تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و چهار با بیرون رفتن مادر ایزابلا و خالی شدن سالن از روی صندلی بلند شده و به سوی پنجرهی بلند سالن رفت. جکسون گفته بود که در تمام مدت سعی میکند برای او نامه بفرستد و نامهها را به عنوان نامهی محرمانه پست میکند تا زودتر به دستم برسند. درست مانند آقای چارلز که نامه رسیدن او به پاریس و عکس او را به عنوان نامه محرمانه پست کرده بود و خیلی زود به دست جکسون رسیده بود. چون جکسون در لیون مشغول آرام کردن اوضاع بود، نامهها سریع بین او و دیگران رد و بدل میشد. با فکر کردن به نامهها، دوباره به یاد آقای چارلز افتاده بود. خیلی خوب بود که هیچکس او را نمیشناخت و نمیدانستند که جیزل با او رفت و آمد دارد، اینگونه آقای چارلز در امان بود و میتوانست به زندگی پر از آرامشش ادامه بدهد. اکنون که به او فکر میکرد، دلش خیلی برای او تنگ شده بود. جیزل در سن ملو سعی میکرد یک روز در میان و هنگامی که مجبور نبود گوسفندان را به دشت ببرد، به دیدن او برود و کمی با او صحبت کند اما اکنوت مطمئن بود او خیلی تنها شده است. گرچه آقای چارلز تنهایی را دوست داشت اما آن ساعتهایی که جیزل تنهاییاش را پر میکرد نیز بسیار دوست داشت. همیشه به جیزل میگفت: - من هیچوقت دختری نداشتهام اما همیشه احساس کردم که دارم و او در کنارم است. و اکنون هم پسرش از او دور بود و هم دختری که او را به اندازهی فرزند خود دوست داشت. بازوانش را در آغوش گرفت. ای کاش همهچیز زودتر پایان مییافت و جکسون به خانه بر میگشت. با اینکه هنوز یک روز هم از رفتن او نگذشته بود اما همه جای خالی او را احساس کرده بودند. کتابش را برداشته و به سوی اتاقش رفته بود. یک هفته دانشگاهها را تعطیل کرده بودند و او در این یک هفته هیچکاری نداشت که انجام بدهد و فقط باید یک جوری خودش را سرگرم میکرد. حتی نمیتوانست از خانه خارج شود. هر جا که میخواست برود یک مامور پیدا میشد که به او گیر بدهد و بگوید اجازه خروج از خانه را ندارد. گاهی اوقات پیش میآمد که وقتی میدیدند او از محلهی ثروتمند نشینی خارج میشود با او کاری نداشته و برخورد جدی نمیکردند و فقط یک تذکر کوچک میدادند. تا پاسی از شب در تخت مانده بود و فقط فکر میکرد. دلش نمیخواست تکانی بخورد. به اوضاع خودش و جامعه فکر میکرد و اکنون نیز که جکسون اینجا نبود تا حواس او را پرت کند، دوباره مشغول فکر به خانوادهاش شده بود. تا کنون خطری تهدیدش نکرده بود اما مطمئن بود که هر کسی بیخیال او بشود، برادرش بیخیال او نمیشود. از کودکی به جای اینکه او پناهی برای جیزل باشد فقط باعث ترس و وحشت او شده بود. حتی یکبار هم نشده بود که او با جیزل به درستی سخن بگوید و بخواهد به او کمکی بکند؛ اکنون نیز بیخیال او نمیشد. جیزل مطمئن بود که او به سراغش میآید و هر طور شده سعی میکند او را بازگرداند؛ برای همین بود که خودش را در هر شرایطی آماده میکرد تا بتواند از خود دفاع کند و یا حتی دوباره فرار کند! تنها چیزی که در سن ملو او را دلتنگ میکرد بعد از آقای چارلز، آسمان رنگارنگ دهکده و گوسفندانش بودند. تنها چیزهایی که در آنجا آزادی را از او سلب نکرده بودند. برایش فرق نداشت که یک انسان باشد، تکهای از طبیعت باشد یا حتی یک حیوان که متوجه حرفهای او نمیشد؛ اگر در کنارشان و با حظورشان احساس راحتی میکرد و میتوانست آزاد باشد، او را مقدس میشمرد و برای او احترام قائل میشد. به پهلو روی تخت دراز کشید. پردههاق اتاق را کشیده بود و از بالکن کوچک اتاق میتوانست حیاط پشت خانه را ببیند. دانشگاه به دانشجویانش مبلغ کمی ماهیانه میداد که بتوانند نیازهایشان را برطرف کنند، اما او نیازی به آن نداشت، زیرا تمامی هزینههای خوراک، پوشاک، کتاب و زندگیاش را جکسون به عهده گرفته بود و هنگامی که جیزل با آن مخالفت کرده بود و خواسته بود که سر کار برود، جکسون گفته بود که پدرش این خواسته را داشته و نمیتواند زیر آن بزند و در ضمن به او گوشزو کرده بود که فقط درس بخواند و به فکر این نباشد که بخواهد جبران کند، زیرا او برای جکسون مثل خواهری میماند که تازه پیدا شده باشد. اکنون که نیازی به آن پول نداشت، میتوانست گلهایی بخرد و در حیاط پشتی بکارد. همیشه دوست داشت این کار را انجام بدهد اما مادرش اجازه نمیداد و میگفت: - فقط گلها را خراب میکنی، نیازی نیست تو دست بزنی. امیدوار بود که مادر ایزابلا به او اجازه بدهد. البته که مطمئن نبود. -
و هنوز هم معتقدم ، این چشمایی که هرجایی رو میبینه خیلی بیشتر از قلب و احساسات واسمون دردسر میسازه.. چشم میبینه که دل میخواد..!!
-
با دانش خودتان را مجهز کنید.. من توصیه میکنم به شما جوانانِ عزیز که درس خواندن را جدی بگیرید...! #آسیدعلیخامنهای
-
اما نیومدنِ شما تقصیر من و امثالِ منه! همینقدر ساده اما جدی . . #امام_زمان
-
رقیق شد دل ِ آلوده از گناهم باز . . کمی ز معجزهی چای ِ هیئتش این است
-
تویسختترینمشکلاتهممیشهموفقشد تویگناهآلودترینمکانهاهممیشهپاکموند تویدنیایےکههمهبدشدنمیشهخوببود و... همهاینابهتوبستگےداره، پسقویباشوسبزبمان
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام درخواست نقد برای داستانکم رو دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ -
یکی از موندگارترین هدیههایی که میتونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!
-
مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهار - تندتند بال بزن. آب باید از روشون بچکه. شروع به بال زدن کرد. اولش فکر کرد هیچ فایده ای نخواهد داشت اما میل به بقا و کمک های مادرش باعث شد که به جایی برسه که فهمید دیگه می تونه ادامه بده. - مامان، من دیگه می تونم پرواز کنم. صدای مادر آمد: - آه! سپس متوجه شدم که زیر کتفم سبک شد. به اون سمت نگاه کردم. - مامان! طوفان جسم مادرم رو به بازی گرفت و به اینور و اونور پرت کرد و سپس به سمت زمین پرتاب شد. - مامان! با صداش همه به اون سمت برگشتن. - وای! - پرا جون! - مادرش! رییس کاروان با اینکه خودش حسابی آشفته شده بود گفت: - باید بریم. اگه بیشتر بمونیم ممکن دوباره طوفان بیاد و افراد بیشتری رو از دست بدیم. گلپرک شروع به گریه کرد. - نمی تونید برید. مامانم همین جاها باید افتاده باشه. - ما همه جا رو گشتیم اما خبری از مامانت نبود. -
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سه من گفتم: - ببخشید عمو من خواب مونده بودم. سعی کرد مهربونتر صحبت کنه: - آخه عمو جون! میدونی اگه توی طوفان گیر کنیم چه اتفاقی میافته؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم. واقعا نمیدونستم. از واکنش من خندید. - باشه. بهتر دیگه راه بیفتیم. ماهم بین جمعیت رفتیم و همه به پرواز در اومدیم. مامان به من گفت: - گلپرم! تو هنوز بچهای و تا حالا این راه طولانی رو پرواز نکردی پس ممکن خسته بشی. گفتم نگران نشی. - اگه نتونم چی؟ - میتونی خدا وقتی زمان مهاجرت رو این موقع میذاره به شما توان پرواز طولانی داده. ما همه توی این سن مهاجرت کردیم. با حرف مامان خیالم راحت شد. اما هنوز یک ربع از پروازمون نگذشته بود و قرار بود بعد از نیم ساعت حرکت پناهگاه پیدا کنیم و کمی استراحت کنیم که هوا ابری شد. یکی از همراهانمون به رییس کاروان گفت: - باید به جایی پناه ببریم. - میبینی که اینجا دشت هست. اولین درخت بزرگی که دیدیم در زیر آن پناه میگیریم. اما طوفان مدام بیشتر و بیشتر میشد. پرواز توی این حالت برای من که بچه بودم خیلی سخت بود. یک لحظه احساس کردم که بال هام سنگین شده. - مادر بال هام خیس هست. - گلپرک سعی کن تندتر بال بزنی تا آب از روشون بریزه. تسلیم نشو مامان! اما من داشتم تسلیم میشدم. چیزی نگذشت که بال زدن هام آروم و آروم تر شد و به سمت پایین می رفتم. فهمیدم دیگه طاقت ندارم. فریاد زدم: - مامان! توی همون طوفان نگاه مادرم رو که به سختی بال میزد دیدم. وقتی داشت به سمت زمین میرفتم و با خودم فکر میکردم این آخرین بار هست که نگاهش رو میبینم فریاد کشید: - گلپرک! و خودش رو به سمت من سوق داد. به زیر من رفت و من رو به بالا هول می داد و تند تند بال میزد و میگفت: -
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دو - خوب... وقتی برگردیم میتونید اونها رو ببینید. اما این جواب برای بچهها قانع کننده نبود. هرچی بیشتر مادر سعی میکرد اونها رو راضی کنه اونها بیشتر ناراضی میشدن. - ما تصمیممون رو گرفتیم. نمیایم. مادر نمیدونست چیکار کنه. در همون حال چشمش به مادر بزرگ افتاد که اونها رو نگاه میکرد و میخندید. مادر بزرگ که ناراحتی دخترش رو دید گفت: - نوههای قشنگم! بیان براتون یک قصه تعریف کنم. بچهها با خوشحالی به سمت مادر بزرگ رفتن. او همیشه بهترین قصهها را تعریف میکرد و همه چیز را میدانست. از عقاب و جغدها گرفته تا زندگی موشهای صحرایی، از بارانی که در جنگل به همراه خود سیل آورد تا هجوم ملخها، یا چیزهای زیباتر، مثل امتداد رنگینکمان و گلهای رنگارنگی که جوجهها هیچوقت ندیده بودند. - مادر بزرگ، درباره چی میخوای به من قصه بگی؟ - میخوام قصه اولین مهاجرت خودم رو براتون تعریف کنم. جوجهها سراپا گوش شدن. - حدودا همسن و سال شما بودم که زمان اولین مهاجرت منم رسید. برعکس شما من اصلا ازش ترسی نداشتم. البته ذوقی هم نداشتم. قبول کرده بودم که این قسمتی از زندگی من هست. اما اون شب... راستش خیلی دیر خوابیدم. داشتم به زندگیم بعد از این مهاجرت فکر میکردم. برای همین تا دیر وقت بیدار بودم و دیر خوابیدم. صبح مادرم هرکاری کرد نتونست بیدارم کنه. چندبار صدام زد: - گلپرم! دختر قشنگم! بلند شو وقت رفتنه. اما من اصلا نمیتونستم بیدار بشم. هی صدام میکرد: - گلپر بلند شو. الان همه میرن ما رو تنها میذارن ها. - خوابم میاد. - گلپر هوای زمستون خیلی سرده، برف میاد دفن میشیم. اما من خیلی خوابم میاومد. آخرین جمله مادرم رو شنیدم و چشمهام بسته شد: - گلپر به طوفان و بارون میخوریم ها. بالاخره مادرم تونست من رو بیدار کنه اما خیلی دیر. با ترس خودمون رو به کاروان رسوندیم. پرستوی رییس با حرص به سمت ما اومد. - معلومه شما کجا هستید؟ ما بخاطر شما کاروان رو نیم ساعت نگه داشتیم.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت یک یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، خدای رنگینکمون، خدای آسمون، هیچکس نبود. روزی روزگاری زیر این گنبد کبود لونهای بود روی درخت گردو. توی این لونه چندتا پرستو زندگی میکردن. مامان پرستو بود و سه تا از جوجههاش. مامانبزرگ پرستو هم بود. اسم جوجهها پِپِل، پُپُل و پٰپال بود. که پِپِل و پُپُل پسر بودن و پٰپال دختر بود. داستان از اونجایی شروع شد که مامان پرستو بهشون خبر داد: - به زودی قرار مهاجرت کنیم. پِپِل پرسید: - مهاجرت چیه؟ مامان پرستو به آسمون اشاره کرد. - خورشید رو میبینی چقدر بزرگه. - آره. - میبینی چقدر مهربونه، به ما گرما میده. پِپِل با ذوق گفت: - آره. - خوب این خورشید همیشه برای همه جا مهربون و گرم نیست. گاهی سرد و خشن میشه. گاهی پشت ابرها میره و اون موقع یک عالمه آب از آسمون میاد که میتونه لونههام رو خراب کنه. وقتی خشن میشه دیگه مامان نمیتونه غذا پیدا کنه و هیچجا غذا نیست. پرستوهای کوچولو با ترس به مادرشون نگاه کردند. - نه، نه شما نباید بترسید. چون ما از اینجا میریم. میریم به سرزمینی که خورشید مهربون داشته باشه. جوجهها چند ثانیه خبر رو بالا و پایین کردن بعد پُپُل پرسید: - یعنی ما از اینجا میریم؟ - آره. - هیچوقت هم برنمیگردیم؟! غم توی صدای بچهش رو احساس کرد و سریع گفت: - منظورم این نبود. ما برمیگردیم. - کِی؟! خیلی زود؟! مادر واقعا گیج شده بود. - نه، یکم... یعنی، وقتی شما بچههای بزرگی بشین. بچهها دوباره بهم نگاه کردن. - دوستهامون چی؟! - دوستهایی که پرستو باشن باهم میریم. پپال گفت: - من کلی دوست غیر پرستو دارم. گنجشک، ساره و حتی سنجاب.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کودکانه غم مادر | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم نام داستان: غم مادر نویسنده: آتناملازاده ژانر: غمگین سخن نویسنده: اسماً برای کودکانه، اما برای کودکان نخوانید! تاریخچه: این اولین داستانی بود که من نوشتم.- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
از یاد رفته
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
یغما
-
یاغی
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت سی و شیش - اون یک شاهزادهست. یکم مکث کرد بعد نیمه خنده گفت: - چی؟! - درست شنیدی. - از خاندان قاجاره؟ واقعا با خودش چی فکر کرده! - اون خارجیه! - واه! خارجیه؟ شاهزاده انگلیسی هست؟ - نه، اسواتنی. یکم سکوت کرد بعد گفت: - اسواتنی کجاست؟ - آفریقا. - آفریقا؟! سکوت کردم. اون هم یکم سکوت کرد و بعد گفت: - پولداره؟ - بله. - میدونم، من دختر خودم رو میشناسم. چیزی نگفتم. خوب میشناخت دیگه. - برت نداره اونجا ببره. یکم هول شدم. - نه، نگران نباش. - باشه ببین من میام اما یک مشکلی اینجا هست. - چی؟ - زن پدرت نباشه. یکم گیج شدم و بعد گفتم: - یعنی چی نباشه؟ - توی جلسهای که من میام زن پدرت نباشه. - کجا بره توی شهر غریب آخه؟ با لجبازی گفت: - من نمیدونم، بهرحال الهام نباید باشه. شاخکهام بالا پرید. -
رهایی
-
موش خبرنگار
- 15 پاسخ
-
- 1
-
-
فیلم نگران نباش عزیزم
- امروز
-
آهو تو رمان آهیل
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
رز. شروع به دنبال کردن داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمیخوابیدم — نه چون نمیتوانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشمهایم باز میمانند، نه برای دیدن، که برای حسکردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکافهای دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم میرسند که پیش از آن، جز سکوت نمیشنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمیشود. نه آنکه بسوزاند، نه آنکه برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دستهایم گاهی بیدلیل گرم میشوند. وقتی عصبانی میشدم، هوا دورم لرزش پیدا میکرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمیگذشتند، نمیدیدند و بیاعتنایی نمیکردند. با ترس نگاه میکردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمیدیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» میخواندم. چون حس میکردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، میتوان کوهها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسهی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بیآنکه بدانم چطور، فرمان دادم. و، شرارههای کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بیپدر» صدا میزدند، اکنون از نگاه من پرهیز میکردند. انگار چیزی در چشمهایم پیدا شده بودند که با آن روبهرو میشوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینیهایی که نمیدانستم از کجا میآیند. گاه در خواب، زن را میدیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزهای از نور داشت. گاه مردی بیچهره که دست به خاک میزد و از آن، زخم یا زندگی بیرون میکشید. و گاه... من بودم، روی صخرهای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین میکردم، هر روز، با آتشی که فرمان میدادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی میکرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع ارادهایست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من میآموخت، و من پاسخ میدادم. روزی که با شعلههای کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بیآنکه بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشتهام. آن روز، درست در لحظههایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم میلرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستارهام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند. -
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من، ببر به شهر شعرها و شورها -فروغ فرخزاد