رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه می‌کرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها می‌سپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!
  4. پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام بره‌ی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!
  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبه‌ی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگی‌ات را تغییر داده و روح تو را به تاراج می‌برد. مقدمه: سایه‌هایی رعب آور به دور آتش خنده‌کنان و پر از شادی ایستاده‌اند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایه‌ها را می‌نگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه می‌شود! سایه‌ها همچنان در شادی‌اند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر می‌کند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات می‌دهد. لینک مطالعه رمان:
  7. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۶
  8. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  9. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۴
  10. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۳
  11. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۲
  12. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    ۵۴۱
  13. دنیا

    هپ با ضریب ۷

    ۳۱۲
  14. دنیا

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  15. دنیا

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نصیر
  16. دنیا

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رامین
  17. دنیا

    مشاعره با اسم دختر🩷

    لیدا
  18. مقدمه: سایه‌هایی رعب آور به دور آتش خنده‌کنان و پر از شادی ایستاده‌اند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایه‌ها را می‌نگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه می‌شود! سایه‌ها همچنان در شادی‌اند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر می‌کند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات می‌دهد. صفحه نقد رمان:
  19. نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، جایی که کلبه‌ی امیدت بر سرت می‌برد و تمام آرزوهایت بر باد رفتن یک دعوت نامه زندگی‌ها را تغییر داده و روح تو را به تاراج می‌برد.
  20. پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست می‌کردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم می‌کرد.
  21. پارت صدو پنجاه شب بلند پاییزی دلگیر بود ..رها روی مبل نشسته بود. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت تصویرها رد می‌شدند و او خیره مانده بود به هیچ‌جا. فکرش فقط پیش سام بود. صدای کلید و باز شدن در، او را تکان داد. با عجله بلند شد و به سمت در رفت. رها(با اضطراب): ـ دایی! سلام… چرا دیر کردی؟ چی شد؟ تونستی سامو ببینی؟ امیر بی‌هیچ کلامی در را بست. کاپشنش را با حرکتی آهسته درآورد. خسته بود. خسته‌تر از آن‌که فقط از راه برگشته باشد. چشم‌هایش قرمز بود. امیر (با صدایی خسته): ـ سلام عزیز دایی… ببخش. کارم طول کشید… رها (نگرانتر )نزدیک آمد؛ ـ دایی …دیدیش؟ ؟ امیر مکث کرد. سعی کرد نگاهش را ندزدد، اما نتوانست. لبخندی محو، و فقط یک جمله: ـ نه عزیز دلم… نشد. رها آهی کشید. بلند، مثل صدای تهی شدن دل. امیر بدون کلام اضافه‌ای، سرش را انداخت پایین و رفت سمت اتاق. رها آرام رفت سمت آشپزخانه. (بی رمق): ـ دایی… شام گرم کنم برات؟ صدای امیر از حمام آمد: ـ نه عزیزم… یه چیزی خوردم. ساعتی گذشت. خانه در سکوت. امیر با موهای نم‌دار از اتاق بیرون آمد. رفت سمت آشپزخانه، کشوی کابینت را باز کرد، قرص مسکن بیرون آورد. لیوان آب برداشت. دستش کمی می‌لرزید. رها، کنار پنجره نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. سرش را تکیه داده بود به شیشه. نفس‌هایش روی شیشه بخار می‌دادند. امیر لحظه‌ای ایستاد. نگاهش کرد. دلش شکست. همان‌جا، بی‌صدا. امیر (آهسته)؛ ـ چرا نخوابیدی عزیز دایی… رها (همانطور که از پنجره چشم بر نمی داشت): ـ خوابم نمیاد. (مکث) بی‌مقدمه گفت: ـ فردا بریم… باهم. سامو بیاریم خونه. امیر نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. انگار کلمات توی گلویش گیر کرده بودند. امیر: ـ رها جان… به زور که نمی‌شه یادت نرفته که دکترش چی گفت… فقط یه کم دیگه صبر کن.دندون رو جیگر بذار بهم اعتماد کن… رها خواست چیزی بگوید. دهان باز کرد. اما انگار کلمه‌ای نمانده بود. فقط نگاهش کرد. بی‌صدا. بی‌اشک. ولی شکست خورده. امیر برگشت. رفت سمت میز. اما دلش هنوز پیش آن نگاه مانده بود. و در دلش، هنوز صدای سام می‌پیچید: «اون کنارم بوده… نه شماها.»
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...