رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. نفسم سنگین و بیوقفه بود. همه چیز در اتاق غرق در سکوت و نور زرد چراغ بود، اما حضورش هنوز سنگینی می‌کرد. هر باری که به چهره‌اش نگاه می‌کردم، حس می‌کردم از دستم خارج می‌شود. چیزی در درونم می‌لرزید، چیزی که نمی‌توانم اسمش را ببرم. – بس است… صدای خودم می لرزید، اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، فشار ذهنی و وسوسه، بدنم را به جلو کشاند. مثل کسی که وسط طوفان می‌خزد، نمی‌دانستم راه بازگشت به کجاست. او لبخند زد، آرام و مرموز، انگار می‌دانست من چه چیزی را از خود پنهان کرده‌ام. اما من نمی‌توانم بمانم. دست‌های روی در اتاق گشت، قلبم تند می‌زد، بیرون تصمیم گرفتم که باید بروم . در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هوای شب مثل سیلی خنک روی صورتم نشست، و هر چه در اتاق بود، حتی وسوسه و گناه، کمی عقب رفت. قدم‌هایم سنگین بود، اما هر قدم، آزادی کوتاه را بیشتر حس می‌کردم. – باید برگردم… صدای خودم آرام بود، اما پر از نگرانی. نه از بیرون، نه از مهتاب، نه حتی از مادر... بلکه از چیزی که در درونم زنده شده بود و نمی‌خواستم دوباره آن را ببینم. چراغ‌های خیابان مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند و باد، صدای همیشگی درختان را با خود آورده بود. نفس نفسی کشیدم و احساس کردم کمی از وزن شب سبک شدم. اما میدانستم، آنچه درونم اتفاق افتاده، هنوز آنجاست. یک چیز شکسته، یک کشاکش پنهان… چیزی که حتی روزها و ماه‌ها بعد هم آرام نمی‌گیرند. و من… من باید راهی پیدا کنم که با این زندگی سنگین، قبل از اینکه دوباره بر آن تأثیر بگذارم.
  3. خیابان سنگین بود. ماشین بیصدا میان مه می‌لغزید، و هر بار که باد از شاخه‌ها گذر می‌کرد، حس می‌کردم انگار چیزی در تاریکی صدایم می‌زند. مهتاب پشت آن در قفل‌شده مانده بود… چشمانش، درست پیش از آن‌که بیرون بیایم، چیزی میان التماس و ناباوری داشت — شبیه همان نگاهی که او همیشه به من می‌کرد، وقتی می‌خواستم بروم. انگار زمانه بود و من دوباره همان پسر بیست ساله‌ای بودم که نمی‌دانست عشق یعنی چه، فقط می‌دانست بدون آن زن نمی‌تواند نفس بکشد. دروغ گفتم، همه چیز را، هیچ پسر برادری در کار نبود. هیچ عشقی میان دو نفرِ ممنوع وجود نداشت، مگر من و او . من فقط داستان را عوض کردم تا مهتاب نترسد، تا نبیند من چه چیزی را درون خودم پنهان کرده ام. چطور می‌توانستم بگویم زنی که حالا در تخت بیمارستان نفس می‌کشد، مادر من است — و تنها زنی که تا ابد دوستش خواهم داشت؟ مهتاب شبیه اوست. نه فقط در چهره، در صدا، در طرز خندیدن، حتی در سکوت‌هایش. وقتی برای اولین بار دیدمش، احساس نکردم عاشق شدم. برگشتم. شاید برای همین با او ازدواج کردم. نه از عشق، بلکه از جای خالیِ او . اما حالا دیگر مهتاب هم می‌فهمد. می‌فهمد چرا وقتی صدایش می‌زنم، گاهی به نام دیگری روی زبانم می‌لغزد. می‌فهمد چرا در آغوشش، چشمانم را می‌بندم تا چهره‌ی دیگری را ببینم. نفس نفسی کشیدم و فرمان را سفت گرفتم. جاده به سمت شمال می‌رفت — همان مسیر همیشگی. خانه مادرم در آنجا بود، زخمی که هیچ‌وقت نمی‌بندد. وقتی رسیدم، چراغ بالا روشن بود و پنجره نیمه‌باز، در را باز کردم. همان بوی کهنه‌ی عطرش... بوی مرگ و وسوسه، پله ها را بالا رفتم. قلبم سنگین بود، اما آشنا. در اتاق نیمه‌باز بود. او روی تخت نشسته بود، با لباسی سپید و لبخندی که خطرناک بود، نامه های در دست داشت. – بالاخره اومدی، آرمان... صداش آرام، اما پر از تمسخر بود. – هنوزم ازش فرار میکنی؟ – از چی؟ – از خودت... از من. نفس کشیدم، اما هوا سنگین بود. – تو نباید همچین چیزهایی بگی، مامان... - "مامان؟" خندید. با صدای آرام، اما پر از زهر. – هنوز نقش بازی میکنی؟ تو که همیشه از این کلمه بیزار بودی. سکوت تمام تنم لرزید. او از جا بلند شد. چشمانش درست مثل نگاه مهتاب بود، وقتی دروغ را حس می‌کرد. – اون دختره... شبیه منه، نه؟ هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم. لبخند زد، آرام و خطرناک. – فکر کردی اگر خودم رو توی اون ببینی، شاید این‌بار بتونی دوستم داشته باشی بدون اینکه گناهکار بشی؟ دستم را بالا بردم، اما صدام بیرون نیامد. – بس کن... – یا شاید فکر کردی اگر با سایه‌م ازدواج کنی، من می‌میرم؟ قدم برداشت. تا نزدیک صورتم آمد. دست سردش روی گونه‌ام نشست. – اشتباه کردی، آرمان. من هنوز اینجام... توی چشمای اون دختر. چشمانم را بستم. بوی تنش مثل گذشته بود. نه عشق بود، نه نفرت — فقط وسوسه‌ای که نمی‌خواست بمیرد. – تو منو دوست داری، آرمان؟ – نمی‌دونم... – پس چرا برگشتی؟ لب‌هاش نزدیک آمدند. فقط چند سانتی‌متر فاصله بود. – چون اون هیچوقت نمی‌تونه من باشه. بغضی در گلویم شکست. – من فقط می‌خواستم تمومش کنم. – عشق تموم نمی‌شه، فقط شکل عوض می‌کنه، دفعه‌ی قبل مادر بودم...ولی دیگه نمیتونم. چیزی درونم فرو ریخت. دستم را کشیدم، اما دیر شده بود. بوسه‌ای کوتاه، سرد، و مرگ‌بار میانمان افتاد — مثل مُهری از گناه. در آینه‌ای پشت سر، دو سایه یکی شدند. و من فهمیدم هیچ دروغی، هیچ ازدواجی، هیچ فاصله‌ای من نمی‌تواند این گناه را از جدا کند. در را به روی مهتاب قفل کردم تا نبیند من به کجا برمی‌گردم. به آغازِ همه‌چیز. به زنی که هنوز در من زنده است.
  4. ساعت از دو گذشته بود. چراغ هنوز روشن بود، اما نورش کم‌رمق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. آرمان مدتی بود حرفی نمی‌زد. فقط کنار پنجره بود و به بیرون نگاه میکرد. مهتاب از روی تخت او را تماشا می‌کرد؛ پشتش سایه انداخته بود و خطوط شانه‌اش در نور نارنجی می‌زدند. مهتاب پرسید: - به چی فکر میکنی؟ آرمان جواب نداد. فقط گفت: - نمی‌تونم صبر کنم. باید برم. مهتاب از جا بلند شد. - الان؟ نصف شب، آرمان… -میدونم. صدایش آرام بود، اما چیزی در لحنش سرد و مصمم به گوش می‌رسید. - اگه صبر کنم شاید دیگه دیر بشه. مهتاب نزدیک رفت. - گفتی حالت بهتر شده، گفتی آروم شده... چی عوض شده؟ آرمان لبخند کجی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر برای پنهان کردن دردها تا اطمینان دارند. - یه حس. انگار یه چیزی بیدار شده. هم توی اون، هم توی من. مهتاب گفت: -بذاری صبح باهم بریم. تنها نرو. اما آرمان نگاهش نکرد. به آرامی رفت سمت کمد، کت چرمی‌اش را بیرون آورد. حرکت‌هایش حساب‌شده بود، مثل کسانی که از قبل تصمیم گرفتند. - آرمان... - فقط یه دیداره، مهتاب. ببینمش، قبل از اینکه اتفاقی بیفته که پشیمون شم. مهتاب جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت. - یه دیدار؟ یا یه بازگشت؟ آرمان سکوت کرد. دستش روی دست او ماند، اما فشاری ندارد. - نمی‌فهمی... چیزها تموم نمی‌شن تا وقتی خودت باهاش روبه‌رو نشی. مهتاب زمزمه کرد: - و اگه اون "چیز" دوباره تو رو ببلعه چی؟ آرمان لحظه‌ای نگاهش کرد. نگاهی خسته و پر از ترس. - شاید همینو میخوام بدونم. بعد، بی‌صدا از کنارش گذشت. مهتاب احساس کرد هوا سرد شد، مثل وقتی که پنجره‌ای به سمت شب باز می‌شود. او صدای خش‌خش کلیدها را شنید. - داری چیکار میکنی؟ - نگران نباش... فقط یه شب طول میکشه. - آرمان، در رو باز بذار. اما صدایی نیامد. تنها صدای فلز بود — صدای بسته شدن قفل. مهتاب دوید سمت در. دستگیره را چرخاند، اما باز نشد. - آرمان! صدایش میان دیوارها گم شد. از پشت در، صدای نفس کشیدن او را شنید. آرام و سنگین. - فقط بخواب، مهتاب. تا صبح برمی‌گردم. قول میدم. سکوت بعد از صدای قدم‌هایش، که در راهرو دور می‌شدند. مهتاب به در تکیه داد. قلبش تند میزد. نور چراغ لرزید.
  5. صدای زنگ تلفن مثل شکستن شیشه در دل تاریکی پیچید. مهتاب از جا نپرید، اما بدنش منقبض شد؛ تصور موجی نامرئی از میان خواب و بیداری‌اش گذشت. آرمان آرام سر بلند کرد، چشمانش هنوز نیمه‌باز و پر از سایه بود. نور چراغ کم‌رمق کنار تخت روی پوستش می‌لغزید، نرم، ولی سنگین مثل رازی که نمی‌خواهد فاش شود. او بی‌آن‌که نگاهش را از تلفن بردارد، گفت: - دیر وقت... اما تلفن باز زنگ زد، مصرانه‌تر، مثل کسی که نمی‌خواهد را تحمل کند. مهتاب به لب‌هایش نگاه کرد، به آن انقباض کوتاه گوشه دهانش، که مثل ردّی از خشم فروخورده بود. آرمان گوشی را برداشت. صدای زنی آمد — صدایی آرام، ولی لرزان، که در میان نفس‌ها گم می‌شد: - آرمان؟ هنوز بیداری؟ مهتاب بی‌اختیار نفسی در سینه‌اش حبس کرد. صدای زن، گرم نبود، اما بی‌روح هم نبود. در آن صدای خسته چیزی از نیاز و التماس پنهان بود. آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد با صدایی گرفته گفت: - گفتم شب تماس نگیر... بهت گفته بودم. - می‌دونم، اما نمی‌تونستم صبر کنم. اون دوباره حالش بد شد… مدام اسمش رو تکرار میکنه. می‌گه نباید باشی رفت. آرمان، تو باید یه کاری بکنی، قبل از اینکه... آرمان میان حرفش پرید: - کافیه، نگاش نکنین. فقط کی بگذار آروم باشه، من خودم تصمیم میگیرم برگردم. مهتاب به خطوط چهره‌اش خیره ماند. آن سکوت‌های کوتاه، تیک خفیف گوشه چشم، بگوش خفیف شانه‌ها… همه چیزهایی بودند که نمی‌خواستند. زن در آن سوی خط هنوز حرف می‌زد، صدایش حالا بغض‌آلود بود: - نمی‌فهمی... اون هنوز فکر می‌کنه اشتباه نکرده است. هنوز باور داره عشقش پاک بوده. هنوز... هنوز اون نامه رو نگه داشته. آرمان به‌ناگاه سرش را پایین انداخت. دندانهایش را به هم فشرد. - دیگه بسّه. صدایش مثل برشی سرد در تاریکی پیچید. بعد، بی‌درنگ تماس را قطع کرد. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود و سنگین آرمان. مهتاب به او نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانست از کجا شروع کند. - کی بود؟ صدایش آرام بود، اما درونش طوفان داشت. آرمان گوشی را پایین گذاشت، لبخندی محو زد، از آن لبخندهایی که بیشتر از درد می‌آیند تا آرامش. - یه آشنا… از بیمارستان. - بیمارستان؟ - مادرم… حالش ناپایدار. یه مدت بود آرومتر بود، ولی دوباره شروع کرد. مهتاب به‌آهستگی گفت: - چی شروع کرده؟ آرمان لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آه کشید. - حرف زدن از گذشته. از چیزی که نباید وجود داشته باشد. از عشقی که نباید به زبون میامد. نور چراغ روی صورتش افتاد و مهتاب دید نگاهش تاریک‌تر از قبل شد. - می‌دونی مهتاب، عشق‌ها مثل بیماری می‌مونن. درمان نمی‌شن، فقط پنهان می‌مونن تا وقتی یه چیز کوچیک دوباره بیدارشون کنه. مهتاب بیصدا گوش میداد. انگار می‌ترسید هر کلمه‌اش، دروازه‌های جدید از حقیقت را باز کند. آرمان ادامه داد: - مادرم عاشق کسی شد که هیچ‌وقت نباید حتی بهش نگاه کند… پسرِ برادرش. از خودش بیست سال کوچیکتر بود. جوون، بی‌پروا، با اون نگاه‌هایی که انگار می‌تونستن قلب هرکسی رو به نگاه بنازن. او لحظه‌ای سکوت کرد، انگار تصویر آن دو نفر هنوز در ذهنش زنده بود. - اون موقع کسی نمی‌فهمید. فقط بعد از مرگ پدرم، همه چیز لو رفت. نامه‌ها، عکس‌ها… و آن حس وحشتناک می‌دانستند که مادرم عاشق یک نفر بوده که باید براش مثل پسر می‌بود. مهتاب حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. نه از قضاوت، بلکه از عمق اندوهی که در صدای آرمان موج می‌زد. - و اون پسر… چی شد؟ آرمان نگاهش را از سقف گرفت، مستقیم در چشمان او خیره شد. - رفت. یا شاید فرار کرد. هیچکس نمی‌دونه. فقط یه بار، سالها بعد، برگشت… برای چند ساعت. اون شب، مادرم دوباره خودش رو برید، درست همونجایی که نامه ها رو پنهون کرده بود. مهتاب لرزید. حس کرد هوا سنگین شده. نور کمرنگ چراغ روی دیوارها مثل اشباح می‌رقصید. او نمی‌دانست باید دلسوزی کند یا بترسد. آرمان ادامه داد، بی‌آن‌که نگاهش را از او بردارد: - می‌دونی مهتاب… اون عشق لعنتی هنوز تموم نشده. چون اون پسر برگشته. همین حالا، همین چند روز پیش. زنگ زد، گفت می‌خواهم مادرم رو ببینه. گفت نمی‌تونه تا ابد گناه رو با خودش بکشه. مهتاب بی‌اختیار گفت: - و تو… چی گفتی؟ آرمان لبخند زد، اما نگاهش بی‌نور شد. - گفتم عشق گناه‌آلود رو نمی‌شه با دیدار پاک کرد. فقط با فراموشی. او از جا بلند شد و سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. بیرون، خیابان خالی بود. چراغ‌ها مثل ستاره‌های خسته چشمک می‌زدند. - گاهی فکر می‌کنم اون عشق هنوز تو خون ماست. تو نگاه من، تو ترس من از نزدیک شدن به کسی… حتی توی تو. مهتاب نفسش را بند آورد. آرمان برگشت، با نگاهی که میان طلب و ترس می‌لرزید. - میفهمی؟ من از عشق می‌ترسم، چون می‌دونم چطور می‌تونه آدم رو ویران کنه. مثل کاری که با مادرم کرد. مهتاب چیزی نگفت. فقط پتو را دور خودش پیچید و به صدای باد گوش داد که حالا از لای پنجره می‌گذشت. در دلش احساس دوگانه‌های می‌جوشید: دلسوزی و هشیاری. او میدانست پشت این آرامش ظاهری، زخمی قدیمی هنوز باز است. آرمان به آرامی گفت: - ببخش که اینو گفتم. نمی‌خواستم سنگینی گذشته‌ای من بیاد سراغ تو. مهتاب سرش را تکان داد. - شاید باید می‌گفتی. چون حالا میفهمم اون سکوتت از چی بود. اون نگاه سنگینت… از ترس نبود، از خاطره بود. برای لحظه‌ای، سکوتی میانشان نشست، نه از سردی، بلکه از درک. اما زیر آن درک، مهتاب حس کرد چیزی خطرناک‌تر جریان دارد — انگار داستان هنوز تمام نشده، تازه شروع شده است. در چشمان آرمان، چیزی از گذشته می‌درخشید. نه فقط درد، بلکه نوعی ادامه. مهتاب حس کرد فردا، شاید صدای آن پسر در زندگی‌شان طنین بیندازد… و عشق ممنوعه‌ای که سال‌ها پیش رفت، دوباره از میان خاک زمان بیرون خواهد رفت. او در دل گفت: - اگر این عشق هنوز زنده است… پس هیچکدوم از ما در امان نیستیم.
  6. مهتاب همان‌طور که به تاریکی نگاه می‌کرد، صدای نفس‌های آرمان را در گوشش می‌شنید. هر نفس، مثل وزش نسیمی آرام، قلبش را می‌لرزاند و در عین حال حس می‌کرد چیزی در درونش محکم شده است. چیزی که نمی‌توانست نامی رویش بگذارد. چشمانش را به سقف دوخت، همان سقف سفید که پیش از این خالی و بی‌روح به نظر می‌رسید، حالا پر از سایه‌ها و نورهایی بود که ذهنش ساخته بود. سایه‌ها، برگرفته از خاطرات، ترس‌ها و امیدهایش بودند. هر باری که چشم می‌بست، انگار هزار راهرو از افکار و نگرانی‌ها جلویش باز می‌شد و هر راهرو به نقطه‌ای ناشناخته ختم می‌شد. او آرام نفس کشید و سعی کرد ذهنش را آرام کند. آرمان هنوز کنار او نشسته بود، اما هیچ حرکتی نمی‌کرد، فقط نگاهش را به او دوخته بود. نگاهش، سنگین مطمئن بود. مثل کسی که هیچ چیزی را از دست نمی دهد. مهتاب، با وجود ترسش، نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد. دقایقی گذشت و سکوت اتاق مثل پرده‌ای ضخیم کشیده شده بود. مهتاب سعی کرد صدای خودش را در بیاورد گفت: - آرمان… فردا کجا می‌خوایم بریم؟ صدایش آرام و کمی لرزان بود، اما او خود را کنترل می‌کرد. آرمان لبخند زد، اما لبخندش چیزی بیشتر از آرامش در خود داشت؛ چیزی که مهتاب هنوز نمی‌توانم بفهمم. - یه جای ساده… میخوایم قدم بزنیم، یه قهوه بخوریم، بدون هیچ عجله‌ای. مهتاب نفسش را فرو داد و لحظه‌ای چشمانش را بست. صدای قلبش مثل طبل در گوشش می‌پیچید. قدم زدن، در خیابان بودن، تماشای مردم… اما همزمان چیزی در درونش می‌گفت - آگاه باش. چیزی این وسط درست نیست. او دوباره به آرمان نگاه کرد و چیزی نگفت. فقط دستش را روی پتو جمع کرد و سعی کرد خود را آرام کند. آرمان خم شد و شانه‌هایش را لمس کرد، حرکتی ساده اما پر از معنی. مهتاب حس کرد گرمای بدنش مثل موجی آرام، تمام وجودش را پوشانده است. و در همان حال، ذهنش دوباره به هزار موضوع پیچیده فرو رفت: آیا این امنیت است؟ یا فقط حصاری است که آرمان دور او کشیده؟ ساعت‌ها گذشت، اما مهتاب خوابش نبرد. چشمهایش به آرامی سنگین میشد، اما ذهنش درگیر بود. هر فکر، هر خاطره، هر نظر، مثل موجی به ذهنش حمله می‌کرد. او لحظه‌های خودش را در گذشته دید، در مدرسه، در جمع دوستانش، در خنده‌های ساده و بی‌آلایش. یادش آمد که چه کسی بوده، پیش از این که آرمان وارد زندگی‌اش شود، و حس کرد آن مهربانی و آزادی چقدر برایش مهم بود. نفسش را کشید و پتو را کمی محکم‌تر به خود چسباند. می‌خواست مطمئن شود که هنوز چیزی از خودش باقی مانده است، چیزی که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را کنترل کند. در همین حال، آرمان آرام بلند شد و چراغ کوچک کنار تخت را روشن کرد. نور ملایم اتاق را پر کرد و سایه ها کمی نرم شدند. او لبخندی زد و گفت: - می خوای یه چیزی بخوریم؟ یه چای یا شیر گرم؟ مهتاب فقط سرش را تکان داد و حس کرد این حرکت ساده، در عین حال آرامش‌بخش بود، چیزی در ذهنش پررنگ‌تر شد: حس مراقبت یا کنترل؟ نمی توانست تشخیص دهد. آرمان کمی عقب نشست و گفت: - می‌دونم این روزها سخته، اما من کنارتم. مهتاب نفسی کشید، اما در همان نفس، حس کرد از عصبانیت و زیر پوستش جریان دارد. او آهسته گفت: - آرمان… من… می‌خواهم فقط خودم باشم. نه کسی که همیشه کسی مراقبش باشه. آرمان سرش را کمی کج کرد، اما چیزی نگفت. فقط لبخندی زد که این بار مهتاب حس کرد کمی نرم‌تر است، اما هنوز چیزی در پس آن وجود دارد که نمی‌دانست چیست. مهتاب به دیوار نگاه کرد و تصویر خود را در نور ضعیف دید. تصویری که نه کامل بود، نه دست‌خوش کنترل کسی. او حس کرد اگر فقط یک قدم بردارد، حتی یک کوچک، دوباره خودش را پیدا می‌کند. شب، در سکوت ادامه داشت. صدای نفس‌ها، صدای تیک‌تیک ساعت، و صدای قلب مهتاب در هم می‌آمیختند. او پلک‌هایش را بست و تصمیم گرفت: فردا، وقتی با آرمان بیرون می‌رود، هر لحظه را زیر نظر خواهد داشت. نه برای دشمنی، بلکه برای خودش. برای اینکه دوباره خودش باشد، نفس بکشد، و حس کند که هنوز آزادی در دستانش است. ساعتی بعد، مهتاب آرام گرفت. نه این که خوابیده باشد، بلکه ذهنش کمی شفاف‌تر شد، خطوط هزارتویی افکارش کمی واضح‌تر شدند. او حس کرد آماده است، برای فردایی آماده است که شاید اولین قدم واقعی برای آزادی و خود بودن باشد. آرمان دوباره کنار او دراز کشید و دستش را روی پتو گذاشت. مهتاب حس کرد لمس او هم آرامش‌بخش است، هم خطرناک است. اما این بار، او خود را آماده کرد تا این مرزها را کند، و نه فقط از دیگران، بلکه از خودش. و اتاق تاریکی، با تمام سایه‌هایش، حالا نه تهدید بود، نه آس کامل. بلکه مکانی برای شروع مبارزه‌ای درونی، مبارزه‌ای برای بازپس‌گیری و نفس کشیدن آزادانه بود، حتی در کنار کسی که همه چیز را می‌خواست کنترل کند.
  7. سقف سفید اتاق مثل برگه‌ای خالی بالای سر مهتاب کشیده شده بود، اما ذهنش پر از هزارتو بود. پلک‌هایش سنگین می‌شد، اما خواب نمی‌آمد. هر بار که چشمانش را می‌بست، تصویر نگاه‌های آرمان مثل سایه‌ای دوباره به ذهنش هجوم می‌آورد. صدای آرام باز شدن در، او را از خیال بیرون کشید. آرمان وارد شد، در سکوت. پتو را کمی روی او کشید و در کنارش نشست. نفس‌های عمیقش به گوش مهتاب رسید. - خوابت نمی‌بره؟ مهتاب چشمانش را بست، وانمود کرد خواب است. اما آرمان خم شد، گونه‌اش را لمس کرد. - می‌دونم بیداری. مهتاب به ناچار نگاهش را باز کرد. لبخند آرمان نرم بود، اما آن برق در چشم‌هایش مثل قفلی روی نگاه مهتاب افتاد. - می‌خوام مطمئن بشم همیشه احساس امنیت می‌کنی. برای همین کنارتم. مهتاب چیزی نگفت. در دلش تردیدی تیز می‌خزید. امنیت… یا حصار؟ دقایقی گذشت. آرمان همان‌طور که به او خیره مانده بود، گفت: - فردا می‌خوام با هم بیرون بریم. فقط من و تو. هیچ‌کس دیگه. مهتاب نفسش را آرام بیرون داد. شاید فرصتی بود برای دیدن خیابان، هوا، مردم… اما همزمان، می‌دانست این هم بخشی از بازی آرمان است. او آهسته گفت - باشه. آرمان لبخندی کوتاه زد، مثل کسی که از پیروزی کوچک خودش مطمئن شده باشد. بعد چراغ را خاموش کرد و در تاریکی کنار او دراز کشید. مهتاب با چشمان باز به تاریکی نگاه می‌کرد. صدای قلبش بلندتر از سکوت اتاق بود. در ذهنش جرقه‌ای روشن شد: باید راهی پیدا کند. نه فقط برای نفس کشیدن… برای اینکه دوباره خودش باشد.
  8. صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه می‌کرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشه‌ی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس می‌داد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانه‌ی ساده‌ای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر می‌رسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد می‌کرد، انگار هر حرکتش زیر ذره‌بین است. - امروز بیرون نمی‌ری، درست؟ مهتاب لحظه‌ای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - می‌خوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانه‌ای از نارضایتی در چشم‌هایش داشت، اما چیزی نگفت. حس می‌کرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمه‌ای که مهتاب می‌خورد، آرمان با دقت نگاه می‌کرد. حتی حرکات او کوچک‌ترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان می‌داد، و نگاهش مثل وزنه‌ای سنگین روی شانه‌های مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - می‌خوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکت‌ها رو همونطوری که می‌گم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شده‌ای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کم‌کم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد می‌کرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگ‌های خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچک‌تر می‌شوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر می‌خوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعله‌ی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمی‌توانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعله‌ها سایه‌هایش را روی دیوار کشیدند؛ سایه‌ای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانه‌های مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمی‌توانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جمله‌ی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمی‌دانست تا کجا می‌تواند با این فشار زندگی کند، اما نمی‌توانست مخالفت کند. هر نفسش را حس می‌کرد، اما حس می‌کرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگ‌تر می‌شوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.
  9. °•○● پارت صد و بیست و پنج جرقه‌ای در سرم روشن شد و به آنی، متوجه شدم ماجرا از چه قرار است. چادرم را محکم در مشت فشردم و سریع از پله‌ها بالا رفتم. همین‌که رسیدم، در خانه‌ی طبقه‌ی بالا کوبیده شد. خشمم را در مشت‌هایم ریختم و در را کوبیدم. - بیا بیرون، می‌دونم همه این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه، بیا بیرون! بالاخره در باز شد. سمیه پشت در پناه گرفته بود. چانه‌اش را بالا داد و با تته‌پته گفت: - چته تو؟ جنی شدی؟! در را هُل دادم و وارد خانه‌اش شدم. می‌دانستم شوهرش این ساعت از روز خانه نیست، پس با خیال راحت، در را پشت سرم بستم و فریاد زدم: - چرا این کارو کردی؟ من چی کارت کرده بودم؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودم که رفتی پیش شاپوری اون حرفا رو زدی؟ با وحشت عقب رفت، دست‌های لرزانش را برای دفاع از خودش بالا آورد و گفت: - جلو نیا! به خدا اگه جلو بیای، زنگ می‌زنم به پلیس. قدم بلندی برداشتم، شانه‌هایش را گرفتم و تکان دادم: - با توام سمیه! چی بهت رسید؟ با رفتن من از این ساختمون، چی بهت می‌رسید؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟ سر گندم؟ هان؟! جواب بده عوضی! با جیغ آخرم، سمیه زیر گریه زد. شبیه کودک دبستانی در مقابلم اشک می‌ریخت، شبیه یک تمساح واقعی. - ترسیدم... ترسیدم... خسرو رو از راه به در کنی. همش اصرار داشت دعوتت کنم بیای خونه‌مون، دربارت سوال می‌پرسید، من... من فقط زندگیمو نجات دادم. با چشم‌های گشاد به زن جوانی که مقابلم روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت، نگاه کردم. سرم را تکان دادم و با ناباوری نامش را صدا زدم: - سمیه! سرش را بلند کرد، با نفرتی که قبلا جایی ندیده بودمش، نگاهم می‌کرد. مقابلش نشستم، در چشم‌هایش که مژه‌های خیس و فر خورده رویشان سایه انداخته بود زل زدم و گفتم: - منو بیرون کردی، با بقیه زنای ساختمون می‌خوای چی‌کار کنی؟ با زنایی که توی خیابون می‌بینه چی کار می‌کنی؟ چی کار می‌تونی بکنی؟ گوشه چشمش پرید. بلند شدم و در را باز کردم، باید می‌رفتم. خانه‌ای داشتم که باید تخلیه‌اش می‌کردم. قبل از بستن در، زمزمه کردم: - دلم برات می‌سوزه.
  10. °•○● پارت صد و بیست و چهار اجازه دادم امیرعلی برای تاکسی دست تکان بدهد، کرایه‌ام را بپردازد و کنار خیابان بایستد تا ماشین از مقابل چشمش ناپدید شود. نه اینکه نتوانم تاکسی بگیرم یا پولی در کیف نداشته باشم؛ من تصمیم گرفتم محبت او را بپذیرم و از آن لذت ببرم. وقتی به خانه رسیدم که حداقل یک میلیون بار گفتگویم با امیرعلی را مرور کرده بودم؛ این کار باعث شد صعود از پله‌های ساختمان آزارم ندهد، نه اندازه قبل. گوجه‌های فسقلی را از یخچال بیرون آوردم و به گونه‌های ملتهبم چسباندم، غرق در ذوق زنانه‌ی خودم بودم که در خانه به صدا درآمد. - کیه؟ بدون آنکه متوجهش باشم، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. با شنیدن صدای صاحب‌خانه، نفس عمیقی کشیدم. - شاپوری هستم خانم. چادرم را تکاندم و روی سرم انداختم. با یک حساب سرانگشتی، متوجه شدم هنوز تا پرداخت اجاره فرصت دارم. خدا را شکر کردم و با کنجکاوی، در را باز کردم. - سلام آقای شاپوری، خانواده خوب هستن؟ خیر باشه. شاپوری به کفش‌هایش نگاه می‌کرد و بین ریش‌های بلندش دست کشید. سیمایش از بالا آمدن آن‌همه پله، سرخ بود. بالاخره گفت: - اومدم ازتون خواهش کنم که خونه رو تا پایان هفته خالی کنید و کلید رو تحویل بدید. انگار کسی در گوشم زد! شانه‌هایم افتاد و گفتم: - مشکلی پیش اومده آقای شاپوری؟ خطایی از من سر زده؟ من که ماه به ماه، اجاره رو سروقت پرداخت کردم. مزاحمتی هم برای کسی نداشتم. شاپوری دستش را بالا برد و موهای پرپشتش را خاراند، برای لحظه‌ای، حلقه خیسِ عرق زیربغلش حواسم را پرت کرد. برای اولین بار مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد، نگاهی خشمگین که باعث شد به دستگیره چنگ بزنم. - تظاهر کافیه خانم، همه می‌دونن شوهرتون شما رو طلاق داده، حالا به چه دلیلی؟ الله اعلم. بهتره با زبون خوش جمع کنید و از این محل برین، قبل از اینکه سر زبونا بیوفتید. آنچه که می‌ترسیدم، اتفاق افتاده بود. چند لحظه با استیصال، مات صاحب‌خانه شدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم: - یک هفته خیلی کمه، لااقل مهلت بدید یه خونه دیگه پیدا... وسط حرفم پرید و غرید: - حتما می‌خوای به اونا هم دروغ بگی! ببین خانمِ به ظاهر محترم، من نمی‌دونم چه خطایی کردی که شوهرت نتونسته تحملت کنه، ولی اجازه نمیدم ساختمون منو به فساد بکشی! حرف آخرم همینه، یک هفته، تمام. پشت به من کرد، نرده را گرفت و رفت. ناباور زمزمه کردم: - ولی این من بود که درخواست طلاق دادم. کسی نبود که حرفم را بشنود. به چهارچوب در تکیه دادم و ناگهان، صدای پایی از طبقه بالا توجهم را جلب کرد.
  11. پارت بیستم چشمان آتشین مارکوس را که می‌بیند، برای لحظه‌ای قلبش می‌ایستد. مردمک چشمانش گشاد می‌شود و وحشت‌زده به آن دو گوی سوزان خیره می‌شود. مارکوس قبل از آن که در چشمانش غرق شود رهایش می‌کند، تکلیف او مشخص بود، با یک نگاه به چشمانش مسخ شده بود. مارکوس چند قدم عقب می‌رود و به هر دو نگاه می‌کند، گونتر جلو می‌آید و زیر گوشش پچ می‌زند: - دوستش رو حذف کنیم؟ نگاهش را معطوف رزا می‌کند، تمام لحظاتی که نزدیک دوستش بود با ابروانی در هم به او زل زده بود، اکنون هم همینطور؛ او هم چون گونتر آرام لب می‌زند: - نه، الان وقتش نیست! به سمت درب سالن برمی‌گردد و با صدایی بلند توماس را فرا می‌خواند، بلافاصله تو ماس وارد اتاق می‌شود؛ مارکوس به رزا اشاره کرده و می‌گوید: - بگو برای امشب آماده‌اش کنن. توماس اطاعت کرده و به همراه دخترها از سالن خارج میشه. بعد از رفتن اونها، گونتر روبروی مارکوس می‌ایستد، به خودش اشاره می‌کند و میگوید: - من هم میام. مارکوس به سمت صندلی‌اش میرود، روی صندلی نشسته پا روی پا می‌اندازد. - کجا میای؟ گونتر به سمت او قدم برمی‌دارد: - همونجایی که تو می‌خوای بری. - می‌خوام با رزا تنها برم‌.
  12. پارت نوزدهم توماس را عقب می‌راند و خود درب را پشت سرش می‌بندد. فردا صبح خواب را کنار می‌گذارد و آنها را به اتاق ملاقات‌های خصوصی‌اش فرا می‌خواند. گونتر نیز خود را به آنجا می‌رساند، هر دو سر به زیر و با قدم‌هایی کوتاه وارد اتاق می‌شوند و رو‌به‌روی او می‌ایستند. گونتر هم چون یک محافظ بالای‌ سر مارکوس می‌ایستد. او همیشه با این کارهایش به مارکوس حس امنیت را القا می‌کرد. از جای بلند می‌شود و دور آنها قدمی می‌زند‌، سپس مقابلشان می‌ایستد؛ می‌خواست خودش آن روح پاک را تشخیص دهد. دور رزا می‌چرخد و وارسی‌اش می‌کند. احساس می‌کرد او را تماما سفید در نهایت مقابلش می‌ایستد، رزا هم آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشمان او نگاه می‌کند. دل و جرعتش برای مارکوس ستودنی بود، حتی خیلی از خوناشام‌ها توان نگاه کردن به چشمان شعله‌ور او را نداشتند! احساس می‌کرد چشمانش راهی دارد بی‌انتها! بیشتر که به آن نگاه می‌کند احساس می‌کند آن دو تیله‌ی سبز می‌توانند سخن بگویند! حالات چشمانش مدام در حال تغییر بود و شاید خود او نیز بی‌خبر بود. این حالت بی‌قرار چشم را در یک خوناشام کودک می‌شد یافت. گمان می‌برد باید روح پاکش باشد که قصد به حرف آمدن دارد. خود را از آن دایره ارتباطی گنگ و مبهم بیرون می‌کشد و به سمت دوروتی می‌رود. چرخی دورش می‌زند. احساس می‌کرد او را سرخ می‌بیند، مقابلش که می‌ایستد سرش را بلند نمی‌کند؛ با دو انگشت سرش را بلند می‌کند، با مکث نگاهش را بالا می‌‌آورد.
  13. پارت هجدهم احساس می‌کرد به دنیای کتابخانه‌ی مادرش پا گذاشته است. نگاهی به دوروتی می‌اندازد، دوست عزیزش به خاطر او دچار این دردسر شده بود. هنوز برایش معمایی است که چرا دوروتی صدایش را می‌شنید اما او را نمی‌دید! اتاق تاریکی بود، همه چیز قدیمی و زوار در رفته به نظر می‌رسید. مجلس صبح دوباره در نظرش زنده می‌شود. مردی بلند بالا با شنلی سیاه تکیه زده بر تختی سنگی... قابی هزار بار خوفناک و دو هزار بار جذاب! در این فکرها بود که صدای دوروتی او را از فکر بیرون کشاند: - قراره باهامون چیکار کنن؟ رزا که هنوز حواسش درست سر جا نیامده بود " نمیدونم" ی زیر لب زمزمه می‌کند، اما در واقع تقریبا می‌دانست که چه سرنوشتی روبرویشان قرار دارد. نمی‌خواست دوروتی را بترساند. هوا تاریک شده بود و تازه زندگی در کاخ شروع شده بود اما آن دو سخت خسته بودند. درب اتاق با صدای جیر جیر باز می‌شود و قامتی شنل پوش با شمعی در دست در قاب در نمایان می‌شود اما آن‌ها آنقدر خسته‌اند که تکان هم نمی‌خورند. مارکوس متعجب به آن دو نگاه می‌کند. توماس که تازه رسیده بود می‌گوید: - عالیجناب چرا اینجا ایستادید؟ مارکوس به سمت او برمی‌گردد و با صدایی آرام و پچ پچ وار لب می‌زند: - باشه برای بعد توماس!
  14. پارت صد و نود چهارم با ذوق غیر قابل وصفی پا برهنه دوید سمت منو فرهاد و جفتمون و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن اما زیر لب فقط خداروشکر می‌کرد...بعدش فرهاد خودشو کشید کنار تا مادرم حسرت بیست و خوردی سال ندیدن منو از دلش دربیاره! صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ عین پدرت شدی پسرم! حتی لباس پوشیدنتم شبیهش شده...خدا فرهاد و ازم گرفت اما بجاش دوتا فرهاد دیگه بهم هدیه داد...بذار یه دل سیر بغلت کنم و بوت کنم...دست مادربزرگت بشکنه که اون روز با وجود اون همه گریه کردنت، نذاشت حتی بهت دست بزنم تا آرومت کنم. حرفاش باعث شد منم اشکم دربیاد! خیلی زن با احساسی بود دقیقا عین مامان ارمغان و حتی میتونم بگم که احساساتی تر...بالاخره از شوک درومدم و اشکشو پاک کردم...زبونم که انگار بهم منگنه شده بود و باز کردم و گفتم: ـ توروخدا اینجوری گریه نکنین! بازم با احساس بیشتر گفت: ـ قربون صدات بشم من پسرم! مشخصه که زیر دست ارمغان بزرگ شدی، خدا حفظش کنه... موهای فرفریش که از روسری زده بود بیرون و پخش و پلا شده بود و گذاشتم پشت گوشش و دستشو بوسیدم و گفتم: ـ دقیقا شبیه تصورات من بودی! یهو قلبش و گرفت و داشت غش می‌کرد که همزمان فرهاد و آقا امیر هم اومدن سمتش و محکم گرفتیمش تو بغلمون...فرهاد گفت: ـ خب بسته دیگه! اینقدر احساساتی نکن وضعیتو! مادرم قلبش تحمل نمی‌کنه! به اندازه کافی وضعیت پر از حس و درام هست! دقیقا شخصیتش شبیه ملودی بود! حتی تو این موقعیت هم می‌تونست بقیه رو بخندونه...با ماساژ های دستش توسط امیر و تینا، مامانم به خودش اومد...آقا امیر گفت: ـ بهتره بریم بالا بشینیم! یکم یلدا به خودش بیاد! بفرمایید داخل...
  15. پارت صد و نود و سوم بعد انگشت آخرمو بردم سمتش و گفتم: ـ پس بهم قول دادیم! صورتم و بوسید و انگشتش و تو انگشتم گره زد و گفت: ـ قول مردونه! ملودی همین لحظه گفت: ـ میشه بریم داخل؟! خیلی دلم میخواد مادر واقعیتونو ببینم! بابا لبخندی زد و رفت آیفون زد و بدون هیچ صدایی در باز شد. به قیافه کوروش نگاه کردم، از نفس های بلندش متوجه بودم که چقدر استرس داره! رفتم نزدیکش و همینجور که مسیر حیاط و طی می‌کردیم، گفتم: ـ هیجان داری؟! نگام کرد و گفت: ـ خیلی معلومه؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ آره اما خب طبیعیه دیگه! همین لحظه در هال باز شد و مامان سراسیمه و با گریه اومد رو تراس...اون لحظه قیافه مامان دیدنی بود و تو صورتش حس اون انتظاری که بالاخره به نتیجه رسیده، حس می‌شد! بابا با خوشحالی رو بهش گفت: ـ جفت بچهات بالاخره اینجان یلدا! بالاخره اومدن پیشت! مامان با شادی و بدون دمپایی از پله‌ها اومد پایین و منو کوروش و با تموم قدرتش تو آغوشش فشرد و جفتمون و غرق در بوسه کرد...بعدش من رو بهش گفتم: ـ من حالا میرم کنار تا با کوروشی که به زور از بغلت گرفتن، بیشتر آشنا بشی! ( کوروش ) موقع وارد شدن به خونه مادر واقعیم وجودم از استرس پُر شده بود! کف دستام عرق کرده بود و قلبم داشت از سینه‌ام میزد بیرون...وقتی از در خونه با اون هیجان اومد بیرون و دیدنش انگار نیمی از وجودم آروم شد...عجیب بود اما این چهره برام خیلی آشنا میومد! مثل دژاوو...مثل یه صحنه‌ایی که انگار قبلا زندگیش کردم...
  16. پارت صد و نود و دوم خندیدم و گفتم: ـ داشتم میگفتم با این حالت زیادی خشک بودنت هیچکی گردنت نمیگیره! حیف قیافه من که رو صورت توعه! با این حرف من همه شروع کردیم به خندیدن! فهمیدم که جنبه کوروش هم بالاست و میشه باهاش شوخی کرد...بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدیم دم در خونه و وقتی از ماشین پیاده شدیم، بابا رو به منو کوروش گفت: ـ خب بچها شما دوتا جفتتون باهم برید داخل تا یلدا از صمیم قلبش خوشحال بشه! بعدش سریع من گفتم: ـ بابا قبلش من یه شرطی دارم! بابا بهم نگاهی کرد و با خنده گفت: ـ اگه واسه من شرط نمیذاشتی، تعجب می‌کردم کره خر! بگو... با بغض گفتم: ـ بهم قول بده، که منو مامان و هیچوقت تو زندگیم ول نمی‌کنی و نمیری! مهم نیست حقیقت چیه! مهم اینه که تو همیشه بابای من بودی و میمونی! من مردونگی و معرفت و حتی زندگی درست رو از تو یاد گرفتم...ولی من.. بابا با اینکه با حرفای من خیلی ذوق زده شد اما با ناراحتی گفت: ـ فرهاد یادته همیشه بلندپرواز بودی و از آرزوهات میگفتی! اونا تو سرنوشتت بوده و برات مقدر شده چون تو مال این زندگی نیستی پسرم! اون زندگی که همیشه میخواستی و حقته توی تهران منتظر... اشکم ریخت و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ من بدون تو اون زندگیو نمی‌خوام بابا! حتی اگه مامانم عاشق تو نباشه، من خیلی دوستت دارم... بابا اشک ریخت و منو محکم گرفت تو بغلش و گفت: ـ قسم خوردی که این لحظه هم اشک منو دربیاری نه؟؟ چی بهت بگم من پسرم! اگه بدونی که من از همون لحظه که گرفتمت تو بغلم تا به همین الان چقدر دوستت دارم!
  17. پارت سی و یکم با ناخناش چنگی به دستم زد که باعث عصبانیتم شد! به زور بغلش کردم و گذاشتمش رو کولم و هر چقدر تقلا می‌کرد تا بذارمش پایین، اصلا بهش گوش ندادم...اینقدر داد و بیداد می‌کرد که می‌ترسیدم یکی بشنوه و بره به ویچر خبر بده! بنابراین مجبورم با اتر بیهوشش کردم و گذاشتمش رو ادیل و با شنل نامرئی که روی سرش کشیدم به راهم ادامه دادم...این دختر باید پیش من میموند! خیلی ناراحت شدم از اینکه اینقدر واکنش بدی بهم نشون داد اما حق باهاش بود و یجورایی برای اینکه از اون قلعه بکشونمش بیرون، باهاش بازی کرده بودم ولی ته دلم، اصلا دوست نداشتم که اینقدر ازم ناراحت و متنفر بشه...باید احساسش و نسبت به خودم از بین می‌بردم و بهش یاد میدادم که تو این دنیا فقط ظلم و ستم و ناامیدی و چیزایی که پدرش بهش یاد داد، نیستن و حس های خیلی قشنگ هم وجود دارند و باید بهشون توجه کنه. ( ویچر‌ ) وقتی والت وارد اتاقم شد تا غذامو بیاره با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مگه تو جسیکا رو نبردی تو شهر بگردونی؟! والت هم متعجب تر از من بهم خیره شد و سینی رو گذاشت رو زمین و گفت: ـ نه سرورم؛ کسی به من چیزی نگفت! با عصبانیت سینی غذا رو از رو میز پرت کردم پایین و راه افتادم سمت اتاق جسیکا و به نگهبان دستور دادم تا در اتاقشو باز کنه! وقتی در باز شد و رفتم داخل، دیدم که پنجره اتاقش بازه و جسیکا تو اتاقش نیست...داشتم دیوونه می‌شدم! یعنی این دختر سرخود کجا رفته بود! یقه والت و که پشت سرم وایستاده بود و با عصبانیت گرفتم و گفتم: ـ دخترم و پیداش کن! وای به حالتون اگه یه مو از سرش کم بشه! والت با ترس گفت: ـ نه سرورم نگران نباشین اما پرنسس قدرت چندانی هم ندارن، چطور تونستن از اینجا بیرون برن؟!
  18. درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام می‌شه ...
  19. درود نهایتا تا تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۴، انجام می‌شه
  20. خسته و نفس‌نفس‌زنان تخت را به در رساندم،‌ این تخت هم تنها می‌توانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات می‌دادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیره‌ی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل می‌داد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خون‌آشام‌ها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز می‌کنن. مرد خون‌آشام‌ از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس می‌زدم و تمام تنم از وحشت می‌لرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید می‌توانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما می‌رسید هیچ‌کاری از ما برنمی‌آمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میله‌های خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خون‌آشام‌ها شدن آخرین چیزی بود که می‌خواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصله‌ی میان میله‌ها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که ‌من و راموس جثه‌ی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان می‌گذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبه‌ی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ این‌کار را یک‌بار دیگر وقتی که می‌خواستم از آن قلعه‌ی لعنتی فرار کنم هم انجام‌ داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که می‌توانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم.
  21. *** لونا - وای دارن از پله‌ها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میله‌ها کمکش می‌کردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه‌ یکی از میله‌ها کج شد و ما به سرعت سراغ میله‌ی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه‌ نزدیک و نزدیک‌تر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، می‌دانستم که خون‌آشام‌ها رحم ندارند و اگر ما را می‌گرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفس‌نفس زدن‌های راموس را می‌شنیدم و‌ خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمی‌تونم، باید تا من این میله رو خم می‌کنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را می‌گفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایه‌ی فلزی را به هُل می‌داد غر زد: - مگه جز تو کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟! نگاه کلافه‌ای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه می‌توانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در این‌بار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید: - برو یکی از تخت‌ها رو بذار ‌پشت در که نتونن بیان تو! «باشه‌ای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تخت‌ها رفتم، صدای پچ‌پچ‌هایشان پشت در اتاق را می‌شنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم می‌تپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنی‌ام مطمئن نبودم، اما باید این‌کار را می‌کردم. دستانم را به گوشه‌های تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود می‌توانستم با یک حرکت تخت را به گوشه‌ای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای این‌کار استفاده می‌کردم.
  22. جنگل سبز برگشت، خود واقعیِ جنگل سبز! نمی‌توانستم بگویم باورم نمی‌شود که با پلیدی‌های درونم، اکنون چطور توانسته‌ام خالق جنگل سبز باشم، نه در صورتی که می‌دانم جادوگر سیاه و الهاندروی لعنتی که نمی‌دانم چطور از آن معرکه‌ی 10 سال قبل زنده مانده است، طلسمی روی انسان‌های بی‌گناه و بی‌دفاع یک سرزمین انجام دادند، آن هم فقط برای گرفتن انتقام از من! دیگر آن‌قدر دور و برم پلیدی دیده‌ام که پلیدی‌هایی خودم که قرن‌ها پیش انجام داده‌ام به چشم نمی‌آیند. من قرن‌هاست دست کشیده‌ام و آنان هنوز هم به مردمی بی دفاع حمله ور می‌شوند، آه یاد بلوف‌هایش درباره‌ی ماهیت و خلقتم می‌افتم و خشمم زبانه می‌کشد. - مـامان! صدای دخترک سبز توجهم را جلب می‌کند و چشمم به زن سبز می‌افتد که با لبخند از لابه‌لای شاخ و برگ درختان درخشان و پر آرامش جنگل سبز، به طرفمان می‌آید. پوست سفید و طرح پارچه‌ی لباس گلدارش با موها و چشم‌های سبزش، ترکیبی خارق‌العاده ایجاد کرده است. به ما که می‌رسد ابتدا دخترکش را به آغوش و عطرش را از دلتنگی به مشام می‌کشد. و سپس سری به نشانه‌ی سلام برای کول تکان می‌دهد و به سمت من می‌آید. مقابلم می‌ایستد و با لحنی سرشار از شگفتی می‌گوید: - ممنونم که زندگی رو به ما برگردوندی. با این‌که می‌دانم اصلاً موفق نیستم سعی می‌کنم لبخند بزنم. بی اتلاف وقت بطری را از جیبم بیرون می‌کشم و به طرفش می‌گیرم. ناباور به بطری نگاه می‌کند و می‌گوید: - تو با این‌که فهمیده بودی همه‌اش وهمیه که جادوگر سیاه ایجاد کرده، بازم آب آوردی؟... چرا؟ سرم را به آرامی تکان می‌دهم و می‌گویم: - چون بهت قول داده بودم. بی آن‌که مهلت بدهد جلوتر آمد و مرا به آغوش کشید. - با این‌که طبق وهمِ جادوگر سیاه، ما خواهر نیستیم؛ ولی خوشحال می‌شدم خواهر تو می‌بودم، عضوی از خانواده‌ی تو! وقتی برای غریبه‌ها هرکاری می‌کنی که بتونی به قولت عمل کنی، نمیشه توصیف کرد برای خانواده و عزیزانت چه کارهایی می‌کنی. با آن‌که حرف‌هایش تماماً پر از شوق و مهربانی بودند؛ ولی یک آن دلم گرفت، او از خانواده می‌گفت، از خانواده‌ای که من به خاطرشان هرکاری می‌کردم، نمی‌دانست خانواده و قبیله‌ی من، دقیقاً به خاطر بی‌فکری خودِ من، 10 سال پیش از بین رفته بودند. با این فکر خونم برای رو به رو شدن با الهاندرو به جوش آمد و مردمک شعله‌ور در آتش از چشمانم آن‌چنان خودنمایی کرد که نیلگون قدمی به عقب گذاشت و آب دهانش را از ترس فرو برد.
  23. چیزی درونم لرزید. سعی کردم قدمی بردارم، اما زمین نرم شد، مثل حافظه‌ای که زیر فشار زمان فراموش می‌شود. جرقه‌ای در ذهنم زده شد. جنگل سبز یعنی معنای زندگی، حس، باور، و معنا. جنگل نامرئی یعنی جهان حقیقت، آگاهی، و دیدن بدون فریب. وقتی من از جنگل نامرئی عبور کردم و به تلورا رسیدم، حقیقت را دیدم؛ اما آگاهی، مثل آتش، می‌سوزاند. جنگل سبز در نتیجه‌ی این دانستن نابود شد، چون دیگر نمی‌توانست صرفاً با این‌که فقط یک وهم بود، زیبا به نظر برسد؛ اما اگر من بتوانم بین دانایی و ایمان تعادل برقرار کنم، یعنی هم حقیقت را بدانم، هم دوباره بتوانم باور کنم، آن وقت می‌توانم جنگل سبز را بازآفرینی کنم، این بار نه با چشمانم، بلکه با اعماق وجودم! صدا ادامه داد: - هر درختی در این‌جا، بخشی از چیزی‌ست که از خودت پنهان کردی. نگاه کن! و آن‌گاه، برای نخستین‌بار، دیدم. نه با چشم، بلکه با آن چیزی که نامش را عقل و منطق گذاشته‌اند. جنگل شروع به شکل گرفتن کرد. درختانی از نور و سایه، تنه‌هایی از خاطره و حسرت. بعضی می‌درخشیدند، بعضی پوسیده بودند، و در میان آن‌ها، چهره‌هایی بود که زمانی می‌شناختم، چهره‌هایی که از خاطرم رفته بودند؛ اما در این‌جا ریشه دوانده بودند. فهمیدم جنگل سبز، پناهگاهی نیست که کسی در آن پنهان شود، بلکه گورستانی‌ست از چیزهایی که از دیدنشان ترسیده‌ام و درونم پنهان کرده‌ام! آخرین زمزمه‌ی تلورا در ذهنم نقش بست: - تو دوباره باید رؤیا ببینی؛ اما این بار آگاهانه! زمین خاموش بود؛ اما زیر پوست خاک چیزی می‌تپید، ضربانی کند، مثل قلبی که هنوز تصمیم نگرفته بمیرد. زانو زدم. کف دستم را روی خاک گذاشتم. گفتم: - من دیدم، و از دیدن سوختم؛ اما حالا می‌خوام با دونستن، باور کنم. سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بعد، از زیر انگشتانم گرمایی برخاست؛ نرم، زنده، مثل بازدم طبیعت بکر! زمزمه‌ای شنیدم. نه از بیرون، بلکه از درونم: - سبزی از باور زاده می‌شود، نه از خاک! چشمانم را بستم و ناگهان، زمین نفس کشید. بوی باران بالا آمد، و نقطه‌ای سبز، درست میان دستانم جوانه زد. نوری از میان زمین برخاست، نه از خورشید، بلکه از پاکی. درختی کوچک سر برآورد. بعد دیگری و دیگری. فهمیدم که جنگل سبز با بازگشت من زنده نمی‌شود، بلکه با بازگشت ایمانم به زندگی. و آن‌گاه که نخستین باد بر شاخه‌ها وزید، صدایی از دل زمین آمد: - خوش آمدی، اِل تایلر. تو پلیدی هایی که در حقت شده است و تو را برای هزاران سال به موجودی پلید تبدیل کرده بود، دیدی و با این حال هنوز می‌خواهی پاکی را باور کنی. تو سزاوار سبزی هستی.
  24. نفسی عمیق کشیدم. چشمانم را بستم. در تاریکی، هنوز ردّی از سبزی و پاکی می‌درخشید. نه بیرون، که درون من. جایی میان قلب و حافظه. چیزی آن‌جا بود، گویا جنگل سبز نمرده و درونم ریشه دوانده بود، در جایی که هیچ نوری نمی‌رسد؛ اما زندگی ادامه دارد. فهمیدم که هرچه دیده‌ام، از من زاده شده و هرچه از بین رفته، به من بازگشته، و در آن لحظه، دانستم که سفرم تازه آغاز شده است! برای لحظه‌ی کوتاهی لبخندی روی لبم نشست و زود محو شد. ایستاده بودم میان چیزی که میشد نامش را زندگیِ از‌دست‌رفته‌ام گذاشت. درونم، درخت‌ها نفس می‌کشیدند. هر دم‌شان، بخشی از من را بیرون می‌کشید و در هوا پخش می‌کرد. درون روحم برگ‌ها می‌لرزیدند با صدای کسانی که در تمام عمر، به آن‌ها ظلم کرده بودم و جانشان را بی هیچ دلیلی گرفته بودم. صدای تلورا در ذهنم بازگشت، آرام‌تر، مثل نسیمی که از لابه‌لای آینه‌ها می‌گذرد: - می‌خوای بدونی کی هستی؟ به تو هشدار می‌دم ال تایلر، اگه بمونی، همه‌چیز رو خواهی دید. حتی اون‌چه رو که از خودت پنهان کردی؛ اما این رو بدون که هیچ دیگه هیچ راه بازگشتی نخواهی داشت! درونم چیزی کشیده شد. مثل طنابی که میان دو جهان بسته باشند. در دوردست، نوری پدیدار شد. نه روشن، بلکه صادق. نوری که بی‌راهه را نشان می‌داد، نه راه را. باز گفتگویم با تلورا در ذهنم نقش می‌بندد: - شاید دیدن، دردناک‌تر از فراموشی باشه. تلورا پاسخ داد: - همیشه همین بوده؛ اما فقط اونایی که درد رو پذیرفته‌اند، از پیش من و جنگل نامرئی زنده بیرون می‌رن! باد وزید. شاخه‌ای از میان مه بیرون آمد و بر شانه‌ام نشست. پوستش سرد بود، مثل لمس یک حقیقت قدیمی. و من فهمیدم که باید انتخاب کنم، نه میان ماندن و رفتن، بلکه میان دیدن و نادیدن. به یاد آوردم لحظه‌ای را که دستم را از روی تنه‌ی تلورا برداشتم و دروازه‌ای برایم پدیدار شد این دروازه به نظر می‌رسد که از تاریکی و نور به هم پیچیده باشد. جایی که هیچ چیز مشخص نیست، نه سایه‌ها و نه نورها. ممکن است هوای اطرافت پر از احساساتی بی‌کلام باشد، انگار که صدای سکوت فضا به خودی خود یک زبان است. من انتخاب کردم که واردش شوم... ببینم و اکنون من با دیدن و دانستنم مسبب اشک‌های دخترک سبز هستم، من مسبب آن‌که خانه و خانواده‌اش را گم کند هستم، من... باید کاری می‌کردم باید. ناگهان، از میان مهی که دیده نمی‌شد؛ اما حس میشد، صدایی برخاست. نه از بیرون، بلکه از درون سرم: - چرا برگشتی ال تایلر؟ ایستادم. نمی‌دانستم جواب بدهم یا فقط گوش بدهم. صدا خندید. خنده‌اش مثل شکستگی شاخه‌ای خشک در ذهنم پیچید. نکند جنگل باشد که با من سخن می‌گوید! - من جنگل نیستم، اِل تایلر. من توأم!
  25. باد هنوز می‌وزید؛ اما چیزی برای حرکت دادن نداشت. صدایش بی‌مقصد در فضا می‌چرخید. قولم... من باید به قولم عمل می‌کردم حتی به قیمت جانم، لعنتی قولم! دلم لرزید. من نمی‌توانستم بدون عمل به قولم از آن‌جا بروم. زمزمه کردم: - جنگل سبز...؟ هیچ پاسخی نیامد. فقط پژواک صدای خودم برگشت، چند لحظه بعد، کمرنگ‌تر، خسته‌تر. خم شدم و زمین را لمس کردم. خاک سرد بود، اما حس زنده‌ای داشت، مثل زخمی که تازه بسته شده باشد. می‌دانستم که جنگل سبز نابود نشده، جنگل سبز فقط تا وقتی وجود داشت که من هنوز نمی‌دانستم حقیقت چیست و حالا که دیده بودم، دیگر هیچ‌چیز وهم آلودی باقی نمانده بود. در دل آن خلأ، برای نخستین‌بار فهمیدم که گاهی دانستن و درک کردن، بزرگ‌ترین درد جهان است. نشستم بر زمین، در همان جایی که زمانی سایه‌ی درختی بر زمین سبز جنگل می‌افتاد. حالا سایه‌ای نبود. فقط آفتابی بی‌احساس که بر چیزی نمی‌تابید. به یاد آوردم... آن روز که از میانش گذشتم، چقدر همه‌چیز روشن بود. برگ‌ها مثل نفسِ زمین می‌درخشیدند، و من باور داشتم که زندگی همین است: کاشتن، رشد، درخشیدن؛ اما حالا که بازگشته بودم، می‌دیدم آن سبزی فقط پرده‌ای بوده که حقیقت را می‌پوشانده است. جنگل سبز، با همه‌ی زیبایی‌اش، وابسته به نادانی من بود. وقتی دانستم که در اصل جنگل سبز قرن‌ها پیش نابود شده است و جنگل سبزی که از آن گذشتم همه‌اش وهمی بود که جادوگر سیاه برای گمراه کردنم ساخته بود، آن وهم نابود شد. مثل رؤیایی که وقتی نامش را به زبان بیاوری، محو می‌شود.باد سردی از سمتی وزید. سمتی که با از بین رفتن جنگل سبز، دیگر جهاتش مشخص نبود. صدای تلورا در ذهنم نشست: - تو می‌خوای حقیقت رو ببینی اِل تایلر. دیدن، همیشه بهایی داره... بهایی که باید با خودت عملش کنی تا ابد! من همان لحظه می‌دانستم که بهای سنگینی را خواهم پرداخت؛ ولی کاش به قیمت بدقولی‌ام تمام نمی‌شد. من باید نیلگون را پیدا می‌کردم، دیگر برایم اهمیت نداشت که آبی که از دریاچه‌ی آب‌های مرده آورده‌ام را به جادوگر سیاهِ مکار می‌دهد یا دور می‌ریزد. من فقط می‌خواستم به قولم عمل کنم. به نیلگون قول داده بودم که از دریاچه آب بیاورم، و این بی‌شرافتی برای اِل تایلر چیز کمی نبود که بدقولی کند! دوباره نگاهی به نیروانا که هنوز روی زمین گریه می‌کرد انداختم. اگر دخترک سبز جدای وهمِ ساخته دست جادوگر سیاه، واقعی و هنوز این‌جا بود، پس زن سبز نیز واقعی‌ست و با از بین رفتن وهم، او از بین نرفته‌ است. باید پیدایش کنم، باید به قولم عمل کنم.
  26. داشتم نفس کم می‌آوردم، نه این نمی‌توانست درست باشد! درخشش درختان را به خاطر داشتم؛ آن‌ها که به مانند نگهبانانی دوست داشتنی با برگ‌های سبزرنگ و سایه‌های آرامش‌بخش بر زمین جنگل پاک سایه می‌افکندند. ولی حالا تنها درختان سیاه و تلخ، مانند شبح‌هایی بی‌احساس، دور و برم ایستاده بودند. قطعاً این‌جا همان جایی نیست که باید باشد. - اِل... این‌جا که جنگل سبز نیست...اوه خدای من، چه بلایی سر مادرم اومده؟ اون کجاست؟! صدای دخترک سبز گوشم را می‌خراشد. از صدایش کاملاً می‌شود نگرانی‌اش را تشخیص داد. من نیز نگرانم، نه نگران زنی که مادرم باشد، نه نگران بلوف‌هایی که درباره‌ی من و خلقتم تحویلم داده باشد، نه، من فقط نگران قولی هستم که به نیلگون داده‌ام و حالا احتمال این‌که نتوانم به قولم عمل کنم هم‌چون یک موریانه‌ی غول‌پیکر مغزم را می‌جود. «این نمی‌تونه درست باشه...» به خودم گفتم، صدایم ضعیف و به صورت بی‌صدا به بافت سنگین هوای جنگل گم شد. «این جنگل باید این‌جا می‌بود... این ناممکنه!» در دلم این کلمات به طرز ناامیدی تکرار می‌شدند. هر دو قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که انگار در دنیای واقعی گام نمی‌زنم؛ بلکه در جایی نامشخص، بین دو زمان، یا بین دو دنیا، در حال عبور هستم. با هر قضيّه، ضیافتی از ترک‌خوردگی و زوال به چشم می‌خورد و دلهره‌ام گیراتر میشد. تدریجاً در من می‌پیچید، گویا روح جنگل به من می‌گفت که زندگی‌اش، نشانه‌هایش و تمام پاکی‌اش آب شده و رفته است زیر زمین. چرا؟ چرا... چون من بالآخره دیده‌ام؟ فهمیده‌ام؟ حقیقت برایم روشن شده است؟ همه‌اش تقصیر من است. دخترک سبز روی زمین زانو زده و انگشت‌های ظریفش را در خاک خالی فرو برده و اشک می‌ریزد. اشک‌ها هم‌چون مرواریدانی غلتان از چشمان سبزش جاری می‌شوند و بر صورت معصومش سرازیر می‌شوند. کول بی‌حرکت ایستاده و حرفی برای گفتن ندارد و من... من از درون درحال فروپاشی هستم، منی که با سیاهی و پلیدی‌ام، با تصمیم اشتباه و ورودم، جنگل سبز را از بین بردم... من با فهمیدن و دانستن حقیقت، من... من مسببش هستم! مسبب اشک‌های دخترک سبز معصوم. اگر نخواسته بودم که تلورا حقیقت همه چیز را برایم آشکار کند، اکنون شاهد اشک‌های نیروانا و عدم حضور جنگل سبز نبودم... .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...