رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. یه نگاه بی‌احساسی بهم کرد. - احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟ - دایی تو از کجا می‌دونی؟ آره همین رو گفت. - نه بابا... خداوکیلی؟ با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی. - دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری‌ ها! - پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهر‌هر. آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه! - بسه. - دایی بس نیست، گلرنگه. - گلنار نیست؟ - نه دیگه گلرنگ! *** «دو ماه بعد» - هلو اَند هاواریو محمد. محمد: ها؟ چته؟ - بابا بیا بریم دیرم شد. کفش‌هام رو پوشیدم. - باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریف‌فرما میشم. - ای بمیری زود باش دیگه! - باشه. گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش می‌شد: «از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.» داشتیم با محمد می‌رفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کرده‌بودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا این‌که با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقره‌ایش شدم که گفت: - آماده‌ای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟ - ها... آره‌آره بمیرم از دستت راحت شم. ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت: - لامصب بادمجون بم آفت‌ هم نداره. یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت: - حاج‌علی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید! - وایسا‌وایسا من که اون حاج علی‌نیستم، من این حاج‌علیم! - آره راست میگی، پس حاج‌علی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟ زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت. - محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً! - پنج‌تومن میشه *** «خانه ووشو اصفهان؛ ساعت نُه صبح» سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خورده‌بودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت: - عمویی کارت‌ هم که در اومد. زد زیر خنده و ادامه داد: - گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید! با دست زدم روی پیشونیم. - محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم! - بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چه‌قدر تمرین کردی مگه؟ دوتایی نشستیم روی صندلی‌های داخل راه‌رو و گفتم: - محمد من شرایطم فرق می‌کنه پسر! - بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه. - باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
  3. عرفان زد زیر خنده و گفت: - حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست! رضا: آقای سام خوش باشی. من دیگه برم. عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم. رضا: پس پاشید. اومدم بلند شم بچه‌ها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، آراد گفت: - بشین من میرم... بچه‌ها خیلی خوش اومدین بفرمایید از این‌ور! بچه‌ها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه آراد اومد نشست روبه‌روم و گفت: - حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون. پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که! - الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن. این‌ها رو ول کن. یه دانسی داشتیم تو بیمارستان؛ دهن همشون رو سرویس کردیم. - چکار کردید مگه؟! اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپ‌چپی بهمون نگاه کرد و گفت: - نامردا خلوت می‌کنید اونم بدونم من؟ آراد: دایی داشتیم حنجره‌هامون رو داغ می‌کردیم تا تو بیای. - آره دایی جون مگه بی تو میشه؟ دایی: آره دوبار. شما که راست می‌گید! آتیش بی‌افته توی دروغ‌هاتون. - دایی جون دلمون برات تنگ شده بود. خبری نبود ازت چرا؟ آراد: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمی‌ده. نگاه کردم به دایی و گفتم: - کجا؟ - کجا؟!خونه آقا شجاع... آقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار می‌کنه. دایی: نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره شامپانزه؟ - دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟ دایی یکی زد پس کله آراد و گفت: - آره دایی جون، چه‌کنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما! - اه دایی گناس بازی‌ها چیه در میاری؟ دایی رو کرد به آراد، یکی دیگه زد پس کلش و گفت: - بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی، من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟ آراد: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمی‌خواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو آب‌هویج بگیر بیار. یهو مامانم اومد تو گفت: - کی میخواد آب هویج بخره؟ آراد: دایی محمدرضا. - به چه مناسبت؟! دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت: - چرا شما این‌طوری می‌کنید؟ مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشه‌باشه! - نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب. - باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو می‌گیریم. دستام رو مثل مگس مالیدم به‌هم. - آفرین به مامان خودم. دایی پاشو‌پاشو تا بخیه‌هام باز نشدن... دکتر گفته باید آب‌هویج بخوری!
  4. پارت نهم کنار میدون نشست و گفت: ـ اگه ویچر‌ بفهمه چی؟! من بچه دارم، نوه دارم... کنارش نشستم و گفتم: ـ بهت قول میدم هیچکس چیزی نمی‌فهمه! باید از وضعیت این شهر مطلع بشم... نگام کرد که رفتم سمت ادیل و از خورجین اسبم، یه شنل درآوردم و گفتم: ـ برو خونت و اینو بپوش، زمانی که آفتاب غروب کرد، بیا سمت دریاچه...حواست باشه که این شما به هیچ وجه از سرت نیفته! ویچر‌ و همراهاش ممکنه تمام آدمای این شهر چه اونایی که طلسمشون کرده و چه اونایی که نکرده رو زیر نظر داشته باشه! بدون هیچ حرفی، سرشو تکون داد و شنل و ازم گرفت و رفت...جای منم که از همون اول مشخص بود کجاست. گردنبندم و توی دستام فشردم و درخت سکویا رو که سمت بازارچه قرار داشت و توی ذهنم تصور کردم...داخل تنه درخت سکویا طوری طراحی شده بود که به اندازه اتاق یه خونه جا داشت و امکان نداشت، کسی منو اونجا پیدا کنه. ادیل هم که به اصطبل شهر تحویل داده بودم...باید هر طوری بود می‌فهمیدم که تو این شهر داره چی میگذره و ویچر‌ و همراهاش چجوری مردم بیچاره رو می‌ترسونن و اونا رو تهدید می‌کنند!
  5. پارت هشتم وقتی مصمم بودن منو دیدن، دیگه کاری نکردن و منم ازشون دور شدم...رفتم سمت میدون شهر و با صدای بلند فریاد زدم: ـ آهای اهالی...جمع شید! دوره ظلم و ستم دیگه به سر رسیده، بیاین بهم کمک کنیم تا دست ویچر‌ و جادوگرای دیگه رو از این شهر کوتاه کنیم و مردم و از طلسم جادوی احساس نجات بدیم! اما جالب اینجا بود که انگار داشتم برای خودم حرف میزدم و هیچکس توجهی به حرفم نمی‌کرد، فقط پیرمردی خمیده قامت با عصا اومد کنارم وایستاد و ازم پرسید: ـ جوون، تو از کجا اومدی؟! نگاش کردم و گفتم: ـ طلسم جادوی احساس روی تو تاثیر نذاشته؟! با ناراحتی گفت: ـ جوون من امروز، فردا رفتنیم...احتیاجی به معجون بقا ندارم. سریع گفتم: ـ می‌تونی به من کمک کنی؟ مردد نگام کرد و گفت: ـ جوون شجاعی بنظر میای اما باور کن من نه حوصلشو دارم و نه میتونم با ویچر مقابله کنم. هیچکس تو این شهر جرئت اینکار و نداره و همه ازش میترسن! گفتم: ـ نمی‌خوای مردم شهرت نجات پیدا کنن و شادی و خوشبختی دوباره به این شهر برگرده؟! این کینه و بی احساسی تا چقدر باید تو وجود این مردم ادامه پیدا کنه؟! بیا و به من کمک کن...قول میدم که اصلا پشیمون نمیشی!
  6. امروز
  7. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/
  8. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «پس از نخل ها» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی 📜 صفحات: 34 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است...» 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: – اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پس-از-نخل-ها-از-رز-کاربر-ا/ ─── ✦ ───
  9. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
  10. *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشم‌هایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصله‌های نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر می‌رسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لب‌ها، دست‌ها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آن‌ها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانه‌هایش محکم، قدم‌هایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایه‌ی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکه‌ی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آن‌ها خاطره‌های هر کسی را می‌سازند، چیزی را که او نمی‌تواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آن‌ها لب‌هایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لب‌هایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موج‌وار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو می‌شدند و شبیه سایه‌‌های نیمه‌جان می‌شدند. 《هر کس که بیدار می‌شود… چیزی را می‌بیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله‌ آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس می‌کشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی به نظر می‌رسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار می‌خواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب می‌شود و سپس ناپدید می‌شود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش رو نشون می‌ده، حتی وقتی نمی‌خوای. چشم‌های مرجان رفت روی سایه‌ای که برای چند مثل پدرش به نظر می‌رسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آن‌ها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعی‌شان را نمی‌دانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمی‌خوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار می‌شود، چیزی رو می‌بیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش را نشان می‌دهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده می‌شود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمه‌جان بود. برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای ناله‌ای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمه‌جان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیش‌بینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمی‌تواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمی‌دانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمه‌جان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمه‌جان‌ها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .
  11. لب دریاچه‌‌ای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشه‌ای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن می‌کردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخ‌های روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهره‌ی مغموم لونا، تصویر شعله‌های آتشی که پدر و مادرم را می‌سوزاند و‌ تصویر چهره‌ی ترسیده‌ی خودم پیش چشمانم می‌آمد و حالم را بدتر می‌کرد. پدرم راست می‌گفت، من مایه‌ی ننگ گرگینه‌ها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگ‌ها بودم و ای کاش منی ‌وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخ‌های روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم می‌سوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس می‌کردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشه‌ای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان می‌آمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت می‌افتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرف‌ها و اتفاقات بسیار آسیب ‌پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه می‌کردم، بلکه ریزش اشک‌هایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به این‌که بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم می‌انداخت، اما نمی‌توانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.
  12. لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خون‌آشام‌ها افتاده و من و تموم خانواده‌ام و خیلی‌های دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اون‌ها خدمت کنیم به یه قلعه‌ی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا می‌فهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگ‌ها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمی‌خواستم از سختی‌های زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول می‌کشه، پس تا اون‌موقع می‌تونی اینجا بمونی. داشتم سمت در می‌رفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمی‌آمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچ‌وقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانواده‌ام و سرزمینم رقم نمی‌زدم. من اگر خوب بودم هیچ‌چیز اینطور که حالا بود نمی‌شد! تبر و قلاب ماهیگیری‌ام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه‌ بیرون زدم، حرف‌هایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.
  13. صدای پدر و مادر مثل پژواکی دور از ذهن گوشش می‌چرخید. نمی‌دونست باید به کدوم نگاه کنه، به چشمای خسته‌ای پدر یا دستای لرزون مادر. همه چی شبیه کابوس بود... فقط فرقش این بود که ازش بیدار نمی‌شد. - چرا دارین اینطوری حرف میزنین؟ بابا، منظورت چیه از این تصمیم گرفت؟ چه تصمیمی؟ پدر لب زد ولی هیچ صدایی نیومد. انگار دیوارهای اتاق، صدا رو می‌بلعیدن. مادر چهره‌ش درهم رفت، سرشو پایین انداخت. مرجان حس کرد پاهاش دیگه خودشونو نمی‌کشن. نشست روی زمین و با صدای گرفته‌ای گفت: - من دارم دیوونه می‌شم… مادر بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. بیرون فقط سیاهی بود، نه آسمونی، نه نوری. زیر لب زمزمه کرد: - نباید ازش حرف بزنی… اون نباید بفهمه… پدر نفس عمیقی کشید، مثل کسی که چیزی رو قورت داده بود. - اون از قبلش فهمیده بود… فقط خودش یادش نمیاد. مرجان با تعجب زل زد بهشون. - از چی حرف میزنید؟ من چی باید بدونم؟! اما جواب فقط سکوت بود. مادر به سمت تخت برگشت، دست روی ملحفه‌ای خالی کشید و گفت: - این تخت، همیشه خالی نیست... فقط وقتی نگاه میکنی نیست. مرجان احساس کرد خون توی رگ‌هاش یخ زد. - یعنی چی؟ مگه کسی اینجا بوده؟ هیچ جوابی نیومد. فقط صدای تیک تیک ساعت. صدایی که حالا انگار از ته چاه می‌آومد. پدر به دیوار تکیه داد. صدای بم و خسته‌شید: - یه بار دیگه نباید تکرار بشه. بعد از همونطور که اومده بود، محو شد. سایه‌ش روی زمین کشیده شد و ناپدید شد. مرجان خشکش زد. - بابا؟! نه، نه، نرو! برگرد! بگو چی میخوای بگی! اما فقط صدای گریه‌ی مادر موند. مرجان با لرز بلند شد، رفت سمت مادر. دست دراز کرد، اما باز هم دستش از بدنش رد شد. - مامان، من دارم می‌ترسم… من هیچی نمی‌فهمم… مادر سرشو بالا آورد، چشمای خسته‌ش انگار از پشت صد سال اشک بهش نگاه می‌کرد. - اگه یه روز برگشتی، نترس. فقط گوش بده به دلت، نه به سایه‌ها. مرجان شوکه شد و خواست چیزی بگه اما لبهاش خشک شده بودن. مادر آهی کشید. - هر کی تو رو از درون می‌ترسونه، از همون بترس. بقیه مهم نیستن. همون لحظه، صدای ترکیدن چیزی از گوشه‌ی اتاق اومد. مرجان سرشو چرخوند. آینه‌ای قدی کنار دیوار شکسته بود. نور ازش بیرون می‌زد، مثل مه سفید. نفسش بند اومد. حس کرد اون آینه صداش می‌زنه. - بیا... مرجان... قدم به عقب برداشت. - نه... تو کی هستی؟ صدای آینه لطیف بود، اما تهش لرز داشت. - کسی که نباید یادم بیاری. مه از آینه بیرون زد و پیچید دور بدن مرجان. چشم هاش سیاهی رفت. وقتی بازشون کرد، دیگه توی اتاق نبود. این‌بار وسط باغ بود... ولی نه اون باغ قبلی. این یکی خشک و خاکستری بود. درخت‌ها بی‌برگ، زمین ترک خورده، و آسمونش پر از غبار. لیرا اونطرف ایستاده بود. لباسش سفید، اما چشماش قرمز و خسته. - بالاخره اومدی… مرجان قدم برداشت. - تو گفتی بخوابم تا بفهمم. حالا بگو… چی بین پدر و مادرم بود؟ چرا گفت تقصیر مامانه؟ لیرا نگاهشو ازش دزدید. - همه چیز از یه قول شروع شد. قولی که نباید داده شود. - چه قولی؟ به کی؟ لیرا سکوت کرد. باد وزید و خاک رو بلند کرد. مرجان رفت جلوتر. - چرا همه‌تون نصفه حرف می‌زنید؟! من حق دارم بدونم! لیرا چشمهاش رو بست. صدای آرومش لرزید. - چون اگر بدونی… دیگه نمی‌تونی برگردی. تلخ خندید. - برگردم به چی؟ من که الانم نمی‌دونم کجام! لیرا جلو اومد. دستش رو دراز کرد، ولی وسط راه افتاد. - فقط بدون، گاهی پدر و مادر، برای نجات یکی از بچه‌ها، باید از یکی دیگه بگذرن. مرجان خشکش زد. نگاهش به لب‌های لیرا دوخته شد. - چی گفتی؟ از یکی بگذرن؟ یعنی… یعنی من…؟ لیرا آروم عقب رفت. - تو هنوز یادت نمیاد، ولی اون شب… تو تنها کسی نبودی که صدا کردی مامانت رو. مرجان نفسش برید. - یعنی چی؟ من… تنها نبودم؟ لیرا لبخند تلخی زد. - نه، نبود. همیشه یکی کنارت بود… ولی اون دیگه صدا نزد. مرجان احساس کرد زمین دورش می‌چرخه. - اون… اون کی بود؟! لیرا فقط گفت: - کسی که هنوز منتظره. بعد محو شد. مرجان با فریاد اسمش رو صدا زد اما صدا توی باد گم شد. نفسش تند شد، قلبش می‌کوبید. وسط اون خاکستری، یه صدای دیگه اومد. صدای پسرونه، ضعیف، اما با حسی آشنا. - مرجان… هنوز منو یادت نرفته، درسته؟ مرجان سرش رو برگردوند. هیچکس نبود. فقط مه، فقط صدا. - کی هستی؟ خودتو نشون بده! غمگین خندید. - عجله نکن خواهر… هنوز وقتش نرسیده. مرجان عقب رفت، چشماش پر از ترس و ناباوری. - خواهر؟! باد شدیدی وزید و همه چی رو محو کرد. دنیا دوباره سیاه شد. آخرین چیزی که شنید، صدای پدرش بود که از دور می‌گفت: - ما باید نجاتت میدادیم، مرجان… باید… و بعد، سکوت.
  14. دیروز
  15. پارت هفتم تو مسیر به یه بچه برخوردم که بدون کوچیکترین احساسی بهم نگاه می‌کرد! از ادیل پیاده شدم و رفتم نزدیکش...با خوشحالی رو بهش گفتم: ـ سلام دختر قشنگم! فقط بهم نگاه می‌کرد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ به صدای قلبت گوش کن عزیزم، صدای منو میشنوی؟! تا رفتم ادامه حرفم و بزنم، جادوگرا از آسمون اومدن پایین و یکی از اونا اومد نزدیکم و گفت: ـ باید با ما به قلعه بیای! بدون کوچیکترین ترسی رفتم نزدیکش و گفتم: ـ به اربابت بگو هر وقت کارم تموم شد، خودم میام... داشتم می‌رفتم سوار ادیل بشم که جلومو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ دستور دادن همین الان بیای به قلعه بدون توجه به حرفش، سوار اسبم شدم و رو ادیان گفتم: ـ راه بیفت! از پشت سرم، گردنبندم بهم الهام کرد که اون جادوگره داره یه طلسمی میخونه....سریع دستم و بردم بالا و مانع برخورد طلسم به خودم شدم و تو هوا از بین بردمش...برگشتم سمتش و گفتم: ـ این جادوها اصلا روی من اثری نداره! اینو توی اون گوشت فرو کن...به اون اربابت هم بگو که هر وقت کارم تموم بشه، حتما میام پیشش...و مطمئن باش که این شهر و از دست اون نجات میدم!
  16. پارت صد و سی‌ام گفتم: ـ ولی بنظرم این حرکت خیلی اشتباهیه! داره نوه خودش و حتی تو رو مجبور به کاری می‌کنه که دوست ندارین، بعدشم مگه ازدواج شوخیه؟! نمی‌فهمم واقعا! یهو آهی کشید و با لبخند ناراحتی گفت: ـ برو خداتو شکر کن که تو یه خانواده نرمال زندگی می‌کنی و با این چیزا دست و پنجه نرم نمی‌کنی تینا! دلم براش خیلی سوخت...اینقدر دختر پر انرژی و شوخی بود که اصلا دلم نمی‌خواست ناراحت ببینمش! بغلش کردم و گفتم: ـ غصه نخور ملودی، ایشالا که همه چیز درست میشه! همین لحظه یه نفر با ماشین بی ام و مشکی جلو پامون ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و ملودی رو صدا زد...وقتی قیافش و دیدم، شوکه شدم! رفتم تو خلسه و دست و پاهام یخ شده بود...نفسم بالا نمیومد....اون پسر...اون...داداشم فرهاد بود!...اما این چجوری ممکنه؟! فرهاد با این تیپ و قیافه تهران چیکار میکنه؟!...اینقدر محو صورت اون آدم شدم که تکون دادنای ملودی و حرفاشو نمی‌شنیدم! یهو ملودی صورتم و برگردوند سمت خودش و با نگرانی پرسید: ـ تینا...تینا! صدای منو میشنوی؟!؟ کوروش یه دقیقه پیاده شو!...دستای دختره یخ کرده! آخه چی شد یهو! زبونم قفل کرده بود! پسره که پیاده شد و بهمون نزدیک شد، حس کردم فرهاد اومده...با فرهاد واقعا مو نمی‌زد! خیره به پسرخالش مونده بودم و پلک نمی‌زدم! ملودی از کوروش پرسید: ـ کوروش میشناسیش؟! پسرخالش با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ معلومه که نه! ملودی گفت: ـ آخه داشتیم حرف میزدیم، تو منو صدا کردی و تو رو دید، اینجوری شد! همونحور که پسرخالش و می‌دیدم با لکنت گفتم: ـ این...این چطور ممکنه؟!..فرهاد...داری‌..داری با من شوخی میکنی؟!
  17. پارت صد و بیست و نهم گفتم: ـ خب نمیتونه مخالفت کنه؟! خندید و گفت: ـ نه، تو مادربزرگش و نمیشناسی تینا جون، وقتی به یه چیزی گیر میده تا عملیش نکنه ولکن نیست! گفتم: ـ خب یعنی چی؟! علاقش نیست، مگه مجبوره؟! بلند بلند خندید و گفت: ـ باز تو بمب اصلی و نمیدونی که از بچگی منو کوروش و برای هم نشون کرد و مثلا قراره در آینده باهم ازدواج کنیم. برعکس ملودی من اصلا نمی خندیدم و گفتم: ـ اینارو جدی میگی؟! همون‌جوری که می‌خندید؛ گفت: ـ می‌دونم عجیبه! ولی واقعا واقعیت داره! گفتم: ـ چه خانواده عجیبی! آخه تو گفتی پسرخالت هست تولد دوست دخترش، با این قضیه مشکلی نداری؟! مقنعشو درست کرد و گفت: ـ من با اصل این قضیه مشکل دارم تینا! منو کوروش مثل یه برادر و خواهر بزرگ شدیم و اصلا بهم حسی بالاتر از این نداریم اما متأسفانه نه ما میتونیم حرفی بزنیم نه خانواده‌هامون جرئت حرف زدن جلوی خاتون خانوم و دارن...زنیکه زورگو! گفتم: ـ خاتون کیه؟! گفت: ـ مادربزرگ کوروش!
  18. پارت صد و بیست و هشتم همون‌جوری که شماره می‌گرفت، پرسیدم: ـ تو که گفتی تک فرزندی! گفت: ـ کوروش مثل برادرمه اما در اصل پسرخاله! ـ آها! بعد اینکه با پسرخالش صحبت کرد، رو به من گفت: ـ تینا، میشه تو هم با من منتظر بمونی تا کوروش بیاد دنبالم؟؟! حوصلم سر می‌ره تنها اینجا وایستم! سریع گفتم: ـ آره عزیزم، من خوابگاهمم ذاتا ته خیابونه... با ذوق گفت: ـ مرسی، به کوروش میگم تو هم برسونه! ـ نه بابا، آخه زحمتتون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ این تعارفات شهرستانی و لطفا کنار بذار...بعدشم اگه قراره کار برات پیدا کنم، باید به کوروش یکم و این مسئله در حضور خودت باشه بهتره. روی صندلی کنار نگهبانی نشستیم و ازش پرسیدم: ـ پسرخالت شرکت داره؟ گفت: ـ برنج اصلانی که بیلبوردش زده سر میدون قبل دانشگاه رو دیدی؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ آره حتی تبلیغشم تو تلویزیون دیدم گفت: ـ خب این کارخونه و شرکتش مال پدر خدابیامرز کوروش و مادربزرگشه، کوروش هم قراره در آینده مدیرعامل بشه اما خودش علاقه‌ایی نداره گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ از بچگی دوست داشت پلیس بشه الآنم که تو آکادمی پلیس مشغول به کاره! ولی خب مادربزرگش مدام اصرار داره که بعد درسش بیاد بالا سر شرکت و کارخونه
  19. پارت صد و بیست و هفتم گفتم: ـ پس وقتی دارم برمی‌گردم کرمانشاه یبار همراه من حتما بیا خونمون! بغلم کرد و گفت: ـ حتما، بعدشم اصلا نگران کار نباش...یکی از آشناهامون ایندفعه برای کارخونش دنبال حسابدار میگشت، بذار ببینم می‌تونه پاره وقت برات کار جور کنه؟! نگاش کردم و گفتم: ـ واقعا اینکارو برام میکنی؟! گفت: ـ وا! آره عزیزم، چرا اینقدر تعجب کردی؟! بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم ازت ملودی، امیدوارم یه روزی برات جبران کنم. زد به شونه‌ام و گفت: ـ حرفشم نزن! همین لحظه گوشیش زنگ خورد و مشغول حرف زدن شد و بعد چند دقیقه که قطع کرد، اخماش رفت تو هم...گفتم: ـ اتفاق بدی افتاده؟! یه هوفی کرد و گفت: ـ مامانم قرار بود بیاد دنبالم، دانشگاه جلسه داره...یعنی من یه روز ماشینم دستم نبود، محتاج همه شدم. خندیدم و گفتم: ـ حرص نخور، نمی‌تونی با تاکسی بری؟! گفت: ـ کی میخواد تو صف تاکسی منتظر بمونه تینا! ولکن توروخدا... بذار ببینم کوروش میاد دنبالم اگه جشن تولد دوست دخترش تموم شده باشه!
  20. پارت صد و بیست و ششم گفت: ـ پس همش سرت تو درس و مشقه! ولی بهت هم میخوره آدم آرومی باشی! گفتم: ـ آره یجورایی، بجاش داداشم برعکس من خیلی آدم شوخ و پر انرژیه! گفت: ـ خیلی دوست دارم این مدل آدما رو! موودم و عوض میکنن...اما متأسفانه که من تک فرزندم و همیشه تنها بودم! تا رفتم حرفی بزنم، استاد اومد سر کلاس و نشد جوابشو بدم...اون روز بجز یکی از کلاسهای بعدازظهر من، بقیش با کلاسهای ملودی مشترک بود و با همدیگه کلی وقت گذروندیم و با اینکه آدمی بودم که سخت با بقیه صمیمی می‌شدم اما این دختر واقعا به دلم نشست و اینقدر رفتارها و کاراش منو یاد فرهاد مینداخت که جای خالیش و برام پر کرده بود...وقتی داشتیم برمیگشتیم، از ملودی پرسیدم: ـ ملودی تو کار پاره وقت سراغ نداری؟ نگام کرد و گفت: ـ چطور مگه؟! گفتم: ـ آخه گفتی اهل تهرانی، گفتم شاید بشناسی اطراف و بهم معرفی کنی! باید کار کنم... پرسید: ـ آخه تو درسهاتم سنگینه، برات سخت نمیشه؟! گفتم: ـ مجبورم واقعا! برای شهریه این ترمم که کار عملیمون زیاد بود، داداشم برام پول و جور کرد و باید بهش پس بدم! برای همینم باید کار کنم. یهو از ته دلش گفت: ـ اینقدر از برادرت تعریف کردی که دلم خواست ببینمش، چه آدم داش مشتی توریه! خندیدم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره، حتی رفتار تو منو خیلی یادش میندازه خندید و گفت: ـ جدی میگی؟ ـ آره. ـ نمیاد تهران؟! ـ نه، اون و بابام با همدیگه تو مغازه چرم دوزی که داریم کار میکنن. دستاشو بهم زد و گفت: ـ وای من عاشق کارای دستم...
  21. پارت صد و بیست و پنجم پرسید: ـ از کجا میای؟ ـ کرمانشاه، تو هم که از لهجت پیداست بچه همین جایی! خندید و گفت: ـ آره...راستش من خیلی دلم نگران بودم چون نرم اولمه و هیچ چیزی نمیدونم، خوبه که پیداست کردم دختر! گفتم: ـ منم خیلی خوشحال شدم! بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ببین من باید برم ثبت نام کنم، ویلاها هم دقیقا اینجاست...ساعت یک تو کلاس ۳ آموزش همدیگه رو میبینیم؛ باشه؟ بغلم کرد و گفت: ـ حتما، برای من کنار خودت جا بگیر! خندیدم و گفتم: ـ باشه. رفتم ثبت نام کردم و بعد از اون رفتم تو کلاس نشستم...بچها تک تک اومدن و باهاشون سلام علیک کردم. بعد حدود ده دقیقه ملودی وارد کلاس شد و تا منو دید با شادی برام دست تکون داد و اومد کنارم نشست...یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چقدر این کارای اداری دنگ و فنگ داره!! باز خداروشکر که تموم شد. گفتم: ـ همیشه همینه؛ دیگه عادت میکنی! بهم چشمکی زد و گفت: ـ اینجا با هیچکس آشنا نشدی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه والا!
  22. ظرف ماهی‌های پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربان‌های قلبم را دستکاری می‌کرد. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینه‌ها خوب کار می‌کرد. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصه‌هایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی می‌گردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگ‌ها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست‌!
  23. دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آن‌همه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که این‌چنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمی‌ام می‌کرد بعدها از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخم‌هایم را باز کنم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونه‌ی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی می‌خواهی؟! تو... تو هم با اون‌هایی آره؟! می‌خوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت می‌کرد؟! چه کسی می‌خواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشت‌زده‌اش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه می‌خواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهره‌ی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، می‌دانستم که به خاطر ضعف و‌ خونریزی‌اش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم‌ در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینه‌ای؟! در جوابش سر تکان دادم‌ و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیه‌ی گرگینه‌های نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینه‌ها بود که جثه‌ام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و‌ من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندان‌های نیش تیز و بلندش زیبا و‌ درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم.
  24. ترتیب نقد‌ها: @سایه مولوی @عسل @آتناملازاده @QAZAL @هانیه پروین @shirin_s @سایان اسامی بقیه هم به زودی وقتی تاپیک زدن اضافه میشه و اینکه فقط یه بار این نقد انجام نمیشه تا پایان فصل همراه قلمتون هستم✨🤍✨
  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. هفته گذشته
  27. در خانه النا معذب بود، بالأخره یک روز تصمیم خروج از خانه را گرفت و حال با مکان‌های جدید و آدم‌های جدید آشنا شده. اکنون نیز در خانه‌ی بزرگ، مقابل غریبه‌هایی نشسته‌بود و مدام ناخن می‌جوید. پدرش وقتی حالات او را دید که با چشم‌های گرد که درونشان ترس، حیرت و کنجکاوی موج می‌زد؛ گوشه کنار خانه‌ی احد را دید می‌زند. لبخندی گرم زد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. دخترک نگاهی به پدرش انداخت و سرش را بالا برد. امین با حدس این‌که او قصد گفتن چیزی را دارد، سری کج کرد. النا آرام در گوشش زمزمه کرد: - بابایی.‌.. میشه بریم خونه؟ محبوبه که کنار دخترش نشسته‌بود، زمزمه‌ی آرام او شنید و خیره‌اش شد. امروز آدم‌های زیادی را دیده‌بود و می‌دانست دیگر گنجایش اتفاق جدیدی را ندارد. حال باید در اتاقش باشد و در فاصله‌ی بین تخت دیوار قایم شود. آریا رنگ پریده و خسته همین که وارد شد، گوشی خاموشش را به شارژر وصل کرد و اندکی منتظر ماند تا روشن شود. با روشن شدن صفحه‌ی گوشی، چشمش به صد و بیست تماس و پیام خورد. پوفی کشید، چنان با دخترک درگیر بود که قرار شامش را فراموش کرده‌بود. بی‌حوصله گوشی را روی میز گذاشت و لباسش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد. پدرش روی مهمان‌نوازی به شدت حساس بود. یکی از قوانین خانه‌ی آن‌ها نیز این بود که اگر فردی به عنوان مهمان به آن‌جا می‌آمد، همه باید حضور داشته‌باشد. سوسن خواب بود، افشین هم آن روز همراه دوستانش به شمال رفته‌بود. پس می‌ماند او که از ورود مهمان‌های ناخوانده خبردار بود و اگر نمی‌آمد، مورد مؤاخذه قرار می‌گرفت. وارد مهمان‌خانه شد و روی مبل روبه‌روی النا نشست. نازنین تا چشمش به پسرش افتاد، متوجه‌ی بی‌حالی و لبان کبودش شد. نگران از جایش بلند شد و کنار پسرش نشست، دستش را گرفت و گفت: - چرا این‌قدر بی‌حال مامان؟ احد با شنیدن جمله‌ی زنش، به آریا خیره شد و منتظر توضیح او ماند. همه‌ی آن‌ها منتظر توضیح و شرح اتفاقات آن روز بودند، آریا نیم نگاهی به النا انداخت و سپس رو به امین گفت: - وقتی که از دانشگاه اومدم بیرون دیدمش که... چند نفر مزاحمش شدن. چهره‌ی سخت و اخم غلیظ امین، گریه‌های النا و مادرش باعث شد کمی مکث کند. سپس شمرده‌شمرده گفت: - درگیر شدیم و من یکم زخمی شدم و مجبور شدیم بریم بیمارستان برای همین طول کشید‌. این‌بار صدای گریه‌ی نازنین بود که برخاست: - یکمی زخمی شدی و این‌طوری رنگت پریده؟ هان؟! پس بگو چرا لباسش خونی بود، اون همه خون ازت رفته... زیور؟ زیور؟ زیور خدمتکارشان با عجله دوید و به آن‌ها نزدیک شد: - جانم خانم؟ - زود زنگ بزن به دکتر عیسی بگو بیاد. آریا دست مادرش را گرفت و با مهربانی آن را فشرد: - مامان چیزی نیست. مادرش دلخور دستش را کشید و همان‌طور به گریه‌اش ادامه داد. امین وقتی اوضاع آن‌جا را نابه‌سامان دید همراه دخترکش ایستاد و رو به احد گفت: - احد جان بهتره ما بریم. النا الان باید خونه باشه... خسته‌ست، غذا هم نخورده. شما هم باید برید دکتر، حال آقا پسرتون زیاد خوب به نظر نمیاد. احد خواست باری دیگر تعارف به ماندن کنند، ولی امین برای رفتن پافشاری کرد. اندکی بعد خانواده‌ی امین و دخترک عجیب‌ و غریبشان رفتند.
  28. -جادوی سوم- تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی می‌گفتن. تینا: - کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمی‌شدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم. کریستوفر: - امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟! مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچه‌ها به جز آدریان، جمع مدیر شد. آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجره‌اش زد: - همگی برید سر کلاساتون! با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچه‌ها پراکنده شدن و شونه‌های خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید. آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد. - شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟ خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچه‌ها نقل مکان کرد. آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچه‌ها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن. - باز چه گندی زدین؟ تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد. - آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن. تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد‌. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کاره‌ی مدرسه‌ست. فقط می‌دونست توی همه ی کارها فضولی می‌کنه و به همه ی بچه ها گیر میده. کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت: - جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمی‌دونستم آدریان می‌خواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش می‌کنم مارو توبیخ نکنید. تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید. - هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی. کریستوفر که نزدیک بود گریه‌اش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت. مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد. سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقه‌ی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت: - مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟! هردو دانش‌آموز همزمان گفتن: - شربت فرح‌بخشی با ورد شادی. خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود! مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید: - قربان، ما باعث دردسر شدیم؟ مدیر نگاهی به چشم‌های دریایی دخترک کرد و پاسخ داد: - حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره. به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید. جرقه ای روی موهای خاکستر نشسته‌ی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشم‌های تیره‌ شده‌اش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.
  29. مرجان هنوز زل زده بود به چهره‌ی مادر. هر اشکی که از صورتش می‌چکید، مثل چاقویی روی دل مرجان می‌کشید. زیر لب زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… چرا نمیبینی؟ اما صداش فقط توی دیوارها پژواک شد. مادر دوباره حق‌هق کرد و این بار دستش رو گذاشت روی صورتش. همون لحظه، صدای آه محیطی اتاق رو پر کرد. مرجان سرشو چرخوند. از گوشه‌ای تاریک اتاق سایه‌ای بیرون کشیده شد. اول فقط خطوط مبهمی بود، مثل دود. بعد کم‌کم شکل گرفت. مرجان نفسش بند اومد. صدای بم و گرفته شده: - بس کن… گریه فایده ندارد. مرجان با ناباوری لب زد: - بابا…؟ مادر سرشو بلند کرد. چشماش سرخ و خیس بودن. زیر لب زمزمه کرد: - چرا اومدی؟ پدر با قدم‌های سنگین نزدیک شد. صورتش خسته بود، مثل کسی که سال‌ها بار سنگینی روی دوش داشت. نگاهش روی تخت خالی افتاد و بعد برگشت سمت مادر. صدای خشدارش لرزید: - گفتی مراقبشون هستی… گفتی نمی‌ذاری اتفاقی بیفته. اما الان… دخترمون نیست. مرجان گیج شد. قلبش تند میزد. زمزمه کرد: - یعنی چی؟ چرا میگه تقصیر مامانه؟ مادر اشکش شدید گرفت. سرش رو به نشونه‌ای انکار تکون داد: - نه… من همه کاری کردم… همه چی تقصیر من نیست… پدر دستش رو مشت کرد. صدای کوبیدنش روی میز کنار تخت بلند شد. - چرا هست، همه چی از اون روز شروع شد… تو تصمیم گرفتی… و حالا نتیجه‌ش اینه. مرجان قدمی عقب رفت. کرد زمین زیر پاش می‌فلرزه. صورت مادر درهم رفت، مثل کسی که می‌خواهد رو پنهون کنه. مرجان با صدای خفه‌ای فریاد زد: - چه تصمیمی؟! درباره چی دارین حرف میزنید؟! اما هیچکدوم جوابشو ندادن. فقط نگاه‌های سنگین‌شان روی هم قفل شده بود. اتاقی خفه اتاق رو پر کرد؛ سکوتی که مرجان رو بیشتر از هر جیغی می‌ترسوند. اشک روی گونه‌هاش لغزید. دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت، انگار می‌خواست فرار کنه از این حرفا. زیر لب تکرار می‌کرد: - نه… نه… دروغ می‌گن… اما در دلش می‌دونست حقیقتی پشت این جمله‌هاست. حقیقتی که دیر یا زود، خودش رو نشون میده.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...