رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۸_y5na.mp3/
  3. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۷_tsx.mp3/
  4. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۶_go6c.mp3/
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هشت لیدیا هیچ‌چیز نگفت و فقط سکوت کرده بود. دوشش ژاکلین از فرصت استفاده کرده و نزدیک‌تر آمد. تقریبا کمی با لیدیا فاصله داشت. خم شده و صورت او را کنجکاو بررسی کرد. - تو چنین فکر نمی‌کنی؟ از لیدیا پرسیده بود. لیدیا با چشمانی تیز به او خیره نگاه می‌کرد اما سکوت کرده بود. متعجب و کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کرد. کنجکاو از اینکه چه اتفاقی در آن جشنی که دوشس از آن سخن می‌گفت، افتاده. قبلا روزی که در کلیسا نشسته بودند، لیدیا چیزی درباره جشن گفته بود اما سخنش کامل نشده بود و اکنون که دوشس ژاکلین این بحث را بیان کرده، دوباره کنجکاوی‌اش برگشته بود. و متعجب هم بخاطر این بود که دوشس ژاکلین زن بلند مرتبه‌ای است و لیدیا نیز یک دوشس است. شاید کمی رتبه‌اش از ژاکلین پایین‌تر باشد اما این چیزی را عوض نمی‌کرد؛ دوشس ژاکلین نباید با او آنقدر راحت و بی‌پروا سخن می‌گفت. دوشس نگاهش را بین مائل و جیزل چرخاند. آن دو نیز نگاه‌شان را از لیدیا گرفته و نگاه او را دنبال کردند. دوباره به لیدیا نگاه کرد. آنقدر خم شده بود تا صورتش درست مقابل صورت لیدیا قرار بگیرد. تکه‌ای موهای زرد رنگ بلندش که در هم پیچ و تاب خورده بودند روی میز و روی دامن لیدیا افتاده بودند. - دوستانت می‌دانند که در آن جشن چه اتفاقی افتاده است؟ یا بهتر از همگی باهم مرور کنیم؟ مائل و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. نمی‌دانستند او دارد چه می‌گوید. جیزل فقط می‌دانست که از آن روز به بعد همه‌چیز بین جکسون و لیدیا به هم خورده بود. لیدیا به سرعت از روی صندلی بلند شد. همه‌ی نگاه‌ها با او بالا کشیده شدند؛ حتی نگاه فُنتَن نیز از دیوارها گرفته شده و به او دوخته شده بودند. - دوشس، متوجه منظورتان نمی‌شوم؛ من چیزی ندارم که از دوستانم پنهان کنم. نگاهی به جیزل و مائل انداخته و از پشت میز بیرون آمده بود. دوشس ژاکلین کمرش را صاف کرده و نگاهش را از مسیر عبور لیدیا گرفته و به چهره‌ی آنتوان دوخته بود. آنتوان پوزخندی زده و سری تکان داد. مائل و لیدیا هر دو بلند شده و قبل از اینکه جمع را ترک کرده و به سوی لیدیا بروند، عذرخواهی کوتاهی کردند. صدای آرام آنتوان، جیزل را متوقف کرد. - چیزی به شروع محفل نمانده! به او گفته بود. جیزل سری تکان داده و پشت سر مائل از کافه خارج شده بود. مائل جلوی درب ورودی ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد. کنار او ایستاد. - لیدیا کجاست؟ از او پرسید. تمامی اطراف کوچه را از سر گذرانده بود اما او را ندیده بود. مائل سری تکان داد. - نمی‌دانم! هر دو به یکدیگر نگاهی انداخته و به سرعت به سوی امتداد خیابان به راه افتاده بودند. حدس می‌زدند که به سوی اول خیابان نرفته باشد، زیرا در آنجا ماموران زیاد بودند و نمی‌توانست به راحتی در برود پس باید به آخر خیابان رفته باشد. هر دو به آن سمت دویدند. جیزل، حتی فرصت نکرده بود لباس رویی‌اش را به تن کند و در کافه مانده بود. درست بود که اکنون دیگر در فصل بهار بودند اما هنوز هوا به ملایم بودن همیشه نرسیده بود و کمی سرو بود. فقط توانسته بود کلاه‌اش را روی سر بگذارد. دویدن با آن دامن بلند برایش سخت بود. صدای هق‌هق آرامی باعث شد هر دو بایستند. نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند. - این صدای لیدیا است؟ مائل نگران و آشفته گفت. جیزل با سردرگمی شانه‌ای بالا انداخت. هر دو به سوی صدایی که از میانه‌ی دو خیابان به گوش می‌رسید، رفتند. در تاریکی خیابان تنگ، لیدیا را دیدیند که رو زمین نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود. هر دو با نگرانی و اضطراب به سوی او دویدند. تا کنون کسی را ندیده بود که با این حالت در خیابان بنشیند و با صدای بلند اشک بریزد. هر دو جلوی او زانو زدند. مائل سمت چپ و جیزل سمت راست او؛ دو دست او را در دست گرفتند. - لیدیا؛ چه‌شده؟ چرا این‌گونه رفتار می‌کنی؟ مائل گفته بود. هر دو آرام دو دست او را نوازش می‌کردند. لیدیا هیچ نمی‌گفت و فقط با صدای بلند گریه می‌کرد.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفت هر سه بالای سر او ایستادند اما او گویی که متوجه حضور آن‌ها نشده باشد، به خواندن ادامه داد. کمی به سوی او خم شد. - ژنرال... با شنیدن صدای او یک‌باره سر بلند کرد. - اوه، مادمازل! متعجب او را صدا زد. - ممنونم بخاطر دعوتتان! جیزل گفته بود. ژنرال لامارک متعجب و سردرگم به او چشم دوخت. با ابروهایی بالا رفته و علامت‌های سوالی که در چشمانش موج میزد. - دعوت؟ جیزل سر تکان داد. - درباره‌ی کدام دعوت سخن می‌گویید؟ جیزل ابروهایش را در هم کشید. متوجه نمیشد که او چه می‌گوید. - مگر برای من نامه نفرستادید؟ ساعت شروع محفل و مکانش را به من گفته بودید. ژنرال لامارک شانه‌ای بالا انداخت. - خیر... من فکر کردم در محفل شب‌های گذشته، خیلی به شما سخت گذشت برای همین دعوتتان نکردم. - پس نامه را... صدای ظریف و ملایمی سخن او را قطع کرد. صدای پیانو ساکت شده بود و زنی که پیانو می‌نواخت، اکنون پشت سر موسیو فُنتَن ایستاده بود. - موسیو، پس شما نامه ارسال کرده‌اید. همه به سوی صدا برگشتند. صدای دوشس ژاکلین بود. بالاخره توانسته بود صدای او را بشنود. موسیو فُنتَن بدون اینکه سرش را بلند کند یا جوابی بدهد به کشیدن سیگارش ادامه داد. دوشس ژاکلین دو دستش را روی شانه‌های او گذاشته و کمی به جلو خم شد. - موسیو؛ تا کنون ندیده بودم بخواهید توجه کسی را جلب کنید. جیزل به سرعت به سخنان بی‌پروای این زن واکنش نشان داد. با چشمانی گرد شده و صورتی قرمز شده از شرم نگاهش را به او دوخت. - کدام توجه دوشس؟ ایشان فقط مرا منتقد شخصی خود می‌داند؛ بحث توجه نیست. دوشس ژاکلین لبخند بزرگی روی صورتش نشاند. بیشتر خم شد. اکنون موهای بلند و زیبای زرد رنگش روی شانه‌های موسیو فُنتَن پخش شده بودند. با هر تکانی که می‌خورد بوی خوش عطرش فضا را پر می‌کرد. - پس شما او را منتقد شخصی خود خوانده‌اید؟ چه روش جالبی! از سخنان او پوست صورتش سوخت. به سرعت در کنار ژنرال لامارکِ سردرگم و در دورترین نقطه از موسیو فُنتَن نشست. به مائل و لیدیا نیز اشاره کرد تا بنشینند. مائل زودتر از لیدیا دست جنبانده و صندلی کنار جیزل را از آن خود کرده بود. لیدیا با چشم غره‌ای که به او رفت، روی صندلی کنار موسیو فُنتَن جا خوش کرد. دوشس ژاکلین که گویی اکنون منتظر حظور آن‌ها شده بود، زیرا در ابتدا در تاریکی و پشت سر جیزل ایستاده بودند، کمی صاف شد تا آن‌ها را واضح‌تر ببیند. - ببین چه کسی اینجاست، لیدیا! با تمسخر گفته بود اما چیز عجیبی در صدایش نیز مشاهده میشد. گویی انتظار نداشت او را اینجا ببیند و اکنون که او را دیده بود از دیدنش ذوق کرده بود اما نه بخاطر حظور او بلکه بخاطر چیز دیگری. لیدیا لبخند مصنوعی روی لب نشاند. - دوشس ژاکلین، از دیدنتان خوش‌وقتم! دوشس از آنتوان فاصله گرفته و به سوی لیدیا رفت. - بعد از آن جشن دیگر شما را ندیدم، فکر می‌کردم باید ازدواج کرده باشید. بعد از این حرفش پوزخندی زد. چهره‌ی لیدیا در هم رفته بود اما هر لحظه چهره‌ی دوشس ژاکلین شکوفاتر میشد. از بحثی که پیش آمده بود بسیار شادمان بود. - البته که می‌دانستم این اتفاق ممکن نیست؛ عروسی تو و جکسون؟ آن هم بعد از آن اتفاق؟ لیدیا ابروهایش را در هم کشیده بود. ژنرال لامارک، جیزل و مائل کجکاو به تنشی که میان آن دو پیش آمده بود، چشم دوخته بودند. هیچکدام نمی‌دانستند که آن‌ها راجب چه بحث می‌کنند. تنها شخصی که به دیوار تکیه داده بود و بی‌توجه به بحث آن‌ها دیوارها را تماشا می‌کرد، موسیو فُنتَن بود.
  7. «دو سال پیش، فروردین ۱۴۰۱، تهران» بهار به ناکجاآباد زل زده بود. رفت‌وآمد آدم‌ها، همهمه‌ی عرض تسلیت‌ها، دست‌هایی که روی شانه‌اش می‌نشستند و او را ترحم وارانه در آغوش می‌کشیدند، برایش هیچ معنایی نداشت. اشک‌هایش نمی‌ریخت، اما درونش غوغایی بود؛ چون کسی درونش در سینه‌اش می‌خراشید و خود را به در و دیوار می‌کوبید تا جای خالی اشک‌ها را پر کند. پدرش پیش از آمدن به مجلس بارها گوشزد کرده بود: «تو دختر یک سرلشکر ارتشی. قرار نیست اشک و زاری راه بیندازی باید سر بالا و محکم باشی، چون همه چشم‌ به تو دارن.» این جمله در ذهنش همچون پتکی مدام تکرار می‌شد. او می‌دانست در این خانه‌ی قدیمیِ باغ پدربزرگ، در میان صندلی‌های چوبی چیده‌شده در حیاط، کوچک‌ترین دلسوزی دیده نمی‌شود، اما ریزترین خطایش دیده می‌شد و این از دید پدرش، یعنی لکه‌ای بر نام و جایگاهش. بهار با خود فکر کرد: بقیه چطور؟ آیا آیان هم همین حال را دارد؟ او هم زنی را از دست داده که برایش همه‌چیز بود؛ همان زنی که برای بهار چیزی بیش از عمه بود، همدم، پناه، و مادر دومش. اما هیچ‌کس از آیان نمی‌خواست «سرباز» باشد، هیچ‌کس او را وادار نکرده بود با بغض در گلویش، به جای گریستن، قامت راست کند. نگاهش در جمعیت دنبال او می‌گشت. صندلی‌ها را وارسی کرد، اما ردّی از آیان نبود. انگار نبودنش بیشتر از حضور دیگران، قلبش را فشار می‌داد. بی‌اختیار از جا برخاست. مثل رباتی خاموش، قدم‌های حساب‌شده برمی‌داشت، و بی‌توجه به کسانی که در مسیر با چشمانی بی‌روح و جملات تسلیت دارشان از کنارشان می‌گذشت. در چشمش آن‌ها، همه‌شان هاله‌های سیاهی بودند که چیزی جز سنگینی و انجماد در فضا نمی‌پراکندند. او باید قوی جلوه می‌کرد، نه برای خودش، بلکه برای نگاه سخت پدرش که هر لغزشش را چون گناهی نابخشودنی می‌دید. در ذهن بهار، این درجه‌دارها چیزی جز سنگ‌های بی‌احساس نبودند؛ سنگ‌هایی که از دختری سوگوار، دختری که هم مادر و هم بهترین رفیقش را در یک روز از دست داده، انتظار وقار داشتند. حتی امروز، حتی در دل خاکستری‌ترین روز عمرش، حق نداشت اشتباه کند. در میان این هاله‌های تاریک، ناگهان رنگی دیگر دید. در میان آن جمع تیره، تنها یک هاله سرخ می‌درخشید. نگاهش که نزدیک‌تر شد، فهمید آن سرخی تنها از یک نفر می‌تواند باشد، تنها مرد زنده در قلبش! پاهایش بی‌آنکه بفهمد چطور، او را به سمت آیان کشاند. هر قدمش صدای پرخاشگر درونش را آرام‌تر می‌کرد. آن فرد وحشی و زخم خورده‌ای در سینه‌اش، آن ضجه‌ها و صداهای در گوشش، یک‌به‌یک در سکوت فرو می‌رفتند. و وقتی درست مقابلش رسید، وقتی نگاهش در نگاه غم‌آلود او گره خورد، همه‌چیز از کار افتاد؛ زمان، صدا، نفس. آیان چیزی نگفت. فقط نگاهش را به بهار دوخت، نگاهی که انگار چیزی می‌گفت که بهار برای اولین بار نمی‌فهمید، اما وقتی او را در آغوش گرفت، احساس کرد تمام فریادهای درونی خودش و نگاه نامفهوم آیان خاموش شدند. نه اشک، نه کلام؛ فقط یک آرامش موقت، مثل آبی که روی آتش ریخته باشند. برای لحظه‌ای کوتاه، پدر، درجه‌ها، آدم‌های سنگ‌دل و همه‌ی هاله‌های سیاه محو شدند. فقط او و آیان بودند، و قلب‌هایی که در سکوت همدیگر را در آغوش گرفته بودند.
  8. امروز
  9. " طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز می‌کنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسوده‌ای که از تک درخت خشکیده‌ی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبه‌ی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل می‌کنم و قدمی جلو تر میرم‌. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طناب‌های پوسیده‌اش میکشم. صورتم رو نزدیک‌تر می‌برم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ می‌گفت خطرناکی. جلوی تاب می‌ایستم و به منظره‌ی رو به رو نگاه می‌کنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگه‌ست. لحظه ای به آسمان نگاه می‌کنم. ماه پشت ابرها مثل عروس می‌درخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر می‌گردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب می‌نشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طناب‌های تاب رو در دست می‌گیرم. با پنجه‌ی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام می‌چکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم می‌ارزه. صدای موسیقی شاخه‌ی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش می‌گفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو می‌رسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو می‌بندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک می‌گیرم و سرعتم رو زیاد تر می‌کنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی می‌ندازم. تار اول از بین دسته‌ تارهای طناب بیرون می‌پره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان می‌لرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم می‌گیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشک‌هام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو می‌بندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش می‌کنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس می‌کنم خون تو رگ‌هام یخ می‌زنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟
  10. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۵_pb3d.mp3/
  11. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۴_ktf7.mp3/
  12. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۳_4qni.mp3/
  13. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۲_i4gp.mp3/
  14. Donya

    قصه های هزار و یک شب💖

    https://uupload.ir/view/هزار_و_یک_شب_۱_0ork.mp3/
  15. پارت سی‌ام بازهم صدای پیام گوشی بلند شد. با جرعت بیشتر، برش داشتم و پیام رو باز کردم. باران بود! - «خوبی خوشگله؟ امشب قراره با بچه ها بزنیم بیرون یه کیفی بکنیم. توام بیا خوش می‌گذره.» حدیثه نبود و قطعا خوش نمی‌گذشت. ولی قبول کردم. با سرعت تایپ کردم: -« علیک سلام باران خانم! خوبم تو چطوری؟ بخواین منم بیام باید بیاید دنبالما!» واقعا حوصله ی رانندگی نداشتم. درست چند ثانیه بعد، پیام باران اومد؛ همراه ایموجی‌های خنده. -« باااشه با بهروز میایم دنبالت. ساعت شیش آماده باشیا!». لبخندی زدم از این زن و شوهر مهربون و پایه! -«باشه خوشگلم. شما بیاید دنبالم؛ من از پنج آماده‌ام.» و یک ایموجی خنده و چشمک گذاشتم و پیامم رو براش فرستادم. بهتر بود یکم به خودم و کار‌های خونه برسم. هرچند با یک دست، کار کردن سخت بود. با یک دست درحال گردگیری بودم که گوشیم زنگ خورد. به سمتش رفتم و بالاخره جواب حدیثه‌ای که خودش رو کشته بود دادم. - جان؟ - جان و زهرمار کره الاغ! عقل نداری راحتی، مگه نه؟ کیف می‌کنی بدون مغز داری زندگی می‌کنیا! چشم‌هام گرد شد و ناخواسته خنده‌ام گرفت. چقدر طلبکار و عصبانی بود! - چی شده حدیث انقدر وحشی شدی باز؟ جیغش رو خفه کرد و با عصبانیتی که توی صداش لرزش ایجاد کرده بود گفت: - بیشعورِ نفهم، از دیشب دلم هزار راه رفت. گفتم این بچه جواب تلفن نمیده، پیامم نمیده، حتی جواب سیا رو هم نداده، تازه خبر رسیده مرخصی هم گرفته اونم بخاطر شکستگی دستش! معلوم هست کجایی؟ چت شده؟ لبم رو گزیدم که صدای خنده‌ام رو نشنوه؛ وگرنه از کرج خونه رو روی سرم خراب می‌کنه. - توضیح میدم... وسط حرفم پرید و بازهم منو به رگبار بست. - توضیح بخوره تو سرت! سکته کردم فریا! گفتم این بچه غریب و تک و تنها تو تهران، منم که نیستم، بلا ملا نکنه سرش اومده. دلم برای نگرانی پشت صداش رفت. نه تنها خواهر، بلکه مثل یک مادر تمام مدت هوای من رو داشت. اینکه انقدر بخاطر حال خودم باعث نگرانیش شدم، عذاب وجدان بدی توی دلم انداخت.
  16. دیروز
  17. پارت چهل و دو - راجع‌به همین ازدواج ما. - واه، به اون‌ها چه؟ - میگن به ما ربط داره. آخرین قورت شیرموزم رو خوردم و بیخیال گفتم: - خوب نباید چیز نگران کننده‌ای باشه پس! چی گفتن، چی گفتی؟ - گفتن می‌تونی با ترنج ازدواج کنی اما شرط‌هایی داره. گفتن اون رو باید به عنوان دختر ایران، نماینده ایران ببری و به عنوان یک ملکه باید باهاش رفتار بشه. یکم عشوه اومدم و گفتم: - وای دستشون درد نکنه! حالا مگه قرار بود چیزی جز ملکه با من رفتار بشه؟
  18. روز فرشته های نجات که تو بدترین حالت آدم بهشون میرسن و حالشونو خوب میکنن مبارک:)🤍🎀
  19. سلام عزیزک من داستان‌ها ناظر نمی‌گیرن جونم
  20. #پارت_41 دستش را بالا آورد، چانه‌ی امیلی را گرفت و سرش را کمی بالا کشید. ساعدش بی‌هوا روی سینه‌ی او نشست و تپش‌های وحشی قلبش را حس کرد. نگاهش برق زد. «اولین بوسه‌‌ت بود... نه؟ بهتره خودت رو کنترل کنی وگرنه خودتو لو میدی.» امیلی بی‌صدا پلک زد. چیزی بین ترس و ناباوری در نگاهش بود. بعد از چند دقیقه رایان بالاخره کمی عقب کشید. با لبخندی محو انگشت شستش را روی چانه‌ی لرزان دختر کشید. «چ… چی کار کردی؟» صدای امیلی پر از بهت بود و نفس‌های بریده‌اش گواه آشفتگی درونش. رایان کمی سرش را به شانه کج کرد و همان‌طور که نگاهش را از چشمان گرد او نمی‌گرفت، با لحنی آرام و مطمئن گفت: «واضحه. دوست‌دخترمو بوسیدم.» امیلی نفسش را حبس کرد. «چ… چرا؟» پرسش ساده‌ای بود، اما خودش می‌دانست جوابش ساده نخواهد بود. رایان لبخند کجی زد و سپس نجوا کرد: «برای اینکه بعداً، وقتی جلوی بقیه بوسیدمت، مثل حالا دست و پاتو گم نکنی.» امیلی هنوز گیج بود، اما فقط پلک زد و لب‌هایش بی‌اختیار لرزیدند. «آ… آها…» حتی کلمات هم از دهانش غریبه بیرون می‌آمدند. مغزش با همان چند ثانیه‌ای که گذشته بود از کار افتاده و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. امیلی، با صورتی که هنوز سرخ بود، آرام سرش را پایین آورد. رایان «خوبه»ای زمزمه کرد و در کنارش دراز کشید. دخترک بالاخره توانست نفس عمیقی بکشد. اولین بوسه‌اش… آن‌قدر عجیب، ترسناک و در عین حال شیرین بود که نمی‌توانست هیچ واژه‌ای برای توصیفش پیدا کند. چشم‌هایش را به سقف دوخت و ذهنش غرق در فکر شده بود که ناگهان حس کرد بالش از زیر سرش کنار رفت. ثانیه‌ای بعد، بازوی محکم رایان جایش را گرفت. «چیکار می‌کنی؟» این بار هم صدایش پر از تعجب بود. رایان نیم‌نگاهی به او انداخت و با بالا انداختن ابرو گفت: «می‌دونی این چهارمین باره تو همین چند دقیقه اینو ازم می‌پرسی؟» امیلی اخم کوچکی کرد. «خب… عجیب شدی! هر لحظه یه کاری می‌کنی که نمی‌فهمم بعدش قراره چی بشه. مجبورم بپرسم.» رایان تک‌خندی زد و به پهلو چرخید، صورتش درست روبه‌روی صورت امیلی نگه‌ داشت. «خودت گفتی باید صمیمی‌تر بشیم. منم دارم همین کار رو می‌کنم. تازه… دو آدمی که عاشق هم باشن، تو خواب همدیگه رو بغل می‌کنن. به این چیزا عادت کن. نمی‌خوام جلو بقیه دست و پات بلرزه.» امیلی نفس لرزانی بیرون داد و آهسته گفت: «باشه…» بعد دوباره نگاهش را به سقف دوخت، اما وانمود کردن به بی‌تفاوتی در برابر نگاه خیره‌ی رایان کار آسانی نبود. ثانیه‌هایی گذشت و این بار رایان دستش را کمی جمع کرد و او را به سمت خودش کشاند. امیلی تسلیم شد و به پهلو چرخید. حالا در میان بازوهای او، میان امنیتی عجیب و ترسی شیرین، گیر افتاده بود. چند دقیقه بعد، درست پیش از آن‌که خواب او را ببرد، تنها یک فکر در ذهنش چرخید: «چقدر خوابیدن توی این آغوش لذت‌بخشه…»
  21. #پارت_40 رایان مکث کرد. آرام برگشت که چشم‌هایش باریک شد. «چطور باید تمومش کنم؟ با تشکر بابت تماشای بدترین فیلم زندگیم؟» امیلی دست به کمر زد، لبخند کجی گوشه لبش نشست. «نه. حداقل می‌تونستی بگی بد نبود، یا اینکه… شاید بخش با هم بودنش خوب بود.» سکوت کوتاهی بین‌شان افتاد. رایان نگاهش را به پایین انداخت، اما نمی‌توانست لبخند محوی که بی‌اجازه روی لبش آمده بود پنهان کند. «تو زیادی حرف می‌زنی، امیلی.» امیلی خندید، بعد همان‌طور که شانه‌اش را بالا انداخت گفت: «خب… یکی باید سکوت یخ‌زده‌ی تو رو بشکنه دیگه.» رایان بی‌حوصله سری تکان داد و در را باز کرد. «دیروقته، برو بخواب.» امیلی درحالی‌که پشت سرش راه می‌رفت آرام زمزمه کرد: «باشه… ولی قبول کن، اولین فیلمی که با هم دیدیم هیچ‌وقت از یادت نمی‌ره.» رایان بدون اینکه برگردد چیزی نگفت، اما گوشه‌ی لبش هنوز کشیده بود بالا. سکوت کوتاهی در راهرو پیچید، تنها صدای قدم‌هایشان روی سنگ‌فرش شنیده می‌شد. چراغ‌های کمرنگ دیوار حال‌وهوای آرامی به خانه داده بودند. امیلی برای لحظه‌ای به پهلوی رایان نگاه کرد؛ شانه‌های پهنش زیر نور زرد نیمه‌شب عجیب مطمئن به نظر می‌رسید. حس کرد بی‌دلیل نفسش کندتر شده. وقتی به اتاق رسیدند، هیچ‌کدام حرفی نزدند. رایان مستقیم سمت تخت رفت و پتو را کنار زد. امیلی با کمی مکث پشت سرش وارد شد، و انگار دلش نمی‌خواست سکوت بینشان تمام شود. مثل شب گذشته گوشه تخت جمع شد، پشتش به رایان بود که زودتر از او دراز کشیده بود. پتوی سبک را تا روی شانه کشید و زمزمه‌ای آرام گفت: «شب بخیر...» لحظه‌ای سکوت بود. تنها صدای نفس‌های آرام رایان می‌آمد. امیلی به دیوار خیره ماند، سعی داشت به هیچ چیز فکر نکند، اما ناگهان حس گرمایی پشت سرش نشست. دستی قوی دور کمرش حلقه شد و بی‌اختیار صدای کوتاهی از تعجب کشید. تلاش کرد خودش را جلو بکشد، اما بازوی مردانه محکم‌تر شد. «می‌افتی.» صدای بم و نزدیک رایان درست پشت گوشش طنین انداخت. امیلی با چشمان گرد شده پرسید: «چیکار می‌کنی؟!» رایان بی‌آنکه عقب بکشد، با یک حرکت آرام او را برگرداند. امیلی حالا به پشت افتاده بود و سایه سنگین رایان بالای سرش. صورتشان آن‌قدر نزدیک بود که نفس‌های گرم او روی گونه‌های امیلی می‌نشست. نگاه سرد اما شیطانی رایان برق می‌زد. «بهت گفته بودم شب، توی تخت… حواسم بیشتر بهت هست.» امیلی سرخ شد، دستپاچه زمزمه کرد: «چرند نگو... من فقط شوخی می‌کردم! برو کنار!» رایان لبخندی کج زد، سرش را نزدیک‌تر آورد، آن‌قدر که اگر یکی‌شان کلمه‌ای بر زبان می‌آورد، لب‌هایشان به هم می‌خورد. «ولی من… جدی گرفتم.» همان لحظه، کلمه‌ی «جدی» روی لب‌های او نیمه‌کاره ماند و تماس کوتاهی میانشان اتفاق افتاد. امیلی از شوک نفسش بند آمد. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید‌. امیلی دیگر هیچ کلمه‌ای پیدا نکرد. تنها چشمانش وحشت‌زده و در عین حال خیره، او را نگاه می‌کرد. و رایان بالاخره فاصله را شکست. لب‌هایش روی لب‌های کوچک و لرزان امیلی نشستند. بوسه‌ای نرم، کوتاه، اما آن‌قدر واقعی که نفس امیلی برید.
  22. #پارت_39 ناگهان با صدای بلند گفت: «ولی با تو ببینم خوش‌تر می‌گذره. نمی‌خوای بمونی؟» رایان بدون آنکه نگاهش را از صفحه بردارد، با خونسردی گفت: «من کار دارم. تو لازم نیست همه‌چیزو با من تجربه کنی.» لب‌های امیلی جمع شد. نگاهش برق مظلومانه گرفت، اما این‌بار کمی هم طعنه به چشمانش اضافه شد. «پس تو می‌خوای من تنهایی فیلم ببینم؟ بعد همون‌جا وسط سالن خوابم ببره؟ خیلی نامردی رایان آدلر.» رایان سرش را برگرداند. برای لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد؛ فقط صدای ترکیدن دانه‌های ذرت در دستگاه شنیده می‌شد. لبخندی کم‌رنگ روی صورتش نشست. «تو زیادی خطرناکی، امیلی. حتی وقتی فقط می‌خوای مظلوم بازی دربیاری.» امیلی که حالا پاپ‌کورن را در ظرف ریخته بود، لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: «خطرناک؟ پس بهتره بمونی و از نزدیک مراقب باشی.» امیلی لبخند نصفه‌ای زد و در حالی‌که پاپ‌کورن‌ها را توی کاسه بزرگ می‌ریخت، زیر لب گفت: «نمی‌مونی؟ می‌دونم شاید فیلم دیدن چیز مسخره‌ای باشه، اما مطمئنم وقتی چند نفری باشه جذاب‌تر می‌شه.» رایان برای لحظه‌ای سکوت کرد. واقعیت این بود که فیلم برای او همیشه بی‌معنی و کسل‌کننده جلوه کرده بود و ترجیح می‌داد وقتش را صرف هر کاری جز آن کند. اما حالا، وقتی آن دخترک لجوج و چشم‌درشت با حالتی مظلوم و کمی بازیگوش به او خیره شده بود، چیزی در وجودش فرو ریخت. ساده‌ترین توانایی‌اش قدرت «نه» گفتن یک‌باره از یادش رفت. بی‌هیچ حرفی سری تکان داد و روی یکی از صندلی‌های ردیف اول نشست. امیلی ذوق‌زده درست کنار او جا گرفت، ظرف را بینشان گذاشت و کنترل را به دست گرفت. انگار لحظه‌ای در زندگی‌اش به اندازه انتخاب فیلم برای اولین بار مهم نبوده باشد، با دقت بین گزینه‌ها بالا و پایین کرد. «این یکی هم امتیازش خوبه، هم پوسترش قشنگه… می‌ذارمش؟» نگاهش برق می‌زد. رایان با همان بی‌اعتنایی همیشگی سری تکان داد. فیلم شروع شد. اما یک ساعت بعد، هر دو با نگاهی مات و بی‌حوصله به صفحه خیره مانده بودند؛ گویی چیزی که دیده بودند بیشتر شبیه یک شوخی بی‌مزه بود تا فیلم. امیلی اولین کسی بود که سکوت را شکست: «خب… این دیگه چی بود؟ چرا انقدر احمقانه بازی می‌کردن؟» رایان پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد. «برای همین می‌گم وقت تلف کردنه. نشستیم و به حماقت یه مشت آدم نگاه کردیم.» امیلی با قیافه‌ای پوکر همان‌طور به صفحه‌ی خاموش‌شده خیره ماند و با صدایی کش‌دار گفت: «آره… عین دوتا اسکول، نشستیم فیلم دیدیم.» رایان به خنده‌ی کوتاهی بسنده کرد، بعد بی‌حوصله از جا بلند شد. نگاهش به امیلی افتاد که هنوز روی صندلی فرو رفته بود. «من می‌رم بخوابم. برعکس تو کل روز نخوابیدم و الان هم وقتم بی‌خودی هدر رفت.» امیلی آهی کشید و آرام از جایش بلند شد. در دلش می‌دانست همین چند ساعت کنار هم بودن، هرچند با فیلمی بی‌مزه، برایش هزار بار شیرین‌تر از تنهایی بود. رایان به سمت در رفت، دستش روی دستگیره بود که صدای امیلی نگهش داشت: «همین؟ یعنی واقعاً انقدر بی‌روحی که بعد از این همه وقت فقط می‌گی میرم بخوابم؟»
  23. آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بی‌توجه به صدای جیغ‌ها و چشم‌های کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسش‌های بی‌پایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدم‌ها می‌لغزید و می‌دوید؛ چنان سبک و بی‌وزن که گویی پاهایش زمین را لمس نمی‌کردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دست‌های لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکی‌یکی خاموش می‌کرد. نگهبان که از صدای جیغ‌های وحشتناک پخش‌شده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرس‌وجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه می‌کند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش می‌کرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباس‌هایش به تنش می‌چسبیدند و صدای ممتد جیغ‌ها او را به یاد خاطره‌ای می‌انداخت که گمان می‌کرد سال‌هاست دفن کرده است. لحظه‌ی عصبی شد، و با همه‌ی انگشتانش یک‌جا به سراغ کلیدها رفت و آن‌ها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پرده‌ای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیه‌های نفس‌گیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت. حتی یک بار دیگر، کافی بود تا همه‌چیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازه‌وارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهره‌ی او را ببیند؛ غریبه‌ای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه‌ واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیک‌ش شد در چشم‌های مشکیش زل زد و‌ گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! این بار مرد لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود از اینکه آرزو او را مواخذه می‌کرد هیچ‌خوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان می‌شناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو که از جواب نگرفتن کلافه شده بود، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر می‌کنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کی‌ان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیه‌ی اجتماعی‌اش، تقریباً همه‌ی کارکنان بیمارستان را می‌شناخت؛ حتی کارگر ساده‌ای که کف زمین را تی می‌کشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پرونده‌های پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمه‌کنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطوره‌ی واکنش‌های سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا اراده‌اش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همه‌چیز تغییر کرد. مرد ریزجثه‌ای که با تمام توان می‌دوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیه‌ای بعد جسد بی‌جان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلی‌متر دیده می‌شد. آرزو که تجربه‌ی کافی داشت، بی‌درنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانه‌ی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمی‌زد. همه‌چیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچه‌ی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همه‌چی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمی‌شد شوک نامید، چون اولین‌بار نبود که چنین صحنه‌ای می‌دید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیش‌تر یک بار تجربه‌اش کرده بود. پس باید چه نامی می‌گذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشک‌هایی که بی‌اختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطره‌ی دو سال پیش. به شبی که خاله‌اش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان.
  24. به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشت‌ساز زیر و رو می‌کند. در آستانه‌ی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستان‌ها، برخی چون ققنوس از میانه‌ی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع می‌گردند. برخی در آغوش دریا آرام می‌گیرند و برخی در کنار طناب‌های پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را می‌شنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کرده‌اند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزه‌ی تپش‌های قلب‌ خود بجنگیم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...