تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت ۱۹ آرتمیس با سردرگمی گفت: ولی...هر کسی که یکبار با پدرت حرف زده باشه میدونه که اون هرگز سهند رو جانشین خودش نمیکنه! سیاوش به دریاچه خیره شد و فکش منقبض شد. سپس با خشمی نهفته در واژههایش گفت: فکر نمیکنم اون اصلاً اهمیتی به این مسئله بده... از لحن جوابش مشخصه که پشتش به یه چیزی گرمه!... یا یه کسی! آرتمیس نگاهی به گرهی میان ابروهای او انداخت. آرام بازویش را نوازش کرد و گفت: یعنی حدس میزنی توی فکر براندازیه ؟ سیاوش نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: نه!... مطمئنم! آرتمیس ناباورانه گفت: من هیچوقت فرصت نکردم سهند رو بشناسم... ولی میدونم آتوسا هیچوقت کنار یک خیانتکار نمیمونه!...اون هیچوقت راضی نمیشه که شوهرش به خانوادهاش آسیبی بزنه!... حتماً اشتباهی شده! سیاوش پوزخندی زد و گفت: همونطور که خودت گفتی... تو سهند رو نمیشناسی آرتمیس آه کشید و سیاوش ادامه داد: من میدونم به خواهرت اعتماد داری بانو...حق هم داری... ولی مطمئن باش اگه سهند اراده کنه کاری رو انجام بده... آتوسا نمیتونه جلوشو بگیره آرتمیس دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت: حالا چیکار کنیم ؟ سیاوش پیشانیاش را بوسید و گفت: اگه بخواد بجنگه ما هم میجنگیم
-
پارت ۱۸ آرتمیس گونهاش را بوسید و گفت: جادوی عشقه عزیزم! سیاوش با بیمیلی تمام دستش را در جیب شلوارش کرد و نامهای را که ناشیانه تا شده بود تا کوچکتر شود بیرون آورد. در حالی که نامه را در هوا تکان میداد گفت: درست حدس زدی!...فکرم مشغول این بود. آرتمیس که مهر و موم نامه برایش آشنا بود فکرش را به زبان آورد: سهند ؟! سیاوش سرش را به تأیید تکان داد و گفت: انگار پدرم خودشم میدونه شرایطش اصلأ خوب نیست...ازم خواست سهند رو خبر کنم تا به پایتخت بیاد...حدس میزنم بخاطر مسئلهی جانشینی باشه... منم طبق دستورش عمل کردم و یه نامه برای سهند نوشتم...طبق روال شیش ماه گذشته و از وقتی پدرم زمینگیر شده وظیفهامو به عنوان یک نایبالسلطنه انجام دادم پوزخند زد و در حالی که نامه را به سمت آرتمیس میگرفت گفت: و حالا سهند ، به جای اینکه به دستورم ، که دستور مستقیم شاهه ، عمل کنه اینجوری جواب میده. آرتمیس نامه را گرفت و پس از چند لحظه که آن را خواند با شگفتی به سیاوش خیره شد. سیاوش سری به تأیید تکان داد و گفت: حق داری تعجب کنی...مردک انگار از همین حالا خودش رو شاه میدونه!... طوری حرف زده انگار اصلاً منو به رسمیت نمیشناسه!
-
پارت ۱۷ سیاوش هم بوسهاش را پاسخ داد و گفت: البته!... همنفس تو بودن افتخاریه که سهم هر کسی نمیشه! آرتمیس در آغوشش کمی جابجا شد و در حالی که پهلویش به سینهی سیاوش تکیه داشت ، به چشمهی مقدس خیره شد. سپس گفت: چرا دیر کرده بودی حالا همنفسم؟ سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... همینجوری... فقط میخواستم بیشتر توی آرامش اینجا فکر کنم امروز...زمان از دستم در رفت آرتمیس سرش را کج کرد و نگاهی به چهرهی او انداخت. او تک تک حالات چهرهی سیاوش را نخوانده از بر بود. میدانست که چیزی شده است. چیزی که سیاوش را آزار میداد و فکرش را مشغول کرده بود. حتم داشت به آن کاغذ درون جیب سیاوش مربوط میشد. فکرش را به زبان آورد و گفت: فکر به نوشتههای روی اون کاغذ ؟ سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: چی؟!... کدوم کاغذ ؟ آرتمیس سرش را به سینهی او تکیه داد و بی آن که نگاهش کند با لحنی نوازشگر گفت: همونی که الان توی جیب شلوارته هنگامی که سکوت سیاوش را دید به سمتش برگشت و در حالی که با یک دستش پشت گردن سیاوش را نوازش میکرد و دست دیگرش را روی سینهی او گذاشته بود گفت: فکر میکردم پیمان بستیم همیشه یار و یاور همدیگه باشیم... البته اگر نگی من عاشقت میمونم مرد من! سیاوش چند لحظه در چشمانش خیره شد و سپس نفسش را با فوت بیرون داد و گفت: اینکه اینقدر روی من کنترل داری برای خودمم عجیبه!
-
پارت ۱۶ در حالی که قدم قدم به او نزدیکتر میشد براندازش کرد. همچون او لباس سراسر سیاه پوشیده بود و شنل سیاهش به دست نسیم آرام میرقصید. پس از نیکزاد هیچکدام نتوانستند هرگز لباسی جز سیاه بپوشند. موهایش هنوز همان موهایی بود که آرتمیس عاشقشان شده بود. مجعد و سیاه! وقتی به اندازهی کافی به سیاوش نزدیک شد تا حضورش را حس کند برای یک لحظه دید که سیاوش کاغذی را درون جیبش چپاند. سپس به سمتش چرخید و برای آرتمیس همان که نگاهش در نگاه جنگلگون سیاوش بیافتد کافی بود تا آرامشی که از سپیده دم گم کرده بود را بازیابد. منزلگاه بعدی نگاهش پس از چشمها ، لبخند محبت آمیز سیاوش بود که به رویش میپاشید. آرتمیس هم که از لحظهای که او را دیده بود لبخند بر لبش نشسته بود با دو قدم بلند خودش را به او رساند. سیاوش او را میان بازوهایش جا داد و پیشانیاش را بوسید. سپس با صدایی که برای آرتمیس همچون موسیقی بود ، گفت: این وقت سپیده اینجا چیکار میکنی بانو ؟! آرتمیس با ناز سرش را بالا آورد. برای آنکه چهرهاش را بهتر ببیند کمی از او فاصله گرفت و اغواگرانه گفت: دیر کرده بودی همنفس!... من بی تو این دنیا رو هم تحمل نمیکنم چه برسه به اون قصر! سیاوش لبخند کج محوی زد و یک ابرویش را بالا داد و گفت: اوهو!... همنفس! آرتمیس بوسهای روی لبش زد و گفت: نیستی مگه ؟
- امروز
-
Esmeraldosqqf عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه میکردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم میکردم.
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم...
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام خصوصی ارتباط گرفته شد✔️
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
ویراستاری تایید✔️ @هانیه پروین
- 50 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
leilam عضو سایت گردید
-
leila عضو سایت گردید
-
دلنوشته های یواشکی از الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته های یواشکی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 76 🖋🦋مقدمه: شبها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضحتر میکند. دیگر نیازی نیست... 📚📌قسمتی از متن: گاهی آدم آنقدر خسته میشود که حتی برای دردهایش هم کلمهای پیدا نمیکند، چه برسد به جواب. فقط سکوت میکند و در خود... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/10/دانلود-دلنوشته-های-یواشکی-از-الناز-سلم/-
- 1
-
-
- دانلود دلنوشته
- دانلود دلنوشته جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید میکرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای میکشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت18 همینطور که داشتیم از خاطرهی فضاییِ هلیا میخندیدیم، یه پسر از کنار میزمون رد شد که یه سینی پر از قهوهی سفارشدادهشده دستش بود. سارا که همیشه آمادهی سوژه ساختن بود، زیر لب گفت: ــ بچهها ببینید! ببینید چجوری راه میره، انگار کمرش گِل نخورده! هلیا: ــ نگوووو! وای دلم! این چرا انقد صاف صاف راه میره؟ انگار تو فاز مدله! من با خنده خفه گفتم: ــ ساکت شید بابا، الان میشنوه فکر میکنه عاشقش شدیم! سارا چشمکی زد: ــ البته اگه عاشق شه، تقصیر ما نیس... تقصیر راه رفتنشه! خندمون بلند شد. صدای خندهمون تو کافه پیچید، یکی از اون لحظههایی بود که انگار زمان وایمیسته و تو فقط با رفیقات تو لحظهای. اونقد خوش گذشت که حتی کیک شکلاتیم که نصفش تو بشقاب مونده بود، از ذوق لبخند زده بود انگار! همونطور که میخندیدیم، چشمم رفت سمت پنجرهی کافه. آفتاب از شیشه رد میشد و یه نور طلایی خوشگل افتاده بود روی میز کناریمون. مردم بیرون تو خیابون در رفتوآمد بودن، بعضیا با یه لیوان قهوه، بعضیا با یه عالمه فکر، اما ما؟ ما سهتا دختر بودیم با یه دل سیر خنده و یه خاطرهی جدید برای تعریف کردن فردا تو کلاس.
-
#پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمههای آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور میرفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذیهایی که سارا باهاشون یه سازهی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینهی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمیدونی چه آبروریزیای کردم سر همین خلاقبازیها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوشبازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدمفضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، میگفت نابغهای تو! خلاصه روز مسابقه، بچهها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدمفضاییمو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خندهای که کنترل نمیتونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدمفضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم میچرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اونطرفترم داشتن نگامون میکردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافهی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!
- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله عزیزم 😍- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت میگرفت. استریتفلاش من، بازی را یکباره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشتههایی خونآلود و قدرتهایی بیرحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پسزمینه مینواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبلهای جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم میرقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگینتر کرده بود. به آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظهای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدمهایی حسابشده و بیشتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خشدار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آنهایی که مشغول نوشیدن یا پچپچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفسها را همراهی میکرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشهی لبم نشست. موهایم را به آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کفزدن یک مرد عربزبان در گوشهای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیمسوختهاش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانهای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونهاش، پوزخندی زد: -میگفتن یه شبحه... یه افسانهست... ولی حالا دارم با چشمای خودم میبینمش. هالهای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظهای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگهایم دوید. اما ناگهان، صدای قدمهایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدمهایی که زمین را با اقتدار میکوبیدند. پیش از آنکه حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانهزده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بیدرنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجهی شکارچیای که طعمهاش را بهچنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جملهاش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به سرعت از کنار ستونها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پسزمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاههایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را میسنجیدند. در همین لحظه، صدای قدمهای آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعلهور، فکی قفلشده و دندانهایی که چنان روی هم میفشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده میشد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفسهایش تند، مشتهایش گرهشده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشارهای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظهای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دستهایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بیآنکه لحظهای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفشهایم روی سنگهای سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمیکرد، آنها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچکس پایانش را نمیدانست... -
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL تاییده عزیزم؟- 5 پاسخ
-
- 4
-
-
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره قشنگم 😍🥹👌- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
- هفته گذشته
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم کامل نویسنده ها رو بهم میگین دخترا @QAZAL @shirin_s @سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@QAZAL عزیزم تاییده؟- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف میکردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یکسره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همونطور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو میخواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمیخوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم یه پک به سیگار زدم و گفتم: ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یهدور دیگه باید تمرین کنیم. امیرعباس: ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب. سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت: ـ کوهیار کجا میری؟؟ کوهیار خندید و گفت: ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم. اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن میتونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت : ـ دوست دخترت کیه؟؟ سعید: ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه کوهیار لبخندی زد و گفت: ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون. داشتم بلند میشدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت: ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه. همونجور که میرفت بهم چشمک زد و گفت : ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم. و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت : ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه. گفتم: ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست. امیرعباس گفت: ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟ گفتم: ـ غزل امیرعباس با تعجب پرسید: ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟ سری تکون دادم که گفت : ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و چهارم یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم : ـ من قضیهایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش میکردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟ بلند شدم و ادامه دادم: ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی. با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم : ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری. همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت : ـ آقا پیمان بفرمایید همینجور که از کنار سن میومدم پایین گفتم: ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره. از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار میـ کشید گفت : بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟ تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت: ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ دیگه حرف حق رو سعید زد. سعید: ـ حالا اینبار باز دنبال چیه کوکا؟ گفتم: ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست. مهدی : ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه. این لحظه فقط سیگار آرومم میکرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت : ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟ یه پک به سیگار زدم و گفتم : ـ آره. قطعهها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم.
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما میرفتم دنبالش و هر کاری میکردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمیتونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم میخواست خرخرشو بجوم، دلم میخواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید : ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟ جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت: ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه. دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت : ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد. بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت : ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه. مشتمو سفت کردم و گفتم : ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت: ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟ ادامه داد: ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : ـ بنظرت اگه قضیه تو رو میفهمید باهات میموند؟
- 59 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :