رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت شصت و نهم در آسانسور بسته شد. دکتر قریشی از آدمای قدیمیه جزیره بود و می‌شناختمش و تقریبا تمام کارهای چکاپ خودمم پیشش انجام میدادم و واقعا تو جزیره رو دستش دکتر دیگه ای نبود و به سرعت همه چیز و متوجه میشد و هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند. وقتی غزل رو توی اون حالت دیدمش روح از بدنم جدا شد، دوست داشتم خدا اون لحظه جون منو می‌گرفت ولی بجاش این دختر رویایی مثل روز اولش میشد. رفتم داروخونه کنار بیمارستان و وسایل گرفتم و داشتم برمی‌گشتم که دوباره اون خرمگس معرکه پیداش شد و منم منتظر این لحظه بودم تا عصبانیتم و سرش خالی کنم. از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل حالش چطوره ؟؟ رفتم و تا جون داشتم کتکش زدم و اگه نگهبان های بیمارستان جلومو نمیگرفتن احتمالا سرشو می‌شکوندم. همونجور که از بینیش خون میومد گفت : ـ من نمی‌بازم پیمان راد فهمیدی ؟؟اون دختر بالاخره می‌فهمه که اون کسی که مناسبشه منم نه تو. با حرص می‌گفتم : ـ امتحان کن، فقط یبار دیگه دور و بر این دختر بپلک ببین من چیکارت میکنم؟؟از امشب به بعد دور من و کسایی که دور و بر منن یه خط قرمز میکشی، حالیت شد؟؟ کوهیار بلند شد و گفت: ـ الان میرم ولی فکر نکن که از دستم خلاص شدی! من از دست نمیدم، من نمی‌بازم. سوار موتورش شد و منم دستامو به زور از دست دوتا نگهبانی که کنترلم میکردن کشیدم بیرون، زیر لب گفتم : ـ عوضی حرومزاده. وسایل و که گذاشته بودم پایین و رفتم دادم به پذیرش و بعدش وارد اتاق شدم. مثل فرشته های معصوم خوابیده بود، از مهسان پرسیدم : ـ بیدار نشده؟؟ سرشو به حالت منفی نشون داد. پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم رو تنش و موهاشو که پخش شده بود گذاشتم پشت گوشش. یهو به خودم اومدم و حس کردم که دارم زیاده روی میکنم و مهسان خیره به این حرکات منه. دستامو گذاشتم تو جیبم و گفتم : ـ مهسا الان میان سرم وصل میکنن، مشکلی چیزی پیش اومد ، من بیرون نشستم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ الان هیچ چیزی به اندازه ی اینکه تو پیشش باشی ، حالشو بهتر نمیکنه پیمان.
  3. نگاه بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده بود. گفته ‌بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته ‌بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را می‌بخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرف‌هایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته ‌بود؛ با این‌که هنوز هم دلش می‌خواست دلایل مادرش برای پنهان‌کاری‌هایش را بداند، اما تصمیم گرفته‌ بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی می‌کرد چرخید و پرسید: - شما می‌دونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟ سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید: - پس چرا به من نگفتین؟ سامان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت. - واسه‌ی این‌که مهم نبود. با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد. - مهم نبود؟ لاقل می‌تونستم از عاطفه خانوم... . سامان میان حرفش پرید: - عمه عاطفه. نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد: - اگه بهم می‌گفتین می‌تونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده. سامان نیم‌ نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد: - اگر می‌گفتم و اگر از عمه عاطفه هم می‌پرسیدی فایده‌ای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمی‌دونه. با تکان سرش پرسید: - شما از کجا می‌دونین که چیزی نمی‌دونه؟ ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت: - عمه عاطفه اگه چیزی می‌دونست همون روزها که بابا دربه‌در دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت می‌گشت بهش همه چیز رو می‌گفت. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگی‌اش طلسم شده ‌بود انگار که فاش نمی‌شد. - راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی می‌خواستی؟ لبخند محوی زد. این‌بار قرار نبود فکرش منحرف شود. - می‌خوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم. سامان درحالی که ماشین را راه می‌انداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید: - دنبال بهونه‌ای که مادرت رو ببخشی؟ زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد: - بخشیدن مادرم بهونه نمی‌خواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و درباره‌ی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچ‌وقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی‌ من انجام داد. این بی‌رحمیه که حالا بخوام خوبی‌هاش رو نادیده بگیرم و به‌ خاطر پنهون‌کاری‌هایی که هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم نبخشمش. سامان آهی کشید. - میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم. لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر می‌خواست او که آن‌ها را اینقدر توی دردسر انداخته‌ بود چه باید می‌گفت؟! - به قول عمه عاطفه همه‌ی ما آدم‌ها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
  4. سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. این‌بار سونیا هم اخم درهم کشید. - چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو می‌کردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکس‌هامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود. کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت: - باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو می‌کردی توی دهنت. دست روی لب‌هایش گذاشت. نمی‌دانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده ‌بود، بخندد یا از کل‌کل‌های پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی می‌بارید را باز کرد. صفحه‌ی اول و دوم تماماً عکس‌های دونفره‌ی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق می‌زد تا به عکس‌های مورد نظرشان برسد. در میان ورق‌ زدن‌هایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آن‌که کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحه‌ی آلبوم گذاشت و گفت: - صبر کن؛ صبر کن. کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده ‌‌بودند. می‌توانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده ‌بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفه‌ی احتشام عکس می‌انداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده ‌بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی می‌کشید آرام و متعجب زمزمه کرد: - این مادر منه؟ سونیا با تکان سرش گفت: - آره؛ مگه نمی‌دونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟ اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته ‌بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده ‌بود؟! با گیجی پرسید: - دوست بودن؟ سونیا «اوهومی» گفت. - آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده ‌بودن و وقتی رفتن دانشگاه هم‌دیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه. با گیجی دست به صورتش کشید. - پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟ این‌بار کیانا جواب داد: - شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته. نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن این‌همه حقایق عجیب و غریب خسته شده ‌بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته ‌بود؛ چه می‌شد اگر دنیا هم او را به حال خودش می‌گذاشت؟!
  5. با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید: - سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود. - خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟ دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود. - ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
  6. با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید: - سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود. - خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟ دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود. - ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
  7. - استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اون‌موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاق‌ها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بی‌مورده. دستانش را درهم پیچاند. خودش این را می‌دانست، اما نمی‌توانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقه‌ی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانه‌ی عاطفه رسیده ‌بودند و او همچنان مضطرب بود‌. سامان که تعللش را دید گفت: - چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمی‌دم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو می‌مونن. از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون می‌آمد، میان خنده‌‌ جواب داد: - اگه بشنون درباره‌شون اینجوری حرف می‌زنین از دستشون جون سالم به در نمی‌برین. سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت. - اینجا جز من و تو کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟ لب گزید و با شیطنت گفت: - چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟ سامان لحظه‌ای فکر کرد. - یه آب هویج بستنی، خوبه؟ با اخم جواب داد: - همین؟! سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن شماره‌‌ای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده‌ بود، گفت: - خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره می‌کنیم. باز هم خندید. می‌دانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس این‌کار بر آمده بود. *** برای اولین بار بود که آقای طاهری را می‌دید. مردی که هم‌سن و سال احتشام به‌نظر می‌رسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده‌ بود. همانطور که سامان گفته ‌بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت. - خوی پری‌ جان؟ به اجبار لب‌هایش را مثل لبخند کش داد. - خوبم عاطفه خانوم، ممنون. رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده ‌بود. - عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه. تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی می‌رفت که به مادرش از تنهایی‌‌شان گله و شکایت می‌کرد و حالا این‌همه فامیل و آشنا پیدا کرده ‌بود.
  8. دیروز
  9. https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
  10. سلام نازنینم لطف کنید یه عکس یک در یک ارسال کنید جانم
  11. پارت شصت و هشتم مهسا سرشو تکون داد و کنار غزل رو صندلی نشست. از اتاق اومدم بیرون تا برم و وسایل و بگیرم. دکتر پشت سرم اومد بیرون و صدام کرد : ـ پیمان یه دقیقه وایستا. دکتر عینکشو درآورد و چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ خب تعریف کن با تعجب گفتم: ـ چیو تعریف کنم دکتر؟؟ پرسید: ـ دختره کیه؟ والا من هشت ساله تو رو میشناسم ، تا حالا ندیدم تو بخاطر یه دختر اینقدر بترسی! دستی به سرم کشیدم و گفتم : ـ شلوغش نکن دکتر دکتر با خنده گفت: ـ من شلوغش نکنم؟ مرد حسابی بیمارستان و رو سرت گذاشتی. کم سن و سال هم هست ولی برازنده توئه، بهم میاین از حرفاش خندم گرفت و گفت : ـ چیزی بینمون نیست دکتر فقط همین لحظه یه پرستار اومد که باعث شد حرفم قطع بشه و رو به دکتر گفت : ـ آقای دکتر پرونده بیمار اتاق 203 رو آوردم. دکتر رو بهش گفت: ـ بیزحمت بزارید رو میزم. بعدش زد به پشتم و گفت : ـ سخت نگیر. بنظر من اینجوری که تو براش بیمارستان و گذاشتی رو سرت به زودی خبرای خوبی ازت تو جزیره میشنویم. فعلا برو داروها رو بگیر. بعد بده علیزاده تزریقات و انجام بده... همونجور که میرفت سمت آسانسور گفتم : ـ دکتر اونجوری که فکر میکنی نیست. دکتر وارد آسانسور شد و گفت : ـ مهم نیست من چی فکر میکنم، مهم اینه که خودت چی فکر میکنی پیمان. همه چی از چشمات معلومه.
  12. پارت شصت و هفتم دکتر : ـ به موقع آوردینش،چند سالشه؟ مهسان: ـ بیست و پنج دکتر گفت: ـ فکر کنم هم آهن خونش خیلی کمه. هم اینکه دچاره دیسمنوره شدیده. یه آزمایش کلی مینویسم براش حتما تو یکی دو روز آینده انجام بده. دکتر چند ضربه به صورت غزل زد و گفت : ـ دخترم، صدامو میشنوی؟؟...اگه صدامو میشنوی فقط دستمو فشار بده. غزل بدون هیچ عکس العملی دستشو فشار داد و دکتر گفت : ـ فعلا پیمان این سرم و داروها رو تهیه کنین، ببرمش بخش تزریقات. ورقه رو همونجور از دستش گرفتم و گفت : ـ باهات نسبت داره؟ گفتم: ـ نه دکتر چطور مگه ؟؟ دکتر لبخند منظور داری زد و گفت: ـ هیچی همینجوری ، اولین بارم هست تو جزیره میبینمشون. مهسان: ـ تازه اومدیم. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ شما رفیقه صمیمیش هستین؟؟ مهسان: ـ بله چطور مگه ؟ دکتر: ـ تابحال با کسی رابطه داشته؟؟ منظورم رابطه فیزیکی بوده؟ مهسان که مشخص بود از این سوال خیلی معذب شده، نگاهشو ازم دزدید و گفت : ـ نه چطور مگه ؟؟ دکتر به صندلی تکیه داد و گفت : ـ حدس می‌زدم، چون اصولا کسایی که به چنین دردهای شدیدی مبتلا هستن بعد از برقراری اولین رابطه با همسرشون، درد رحمشون خیلی کم میشه و با مسکن میتونن مثل خیلی های دیگه فعالیت روزمره خودشونو داشته باشن. پس پیمان بی زحمت اون ورقه رو بده یه کپسول دیگه اضافه کنم. اونو تو همین دوران هر شش ساعت باید بخوره
  13. درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان
  14. هفته گذشته
  15. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢ابتلا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 135 🖋 خلاصه: پناه، دختری از جنس تندبادهاست؛ پیچیده در مه صبر و سایه‌ی سختی. در هر سقوط، دوباره برخاست، بی‌آنکه قامتش... 📖 قسمتی از متن: بوی تلخ قهوه‌، صدای برخورد قاشق‌ها به نعلبکی، و همهمه‌ی آدم‌هایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده‌ بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکم‌تر در دست گرفت... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/13/دانلود-رمان-ابتلا-از-کهکشان-کاربر-انجم/
  16. #پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش می‌خواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونه‌مون، قاطی بوی گلدون‌های شمعدونی پشت پنجره، نفس‌هامونو نرم‌تر کرد. هلیا بدون این‌که حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ می‌کنم می‌میرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من می‌رسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلک‌هام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمی‌خوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمه‌بسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. به‌ش نمی‌گن خواب، می‌گن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بی‌تو خوابم نمی‌بره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول می‌دی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خنده‌ی خفه‌ش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط می‌خواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.
  17. پارت شصت و ششم کوهیار هر گوهی هم که خورده باشه، غزل باید میومد باهام حرف میزد و باهم حلش می‌کردیم نه اینکه جلوی چشم من بره تو آغوش کوهیار. حدس میزنم قضیه دنیا هم اون عوضی بهش گفته باشه. کمکش کردم بلند شه. موهاش بوی عطر گل یاسمین می‌داد. دلم می‌خواست بهش بگم : نترس من پیشتم اما نمی‌تونستم. شاید این جزو عادت بدم بود ، که خشمم به اندازه عشقم بزرگ بود، به همین راحتی نمی‌تونستم همه چیزو فراموش کنم.‌ وقتی داشتم می‌بردمش سمت ماشین زیر گوشم مدام میگفت : من نمی‌دونستم پیمان، باور کن. و گریه میکرد. تمام سعیم و می‌کردم تا در برابر این حرفاش بی توجه باشم. الان برام هیچ چیز به اندازه اینکه دوباره مثل اولش بشه حتی شده برای اینکه حرصمو دربیاره و بهم نگاه کنه ، برام مهم نبود. دستامو محکم گرفته بود منم متقابلا همین کارو انجام دادم که حداقل فشار و استرسی که توی این وضعیت داره و کمتر کنم. با سرعت زیاد رانندگی کردم و پنج دقیقه ای رسیدم بیمارستان. از لرز زیاد دندوناشو روهم می‌سابید. واقعا نگران حالش بودم و قلبم داشت از جاش کنده میشد.. سریعا به پذیرش بخش که میشناختمش گفتم که دکتر قریشی که یکی از قدیمیا و کار درستهای جزیره بود و خبر کنه. وقتی گذاشتمش رو تخت، انگار خودشو ول کرده بود.‌ دیگه دستامو نمیگرفت و کم کم چشاش بسته شد. مهسان می‌گفت که دستاش یخ کرده. داشتم سکته میکردم اینبار منم مثل غزل نفسام بالا نمیومد، بلند فریاد زدم : ـ دکتر کجاست پس؟؟ دکتر قریشی با عجله از آسانسور خارج شد و گفت : ـ مشکل چیه پیمان؟؟ با عجله بردمش کنار تخت و گفتم: ـ دکتر غش کرده، دست و پاهاش یخ کرده ، می‌گفت نفسشم نمیاد انگار. لطفا یکاری بکن... دکتر قریشی با تعجب نگام کرد و فشار غزل و گرفت و گفت : ـ اوه فشارش خیلی پایینه. مهسان که همین‌جور گریه می‌کرد گفت : ـ الان باید چیکار کنیم؟
  18. پارت شصت و پنجم با تعجب گفتم: ـ نمیدونم والا! پس تو چیزایی که بهت گفتم و فراموش نکن. بعدش سریع از روی سن پریدم و رفتم پایین که همزمان منو مهسان بهم برخورد کردیم و با عجله گفت: ـ پیمان من...من باید یچیزی خیلی سریع بهت بگم. با استرس گفتم: ـ غزل چش شده؟؟حالش خوبه؟؟ برگشت و به کوهیار نگاه کرد و گفت : ـ یه دقیقه بیا. رفتم بیرون. مهسان گفت : ـ نمیدونم کوهیار بهت چی گفته راجب غزل ؟؟مثل اینکه رفته پخش کرده که اینو غزل باهمن در صورتی که اصلا چنین چیزی نیست. غزل اصلا دلش نمیخواد اونو دور و بر خودش ببینه؛ راجب تو هم یسری حرفا امروز به غزل گفت. قضیش خیلی مفصله، پیمان لطفا دور و بر خودم نگاه کردم نبود. الان برام هیچ چیزی به اندازه حالش مهم نبود. به وقتش میدونستم که با کوهیار چیکار کنم اما اینکه باور از دست رفته ام نسبت به غزل و میتونستم درست کنم یا نه ازش مطمئن نبودم. مهسان دوباره گفت : ـ پیمان میشنوی چی میگم ؟؟ با نگرانی گفتم: ـ الان کجاست؟؟ خیلی حالش بد بنظر می‌رسید. مهسان گفت: ـ حالش بد هم بود بخاطر ...چجوری بگم راستش بخاطر... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ متوجه شدم نمیخواد بگی. همین لحظه مهلا رو دیدم اومد سمت ما و رو به مهسان گفت : ـ مهسان غزل چش شد ؟؟ رفت سمت دستشویی، هرچی صداش کردم واینستاد. هر سه تامون همزمان رفتیم سمت دستشویی زنانه. مهلا درو که باز کرد چیزی که با چشم میدیدم و باور نمی‌کردم. یه گوشه نشسته بود و زانوشو گرفته بود تو بغلش با صدای بلند گریه می‌کرد. رفتم کنارش ، میدونستم اگه به چشاش نگاه کنم. همه چیو یادم میره، بی توجه به حرفاش ، دستامو گذاشتم رو پیشونیش، عرق کرده بود و دستا و بدنش یخ شده بود. این حالش و گریه هاش دلمو آتیش میزد اما مجبور بودم طاقت بیارم.
  19. ماسو

    تجربه شما

    مهم ترین ضربه ای که خوردم وقتی بوده که تمام راز هامو به یکی گفتم و اون دقیقا رفت کف دست دوستم گذاشت بدترین اخلاقم همینه که نمیتونم چیزی رو تو دلم نگه دارم تحمل کینه و قهر رو ندارم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...