رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂
  3. امروز
  4. پفک نمکی🥸🤏🧡

  5. با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده می‌دیدم. با لبخند گفت: ـ میخوای بهت یاد بدم؟ مثل بچها پریدم بالا و گفتم: ـ میشه؟؟ خندید و گفت: ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: ـ باران. با تعجب پرسید: ـ باران! گفتم: ـ آره چیشد؟ یهو گفت: ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو. گفتم: ـ خیلیم خوبه. بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ چیکار میکنی؟؟ گفتم: ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط وسط حرفم پرید و گفت: ـ خودم میام. بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.
  6. پارت نود و پنجم استرس رو به غزاله گفتم: ـ مامانت برات زنگ نزد؟ گوشی مامان من خاموش شده! احتمالا تا الان کلی نگرانمون شده باشن. غزاله به مهدی و سهند که پشت سرمون راه افتاده بودن نگاه کرد و اومد نزدیکم و آروم گفت: ـ تیارا مامانم دویست بار بهم زنگ زد و جالب تر می‌دونی چیه؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ غزاله گفت: ـ مدام از حال سهند می‌پرسید. اصلا مامان از وقتی سهند رو دیده یه حالیه ک نگو. وقتی غزاله این حرف رو زد فهمیدم که فقط من نبودم که به این موضوع شک کردم. بعد حرف غزاله گفتم: ـ اتفاقا حرکات خاله برای منم عجیب بود. زیاد از حد برای سهند ابراز نگرانی می‌کرد. تا غزاله رفت حرفی بزنه، مهدی گفت: ـ بچها یکم آروم‌تر برین ما با نور گوشی شما حرکت کنیم. شارژ گوشی من کمه احتمالا الان خاموش بشه. این خرس گنده هم دارم حمل می‌کنم، اصلا جلوی چشمم رو نمی‌بینم. سهند خندید و با اون دستش زد پس کله مهدی و با خنده گفت: ـ خیلی عوضی هستی، من با این هیکل نحیفی که دارم. چطور دلت میاد به من بگی خرس؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ تازه کمم گفته. سرعتمون رو کم کردیم تا مهدی و سهند بهمون برسن. سهند با حالت تهدید گفت: ـ بزار برسیم بیمارستان. یکم حالم رو به راه شه. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تو تهدیدم نکن که می‌بازی. سهند چشمکی بهم زد و گفت: ـ آره من تسلیم، تو تا پدر منو در نیاری، ولکن ماجرا نیستی. یکم تو سکوت سپری شد که سهند پرسید: ـ راستی کیک تولد این خانوم لجباز رو خوردین؟ هر سه تامون خندیدیم و غزاله گفت: ـ کیک آب شد. حتی تو وضعیتی نبود که شمع بزاریم این بنده خدا فوت کنه. سهند با ناراحتی گفت: ـ ای بابا! همش تقصیر منه احمقه. بزار وقتی رسیدیم یه تولد درخور این خانوم خانوما می‌گیرم که حظ کنه. کادوشم همون موقع بهش میدم. با ذوق گفتم: ـ مگه کادو هم خریدی؟ نگام کرد و با لبخند گفت: ـ قربونت اون ذوقت بشم؛ آره عزیزم. مهدی یهو گفت: ـ اه اه. بسته دیگه حالمون رو با این حرفا بهم زدین. نه به اون دعواهاتون نه به این قربون صدقه‌ها
  7. پارت نود و چهارم تا رفتم چیزی بگم یهو صدای جیغ و سوت شنیدم. سرم رو به سمت بالا کردم و دیدم غزاله و مهدی‌ان. با تعجب نگاشون کردم و گفتم: ـ شما از کجا فهمیدین؟ سهند گوشی رو سمتم گرفت و گفت: ـ از طریق این. بازم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ در واقع بجای رانندم به مهدی خبر دادم. دست به سینه وایسادم و با اخم گفتم: ـ یعنی بازم گولم زدی؟ خندید و اومد سمتم و گفت: ـ گول زدن نگیم، مجبور شدم یکم نقش بازی کنم. نگاش کردم و گفتم: ـ ماشاالله حرفه‌ای هم هستی. مهدی گفت: ـ خب دوستان منو غزاله از اون سمت یه تنه پیدا کردیم، می‌ندازیمش پایین بعدش شما با کمک هم بیاین بالا. یکم خجالت کشیدم ولی سهند با رضایت گفت: ـ برای من که مسئله‌ای نیست. نگاش کردم و گفتم: ـ ذاتا چی برای تو مسئله هست؟ یهو چشاشو ریز کرد و گفت: ـ من قربون این قیافه عصبی بشم. از این قربون صدقه رفتن و محبت کردنش دلم اکلیلی می‌شد و کلی ته دلم ذوق می‌کردم. مهدی تنه درخت و به تنهایی حمل کرد و انداخت پایین و اول من پاهام رو با دقت تن شاخه‌هاش گذاشتم و رفتم بالا و بعدش با کمک مهدی سهند اومد بالا چون دستش خیلی درد داشت و به تنهایی نمی‌تونست تا بالا بیاد. وقتی اومد بالا گفتم: ـ بعد اینجا بریم دکتر. فکر کنم باید بخیه بخوره. غزاله که با دیدن خون حالش بد می‌شد. روش رو کرد اون سمت و گفت: ـ واقعا چجوری جلوی پات رو ندیدی؟ خیلی دستت بدجور شده. سهند برخلاف همه ما خونسرد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت: ـ چون که این خانوم خانوما حواس برام نذاشته. بعدشم دستش رو انداخت گردن مهدی و لنگان لنگان راه افتاد. هوا کاملا تاریک شده بود و من نگران مامان اینا بودم.
  8. پارت نود و سوم شال گردنم رو درآوردم و داشتم دور دستش می‌بستم که گفت: ـ ولکن تیارا. با ناراحتی گفتم: ـ آخه دستت خونریزی داره. این‌بار با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ من دلم خونریزی کرده، دستم که دیگه چیزی نیست. با دیدن چهره غمگینش، دلم طاقت نیاورد و اشکم سرازیر شد ولی برخلاف همیشه هیچ توجهی نکرد و با گوشیش مشغول شماره گرفتن شد: ـ الو..سلام..چطوری؟...بد نیستم...ببین ماشین منو همین امشب بیار دم در خونه بزار...آره چون فردا برمی‌گردم تهران. نمی‌خواستم همه‌چیز رو خراب کنم. داستان زندگی من نباید این‌جوری تموم می‌شد. هر چقدرم که ازش دل چرکین بودم اما دوسش داشتم و این‌بار هرجوری هم که بود سهند بهم ثابت کرده بود که دوسم داره و بخاطر من قید همه چیز رو زده بود. پس یه راه باقی مونده‌بود، نباید میذاشتم که از اینجا بره، سریع گوشی تلفن رو ازش گرفتم و قطع کردم. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تیارا داری چیکار می‌کنی؟ سرم رو انداختم پایین و با حالت مظلومانه گفتم: ـ نمی‌خوام که برگردی. یکم سکوت کرد و گفت: ـ چرا؟ برای اینکه بیشتر دلم رو بسوزونی؟ نگاش کردم و چیزی نگفتم. گوشی رو خواست از دستم بگیره که از کنارش بلند شدم. به سختی بلند شد و گفت: ـ تیارا مسخره بازی درنیار! گوشیم رو بده. گوشی رو پشت دستم قایم کردم و گفتم: ـ نه سهند، نمی‌خوام بری. این‌بار با عصبانیت اومد مقابلم وایستاد و گفت: ـ چرا لعنتی؟ فقط یه دلیل بیار بگو چرا نباید برم؟ صدای بلندی وجودم رو لرزوند. گریه‌ام بیشتر شد و گفتم: ـ چون‌که. پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت: ـ چون که چی؟ و گفتم. بالاخره احساسم رو بروز دادم. تو چشماش خیره شدم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ چون‌که من دوستت دارم. انگار با گفتن این جمله آب رو آتیش ریختم. قیافش دوباره مثل اولش شد اما خیلی تعجب کرده بود و با صدای بریده‌ای پرسید: ـ چی؟ خجالت کشیدم. سرم رو انداختم پایین و دماغم رو کشیدم بالا و گفتم: ـ همین‌که شنیدی. خندید و گفت: ـ آخه خیلی آروم گفتی. کامل نشنیدم. سعی کردم خندم رو کنترل کنم و با چشم غره نگاش کردم. اومد نزدیکم و با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس یعنی اینجا باید ازت خواستگاری کنم؟
  9. پارت نود و دوم همین‌طور به راه خودم ادامه دادم تا اینکه یهو صدای یه آهنگی رو شنیدم، به سمت چپم نگاه کردم و دویدم سمت صدا، انگار صدای زنگ گوشی بود، اینقدر دویدم تا رسیدن نزدیک یه گودال. صدا از داخل این گودال میومد، آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز نزدیک شدم، دیدم که سهند داره به خودش می‌پیچه، با نگرانی فریاد زدم: ـ سهند چی‌شده؟ ناگهان به بالای سرش نگاه کرد و با صورتی پیچ خورده از درد گفت: ـ تیارا فکر کنم دستم شکسته، پاهامم نمی‌تونم حرکت بدم. بدون کوچیک‌ترین مکثی، نشستم لب گودال و پریدم پایین. با عصبانیت رو بهم گفت: ـ تو چرا اومدی اینجا؟ می‌موندی بالا کمک میوردی دیگه. بدون توجه به حرفش، به دستش نگاه کردم، زخم شده بود و فکر کنم شکسته بود. گفتم: ـ چجوری اومدی اینجا؟ اصلا این سمت چیکار می‌کردی؟ بهم اشاره کرد تا گوشیش رو که اون‌طرف افتاده بود و بهش بدم. گوشی رو دادم دستش و گفت: ـ داشتم به رانندم پیام می‌دادم تا ماشینم رو بیاره که برگردم تهران. جلوی پام رو ندیدم و افتادم تو این چاله. یهو ته دلم خالی شد. با تته پته گفتم: ـ می..میخوای...برگردی تهران؟ با لبخند غم انگیزی نگام کرد و گفت: ـ آره، تو هم که حرفات رو بهم زدی. دیگه باید باور کنم همه چیز تموم شده. این‌قدر سخت گرفته بودم دیگه خسته شده‌بود. حقم داشت، حرفای بدی بهش زده بودم و گفتم که دوسش ندارم و نمی‌خوامش اما حالا که داره می‌ره پس چرا این‌قدر ناراحتم؟ چرا دلم می‌خواد که پیشم بمونه؟
  10. خوش اومدی عزیزم://

  11. اتاق 31 پارت هفتم – از زبان مهتاب ریٔیس یه‌دفعه با لحن خشک و بدون هیچ احساسی گفت: «کجااا با تو کار دارم همینجا بمون» انگار یکی با ناخن کشید روی دیوار مغزم.صدای نفس‌هام قطع شد، نه از ترس، از شوک. رامین، که دم در ایستاده بود، سرش آروم چرخید طرف من. یه لحظه، فقط یه لحظه، نگاهش افتاد توی چشم‌هام. نگاه اونم ترس داشت . با نگرانی رفت بیرون. وقتی در کامل بسته شد، ریٔیس برگشت سمتم. چشماش سرد بودن. نه سردِ معمولی... سردِ کسی که عادت کرده درد ببینه و اهمیت نده. آروم ولی با یه‌جور خشم کنترل‌شده گفت: «از اون بیست‌تا دختر... سه‌تاشون قبلاً چند بار سعی کردن فرار کنن.» صدام در نمی‌اومد. انگار زبانم قفل شده بود. یه قدم اومد جلو. صداش پایین بود، اما تهدید توی هر کلمه‌ش می‌لرزید: «نمی‌خوام دوباره تکرار شه. اگه یه تار مو از سر اون سه‌تا کم شه... یا بخوان دوباره یه حرکتی بزنن... قبل از اینکه بفهمم کار کیه، خودتو حذف‌شده بدون.» قلبم با شدت تو سینه‌م کوبید. دست‌هام یخ زده بودن.اما با این همه نگرانی جدی بودنم رو حفظ کرده بودم. ریٔیس ادامه داد: «دارم اینا رو بهت می‌گم چون دختری. چون شاید تو بتونی کنترلشون کنی. رام کردنشون با منه، اما آروم کردنشون با توئه. نمی‌خوام ناز بکشن. می‌خوام مطیع شن. و تو کمک می‌کنی.» با یه حرکت سریع سه تا پرونده گذاشت جلوم. کاغذها با صدا روی میز خوردن. «این‌ها رو بخون.. اینجا جای رحم نیست،» نفس کشیدم. عمیق… نه از آرامش. از ترس. اما نه ترس از اون آدم روبه‌روم. ترس از اینکه یه لغزش کوچیک ممکنه همه‌چی رو خراب کنه. پرونده‌ها رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم. هنوز اثر نگاه سرد و سنگین رئیس روی شونه‌هام سنگینی می‌کرد. قلبم داشت تند می‌زد، ولی چهرم بی‌احساس بود، همون‌طور که باید می‌بود. رامین که تا اون لحظه تکیه داده بود به دیوار، بدون این‌که مستقیم نگاهم کنه، گفت: ـ رئیس چی می‌خواست ازت؟ چند لحظه‌فقط بهش نگاه کردم. چشم‌هام یه لحظه توی نگاه رامین گم شد. اونم خونسرد بود، ولی گوشه‌ی نگاهش پر از کنجکاوی و اضطراب. —--چیز خاصی نبود... یه ماموریت معمولی. رامین کمی نزدیک‌تر اومد. لحنش آروم بود ولی معلوم بود که داره زیر و بم حرفام رو می‌سنجه: ـ مطمئنی؟ چون نگاهت وقتی اومدی بیرون، شبیه کسی بود که رفته پای چوبه دار و برگشته. لبخند محوی زدم ولی چیزی نگفتم. فقط با سر اشاره کردم که "بعداً"، و از کنارش رد شدم. * داشتم پرونده‌ها رو ورق می‌زدم… سه دختر: آرمیتا، الهه، سارا. باورکردنی نبود. بین اون‌ها، الهه بیشتر از همه فرار کرده بود… بارها، با سماجتی که فقط از یه آدمِ زخمی برمی‌اومد. و هر بار، شکست خورده بود. ولی دست‌بردار نبود.پرونده‌ها رو ورق می‌زدم، نگاهم روی اسم الهه قفل شده بود. همون لحظه زنگ تلفن بلند شد، جواب دادم. – مهتاب… سریع خودتو برسون به بخش امنیت .الهه دوباره فرار کرده . صدای زنگ تلفن هنوز تو گوشم بود. همون لحظه‌ای که فهمیدم "الهه" قصد فرار داشته، یه موج تند اضطراب تو بدنم دوید. نه به خاطر اینکه فرار کرده… به خاطر اینکه گرفتاری بعدش، روی دوش من افتاده بود. پرونده‌شو از رو میز کشیدم، عکسش نگاهمو قفل کرد. دختری با چشم‌های سبز و چهره معمولی. این چندمین باره که خواسته بزنه بیرون؟ بار چهارم؟ پنجم؟ نمی‌دونم. ولی این‌بار باید بفهمه نجات، با دویدن توی تاریکی و یه تصمیم بچه‌گانه نمیاد. قبل از اینکه پامو از اتاق بذارم بیرون، یه جرقه—یه فکر تند و تیز توی ذهنم آتیش گرفت. همون لحظه فهمیدم باید چی‌کار کنم...سریع یک برگه برداشتم و روش نوشتم *یک راه برای تماس با سرهنگ پیدا کن وقت نداریم * تو دستم پنهانش کردم .باید این رو میدادم به رامین. از اتاق زدم بیرون. پاگرد طبقه‌ی دوم خلوت بود، حتی نفس کشیدن هم تو سکوت فضا می‌پیچید. نگاهم افتاد به رامین که کنار سالن نگهبانی ایستاده بود. حضورش یه جور آرامش تلخ داشت. آروم قدم برداشتم سمتش، بدون اینکه حرفی بزنم. فقط نگاش کردم… و اونم فقط خیره شد توی چشم‌هام، انگار می‌خواست چیزی رو از توی صورتم بخونه. باید بی‌صدا باهاش ارتباط می‌گرفتم، بی‌اینکه کسی شک کنه. چهره‌م رو جدی کردم، مثل یه مامور معمولی که فقط یه پیام خشک داره، گفتم: — گشتی‌تو تا ده دقیقه دیگه بده به طبقه پایین. تا اون موقع چیزی نگیر. رامین با همون نگاه ساکت فقط گفت: — چشم. وقتی خواستم از کنارش رد شم، قدم‌هامو طوری تنظیم کردم که فاصله‌مون یه لحظه به کمترین حد برسه. دستم رو آروم، بی‌صدا، کنار دستش بردم و برگه رو، توی یک حرکت نامحسوس، توی دستش گذاشتم. مثل یه سایه از کنارش گذشتم، بی‌اینکه برگردم. همین‌که وارد بخش امنیت شدم، نگاهم افتاد به الهه. نشسته بود یه گوشه، دست‌هاش بسته، صورتش خاکی و عرق‌کرده. ولی… هنوز سرش بالا بود. هنوز اون غرور./ لعنتی تو نگاهش بود.رفتم جلو. نفس عمیق کشیدم. این‌بار نه به‌عنوان یه پلیس. از اتاق زدم بیرون. پاگرد طبقه‌ی دوم خلوت بود، حتی نفس کشیدن هم تو سکوت فضا می‌پیچید. نگاهم افتاد به رامین که کنار سالن نگهبانی ایستاده بود. حضورش یه جور آرامش تلخ داشت. آروم قدم برداشتم سمتش، بدون اینکه حرفی بزنم. فقط نگاش کردم… و اونم فقط خیره شد توی چشم‌هام، انگار می‌خواست چیزی رو از توی صورتم بخونه. باید بی‌صدا باهاش ارتباط می‌گرفتم، بی‌اینکه کسی شک کنه. چهره‌م رو جدی کردم، مثل یه مامور معمولی که فقط یه پیام خشک داره، گفتم: — گشتی‌تو تا ده دقیقه دیگه بده به طبقه پایین. تا اون موقع چیزی نگیر. رامین با همون نگاه ساکت فقط گفت: — چشم. وقتی خواستم از کنارش رد شم، قدم‌هامو طوری تنظیم کردم که فاصله‌مون یه لحظه به کمترین حد برسه. دستم رو آروم، بی‌صدا، کنار دستش بردم و برگه رو، توی یک حرکت نامحسوس، توی دستش گذاشتم. مثل یه سایه از کنارش گذشتم، بی‌اینکه برگردم. همین‌که وارد بخش امنیت شدم، نگاهم افتاد به الهه. نشسته بود یه گوشه، دست‌هاش بسته، صورتش خاکی و عرق‌کرده. ولی… هنوز سرش بالا بود. هنوز اون غرور./ لعنتی تو نگاهش بود.رفتم جلو. نفس عمیق کشیدم. این‌بار نه به‌عنوان یه پلیس. نه به‌عنوان یه مامور. بلکه به‌عنوان یه زن… روبه‌روی یه دختر زخمی.آروم نشستم روبروش. سکوت کرد. منم سکوت کردم. چند ثانیه فقط به هم زل زدیم. گفتم: ـ الهه... چند بار می‌خوای این کارو بکنی؟ لبخند نصفه‌ای زد. لبخندی که بیشتر بوی تمسخر داشت تا امید. ـ تا وقتی راهی پیدا کنم. لحنش تلخ بود، پر از زخم‌هایی که دیده نمی‌شدن اما حس می‌شدن. یه چیزی توی دلم تکون خورد، یه لرزش ناآشنا. با همهٔ خشم و سردرگمی، دلم به حالش سوخت. بدنش پر از کبودی بود، ردِ ضربه‌ها مثل نقشه‌ای تاریک روی پوستش کشیده شده بود. با این حال، هنوز سر پا بود، هنوز توی چشماش یه جور لجبازی روشن بود… یه‌جور امید سرسخت. فقط یه چیز رو با تمام وجودم می‌دونستم؛ این‌که باید نجاتشون بدم. همه‌شون رو. یکی‌یکی. قدم زدم سمتش، صدای خودم رو آروم و جدی کردم: — چرا فرار می‌کنی؟ مگه اون بیرون کی منتظرته؟ چرا انقدر خودتو خسته می‌کنی؟ اشک‌هاش از پشت پلک‌هاش چکیدن، اما همون‌طور با صدای لرزون و پر از بغض، لب زد: ـ الهه: هه… می‌خوای بدونی کی منتظرمه؟ باشه، می‌گم. اون بیرون… خونواده‌مه، برادر کوچولوم… آغوش گرم مادرم، لبخند پدرم.من واسه اینا می‌جنگم. من مثل بقیه نیستم که قانع بشم یا فرار رو ول کنم. من تا آخرش می‌رم باید برم… حتی اگه صد بار شکست بخورم. هق‌هقش سکوت اتاقو شکست. چیزی ته گلوم گیر کرده بود، یه بغض که نمی‌ذاشت حرف بزنم.با جدیت گفتم : — الهه… اگه فرار کنی، فقط خودتو نابود می‌کنی. هیچ‌کس اون بیرون نیست، چیزی تو نگاهم شکست. شاید بی‌رحم بودم… شاید هم فقط راستشو گفتم. ولی اون انگار ضربه رو از زبونم خورد.یه قدم اومد جلو. لباش لرزید. صدای خش‌دارش پر از بغض شد: ـ تو هیچی نمی‌فهمی… هیچی! همه‌تون فقط بلدید حرف بزنید. ما رو می‌زنید، می‌بندید، تهدید می‌کنید حالم از همتون به هم میخوره…. قبل از اینکه فرصت کنم حتی واکنش نشون بدم، دستش بالا اومد. تق! سیلی مثل برق نشست رو صورتم. سرم با شدت به طرف دیگه چرخید. چشم‌هام پرِ اشک شد. نه از درد… از تعجب، از تلخیِ قضاوتش.تا میام چیزی بگم، در اتاق با شدت باز شد… رئیس اومد تو. نگاهش مثل همیشه نبود… خشن‌تر، سنگین‌تر، پر از چیزی تاریک‌تر از خشم. چشم‌هام رفت سمت الهه… اونم داشت با لجبازی نگاش می‌کرد. یه لبخند عصبی رو لباش بود، از اون لبخندایی که آدمو بیشتر عصبی می‌کنه تا بترسونه. رئیس یک قدم نزدیک‌تر شد، با صدای خش‌دار و پر از خشم گفت: ـ چیه؟ باز رم کردی؟ فکر کردی کجا رو داری فرار کنی هان؟ قبل از اینکه الهه چیزی بگه... بــــــــم! یه سیلی سنگین کوبید تو صورتش. الهه تعادلش رو از دست داد، ولی قبل از اینکه بیفته، محکم وایساد. چشمام از تعجب گشاد شده بود. هنوز تو شوک بودم که الهه آب دهنشو جمع کرد، و با یه نگاه پر از نفرت... تــــــــف! ـ تف به تو و امثال تو. همه‌چی تو یه لحظه ساکت شد. مثل وقتی که همه دنیا نفسشو حبس می‌کنه.رئیس با دستش تف رو از صورتش پاک کرد. آروم… خیلی آروم... ولی این "آرومی"، از اون ترسناک‌ها بود. لبخند زد. لبخندی که پشتش مرگه.بدون حرف، یه قدم عقب رفت. بعد، انگار که بخواد چیزی عادی از جیبش دربیاره، از پشتش چیزی بیرون کشید... فلز سردی توی نور اتاق برق زد. تفنگ……….. صداش تو گوشم می‌پیچه. ـ مهتاب... بیا. رفتم جلو، ولی قدم‌هام سنگین شده بودن. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. دستش رو دراز کرد و تفنگ رو بهم داد. سنگینی فلزش تو دست‌هام یه حس سرد بهم داد. سردتر از هر چیزی که تا اون روز حس کرده بودم. ـ شلیک کن. نمی‌خواستم باور کنم. شاید شوخی بود؟ شاید امتحان بود؟ ولی نه... نه با اون نگاه رئیس. ـ گفتم شلیک کن. الهه سر جاش وایساده بود. زل زده بود بهم. چشماش قرمز شده بودن ولی نه از ترس... از غرور شکسته، از خشم.اما ته نگاش مظلومیت داشت . مظلومیت از بی کسی . لب‌هام لرزیدن. نگاهم بین رئیس و الهه می‌رفت. من پلیس بودم... نه یه قاتل. دست‌هام لرزید. انگشت اشاره‌م رو ماشه بود. صدای تیک کوچیک ماشه تو سکوت فضا پیچید. اما من... نمی‌تونستم. یه چیزی تو درونم داشت تکه‌تکه می‌شد. مغزم فریاد می‌زد "نه!"، قلبم فریاد می‌زد "تو مثل اون نیستی!" رییس با صدای سرد و تهدیدآمیز گفت: ـ شلیک کن مهتاب… یا خودم شلیک می‌کنم، به تو……..پایان پارت هفتم*
  12. ولی من دلم برات تنگ شده 

    چطوری خوشل

  13. مهمان

    دنبال رمان می گردم

    من دنبال یک رمان تخیلی هستم با شخصیت های سایه و ماهان. خانواده ماهان به دلیل نیرویی که دارند تا ۴۰ سالگی بیشتر زنده نیستند و سایه با پیدا کردن سه قطعه جواهر می تونه این طلسم رو باطل کنه
  14. خیلی ممنونم🫀

    1. nastaran

      nastaran

      قابل نداشت_@

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      ماچ به کله‌ات

  15. اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان @Kahkeshan ژانر: اجتماعی خلاصه رمان ابتلا: در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشته‌ی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمی‌دارند، بی‌آنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لب‌هایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفته‌اند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه می‌زند، اما بادهای کهن سال‌هاست که به خاموش کردن هر شعله‌ای خو گرفته‌اند. https://98ia.net/?p=150
  16. نویسنده هایی که هروز رمانشون رو توی انجمن پارت گذاری کنند، رمان درحال تایپ رایگان روی سایت اصلی معرفی و تبلیغ میشه@_@

  17. درخواست جلد بده برای رمانت گل روی سایت اصلی معرفیش کنم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 4
    2. nastaran

      nastaran

      خودتم میتونی ویرایش کنی بذاریا

       

    3. nastaran
    4. QAZAL

      QAZAL

      سلام عزیزم بهتون پی ام دادم.

  18. Amata

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    عسل 18 شیراز
  19. کهکشان راه شیری پاک میکردم کلا مشکلات حل بشه:)
  20. به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظه‌ای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهره‌ی مبهوتم زد و از گوشه‌ی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.
  21. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    خوشبختم گل
  22. ماسو

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    همشهری سلام😆
  23. با شخصیت نبات تو رمان جاده سنتو
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...