تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت شصتم گونتر کلافه نفسش را بیرون میدهد و نگاهش را در جنگل میچرخاند. چند قدم جلوتر میرود و این بار از فاصلهای نزدیکتر، جدی به چشمانش خیره میشود و میگوید: - حرف بزن. والریوس به چشمان شرابی گونتر نگاه میکند و قبل از آن که آتش خشم گونتر دامن گیرش شود به سختی لب میگشاید: - فکر میکنم بدونم کجا گم شده! چشمان گونتر گشاد میشود و ماتش میبرد. والریوس از چه حرف میزد؟ شتابزده به اطراف نگاه میکند. وقتی مطمئن میشود کسی در آن اطراف نبوده به چشمان والریوس خیره می سود و اینبار در ذهن با او سخن میگوید: - منظورت چیه؟ - نشان خفاش... - تو چی میدونی؟ - عالیجناب، من فکر میکنم نشان تو خونهی اون دختره افتاده! گونتر با ابروانی در هم به او نگاه میکند. دختره؟ رزا؟! چشمان گونتر درشتتر از این نمیشد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ او راست میگفت. نشان پس از آن شب که به خانهی رزا ریختند غیب شد. باید هر چه زودتر خود را به آنجا میرساند. گونتر بلافاصله به راه میافتد. والریوس نیز به دنبالش میرود. گونتر ناگهان میایستد و به سمت او برمیگردد و با اخم میگوید: - تو کجا داری میای؟ والریوس سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: - بذارید همراهتون باشم. گونتر ترجیح میداد تنها به آنجا برود و نشان را جست و جو کند اما والریوس کمک بزرگی به او کرده بود. با اکراه سر تکان میدهد و "باشه" را زیر لب زمزمه میکند و به راه میافتد. دور و اطراف دروازه پر از سربازانش بود. تبدیل به خفاشی کوچک میشود و خود را میان شاخ و برگ درختان پنهان میکند.
-
پارت پنجاه و نهم تمام اعضای شورای قبایل زیر گوشش خواهند خواند که این اتفاق نشانهی بیمسئولیتی و عدم وفاداری گونتر است. گم کردن چنین نشانی را به معنای بیخیالی او معنا خواهند کرد. آنها خواهند گفت نشان برای گونتر اهمیتی نداشته است وگرنه آن را لحظهای از خود جدا نمیکرد. سردرد عجیبی گریبانگیرش شده بود. از دردی که در سر داشت اخمهایش در هم میشوند. صدایی خلوتش را بهم میزند: - عالیجناب، حالتون خوبه؟! صدایش را میشناخت، والریوس بود، دست راست گونتر و بازوی استوارش در شرایط سخت! چشم میگشاید، زیر چشمی نگاهی به او میاندازد. " خوبم" را زیر لب زمزمه میکند و دوباره چشمانش را میبندد. خوب بود؟ به جرعت میتوانست بگوید بزرگترین دروغ عمرش همین یک کلمه بوده است. برای رفتن این پا و آن پا میکند. دلش میگفت برو. اما ندایی در درونش فریاد میزند بمان! او به کمک تو نیاز دارد هرچند که بخواهد این راز را در درون خود دفن کند! گونتر متوجه وقتکشی والریوس میشود اما توجهی نمیکند. سرانجام والریوس صبرش لبریز میشود و از دهانش میپرد: - عالیجناب...! حرفش را قطع میکند و بر خود لعنت میفرستد. نمیخواست حرفی بزند. نمیدانست چطور شد که اختیارش را از دست داد و لب گشود. گونتر چشمهایش را میگشاید. سرش را بالا نمیآورد، به سبزههای زیر پایش مینگرد. هر چه انتظار میکشد دیگر صدایی از والریوس نمیشنود. سرانجام تکیه از درخت میگیرد و به سمت او میچرخد: - چی شده والریوس؟ والریوس که هنوز با خود درگیر بود با صدای گونتر از فکر بیرون میآید. نگاه گونتر را که بر خود میبیند قدمی عقب میرود. گونتر منتظر به او مینگریست. حال که شروع کرده بود باید ادامه میداد اما احساس میکرد لبهایش به هم چسبیدهاند.
- امروز
-
ببخشید این برنامه منو خیلی گیج میکنه😕حس میکنم گم شدم وسط جای شلوغ
- 4 پاسخ
-
- یادگیری از تجربه
- بغض
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام عزیز؛ نباید این جا چت کنی وقتی یه ساب باز میکنی. اگه دلنوشته هستش راجب دلنوشته باید بدی و خلاصه به همین روش، اگه میخوای سوالی بپرسی میتونی درون چت باکس انجامش بدی❤️🥂 به جمع ما خوش اومدی گلم.
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- یادگیری از تجربه
- بغض
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تجربه زندگی دلنوشته دلم میخواد دوباره بچه بشم | zahrax کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای zahrax7 ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
عشق من، همه دلنوشتههاتو توی یک صفحه منتشر کن. مدام موضوع جدید نزن دورت بگردم. همون جایی که اولین دلنوشته رو نوشتی، روی دکمه "ارسال پاسخ به این موضوع" بزن و دلنوشته های بعدی رو ارسال کن- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- یادگیری از تجربه
- بغض
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
«مدیر عزیز، لطفاً این پست حذف بشه، اشتباهی دوباره ارسال شده.»
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن دلنوشته دلم میخواد دوباره بچه بشم | zahrax کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
"سلام بچهها! من تازه کارم و واقعن اینجا احساس خیلی گیجی میکنم و سر درنمیارم واقعن 🥺😕
- 4 پاسخ
-
- یادگیری از تجربه
- بغض
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن آموزش نویسندگی کرد
-
وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم میخواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمیارزید. خیلی دلم میخواد مثل بچگیها بیدغدغه و بدون فکر و خیال شبها بخوابم. اون خندههای از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی میکنم. حتی صمیمیترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون میافته، زار میزنم. نمیدونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم میخواست اون موقعها کسی بود که بغلام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچکس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچکس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد میکنه. من خیلی دختر بیآزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. میدونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدمهای ساده توی این جامعه خورده میشن. خیلی دلم به حالم خودم میسوزه. نمیدونم درک میکنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم مینویسم، اشک از چشمام میریزه. نفس میگیرم و یادآوری میکنم اون روزا رو.
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- یادگیری از تجربه
- بغض
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن دلنوشته خیال های پوچی که داشتم | zahrax کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم میخواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمیارزید. خیلی دلم میخواد مثل بچگیها بیدغدغه و بدون فکر و خیال شبها بخوابم. اون خندههای از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی میکنم. حتی صمیمیترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون میافته، زار میزنم. نمیدونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم میخواست اون موقعها کسی بود که بغلام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچکس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچکس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد میکنه. من خیلی دختر بیآزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. میدونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدمهای ساده توی این جامعه خورده میشن. خیلی دلم به حالم خودم میسوزه. نمیدونم درک میکنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم مینویسم، اشک از چشمام میریزه. نفس میگیرم و یادآوری میکنم اون روزا رو.
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هفتاد و یکم اما بازم چیزی نگفتم چون کنجکاو بودم که راه حلشو بشنوم...رو بهش گفتم: ـ بیا بریم پایین تو اتاق کار من! بعدش راهنماییش کردم تا بریم پایین. آناستازیا با تعجب به تک تک جاهای خونه نگاه میکرد و انگار هنوز باورش نمیشد که با قدرتم همچین جایی ساختم! وقتی وارد اتاق شدیم یه عکس العملی نشون داد که بی نهایت تعجب کردم. نوری که از گوی روی میزم پخش میشد توی اتاق، باعث شد تا با دستش چشماشو بپوشونه تا اون نور اذیتش نکنه. با تعجب پرسیدم: ـ از کی تا حالا نور سفید گوی اذیتت میکنه؟! خندید و دستشو آورد پایین و گفت: ـ نه بابا! یهویی که اومدم داخل، نور باعث شد واکنش نشون بدم. به ظاهر خواست منو بپیچونه و منم به ظاهر حرفشو قبول کردم اما راستش ته ذهنم خیلی درگیر شد. یه جادوگری که دنبال خوبی و امید باشه، نسبت به نور طلایی و سفید نباید اصلا یه چنین واکنشی نشون بده اما بازم نخواستم زیاد به این موضوع فکر کنم و ترجیح دادم که به حرفش اعتماد کنم. بعد از این موضوع خیلی سریع اومد روبروی من نشست و رو بهش گفتم: ـ خب بگو میشنوم! موهاشو از پشت سرش آورد جلو و تیکه از موهاش که رنگ آبی بود و بهم نشون داد.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** کلافه مردمک در کاسهی چشم چرخاندم و دامن لباس شبِ بلند و سرخ رنگم را میان مشتم فشردم؛ این جشن و به قولی مهمانی برعکس چیزی که فکرش را میکردم اصلاً جذاب نبود و کمکم آن نگاههای کنجکاو و خیرهی مردم حاضر در قصر که از لباسهایشان هم معلوم بود جزو اعیان و اشراف هستند داشت برایم آزاردهنده میشد. - پس چرا پادشاه نمیاد؟! نگاهی به راموس که روبهرویم در آنطرف میز چوبی نشسته بود انداختم، انگار نگاه کنجکاو مردم و نگاه غضبآلودِ آن پیرمرد وزیر او را هم کلافه کرده بود. تا خواستم در جواب سؤالش حرفی بزنم یکی از مردان خدمتکار که در کنار ورودیِ سالن ایستاده بود با صدایی بلند و رسا آمدن پادشاه را اعلام کرد. تمامی مردم حاضر در قصر به احترام پادشاه از پشت میزهایی که بر روی آنها انواع خوراکی و نوشیدنی یافت میشد بلند شدند و ما هم به تابعیت از آنها ایستادیم. پادشاه به همراه مرد جوانی که مثل خودش لباس اشرافی و پر زرق و برقی بر تن داشت وارد سالن شدند و از فرش قرمزی که در طول سالن به زمین انداخته شده بود گذشتند و بالای سالن در جلوی تخت پادشاه ایستادند. - به جشن ماه کامل خیلی خوش آمدید جادوگران! نگاهش را لحظهای سمت ما انداخت و ادامه داد: - امشب ما دو مهمان ویژه داریم، راموس و لونای عزیز از سرزمین گرگها مهمان ما هستند. با شنیدن نام سرزمین گرگها صدای هیاهوی مردم بلند شد؛ انگار که آنها زیاد هم از حضور ما در سرزمینشان راضی نبودند. - ساکت لطفاً! پادشاه دستی که به نشانهی سکوت بالا برده بود را اشارهوار به سمت ما گرفت. - اونطور که شما فکر میکنید نیست، اون دو گرگینه جون خودشون رو به خطر انداختن و وارد سرزمین ما شدن تا خبر زنده بودن شاهدخت رو به من برسونن. کلافه پلک روی هم فشردم؛ نگاه پر از شک و تردید مردم نشان میداد که نمیتوانند به ما اعتماد کنند. - ولی از کجا معلوم که اینها دروغ نمیگن؟! پلک باز کردم و با اخم به پیرمرد وزیر نگاه دوختم؛ این پیرمرد چرا حرفهای ما را باور نمیکرد؟! چرا اصرار داشت که ما را دروغگو و حیلهگر جلوه دهد؟! - اونها نامهی شاهدخت رو به دست من رسوندن وزیر اعظم. پیرمرد با لجاجت ادامه داد: - خب شاید اون نامه رو هم خودشون نوشتن. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ردای سرخ رنگی که از خدمهها گرفته بودم را بر تن کردم و همانطور که حمام کردن و نشستن در وانِ پر از گلبرگ سرخ بسیار سرحالم کرده و انرژی زیادی را به تن خستهام بخشیده بود وارد اتاق مشترکم با راموس شدم تا خودم را برای شرکت در مهمانی امشب آماده کنم. بیتوجه به راموسی که همچنان خواب بود بر روی صندلی چوبی نشستم و مشغول شانه زدن به موهای بلندِ مواج و قهوهای رنگم شدم. چندین سال بود که پس از اسیر شدن در آن قلعهی لعنتی اینچنین راحت نبودم و حالا میتوانستم کمی به خودم و ظاهرم برسم. در آینهی متصل به دیوار نگاهی به خودم انداختم، مژههایم در اثر رطوبت به یکدیگر چسبیده و لپهایم از گرما به سرخی گراییده بود. همچنان مشغول شانه زدن به موهایم بودم که صدای خشخش ملحفهی تخت از سمت راموس من را متوجهی بیدار شدنش کرد. - راموس اگه دوست داشتی میتونی همینجا حموم کنی، آبش حسابی داغه. سر که برگرداندم راموس را دیدم که همچنان بیهیچ حرف و رفتاری نشسته بر روی تخت به من خیره شده بود؛ مات ومتعجب از رفتار او ابرو بالا انداختم. - چیزی شده؟! راموس انگار با شنیدن صدایم به خودش آمده بود که تکانی خورد. - چی؟! به حال و احوالات گیج و آشفتهاش لبخندی زدم، از وقتی که به سرزمین جادوگرها و قصر پادشاه آمده بودیم پسرک پاک هوش و حواسش را از دست داده بود! - هیچی، گفتم اگه میخواهی حمام کنی آب داغه. راموس «آهانی» گفت و درحالی که از روی تخت برمیخاست گفت: - باشه، الان میرم. در تأیید حرفش سر تکان دادم و باز خودم را با مرتب کردن موهایم مشغول کردم، قصد داشتم موهایم را دو طرفه ببافم؛ همان مدل مویی که پدرم معتقد بود بینهایت به صورت بیضی شکل و سفیدم میآید. از گوشهی چشم هم راموس را میدیدم که به طرف در چوبی اتاق میرفت و یک چیزی انگار فکرش را مشغول کرده بود که حواسش به هیچ جا نبود. راموس در را باز کرد، اما پیش از رفتن به سمت من چرخید و صدایم کرد: - لونا؟ متعجب به سمتش چرخیدم. - بله؟! راموس لحظهای سکوت کرد، انگار که برای گفتن حرفی که در سرش میگذشت تردید داشت. - خواستم بگم که… خیلی زیبا شدی! و پس از گفتن حرفش با عجله بیرون رفت، حرف زیبا و لحن شیفته و مهربانش باعث شد که لبخندی بر روی لبم بنشیند و حس گرما و لذتی مطبوع تمام تنم را دربر بگیرد. -
خیلی قشنگ بود و درکش کردم🫂👌☹️ آفرین بهت🙌
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد با اطمینان و تحکم گفتم: ـ اصلا حرفتو قبول ندارم! آناستازیا که دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم گفت: ـ خب ولش کن! الان اینو بهم بگو که برای گرفتن اون معجون چه فکری توی سرت هست؟! گفتم: ـ میخواستم با کمک جسیکا پیداش کنم اما فهمیدم که اونم خبر نداره. بعدش خواستم از طریق دزدیدنش از ویچر، کفریش کنم تا مجبور بشه جای معجون احساسات و بهم بگه اما الان تقریبا ده روز گذشته و با اینکه فهمیده دخترش پیش منه، هیچ خبری ازش نیست. آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ من راستش یه فکر دیگهایی دارم که نمیدونم تو قبول میکنی یا نه! با تعجب بهش نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بهم بگه، به اتاقی که جسیکا داخلش بود و نگاه کرد و آروم رو بهم گفت: ـ بیا بریم پایین تا باهات درمیون بذارم! نمیدونم چرا نمیتونست به جسیکا اعتماد کنه، در صورتی که قدرت جادوگری تا ته قلب آذما رو میفهمه و مثل یه حس ششم عمل میکنه! اونم جادوگری مثل آناستازیا که تو این کار خیلی خبره هست.
-
سلام، درخواست ویراستار دارم🙏🙏
-
پارت دویست و شصت و نهم همینجور که هق هق میکرد، رو به سنگ قبر فرهاد گفت: ـ خیالت راحت؛ هم من و هم کوروش از این به بعد این خانواده خط قرمزمونه و کسی نمیتونه ما رو زمین بزنه! تازه بابا امیر هم کمکمون میکنه...حق با بابا بود من خیلی قضاوتت کردم... یکم مکث کرد و دستی به سنگ قبر کشید و گفت: ـ بابا! بالاخره فرهاد هم قبول کرد و دلش نسبت به پدرش پاک شد و یه بار دیگه به من ثابت شد که همه چیز با اذن خدا رو میشه و هر کس به سزای عملش میرسه... ( عشقِ از دست رفته هنوز عشق است ، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخندِ او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دورِ زمین رقص بگردانی … ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود ، حسِ دیگری قوی میشود : خاطره ! خاطره شریکِ تو میشود ، آن را میپرورانی ، آن را میگیری و با آن میرقصی ، زندگی باید تمام شود … عشق نه !) تاریخ اتمام رمان : 1404/8/18
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هشتم با دستمال توی دستم آروم اشک گوشه چشممو پاک کردم. موقعی که رسیدیم، دست امیر و گرفتم و همزمان باهمه رفتیم پیش سنگ قبرش...کوروش قبل از اینکه ما برسیم، دسته گل سفارش داده بود و سپرده بود تا قبرش و بشورن. اینقدر صدا و چهرش تو ذهنم زندست که واقعا باورم نمیشه بالای پونزده ساله که مرده! ارمغان تا رسید، نشست کنار سنگ قبرش و فاتحه خوند و بعدش گفت: ـ سلام آقا فرهاد، بالاخره خانوادت و برات آوردم! میدونم که از اون بالا بالاها داری میبینی و بالاخره روحت شاد شده! دیگه از این لحظه به بعد تو آرامش بخواب! منم نشستم کنار سنگ قبرش و دولا شدم و با تموم این دلتنگی و انتظار، سنگ قبرش و بوسیدم و آروم زمزمه کردم و گفتم: ـ اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت! بعدش نشستم و به فرهاد نگاه کردم و با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ بیا پسرم! فرهاد اومد کنارم نشست و تا سنگ قبر و دید طاقت نیاورد و زد زیر گریه! به پشتش دستی کشیدم که گفت: ـ فکر نمیکردم، اینقدر گریهام بگیره! گفتم: ـ اشکال نداره عزیزم، گریه کن تا سبک بشی!
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
مرسی ممنون خوشحالم درک شدم🥺خوشحالم جای ام درک شدم
- 4 پاسخ
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصت و هفتم فرهاد لبخندی به امیر زد و محکم پدرش و در آغوش گرفت و گفت: ـ چشم بابا، اینبارم هرچی تو بگی! امیر گفت: ـ خودت هم راضی شدی دیگه؟ فرهاد گفت: ـ دیگه بابا این حرفایی که زدی، هر کس دیگهایی هم بود و منطقی فکر میکرد راضی میشد... یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بابام ناخواسته تو رو بعنوان بهترین آدمی که من توی زندگیم شناختم، به من هدیه داد و تو شدی تنها قهرمان قصهی من! صرفا بابت همین موضوع میبخشمش و بهش حق میدم. امیر سر فرهاد و بوسید و گفت: ـ خب پس حله دیگه! فردا غروب که تینا و ملودی از دانشگاه برگشتن، با همدیگه میریم سرخاکش. *** ساعت تقریبا دو بعدازظهر با دوتا ماشین راه افتادیم سمت بهشت زهرا...دل تو دلم نبود که فرهاد و ببینم و باهاش حرف بزنم. بگم که با بچههاش اومدم سرخاکش...بگم که جوری که اون میخواست این قضیه رو تموم کنه و نتونست، پسرش کوروش پیگیری کرد و مادرش به سزای عملش رسید و الان کنار هم خوشحال و خوشبخت داریم زندگی میکنیم و جای اون پیش ما خالیه...
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم به دنبال آخرین جایی که سنگ را به همراه داشت تمام لحظات را مرور کرده بود اما به نتیجه نرسیده بود. او باید در مراسم تاج گذاری نشان را به همراه داشته باشد. باید زمانی که مقابل مارکوس زانو میزند و وفاداریاش را اعلام میکند نشان را به گردن بیاویزد یا به بازوی خود ببندد. قرار بود شمشیر و نشانش را چند روز قبل به وُلاند تحویل دهد تا نشان را بر قبضهی شمشیر بنشاند و نیرویش را ترکیب کند. اما گم کردن نشان همه برنامههایش را بهم ریخته بود. مجبور شده بود با هزار بهانه وُلاند را بپیچاند. و اکنون باید هر طور شده تا روز مراسم آن را پیدا میکرد. اگر در روز مراسم بینشان حاضر میشد... لحظهای در جای خود متوقف میشود. هرگز نمیخواست به ادامهاش فکر کند. مردم او را سرزنش خواهند کرد. میان سربازانش اعتبار و جذبهی خود را از دست خواهد داد. مردم به کنار، مارکوس! اگر دوست دوران کودکیاش، یار دوران نوجوانیاش، همدم روزهای تنهاییاش، فرمانروا و سرورش میفهمید... لحظهای انگار تمام جنگل دور سرش میچرخند و دنیا جلوی چشمانش سیاه میشود و جان از پاهایش میرود. دست دراز کرده در اطراف به دنبال تکیهگاه میگردد. دست بر نزدیکترین درخت میگذارد. مارکوس در مورد او چه فکری خواهد کرد؟
-
پارت پنجاه و هفتم به نظر میرسید اتفاقات جدیدی در حال وقوع است. با سربازانش تمام اطراف دروازه را جست و جو کرده بودند. عدهای با قطبنمای جادویی به دنبال منشأ میگشتند و عدهای سنگ نشان در دست داشتند. قطبنمای جادویی قطبنمایی بود که عقربههای آن نه شمال جنوب را، که منشا جادو را نشان میداد. عقرههای آن سربازان را به سمت مکانی که انرژی بیشتری داشت راهنمایی میکردند. سنگ نشان نیز هر چقدر به منشا آن انرژی نزدیکتر میشد ارتعاشات و گرمایی که از خود ساطع میکرد نیز افزایش پیدا میکرد. تنها گونتر بینیاز از آن ابزارها بود و خود به تنهایی جست و جو میکرد اما ذهنش به شدت درگیر بود. درگیر آن سنگ که نشان افتخارش بود. نماد دلاوریهایش، نماد وفاداریاش به سرور خود، سنگی که مارکوس با دستان خود بر گردنش آویخته بود. او، گونتر، نشان اهدایی فرمانروا را گم کرده بود! چند روزی میشد که تمام اتاق خود را زیر و رو کرده بود. تمام اتاق؟ او تمام کاخ را زیر و رو کرده بود اما هیچ اثری نیافته بود. همان روز اول مطمئن بود که انرژی وجودش را نه در اتاقش که حتی در کاخ نیز احساس نمیکند اما نمیخواست باور کند. نمیتوانست باور کند چنین سهل انگاری کرده و چنین چیز مهمی را گم کرده است. بیهدف میان درختان میچرخید و سعی میکرد بر روی کارش تمرکز کند اما نمیتوانست. در ذهنش مدام به دنبال آن سنگ میگشت.
-
پارت پنجاه و ششم باورش نمیشد که این روز را به چشم میبیند. آن هم به این شکل! ناگهان به یاد میآورد آن سردار منتظر اوست. شمشیرش را از غلاف بیرون میآورد و به سمت او میگیرد. در جلد یک فرمانروا فرو میرود و میگوید: - شمشیرت رو بردار سردار من! مرد مجددا تعظیم میکند و خوشحال شمشیرش را برمیدارد. مارکوس احساس سبکی میکرد. در نظر خود پرندهای بود که بر ابرها قدم میزد. تنها یک سوال بزرگ داشت، آن مرد او را فرمانروا مارکوس فانِروس خطاب کرده بود! لب باز میکند تا از او بپرسد این لقب به چه معناست؟ چرا او را این گونه خطاب کرد؟ مرد را در حال غیب شدن مییابد. شتابزده جلو میرود و میگوید: - صبر کن، من ازت سوال دارم. چرا به من گفتی فانِروس؟ اما مرد به آن که جوابی به مارکوس بدهد از نظرش ناپدید میشود و به دنیای سایهها باز میگردد. میرود تا در مقابل سرورش باسیلیوس زانو بزند و بگوید فرمانش را اطاعت کرده و دستوراتش انجام شده است. مارکوس به دور خود میچرخد و فریاد میزد: - کجا رفتی؟ جواب من رو ندادی! اما تنها صدایش در مقبره میپیچد. در کنار دروازهی جنگل گونتر و سربازانش گشت میزدند. حال و هوای اطراف دروازه تغییر کرده بود. بر گیاهان آن اطراف گرد جادو نشسته بود!
-
پارت پنجاه و پنجم مارکوس باورش نمیشد چه میشنود. آیین هزاران سالهی آنها ناقص بود؟ مارکوس متعجب آنجه به ذهنش میرسد را بر زبان میراند و میپرسد: - یعنی چی؟ آیین هزاران سالهی ما ناقصه؟ یعنی پدر من به اشتباه تاج گذاری شده؟ آن مرد سرش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: - خیر عالیجناب، این آیین از ابتدای تالیف به همین شکل بوده، عالیجناب باسیلیوس بنا به مصلحت این چند برگ رو پنهان کرده بودن تا زمان مناسبش برسه! در ضمن، این پاکت رو باید پس از تاج گذاری باز کنید! اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! مارکوس شتابزده و هیجانزده میپرسد: - چه اتفاقی؟ آن مرد لبخندی بر لب مینشاند و میگوید: - نگران نباشید عالیجناب، اجازه بدید همه چیز اون طور که باید پیش بره! سپس مرد سر خم میکند و میگوید: - فرمانروا مارکوس فانِروس اجازه بدید اولین نفری باشم که فرمانروایی شما رو میپذیرم. مرد طبق آیین شمشیرش را از غلاف در میآورد، بر کف دو دست خود میگذارد، آن را بالا میبرد و جلوی پای مارکوس زمین میگذارد. مارکوس این را میشناخت. این آیین نماد پذیرش فرمانروا بود. فرد شمشیر خود را جلوی پایش مینهاد و خود را تسلیم امر او میکرد. فرمانروای به تخت نشسته میتوانست او را بپذیرد و رد کند. اگر او را میپذیرفت باید با شمشیر خود به او اذن بلند شدن میداد و اگر نمیپذیرفت رو میگرفت. هر کس پذیرفته نمیشد به این معنا بود که فرمانروا در وجود او عدم وفاداری دیده است! چنین فردی را در اتاق نور زندانی میکردند. اتاقی که بالای برج زندان قرار دارد و از درختان بالاتر است. دیوارهای آن اتاق پر از روزنههایی است که نور از آنها به داخل ورود میکند و زندانی خائن را ذره ذره می سوزاند... اما این آیین برای پس از تاج گذاری است! مارکوس به او میگوید: - من که هنوز تاج گذاری نشدم. مرد در همان حال که سر تعظیم فرود آورده است پاسخی میدهد شگفت! - اما در دنیای سایهها فرمانروایی شما اعلام شده! مارکوس شگفتزده میشود. فرمانرواییاش از طرف باسیلیوس پذیرفته شده بود؟! باورش نمیشد. گمان میکرد هرگز به اینجا نرسد!
-
پارت 8 - بهمن جان حالت خوبه؟!.. انگار به استراحت نیاز داری پسر جان!..... چرا از جا پریدی؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم که صورتم خیس شد، به دستم نگاه کردم که غرق خون بود. ترسیده دستم به پتو مالیدم و از جا بلند شدم. به سمت اینه رفتم صورتم غرق خون شده بود. دست دیگه مو بالا اوردم و صورتم چندبار تو روشویی شستم اما خون پاک نمی شد؛ ناگهان از شیر اب، ماده سیاه رنگی همراه با خون جاری شد. عقب رفتم، خون از سینک روانه شد و به کف اتاق ریخت. از سقف و دیوار ها ماده سیاه رنگی همراه با خون می بارید. ترسیده فریاد کشیدم و به سمت در رفتم. در اتاق رو باز کردم نور راهروها قرمز شده بود. راهروهای بیمارستان تاریک و بی انتها شد. نور قرمز کم سویی چند قدم جلو تر رو فقط پوشش می داد. به سمت بیرون دویدم؛ سایه تاریک و خاکستری دود مانندی محکم از پشت من رو گرفت، با ارنج بهش ضربه زدم. قدرتش کمتر شد. از تاریکی صدای فریاد بلند شد. چند هاله خاکستری با چشم های نقره ای به سمتم امدند. محاصرم کردند و یکی از انها بازوم چنگ زد، درد بدی داخل بازوم پیچید. نمی تونستم دیگه حرکت کنم. با زانو روی زمین که غرق به خون شده بود افتادم... چشم باز کردم توی غذاخوری بیمارستان خوابم برده بود. کلاهم از روی صورتم برداشتم و سرم کردم. خمیازه ای کشیدم. کش و قوصی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. به اطراف و پوشش ادم های دورم خیره شدم. خانمی که مانتو بلند صورتی رنگی پوشیده بود با جوراب شلواری شیشه ای در حال نوشیدن چای بود. مردی که بلیز سفید به تن داشت با لبخند به من خیره شده بود. چشم های خاکستری تیره و پوست رنگ پریده ای داشت. چشم هاش! خیلی اشنا بود، من کجا دیده بودمش؟ نگاهش از من برداشت و به برش کیک جلوش خیره شد. از صندلی بلند شدم. ساعت جیبی ام روی یه ربع به دوازده خاموش شده بود. احساس عجیبی دارم. چیزی درست نیست! من کی هستم؟ اینجا چکار می کنم؟ انگار چیزی جا گذاشتم! من چه چیزی رو جا گذاشتم یا فراموش کردم؟ از صندلی بلند شدم. به سمت خروجی رفتم. صدای فریاد های مردی در راهرو پیچید! - نــه!... من... من دیوونه نیستم!..... حالم خوبه... اگه صداها بزارن...... حالم خوبه....من می بینمشون.... من توهم نمیزنم...! به سمت صدا چرخیدم. مرد لاغر اندامی بود، صورت کشیده و پوست تیره ای داشت. انگار نگاهم رو حس کرد. به سمتم چرخید و بهم خیره شد. - جــلال... جــلال.. بهشون بگو من حالم خوبه! جــــــلال بگو که توهم می بینیشون! دو مردی که پیراهن و شلوار سفید رنگ به تن داشتند، مرد رو محکم گرفته بودند؛ به سمتم چرخیدند انگار منتظر من بودند. مکث کردم، ترسیده بودم، گیج بودم! اب دهنم قورت دادم. - چرا منو نگاه می کنید؟ به کارتون برسید! من حرف زدم؟ اما... اما لب های من که.... اون.. اون حرف از اراده من خارج بود.. انگار کس دیگری در من حرف زد! صدای ضربان قلبم می شنیدم. گوشم نبض میزد. من.. من ترسیده بودم. به سمت خروجی رفتم. هوا رو به تاریکی می رفت. نفس حبس شده ام رو با لرزش محسوسی بیرون فرستادم. دستم توی جیبم فرو کردم. یه... یه پاکت سیگار؟ من... من که سیگاری نیستم؟! سیگار برداشتم و روشنش کردم. هستم یا نیستم؟ مهم نیست! انقدر ترسیدم و دست و پاهام می لرزه، اندازه ای سوال بی جواب دارم.. که..سیگار می چسبه!
-
پارت دویست و شصت و ششم بعد از من امیر گفت: ـ فرهاد، میدونی که تو رو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم. حتی منم فردا میخوام برم بهشت زهرا و ازش تشکر کنم که باعث شد بابای همچین پسری باشم و یکی مثل تو بهم بگه بابا...اون آدم هرکاری هم کرده باشه، بازم پدرته! کدوممون هیچوقت تو زندگیم اشتباه نکردیم؟! هممون داریم یبار زندگی میکنیم و از قبل تمام تصمیمات و آدم های زندگیمون توی تقدیرمون نوشته شده، حتی اگه پدرت هم اشتباه کرده باشه، صلاح و حکمت تو این بوده... بعدش امیر رفت نزدیک فرهاد و بهش لبخند زد و گفت: ـ صلاحش این بود که تو پسر من شدی! بهترین خانواده دنیا نصیب من شد. بعدش با عشق به من نگاه کرد و گفت: ـ کنار بهترین زن دنیا، روزامو گذروندم! بعدش دوباره به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ پس بهتره دلخوریا رو کنار بذاری! من مطمئنم که خودتم دوست داری باهاش حرف بزنی و ببینیش! دست مرده از دنیا کوتاهه! اون خدابیامرز هم ضربه بدی از مادرش خورد...بذار روحش در آرامش باشه و اون سمت دنیا، ضربه دیگشو از طعنه و قضاوت های پسرش نخوره! خدایی از حرفای امیر حظ کردم...بار دیگه تو دلم خداروشکر کردم که مثل یه فرشته نجات تو زندگیه من بود...تنها کسی که میتونست فرهاد یه دنده رو قانع کنه، امیر بود.
- 262 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :