که بدون هیچ درنگی میتونست خیلی راحت یکیو بکشه و ککش هم نگزه و واقعا آدم خطرناکی بود. پوریا هم عموش رو از بالای پنجره دید و رو به من گفت: ـ برو تو اتاقت...ده دقیقه دیگه هم باید قرصهاتو بخوری. از اینکه اینقدر حواسش بهم بود، دلم غنج میرفت...اما مجبور بودم که عادی رفتار کنم چون از پوریا اصلا مطمئن نبودم. رفتم داخل اتاقم و دفتری که آرزو بهم داده بود و از توی کیفم درآوردم...به امروز فکر کردم. باید با احساساتم مواجه میشدم! یعنی واقعا من از پوریا خوشم اومده بود؟! یا فقط دنبال این بودم که بعد آرون، توی دلم یه جایگزین پیدا کنم که تنها نباشم و یجوری بخوام با اینکار ازش انتقام بگیرم...رفتم تو بالکن اتاق وایستادم و به منظره روبرو خیره شدم.. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و سه... + کدوم وضعیت؟. لبخند زد و لبش را گاز گرفت بعد سرش را پایین انداخت گفتم+ بهار چیزی شده؟. _ خب، من باردارم. با تعجب گفتم+ داری شوخی میکنی ؟ چند وقته؟. _ جدی میگم، هنوز دوماه نشده. + مبارک باشه، انشالله به سلامتی بدنیا بیاد. واقعا خبر خوشحال کنندهای بود ولی خیلی حسودیم شد چون وقتی بقیه فهمیدن من باردارم، دعوام کردن ترکم کردن. گفتم+ راستی چه خبر از کوروش. با تعجب نگاهم کرد چون اولین بار بود که درموردش میپرسیدم. گفت_ خب با همون دختر همسایهشون ازدواج کرد، اتفاقا همین دو شب پیش رفتیم برای مراسم نامزدیشون بیخیال گفتم+ مبارکه، خوشبخت بشن. بعد از مدتها سهراب را دیدم به ما رسید یه سلام داد و به خانه رفت حتی نخواست جوابش را بشنود. بهار گفت_ ازدواج کردین یا نه؟. + رفتیم برای عقد، ولی خب تصادف کردم و نشد. _ خب کی قراره عقد کنین؟. + دیگه فکر نکنم که بخوایم عقد کنیم، ندیدی مگه چقد بی احساس رفتار کرد. _ پس بچه؟. + بدنیا بیاد میدم بهشون و میرم. _ تو مادرشی!. + لطفا تو هم مثل بقیه نگو که من مادر بدیم، من نمیخوام خودمو به بقیه تحمیل کنم. _ باشه نمیگم، ولی تو سهراب و دوست داشتی حالا چرا میخوای این فرصت و از دست بدی؟. بحث را عوض کردم و نذاشتم دیگه حرفی بزند سهراب به سرعت از خانه خارج شد. بهار گفت_ اینکه تازه اومد، کجا رفت؟. شانهای بالا انداختم رعنا آمد و گفت_ سهراب کو؟. + رفت. با ناراحتی کنارمان نشست و گفت_ نگفت کجا میره؟. + نه حرفی نزد. عزیزخانم آمد و گفت_ نگران نباش رعنا جان، زود برمیگرده. _ آخه یهو چیشد؟ بچهام تازه اومده بود حتی فرصت نکرد بشینه، آخه پشت تلفن کی بود که اینجور رفت؟. _ انشالله که خیره. _ میترسم باز تنهامون بذاره. _ بد به دلت راه نده صحیح و سالم برمیگرده من دلم روشنه. صدای یالله گفتن یکی توجه همه را جلب کرد وکیلی نزدیک آمد و گفت_ رعنا! چقد دلم برات تنگ شده بود. رعنا از جا بلند شد و گفت_ تو اینجا چیکار میکنی؟. از دیدنش ترس داشتم و برام جالب بود که بدانم از کجا رعنا رت میشناسد وکیلی گفت_ اومدم تو رو ببینم، چیه! نکنه از دیدنم خوشحال نیستی؟. _ از اینجا برو نمیخوام ببینمت. _ شنیدم پسرت زنده است خیلی خوشحال شدم الان کجاست میخوام ببینمش، هرچی نباشه ما با هم دوست بودیم. _ نیست، مطمئنم خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه با قدمت، خونهاش رو نجس کردی. _ تو هنوزم از من ناراحتی؟ سی سال گذشته بیخیال شو. _ عوضی، من بیست و چند سال آرزوی اینو داشتم که پسرم و ببینم بعد تو میگی بیخیال شم تو گند زدی تو زندگیم، بیخیال چی بشم من! از اینجا برو وجودت آزارم میده. کیانا بیرون آمد و گفت_ با.. با. وکیلی داشت نگاهش میکرد گفت_ این بچهی کیه؟. رعنا به عزیزخانم گفت_ کیانا رو ببر تو. عزیزخانم بچه را بغل کرد و رفت وکیلی دوباره پرسید_ این بچهی کیه؟. رعنا گفت_ بچهی سهرابمه. _ بچهی سهراب؟ از کجا آوردتش؟. _ به تو ربطی نداره. _ اون پسره، رفیق سهراب میگفت که قراره حضانت حورا رو بگیره، نکنه... نکنه این دختر، حوراست؟. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
براتون تو صفحه ی دلنوشته عکس رو گذاشتم- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و دو... نمیدانستم چی باید جوابش را بدهم گفت_ چرا حرف نمیزنی؟ تا فردا وقت داری تا یه دلیل قانع کننده برام بیاری واگرنه کاری که دوست دارم و پیش میبرم و به تو و هیچ کس دیگه گوش نمیدم. بلند شد و سمت در رفت قبل از اینکه در را باز کند گفتم+ اقای همتی. ایستاد ولی برنگشت گفتم+ اون دختره اینجا چیکار میکنه؟. _ منظورت رهاست؟. + آره. _ پرستار کیاناست چند روزه اومده. + اون شما رو معتاد کرد چطور راهش دادین تو خونهتون؟ نزدیک آمد و گفت _خواهرش تو تصادف فلج شده، صاحب خونهشون میخواست بیرونشون کنه وکیلی بهش پول داده بود تا اون کار رو بکنه رها مجبور بود. .... داشتم فکر میکردم چه دلیلی برایش بیاورم که دست از سرم بردارد حتی نمیدانستم دوستش دارم یا نه؟ بخاطر او من این همه عذاب کشیدم تحقیر شدم هرکس و ناکس به من تیکه انداخت... مدتها گذشت انقدر در اتاق بودم که حتی نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشته تو این مدت سهراب را ندیدم اصلا به اتاقم نمیآید، زمانی هم که بیرون میروم نیست، دروغ چرا؟ دلم برایش تنگ شده ولی خب خودم به او گفتم برود. در ایوان نشسته بودم البته بعد از کلی اصرار و التماس به رعنا و آنا که من را بیرون ببرند، یاد آن روزی افتادم که سهراب از من دلیل خواست گفت_ خب من آمادهام تا دلیلت و بشنوم. منم هم گفتم+ دوستت ندارم. با کمال پرویی گفت_ من خوب بلدم تو رو عاشق خودم کنم. + نمیخوام. _ مجبوری که بخوای. + شما مجبورم میکنی؟. _ خودت، خودت رو مجبور میکنی، الان تو تنها نیستی پای بچه وسطه، تو که نمیخوای تنها بزرگش کنی؟. + نه نمیخوام، چون قراره این بچه رو تحویل مادرتون بدم. _ یعنی تو از بچهات میگذری؟ بچهای که ادعات میشه بخاطرش کلی عذاب کشیدی! تو دیگه چه آدمی هستی؟ همیشه یه حسی درموردت بهم میگفت تو بی معرفت و بی مهری، باز میگفتم نه اون دختر خوبیه، پاکه، محجبه است و الان میفهمم تو چه آدم بیشعوری هستی. نفسم داشت بند میآمد از اینکه به من گفت بیشعور. دوباره گفت_ دلیلت قانع کننده نبود ولی تو بدترین مادری هستی که من تاحالا دیدم. دلم گرفت از بی مهریش. گفتمم من آدم بدی نیستم من فقط. _ ادامه نده، بعد از اینکه مطمئن شدم بچهی منه، ازت میگیرمش و جنابعالی هر جا دلت میخواد برو و دیگه حق نداری سراغش بیای. دیگه فرصت نداد من صحبت کنم و رفت.. عزیزخانم گفت_ مهتا جان! دوستت اومده. تشکر کردم و چند لحظه بعد بهار آمد و بغلم کرد و گفت_ مهتا حالت خوبه؟ چرا بهم نگفتی که چه اتفاقی برات افتاده. با طعنه گفتم+ اینکه خیلی زنگ میزنی. _ ببخشید خب من درگیرم نمیتونم دم به دقیقه زنگ بزنم. + نه ولی میتونی هر چند روز یکبار که زنگ بزنی. _ خب حق با توِ، حالا ناراحت نباش بگو چه خبرا چیکار میکنی؟. + هیچی استراحت مطلقم، نمیتونم حتی دو قدم راه برم حالم از این وضع بهم میخوره. _ چرا اومدی اینجا؟. + دکتر پله رو برام منع کرده خونهِ منم که آسانسور نداره مجبور شدم بیام اینجا. _ سختت نیست این وضع، مخصوصا اینکه خونه خودت نیستی؟. + هست، ولی مجبورم که تحمل کنم، تو تعریف کن. _ خب چی بگم با کار و زندگی مشغولم این روزا کافه خیلی شلوغ شده، درس و دانشگاه، فکر کنم باید بیخیال درس خوندن بشم مخصوصا با این وضعیتی که دارم. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اطلاع ندارم از مدیرا بپرسین- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط من نتونستم توی دلنوشته م تصویر رو به اشتراک بزارم. مشکل از کجاست؟؟- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون دستتون درد نکنه.🙏- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل و یک... خودم را عقب کشیدم و تکیه دادم آنا کنارم نشست و گفت_ حالت خوبه؟. سر تکان دادم گفت_ چیزی لازم نداری؟. + نه، فقط میخوام تنها باشم. آنا گفت_ باشه ما میریم بیرون راحت باش اگه چیزی لازم داشتی صدام کن. بعد بلند شد و به همه گفت_ بریم بیرون. همه به حرفم گوش کردن و رفتن، فقط کیانا و سهراب ماندن آنا گفت_ جنابعالی هم تشریف ببرین بیرون. سهراب دستش را سمت کیانا دراز کرد ولی او پیش من آمد و عروسکش را سمتم گرفت تا خواستم بگیرم بغلش کرد و سمت سهراب دوید و دستش را گرفت و باهم از اتاق خارج شدند و بعدش هم آنا رفت و در ورا بست. دائم به این فکر میکردم که رها اینجا چیکار میکند؟ نکند با سهراب دستشان توی یک کاسه است ولی باز میگفتم چرا باید سهراب را معتاد کند؟ شاید قضیه معتاد شدنش دروغ بود. خسته بودم از اینکه مدام دراز کش بودم دلم میخواست بیرون بروم، پیش بهار بروم ولی خب با این شرایط که نمیتوانستم، یک ساعت گذشت در زدن و رعنا داخل آمد گفت_ خوبی؟. گفتم+ بله خوبم. روی تخت نشست و گفت_ اگه چیزی لازم داری تعارف نکن بگو برات بیاریم اینجا دیگه خونهی خودته. + ممنون از لطفتون، ببخشید که بهتون زحمت دادم. _ زحمتی نیست ما هرکار لازم باشه انجام میدیم تا حالت خوب بشه. هرموقع دست و پات خوب شد و از گچ درآوردی بعد میریم برای عقد، دیگه میشی خانم این خونه. سمت مخالف را نگاه کردم و گفتم+ نمیخوام، نه شما رو، نه پسرتون رو، نه هیچی دیگه،فقط میخوام سریعتر از این شرایط خلاص شم و برم خونهام. _ منظورت چیه؟ يعنی چی که پسرم و نمیخوای ؟ شما قرار بود عقد کنین با هم، چرا نظرت برگشت؟. + من قرار بود با آقا ماهان عقد کنم نه پسر شما، من از پسرت متنفرم، میبینمش میخوام بالا بیارم هرگز حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم. _ این کار و با من نکن مهتا، من میخوام تو عروسم بشی مادر نوهام بشی. نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم+ مگه زمانی که به پسرت گفتم ولم کنه گوش کرد که من به حرفتون گوش کنم، من الانم اینجام فقط بخاطر اینه که جا ندارم واگرنه حاضر نیستم کسی که زندگیم و خراب کرده رو ببینم چه برسه به اینکه تو خونهاش باشم. _ آروم باش ناراحتی برات خوب نیست،فقط بدون من و همه اهالی این خونه هرکار بخوای برات میکنیم. در باز شد و دوباره کیانا آمد رعنا گفت_ چیزی میخوای قشنگم؟. کیانا نزدیک آمد و گفت_ با..با. رعنا با خوشی گفت_ وای تو کلمهی جدید یاد گرفتی!دوباره بگو چی گفتی. کیانا ساکت بود رعنا صدا کشی میکرد و میگفت_ با.. با... بابا. کیانا هیچی نگفت از اتاق بیرون رفت، رعنا با ذوق گفت_ اولین کلمهای که تو این مدت گفته. + بچهی کیه؟. _ سهراب. با تعجب نگاهش کردم و گفتم+ چی؟. نگاهم کرد و گفت_ انگار دو سالی هست که دنبالشه تا حضانتش و بگیره تا اینکه همون روز عقد موفق شد. + چرا این کار و کرده؟. _ کیانا دختر کسیه که سهراب میشناسه و با نامردی بچه رو پرورشگاه گذاشته دلش و نداشت که ببینه بچهی بیگناه تنها داره عذاب میکشه آورده اینجا، مهتا! سهرابِ من خیلی مهربونه تو نمیتونی اون و ولش کنی. انگار همه خواب بودن چون صدا از هیچ جا نمیآمد شاید هم مراعات مرا میکردند نمیدانستم ساعت چند است، این بیشتر کلافهام میکرد. خوابم نمیبرد آنقدر تو این مدت خوابیده بودم که سر درد شدم. یکی در میزد. گفتم+ بله. در را نیمه باز کرد و گفت_ اجازه هست بیام تو. شالم را روی سرم مرتب کردم قبل از اینکه من حرفی بزنم وارد شد و نزدیک آمد پتو را تا زیر گلوم کشیدم از او به شدت میترسیدم. روی تخت نشست و گفت_ مامانم یه حرفایی میزد اومدم مطمئن بشم که خودت گفتی یا نه. انگار ذهنم از کار افتاده بود گفتم+ کدوم حرفا؟. قیافهاش بخاطر تاریکی اتاق نمیدیدم گفت_ راسته که گفتی نمیخوای عقد کنیم؟. همه چیز یادم افتاد ولی حرفی نزدم دوباره گفت_ پس راسته، میشه دلیلت و بدونم. باز هم سکوت کردم گفت_ یه دلیل بیار که چرا ازدواج نکنیم، تا همین چند وقت پیش خودت و به آب و آتش میزدی تا نگاهت کنم حالا چیشده که نظرت برگشته؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهل... باد به سرم خورد حالم بهتر شد کاوه و بچهها نزدیک آمدند جفتشان را بوسیدم و همگی از محوطه خارج شدیم، رعنا گفت_ آنا جان بهتره مهتا با ما بیاد شما دو تا بچهی شیطون داری نمیخوام اتفاقی برای بچهی مهتا بیفته. آنای همیشه شاکی گفت_ نیازی نیست انقد خودتون و بخاطر ما تو زحمت بندازین میتونین برین الان کاوه ماشین و بیاره ماهم میریم. _ مگه نمیاین خونهی ما؟. _ نخیر، میریم خونه خودمون. _ مگه نشنیدی دکتر گفت پله نباید بره، داری با جون خواهرت بازی میکنی. _ خیلی ممنونم از نگرانیتون، من حاضرم هتل برم ولی نمیام خونهی شما، بفرمایید دیرتون میشه. رعنا عصبانی گفت_ واقعا که خیلی لجبازی، بفرمایید هرجا میخوای برو ولی وای بحالتونه یه تار مو از سر نوهی من کم بشه. رو به پسرش گفت_ بریم سهراب. به سمت پارکینگ رفتند، کاوه هم رسید و پیاده شد و برای کمک آمد و گفت_ چیشد؟ اینا کجا رفتن؟. آنا گفت_ رفتن خونه شون. _ ما کجا میریم؟. _ خونهمون دیگه، کجا بریم؟. _ پله ها رو چیکار میکنی مگه نگفتی که نباید پله بره، بعدشم با این پای گچ گرفته چجوری ببریمش بالا؟. _ الان میگی چیکار کنیم؟. _ نباید اینا رو رد میکردی خونهشون دوتا پله داره که با ویلچر هم میشه بردش کلی آدم هم دست به سینه آمادهی خدمت بودن. _ نمیخوام برم اونجا، ازشون متنفرم. + چقد من بدبختم نه خونه درست و حسابی دارم نه وضع خوب و نه... آنا بی اهمیت به حرفم گفت_ بریم هتل؟. کاوه_ خب عزیزِ من، مگه چند روز میتونیم بمونیم نهایتا یه هفته بعدش باید بریم گدایی. + من و ببرین خونه، خودم هرطور شده میرم بالا، دیگه به هیچ کدومتون نیاز ندارم. کاوه گفت_ این چه حرفیه دختر؟ داریم با هم حرف میزنیم به یه نتیجهای برسیم. + بریم خونه سهراب. آنا_ چی میگی تو؟ نمیتونیم بریم اونجا. با عصبانیت گفتم+ خب الان میگی چه غلطی بکنیم، همینجا وایستیم؟. کاوه گفت_ خب اونا که رفتن حالا با چه رویی بهشون زنگ بزنیم؟ بهت گفتم آروم باش و گوش نکردی. ماشین جلوتر نگهداشت و سهراب پیاده شد و به سمتمان آمد و گفت_ مشکلی پیش اومده؟. آنا شاکی گفت_ نخیر، خودمون حلش میکنیم شما بفرمایید. کاوه گفت_ آنا الان بهت چی گفتم. آنا ساکت شد سهراب گفت_ آقا کاوه چیزی شده؟ چرا راه نمیافتین؟. کاوه گفت_ داشتیم فکر میکردیم مهتا رو چجوری ببریم بالا با این وضع. سهراب دست به سینه ایستاد و گفت_ من نظرم هنوز تغییر نکرده میتونین بیاین خونهام، اتاق اضافی هست میتونین راحت باشین. کاوه یک نگاه به من و بعد به آنا انداخت و گفت_ نظرت چیه آنا ؟. آنا گفت_ میام به شرط اینکه جنابعالی و اونجا نبینم. سهراب گفت_ متاسفم خانم، نمیتونم همچین قولی و بدم چون اونجا خونمه و من زندگی میکنم. _ فقط تا بدنیا اومدن بچه میمونیم بعد میریم، دیگه نه با شما کار داریم نه شما رو میبینیم، قبوله؟. _ آدرس و که دارین؟ اگه نه میتونین دنبال ما بیاین. دوباره رفت و سوار شد منم به کمک آنا سوار شدم و پشت سر سهراب حرکت کردیم. وارد حیاط شدیم عزیزخانم، ترانه، لیانا و همون دختر کوچیکه که اسمش کیانا بود و رهای عوضی، آنجا بودن عزیزخانم و آنا کمکم کردن تا پیاده شوم و روی ویلچر بشینم عزیزخانم گفت_ خیلی خوش اومدی دخترم، هممون و نگران کردی. تشکر کردم و به سمت خانه رفتیم حس حقارت داشتم از اینکه خانهی کسی امدهام که کلی بلا سرم آورده بود. چند تا پلهای ورودی خانه را مردها با ویلچر برداشتنم و بالا گذاشتن، طبقهی پایین اتاق برای من آماده کرده بودن روی تخت نشستم رعنا گفت_ دراز بکش راحت باش. + تو این چند روز مدام دراز کشیدم کمرم درد گرفته. پشت سرم بالشت گذاشت و گفت_ تکیه بده. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم انتخاب خودت کدوم عکسه -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** - اینطور که من توی این مدت از نگهبانهای زندان شنیدم خونآشامها دو تا لشکر بزرگ دارن که توی هر کدوم از اون لشکرها چندین نفر از اشباح هم وجود دارن. با دقت به مرد میانسالی که داشت این اطلاعات را به ما میداد نگاه میکردم؛ با اینکه پس از شکسته شدن طلسم به حالت عادی برگشته بودم، ولی هنوز هم انرژی و قدرت بدنی فراوانی داشتم. مرد همچنان توضیح میداد و من میدانستم که کار آسانی در مقابله با خونآشامها و اشباح نداریم، اما به خودمان بسیار امیدوار بودم. تمام ما انگیزهی بالایی برای نجات سرزمینمان داشتیم و این انگیزه پشتوانهای بود تا تمام تلاشمان را برای نجات سرزمین گرگها به کار ببریم. - پس با این حساب باید یه فکری هم برای مقابله با اشباح داشته باشیم، اگه نتونیم متوجهی حضور اونها بشیم باز هم شکست میخوریم. ولیعهد که سمت راستم نشسته بود گفت: - نگران اونها نباشید، ما با جادوی سیاه خیلی راحت میتونیم جلوی اونها رو بگیریم. سرم را در رد حرف او تکان دادم؛ این جنگ، جنگ ما بود و نمیخواستم آنها را در این جنگ دخالت بدهم. - نه جناب ولیعهد، شما و شاهدخت بهتره از همین جا به سرزمینتون برگردین. ولیعهد با ناراحتی نالید: - اما من میخوام کمک کنم! اینبار لونا بود که جواب داد: - حق با راموسه؛ شما پادشاه آیندهی سرزمینتون هستین و نباید خودتون رو به خطر بندازین. ولیعهد با غصه سر پایین انداخت؛ میتوانستم بفهمم که او هنوز هم در آن طلسم خودش را مقصر میدانست و با اینکار میخواست کمی از بار عذاب وجدانش را کم کند. - باشه، پس من میمونم و کمکتون میکنم. با تعجب به شاهدخت که این حرف را گفته بود نگاه کردم؛ یعنی پس از آنهمه مدت اسیر بودن حالا میخواست باز هم خودش را به خطر بیاندازد؟! - اما… شاهدخت میان حرفم پرید: - اما نداره جناب الفا؛ درسته که شما حالا بسیار قدرتمند هستین، ولی برای شکستن دادن اشباح به کمک جادوی ما نیاز دارید. نفسم را کلافه بیرون دادم؛ دلم نمیخواست شاهدخت به خاطر ما خودش را به خطر بیاندازد، اما انگار چارهای جز این نبود. - پس من میتونم وقتی به سرزمینمون برگشتم از پدرم بخوام که برای شما نیرو بفرسته تا کارتون راحتتر باشه. با لبخندی محو به ولیعهد نگاه کردم؛ حالا دیگر داشت کمکم باورم میشد که این پسر یک موجود خوب بود و از اتفاقات گذشته بسیار پشیمان بود. - نه جناب ولیعهد؛ ممنونم از کمکهاتون، اما ما نمیتونیم اینهمه مدت صبر کنیم. حالا نگهبانها حواسشون سرجاشون اومده و احتمالاً دارن دنبال ما میگردن پس باید تا قبل از اینکه اونها پیدامون کنن ما بهاونها حمله کنیم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
در همین حین جفری با ترس کمی به من نزدیک شد و گفت: - وای خدایا تو چقدر بزرگ و خفن شدی؟! خواستم به این حرف جفری بخندم، اما تنها صدایی که از گلویم بیرون آمد صدای خرخر و خرناس مانندی بود که دندانهای بزرگ و بُرندهام را به نمایش گذاشت. - ب… بینم تو حالت خوبه راموس؟ ا… احساس گیجی نداری؟! متعجب به چهرهی نگران لونا خیره ماندم؛ چرا باید احساس گیجی میکردم؟! آنهمه درحالی که داشتم از آن قدرت بدنی و انرژی نهفته در تنم لذت مییردم؟! پیش از آنکه من بخواهم حرفی بزنم شاهدخت گفت: - نگران نباشید، ایشون هم قدرتهای گرگینهها رو دارن و هم قدرت جادوگرها رو؛ به همین خاطر تسلط و کنترل زیادی روی قدرت و رفتارهاشون دارن. لونا همچنان که اشک شوق در چشمانش برق انداخته بود لبخندی زد و با سر انگشتانش بازوی عضلانی و قدرتمندم را نوازش کرد. - این… این خیلی خوبه! سر چرخاندم و اینبار نگاهم را به مردم سرزمینم دوختم؛ از اینکه میدیدم طرز نگاهشان با قبل متفاوت شده حالم را خوب میکرد. لونا که متوجهی نگاهم به گرگینهها شده بود قدمی به سمت آنها برداشت و گفت: - چیشد؟! حالا قبول کردین که ایشون آلفای سرزمین ماست؟! مردم نگاهشان را لحظهای به من دوختند و باز به سمت لونا که منظر نگاهشان میکرد برگشتند. - ی… یعنی میگید ایشون میتونن سرزمین ما رو نجات بدن؟! من هم قدمی به سمتم گرگینهها برداشتم، با آن جثهی بزرگ و پر از عضله عجیب احساس قدرت میکردم و همین باعث شده بود تا مقتدر و محکم قدم بردارم. پیش روی مردم ایستادم و خیره به چهرههای مرددشان گفتم: - هیچ چیزی توی این دنیا اثبات شده نیست، اما من میتونم بهتون قول بدم که تمام تلاشم رو برای نجات سرزمینم از دست خونآشامها بکنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛ حالا تصمیمش با شماست که یا بمونید و همراه با من برای نجات سرزمینمون بجنگید یا برید و جایی امن برای زندگیتون پیدا کنید. باز هم همهمهای میان گرگینهها به راه افتاد؛ همهمهای که اینبار بر سر ماندن یا رفتن بود. - من میمونم و همراه با شما میجنگم. نگاه رضایتمندی سمت مرد جوان انداختم. - من هم میمونم. - من هم میخوام برای نجات سرزمینمون بجنگم. و پس از آن دستان گرگینههای دیگر هم به نشانهی موافقت با من بالا رفت و من خوشحال بودم از اینکه همه چیز برای جنگیدن با خونآشامها آماده بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- آمادهاید جناب راموس؟! به تأیید حرفش سری تکان دادم و شاهدخت قدمی جلوتر آمد و با فاصلهی کمی از من ایستاد. - لطفاً چشمهاتون رو ببندید و روی قدرت درونیتون تمرکز کنید. دَم عمیقی گرفته، آرام پلک بر روی هم گذاشتم و سعی کردم اضطرابم را پس بزنم و ذهنم را متمرکز نگه دارم. پس از چند لحظه گرمای دستان ظریف شاهدخت را بر روی قفسهی سینهام احساس کردم؛ نمیدانستم میخواهد چه کار کند، اما نسبت به او حس بدی نداشتم و رفتارهایش من را نمیترساند. - آروم باشید و نفسهای عمیق بکشید. طبق گفتهی شاهدخت نفسهای عمیق میکشیدم؛ احساس میکردم که دستان شاهدخت گرم و گرمتر میشوند و فشار وارد شده به قفسهی سینهام دم به دم بیشتر میشود به حدی که حتی نفس کشیدن هم برایم سختتر میشد. در تنم احساس داغی میکردم و ضربان قلبم بالا و بالاتر میرفت؛ احساس میکردم نیروی عجیبی دارد به سرتاسر بدنم وارد میشود و تمام تنم را حس داغی در برمیگرفت. از آن فشار مضاعف به نفسنفس افتاده بودم و ضربان قلبم را در سرم میشنیدم؛ صدای ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که دیگر صدای هیچ چیزی را نمیشنیدم و تنها حواسم به نیرویی بود که به تنم وارد میشد. حس عجیبی بود، انگار که قلبم خونی داغ و پر از انرژی را به رگهایم سرازیر میکرد و تک تک ماهیچههای بدنم از آن خون انرژی میگرفت و رشد میکرد. در یک لحظه درد و انرژی وحشتناکی در تمام بدنم پیچید؛ به طوری که انگار تک تک استخوانهای بدنم شکسته و باز جوش میخورد و بند بند وجودم به طرز وحشتناکی کشیده میشد. از شدت درد نعرهای سر دادم؛ نعرهای که حتی خودم هم بلند و بَم بودنش را متوجه شدم و انگار در وجودم تحولی عظیم رخ داده بود. - میتونید چشمهاتون رو باز کنید. پس از چند لحظه درد به پایان رسید و انرژی ماند و من درحالی که با همان چشمان بسته هم تغییر شکل دادن تنم را متوجه شده بودم به آرامی چشم گشودم. اولین چیزی که دیدم لبخند محو شاهدخت، چشمان خیس از شوق و اشک لونایی که پشت سر شاهدخت ایستاده بود و پس از آن چهرههای مات و مبهوت ماندهی دیگر گرگینهها بود. سر پایین انداختم و اینبار به خودم نگاه کردم؛ هیبت گرگمانندی که داشتم برایم آشنا نبود، اما به شکل و شیوهای عجیب از آن هیبت بزرگ و پر قدرت خوشم آمده بود. - وای! احساس قدرت عجیبی میکنم؛ انگار میتونم همه چیز رو توی چشم بهم زدن نابود کنم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
و لونا هم انگار منظورم را فهمیده بود که گفت: - ناراحت نباش راموس؛ تو که میدونی حرفهای اونها حقیقت نداره، تو که میدونی توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشتی! لبخند تلخی به حرف لونا زدم؛ من میدانستم اما مشکل اینجا بود که این مردم نمیدانستند و من در نظرشان باعث سقوط سرزمینمان بودم. - من میدونم، اما اونها که نمیدونن. لونا به رویم لبخندی زد و دستش را سر شانهام گذاشت. - اونها هم به زودی میفهمن راموس؛ این طلسم که بشکنه همه آلفای واقعی رو میبینن، فقط کافیه که یکم صبر داشته باشی. سر چرخاندم و به چهرهی مهربان لونا و آن لبخند خاصش خیره شدم. - ببینم اگه تو… یعنی اگه من نتونم به یه آلفای واقعی تبدیل بشم یا… اصلاً تغییری نکنم بازم باهام میمونی؟! لونا اخم محوی به رویم پاشید. - اولاً اینقدر ناامید نباش، من مطمئنم که همه چیز درست میشه؛ دوماً مگه من اینهمه مدت با تو همراه نبودم که حالا بخوام به خاطر تغییر نکردن رهات کنم؟! ولی به خاطر راحت بودن خیالت میگم… دستش را از روی شانه به سمت دستم سوق داد و دست مشت شدهام را میان دستان ظریفش گرفت و ادامه داد: - هر چی هم که بشه من کنارت میمونم! لبخندی به رویش زدم؛ جوابش عجیب دلم را گرم کرده بود! - جناب راموس آمادهاید تا فرایند شکسته شدن طلسم رو اجرا کنیم؟ سر برگرداندم و نگاهم را به شاهدختی که از زمان رسیدنمان به کوهستان غیبش زده و بساط حرفهای بیشتر گرگینهها را فراهم کرده بود دوختم. حالا وقت شکستن طلسم بود و من عجیب ته دلم ترس داشتم؛ ترس از اینکه من پس از شکسته شدن طلسم هم نتوانم آلفای قدرتمندی باشم و در پیش روی مردم سرافکنده شوم. - آروم باش راموس؛ من مطمئنم که اینبار همه چیز درست میشه. لحن قاطع لونا باعث شد تا به ترس و تردیدم غلبه کنم و از جایم برخیزم؛ دیگر نمیخواستم به موضوعات منفی فکر کنم، این طلسم شکسته میشد و من میتوانستم سرزمینم را باز پس بگیرم و این تنها چیزی بود که در فکرم نکرارش میکردم. پیش روی شاهدخت ایستادم و نگاهم را به چشمان قاطع و مصمم او دوختم؛ در همان شرایط هم میتوانستم سنگینی نگاه گرگینهها را بر روی خودم حس کنم و این موضوع کمی باعث بهم ریختن تمرکزم میشد، اما نباید اهمیتی میدادم. باید به خودم مساط میبودم و با شکستن این طلسم به آنها ثابت میکردم که در گذشته و اتفاقاتی که بر سرشان آمده مقصر نبودهام. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
ولیعهد نیم نگاهی به سمت من انداخت و با صدایی رسا که به گوش تمام گرگینهها برسد جواب داد: - مادر راموس و ملکهی شما، شاهدخت سرزمین جادوگرها بود، اون عاشق یک گرگینه شده بود و در سرزمین جادوگرها ازدواج با گرگینهها خلاف قانون بود چون فرزند یک جادوگر و گرگینه دارای قدرتهای شگفتآور و خطرناکی بود؛ وقتی که خانوادهی شاهدخت موفق نشدن تا اون رو از تصمیم ازدواجش با ولیعهد گرگینهها منصرف کنن تصمیم گرفتن فرزند اونها رو طلسم کنن تا برای سرزمینشون خطری نداشته باشه. گرگینهی جوان که انگار حرفهای ولیعهد را باور نکرده بود پرسید: - چرا ما باید حرفهای تو رو باور کنیم؟! اصلاً تو کی هستی که داری این حرفها رو میزنی؟! ولیعهد دم عمیقی گرفت و گفت: - من نوهی همون جادوگریام که راموس رو طلسم کرد و راه باطل کردن این طلسم حالا به دست خواهر منه. و با دستش به شاهدخت که کمی عقبتر ایستاده بود اشارهای کرد و من همچنان از دفاع و حرفهای او از خودم مات و متعجب مانده بودم. - اگه راست میگی به خواهرت بگو که اون طلسم رو بشکنه تا ما قدرتهای آلفا رو ببینیم. لونا که اخمهایش به خاطر حرفهای آنها درهم شده بود گفت: - نمیشه، الان هم راموس و هم شاهدخت خستهان. آن مرد عصبانی با پرخاش گفت: - بهتر نیست جای بهونه آوردن اعتراف کنین که دروغ گفتین؟! شاهدخت که آن وضعیت را دید قدمی پیش گذاشت و با لحنی جدی و مقتدرانه جواب داد: - مشکلی نیست من اینکار رو میکنم، اما قبل از اون لطفاً بیاید از اینجا دور بشیم تا دوباره اسیر دست خونآشامها نشدیم. *** دستانم را بر روی آتش گرفته بودم تا گرم شوم و همانطور هم نگاهم را به شعلههای زرد و سرخ آتش دوخته بودم؛ خسته بودم و ذهنم درگیر بود. درگیر گذشتهای که با شنیدن حرفهای مردم باز در ذهنم بساط پهن کرده بود و از سرم بیرون نمیرفت؛ گذشتهای که به لطف آن طلسم لعنتی برایم پر از خاطرات بد و وحشتناک شده بود. - حالت خوبه راموس؟! جای جواب دادن به لونا نیم نگاهی به سمت مردمی که گوشهای دور هم جمع شده و در گوش یکدیگر پچپچ میکردند انداختم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- بس کنید؛ شما دارید اشتباه میکنید! یکی دیگر از گرگینهها که مردی میانسال بود در جواب لونا فریاد زد: - چی رو داریم اشتباه میکنیم؟! این پسر همونیه که باعث شد این بلا سر سرزمینمون بیاد، همونیه که باعث شد ما اینهمه سال از عمرمون رو توی زندان سر کنیم. حالا میگید ما اشتباه میکنیم؟! کلافه دستم را مشت کرده و فشردم؛ حق با این مردم بود من باعث تمام این اتفاقات شده بودم، اما آنها هم نمیدانستند که من درگیر چه طلسمی شده بودم. - آره دارید اشتباه میکنید؛ راموس هیچ نقشی توی اون اتفاقات نداشت. اون یه بچهی کوچیک بود و حتی نمیتونست از خودش محافظت کنه چه برسه به یه سرزمین. آن مرد گرگینه پوزخندی زد و گفت: - باشه تموم حرفهات قبوله، اما تو گفتی که اون اومده تا سرزمینمون رو نجات بده؛ میشه بگی کسی که نمیتونه حتی از خودش محافظت کنه چطوری قراره یه سرزمین رو از اون خونآشامهای شرور پس بگیره؟! نفسم را با کلافگی بیرون دادم؛ کاش کسی هم بود که در آن شرایط کمی من را درک کند. لونا که سکوت کرد همان مرد ادامه داد: - دیدی گفتم، اون یه پسر ناقصالخلقهاس که حتی خود پادشاه هم از داشتنش خجالت میکشید حالا تو از ما میخواهی که به اون کمک کنیم تا سرزمین گرگها رو پس بگیره؟! باز در میان گرگینهها همهمهای به راه افتاد و من همچنان با سری به زیر افتاده ایستاده بودم و به حرفهای تلخ گرگینهها گوش میکردم که حضور کسی را در کنارم احساس کردم؛ کمی سر برگرداندم و نگاهم که به ولیعهد خورد اخم درهم کشیدم. لابد او هم آمده بود تا حرفهای گرگینهها را گوش کند و از شکستن من لذت ببرد. - میشه چند لحظه به حرفهای من گوش کنید؟! گرگینهها با شنیدن این حرف لحظهای سکوت کردند و نگاه متعجبشان را به ولیعهد دوختند. ولیعهد با دیدن سکوت و توجه گرگینهها نفسی گرفت و ادامه داد: - راموس یه ناقصالخلقهی ضعیف نیست، برعکس اون یه آلفای قدرتمنده که به یه طلسم دچار شده. اینبار یکی دیگر از گرگینهها که مردی نسبتاً جوان بود پرسید: - تو از کدوم طلسم حرف میزنی؟! چرا یه نفر باید اون رو طلسم کرده باشه؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- حالا باید کجا بریم؟! نگاهی به دور و اطرافمان که پر از کوه و تپه بود انداختم؛ تنها راهی که میتوانستیم خودمان را پنهان کنیم این بود که از این تپهها بگذریم و پشت آن کوه بزرگ پنهان شویم، اما پیش از آن باید میدانستیم که این مردم هم با ما همراه خواهند شد یا نه؟! - به نظرت اونها همراه ما میان؟ لونا همانطور که مثل من نگاهش به جمعیت بسیار گرگینهها خیره بود آرام لب زد: - باید همه چیز رو براشون توضیح بدیم، شاید حاضر شدن همراه با ما به جنگ خونآشامها برن. در تأیید حرف لونا سری تکان دادم؛ ما به تنهایی و بدون لشکر قادر به جنگیدن با خونآشامها نبودیم و اگر آنها حاضر به همکاری با ما میشدند عالی میشد! - باشه، پس لطفاً تو براشون توضیح بده چون مشخصه که تو رو بهتر از من میشناسن. لونا «باشهای» زیر لب گفت و چند قدم به سمت گرگینهها برداشت. - گرگینههای عزیز من خیلی از آزادی شما خوشحالم. یکی از گرگینهها در جواب لونا گفت: - شماها ما رو نجات دادین؛ ما آزادیمون رو مدیون شما و اون مرد جوان هستیم. اینبار من قدمی به سمت آنها برداشتم؛ من انقدر خودم را به این مردم مدیون میدانستم که حتی دلم نمیخواست آنها برای آزادیشان از من متشکر باشند. - این حرف رو نزنید؛ من فقط وظیفهام رو انجام دادم. لونا به روی من لبخندی زد و رو به مردم گفت: - من اومدم تا بهتون یه خبر خوب بدم. اشارهای به من کرد و ادامه داد: - این مرد جوان ولیعهد سرزمین ماست؛ اون آلفاست و برگشته تا سرزمین گرگها رو از خونآشامها پس بگیره. با شنیدن این حرف در بین گرگینهها همهمهای رخ داد و من در آن بین میتوانستم صدای آنهایی که از من بد میگفتند را بشنوم. - یعنی این همون پسر ناقصالخلقهی پادشاهه؟! - آره میگن اون باعث مرگ پادشاه و همسرش شده! - اون لعنتی با چه رویی برگشته اینجا؟! با ناراحتی سر به زیر انداختم؛ زمانی که قصد برگشتن به سرزمین گرگها را کردم انتظار شنیدن این حرفها را هم داشتم، اما حالا در پیش روی لونا از خودم خجالت میکشیدم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با اینکارِ جفری فضایی شیشهای شکل و کُروی به دور شاهدخت نمایان شد، نوری متشکل از رنگهای زرد و قرمز درست مثل شعلههای آتش شروع به چرخیدن به دور آن فضای کروی کرد؛ در یک لحظه انگار فشار مضاعفی به شیشه وارد و صدای درهم شکستن آن فضای شیشهای شکل در تمام قلعه پیچید. - انگار واقعاً حصار جادویی از بین رفت! جفری با شنیدن این حرف از زبان ولیعهد چشمانش را باز کرد و با بهت به شاهدختی که روبهرویش ایستاده بود خیره شد. - م… من، من تونستم؛ من واقعاً تونستم! از شنیدن لحن پر از شوق و هیجان جفری لبخندی بر لبم نشست؛ جفری اعتماد بنفس پایینی داشت و انگار با اینکار بالاخره خودش را باور کرده بود! شاهدخت هم در جوابش لبخندی زد. - ازت ممنونم مرد جوان! جفری با احترام برای شاهدخت سری خم کرد و گفت: - جفری هستم بانوی من! پیش از آنکه شاهدخت چیزی بگوید صدای هیجانزدهی دیانا بلند شد: - نگهبانها دارن بیدار میشن؛ باید فوراً از اینجا بریم! با شنیدن صدای دیانا همه به هول و ولا افتادند و به سمت پلههای سنگی رفتند و ما هم پشت سر دیگر گرگینهها به راه افتادیم؛ خوشحال بودم از اینکه توانسته بودیم شاهدخت و گرگینههای زندانی را نجات دهیم و این برایمان موفقیت بزرگی به حساب میآمد. - از اینطرف بیاید. سه طبقه را با بیشترین سرعت پایین آمدیم و به ورودی قلعه که رسیدیم با دو نگهبانی که بیدار شده و گیج و منگ نگاهمان میکردند مواجه شدیم. - هی شماها کجا دارید میرید؟! - لعنتی الان موقعهی بیدار شدن بود؟! پوزخندی به حرف ولیعهد که در کنارم قدم برمیداشت زدم؛ واقعاً خیال میکرد این دو نگهبان که گیج و حیران بودند میتوانند جلوی اینهمه گرگینه را بگیرند؟! پیش از آنکه ولیعهد و دیانا بخواهند دست به شمشیر ببرند گرگینههایی که جلوتر از همه قدم برمیداشتند با چند ضربه توانستند نگهبانان را از پای در آورند و همه با هم از قلعه بیرون زدیم. کمی که از قلعه فاصله گرفتیم ایستادیم تا با هم هماهنگ کنیم و بدانیم به کجا باید برویم چون احتمالاً نگهبانان مدت زیادی خواب نمیماندند و پس از بیدار شدنشان به دنبال ما میآمدند و ما با این جمعیت نمیتوانستیم خودمان را مدت طولانی از دید آنها پنهان کنیم. -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 16 پاسخ
-
- 2
-
- دیروز
-
پارت صد و سوم با همون نگاه گفت : اها یعنی الان منتظر بهرادی که خودت قراره بهش خبر بدی بیاد؟ مونده بودم چی بگم که ماهان و نامزدش وارد شدن ، یعنی اون دقیقه دوست داشتم بپرم شالاپ شالاپ ماچشون کنم ، سریع رفتم سمتشون و سلام کردم ، با خوش رویی جوابم رو دادن و ماهان رو به رزا گفت : عزیزم ایشون صدف خانوم دختر دایی بنده هستن . بعد هم رو به من گفت : ایشونم رزا ، خانوم من هستن. لبخندی زدم و دستم جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم : خوشبختم عزیزم . لبخند دل نشینی بهم زد و گفت : همچنین . بعد هم با مامان احوال پرسی کردن و به پذیرایی رفتن . رزا دختر ریز میزه و تو دل برویی بود ، من ازش خوشم اومد انشالله دل عمه معصومم باهاشون یار بشه و بهم برسن . داشتم به جمع نگاه می کردم که آیفون به صدا درومد ، تپش قلب گرفتم ، واقعا علتش رو نمی فهمیدم به سمت ایفون رفتم و با دیدن چهره اروین درو باز کردم ، اخرین بار دو هفته پیش دیده بودمش که ماشینم رو برام اورد ، از پنجره دیدمشون هر چی نزدیک تر میشدن قلب منم بی قرار تر می شد ، فکر کنم باید برم دکتر این اصلا عادی نیست ، تا حالا اینجوری نشدم . به عادت میزبانی جلوی در رفتم که خوش امد بگم ، انقدر قلبم تند میزد که فکر می کردم همه دارن صداش رو میشنون ! مهلا خانوم اولین نفر بود که وارد شد و پشت سرش اراد و اروین هم داخل شدن ، مهلا جون با دیدنم لبخندی زد و گفت : سلام صدف جان ، ماشالله مثل ماه شدی عزیزم . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام ممنونم لطف دارید ، بفرمایید. صورتم و بوسید ، همون موقع مامان هم پیشمون اومد و بعد سلام علیک با هم به پذیرایی رفتن . اراد جلو اومد و سلام داد ، با لبخند جوابش رو دادم و گفتم : به به اقا اراد ، خوش اومدی ، خوشحالم میبینمت . با لحن شیطون سرش و جلو اورد و گفت : بین خودمون باشه ، ولی مهلا سلطان با تهدید اوردتم ، وگرنه با دوستام قرار داشتم . خندیدم و گفتم : قول میدم اینجا هم بهت اندازه وقتی با دوستاتی خوش بگذره . خندیدو چیزی نگفت ، اروین هم جلو اومد گفت : به به صدف خانوم ، پارسال دوست ، امسال اشنا . با دیدنش یه حس نا اشنا تو دلم جوانه زد ، یه حس خوشایند دلیلش رو نمیدونستم ، قلبم هنوز تند میتپید لبخندی از استرس زدم و گفتم : سلام ، خوبی ، با زحمتای ما . _نفرمایید ، بانو ، انجام وظیفه کردیم . لبخند زدم و برای خلاصی از اون تنش درونیم به سمت پذیرایی راهنماییشون کردم. مامان سمتم اومد و گفت : به بهراد خبر دادی ؟ با کف دست تو پیشونیم زدم و گفتم : اخ داشت یادم میرفت الان پیام میدم . پیامی به بهراد دادم و بهش گفتم نزدیک شد خبر بده ، بیست دقیقه که گذشت ، پیام داد دم دره ، نور خونه رو لایت کردم و از همه خواهش کردم ساکت باشن ، انصافا همکاریشون خوب بود ، به بارانا سپرده بودم وقتی اومدن تو لامپ ها رو روشن کنه ، بعد پنج دقیقه داخل شدن ، لامپ ها روشن شدو همه با هم گفتیم تولدت مبارک و ماهان رو سرشون برف شادی زد .