رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت هفتاد و دوم همونجور که اشکاشو پاک میکرد بازومو گرفت و بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد. تو این وضعیتی که بود نمیخواستم بیشتر از این بهش فشار بیارم. دستامو گذاشتم پشت کمرشو دستای کوچیکش که بازومو محکم گرفته بود و گرفتم و باهم از بیمارستان خارج شدیم. داخل ماشین هیچکدوم حرفی نزدیم تا زمانی که رسیدیم شهرک و من پرسیدم : ـ پلاک خونه کجاست ؟ بجای غزل ، مهسان جواب داد : ـ پلاک 25 اولین ساختمون . به غزل زیرچشمی نگاه کردم. شیشه ماشین و پایین آورده بود و به بیرون خیره شده بود. آروم گفتم : ـ دردت کمتر شد ؟؟ بدون اینکه روشو برگردونه، سرشو تکون داد. جلوی در ساختمونشون پارک کردم. مهسان پیاده شد و رفت. غزل هم بدون هیچ حرفی داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم و بهش خیره شدم ولی خیلی سریع نگاهمو به روبرو دوختم و گفتم : ـ خیلی مراقب خودت باش. هر چقدرم که ارتباطمون مثل قبل نشه، من دلم نمیخواد برات کوچیکترین اتفاقی بیفته. لبخندی زد و دستمو محکم گرفت و گفت : ـ میدونی چیه پیمان ؟ تو میخوای نشون ندی که هنوزم منو خیلی دوست داری اما چشمات داره داد میزنه که چقدر دوسم داری. یه پوزخند زدم و گفتم : ـ انکار نمیکنم اما دیگه باورت ندارم. خیلی ازت دلخورم غزل و این چیزی نیست که به راحتی رفع بشه دستشو کشید رو صورتمو گونه امو بوسید و گفت : ـ من ازت نمیگذرم ، حتی اگه تو دستامو ول کنی من اینبار ولت نمیکنم، منو میبخشی ، حالا ببین. بعد یه چشمکی زد و از ماشین پیاده شد. به روی خودم نیوردم اما ته دلم داشت براش غش می رفت از اینکه اینقدر تو دوست داشتن من مصمم بود. دلم میخواست امشب تا صبح بالا سرش باشم و خودم ازش مراقبت کنم تا خوب خوب بشه ولی این عقل لعنتیم جلوی احساسمو میگرفت. تصمیم داشتم از طریق مهلا هر لحظه از حالش باخبر بشم ، نمیخواستم طوری نشون بدم که واقعا خوب شدن حالش یا خودش اونقدر برام مهمه. گاز ماشین گرفتم تا برم خونه یکم بخوابم ، واقعا روز خسته کننده ای بود برام. اما خداروشکر که حال دختر رویاییه من خوب شد و بخیر گذشت.
  3. سلام هانیه جونم خوبی

    خیلی ذوق کردم برای انتشار دلنوشته‌ام😍🫶🏻

    فقط یه اشتباه تایپی داره اونم اینه که من شادی نیستم شیرینم👈👉 میتونی درستش کنی؟💞

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام شیرین عسل

      عذر می‌خوام، درست شد

  4. امروز
  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢اونتوس منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @shirin_s از دلنویسان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 31 🖋🦋مقدمه: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 📚📌قسمتی از متن: عطر روح انگیز خاک باران خورده سلول‌های قلبم را نوازش می‌کند. از سرمایی که نیست بر خود می‌لرزم... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/15/دانلود-دلنوشته-اونتوس-از-شیرین-کاربر-ا/
  7. ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یک‌سال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
  8. پارت هفتاد و یکم سرمو بردم نزدیکتر که زیر گوشم با نفس گرمش گفت : ـ خیلی دوستت دارم. خیلی عادی گفتم: ـ خیلی خب باشه. الان نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری. بعدش گفت: ـ تشنمه. گفتم: ـ عزیزم الان سرمت تموم شده ، نباید آب بخوری. یه نوچی کرد و زدم به شونه مهسان تا بیدار بشه و بهش گفتم تا بره به پرستار بگه سرمشو دربیاره. وقتی مهسان رفت ، رو تخت نیم خیز شد و دستمو گرفت و چسبوند به صورتش و با ناراحتی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ خواهش میکنم ، اینجور با خشم بهم نگاه نکن پیمان. همه چیزو برات توضیح میدم، قول میدم بهت که تو هم درکم میکنی. فقط لطفا خودتو ازم دریغ نکن، دستامو ول نکن . دستامو از رو صورتش کشیدم و گفتم : ـ غزل اینو یادت باشه اونکه بین ما دستامو ول کرد و خودش ازم دور شد، تو بودی نه من. گفت: ـ آره حق باتوعه، اشتباه کردم...کوهیار صدامو بردم بالا و گفتم: ـ کوهیار هر... خورد تو باید به من میگفتی. نه اینکه به حرف اون عوضی گوش بدی. تو چشماش اشک جمع شده بود، از اینکه اینجور وحشیانه سرش داد کشیدم از خودم متنفر شده بودم.‌ نگاهش جیگرمو سوزوند. سریع از اتاق بیرون اومدم و اشکای خودمو پاک کردم تا کسی نبینه. پرستار سرمشو دراورد و نایلون داروهاشو دادم به مهسان و گفتم : ـ لطفا حواست باشه سر وقت داروهاشو بده بهش. خیلی از ویتامیناش پایینه خصوصا قرص آهنشو هر روز باید بخوره. با کمی دلخوری نایلون و ازم گرفت و گفت : ـ تو که حتی به حرفش گوش نمیدی، برای چی برات حالش مهمه؟؟ جوابی نداشتم که بدم. رفتم داخل اتاق، داشت کفشاشو می‌پوشید ، بهش آروم گفتم: ـ می‌تونی راه بیای؟؟
  9. پارت هفتاد کنار در وایسادم که ادامه داد : ـ ببین تو مثل برادر بزرگتر من میمونی، غزل از همون اولین باری که تو رو دید ، دلشو باخت.من واقعا نمیدونم کوهیار چرا این بازی کثیف و راه انداخت ولی غزل حتی تو صورت کوهیار نگاهم نمیکنه، شاید باورت نشه ولی اصلا قبل از اینکه بیایم جزیره خوابتو دیده بود. لبخندی زدم و گفتم : ـ بابت کوهیار نمیخواد نگران باشین ، دیگه نمیتونه بهتون نزدیک بشه. مهسان با ناراحتی سرشو پایین انداخت و رو صندلی نشست، پرستار اومد تا سرم و براش تزریق کنه، روی صندلی انتظار بیرون نشستم. من چیزای تلخیو تو زندگیم تجربه کردم ، زنم بهم خیانت کرد اونم جلوی چشمم. بدترین اتفاقات و بعد از اون داستان تجربه کردم و خیلی سخت تونستم به خودم بیام و برای خودمم عجیب بود که بعد از ده سال چجوری اینقدر راحت یه دختر بیست و پنج سال اینجور تو دلم جا باز کرد اما باید منطقی فکر میکردم، بعد این چیزا یجورایی باورم نسبت به غزل از بین رفته بود با اینکه بی‌نهایت دوسش داشتم اما نمی‌تونستم دیگه به حسش اعتماد کنم. همش ته ذهنم این بود که اون خیلی بچست و اگه یه روز از دستم خسته بشه و ولم کنه چی؟ دوباره نمیتونم با اون حسی که مدتها بود ردش کرده بودم و بقول تراپیستم شکستش داده بودم و باهاش مواجه شم.‌ این‌بار می‌تونست منو به خاک سیاه بنشونه چون حتی حس می‌کردم احساسم به غزل خیلی زیادتر از حسم به دنیا بود، یه دختر معصوم با کلی انرژی و چشمای قشنگ که همون بار اول تو دلم جا باز کرده بود. وقتی کنارش بودم حس می‌کردم اون حس امید و انرژی و جوونی که مدتها بود فراموشش کرده بودم و پیداش کردم. مغزم خیلی بهم ریخته بود، قلبم دیوونه وار اونو می‌خواست اما مغزم میگفت یه‌بار شکست خوردی اما اعتماد نکن. تقریبا یه چهل دقیقه ای اونجا منتظر موندم و هراز گاهی بهش سر میزدم. مهسان کنار تخت خوابش برده بود. پنجره اتاق باز مونده بود و رفتم ببندمش که یهو با سرفه صدام زد : ـ پیمان، پیمان... سریع برگشتم و رفتم پیشش کنار تخت. دستاشو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم: ـ جانم؟ بهتر شدی؟ آروم پلک میزد و دستامو محکم گرفت و با لبخند گفت: ـ بیا نزدیکتر.
  10. پارت شصت و نهم در آسانسور بسته شد. دکتر قریشی از آدمای قدیمیه جزیره بود و می‌شناختمش و تقریبا تمام کارهای چکاپ خودمم پیشش انجام میدادم و واقعا تو جزیره رو دستش دکتر دیگه ای نبود و به سرعت همه چیز و متوجه میشد و هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند. وقتی غزل رو توی اون حالت دیدمش روح از بدنم جدا شد، دوست داشتم خدا اون لحظه جون منو می‌گرفت ولی بجاش این دختر رویایی مثل روز اولش میشد. رفتم داروخونه کنار بیمارستان و وسایل گرفتم و داشتم برمی‌گشتم که دوباره اون خرمگس معرکه پیداش شد و منم منتظر این لحظه بودم تا عصبانیتم و سرش خالی کنم. از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل حالش چطوره ؟؟ رفتم و تا جون داشتم کتکش زدم و اگه نگهبان های بیمارستان جلومو نمیگرفتن احتمالا سرشو می‌شکوندم. همونجور که از بینیش خون میومد گفت : ـ من نمی‌بازم پیمان راد فهمیدی ؟؟اون دختر بالاخره می‌فهمه که اون کسی که مناسبشه منم نه تو. با حرص می‌گفتم : ـ امتحان کن، فقط یبار دیگه دور و بر این دختر بپلک ببین من چیکارت میکنم؟؟از امشب به بعد دور من و کسایی که دور و بر منن یه خط قرمز میکشی، حالیت شد؟؟ کوهیار بلند شد و گفت: ـ الان میرم ولی فکر نکن که از دستم خلاص شدی! من از دست نمیدم، من نمی‌بازم. سوار موتورش شد و منم دستامو به زور از دست دوتا نگهبانی که کنترلم میکردن کشیدم بیرون، زیر لب گفتم : ـ عوضی حرومزاده. وسایل و که گذاشته بودم پایین و رفتم دادم به پذیرش و بعدش وارد اتاق شدم. مثل فرشته های معصوم خوابیده بود، از مهسان پرسیدم : ـ بیدار نشده؟؟ سرشو به حالت منفی نشون داد. پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم رو تنش و موهاشو که پخش شده بود گذاشتم پشت گوشش. یهو به خودم اومدم و حس کردم که دارم زیاده روی میکنم و مهسان خیره به این حرکات منه. دستامو گذاشتم تو جیبم و گفتم : ـ مهسا الان میان سرم وصل میکنن، مشکلی چیزی پیش اومد ، من بیرون نشستم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ الان هیچ چیزی به اندازه ی اینکه تو پیشش باشی ، حالشو بهتر نمیکنه پیمان.
  11. نگاه بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده بود. گفته ‌بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته ‌بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را می‌بخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرف‌هایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته ‌بود؛ با این‌که هنوز هم دلش می‌خواست دلایل مادرش برای پنهان‌کاری‌هایش را بداند، اما تصمیم گرفته‌ بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی می‌کرد چرخید و پرسید: - شما می‌دونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟ سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید: - پس چرا به من نگفتین؟ سامان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت. - واسه‌ی این‌که مهم نبود. با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد. - مهم نبود؟ لاقل می‌تونستم از عاطفه خانوم... . سامان میان حرفش پرید: - عمه عاطفه. نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد: - اگه بهم می‌گفتین می‌تونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده. سامان نیم‌ نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد: - اگر می‌گفتم و اگر از عمه عاطفه هم می‌پرسیدی فایده‌ای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمی‌دونه. با تکان سرش پرسید: - شما از کجا می‌دونین که چیزی نمی‌دونه؟ ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت: - عمه عاطفه اگه چیزی می‌دونست همون روزها که بابا دربه‌در دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت می‌گشت بهش همه چیز رو می‌گفت. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگی‌اش طلسم شده ‌بود انگار که فاش نمی‌شد. - راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی می‌خواستی؟ لبخند محوی زد. این‌بار قرار نبود فکرش منحرف شود. - می‌خوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم. سامان درحالی که ماشین را راه می‌انداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید: - دنبال بهونه‌ای که مادرت رو ببخشی؟ زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد: - بخشیدن مادرم بهونه نمی‌خواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و درباره‌ی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچ‌وقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی‌ من انجام داد. این بی‌رحمیه که حالا بخوام خوبی‌هاش رو نادیده بگیرم و به‌ خاطر پنهون‌کاری‌هایی که هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم نبخشمش. سامان آهی کشید. - میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم. لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر می‌خواست او که آن‌ها را اینقدر توی دردسر انداخته‌ بود چه باید می‌گفت؟! - به قول عمه عاطفه همه‌ی ما آدم‌ها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم.
  12. سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. این‌بار سونیا هم اخم درهم کشید. - چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو می‌کردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکس‌هامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود. کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت: - باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو می‌کردی توی دهنت. دست روی لب‌هایش گذاشت. نمی‌دانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده ‌بود، بخندد یا از کل‌کل‌های پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی می‌بارید را باز کرد. صفحه‌ی اول و دوم تماماً عکس‌های دونفره‌ی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق می‌زد تا به عکس‌های مورد نظرشان برسد. در میان ورق‌ زدن‌هایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آن‌که کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحه‌ی آلبوم گذاشت و گفت: - صبر کن؛ صبر کن. کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده ‌‌بودند. می‌توانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده ‌بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفه‌ی احتشام عکس می‌انداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده ‌بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی می‌کشید آرام و متعجب زمزمه کرد: - این مادر منه؟ سونیا با تکان سرش گفت: - آره؛ مگه نمی‌دونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟ اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته ‌بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده ‌بود؟! با گیجی پرسید: - دوست بودن؟ سونیا «اوهومی» گفت. - آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده ‌بودن و وقتی رفتن دانشگاه هم‌دیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه. با گیجی دست به صورتش کشید. - پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟ این‌بار کیانا جواب داد: - شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته. نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن این‌همه حقایق عجیب و غریب خسته شده ‌بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته ‌بود؛ چه می‌شد اگر دنیا هم او را به حال خودش می‌گذاشت؟!
  13. با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید: - سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود. - خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟ دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود. - ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
  14. با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند. - اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم. از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد: - کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد. متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید: - سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟ با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود. - خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟ دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت: - من و سونیا با هم. ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست. - من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا. کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد. - ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم. نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود. - ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
  15. - استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اون‌موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاق‌ها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بی‌مورده. دستانش را درهم پیچاند. خودش این را می‌دانست، اما نمی‌توانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقه‌ی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانه‌ی عاطفه رسیده ‌بودند و او همچنان مضطرب بود‌. سامان که تعللش را دید گفت: - چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمی‌دم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو می‌مونن. از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون می‌آمد، میان خنده‌‌ جواب داد: - اگه بشنون درباره‌شون اینجوری حرف می‌زنین از دستشون جون سالم به در نمی‌برین. سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت. - اینجا جز من و تو کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟ لب گزید و با شیطنت گفت: - چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟ سامان لحظه‌ای فکر کرد. - یه آب هویج بستنی، خوبه؟ با اخم جواب داد: - همین؟! سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن شماره‌‌ای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده‌ بود، گفت: - خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره می‌کنیم. باز هم خندید. می‌دانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس این‌کار بر آمده بود. *** برای اولین بار بود که آقای طاهری را می‌دید. مردی که هم‌سن و سال احتشام به‌نظر می‌رسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده‌ بود. همانطور که سامان گفته ‌بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت. - خوی پری‌ جان؟ به اجبار لب‌هایش را مثل لبخند کش داد. - خوبم عاطفه خانوم، ممنون. رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده ‌بود. - عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه. تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی می‌رفت که به مادرش از تنهایی‌‌شان گله و شکایت می‌کرد و حالا این‌همه فامیل و آشنا پیدا کرده ‌بود.
  16. دیروز
  17. https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
  18. سلام نازنینم لطف کنید یه عکس یک در یک ارسال کنید جانم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...