تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت شصت و هفتم با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ سوتی موتی که ندادین؟! خندیدم و گفتم: ـ نه خیالت راحت! بعدشم به جفتشون گفتم: ـ بچها برید عقب تا درو وا کنم! بعد با گردنبند جادوییم، ورد مخصوص قفل مخفیگاه رو خوندم و هر سه تامون وارد شدیم. شنلها رو درآوردیم و آناستازیا گفت: ـ وای خدایا! چقدر اینجا بانمکه! در و دیواراشو نگاه... بعدشم مشغول به قدم زدن تو خونه شد و با کنجکاوی به همه جای خونه سرم کشید...جسیکا همون اول که اومدیم بدون هیچ حرفی رفت ساکت یه گوشه نشست و چیزی نگفت. یعنی این دختر چش شده بود؟! هرچی فکر کردم به نتیجهایی نرسیدم...اون دختری که تا دو ساعت پیش اینقدر خوشحال بود و از شادی چشماش برق میزد و دنبال امید میدویید و بادبادک هوا میکرد، حالا با کوهی از ناراحتی و چهره غمبار یه گوشه نشسته و به یه نقطه خیره شده. همینجور که آناستازیا مشغول قدم زدن تو خونه بود، رفتم کنارش نشستم و به چهرش که مشغول فکر کردن بود، خیره شدم اما اینقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حضور من کنارش نشد!
-
- شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم! کمی دستپاچه شدم و گفتم: - نه، نیازی نیست! - پیامک میاد برات مگه؟ - نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست. - نترس، من آدمی نیستم که... . - ربطی به ترس و اینا... . نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت: - شب پیامت میدم. کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم: - آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمیخوام فکری در موردم بکنن! سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویسهای بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلیها. *** «درسا» همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر درد میکرد که نمیتونستم حتی حرف بزنم. یه نگاهی کردم، دیدم نمیتونم پاهام رو تکون بدم. با دیدن این صحنه، انقدر حالم بد شد که دوباره از هوش رفتم. همین که دوباره به هوش اومدم، دکتر اومد و سرعت سرم رو کمی بیشتر کرد و گفت: - نگران نباش عزیزم، خوب میشی. شانس آوردی واقعاً که الان زندهای. تموم جونم رو جمع کردم توی زبونم و آروم گفتم: - چ... چی... چی شده؟ - متأسفانه به ستون فقراتت یه آسیب جزئی وارد شده و باید چند روزی بگذره تا بتونی پاهات رو تکون بدی. اینکه سرت رو هم چند تا بخیه زدیم چون کمی شکسته. ولی خودت رو نگران نکن، بهزودی خوب میشی! - همراهم... کسی اینجاست؟ - آره، الان صداشون میکنم بیان تو. پاهام و بدنم انقدر درد میکردن که نمیتونستم نفس بکشم. خیلی سخت بود. در باز شد و مامان، با سرمش که توی دستای دانیال بود، به همراه سوگند اومدن داخل اتاق. مامان انقدر رنگش پریده بود که من به خودم اجازه ندادم حال بدم رو بهش بگم. - سلام مامان... چرا انقدر ترسیدی آخه؟ - سلام قربونت شکلت بشم... چشمت کردن مادر، به خدا که چشمت کردن! دانیال: حالا قسم نخور مادر من اِه... . میبینی که خطری تهدیدش نمیکنه. - آره آقا دانیال، خطر رفع شده. مامان، شما نگران نباش. یه چند روزی نیستم، از دستم راحتی! سوگند: منم اینجا حضور دارما، خانوم خانوما! - اِه، راست میگی... خوبی؟ سلامتی؟ - ممنون، سلامت باشی. مامان: دانیال، مامان، شما و سوگند برید. من میمونم پیشش. سوگند: خاله، شما حالت زیاد مساعد نیست. من خودم میمونم. - نه خالهجان، تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی. داشتن حرف میزدن که پلیس در زد و اومد داخل. مامان پتو رو کشید روی من و گفت: - بفرمایید آقا؟ - سلام خانم. پروندهی تصادفی بوده و اون کسی که با دختر شما برخورد کرده، خودش معرفی کرده و بیرون ایستاده. - خدا لعنتش کنه! مامان اومد بره سمتش که دانیال گرفتش محکم و گفت: - عه مادر من، چرا اینطوری میکنی؟ جناب سروان، لطف کنید من رو ببرید پیشش.
-
*** «سوگند» رفتم پشت دیوار ایستادم و یواشکی نگاهش کردم. خیلی بهتزده شده بود، بنده خدا. آخه این چه کاری بود که من انجام دادم؟ نباید دستش رو میگرفتم. دوباره نگاهش کردم، ولی نبود. فکر کنم رفته بود. رفتم نشستم روی صندلی که مامانم زنگ زد. - الو، سلام مامان. بله؟ - کجایی عزیزم؟ - بیمارستان. یهو جیغ زد و بلند گفت: - بیمارستان؟ برای چی؟ - درسا تصادف کرده مامان. منم الان مجبورم پیشش باشم. - درسا؟ خوبه الان؟ چی شده؟ چرا؟ - مامان، یکییکی بپرس. نگران نباش. ماشین زد بهش، الانم حالش تقریباً خوبه. - هوف، باشه. بمون، من و پدرت هم میایم اونجا. - نه مامان نیازی نیست. الکی نیاید. - چرا میایم. - خب حداقل الان نه. شب بیاید. - باشه. لادن حالش خوبه؟ - نه بابا، بنده خدا حالش بد شد. الان سرم بهش وصله. - ای بابا، خدا شفا بده. - انشاءالله. مامان، کار نداری؟ من برم فعلاً. - مواظب باش. به سلامت. یه نگاهی انداختم به ساعت. از ظهر گذشته بود. بلند شدم، رفتم سمت اتاق خاله لادن. همین که وارد شدم، به هوش اومد و با صدای کمجونی گفت: - سوگند... درسا... درسا... . رفتم دستش رو گرفتم و گفتم: - آروم باش خاله، چیزی نیست. باید خدا رو شکر کنید که اتفاق بدتری نیفتاد. خوب میشه! - میخوام ببینمش. کمکم کن بریم پیشش. - الان نمیشه خاله، باید صبر کنی! - هوف... دانیال کجاست؟ - رفته دنبال وسایلی که دکتر نیاز داره. - دکتر به چی نیاز داره؟ - هیچی خاله! - یعنی چی هیچی؟ - نمیدونم خاله. اینو که شنید، دستی زد توی سرش و گفت: - بدبخت شدم... دخترم از دستم رفت! دستاش رو کمی فشار دادم و گفتم: - آروم باش، تو رو خدا خاله. دانیال اومد و بدون اینکه مامان متوجه بشه، به من اشاره کرد که برم پیشش. - آقا دانیال، چی شد؟ گرفتی؟ - از حرکتت اصلاً خوشحال نشدم. از کارتت عکس گرفتم؛ تا آخر شب میریزم به حسابت. - نه، اینطوری نگو. ببخشید، خودم میدونم حرکتم درست نبود. اما مجبور بودم. الانم وقت این کارا نیست. لطفاً اینا رو بدید، من ببرم که منتظر نمونن. وسایل رو ازش گرفتم و رفتم دادمشون به پرستار. داشتم رفتن پرستار رو نگاه میکردم که دانیال کارت رو زد روی شونم. برگشتم سمتش و کارت رو ازش گرفتم که گفت:
-
*** «سوگند» نشسته بودم پشت در اورژانس که دانیال و خاله لادن اومدن. خاله خیلی دستپاچه شده بود. با استرس پرسید: - چی شده؟ درسا کجاست؟ - خاله، آروم باش. چیزی نشده. - باشه، بگو دخترم کجاست؟ کجاست؟ اومدم حرف بزنم که پرستار اومد سمت من و گفت: - خانوادش اومدن؟ دانیال: خانوادش ما هستیم، خانم. خواهرم خوبه؟ خاله لادن: چی شده خانم؟ تو رو خدا بگید! - آروم باشید، خانم. هیچ چیزیش نشده. سرش شکسته و... - و چی؟ - ستون فقراتش کمی آسیب دیده. این حرف رو که زد، رنگ خاله پرید و افتاد کف بیمارستان. دانیال و من بلندش کردیم، بردیمش و یه سرم بهش وصل کردن. دانیال: به خدا انقدر به خودش فشار میاره که نمیتونه سر پا وایسته. ضعیف شده خیلی! - آقا دانیال، باز هم خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد. - الان میشه رفت پیشش؟ - نمیدونم، بذار بپرسم. بلند شدم، رفتم پیش پرستار و گفتم: - ببخشید خانم، الان میتونیم بیمار رو ببینیم؟ - بیهوشه! شما لطف کنید برید اینها رو که مینویسم تهیه کنید. - باشه، ممنون. برگشتم پیش دانیال و کاغذ رو دادم بهش. سرش رو آورد بالا و گفت: - این چیه؟ - پرستار گفت باید اینها رو تهیه کنی. بلند شد و کمی فکر کرد و... . *** «دانیال» برگه رو ازش گرفتم و کمی فکر کردم ببینم توی کدوم حسابهام پول هست. ولی هیچکدوم به اندازهی کافی پول نداشتن. رفتم ببینم مامان به هوش اومده یا نه. رفتم، اما هنوز بیهوش بود. منم که پولی نداشتم اینا رو تهیه کنم. اومدم زنگ بزنم به یکی از رفیقام که سوگند اومد و گفت: - آقا دانیال، این کارت منه. میتونی ازش استفاده کنی! یهو عصبی شدم، نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم: - نیازی نیست... خودم جورش میکنم! - شما اون پولی رو که میخوای جور کنی، جور کن برای هزینهی بیمارستان، نه این وسایل. - ممنون، نیازی نیست! یهو عصبی شد، دست من رو گرفت و کارت رو گذاشت توی دستم. با صدای تقریباً بلند گفت: - نیازه... نیازه... نیازه... رمزشم ۸۶۸۶. کسی هم نمیفهمه! فعلاً. من که از حرکتش خیلی بهتزده بودم، هاج و واج فقط نگاهش میکردم. حرفش که تموم شد، سریع رفت. منم آروم راه افتادم به سمت داروخانه.
-
- شما به حسین گفتی که بیاد باهاش دعوا کنه؟ - نه بابا، خودش رسید و دید مهدی داره اذیت میکنه. اونم اومد و... اصلاً بیخیالش. نمیدونم چرا داری اینا رو میپرسی! - ببخشید، کمی کنجکاو شدم. - نه، نیازی به عذرخواهی نیست. پیامرسان چی داری راستی؟ - دارم اکثرش رو. من پیام ندادم که یه وقت مزاحم نباشم! - نه بابا، این چه حرفیه؟ هر وقت خواستی پیام بده! اومدم تشکر کنم که قطار ایستاد. هانیه بلند شد و گفت: - خب، اگر اجازه بدی من برم دیگه. بلند شدم و یه نگاهی به چشماش انداختم و گفتم: - مراقب خودتون باشید. یه لبخندی زد و قطار رو ترک کرد. نشستم، نگاه کردم به ساعتم و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون. کمی از بوی عطرش سرم درد گرفت. اصلاً عطر آرومی نبود، ولی خب به دلم نشست. نه فقط عطرش، بلکه کل وجودش. توی ذهنم هزار بار چشماش رو مرور کردم. از هر چیزیش میشد گذر کرد، الا چشماش. آرومآروم داشتم یه حسی بهش پیدا میکردم. جوری که انگار دلتنگش شدم، توی همین چند دقیقه که رفت. از مترو پیاده شدم و رفتم خونه. یه دوبار صدا زدم، ولی کسی خونه نبود. رفتم لباسام رو درآوردم و رفتم روبهروی قفسهی کتابها. تاریخ دهم و یازدهم رو برداشتم، اومدم و شروع کردم به خوندن. عاشق درس تاریخ بودم و همیشه توی کلاس، حرف اول تاریخ رو من میزدم. دبیرهای تاریخ هم همیشه توی درس دادن بهم فرصت میدادن تا باهاشون همکاری کنم. درس جنگافزارهای هخامنشیان رو باز کردم و یک خط میخوندم و برای خودم توضیح میدادم. باید تا آخر هفته بودجهبندی رو میخوندم، چون آخر هفته آزمون داشتم. حدود سه ساعت خوندم. توی گذشتهی تاریخ داشتم سیر میکردم که صدای اذان بلند شد. کتاب رو بستم، خمیازه کشیدم، قلنج انگشتهام رو شکوندم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم. *** «ساعت ۸:۳۰ شب؛ باشگاه» با جعبهی شیرینی توی دستم وارد باشگاه شدم و رفتم داخل رختکن. لباسام رو درآوردم و با شیرینی رفتم پیش بچهها. با همه سلامعلیک کردم و شیرینی رو گذاشتم روی سکو. باشگاه ما یه زمین مستطیلی بزرگ داشت که یه سکو و یه تشک وسطش بود. شروع کردیم به تمرین کردن. من کمی خسته بودم، اما چون توی اردوها بودم، مربی باهام خیلی بیشتر کار میکرد. آخر تمرین، همه توی یه صف وایستادن. من شیرینی رو پخش کردم و ایستادم کنار استاد. استاد: خب بچهها، اول یه صلوات برای سلامتی علی بفرستید. بچهها صلوات فرستادن و شروع کردن به دست زدن. همه یکییکی بهم تبریک گفتن. استاد: علی، امیر و پدرام، سه نفری هستن توی ردهی سنی جوانان که تونستن برن داخل اردوها. باید خیلی بیشتر تمرین کنید. مخصوصاً تو علی، زیاد توی باغ نبودی امشب. استاد حرفش تموم نشد که امیر گفت: - استاد، آقا عاشق شده! همه زدن زیر خنده. خودمم کمی خندیدم و گفتم: - نه بابا، عشق کجا بود؟ استاد: امیر، راستی حکم و مدال علی رو بیار. مدال رو آورد. استاد حکم رو داد دستم و اومد مدال رو بندازه گردنم که امتناع کردم و گفتم: - استاد، لطفاً این رو گردن من ننداز. قول شرف میدم با مدال طلای انتخابی تیم ملی برگردم و خود شما مدال رو بنداز گردنم. - امیدوارم بتونی... البته میتونی. مدال رو داد دستم و دست گذاشت رو شونم و گفت: - بهترینها رو برات آرزو دارم. سریع اومدم لباسام رو پوشیدم و رفتم خونه.
-
"اولین بارم بود که این متن رو نوشتم. خیلی سخت بود، اما امیدوارم بتونم ادامه بدم. نظر شما چیه؟ تجربههای مشابه دارید؟"
- 1 پاسخ
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
zahrax7 شروع به دنبال کردن از شکست تا شروع دوباره کرد
-
بعضی وقتا فکر میکنم شاید قرار نیست هیچچیز درست شه، و همینطور دارم دور خودم میچرخم. انگار عالم و آدم با من دشمناند، حتی خدا هم با من لجّه. بعضی وقتا انقدر امیدوارم که اندازهش رو نمیشه توصیف کرد، ولی امروز، ۱۶ آبان بود و دلم خیلی شکست. پیجی که با کلی تلاش و زحمت، کلیپهایی که از حس و حال خودم میذاشتم، دیدم هیچ بازخوردی نگرفته. انگار از بلندی افتادم و روی زمین خوردم، انگار تمام تلاشها و زحمتهایی که کرده بودم، دیگه جواب نداده بود. من خیلی گریه کردم و تصمیم گرفتم یک راه دیگه امتحان کنم. پیجی که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، از خواب و همهچیزم زده بودم، امروز با دستهای خودم دلیت کردم و یک تصمیم مهم گرفتم... نوشتن شروع کنم، چون تنها راه نجات من از افکارهای توی سرم، نوشتن است. گاهی احساس میکنم بهجز خودم، هیچکس حواسش به من نیست و این منو خیلی میرنجونه. ولی بازم با همهی سختیهایی که دارم باهاشون دست و پنجه نرم میکنم، نمیخوام دست از تلاش کردن بردارم.
- 1 پاسخ
-
- شکست
- شروع دوباره
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Alen عکس نمایه خود را تغییر داد
-
... با شتاب از دروازه بیرون پرت شدم، انگار که تفم کرده! تنها چیزی که الان وحشتم شد، این بود که من الان به صخره قهوهای برخورد میکنم. جیغی زدم و دستهام رو بالا اوردم. چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم! قلبم دیگه نزدیک بود از تپش بایسته. یک انگشت مونده به صخره دستهام توسط دستهای گرمی گرفته شد. جیغ بعدیم تو گلوم خفه شد. آثار وحشت و شوک هنوز تو بدنم واضحاً معلوم بود. با صدای مردی وحشت این بار شدیدتر تو بدنم پیچید. - تو کی هستی؟ رو به روم رو نگاه کردم. یه صحرا نه فکر کنم دشت، یا شاید ترکیب از هم! لرزید و وحشت مثل گرگ تو بدنم زوزه میکشید. سرم رو برگردوندم، اما با چیزی که دیدم دهنم باز و بست میشد. مار سیاهی دور دستهام اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت. مار سیاه مرد مو قرمز رو نیش زد! نفسو دیگه بند اومده بود. لرزون به مردی که روی زمین افتاد نگاه کردم. دستهام رو وحشت زده تکون تکون دادم تا مار از روی دستم بیفته. مار بیتفاوت به تکانها و جیغهای من، دور مچ دستم تاب خورد و باز سر رو انتهای دمش گذاشت تبدیل به دستبند قدیمی خودم شد! ناباور روی زمین افتاد. دیگه حالم دست خودم نبود! خیلی این چیزها برای من سنگین و تازه بود. ترسیده دستم رو جلو بردم دستبندم رو باز کنم. ولی تا خواستم بازش کنم تکون خورد و جیغی زدم. مار دم خودش رو خورد و تنگ تنگ شد روی دستم. جیغم زدم: - بیا بیرون، در بیا. ولی دیگه تکون نخورد. یعنی من هم نیش میزنه؟ نه اگه میزد همراه من زیر درخت نمیگذاشتنش. ترسیده بهش تلنگر زدم. - هی ماره، نیشم نزنی. تکون نخورد. پیش مرد مو قرمز رفتم. لباسهاش با ما فرق داشت. نبضش رو گرفتم نمرده بود انگار بیهوش بود. شنل سفید دورش رو برداشتم خودم پوشیدم. تو جیبهاش رو گشتم. یه کیسه قهوهای داشت. سکه های عجیبی درون کیسه به رنگ طلایی نقرهای و برنز با وسط مسی داشت. کیسه رو تو کیفم انداختم. تکونی خورد! وحشت کردم و با سرعت بالایی دویدم. این جا هوا خنک بود. نه، بیشتر از خنک! سرد بود خیلی سرد. هیچ درختی اطراف به چشم نمیخورد فقط چمن، خاک و صخره های تپهای بود. بوی اطرافم داد میزد من تو دنیای دیگه هستم! باورم نمیشه همچین چیزی باشه. به آسمان نگاه کردم نیلی، نقرهای تیره بود. خورشیدش بخاطر هوای ابری معلوم نبود. از تپه خسته و با شکم درد و تشنگی بالا رفتم. وقتی به پایین چشم دوختم یه شهر بزرگ بود خیلی بزرگ و منظم. از تپه پایین سرازیر شدم. قطرههای بارون شروع به باریدن کرد. شنل رو روی سرم کشیدم. صدای اسب اومد! سرم رو چرخوندم از سمت چپم یه کالسکه داشت میاومد. ایستادم و به کالسکه خیره شدم. هووش کرد و کنار من متوقف شد. یه پیرمرد بود که روی کالسکهاش یه فانوس بود. با صدای گرم به زبان عجیبی حرف زد که متوجهاش شدم. - هوا میخواد طوفانی بشه جوون بیا سوار شو تا جایی از مسیر برسونمت. به آسمونی که شبیه آسمون ما نبود نگاه کردم. نمیخواستم اعتماد کنم ولی نیاز داشتم یکم به پاهام استراحت بدم.
-
zahrax7 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
zahrad83 عضو سایت گردید
-
zahrax7 عضو سایت گردید
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
«آرزو و آرش اندرزی»- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عکستون پاک شده جونم از نو ارسال کنید -
پارت 4 دستی محکم به کتفم خورد جاخورده به عقب چرخیدم. - سلام جلال چطوری؟ به مرد مسن و خندون رو به روم خیره شدم. - جلال؟ مرد خنده ای کرد: اره دیگه جلال، چرا تعجب می کنی انگار بار اولته اسمت صدا میزنن! همش بخاطر این تیمارستانه ادم عاقلم دیوونه می کنه. موشکافانه به مرد خیره شدم لباس فرم سفید رنگی به تن داشت؛گویا دکتر بود. سری تکون دادم و لبخند زدم: چی بگم والا! - تو تا کی اینجا شیفتی؟ فضولی نباشه اما تعلیقت چه مدته؟ کنجکاوانه پرسیدم: تعلیقم!؟ - اره دیگه! مثل اینکه پاک مغزت و شستی جوون! خواستم سوالی بپرسم که دستش از روی شونم برداشت و جدی ادامه داد: فردا می بینمت من دیگه شیفتم تمومه حسابی خستم. بی اینکه اجازه حرفی از سمت من بده راهش به طرف خروجی کج کرد. حسابی گیج شده بودم، من چرا تعلیق شدم؟ چرا بهم گفت جلال؟ من اسمم بهمنه! اصلا چرا حال و هوای این تیمارستان انقدر عجیبه!؟ به سمت بهداری رفتم، پرستار جوانی با موهای گوجه ای و کلاه بامزه پرستاری مشغول چیدن داروها تو هر قفسه بود. متعجب بهش خیره شدم پیراهن استین کوتاه و دامن کوتاه سفیدی به تن داشت! شبیه پرستار هایی که دوران قبل از انقلاب توی البوم بابا بزرگ دیده بودم! گلوم صاف کردم: سلام. به سمتم چرخید: سلام اقا جلال. دستم بهش نشون دادم: اومدم برام پانسمان کنید. سری تکون داد و وسایل اورد: بفرمایید بشینید. به صندلی کنار میز اشاره کرد، کنجکاو روی صندلی نشستم: امروز چندمه؟ مکثی کرد درحالی که دستم ضد عفونی می کرد گفت: دوازدهم برج پنج ته ریشم خاروندم و گفتم: چه سالی؟ متعجب بهم خیره شد: چهل و شش از جا پریم: چی؟ شوکه بهم نگاهی کرد: چه خبره چرا داد میزنی سال هزارو سیصد و چهل و شش هستیم دیگه! خیلی ترسیده بودم اخه سیصد و چهل وشش؟ ولی مگه من خودم دهه هفتادی نیستم؟ پر از سوال های بی جواب بودم پانسمان دستم که تموم شد تشکری کردم و به اتاق نگهبانی رفتم. شیفتم تحویل گرفتم. به برگه های روی میز نگاهی انداختم فرم حضور و غیاب و قوانین، ساعت روی میز نیمه شب نشون می داد. شیفت شروع شد و مثل شب قبل شروع به حضور و غیاب بیمار ها کردم. تصاویری که دیدم، اسمم، سالی که توشم، حتی این تیمارستان... من اینجا چکار می کنم؟ بوی تخم مرغ گندیده توی راهرو پیچید، یکی از چراغ ها خاموش روشن شد. نسیم سردی از کنارم گذشت. صدای زمزمه وار ضعیفی از دیوار می امد: جــلـــال ایستادم، قانونی برای زمزمه بود؟ به دیوار نزدیک تر شدم، صورتم به دیوار چسبوندم. زمزمع از دل دیوار می اومد. - جـــلـــال... اخمی کردم و به راهم ادامه دادم. این تیمارستان خود جهنمه! جلوی در اتاق شماره یازده ایستادم، صدای گریه بیمار می اومد. با خودش زمزمه های دردناکی داشت و بلند گریه می کرد. - مهتاب... مهتاب.... من قاتلم.. مهتاب... صدای گریه هاش ترسناک تر شد صدای بلندی پشت سرم فریاد زد: جـــــــنــــگـــــــل بلــــوط..... از جا پریدم مو به تنم سیخ شده بود، تفنگم از کمری بیرون کشیدم و چرخیدم، چیزی پشت سرم نبود. قلبم تند به سینم می کوبید. می تونستم صدای قلبم که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تقلا می کرد بلند بشنوم. بیمار اتاق یازده شروع به خود زنی کرد و سرش و محکم به زمین می کوبید. باید دخالت می کردم، درو باز کردم و دویدم سمتش محکم گرفتمش و با زنجیر به تخت بستمش.
-
پارت 3 اتاق نگهبانی یه موجود سیاه و ترسناک! - دستم کی کبود شد مامان؟ مامان شونه ای بالا انداخت و درحالی که از اتاق می رفت بیرون گفت: میرم بگم بابات بیاد خیلی خستم. - باشه. شاید بخاطر اتفاقی که تو عملیات افتاد اون خواب مسخره دیدم! حتما دستم زمان درگیری اسیب دیده؛ مگه میشه خواب ادم واقعا اتفاق بیوفته؟! نفس کلافه ای کشیدم هنوز کمی سرگیجه داشتم. دراز کشیدم و ساعد دست چپم گذاشتم رو پیشونیم. همش تقصیر منه باید منتظر پشتیبانی می موندم اون سر باز بخاطر بی فکری و خودسری من جونشو از دست داده. من به خانوادش مدیونم. چشم هامُ بستم.... کنجکاوانه به کلیسا خیره شدم. به شروع شیفتم چیزی نمونده بود. به سمت کلیسا رفتم، معماری خیلی قشنگی داشت. به مجسمه مسیح خیره شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. مچ دستم خیلی می سوخت، استینم بالا زدم، جای دست اون موجود تاول زده بود و ازش چرک و عفونت خارج می شد. نچی کردم و استینم پایین کشیدم. صدای خش خش بی سیمم سکوت کلیسا رو شکست. - افسر نگهبان.. افسرنگهبان به گوشی؟ صدای خشن و زمخت مرد ناواضح بود: افسر نگهبان به گوشم.. - سلام جوون! دیشب که یکی از مهم ترین قوانین فراموش کردی نزدیک بود بمیری! امیدوارم این بار دیگه قوانینُ فراموش نکنی! اول از همه دستتُ حتما باند پیچی کن، چیزایی که شبا تو بیمارستان پرسه میزنن عاشق بوی خون و عفونتن! دوم، قوانین شب قبل رو مو به مو اجرا کن و قوانینی که امشب بهت یاد میدم رو جدی بگیر. خب میرم سراغ قوانین بعد از اتمام قوانین امشب به اتاق بهداری و سپس نگهبانی برو و شیفت تحویل بگیر: قانون اول: اگر صدای زنگی شنیدی، قبل از شمردن تا عدد "هفت" نباید هیچ حرکتی بکنی. قانون دوم: اگر در آینههای تیمارستان تصویرت چشمک زد، سریع آینه رو برگردون رو به دیوار؛ چون اون تصویر،ممکنه تو نباشی. قانون سوم: در ساعت دو و بیست دقیقه، همه ساعتها باید متوقف بشن. اگه حتی یه ساعت هنوز کار کنه، زمان از دستت در میره. قانون چهارم: اگر در راهرو صدای پای خودت رو دوبار شنیدی، بدون که فقط یکی از اون قدمها مال توئه. قانون پنجم: در بخش زیرزمین، هر چراغی که خودبهخود روشن شه، باید تا صبح روشن بمونه. خاموش کردنش یعنی دعوت کردن "اونایی" که هنوز منتظرن. مفهوم شد؟ با حالت متفکری در حالی که سعی می کردم قوانین به خاطر بسپارم گفتم: تفهیمه - خوبه افسرنگهبان، وقتی به نگهبانی رفتی قوانین جدید و قدیمی به صورت فکس روی میزت گذاشتم حتما مرورشون کن موفق باشی. شیفت ارومی برات ارزو می کنم. با قهقه ای مضحک و تمسخر امیز بی سیم خاموش شد. از کلیسا خارج شدم و به بیمارستان برگشتم. ابتدای حیاط بیمارستان بودم که صدای عجیبی از پشت پرچین های اون طرف درخت ها شنیدم. به سمت صدا رفتم، چراغ قوه ام رو روشن کردم، یه خنجر خونی پشت درخت ها افتاده بود.. چقدر این خنجر اشناست کجا دیدمش؟ سردرد عجیبی احساس کردم تصاویر محوی از یه درگیری، افرادی با ماسک های حیوانی ترسناک. مردی که خنجرو چندین بار تو بدن یه پلیس جوان فرو کرد و همزمان حرفایی به زبون عجیب غریبی می گفت. جملات عجیبی که بنظر عبری می اومدن. دستم دراز کردم که خنجر و بردارم اما ناگهان خنجر ناپدید شد.
-
پارت 2 به شماره روی در ها خیره شدم که رفته رفته یک رقمی می شد و زمزمه ها قوی تر می شدند. - جنگل بلوط، روباه موش ها رو شکار میکنه... - جنگل بلوط، روباه موش هارو شکار میکنه... به اتاق شماره هشت رسیده بودم، ساعت جیبی ام رو چک کردم، دو بامداد نشان می داد «قبل از ساعت سه کلید ها رو برگردون»، مکثی کردم و به لیست خیره شدم، زیر زمین مونده بود. - جلال زمزمه نا مفهومی کنار گوشم بود. ایستادم. - جــلــال سایه ای به جز سایه من در راهرو نبود! بیماران این بخش همگی با دهن بند به تخت زنجیره شده بودند؛ این زمزمه از کجا می امد؟! بی توجه به زمزمه به سمت اتاق شماره شش حرکت کردم. با چراغ قوه چک کردم، بیمار به تخت بسته شده بود. زمزمه ها از این اتاق می امد. نباید بهشون گوش بدم. از راه پله مرکزی به سمت حیاط تیمارستان رفتم. زیر زمین معماری قشنگی داشت سقفش یه طاق هشت ضلعی بود و وسطش یه حوض کوچیک. اینجا بیماران خیلی خاص و انبار مواد دارویی و غذایی بود. به بیمار ها سر زدم و لیست پر کردم. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بامداد بود. به سمت نگهبانی پا تند کردم. پنج قدمی اتاق بودم که لامپ راهرو اتصالی کرد و سه بار خاموش روشن شد. ایستادم. مسئول بخش راجب این اتفاق یه قانون داشت. چه قانونی بود؟ کمی فکر کردم اما چیزی یادم نمی امد پس به سمت اتاق نگهبانی حرکت کردم و کلید ها رو سرجاشون گذاشتم که ناگهان دست خونی و بزرگی مچ دستم فشار داد.... احساس سردرد شدیدی داشتم. بدنم به شدت درد می کرد. چشم هام باز کردم که روشنایی محیط باعث شد دوباره ببندمشون. چند لحظه مکث کردم و چشم باز کردم. مامان کنارم نشسته بود و دستم گرفته بود. گلوم صاف کردم. - سلام. سرش بالا اورد: بالاخره به هوش اومدی! بلند شد و دکتر صدا زد. مردی مسن با روپوش سفید وارد شد. - سلام بهمن جان چطوری؟ لبخندی زدم: الحمدالله. - یادت میاد چطور شد که مهمون ما شدی؟ مکثی کردم: نه؛ چیزی یادم نیست! دکتر چیزی یاد داشت کرد و بعد از چک کردن مانیتور ها از اتاق خارج شد. با گیجی به بانداژ های دور پهلو هام خیره شدم. همه چیز داشت کم کم واضح می شد و یادم می امد. جنگل مه گرفته. لباس های عجیب غریب فرقه نِکراویل. سلاخی حیونات، ایین مذهبی. - مامان. - جانم؟ نگران گفتم: مازیار کجاست؟ سوالی پرسید: مازیار؟ - اره سرباز وظیفه ای که باهام بود. با حالت متفکری گفت : شهید شد! زمزمه کردم: شهید! همش تقصیر من بود، فقط دوماه از خدمتش مونده بود، اگه من سر خود نمی رفتم این اتفاق نمی افتاد. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. درد بدی توی دنده و پهلوهام پیچید، مامان کلافه گفت: چکار می کنی بهمن باید استراحت کنی دراز بکش بخیه هات باز میشن. بی توجه گفتم: تشییع جنازه چه ساعتیه؟ مامان ناراحت گفت: هفته پیش بود. - هفته پیش! - تو یک هفتس بیهوشی . - چطور ممکنه؟ من همین الان باید برم. با تحکم بهم خیره شد و گفت: نمیشه بهمن لجبازی نکن! عصبی دستی به موهام کشیدم. سوزن سرم جا به جا شد و سوزش بدی پشت دستم به وجود اومد. مامان ترسیده گفت: وای وای! ببین چکار کردی! خونت بر می گرده تو سرم دستت بیار پایین. به لوله سرم که به سرعت خونم رو می کشید بیرون نگاهی انداختم و دستم پایین تر آوردم. سر گیجه عجیبی داشتم؛ طبق عادت همیشگیم دست چپم بالا اوردم تا ساعت چک کنم که متوجه رد انگشتای بزرگ و کشیده ای روی ساعد دستم شدم.
-
پارت 1 «وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا يُرَى» «و هر چیزی که انجام دهند در این دنیا دیده میشود.» ایه 45 سوره انعام چشم هام باز کردم اسمان شب ابری و مه گرفته بود بی سیمم فعال شد صدای خش دار و زخمت مرد پشت خط نا اشنا و غریب بود! - هی افسر نگهبان! با دقت به حرف هام گوش کن و قوانین به خاطر بسپار؛ اگه می خوای زنده بمونی قوانین شب اول رعایت کن. سوالی نپرس و مو به مو حفظشون کن. هر تخطی از قانون باعث اسیب به خودته پس حواست جمع کن! صدای خش خشی اومد و ادامه داد: برای شروع با پنج قانون ساده برای شب اول شروع می کنم که توی شیفت شب خیلی مهم هستن: قانون اول: به چشمان بیماران خیره نشو. قانون دوم: هرگز درِ اتاق شماره شش را باز نکن. قانون سوم: اگر چراغهای راهرو سهبار پشتسر هم خاموش و روشن شدند، ثابت بایست؛ حرکت کردن تو اون لحظه یعنی دعوت کردن کسی که نباید بیاد. قانون چهارم: بعد از نیمهشب، هیچ صدایی را جواب نده؛مخصوصا اگر کسی تو را به اسم صدا زد. قانون پنجم: قبل از ساعت سه صبح، کلیدها باید سر جاشون باشند؛ حتی اگر یک کلید کم باشه، یکی از درها خودبهخود باز میشه. خیلی خب موفق باشی جوون، پنج دقیقه دیگه به اتاق نگهبانی طبقه اول بخش غربی برو و شیفت تحویل بگیر. بی سیم بدون اینکه اجازه صحبتی بهم بده قطع شد. همه چیز عجیب بنظر می رسید. به سمت ساختمون بلند و بزرگ که وسط باغ بود حرکت کردم. با خودم قوانین عجیب و غریب رو زمزمه کردم. این جا دیگه کجاست؟ به معماری تیمارستان خیره شدم: واقعا به عنوان یه تیمارستان زیادی قشنگه! وارد اتاقک نگهبانی شدم و چراغ قوه، کلید ها و وسایل محافظتی لازم برداشتم. ساعت رو میزی نیمه شب را نشان می داد؛ شیفت کاری من تا ساعت شش صبح ادامه داشت و فقط باید بیمار های بخش روانی رو چک می کردم و مراقب بودم کسی بی اجازه بیرون نیاد. صدای قدم هام در راهرو های نیمه تاریک و خلوت بیمارستان می پیچید. بوی تند بتادین با صدای زمزمه بیمارا قاطی شده بود. به فرم داخل دستم خیره شدم برگه کاهکلی که با ماشین تحریر بزرگ نوشته شده بود: تیمارستان وست مینسر. راهرو های پیچ در پیچ رو طی کردم. طبق شماره اتاق ها از پنجره کوچک به داخل هر اتاق سرک می کشیدم و وضعیت بیماران رو گزارش می کردم. رو به روی اتاق شماره پنجاه و هفت ایستادم به سمت پنجره کوچک روی در چوبی خم شدم و نور چراغ قوه امو انداختم داخل که ناگهان بیمار با خنده ای ترسناک صورتش به میله های پنجره کوبید. از حرکت ناگهانی اش جا خوردم و قدمی عقب رفتم. با خنده ترسناکی بهم خیره شده بود و کلمات نا مفهومی زمزمه می کرد. موهای ژولیده ای داشت صورتی رنگ پریده و چشم هاش، نگاهش عجیب بود. انگار چیزی اعماق نگاهش به صورتم پوزخند می پاشید. حس سرمای شدیدی توی بدنم پیچید. بوی تخم مرغ گندیده از اتاق می امد. دستش از پنجره به سمتم دراز کرد و سعی داشت منو بگیره. از تعجب و ترس میخکوب شده بودم. صدای خش خش ناگهانی بی سیم باعث شد جا بخورم و قوانین به یاد بیارم«هرگز به چشم بیمار ها خیره نشو» نگاهم رو فورا دزدیدم که مرد پشت پنجره فریاد گوش خراشی زد . حسابی ترسیده بودم اما خودمو نباختم و به راهم ادامه دادم. هرچه به سمت راهرو های شرقی می رفتم صدای زمزمه های ناواضح قوی تر می شد کنجکاو شدم و راهم به قسمت شرقی کج کردم.
-
Amata شروع به دنبال کردن رمان دروازه ناسوگان | اماتا عضو هاگوارتز نودهشتیا کرد
-
بسم الله الرحمن رحیم نام رمان : دروازه ناسوگان نویسنده: اماتا | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: ترسناک، رازالود خلاصه: سرگرد بهمن راد، افسر پلیسی که در جریان عملیاتی خونین مجروح شده و همرزمش را از دست داده، پس از بازگشت از بیمارستان درمییابد ذهنش دیگر تنها در اختیار خودش نیست. او در میانهی پیگیری پروندهای ناتمام با فرقهای باستانی به نام نکراویل روبهرو میشود؛ گروهی که باور دارند مرگ تنها دروازهای به حضور “ارواح ناسو” است — موجوداتی که میان زندگی و نیستی سرگرداناند. بهمن هر شب در خواب به سال ۱۳۴۶ بازمیگردد، جایی که در کالبد افسر نگهبانی به نام جلال گرفتار است و قوانین هولناک یک تیمارستان متروکه را دنبال میکند. مرز میان واقعیت و کابوس در ذهن او از هم میپاشد، و پلیسی که روزی در پی جنایتکاران بود، اکنون باید در برابر روحی که درون خودش بیدار شده بجنگد... مقدمه: در جهان تاریک ذهن، حقیقت همیشه چهرهای دوگانه دارد. بهمن، افسر جوانیست که پس از شکست در عملیاتی خونین، درگیر پروندهای نیمهتمام میشود؛ پروندهای که شصت سال پیش، پلیسی دیگر به نام جلال، جانش را بر سر آن گذاشته بود. اما هرچه به حقیقت نزدیکتر میشود، خودش را بیشتر از دست میداد. او هر شب در خواب به تیمارستانی قدیمی منتقل میشود، جایی که قوانین عجیب، صداهای نامرئی و سایههایی بیچهره، از او میخواستند حقیقت را به یاد بیاورد... حال در جهانی که مرز خواب و بیداری محو شده، حقیقت دیگر آن چیزی نیست که با چشم دیده میشود. این داستان، روایتی است از تسخیر، گناه و مردی که باید با روحی درون خود بجنگد تا دیوانه نشود. این رمان، دعوتی است به جایی که هر قانون، مرز بین مرگ و زندگی را تعیین میکند...
-
Nazzsnozsic عضو سایت گردید
- دیروز
-
چه میشود کرد؟ غذایمان را هم نمیتوانیم تغییر بدهیم چه برسد به قضا! - نامه به شهید نورایی
-
روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوفکور
-
-
selena_bh عضو سایت گردید
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
«بهار فانی»- 3 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت دویست و شصت و یک از طرز حرف زدن فرهاد هم خندم میگرفت و هم خجالتم میومد اما ارمغان حسابی خوشش اومده بود از فرهاد...یهو کوروش رو به فرهاد گفت: ـ همزمان باهم نشون بدیم تا واکنشها رو ببینیم فرهاد هم با ادعا گفت: ـ قبوله، هرکی باخت امشب به کل خانواده کباب میده. کوروش هم قبول کرد و یهو جفتشون دستاشون و آوردن جلو از با گلهای داوودی زرد و ارغوانی که تو حیاط جلوییشون داشت، یه تاج گل درست کرده بودن و فرهاد لابلای اون گلها یکم گل میخک هم گذاشته بود. منو ارمغان جفتمون شگفت زده شدیم و باهم گفتیم: ـ چقدر قشنگه! کوروش به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ مثل اینکه جفتمون بُردیم! چشمای جفتشون اکلیلی شد. اون تاج گل قشنگ که همیشه یه یادگاری خوب گوشه قلبم بود این بار توسط پسرام برای منو ارمغان درست شده بود...اشک تو چشمای جفتمون جمع شده بود. فرهاد گفت: ـ توروخدا اوضاع رو درام نکنین دیگه! برای اینکه روحیتون خوب شه و خوشحال بشین اینکارو کردیم. ارمغان با شادی رو بهش گفت: ـ خیلی کار قشنگی کردین، پسرم! بینهایت برامون با ارزشه. مگه نه یلدا؟! تایید کردم و گفتم: ـ صد در صد!
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و شصتم تا ارمغان رفت حرفی بزنه، یهو صدای کوروش و فرهاد با همدیگه اومد: ـ مامان...مامان! جفتمون برگشتیم سمتشون...مثل بچها میدوییدن سمت ما...فرهاد رو به من گفت: ـ مامان یه چیزی برای شما درست کردیم! منو ارمغان با خنده به این حالتشون با تعجب و کنجکاوی نگاشون کردیم و ارمغان پرسید: ـ چی درست کردی پسر شیطون؟؟ فرهاد خندید و گفت: ـ یه چیزی که جفتتون عاشقش میشین ارمغان چشم قشنگ. با خجالت گفتم: ـ فرهاد این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟! حالا ارمغان با صدای بلند میخندید و میگفت: ـ واقعا ملودی راست میگفت که شخصیت خیلی بامزهایی داره، راحت باش پسرم...هر جوری دوست داری صدا بزن. کوروش یهو بهش گفت: ـ هوی آقا فرهاد، من روی مامانم غیرت دارمااا، حواستو جمع کن. فرهاد به کوروش پوزخندی زد و گفت: ـ خب حالا از پشتت اون و دربیار و نشون بده، گرچه بعید میدونم ارمغان چشم قشنگ خوشش بیاد.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و پنجاه و نهم ارمغان گفت: ـ ولی اگه خاتون نبود... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ گذشتهها گذشته...شاید منو فرهاد هیچوقت توی تقدیر هم نبودیم ولی به زور خواستیم مال هم باشیم، نمیدونم... ارمغان گفت: ـ یلدا یکی از زمین هایی که فرهاد برای بچش خریده بود، سمت ونک خالیه و کوروش پارسال کلی کارگر آورد و الان نزدیکه ساخته بشه...خیلی هم جاش قشنگه. نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی ازت اما یادت باشه ارمغان جا مهم نیست آدما اگه تو یه انباری هم کنار کسایی باشن که دوسشون دارن، بازم خوشبختن. ارمغان با سر حرفم و تایید کرد و گفت: ـ به منم سر میزنی دیگه مگه نه؟! دستی به شونهاش کشیدم و گفتم: ـ حتماً! خیلی هم ازت ممنونم که پسرم و مثل یه مرد واقعی بزرگ کردی ارمغان. ارمغان خندید و گفت: ـ کی بریم براش خواستگاری؟! ازم قول گرفت برای تولد سوگل براش یه نقاشی بکشم! خندیدم و گفتم: ـ یه روز و مشخص میکنیم و با خانوادشون قرار میذاریم.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
sina عضو سایت گردید
-
پارت دویست و پنجاه و هشتم گفت بچه هام دخترای مورد علاقشونو پیدا کردن و بهمون معرفی کردن و کوروش هم گفت که قراره بره اداره آگاهی و در کنار سوگل کارشو اونجا ادامه بده. قضیه ملودی و فرهاد هم که مشخص شده بود و خداروشکر خانوادش هم با این وصلت موافق بودن و به علاقه دخترشون احترام گذاشتن...بعد اینهمه مدت رفتم سمت ته باغ، پیش همون درخت معروف و جایی که منو فرهاد دور از چشم بقیه قرار میذاشتیم اما دیدم که اون درخت معروف قطع شده و اون قسمت زمین خالی شده. یاد اون روزا افتادم و تو گذشته غرق شدم که با صدای ارمغان به خودم اومدم: ـ سه ماه بعد از ازدواجمون، فرهاد گفت قطعش کنن. لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد و گفت: ـ اونقدر عاشقت بود که هرشب وقتی پشت بالکن اتاق سیگار میکشید، به این درخت خیره میشد...یه روز دیگه طاقت نیاورد و گفت که قطعش کنن. بعد از اون دیگه سمت بالکن نرفت. گفتم: ـ اشتباه نکن! فرهاد بنظرم چون عاشق تو شده بود و دوستت داشت، اون درخت و قطع کرد تا هر چیزی از این خونه که منو یادش مینداخت و از بین ببره و نتونه حتی تو فکرش هم به تو خیانت کنه. لبخندی زد و چشمای سبزش برقی زد و گفت: ـ هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم! همیشه حس کردم که زمانی که فرهاد با من ازدواج هم کرد چشمش دنبال اون دختری بود که دوسش داشت یعنی تو. ـ ارمغان، من برای فرهاد همون روزی که اومد خونمون و اون همه تحقیرم کرد، تموم شدم و منو توی دلش کشت فقط نتونست به همین راحتی منو بندازه دور اما بخاطر تو خیلی راحت از من دست کشید... مطمئن باش چون خیلی دوستت داشت، اینکارو کرد.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گالری رمان طرح ناتمام|بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : عکس شخصیتهای رمان
«آیان تمدنی»- 3 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت دویست و پنجاه و هفتم ( یلدا ) بالاخره عدالت جای خودش و پیدا کرد و با کمک پسرم کوروش، خاتون راهی زندان شد و یکم دلم آروم شد. ارمغان و بعد بیست و خوردی سال دیدم و هنوزم همون زن دل رحم و مهربونیت بود که چهلم فرهاد دیده بودمش. از بس کوروش و دوست داشت، دلش نمیخواست ازش دور بشه و به ما پیشنهاد داد که برای همیشه اثاث کشی کنیم به تهران و دیگه از همدیگه جدا نباشیم. با اینکه برام سخت بود اما منم دلم میخواست کنار دوتا بچههام باشم و دلم نمیخواست که ارمغان رو از کوروش دور کنم چون بهرحال اونم حق مادری به گردنش داشت. امیر انگار خیلی راضی نبود و فکر میکرد که چون من به پسرام رسیدم، دیگه به اون احتیاجی ندارم اما یه چیز و اشتباه فهمیده بود که من در کنارش بینهایت خوشحال بودم و دلم نمیخواست از دستش بدم! اون هرچی بود، پدر دخترم تینا و پسرم فرهاد بود. تمام این مدت که تنها بودم و کسی پشتم نبود، امیر بود که هر لحظه پا به پای درد و دلام نشست و بهم امیدواری داد... همیشه تشویقم کرد و یه پناهگاه امن برای قلبم شد. من شاید هیچوقت نتونستم بهش بگم اما خیلی دوسش داشتم و دارم و واقعا از اینجای زندگیم نمیتونم بدون وجود امیر به زندگیم ادامه بدم. بالاخره از ترس نبودنش، امشب جلوی جمع اعتراف کردم که چقدر دوسش دارم و شرط موندنم تو تهران اینه که امیر هم پیشم باشه. علاوه بر من، اگه امیر نمیموند، اینقدر فرهاد بهش وابستگی داشت که اونم همراهش میرفت کرمانشاه و پیشم نمیموند. خداروشکر که امیر قبول کرد پیشمون بمونه...قرار شد واحد بالای گالری نقاشی ارمغان و برای مغازه چرم فروشی امیر اجاره کنیم و فرهاد بره بالا سر کارخونه برنج فروشی اصلانی و اعتبار کارخونهایی که خاتون با قاچاق اسلحه و پول حروم خرابش کرده بود و دوباره برگردونه و اونو درستش کنه.
- 254 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :