تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت ۵۵ (میان تیغ و تپش) آیلا، سرگردان و با عقلی بی ثبات، میان جمله کوتاه اما پر اطمینان کیاراد، و ترسی که در دلش نهیب میزد و فرار کردن را به او گوشزد میکرد، درمانده مانده بود.. که با صدای ناگهانی چند شلیک بلند و هولناک که به نظر نمیومد اسلحه ساده ای باشد، تند و هول شده، با استرس مشهودی که در چشمانش رخنه کرده بود، به سمت کیاراد چرخید... با موهای پریشان و حالی آشفته، که همزمان موهای طلاییاش که نور آن را روشن کرده بود، همراه چرخیدن سرش، در هوا پخش شد... دامنش را در دستانش فشرد...میلرزید..و توان آن را نداشت که لرزش بدن و دستانش را کنترل کند... از ترس عجیبی که در دلش از صداهای نزدیک شدن پا، آدم هایی نا آشنا، و گرفته شدن هوا، داشت... کیاراد، یک لحظه سر بلند میکند و با نگاهی خالی از هر گونه احساسی، به آیلا چشم دوخت... چشمان گرفته و نا آرام آیلا، در چشمان تاریک و مطمئن کیاراد نشست... گویی نگاه کیاراد، پاسخی برای آیلا داشت...مثل آن میماند که به آیلا میگوید: "به حرفم بعدا ایمان میاری!" او بدون هیچ حرفی یا نشان احساسی در چشمانش، تمام آنکه که آیلا باید میفهمید را رسانده بود.. و این یکی از قدرت های زبان بدن کیاراد بود! کیاراد مطمئن بود که دخترک برمیگردد.. و دست لرزان و یخ زده اش، را در دست محکم و مورد اعتماد او قرار میدهد! صداها که نزدیکتر شد، آیلا از شدت اضطراب دل را به دریا زد و پاهایش، بیقرار و هراسان، او را پیش بردند... دوید...با نفس های منقطع، سرگیجه های ناتمام، و جانی که هر ثانیه از قدرت آن کاسته میشد... شاخه های ظریف درختان بلند قامتی که بر سر راهش بود و آیلا مرتب به آن ها و وجودشان در این جنگل لعنت میفرستاد، صورتش را میخراشید و آیلا با حرص آن ها را با دستانش پس میزد... درحین دویدن، پشت سرش را نگاه مینداخت.. سایه های هیکلی و قوی، که هر لحظه نزدیکتر میشدند، او را مضطرب و وحشت زده میکرد... پاهایش از شدت ترس قدرت تازه ای گرفته بودند.. آنقدر نفس نفس زده بود، که گلویش خشک شده بود و با هربار قورت دادن آب دهانش، درد تیزی در گلویش حس میکرد... گویی امشب تمام دردها را یکجا تجربه کرده بود.. شدت درد زخم پایش، اورا به یقین رساند که زخمش عمیق تر شده بود...و خدا کند در این وضع و سرما، عفونت نکند... حس عجیب و غمگینی داشت...نتوانست مقابل این شب دردناک مقاومت کند.. حتی مقابل اشک هایش که حین دویدنش سرازیر شده بود و صورت و قفسه سینه اش را خیس کرده بودند... هق هق هایش در گلو خفه میشد و تبدیل به اشک میشد... اطرافش را مغموم، نگاه میاندازد... سرگردان دور خود چرخی میزند...دو بار..سه بار...به گونه ای بود که هرکس او را از دور تماشا میکرد، دخترک را به دیوانه ای غمگین تشبیه میکرد که دور خود میچرخد و اشک میریزد... اینکه در آن جنگل گم شده باشد، درد تازه ای نبود... چرا که او امشب، در کل خودش را گم کرده بود... آیلا امشب کجاست؟ آن دختر قوی و با اعتماد به نفسی که عده ای او را با سرسختی اش میشناختند... کجاست آن دختری که زندگی اش در کتاب و پنجره ای دلباز خلاصه میشد..؟ چه بر سرش آوردند که اینگونه در به در به دنبال پناهی باشد..؟ میخواستند آرزوهایش را نیز بکشند؟ کجاست آن دختری که دستان غم زدهی اطرافیانش را با مهربانی فشار میداد تا از غمشان کمی هم شده، بکاهد..؟ و آیا، امشب کسی از حال او خبر داشت..؟
-
پارت ۵۴ (میان تیغ و تپش) نگاه کیاراد در آن تاریکی، زیرکانه اطراف را میپایید.. آیلا بی حرکت مانده بود و به او و رفتارهای مرموزش خیره مانده بود.. آرامش و استرس آیلا، پارادوکس خاصی در دلش راه انداخته بودند.. بغض در گلویش چند زد..و چانه اش لرزید..در صدایش، عجز و ناتوانی را به راحتی میشد حس کرد: تو کی هستی..؟! نگاه کیاراد، پس از مکثی طولانی، به آهستگی در چشمان تر و کدر دخترک ثابت ماند.. گویی که آمده بود با کارهایش دخترک را نجات بدهد نه حرف هایش! پس خونسرد، مکررا نگاهش را به جای دیگری سوق داد..و ناخودآگاه چشمانش با دیدن نور ضعیفی که از دور معلوم بود، باریک شد! آیلا تقلای ریزی کرد و سعی کرد کیاراد را کمی عقب بفرستد..صدایش حرص و خشونت عصبیطوری داشت: برو عقب..نمیخوام دستت به من بخوره.. حرکت نکردن کیاراد، آیلا را وحشتی تر کرد و با زانوی راستش، لگد محکمی به کمر کیاراد زد: میگم برو عقب! که زانوی خودش بیشتر درد گرفت...و حتی دریغ از اخمی از جانب کیاراد! همانقدر وجود آیلا را نادیده گرفته بود! کیاراد طی یک حرکت سرش را در فاصله یک انگشتی چهره آیلا قرار داد، و با صدای خش داری، تشر خفیفی زد: آروم باش! مجبورم نکن سختتر رفتار کنم! اشکی روی گونه های شفاف آیلا غلتید..صدایش مغموم و گرفته بود..و با لرز صدای غمگینش، دل انسان دوست کیاراد، از دیدن آن درماندگی، اندکی لرزید: خب اگه اومدی تمومم کنی، بکش دیگه منتظر چی هستی؟ یا شماها عادت دارین اول آدمهارو شکنجه کنین تا لذت ببرین؟! کیاراد نگاهی سرد، و طولانی به آیلا انداخت.. و با طمانینه تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند... سپس خود را عقب کشید و کنار آیلا به سنگ تکیه داد و یک پایش را تا کرد و دیگری را دراز کرد... و آیلا از آن همه خونسردی این فرد، گیج و ناباور به او و حرکاتش زل زده بود... کیاراد گوشی را از جیب شلوار مشکیاش در آورد و بدون نیمنگاهی به آیلا، دل دخترک را خیلی بد، از ترس لرزاند: بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی، از اینجا در بری، دلخوش نباش آدم با رحمی پناهت بده! آیلا که دستش را روی زمین گلی گذاشته بود تا در یک حرکت بلند شود و فرار کند، با حرف کیاراد ته دلش خالی شد... آن مرد تیز بود؟ خیلی زیاد... در آن هیر و ویری، چنین چیزی در فکر آیلا میگذشت که آن مرد، چگونه از ذهنش با خبر شد؟! آیلا یه سمت او چرخیده بود و صاف و بدون پلک زدنی، به کیاراد زل زده بود.. گویی تا به حال همچین بشری کشف نشده! گوشی کیاراد لرزید، و بی معطلی، با صدای پایینی که ناموفق در پنهان کردن بم ضخیم صدایش بود، پاسخ داد.. اما، آیلا که دختر سرسختی ها بود.. نه اعتماد میکرد نه باور میکرد..و شاید حق با او بود! دقایقی عذاب آور، نقشه اش بخاطر خونریزیاش عقب افتاد... دستش را به شکم گرفت و سر خم کرد..از درد به خود میپیچید و از گوشه چشم نگاهی به مرد کناریاش انداخت..که به نظر میومد اصلا به او توجهی ندارد! حس خون بین پاهایش، در آن سرمای بی رحم، حالش را بدتر کرده بود... کمی از دامنش کثیف شده بود که در تاریکی معلوم نبود... ضعف شدیدی همانند مه، در سرش میپیچید.. و چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد، این بود که مرد کناریاش، هیچ نشانه ای از عجله نداشت.. زیرک بودنش فرق داشت.. استرسش فرق داشت... نه نفس نفس میزد، نه گوش تیز میکرد، و نه نگاه هایش به اطراف هراسان باشد! و آیلا تیز تر از آن بود که قدرت پنهانی آن مرد را پشت خونسردیاش تشخیص ندهد! و همین قدرت، بر ترسش دامن میزد! به عقل نیمه جانش گوش سپرد، و با مچاله کردن دامنش با دستان لرزانش، تند از جا پرید و قدم اول را تند و بلند برداشت... که صدای کیاراد او را در جا میخکوب کرد.. مشغول تعمیر چیزی در دست، در آن تاریکی بود..و حتی نگاه کوتاهی هم به آیلا ننداخته بود.. صدایش پایین بود..اما خش دار، و پر از اعتماد: برو...اما با پاهای خودت برمیگردی که پناهت بشم! چشمان وحشت زده ی آیلا، حالا کمی آرامتر و گنگ تر به نظر میرسید... به رو به رو که جاده باریک گل آلود و پر شیبی بود، خیره شده بود و صدای کیاراد در ذهنش اکو میشد... اعتماد کرد؟ خودش هم نمیدانست... عقلش راه فرار را مقابلش باز گذاشته بود.. و قلبش.... قلبش کشش عجیبی به این آرامش و اعتمادی که از جانب این مرد دریافت کرده بود، داشت... و آیلا صدای این اعتماد را در دل خفه کرده بود...به قصد! میان عقل و دلش، نفس نفس و آماده ی فرار، درجای خود مکث کرده بود... نمیدانست، به حرف کدام باید گوش داد..؟!
- امروز
-
دانلود رمان سقر محقر از مینا.ت کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: سقـر محقــــــر 🖋 نویسنده: @minaa از نویسندگان قدیمی انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: اگه بهم بگن عجیبترین چیزی که دیدی مال کی بود.. قطعا میگم خودم! که تونستم با یک رمان واقعی محل زندگی خوناشامها رو پیدا کنم... 📖 برشی از رمان: _ نویسنده: خانم محترم چندبار توضیح دادم، تمام شخصیتهای رمان برگرفته از ذهنم بود و هیچ خوناشامی در این شهر وجود نداره! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/22/دانلود-رمان-سقر-محقر-از-مینا-ت-کاربر-انج/ -
پارت هشتاد و دوم اون نمایشگاهی که میگفت فقط به ظاهر ماشین خرید و فروش میشد اما در اصل اونجا داشت هروئین بسته بندی میکرد و خورد ملت میداد. حتی جلوی خود ما وقتی بهش زنگ میزدی، تو رو میپیچوند و میگفت که نمایشگاهه و کار داره. همش دروغ بود باوان. لطفاً چشماتو باز کن! صورتش بدون هیچ عکس العملی و حتی گریه مونده بود. این حالتش بیشتر از اشک ریختنش منو میترسوند. دیگه تصمیم گرفتم ادامه ندم. همینجور که بهش نگاه میکردم با تردید پرسیدم: ـ حالت خوبه؟! بدون اینکه جوابمو بده، رفت سمت مبل و کیفشو گرفت و داشت از کنارم رد میشد که یهو غش کرد و اگه تو لحظه از پشت نمیگرفتمش، سرش میخورد به میز عسلی. مجبور شدم رو کاناپه درازش کنم و به صورتش آب بپاشم تا به خودش بیاد. خیلی کار احمقانهایی کردم. شاید واقعا نمیتونست هضم کنه اما منم نمیخواستم ببینم که واسه یه عوضی اینقدر داره اشک میریزه و ناراحتی میکنه! برای خودمم خیلی عجیب بود که چقدر مشتاق بودم تا بهش ثابت کنم که آرون آدم عوضی هست...چرا اینقدر حرکتاش برام مهم بود و نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. واقعا برای خودمم عجیب بود اما برای اینکه به سوال مغزم جواب ندم، همش ازش فرار میکردم. بعد از اینکه بهوش اومد، انتظار داشتم که گریه کنه و خونه رو روی سرش بذاره اما خیلی آروم دوباره از جاش بلند شد. رو بهش گفتم: ـ اگه حالت خوب نیست، میخوای یکم استراحت کنی؟! ـ نه، بریم! دستشو محکم گرفتم و از خونه رفتیم بیرون. از اینکه چیزی نمیگفت، واقعا نگران بودم.
-
Reyhane.656 عضو سایت گردید
-
normandytb عضو سایت گردید
-
Lili عضو سایت گردید
-
JosephOTHEK عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و یکم با یه لحن مظلومی گفت: ـ اما...اما اون مهربون بود! با حرص گفتم: ـ دختره احمق؛ اون مهربون نبود. تو رو گول زد! اون یه بیشرفه و بیشرفا چیزی از عشق نمیدونن باوان میفهمی؟! نمیدونن. اومد یک میلیمیتریم وایستاد و گفت: ـ تو چی؟! نکنه تو از عشق میدونی؟! یه آدم با نگاه مغرور و یه تیکه سنگ توی سینهاش از عشق میفهمه؟! تو آخرین نفری هستی تو این دنیا که بخواد راجب عشق نظر بده! حرفاش ناراحتم میکرد اما بازم سعی کردم که غمش و به جون بخرم...از تو کتم عکسایی که شاهین موقع تعقیب کردن آرون ازش گرفته بود و با دخترای دیگه میپلکید و دادم دستش و گفتم: ـ نگاه کن! حقیقت و با چشمای خودت ببین. همزمان که با تو بود، با هزار نفر دیگه هم میپلکید! با دقت شروع کرد به نگاه کردن عکسا و منم همینجور تند تند حرف میزدم. از اول همه چیز و براش توضیح دادم...اینکه چطور اون روز اومد و اصرار داشت وارد بازی قمار بشه و بخاطر پول بیشتر با ما کار کنه و اینکه اون زنی که به باوان بعنوان مادرش معرفی کرده بود، در اصل عمش بود که از تمام کثافت کاریاش خبر داشت. از اینکه بعد یه تایمی بهش شک کردم اما بازم با زرنگیش ما رو پیچوند و از اعتمادم سواستفاده کرد و باعث شد اینجوری منو رکب بزنه و من پیش عمو مازیار سرم پایین باشه. تا بحال هیچوقت تو زندگیم اینقدر از عمو سرکوفت نشنیده بودم چون همیشه کارمو به درستی انجام داده بودم. اما اون آرون با اون چهره مظلومش حتی منم گول زد و نشد که من چهره واقعیش و ببینم و تهش ازمون دزدی کرد.
-
پارت هشتاد فهمیدم که اونم با خودش برده، بیشرف! اومدم تو سالن و دیدم که همینجور قاب عکس و گرفته دستش و همینجور داره گریه میکنه. از اینکه واسه یه آدم بی ارزش اینجور داشت اشک میریخت، واقعا اعصابم خورد میکرد. اما بازم سعی کردم به روی خودم نیارم و گفتم: ـ جایی از خونتون گاوصندوق دارین؟ یهو انگار تازه متوجه حضور من شده باشه، اشکاشو پاک کرد و با ( ناچ ) گفتن، جوابمو داد. دیگه نتونستم طاقت بیارم و یکم تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ میشه دیگه اینقدر بخاطر اون آشغال گریه نکنی؟! بخدا که اگه تو یذره براش اهمیت داشته باشی.. یهو با عصبانیت از جاش بلند شد و با گریه و داد گفت: ـ آرون منو دوست داشت...خیلیم... این بار رفتم مقابلش وایستادم و تصمیم گرفتم که اونو از دنیای خیالیه خودش خارج کنم و بذارم تا حقیقت و بفهمه! تو چشماش زل زدم و قاب عکس و از دستش برداشتم و پرت کردم رو زمین؛ با صدای بلندتر از خودش فریاد زدم: ـ چشماتو باز کن باوان! اون هیچوقت تو رو دوست نداشت، براش یه سرگرمی بودی و سعی میکرد با گفتن جملات قشنگ تو رو هندل کنه! اگه دوستت داشت، چرا روز عروسی غیبش زد؟! چرا بهت یه توضیح نداد؟! حتی بهت زنگ هم نزد! یک هفته است که پیش مایی، نگرانت هم نشد. این اسمش دوست داشتنه؟! اون میدونست که اگه خودش بره گم و گور شه، بعدش ما قطعا میایم سراغ تو...اما براش مهم نبود، میفهمی؟! باز دوباره چشماش پر اشک شد، واقعا ناراحت میشدم که این مدلی میدیدمش اما باید حقیقت و میفهمید.
-
پارت هفتاد و نهم اشکشو پاک کرد و گفت: ـ نه! وقتی دیدم داره اینجور گریه میکنه، ترجیح دادم چیزی نگم. راه افتادم سمت خونشون و وقتی جلوی در خونه ترمز زدم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ من که گفتم کلید پیشم نیست، پس چرا اومدیم اینجا؟! از ماشین پیاده شدم و گفتم: ـ یدور من بگردم، شاید یه جایی تو خونتون پنهون کرده! پیاده شو. از ماشین پیاده شد و گفت: ـ خب درو چجوری میخوای باز کنی؟! کنار موهاش یه سنجاق مشکی بود. موهاش و گذاشتم پشت گوشش که حس کردم یکم معذب شد و گفت: ـ چیکار میکنی؟! آروم سنجاق و درآوردم و گفتم: ـ با این باز میکنم. بعد رفتم سمت در و بعد از یه مدت سر و کله زدن، بالاخره در باز شد و با همدیگه رفتیم بالا... در اتاق هم باز کردم . دیدم همینجوری مات وایستاده. بهش گفتم: ـ برو تو دیگه! بعدش از فکر خارج شد و رفت داخل. انگار خیلی سختش بود که وارد اون خونه شده. تمام حرکاتش و زیر نظر داشتم...همون اول رفت سراغ میز عسلی سالن که عکس خودش و آرون اونجا بود. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم هرجایی که امکان داشت اون طلاها رو گذاشته باشه رو گشتم...زیر تخت، تو سیفون دستشویی، توی کمد، آشپزخونه...اما نبود که نبود.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سؤالی و منتظر نگاهش کردم. - جبران؟! دیانا به تأیید سری تکان داد. - آره جبران؛ میتونی فردا صبح از لونا عذرخواهی کنی و دلیل رفتارت رو براش توضیح بدی. کلافه پوفی کشیدم؛ حق با او بود ولی فکر نمیکردم که لونا با آنهمه دلخوریاش اصلاً به من مهلت حرف زدن بدهد. - باشه، اما فکر نمیکنم که لونا به حرفهام گوش کنه. - خب بالاخره که باید تلاشت رو بکنی؛ اینطور فکر نمیکنی؟! در تأیید حرفش سر تکان دادم و برای عوض کردن حال و هوایم پرسیدم: - تو نمیخواهی بگی منظورت از اینکه نمیخواستی من به سرنوشت تو دچار بشم چیه؟! دیانا لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت؛ انگار که فکرش داشت به گذشتههایش میرفت و من هم در سکوت نگاهش میکردم. - من و مادر و خواهر و برادرهای کوچیکم توی یه دهکده زندگی میکردیم، پدرم به خاطر یه بیماری مرده بود و تموم کارهای کشاورزی و مراقبت از دامها با من بود. یکی از برادرهای کوچیکم عاشق اسبسواری بود و یه روز که مشغول اسب سواری توی جنگل بود از روی اسب افتاد. پاش زخمی شده بود و نمیتونست از جاش بلند شه، میشه گفت خیلی شانس آوردیم که یکی از افراد دهکده از اون جنگل رد میشد و برادرم رو با خودش به خونه آورده بود. نفسش را آه مانند بیرون داد و با صدایی مغموم ادامه داد: - پای برادرم بدجوری زخمی شده بود و من و مادرم نمیتونستیم خونریزیش رو بند بیاریم، توی دهکده هم کسی رو نداشتیم که بتونه کمکمون کنه. برای همین مجبور شدم چند تا سکه بردارم و به سمت شهر برم تا یه طبیب پیدا کنم، ولی توی راه چند نفر جلوم رو گرفتن و ازم خواستن که سکههام رو بهشون بدم. دیانا سرش را تکانی داد و نفسش را عمیق بیرون داد. - نمیتونستم این کار رو بکنم، اون سکهها رو برای آوردن طبیب نیاز داشتم. اون چند نفر بهم حمله کردن و خواستن با زور سکهها رو ازم بگیرن؛ من هم اونموقعها مثل الان جنگاوری و مبارزه رو بلد نبودم و زورم به اونها نمیرسید، ولی با تمام قدرتم سعی میکردم جلوشون وایسم. هنوز درحال کشمکش بودیم و من داشتم خسته میشدم که سر و کلهی یه مردِ جنگاور پیدا شد و با شمشیرش اون دزدها رو تهدید کرد و فراری داد. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس همچنان گوشهای نشسته و به شعلههای سرخ آتش خیره بودم؛ مدتی بود که لونا، ولیعهد، دیانا و جفری توی چادر به خواب رفته بودند و من هنوز به رفتاری که با ولیعهد و لونا داشتم فکر میکردم. میدانستم که رفتار و حرفهایم با آنها اصلاً خوب نبود، اما دست خودم هم نبود. وقتی لونا را دیدم که آنطور با لبخند با ولیعهد صحبت میکرد و به او توجه نشان میداد ناخودآگاه عصبانی شدم و حرفهایی را گفتم که نباید میگفتم و آنها را ناراحت کردم. من موجودی مهربان و منطقی بودم، ولی ترس از دست دادن لونا با من کاری کرده بود که عصبانی شوم و ولیعهد را برنجانم؛ درست برعکس چیزی که همیشه بودم و این خودم را هم آزرده کرده بود. - حالت خوبه راموس؟ با شنیدن صدای دیانا متعجب سر چرخاندم و او را دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکرد. - چرا نخوابیدی؟ دیانا همانطور که با فاصله کنارم مینشست جواب داد: - من به شب بیداری عادت دارم، واسهی همین خوابم نمیبره. در تأییدش سری تکان دادم و باز نگاه مغموم و متفکرم را به آتش دوختم؛ من از این چیزی که بودم اصلاً راضی نبودم و از دست خودم بابت رنجاندن لونا و ولیعهد عصبانی و پشیمان بودم. - حالت خوبه راموس؟ چرا اینقدر توی فکری؟! نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ تنها چیزی که به حال آن لحظهام نمیآمد خوب بودن، بود. - نه، اصلاً خوب نیستم! دیانا کمی خودش را جلو کشید و با کنجکاوی به نیمرخ گرفتهام خیره شد. - ببینم این قضیهی ناراحتی تو به ولیعهد و بانو لونا مربوط میشه؟ آخه اونها هم مثل تو ناراحت به نظر میرسیدن. کلافه دستی میان موهایم کشیدم؛ من تابحال با هیچکس انقدر تند صحبت نکرده بودم و حالا بسیار عذاب وجدان داشتم. - آره؛ من باهاشون بد حرف زدم و حالا… دیانا میان حرفم پرید: - و حالا عذاب وجدان داری؛ درسته؟! سرم را آرام تکانی دادم؛ از خودم عصبانی بودم، از رفتارم پشیمان بودم و بیشتر از همه عذاب وجدان داشتم. دیانا شانهای بالا انداخت و ادامه داد: - خب نمیگم که کارت خوب بوده، اما هنوز هم برای جبران کردنش وقت داری. -
mary__85 عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت هشتاد و نُه _صدف جان مامان ، یک لحظه بیا ، چشم غره ای به بهراد رفتم که در جواب لبخند دندون نمایی تحویلم داد. به سمت مامان رفتم که اروم گفت : به نظرت میز ناهار رو بچینیم ؟ ساعت رو نگاه کردم یک و نیم بود ، سری تکون دادم و همراه مامان و نازی به اشپزخونه رفتیم . مامان و نازی رفتن سراغ کشیدن غذا ها من هم مشغول مخلفات شدم ، وسط کار پرسیدم : مامان راستی سلیمه خانوم اینا کی میان ؟ مامان ظریف خندید و گفت : چی شد خسته شدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : نه من به کار خونه عادت کردم ، دلم براشون تنگ شده . مامان یکم قربون صدقه ام رفت و گفت : الهی قربونت بشم من ، امروز زنگ زد گفت که فردا برمیگردن ، البته فهیمه انگار دانشگاه شهر خودشون قبول شده ، میاد وسایلش رو جمع می کنه ، برمیگرده. خوشحال گفتم : اا خیلی براش خوشحال شدم ، خیلی استرس داشت ، خداروشکر که موفق شده . نازی و مامان لبخندی بهم زدن و باهم شروع کردیم وسایل رو بردیم رو میز ناهار خوری کنار حال ، بعد چیدن میز ، نازنین رفت که بقیه رو صدا کنه ، مامان سنگ تموم گذاشته بود ، چند مدل غذا ، سالاد و دسر روی میز خود نمایی می کرد ، همه که اومدن سر میز نشستیم و مشغول شدیم . من کنار اروین نشستم که معذب نباشه ، هر چند که ماشاالله روش خوبه و فکر نکنم خجالتی باشه! چند دقیقه نگذشته بود که اروین اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : اینا دست پخت مامانت هست؟ سری تکون دادم و پرسیدم : اره مگه چه طور ؟ با لحن بامزه ای گفت : اگه دست پختت به مامانت رفته باشه ، قول میدم برگردیم المان هر روز ناهار و شام خونت ولوام! با حرص نگاهش کردم و گفتم : نوکر بابات غلام سیاه، بگو اون بپزه برات . خندید و شیطون گفت : اونو امتحان کردم بد نبود ،ولی شاید سفیدش بهتر باشه . در جا سرخ شدم ، با حرص پاشو لگد کردم ، صورتش از درد جمع شد ولی به خاطر اینکه بقیه نفهمن ، صداش در نیومد.
-
Kizhi عضو سایت گردید
-
Kizh عضو سایت گردید
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Saram کرد
-
لبخندی میزنم تا از ناباوری درونیام بویی نبرد، سری به نشانهی تایید تکان میدهم و در جا میایستم، دستش را به سمتم دراز میکند که خشکم میزند، با لحنی گرم و مهربان میگوید:« میای با هم قدمی بزنیم؟» سعی میکنم جلوی بروز اشتیاقم بر چهرهام را میگیرم و امیدوارم موفق شده باشم. دستم را در دستش میگذارم که لبخندی صمیمی به لبانش مینشیند، چقدر خنده، چشمانش را زیباتر میکند، کم پیش میآید که لبانش به خنده باز شود، نه اینکه اخمو باشد، نه! چهرهای خونسرد و آرام دارد که گویی هیچ احساساتی در آن دیده نمیشود. برای همین خیره شدن به او وقتی حواسش نیست، آرامش خاطر میدهد. به سمت دری که به سوی باغچه باز میشود قدم بر میداریم، از باد خنکی که میوزد، لرزی بر بدنم مینشیند که احساس میکند، کتش را روی شانههایم میاندازد و شروع به صحبت میکند:« این سالها چطور زندگی رو گذروندی؟» بالاخره! بالاخره یک نفر از حال من پرسید، یک نفر کنجکاو آنچه که به من گذشت شد، مهم نیست برای باز کردن رشتهی کلام این حرف را زده باشد یا از سر دلسوزی و دلتنگی، مهم این است که من هم مثل آدمهای دوست داشتنی این چنین حرفهای قشنگی را بشنوم. ـ شاید به خوبیِ زندگیِ تو نگذشته باشه، اما تا حدودی راضی بودم از هر چه که در این مدت اتفاق افتاد. ـ قلبت... راستی قلبت... جواب پرسشی که کامل نکرده را میدانم و پیش دستی میکنم:« نه پسرعمه، هنوز هم مثل قلب آدمیزاده، هنوز هم گوهری ندارم! قلبم فقط یه تیکه ماهیچهاس که دم به دقیقه میتپه» ناامیدی از حالت چشمانش میبارد، سری تکان میدهد و برعکس میل درونیاش جواب میدهد:« اصلا مهم نیست، خیلی هم فرقی هم نداره که یه تیکه گوهر رو داشته باشی یا نه، به هر حال منحصر به فردی!» بیچارهها! امید داشتند وقتی بزرگتر شوم قلبم شبیه پدرم شود، اما انگاری تا آخر دنیا قلب من شبیه مادرم میماند، آخر مگر قلبِ من بچه قورباغه است که با گذشت زمانی تغییر هویت بدهد و دوزیست شود؟ ـ پسرعمه... ـ جوزف! عادت ندارم با نسبت فامیلی صدا زده بشم، میدونی که که خیلی وقته اینجا نبودم. ـ جوزف، تو که توقع نداری باور کنم که برای رفع دلتنگی از خانواده برگشتی؟ آخه مغلوب احساساتت نیستی! ـ درست حدس زدی، اما دلیلش رو نمیتونم بهت بگم، مطمئن نیستم که گفتنش به تو درست باشه. ـ چون غریبه محسوب میشم؟ صرفِ همین... ـ اصلا، فقط چون مربوط به پدرت میشه، شاید درست نباشه ناگهانی در جریانش قرار بگیری، گرچه اگر من هم نگم، چه بسا بقیه بیخبر نگهت دارن که این هم درست نیست، پس باید بهم قول بدی مسئولیت فهمیدنش رو بپذیری. اخمی بین ابروهایم مینشیند، سری تکان میدهم که میگوید:« پدرت، یعنی داییجان مثل پدره دوم منه، میدونی که قبل از فراموشی و حوادثی که براش رخ داد، هزینهی ثبت نام من رو برای عضویت در انجمن کاوشگران عمر پرداخت کرد، حالا باید لطفش رو به جا بیارم، گوهرِ قلبِ پدرت تحلیل رفته، باید برای پدرت زمرد پیدا کنم، از اونجایی که قلب تو گوهری نداره، باید دست بجنبونم، خصوصاً زمرد که... نایاب تره!
-
پارت هفتاد و هشتم بعدشم دست باوان و گرفتم و به سرعت از مغازه خارج شدم. مونده بودم که به عمو چی باید بگم؟! داشتم سوییچ ماشین و روشن میکردم که باوان با ناباوری گفت: ـ من...من فکر میکردم که اونارو ...اونارو برای من گرفته! نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت داده؟! گفت: ـ نه، اون روزی که اومده بودم حلقمونو تحویل بگیرم، خانوم کمالی عکسشو بهم نشون داده بود! زیر لب زمزمه کردم: حرومزاده. با سرعت از جلو در مغازه ویراژ دادم و رفتیم. تو مسیر از باوان پرسیدم: ـ ببینم، تو مطمئنی که اون گردنبند و تو خونتون ندیدی؟! همینجور که اشک میریخت، سرشو تکون داد. با عصبانیت گفتم: ـ جواب منو بده اونم با همون صدای بغض آلود بلند داد زد و گفت: ـ ندیدم. باید با چشم خودم اون خونه رو میگشتم! اینجوری نمیشد...ازش پرسیدم: ـ کلیدای خونتون دست توئه؟
-
پارت هفتاد و هفتم با لکنت گفت: ـ خو..خوش اومدین! مجبور بودم حرفی نزنم. عینکم گذاشتم بالای سرم و گفتم: ـ خانوم کمالی، سفارشهای عمو آماده شده؟ اومدم اونا رو ببرم. خانوم کمالی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به من و گفت: ـ سفارشات که هفته پیش رسیده بود ولی... با استرس گفتم: ـ ولی چی؟! به باوان نگاه کرد و گفت: ـ هفته پیش به باوان خانوم هم گفتم. آقا آرون گفته بود برای عروسیشون، قراره سوپرایزشون کنه و اونو ازمون گرفت...بهمون هم گفت که با شما هماهنگ کرده. با عصبانیت تمام کف دستام و زدم رو میز و گفتم: ـ بعدشم شما بدون اینکه از من بپرسین، اونارو دادین بهش درسته؟! خانوم کمالی که ترسیده بود، با نگرانی گفت: ـ آخه همیشه همراهتون بود آقا پوریا! من واقعا فکرشو نکرده بودم... نگاش کردم و با همون عصبانیت گفتم: ـ واقعا خاک تو سر ما که بهتون اعتماد کردیم!
-
Saram شروع به دنبال کردن رمان مغلوب | سارام کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: مغلوب نویسنده: سارام | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه رمان: دختربچهای که از دوران کودکی با یک حقیقت پوشیده شده زندگی کرده و وقتی حقیقت رو میفهمه تازه متوجه اتفاقات پیرامون و حقایق پنهان میشه. با سایهی بیجان او زیر نورِ شمعِ کوچک، واهمه از فضای تاریک سرایِ بزرگ به چشم نمیآید. سایهاش هم برای گرم کردن قلب من کافی بود، این مسئله ناعادلانه است، چون من نباید خودم را به او نشان دهم، چرا که وجود من مزاحمت تلقی میشود، چه برای او، چه برای خیلیهای دیگر؛ اصلا چه کسی برایش مهم بود من هستم یا خیر؟ سایهاش با طمأنینه از کنار سرای به سمتی دیگر میلغزد، خدایا! او دارد به سمت پیانو میرود؟ لبخندی که نمیتوانم مهارش کنم با شور رو لبانم نقش میبندد، صدای نوتهای پیانو که بلند میشود، با دست آزادم جلوی دهانم را میگیرم تا جیغی هیجانی از سمت من، دستانش را از حرکت باز ندارد. آخرین بار کِی صدای نواختنش را شنیده بودم؟ شاید همان زمان که اینجا زندگی میکردم. آن هنگام دیر دیر میآمد، از همان اول هم خیلی ناز داشت این عمهزادهی دردانه! صدای پیانو قطع میشود و به خودم میآیم، دامنم را در دست جمع میکنم به خیز بر میدارم به طبقهی دوم، چین و واچینِ دامن در دستانم آنقدر پف داشت که دید درستی نداشتم، تنها پلهها را به رسم عادت یکی دوتا میکردم که ناگهان پایم بین هوا و پله جهید و افتادم. ابتدا صدای پایش آمد و بعد هم صدای خودش که لب زد:« خوبی؟» و من در این فکر بودم که چه طور یک انسان میتواند چنین آوای مطلوبی داشته باشد؟ با اینکه در صدایش ردی از محبت و نگرانی نبود، هیچ برایم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم بود مخاطب او قرار داشتن بود. دامنم را میتکانم و «خوبمی» زیر لب زمزمه میکنم، در حالی که دلم میخواهد شرح احوالِ یک عمر را برایش بازگو کنم، در تعجبم که چگونه تنها به این یک کلمه اکتفا کردم. لحظهای پلک بر میبندد و بعد دوباره همکلامم میشود:« مواظب خودت باش دختردایی... تو تنها دختر این خانوادهای، عزیزی برامون. نمیدانم، مگر نمیگویند هنگام بی خبری از یک عزیز، درد هجر دل آدم را آتش میزند، پس چگونه بعد از این همه سال بی من، خاموش و آرام سر کردهاند؟
-
-
Saram عضو سایت گردید
-
به نام خدا نام رمان: یه مشت گیلاس ژانر: عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده مقدمه: اگر قرار باشه که نشه، خودت رو بکشی هم نمیشه. اگر هم که قرار باشه بشه، دنیا هم بسیج بشن نمیتونن جلوش رو بگیرن. یه وقتهایی هم هست که همه چیز دست به دست داده تا نشه. ولی خب ما انسان ها یه چیزی داریم به اسم "اراده" که کوه رو میتونه جا به جا کنه. قهرمانها همه جا هستن. اونا بین ما آدمهای عادی زندگی میکنن فقط یه تفاوت بزرگ دارن که همون باعث میشه اونا قهرمان بشن اما ما نه! قهرمانها طرز فکرشون متفاوته، اونا فقط به فکر خودشون نیستن، راه ساده و پیش پا افتاده رو دوست ندارن. قهرمانها حاضرن سختی بکشن و فداکاری کنن تا مسیر برای همنوع هاشون هموار بشه. اونها دنبال یه زندگی آروم و بی سر و صدا نیستن. بزرگترین ویژگی این آدمها "از خود گذشتگی" نام داره. خلاصه: همه چیز با یه نگاه شروع شد... نگاهی که اکر کسی میدید حکم زنده به گور شدنمون رو امضا میکرد! اما نگاه تو انقدر رنگ زندگی داشت که نتونم ازش چشم بگیرم. تو روستایی که دور تا دورش تا چشم کار میکنه فقط کوه و درخت و جنگله و خان نعوذبالله جای خدا برای جان و مال و ناموس مردم حکم میکنه؛ کسی حق نداره بیاجازهی خان نفس بکشه. وقتی خان بگه عشق و عاشقی ممنوعه صرف کردن فعل "دوست داشتن" از موهبت الهی تبدیل میشه به مصیبت، به بلا... اینجا "دوستت دارم" خطرناک ترین جملهایه که میتونی به زبون بیاری! اما من از هیچ چیز نمیترسم. مخصوصا وقتی که نگاهم که به چشمهای تو باشه.
-
پارت هشتاد و هشت به اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن لیمویی رنگی که استین های بلند داشت و دامنش کلوش و بلند بود عوض کردم ، به خاطر جنس لَخت پارچه با هر حرکت کوچیکی دامنم به رقص درمیومد . موهام رو باز کردم دورم ریختم بعد تمدید رژم و پوشیدن صندل هام پایین رفتم ، وقتی به پذیرایی رسیدم همه مشغول حرف زدن بودن ، با صدای بلند سلام کردم . حواس همه جلب من شد و جلو رفتم و نازی رو بغل کردم و گفتم : به به عروس خانوم ، خوبی؟ نازی خندید و گفت: مرسی عزیزم چه خوشگل شدی. چشمکی زدم و گفتم : نه به خوشگلی تو . بهراد گفت : اوه اوه کی در نوشابه ها رو جمع کنه ؟! چشمام رو تاب دادم و گفتم : چیه حسودیت شد ؟ خندید و گفت : اره والا ، بعدم خانومم رو انقدر سر پا نگه ندار خسته میشه. دست رو شونه نازی گذاشتم و نشوندمش و گفتم : بشین تا این حسود خان من رو نکشته . بعدش هم به بهراد گفتم : بفرما ، نمیدونستم انقدر زی زی(زن زلیل) هستی؟ همونجور که می خندید شیطون گفت : اره والا من زن زلیلم ، به توی وروجک باید جواب پس بدم ؟ خندیدم و رفتم لپش رو کشیدم و گفتم: نه عشقم تو زی زی بودنتم قشنگه. نازی گفت : اوه صدف صاحب داره ها . خندیدم و گفتم : خب حالا زن و شوهر چه غیرتیم هستن . همه خندیدن و بابا رو به اروین گفت : این دو تا هر موقع با هم باشن همینه ، گیر مکان و زمان هم نیستن. اروین خندید چیزی نگفت ، صندلی کنار بهراد نشستم ، یکم که گذشت ، بابا با اروین گرم صحبت راجع به ساختمان سازی بودن ، که بهراد سرش و نزدیکم کرد و گفت : شنیدم ، دیشب تصادف کردی ، خوبی؟ اروم گفتم : اره یک تصادف کوچیک بود به خیر گذشت . شیطون گفت : میبینم که از فرصت سو استفاده کردی ، به داداشمون (با ابرو اشاره به اروین کرد) زنگ زدی! اخم کردم و گفتم : نخیرم ، خودش تماس گرفت،شما هم مهمونی بودین منم به ناچار بهش گفتم. بهراد نگاهی بهم انداخت که خر خودتی توش موج میزد با حرص نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد.
-
پارت هفتاد و ششم به مغازه نگاه کرد و همین طور با نگاه متعجب گفت: ـ ما...یعنی آرون و من حلقه نامزدیمونو از همینجا گرفتیم. از خانوم کمالی... با گفتن این حرف گوشام سوت کشید. سریع پرسیدم: ـ مطمئنی فقط حلقه بوده؟!! چیز دیگهایی نگرفت؟؟ ـ مثل چی؟؟ یه هوفی کردم و گفتم: ـ پیاده شو! دستشو گرفتم و قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، رو بهش گفتم: ـ یه کلمه چیزی نمیگی! اینقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حرف من نشد. دستشو که تو دستام بود، یکم فشار دادم و گفتم: ـ باوان؟ شنیدی چی گفتم! بعد به خودش اومد و سریع گفت: ـ آره آره! انگار اونم منتظر بود تا ببینه موضوع چیه! هنوزم درست نفهمیده بود که اون آرون عوضی چیکار کرده. رفتیم داخل و خانوم کمالی با دیدن من و باوان کنار هم یهو لبخند رو صورتش خشک شد.
-
ThubfropRhype عضو سایت گردید
-
*** «درسا» - سوگند. یه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و آروم زیر لب گفت: - چی میگی؟ خودکارم رو فشار دادم روی برگه و با عصبانیت گفتم: - برسون دیگه، داری چکار میکنی؟ اومد حرف بزنه که معلم اومد بالا سرمون و گفت: - درسا و سوگند! میشه بگین دقیقاً دارین چکار میکنین؟ خودم رو جمعوجور کردم و شونههام رو بالا انداختم. - هیچی خانم، از سوگند خودکار میخواستم. خودکارم رو گرفت و گفت: - مگه خودکار خودت چه مشکلی داره؟ رسماً خراب کردهبودم. چهرهی مظلومی به خودم گرفتم و لبخند زدم. معلم با خودکارش یه علامت بالای برگهم گذاشت و رفت. یه نگاه به سوگند کردم و بلند شدم، برگه رو تحویل دادم و وسایلم رو جمع کردم. - خانم، من میتونم برم؟ - برگهت رو که تحویل دادی، پس میتونی بری. سریع از کلاس بیرون زدم و توجهی به نگاههای سوگند نکردم. داشتم میرفتم که سوگند هم خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. - درسا، مگه دیوونه شدی؟ چرا اینطوری میکنی؟ دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: - سوگند، تو قرار بود کمک بدی، بعد... . حرفم رو قطع کرد و گفت: - من چرا نباید به تو کمک کنم؟ بهخدا خودمم توش موندهبودم. خیلی سخت طرح کردهبود! - حالا هفتهی دیگه معلوم میشه چند شدی. - میبینیم. من فلسفه رو زیاد بلد نیستم. این معلم هم که درست درس نمیده. پوکر نگاهش کردم و از مدرسه بیرون زدیم. چند قدمی که جلو رفتیم، دیدم سامیار تکیه داده به ماشینش و داره ما رو نگاه میکنه. سوگند: درسا... این اینجا چکار میکنه؟ دستش رو گرفتم و برگشتیم تا از یه مسیر دیگه بریم. - من چه میدونم؟! - تو نمیدونی؟ - نه سوگند نمیدونم. داشتیم میرفتیم که سامیار از پشت خودش رو به ما رسوند و نفسزنان و دستوپاشکسته گفت: - درساخانم... لطفاً چند دقیقه. صدام رو یکم بالا بردم و گفتم: - آقا شما از جون من چی میخوای؟ نگاهم کرد و آروم گفت: - جونت رو نمیخوام، قلبت رو چرا! از حرفش جا خوردم و دوباره به راهم ادامه دادم. کیفم رو گرفت و با چهرهی ملتمسانه گفت: -فقط چند دقیقه بذارین باهاتون صحبت کنم. دیگه نمیتونستم بهش نه بگم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: - الان سر ظهره و هوا هم تقریباً گرمه، پشت تلفن بهم بگو! به ماشینش اشاره کرد و گفت: - میرسونمتون و توی راه با هم حرف میزنیم.
-
یه دلشوره توی دلم افتادهبود که حالم رو شدیداً بد کردهبود. داشتیم میرفتیم که دیدم محمد یهو زد رو ترمز و گفت: - علی اونجا رو! دیدم هانیه توی کوچه با یه پسری درگیر شده. دیگه نفهمیدم چی شد. کیفم رو روی صندلی عقب پرت کردم و ضربالعجلی خودم رو بهشون رسوندم. کسی که مزاحمش شدهبود، مهدی بود؛ همون همکلاسی سابقش توی مؤسسه. من رو دید، سریع جلو اومد و گفت: - علی، جانِ من کاری نکن، خودم درستش میکنم. مهدی: مثلاً میخواد چه غلطی بکنه بچهخوشگل! هانیه رو کمی هل دادم کنار و محکم زدم زیر گوشش که رو زمین افتاد. هانیه داشت گریه میکرد و میگفت: - علی، قَسمت میدم، کاریش نداشته باش! دیگه گوشهام نمیشنید. رفتم بلندش کردم؛ انقدر هم رو کتک زدیم که خون از دماغ و دهن مهدی سرازیر شدهبود. محمد هم هانیه رو گرفتهبود که جلو نیاد. یقهش رو گرفتم و داد زدم: - به قرآن یهبار دیگه، فقط یهبار دیگه دور و بر هانیه ببینمت، میکشمت! با همون حال داغونش، آروم و کمجون گفت: - هان... نی... ه ما... مال منه. با مشت توی دهنش زدم. فریاد زدم: - ببند دهنت رو عوضی! خفهشو، خفهشو! کلی آدم جمع شدهبودند و هیچک.س جرأت نمیکرد جلو بیاد. هانیه که انقدر گریه کردهبود، بیحال رو لبهی جدول نشستهبود. محمد جلو اومد و آروم توی گوشم گفت: - علی کافیه دیگه. الان یکی زنگ میزنه پلیس. هانیه هم حالش خوب نیست. گردش کن بریم. من که هنوز مهدی رو ول نکردهبودم، محکم لباسش رو از یقه پاره کردم، با پا محکم توی شکمش گذاشتم و گفتم: - امروز رو یادت نره! روی آسفالت افتادهبود و داشت سرفه میکرد. منم چون شرایط رو مساعد ندیدم، سریع دست هانیه رو گرفتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هانیه داشت هقهق میکرد و هیچی نمیگفت. دستم داشت یکم خون میاومد و اعصابم بهشدت خرد بود. - محمد، دم یه سوپری وایستا، یه آبی چیزی بگیرم. کنار یه سوپرمارکتی وایستاد. آب رو خرید و به هانیه داد. هانیه همین که یه ذره خورد، تازه تونست کمی حرف بزنه. - علی. - هانیه، هیچی نگو. آب رو بخور. - علی لطفاً. صدام رو بالا بردم و گفتم: هیچی نگو. در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آفتاب داشت توی سرم میخورد. دلم میخواست فقط داد بزنم. از یه پسر آروم، تبدیل شدهبودم به کسی که سرِ دختر دعوا میکنه. عاشقی... پوف. تکیه دادهبودم به ماشین که محمد یه انرژیزا بهم داد و گفت: - داشی هانیه خیلی ترسیده. بهجای آروم کردنش داری داد میزنی. - حال خودم رو نمیبینی، محمد! رفتم و صندلی عقب پیش هانیه نشستم. روش از اونور به سمت پنجره بود و من رو نگاه نمیکرد. قطرهقطره اشکهاش از روی اون گونههای کوچولوش، روی دستهاش میچکیدن. یکمی نزدیکترش شدم و با پشت دستم اشکش رو پاک کردم. گفت: - هنوز دستت داره میلرزه. یکمی خندیدم و گفتم: - من برای تو بدتر از این رو هم تحمل میکنم. فقط از این عصبی شدم که گفتی کاریش نداشته باشم. برگشت و نگام کرد. کمی اشکهاش رو پاک کرد و گفت: - علی من برا خودت گفتم. اون عوضی الان... الان لج میکنه، ممکنه یه جایی یه آسیبی بهت برسونه. بازم اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: - نگران نباش؛ هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. دستم رو گرفت و گفت: - داره خون میاد؛ بریم پانسمانش کنیم. دستم رو برای اولینبار بود که میگرفت. دستهایی که بهشدت یخ کردهبودن. یکمی دستش رو فشار دادم و گفتم: - مهم نیست، پانسمان هم نمیخواد... پانسمان من تویی، هانیه. خب؟ نگاهش رو به نگاه خستهم گره زد و گفت: - خیلی دوستت دارم، خب؟ لبخند زدم. - من بیشتر. از این به بعد خیلی بیشتر مراقب خودت باش، خیلی. - چشم، هرچی شما بگی. - میرسونیمت خونه. رفتم صندلی جلو نشستم و بعدش رفتیم و هانیه رو خونهشون رسوندیم.
-
از کلاس زدم بیرون و خواستم با هانیه پیاده برگردم که گوشیم زنگ خورد. - سلام داشممد، چطوری؟ - سلام گل... کجایی؟ بیام دنبالت؟ - مؤسسهم، میخوام هانیه رو برسونم. - حاجی، کار فوریه. میام دنبالت. - چیزی شده؟ - بهت میگم... همونجا بمون، اومدم. - الو ممد؟ بوق... بوق... بوق. - ای بابا، این چرا قطع کرد؟ رفتم دم در که دیدم هانیه منتظرم، دست به سی*ن*ه وایستاده. - چه عجب، آقا دل کندن و اومدن! - ببخشین عزیزم، معطل شدی. - عیب نداره، بریم. این رو گفت و راه افتاد که صداش زدم. بهسمتم برگشت. - جانم؟ - عشقم، محمد یه کاری براش پیش اومده. زنگ زد گفت نرو جایی، میاد دنبالم. - اتفاقی افتاده؟ - نمیدونم، چیزی به من نگفت. یه پوفی کرد و گفت: - باشه، پس من میرم. رفتم نزدیکترش و آروم کنار گوشش گفتم: - ناراحت نباش دیگه دورت بگردم. بعد از ظهر جبران میکنم. یکمی خودش رو کشید عقب و گفت: - زشته، حداقل برای تو زشته... الانم اشکال نداره من خودم میرم. - مرسی که درک میکنی. خیلی مراقب خودت باش. رسیدی خونه خبر بده. - باشه توام. سریع از پیشم رفت. قشنگ معلوم بود ناراحت شده، ولی خب چارهای نبود. بهنظرم محمد کارش مهمتر بود. توی ایستگاه اتوبوس نشستهبودم که بیاد. بعد از دهدقیقه کنارم رسید و دوتا بوق زد. رفتم سوار شدم، دست دادیم که گفت: - حاجی جنگی باید بریم. - سلام، چی شده؟ نصف عمرم کردی! - هیچی، باید بریم کارخونه. کلی کار ریخته رو سرم، حال نداشتم تنهایی انجام بدم. چشمهام چهارتا شد و محکم تو شکمش زدم و گفتم: - خیلی بیمزهای روانی! من به خاطر تو هانیه رو فرستادم رفت. خندید و گفت: - باور کن، بهت میگفتم قضیه رو، گوش نمیکردی. چپچپ نگاهش کردم و گفتم: - بنداز بریم، سر راه هانیه رو برسونیم خونه... خو خره، حداقل میگفتی، نگهش میداشتم. حرکت کرد و گفت: - رمانتیکبازیها چیه، بچه؟ بذار دوقدم راه بره پاهاش باز بشه. زنگ زدم به هانیه، ولی هرچی بوق خورد، جواب نداد. - محمد، نمیدونم چرا جواب نمیده! - نگران نباش، از همون مسیری که منتهی میشه به خونهشون دارم میرم. حتماً همینجاهاست.
-
- کوفت، زهرمار نخند! برای چی پنجشنبه میخوای امتحان بگیری؟ باید نمرهی کامل رو به من بدی، فهمیدی؟ - یعنی تو الان داری میری امتحان من رو بخونی؟ - نه، خدایی دروغ نگم دارم میرم امتحان زبان مدرسه رو بخونم. - خب برو... مراقب خودتم باش. - چشم، شببخیر جیگول من. گوشی رو گذاشتم کنار، یه آهنگ پلی کردم و کف اتاق دراز کشیدم. داشتم از پنجره ماه رو تماشا میکردم و چیزی جز هانیه تو فکرم نبود. کارم شدهبود هرروز و هرشب فکر کردن به کسی که حالا دیگه عاشقش شدهبودم. نمیدونم، شاید کارم درست بود، شاید هم نه. چشمهام رو بستم و آروم خوابیدم. *** «پنجشنبه صبح؛ مؤسسهی زبانهای خارجه» برگههای امتحانی رو پخش کردم. وقتی به هانیه رسیدم، یه چشمکی بهش زدم و برگه رو بهش دادم. روی صندلی نشستم و گفتم: - بچهها میتونین شروع کنین. داشتم هانیه رو نگاه میکردم و براش ذوق میکردم که دیدم یکی از بچهها کنار میز ایستاد و گفت: - تیچر، من نمیتونم جواب بدم اصلاً، ببخشین. برگه رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم: - چرا عزیزم؟ مشکل چیه؟ یکمی چشمهاش رو مالوند و گفت: - تیچر من دیشب بیمارستان بودم و حال خوبی ندارم، الانم اگر بذارین برم خونه. - چی بگم! باشه. برو با مدیریت هماهنگ کن و نگران امتحانتهم نباش. خوشحال شد و ادامه داد: - حتماً میخونم و دفعهی بعدی امتحان رو عالی میدم. - بسه، لوس نشو دیگه، برو. از کلاس رفت بیرون. منم بلند شدم، یه چرخی بین بچهها زدم. از کنار هانیه که رد میشدم، بوی عطرش باعث میشد دلم تنگ بغل کردنهاش بشه... البته بعل کردنهاش توی خیالاتم، چون توی این چند وقت حتی دست من رو هم نگرفتهبود. همینجوری توی افکار خودم بودم که خودکار یکی از دخترهای کلاس افتاد. خواستم خم بشم بهش بدم که صدای سرفهی هانیه اومد. همونطور که نیمخیز بودم، برگشتم نگاهش کردم، دیدم با چشمهاش الانه كه من رو بخوره! بلند شدم و گفتم: - خانم حواست به خودکارت باشه الکی نیفته. بندهخدا کلی تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت و خودش خودکارش رو برداشت. تقریباً امتحان رو به پایان بود و منم که حسابی غرق در نگاه هانیه شدهبودم، متوجه زمان نبودم. ولی چون آلارم گوشی رو تنظیم کرده بودم، گوشی بهم هشدار داد. سریع به خودم اومدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم: - بچهها زمانتون تموم شد، برگههاتون رو بیارین تحویل بدین. یکییکی تحویل دادن و منم با جمع کردن آخرین برگه که از هانیه بود، همهشون رو داخل کیفم گذاشتم. بچهها همه از کلاس بيرون رفتن و هانیه خواست بره که آروم صداش زدم و گفتم: - خانمخوشگله، نمیخوای یه خستهنباشین به ما بگی؟ چپچپ نگاهم کرد و گفت: - آره ارواح عمهت، چقدرم خسته شدی؟!... آخه این چه سؤالهایی بود طرح کردی؟ خندیدم و روی قیافهی اخموش زوم كردم و گفتم: - امتحان چه آسون چه سخت، من مجبورم نمرهی بالا رو بهت بدم، وگرنه موی داشته توی سرم نمیذاری. - آفرین، همین که فهمیده هستی رو میپسندم. الانم اگه دلت میخواد مدیر جفتمون رو اخراج کنه، بگو تا بمونم. - نه عزیزم، شما برو، منم الان میام.
-
پارت هشتادو هفت توی راه اروین کنار گل فروشی ایستاد و بی هیچ حرفی پیاده شد و بعد یک ربع با یک گلدان زیبا برگشت . _نیاز به زحمت نبود ! نگاهی بهم انداخت و گفت : زحمتی نیست ، دوست ندارم بار اول که جایی میرم دست خالی برم . لبخند زدم و تشکر کردم و به راه افتادیم ، چه قدر این پسر با ادب و جنتلمنه ، اعترافش سخته ولی واقعا هست! به خونه که رسیدیم ریموت رو زدم به اروین گفتم ماشین رو بیاره داخل ، از ماشین که پیاده شدم ماشین بهراد رو دیدم ، پس بهراد و نازی قبل ما رسیدن ، کنار پله ها ایستادم تا اروین رو راهنمایی کنم و اروین بعد پوشیدن کت اسپورت سورمه ای رنگش به سمتم اومد ، تازه فهمیدم نا خواسته با اروین ست شدم ! انصافا جزو پسر های خوشتیپ و خوش قیافه بود ، قد بلند و چهره مردونه اش ادم رو جذب می کرد ، سرم رو نا محسوس تکون دادم و تو ذهنم گفتم ، من چی دارم میگم ، مبارک مامان و باباش! صدای اروین از فکر بیرونم اورد. _اگه زل زدنت تموم شده بریم تو . پوزخند همیشگیش رو لبش خودنمایی کرد ، واقعا این پوزخند من رو به مرز دیوونگی می کشوند ، اخم کردم و گفتم : تو فکر بودم ، به جای خاصی نگاه نمی کردم . با لحن لج درارش گفت : باشه ، اگه فکر کردنتون تموم شد بریم داخل اینجوری از مهمون پزیرایی می کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم ، خودشیفته ای زیر لب نثارش کردم ، که صدای خنده اش نشون از این بود که شنیده ! وقتی رفتیم تو ،از اونجایی که به مامان پیام داده بودم رسیدیم ، مامان و بابا جلوی در منتظرمون بودن ، بعد سلام و احوالپرسی اروین گلدان رو دست مامان داد و گفت : ناقابله . مامان خندید و گفت : مرسی اروین جان ، زحمت کشیدی ، نیاز به این کار ها نبود . اروین هم لبخند زد و گفت : خواهش می کنم ، قابلتون رو نداره . بابا هم تشکر کرد و گفت : بیش از این سرپا نگهتون نداریم ، بفرمایید. بعد هم دستش رو پشت شونه اروین گذاشت و به پذیرایی هدایتش کرد . رو به مامان گفتم : من برم لباس عوض کنم برگردم . مامان لبخند زد و گفت : برو عزیزم.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو که اینقدر نگرانشی چرا نمیری دنبالش؟! با شنیدن صدای راموس در کنار گوشم از جای پریدم و نگاه غمگینم را به او دوختم؛ آنقدر محو رفتن ولیعهد بودم که متوجه راموس نشده بودم. - تو چرا باهاش اینجوری حرف زدی؟! راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند و گفت: - آخی! ناراحت شدی باهاش اینجوری حرف زدم؟! لب به دندان گرفتم و سعی کردم بغضی که از رفتار تند راموس به گلویم نشسته بود را قورت بدهم. - تو چرا اینجوری شدی راموس؟! چرا اینقدر تلخ شدی؟! از چی ناراحتی که اینجوری رفتار میکنی؟! راموس پوزخند تلخی زد. - چیه؟! مثلاً میخواهی بگی نگرانمی؟! با ناراحتی نگاهش کردم؛ منظورش از این حرفها چه بود؟! - این چه حرفیه؟ معلومه که نگرانتم! راموس سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نیستی عزیزم، اگه نگرانم بودی دلم رو نمیشکستی! و پس از گفتن حرفش بیآنکه مهلت گفتن حرفی را به من بدهد دور شد؛ مات و مبهوت به رفتنش خیره ماندم. نمیدانستم از عزیزمی که گفته بود ذوق زده باشم یا از حرف دیگرش گیج! نمیفهمیدم از چه حرف میزد! چرا میگفت دلش را شکستهام؟! مگر من چه کار کرده بودم؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و پشت دستانم را به چشمان خیسم کشیدم؛ لعنتی! من نمیخواستم گریه کنم؛ من حتی برای اسیر شدن خانوادهام هم گریه نکرده بودم، ولی حالا… احساس میکردم گوشهای از قلبم بابت حرفهای راموس به درد آمده و همین اشکم را در آورده بود. کلافه و ناراحت به سمت قسمتی که ولیعهد رفته بود به راه افتادم؛ قصد داشتم بابت رفتار راموس از او عذرخواهی کنم. گرچه که خودم هم کم از او ناراحت نبودم، اما نمیخواستم کینهای بین او و راموس که پسرعمهاش هم به حساب میامد باشد. کمی جلوتر او را دیدم که بر روی تخته سنگی نشسته و بیحواس به پیش رویش خیره شده بود؛ سرفهی مصنوعی کردم تا او را به خودش بیاورم و او با دیدن ناگهانیام نترسد. - ولیعهد؟ ولیعهد سر برگرداند و با دیدنم از جایش برخاست و به سمتم آمد. - بانو لونا تو اینجا چیکار میکنی؟! لحظهای نگاهم را به زیر انداختم. - من… من حرفهای شما و راموس رو شنیدم؛ ازتون به خاطر اون حرفها خیلی معذرت میخوام. میدونید اون بداخلاق نیست، اما نمیدونم از چی ناراحته که داره ناراحتیش رو سر شما خالی میکنه. ولیعهد لبخند محو و لرزانی بر لب نشاند. - شما چرا عذرخواهی میکنی؟! اگر هم کسی قرار باشه عذرخواهی کنه راموسه نه شما؛ گرچه که من از اون هم ناراحت نیستم. با تردید نگاهش کردم؛ واقعاً میگفت یا به خاطر من ناراحتیاش را پنهان میکرد؟! - واقعاً؟! ولیعهد سرش را تکانی داد. - آره واقعاً؛ اون داره به خاطر نجات خواهر من خودش رو به خطر میندازه و من اگر هم بخوام نمیتونم ازش ناراحت باشم، حالا بیا برگردیم تا جفری و دیانا جای ما رو توی چادر نگرفتن. با کمی تعلل پشت سر او به راه افتادم؛ برایم سخت بود که بپذیرم ولیعهد از راموس ناراحت نشده است، اما وقتی که خودش این را میگفت کار دیگری نمیتوانستم بکنم و فقط امیدوار بودم که راست بگوید و از راموس کینه نگرفته باشد.