تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
قفلی منم شد👍🏼
-
Shahrokh شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
خوناشامی رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره دوازده💀 قبل از اینکه کلارا متوجه لبخندم بشه، لبهام رو جمع کردم. گوینده داشت نتیجه مسابقات تنیس امروز رو اعلام میکرد، اما کلارا هنوز میخِ تلویزیون بود. کنترل رو از مشتش بیرون کشیدم و خاموشش کردم. چندبار پلک زد و به طرفم برگشت. - اون... متیو بود. طوری این جمله رو بیان کرد که فهمیدم هنوز باورش نکرده. قبل از اینکه بتونم جملهای برای دلداری کلارا بگم، مثلا یه چیزی تو مایههای "حقش بود" گوشیم روی میز لرزید. پیام از طرف نیک بود و وقتی روش ضربه زدم، عکس یه مرد ژولیده روی گوشیم باز شد. زیر چشمهاش گود افتاده بود و کت سرمهای رنگش، به وضوح چروک بود. خدای من! اون چه لکهایه که روی یقه پیرهنشه؟ قبل از اینکه بتونم روی گوشیم بالا بیارم، دوباره لرزید. فایل ارسال شده رو باز کردم و اطلاعاتش رو خوندم: آدام ویلسون، سی و هفت ساله، عنوان شغل: بازرس بهداشت محیط و غذایی... خودشه! قبل از اینکه عمیقتر بشم، گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: - کارت عالی بود نیک! در حالیکه سعی میکرد اشتیاقش رو مهار کنه، گلوش رو صاف کرد و محتاطانه پرسید: - حالا چی میشه؟ نیشخندی زدم و از روی مبل کلارا که کوسنهای پرنسسی داشت، بلند شدم. سرخوشانه گفتم: - این به آقای ویلسون بستگی داره. قطع کن نیک، باید به دیدن دوست جدیدمون برم! گوشی رو پایین آوردم و با دیدن کلارا که زانوهاش رو بغل گرفته بود، چشمهام رو توی حدقه چرخوندم. - یا مسیح! تو هنوز اونجایی؟ بلند شو کلارا، باید بریم. به اندازه کافی زمان از دست دادیم. دماغش رو بالا کشید و گفت: - میخوام اینقدر گریه کنم... که بمیرم! دستش رو کشیدم و تشر زدم: - احمق نباش! هیچکس تا حالا از گریهکردنِ زیاد نَمرده. راههای مطمئنتری... متوجه نگاه دَریدهاش شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم، بالا بُردم. - بیخیال! فقط لباس بپوش. پاش رو به زمین کوبید و اعتراض کرد: - صبحصبحی کجا میتونیم بریم؟ دست به کمر زدم و سعی کردم آبِ آویزون شده از دماغش رو ندید بگیرم. نفس عمیقی کشیدم: - مثل اینکه متوجه حرفم نشدی، فقط سه روز وقت داریم. - من الان سوگوارم نارسی، متوجهی؟ - معلومه که متوجهم، فکر کردی چرا یه جعبه بزرگ دستمالکاغذی دستمه؟- 12 پاسخ
-
- رستوران خونآشام
- رمان فانتزی
- (و 6 مورد دیگر)
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن عسل کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن zri کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن Shahrokh کرد
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و نه... _ اتفاق؟ نه چه اتفاقی! الحمدلله دخترم صحیح و سالمه و اومده خونه خودش، دیگه نمیذارم هیچ بی شرفِ گدا گشنهای، اذیتش کنه. صدای لیانا از اتاق میآمد سهراب بلند شد که در اتاق باز شد و لیانا بیرون آمد و گفت_ بابا مگه نگفتی نمیذاری این بیشرف اذیتم کنه، چرا راه دادیش تو خونه. با گریه گفتس توروخدا این آشغال و بندازین بیرون حالم ازش بهم میخوره. رسول سعی میکرد آرومش کند گفت_ لیانا چقد سروصدا میکنی گفتم بشینیم با هم صحبت کنیم. لیانا داد زد_ خفه شو، تو یکی خفه شو، حالم ازت بهم میخوره گمشو بیرون از خونه ما. _ خودت میدونی که میتونم ازت شکایت کنم بخاطر ترک منزل، پس لج نکن آماده شو بریم خونه. سهراب با ناراحتی گفتس هووی مردک کی و داری تهدید میکنی؟ دختر سهراب همتی و؟ اگه تا الانم تحملت کردم بخاطر مادرت بوده ولی مهمونی تموم شد گمشو بیرون. رسول_ شما دخالت نکنین وظیفهتون بود به دخترتون یاد بدین چجوری با شوهرش حرف بزنه ولی نتونستین، خودم بهش یاد میدم. سهراب عصبانی جلو رفت و یک سیلی مهمانش کرد و گفت_ مادر نزاییده کسی و که دست رو دختر من بلند کنه، چجوری میخوای یادش بدی؟ با کتک،؟ با کمربند؟ جرات داری یک کلمه دیگه بگو تا همینجا آویزونت کنم. شریفه گفت_ بچه یتیم گیر آوردی میزنیش حرفی هست به من بگو، شما دیگه چرا آقا سهراب! شما که تحصیل کردهای، از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلههان باور کنن، این دو نفر دو روز دیگه آشتی میکنن شما دخالت نکنین. سهراب عصبانی به شریفه گفت_ پسر شما بچه یتیم گیر آورده که بدن دخترم و سیاه و کبود کرده. بعد دست لیانا را گرفت و آستینش را بالا زد و گفت_ ببین شریفه خانم، احترامت برام واجبه، ولی پسر شما از حدش گذشته. شریفه با ناراحتی گفت_ آره رسول این کار توِ؟ دستت درد نکنه پسر، خوب رو سفیدمون کردی، آقا سهراب، پسرم حالا یه بچگی کرده دیگه، شما به بزرگواری خودت ببخش، بذار برن سر خونه و زندگیشون دیگه تکرار نمیکنه. _ باشه، از بدن کبود شدهی دخترم میگذرم، ولی خیانت پسرتو میخوای چیکار کنی؟. رسول گفت_ آقا سهراب این قضیه بین منو شماست، چرا خانوادهام و درگیر میکنی؟. سهراب دوباره سیلی بهش زد و گفت_ بی غیرتِ آشغال، گمشو بیرون. _ من اگه برم زنم و هم میبرم. بعد دست لیانا را گرفت و کشید که لیانا جیغ کشید و گفت_ برو به جهنم، من نمیخوامت. به اتاق برگشت و در را محکم بست رسول گفت_ من لیانا رو طلاق نمیدم. سهراب گفت_ چرا میدی، خوبشم میدی. _ بشین تا طلاقش بدم. _ هم طلاقش و میدی هم مهریهاش و میدی هم خونهای که از چنگش درآوردی. رسول نیشخندی زد و گفت_ اون خونه مال منه، دخترت زده به نامم. بعد بلند گفت_ لیانا آماده شو بریم، من و سر لج ننداز. _ بیخود سر دخترم داد نزن اون هرکار که باباش بگه میکنه دست مامان جونت رو بگیر و به سلامت، فقط دلم میخواد تو دادگاه ببینمت نه جای دیگه. _ طلاقش نمیدم تو هم هیچکاری نمیتونی بکنی. _ خواهیم دید. لیانا از اتاق بیرون آمد و گفت_ من آمادهام بریم. نزدیک رفتم و دستش را گرفتم و گفتم+ چی میگی یادت رفته باهات چیکار کرد؟. آرام گفت_ نه یادم نرفته، ولی من اشتباه کردم خونه رو به نامش زدم باید برم و پسش بگیرم. انگار سهراب از نگرانی لیانا خبر داشت گفت_ از خیر خونه میگذرم فردا بیا دادگاه. لیانا گفت_ نه بابا بهم فرصت بده برات پسش میگیرم. - امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و هشت... لیانا با عصبانیت داد زد_ خفه شو گمشو بيرون،همون روز که بابام گفت این هیچی نداره و بخاطر پولت اومده باید به حرفش گوش میدادم، میدونی تقصير بابام هم هست که نزد تو گوشم و به حرفم گوش داد، گمشو بیرون ازت متنفرم عوضی. حالم خیلی بد بود هر لحظه ممکن بود پس بیفتم رسول گفت_ خانمی ببخشید برات جبران میکنم. با زور گفتم+ برو بیرون. رسول گفت_ مامان جان شما دیگه چرا؟ بذارین صحبت کنم. پرستار داخل آمد و گفت_ ساعت ملاقات تموم شده بفرمایید بیرون واگرنه مجبورن حراست و خبر کنم. رسول گفت_ لیانا من بیرون منتظرت میمونم تا خوب شی و با هم بریم خونه. لیانا دوباره داد زد_ از جلوی چشمم گمشو برو. رسول رفت و من روی صندلی نشستم، حالم بد بود لیانا به هق هق افتاده بود گفت_ کاش من بجای بچهام مرده بودم. به سختی بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ این چه حرفیه دورت بگردم، اگه برای تو اتفاقی بیفته که من و بابات نابود میشیم، چیزی نشده که، منو بابات تا آخرش باهاتیم. _ مامان مهتا، بابا راست میگفت که همه چیز و ازم میگیره. + فقط میخواست رسول بفهمه که قرار نیست جایگاه قبلی و تو زندگیمون داشته باشه، ما کنارتیم، تو جز سلامتی به هیچی دیگه فکر نکن. ولی اون حالش خیلی بدتر از این حرفها بود. ..... طبقه پایین یک اتاق برایش آماده کردیم و کمکش کردم تا بشیند خیلی درد داشت تمام این دو روز که بیمارستان بود یا خونه آمده سهراب مواظبش است و نمیگذارد ناراحت شود رسول را تو این چند روز ندیدم، ولی وقتی سهراب برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده دلم میخواست کلهی رسول را بکنم چطور دلش آمده با لیانا این کار را بکند. بعد از دو روز مامان رسول زنگ زد و گفت رفته خانهی لیانا ،ولی کسی نبوده و هرچی زنگ زده گوشی لیانا خاموش بوده من هم گفتم لیانا حالش خوب نیست و پیش ما آمده. یک ساعت بعدش آمد، طفلک از کارهای رسول خبر نداشت بردمش تا لیانا را ببیند با محبت با لیانا حرف میزد ولی لیانا یا جوابش را نمیداد یا به سردی برخورد میکرد مادرش از دست رسول ناراحت بود که از حال لیانا چیزی نگفته. برای شام نگهش داشتم او هم به رسول زنگ زد و دعوتش کرد پسرک بی چشم و رو آمد. سهراب از دیدنش در خانه خیلی ناراحت شد ولی بخاطر مادرش حرفی نزد رسول میخواست به اتاق لیانا برود، مانع رفتنش شدم و گفتم+ مگه نشنیدی گفت نمیخواد ببینتت. _ مامان جان لطفا دخالت نکن باید باهاش حرف بزنم. + من مامان آدم خیانت کار نیستم، اگه الانم اینجایی فقط بخاطره مادرته، شانس بیاری و دخترم و اذیت نکنی واگرنه من میدونم و تو. بی اهمیت به من به اتاق رفت، صدای لیانا را میشنیدم که داغ کرده بود و فقط میخواست بیرون بندازتش ،ولی رسول آرام صحبت میکرد. پیش شریفه خانم رفتم که گفت_ ماشالله پسرم خیلی خوش سلیقه است خوب کسی و انتخاب کرده برای زندگی، البته که عروسم هم خیلی خوشبخته با وجود رسول. سهراب گفت_ بله معلومه که دخترم خوشبخته، من و داره، مادرشو داره که مثل کوه پشتشیم، دخترم تو زندگیش کم و کثری نداره چون هرچی بخواد براش فراهم میکنم. شریفه خندید و گفت_ دستتون درد نکنه، ولی پسر من هم کم نمیذاره درحد توانش براش خرج میکنه. _ منتی نیست وظیفشه، از جیب من میگیره و برای دخترم خرج میکنه، هنوز آقا زبونشم درازه. _ آقا سهراب اتفاقی افتاده چرا با طعنه صحبت میکنین. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و هفت... _ آخه باباجان. _ من بابای تو نیستم. _ آقا سهراب، منکه معذرت خواستم بازم معذرت میخوام اصلا غلط کردم ،خوبه؟ لطفا بذارین من با لیانا صحبت کنم از دلش درمیارم. _ بوی پول به مشامت خورده آره؟ فکر کردی میتونی لیانا رو راضی کنی که برگرده خونهات؟ نخیر آقا، محض اطلاعت باید بگم لیانا اگه برگرده، از ارث محرومه و هر چی که بهش دادم و ازش پس میگیرم. نگاهم به لیانا افتاد که با چشمهای اشکی به پدرش زل زده بود. سهراب گفت_ مهتا، کیانا بریم بیرون. فقط نگاهشان میکردم کیانا و سهراب میخواستند بیرون بروند که لیانا گفت_ بابا من نمیخوام با این آقا صحبت کنم تنهام نذار. سهراب ایستاد و گفت_ بهتره تنها صحبت کنین خودتون به توافق برسین که میخواین چیکار کنین. _ بابا توروخدا بهش بگو بره، وجودش داره حالم و بد میکنه. + چرا یکی به من نمیگه اینجا چه خبره. کیانا نزدیک آمد و گفت_ مامان بیا بریم بیرون. دستش را پس زدم و گفتم+ رسول تو بهم بگو قضیه چیه؟. رسول سر به زیر گفت_ خب راستش لیانا از من قهر کرده میخواد طلاق بگیره. هینی کشیدم و گفتم+ رسول داره راست میگه لیانا؟ آخه چرا؟ شما که زندگیتون خوب بود. رسول با ناراحتی گفت_ نمیدونم کی زیر پاش نشسته و حرف طلاق و پیش کشیده واگرنه لیانا میدونه من چقد دوستش دارم هرگز حاضر نیستم طلاقش بدم. لیانا با عصبانیت گفت_ آره میدونم چقد دوستم داری، از عشق زیاد با اون دخترهی. نتوانست ادامه بدهد سهراب نزدیک آمد و گفت_ زمانی که شایان گفت بخاطر پول لیانا رو گرفتی و دختر احمقم دوستت داره گفتم اشکال نداره انقد پول میریزم به پات که دخترم و ول نکنی ولی وقتی شنیدم دخترم حامله است گفتم باشه بچه بدنیا بیاد همه چیز و فراموش میکنین ولی دیگه خیانت و نمیبخشم، تو جلوی چشم دخترم، یکی دیگه رو آوردی خونهات، اصلا این یه مورد و هم میذاریم کنار، تو به چه حقی دست رو دخترم بلند کردی! فکر کردی حالا که دختر خونیم نیست بی کس و کاره؟ دیگه گفتی هر بلایی هم سرش بیارم هیچکی سراغش نمیاد آره؟ نخیر آقای محترم، باید بگم لیانا یه خانواده داره که جونشون و هم برای هم میدن. _ آقا سهراب یه فرصت دیگه بهم بده، بخدا جبران میکنم. _ فرصت سوزی کردی، انقد که همه بهت احترام گذاشتن فکر کردی آدم مهمی هستی، آره؟ نخیر فقط بخاطر لیانا بهت احترام میذاشتیم واگرنه تو لایقش نبودی اگه اجازه دادم بیای تو خانوادهمون، فقط بخاطر دل دخترم بود که گفت دوستت داره واگرنه تو چی داشتی جز یه دست کت و شلوار! حالا هم من کاری ندارم زنت میخواد برگرده آزاده، ولی هرچی که بهتون دادم و باید برگردونه خونه، ماشین، جهیزیه و هر چی که من بهتون دادم. بعد از اتاق بیرون رفت، باورم نمیشد رسول سر به زیر که همه قسمش را میخوردند خیانت کرده باشه. لیانا فقط اشک میریخت پرستار آمد و گفت_ ساعت ملاقات تمومه بفرمایید بیرون. دوتا خواهر هم دیگر را بغل کردند و بعد از خداحافظی کیانا رفت رسول روی تخت نشست و گفت_ لیانا خانم قربونت برم. لیانا عصبانی گفت_ خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم. _ قربونت برم بذار صحبت کنم، من نمیخواستم اینجوری بشه وقتی فهمیدم تو دختر سهراب نیستی خب ناراحت شدم که بهم دروغ گفتی، ساناز نشست زیر پام ،یهو به خودم اومدم دیدم تو خونه است لیانا تو که میدونی... -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
قهقهه زد. سر به منفی تکون داد. - درسته بهونهام خیلی داره مسخره میشه. پس باید واقعیت رو بگم، این کار رو میکنم چون عاشقت شدم. شوکه خواستم حرفی بزنم، دستش رو بالا اورد. - هیچی ازت نمیخوام، حتی نمیخوام عاشقم بشی. پس فقط دلیلم رو گفتم خودت رو با فکر کردن بهش درگیر نکن. دهنم مثل غار باز شد و خندید. - نفس بکش دختر. دهنم رو بستم. ناباور به جای دیگه خیره شدم گفتم: - اعتراف شوکه کنندهای بود. پرده کالسکه رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم. خیلیها شبیه من لباس پوشیده بودن و داشتن سمت مدرسه خیلی بزرگ میرفتن. تیوان خیره من بود و جواب داد: - برای من هم شوکه کنندهاست. لبخند زدم و پرسیدم: - تو منو راحت میتونی بدست بیاری چون امپراتوری، چرا گفتی فکرش رو نکنم؟ اخم کرد و مچ دستش رو فشار داد. - چون امپراتورم نمیتونم خودخواه باشم و یه دختر نوزده ساله رو عروس خودم کنم. تو جوونی، راه و زندگی طولانی داری، میخوام خودت راه خودت رو انتخاب کنی. ولی اگه روزی تو هم به من دل دادی، بدون هیچ وقت ولت نمیکنم. در قلبم همیشه برای تو بازه چه الان چه هزاران سال دیگه. تو شکمم یه چیزی تکون خورد و بدنم حس عجیبی گرفت. خنده هول کردهای کردم. - ممنون تیوان، این حرفت خیلی برای من ارزش داشت. حرف رو عوض کرد و آروم تو پیشونیم زد: - خوب درس بخون کوچولو. زیر دستش زدم و از کالسکه بیرون زدم. اگه امپراتور نبود می گفتم کوچولو عمته. به من چه عمر انسانها با الهه و خدایان فرق داره. چپ چپ نگاهش کردم و سمت مدرسه که تو آسمون بود به راه افتادم. یه مدرسه بزرگِ آبی و خاکستری با نوارهای سفید. چهارتا برج هم داشت، دو تا چپ، دو تا راست. پسر و دختری سریع گفتن: - سرورم صبر کنید. برگشتم و نگاهشون کردم. امپراتور پیاده شد و دست به سینه گفت: - محافظهات هستن و با تو درس میخونند، چون نمیذارند محافظ اونجوری برای تو بذارم. ابروهام بالا پرید. به دختر و پسر که مات من بودن خیره شدم. دختره که موهای خرمایی و چشمهای قهوهای درشت داشت و عینکی بود گفت: - روشا ماسترا هستم سرورم. پسره هم که شبیه روشا بود ولی عینک نداشت احترام گذاشت و گفت: - نادین ماسترا. خیلیهایی که داشتن رد میشدن برن مدرسه، با دیدن امپراتور با اون تاج و تیپش به هم اطلاع میدادن. جمعیت جمع شد و به امپراتور احترام گذاشتن. امپراتور لبخند محوی به روی همه پاشید. معذب شدم و خجالت کشیدم. همه به من خیره شدن. تنها من بودم که بدنم پر از جواهر بود. موهام رو پشت گوشم زدم. لباسهای مزخرفم جواهرات رو نپوشونده بود. دامنم تا ران پاهام بود و پاهای سفیدم بیرون. پیرهنمم نیم آسینی بود. برای همین جواهرا کامل و ضایع تو چشم میزد. مخصوصا صداشون هم میشنیدم. - اون کیه؟ چقدر جواهرات داره. - ببینش چقدر زیباست! - فکر کنم با امپراتور نسبتی نزدیک داره که امپراتور شخصا همراهش اومده. - آره دیگه من میگم دختر امپراتوره. - برو بابا چی میگی اگه امپراتور بچه داشت همه میفهمیدن. سرخ شدم و گفتم: - من رفتم. امپراتور بلند گفت: - مراقب خودت باش، خودم میام دنبالت. دیگه آب شدم و برگشتم نگاهش کردم. چشمهاش قهقهه میزد. خیلی بدی تیوان! بلند گفت همه بشنون. بند کیف روی دوشم رو محکمتر فشار دادم و دامنم رو سعی کردم درست کنم. قلبم تند تند میزد. روشا کنارم ایستاد و با لبخند پرسید: - معذب نباشید سرورم، مردم باید بدونند شما فرق دارید. تو چشمهای قهوهایش خیره شدم و گفتم: - ولی من فرقی ندارم، مثل بقیهام. به بدن و جواهراتم حتی گوشهای الفی مانندم نگاه کرد و گفت: - فکر نکنم! انگاری تیری وسط پیشونیم خورد. به پاهای سفیدم که دور مچ پاهام و ران پاهام جواهر بود خیره شدم. راست میگفت دیگه من شبیه بقیه نبودم. چیزهای مادی کنار من نابود میشن. بند کیفم رو محکمتر تو مشتم گرفتم و لب زدم: - شاید. سرم رو بالا گرفتم. چیزی برای خجالت نبود، من به خودم افتخار میکنم؛ کسی نمیتونه منو ببینه خب نبینه. با غرور راه رفتم. بابا یاد داده بود، حرف مردم باعث سنگینی شونههام میشه و در آخر میافتم زمین آسیب میبیینم. پس نباید اجازه بدم با حرفهاشون، نگاههاشون، به من آسیب بزنند. اگه من خودم رو دوست نداشته باشم و ضعف نشون بدم، مردم از اون ضعف استفاده میکردن. وارد مدرسه شدم و به نگهبان چشم دوختم. اون هم داشت با دهن باز نگاهم میکرد. بلند شد و احترامی به من گذاشت. با سر و غرور جواب احترامش رو دادم، لبخند زد و خوشحال شد. به مدرسه یا بهتره بگم انجمن خیره شدم. یه انجمن خیلی بزرگ بود، یه محوطه شلوغ داشت که چندنفر داشتن با خنده می دویدن. بعضیها بحثشون داغ بود و داشتن ماجرای چیزی رو تعریف میکردن. استرسم داشت بر میگشت ولی نگذاشتم به من استرس غلبه کنه. صدایی بلند، محکم و با غرور گفت: - الهه نور، سایوراسانترو به انجمن فانوسآبی خوش اومدید. سرم شوکه سمت صدا چرخید. نور خورشید به چشمم زد و چشم تنگ کردم. نادین کتابی بالا سرم گرفت و چشم تو چشم یه مرد چشم مشکی شدم. آروم و با وقار جواب دادم: - ممنونم از شما! نزدیک تر شد و از سر تا پاهام رو با ولع نگاه کرد. - ستارگان آسمان کنار شما نوری ندارند! نگاه گرفتم و به کنارش دوختم یه زن بود که گوشه لبش چین داشت. مرد وقتی خوب منو با نگاهش خورد گفت: - بنده مدیر این مدرسه کیهان کریثامن هستم. به زن کنارش اشاره کرد و ادامه داد: - معاون من... زن با خشکی جواب داد: - میتونی خانم آثام صدام بزنی. سر تکون دادم. جناب کریثامن با اخم به روشا و نادین گفت: - مراقب الهه نور باشید. با احساس کوچیکترین خطر دکمه خطر رو بزنید تا سربازهای امپراتور بیان. نادین محکم گفت: - بله متوجه هستم. مدیر رو به من لبخند زد. - بفرمایید الهه نور، سر و پا نگهتون نمیدارم. سوالی بود از روشا و نادین بپرسید. تشکر کردم و باشه گفتم. همراه روشا و نادین از کنارشون رد شدیم و روشا غرید: - چقدر از مدیر انجمن متنفرم مردک روباه صفت. نادین تذکر داد: - روشا. روشا با غرش گفت: - چیه روشا؟ مگه دروغ میگم؟ بذار سایورا هم از الان باهاش آشنا بشه گولش رو نخوره. سر تکون دادم. - اتفاقا من هم از نگاهش خوشم نیومد. روشا دست زد و به نادین گفت: - بفرما دیدی، سایورا هم حس کرد، بدون این که من حرف بزنم. نادین سرش رو فشار داد و جوری که من بشنوم زمزمه کرد: - به خواهرم رو نده وگرنه از تمام کسایی که بدش میاد تا آخر تدریس گله و شکایت میکنه. لبم رو گاز گرفتم نخندم و سر تکون دادم. پرسیدم: - شما هم نوزده سالتونه؟ روشا شکلاتی در اورد سمت من گرفت و گفت: - آره ولی آموزش دیده هستیم. شکلات رو که یه چیز توپی صورتی بود رو گرفتم. آموزش دیده چی؟! نادین انگار سوال تو صورتم رو فهمید. خش دار گفت: - از ده سالگی، چون پدرمون شکارچیه آموزش دیدیم شکار کنیم. از شونزده سالگی هم کارت شکارچیان رو گرفتیم. رسمی شروع به کار کردیم. شکلات رو ناباور تو دهنم گذاشتم. شیرینی توت فرنگیش تو دهنم پیچید و شگفت زده گفتم: - چه خوب! وارد انجمن شدیم که با نه کلاس و یه سالن بزرگ رو به رو شدم. یه پله رو به روی ما بود که طبقه بالا میرفت. همه نگاهها روی من بود، زیر گوش پچ پچ کردنها حالم رو بد میکرد. نادین دست تو جیب کرد و با اخم گفت: - طبقه دوم، شماره هفده کلاس ما هستش. تعداد اعضای کلاس بیست نفره. کلا مدیر این جا تو هر کلاس فقط بیست نفر رو قرار میده؛ ده نفر دختر، ده نفر پسر، تو کلاس فقط ده تا صندلی هست که جفت جفت میشینیم. دهنم باز موند. چقدر قانونمند، متعجب پله ها رو بالا رفتیم. صداها تو سالن خیلی کمتر از حیاط بود. به طبقه بالا که رسیدیم مثل پایین بود. با تفاوت پنجرههای بزرگِ تراس و بالکن دار. بعضی بالکنها نرده نداشت ولی در داشت. یه حس مرموزی از این انجمن میگرفتم.- 35 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و شش... به سالن اشاره کرد و گفت_ داخله ،بچهام تنهاست، برو پیشش گناه داره. نزدیک رفتم و گفتم همراه بیمارم در را باز کرد پیداش کردم بیهوش روی تخت افتاده بود صدایش زدم ولی جواب نمیداد. به پرستاری رفتم و گفتمم دخترم چرا جواب نمیده؟. _ چیزی نیست درد داشت بهش مسکن تزریق کردیم خوابه. بعد از کمی صحبت کردن که مطمئن شدم حالش خوب است پیش سهراب برگشتم و گفتم+ رسول کجاست؟. سهراب با ناراحتی گفت_ رفته یه سفر کاری. + میدونه لیانا چیشده؟. _ آره بهش گفتم. + الهی بمیرم برای بچم، موقعی که بهمون نیاز داشت نه من کنارش بودن نه شوهرش. نگاهم کرد و گفت_ وجود تو مهم بود واگرنه بود و نبود رسول که فرقی نداره. + چطور؟. نیشخندی زد و گفت_ اونم اگه بود باید مثل من اینجا مینشست. + چرا به سپیده نگفتی بیاد، یا یکی از خدمتکارا؟. _ شایان گفت سپیده مریض شده تب و لرز کرده دیگه نتونستم حرفی بزنم ولی خودش اینجا بود دو ساعت پیش رفت. ... ساعت ملاقات کیانا هم امد و کنار لیانا نشست و ان طفلک درد داشت کیانا آرام کنار گوشش حرف میزد گفتم+ ببینم چرا مادر و خواهرشوهرت نیومدن؟ یعنی رسول بهشون نگفته؟. سهراب گفت_ نمیدونم،احتمالا نگفته دیگه. + چقد بی مسئولیت، خودم باید زنگ بزنم بهشون بههرحال اونا حق دارن که بدونن چه اتفاقی افتاده. _ ای بابا، آخه عزیزم زنگ بزنی که چی؟ بگی چرا سراغ عروستون نمیاین اینجوری خودت و لیانا رو کوچیک میکنی، وظيفه رسوله که بگه بهشون، نه ما. + آره حق با توِ، ولی اخه اونا وظیفهشونه که بیان یا حتی زنگ بزنن. _ ولشون کن هرموقع فهمیدن میان. یک ربع گذشت در زدن و بعد رسول داخل آمد، با لبخند از جا بلند شدم ولی آن سه نفر حتی نگاهش هم نکردند رسول سلام داد و پیش لیانا رفت و سبد گلی که دستش بود را سمتش گرفت و گفت_ بفرمایید خانم، گل برای شماست. ولی لیانا نگاهش نمیکرد با خودم فکر کردم شاید از اینکه دیشب پیشش نبوده ناراحت شده. نزدیک رفتم و گل و ازش گرفتم و گفتم+ خوش اومدین آقا رسول،خانواده خوبن؟. _ خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون. رو به لیانا گفت_ خانومی چرا نگاهم نمیکنی باهام قهری؟. لیانا نگاهش هم نکرد چه برسد به اینکه جواب دهد دستش را گرفتم و گفتم+ دخترم خوبی؟ چرا جواب شوهرت و نمیدی؟. سهراب گفت_ رسول بریم بیرون، کارت دارم. کیانا گفت_ بابا!. بعد با چشم و ابروهاش به من اشاره کرد و سهراب بی حرف نشست گفتم+ چیزی شده! چرا انقد سر سنگینین همتون؟. کیانا گفت_ چیزی نیست مامان جون، لیانا رو که میشناسی لوسه، داره برای شوهرش ناز میاره. + مطمئنین چیزی و ازم مخفی نمیکنین؟. _ آره مامانم، چرا باید بهت دروغ بگیم. ولی دلم آشوب بود میدانستم چیزی را از من مخفی میکنند رسول گفت_ زنگ زدم مامانم و بهش گفتم که چی شده ولی خب میدونین که قلبش مشکل داره نمیتونه بیاد. با این حرفش خیالم راحت شد که مشکل در زندگیشان ندارند ولی نگاههای سهراب به رسول پر خشم بود حتی لیانا که آنقدر رسول را دوست داشت هم نگاهش نمیکرد ساعت ملاقات تموم شد رسول گفت_ میخوام با زنم تنها باشم لطفا. سهراب گفت_ اینجا غریبهای نمیبینم، حرفتو بزن. _ شما که بزرگترین چرا؟ من حق ندارم دو دقیقه با زنم تنها باشم. _ داشتی، خودت نخواستی، حرفی داری بزن واگرنه به سلامت. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و چهارم هیولاها از بچههای آدمیزاد میترسیدن، چون فکر میکردن اونها خطرناکن. اما وقتی سالی با بو آشنا میشه، میفهمه که تصوراتش کاملاً اشتباه بوده. بو یه دختر کوچولوی بامزه و مهربونه. این بهم یاد داد که نباید کسی رو از روی ظاهر عصبی و هستش قضاوت کنم یا از چیزی بترسم که نمیشناسم. گاهی اوقات چیزهایی که به نظرم ترسناک میاد... سرمو انداختم پایین و شروع کردم به بازی کردن با ناخنام و گفتم: ـ در واقع خیلی مهربون و خوب هستن. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و سوم حالا سالیوان یه مشکل خیلی بزرگ داره. اگه کسی بفهمه که بو توی دنیای هیولاهاست، جفتشون به خاطر میفتن! پس تصمیم میگیره بود رو پنهان کنه و در اولین فرصت اونو به خونه برگردونه اما اینکار سخت تر از اون چیزیه که تصور میکرده. بو یه بچه خیلی خاصه. اون از هیولاها نمیترسه، برعکس! با سالی میشه و حتی با اون بازی میکنه. بو یه عالمه انرژی مثبت داره و باعث میشه سالی چیزای جدیدی رو یاد بگیره. سالی که همیشه فکر میکرد کارش اینه که آدمها رو بترسونه، حالا میفهمه که بو اصلا ترسناک نیست و اتفاقا خیلی هم مهربونه. سالیوان یه هیولای ترسونندهست، اما شجاعت واقعی اون تو نجات دادن بو و محافظت از اونه. این داستان به ما یاد میده که شجاعت واقعی این نیست که از چیزی نترسیم یا فقط دیگران رو بترسونیم، بلکه شجاعت اینه که وقتی کسی نیاز به کمک داره، از اون محافظت کنیم و کارهای درست رو انجام بدیم، حتی اگه سخت باشه. سالی برای نجات بو، خودش رو به خطر میندازه و از همه توانش استفاده میکنه... به اینجا که رسیدم مکث کردم...پوریا چشماش و با لبخند باز کرد و گفت: ـ چقدر داستانش برام آشناست... لبخندی بهش زدم و حرفشو تایید کردم و خیلی رک گفتم: ـ توی دنیای هیولاها، تو مثل سالیوانی برام پوریا! از میمیک صورتش، متوجه شدم که چقدر از شنیدن این جمله از طرف من خوشحال شده! تو جاش نیم خیز شد و گفت: ـ واقعا؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ میدونی من انیمیشن خیلی نگاه میکنم. این جزو انیمیشنای مورد علاقمه. این داستان و وقتی این اواخر تو ذهنم مرور میکردم به این نتیجه رسیدم که نباید آدما رو از رو ظاهر قضاوت کرد. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و دوم با عشق و مهربونی نگاش کردم و گفتم: ـ نه پوریا، دارم جدی میگم. مطمئنم که از قصههای من خواست میاد. خندید و گفت: ـ ادعا داری تو این زمینه پس؟! منم متقابلا خندیدم و گفتم: ـ چه جورم!! بعد به چارچوب تخت تکیه داد و دستاشو پشت سرش قلاب کرد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ خب شروع کن. منم روبروش، پاهامو رو تخت جمع کردم و با ذوق گفتم: ـ خب، چشماتو ببند! چشماشو بست و منم شروع کردم به تعریف کردن. من کلا دنیای انیمیشن ها رو از بچگی دوست داشتم و دنبالشون میکردم و واقعیت این بود که وقتی پوریا و حرکاتش و دبدم، به اولین چیزی که تونستم تشبیهش کنم، سالیوان دنیای هیولاها بود. گفتم: ـ خب، یکی بود...یکی نبود...توی دنیای هیولاها، یه قهرمان وجود داره به اسم سالیوان...سالیوان توی کارخونه هیولاها وظیفش اینه که آدمارو بترسونه تا از فریاد اون آدما، انرژی کارخونه هیولاها تامین بشه. و توی دنیای هیولاها، یه قانون خیلی مهم وجود داره و اونم اینه که هیچ هیولایی نباید با بچههای آدمیزاد تماس داشته باشه! اگه یه بچه وارد دنیای هیولاها بشه، ممکنه یه عالمه مشکل پیش بیاد و حتی یه جور بیماری خطرناک به هیولاها منتقل کنه! به خاطر همین، همه هیولاها از بچههای آدمیزاد میترسن و ازشون دوری میکنن. اما یه شب، وقتی سالی داره کارش رو انجام میده، یه اتفاق عجیب میفته. یکی از درهای جادویی اتاق خواب آدمها باز میمونه و یه دختر کوچولوی بامزه و چشمدرشت به اسم “بو” وارد دنیای هیولاها میشه!! سالی اولش خیلی میترسه و نمیدونه چیکار کنه. اون سعی میکنه بو رو برگردونه به دنیای خودش، اما بو یه دختر کوچولوی شیطون و باهوشه که به راحتی تسلیم نمیشه. -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیست و یکم با اخم بهش نگاه کردم که اونم با خنده عصبی رو به من گفت: ـ نه مثل اینکه خیلی جدی هستی! با ناراحتی گفتم: ـ مگه چی میشه؟! نکنه اگه برای من قصه بگی، مافیا بودنت زیر سوال میره؟! یه هوفی کرد و پتو رو از تنش زد کنار و چیزی نگفت. منم با اینکه از حرکاتش و عصبی شدنش از ته دلم خنده ام میگرفت اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم و نقشمو به درستی بازی کنم. با حالت قهر از تخت رفتم پایین و دست به سینه زیر پنجره نشستم و به روبروم خیره شدم. پوریا اومد نزدیکم و گفت: ـ یعنی واقعا از اینکه ساعت دو نصفه شب برات قصه نمیگم، باهام قهر کردی؟؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ آره! ـ الان داری جدی میگی اینارو؟! ـ خیلیم جدیم...حالا که برام قصه نمیگی تا صبحم نمیخوابم! خندید و گفت: ـ دختر خوب کاش این چیزایی که دوست داری و من بلد بودم! من تو عمرم کسی برام قصه نگفته، که من بخوام یاد بگیرم. خیلی این حرفش برام دردناک بود. درسته که با خنده داشت این حرفو میزد اما ته چشماش با گفتن این حرف، غم عمیقی پنهان شده بود. دیگه نمیتونستم بیتفاوت باشم! مسخره بازی رو کنار گذاشتم و رفتم کنارش رو تخت نشستم و رو بهش گفتم: ـ میخوای من برات قصه بگم؟! پوزخندی زد و گفت: ـ داری مسخرم میکنی نه؟! -
S.Tagizadeh شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
S.Tagizadeh شروع به دنبال کردن morganit کرد
-
S.Tagizadeh شروع به دنبال کردن Mahdieh Taheri کرد
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و بیستم گفت: ـ پتو رو بکش بالاتر! سردت میشه. تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد از اینکه اینقدر بهم توجه میکرد. بدون هیچ حرفی پتو رو تا گردنم کشیدم بالا. ولی کرم درونم فعال شده بود...دلم نمیخواست حالا که پیششم اینقدر زود بخوابم! بنابراین صداش زدم: ـ پوریا؟ با صدای گرفتهایی گفت: ـ بله؟ گفتم: ـ من خوابم نمیاد! یهو نیم خیز شد و گفت: ـ یعنی چی؟! منم از زیر پتو اومدم بیرون و گفتم: ـ یعنی چی چیه؟! خب خوابم پرید! خوابم نمیبره! تو جاش یکم جابجا شد و گفت: ـ خب میگی الان چیکار کنم؟! یکم مکث کرد و بعد با حالت پوزخند گفت: ـ نکنه باید برات قصه بگم تا بخوابی؟! بعدش منم که از درون داشتم به اذیت کردنش، میخندیدم. از جام بلند شدم و با خوشحالی گفتم: ـ آره!! میشه برام قصه بگی؟؟ لطفااااا... پوریا هم نیم خیز شد با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و گفت: ـ باوان زده به سرت نصفه شبی؟! الان داری شوخی میکنی یا جدیه قضیه؟ -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و پنج... + دلم شور میزنه یکم، نگران بچههام. _ میخوای بری پیششون؟. + نه قربونت، تو نیاز به مراقبت داری. _ آیناز داره میاد، بالاخره از خونهی عمش دل کند، عماد و کاوه هم که هستن تو اینجا خودت هم اذیتی. یکم با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتم برگردم. برای شب بلیت گرفتم دو هفته مونده بود به زایمان و الان سفر خیلی خطرناک بود ولی بهتر از دلشوره بود به خانه زنگ زدم، کسی جواب نمیداد این من را نگرانتر میکرد ساعت هشت شب فرودگاه رفتیم و بعد از خداحافظی سوار هواپیما شدم و به تهران رفتم. عمو رسول در باز کرد وبعد از احوال پرسی چمدانم را گرفت و همراهم تا خونه آمد گفتم+ عمو بچهها کجان؟. عمو رسول گفت_ خونه ان، ببینم چیزی شده این موقع اومدی اونم تنها، با این وضع. + نگرانم عمو، دلم شور میزد به خونه هم زنگ میزنم کسی جواب نمیده. _ الحق که تو مادر قابلی هستی، هیچی از چشم مادرا دور نمیمونه. + چیزی شده عمو؟. _ نه دخترم، برو داخل خستهای. کیانا، کیان و کسری جلوی تلویزیون نشسته بودند. گفتم+ حالتون خوبه؟. انقد درگیر فیلم بودن که متوجه من نشده بودن تا کسری من و دید یا گریه به بغلم آمد، قلبم به دهانم آمد، نشستم و بغلش کردم و گفتم+ چیشده کسری؟ چرا گریه میکنی؟. بی حرف فقط هق میزد کیانا و کیان نزدیک آمدند، کیانا، کسری را از بغلم بیرون کشید و گفت_ چیزی نیست مامان، دلش برات تنگ شده بود، چه بی خبر اومدین مگه قرار نبود تا بدنیا اومدن نینی همونجا بمونی؟. میدانستم دروغ میگوید. بلند شدم و دست کیانا را گرفتم و گفتم+ دخترم چیشده؟ به من راستش و بگو، چرا شما ناراحتین؟. _ چیزی نیست مام... + واقعیت و بگو چیشده؟. _ باشه مامان، باشه میگم، فقط آروم باش بخدا چیز خاصی نیست. نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز بود بند دلم پاره شد گفتم+ بابات؟. _ نه مامان، نگران نباش، بابا حالش خوبه، امروز صبح برگشت. +الان کجاست؟. _ بیمارستان،لیانا زنگ زد گفت سرماخورده چون رسول نبود بابا بردش. گوشیم و درآوردم که کیانا گفت_ چیکار میکنی مامان؟ الان حتما خوابیدن زنگ نزن. + داری دروغ میگی، لیانا چیشده؟ بابات کجاست؟. _ بهت دروغ نمیگم مامان باور... + باور نمیکنم راستش و بگو. کمی مکث کرد و گفت_ لیانا حامله بود ولی بچهاش سقط شده، بابا برای همین بردتش بیمارستان. قلبم ایستاد باورم نمیشد لیانا حامله باشد آخه چرا بچهاش سقط شده با ناراحتی گفتم+ کدوم بیمارستان رفتن؟. _ مامان لطفا آروم با... ناخودآگاه داد زدم+ پرسیدم کدوم بیمارستان. آدرس و که داد سوئیچ را برداشتم و بیرون رفتم در سرایداری و زدم گفت_ چیشده دخترم؟. + کمیل هست؟. _ آره خونه است چیکار داری؟. + بگو بیاد باید بریم بیمارستان. _ باشه دخترم، انقد نگران نباش حالش خوبه. سمت ماشین رفتم و پنج دقیقه بعد کمیل آمد سوئیچ را گرفت و حرکت کرد به سهراب زنگ زدم، جواب داد و گفت_ سلام عزیزم خوبی؟. + سهراب، جون من بگو حال لیانا چطوره؟. _ خوبه، الان اینجاست جات خالی، چیزی شده؟. + مزخرف نگو داریم میایم بیمارستان ،فقط بگو حال دخترم چطوره؟. _ چی میگی؟ تو کجایی؟. + نزدیکتونم، رفتم خونه، اونجا بهم گفتن چیشده سهراب خواهش میکنم واقعیت و بگو. _حالش خوبه، آوردنش بخش ولی من و نمیذارن پیشش. با کلی حرف زدن نگهبان را راضی کردم تا در را باز کند پیش سهراب رفتم، تا من را دید بلند شد و گفت_ تو چرا برگشتی! مگه قرار نبود تا بدنیا اوم... + سهراب ولش کن این حرفا رو، بگو لیانا کجاست؟ حالش چطوره؟. -
#پارت_سوم _ قربان از سه روز پیش که ردشو زدیم سایه به سایه دنبالشیم. باز داره باند جدید جور میکنه ولی اینطور که بوش میاد اینبار هدفش خیلی گنده تره. سرهنگ مرادی با دقت به حرف های علی گوش میداد. اینبار باید این علف هرز را از ریشه کند. سرهنگ به رادین نگاه کرد که غرق در فکر بود. از طرفی از فشاری که روی جوان ترین مامورش بود میترسید و از طرفی به اراده و انگیزه رادین ایمان داشت. دوباره به علی چشم دوخت و گفت _خوبه، باید بفهمید دقیقا میخواد چیکار کنه، اینبار نباید بیگ و دار به آب بزنیم، صبر کنید تا همه کسایی که باهاشون در ارتباطه شناسایی بشن. حواستونو جمع کنید این آخرین فرصته. +بله قربان _مرخصید علی و رادین بعد از احترام نظامی از دفتر سرهنگ بیرون رفتند. رادین روبه علی کرد و گفت + به بچه ها بگو جلسه داریم همه بیان دفتر من *** همه اعضای تیم دور میز نشسته و منتظر حرف های سرگرد فاخر بودند. رادین همه اعضای تیم را از نظر گذراند و لبی تر کرد +همونطور که میدونین جای شهرام پیدا شده و باز دنبال خرابکاریه. ولی اینبار یه خرابکاری بزرگتر. ما تا الان یه بار دستگیرش کردیم و خب فرار کرد. پس الان باید حواسمون خیلی جمع تر باشه که نه فقط خودش بلکه همه کسایی که بهش کمک میکنن دستگیر بشن. سپس مکث کرد تا عکس العمل تیم را ببیند، روحیه تیم خیلی مهم بود و اگر حس میکرد کسی ترسیده یا ناامید شده سعی میکرد راهی برای آرامشش پیدا کند. به همه نگاه کرد، به خانم امینی، مغز متفکر تیم که زنی بسیار محکم بود، محکم تر از مردان آنجا.... به علی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت ولی جدیت در عمق نگاهش نهفته بود... و به امیر حسام که به میز چشم دوخته و غرق در فکر دست به ریش های نیمه سفیدش میکشید. لبخندی بر لبش آمد، میدانست که با این تیم از پس هر عملیات بر می آید و این قضیه بارها برایش ثابت شده بود. + خب! میدونم که الان هرکدوم نظری دارین سپس رو کرد به خانم امینی، مطمئن بود که باز هم نقشه های نابی دارد. +میشنوم خانم امینی با همان چهره جدی مختص به خودش شروع کرد _همون طور که گفتین این بار باید همه کسایی که به پرونده سارامان مربوط میشن گیر بندازیم. پس یه نقشه متفاوت میخوایم ، یه عملیاتی که کارشونو واسه همیشه تموم کنه. امینی دستانش را روی میز گذاشت و ادامه داد _ با توجه به شناختی که من از شهرام پیدا کردم پیدا کردن همه اون آدما تا زمانی که عضوی از اونا نباشی تقریبا غیر ممکنه علی که این حرف ها برایش کمی مبهم بود پرسید _ پس یعنی بیخیال رفقای شهرام بشیم؟ امینی با کلافگی چشمانش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. بعد از این همه مدت که علی را میشناخت هنوز این حجم از گیجی که گاهی علی به نمایش میگذاشت برایش غیر قابل باور بود. اصلا به خاطر همین به پیشنهاد های علی هربار جواب منفی میداد. نیلوفر امینی و علی زندی وصله هم نبودند. دوباره دستش را روی میز گذاشت و روبه علی گفت _ نه خیر آقای زندی منظورم اینه باید به باند شهرام نفوذ کنیم. بعد از این حرف نه فقط چهره علی ، بلکه همه رنگ تعجب گرفت. امیر حسام که از بقیه چند پیرهن بیشتر پاره کرده بود و تجربه بیشتری داشت گفت _خانم امینی خودتون که بهتر میدونین نفوذ به باند شهرام کار ساده ای نیست. در ضمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یه آدم مورد اطمینان و کاربلد داشته باشیم که در جریان این پرونده هم باشه. علی در جواب حرف های امیر حسام سری تکان داد و گفت _تازه شهرام همه مارو میشناسه فکر نکنم تو بزرگترین باند خلاف تهران پلیس راه بده نیلوفر دوباره چشمانش را بست.صحبت های غیر منطقی علی بدجور عصبی اش کرده بود. حداقل حرف های امیر حسام از روی آگاهی بود ولی واقعا علی او را انقدر احمق فرض میکرد که به همچین چیزی فکر نکرده باشد؟! نیلوفر در تلاش بود تا جلوی خودش را بگیرد و دندان های علی را در دهانش خورد نکند، نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد و با آرامش گفت _من به همه اینا فکر کردم. قرار نیست ما وارد باند شهرام بشیم یا عضو جدید بیاد تو گروه.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و چهار... گیج نگاهش میکردیم دوباره گف_ فکر کردی خواهرِ یکی یه دونهام و مفت و مجانی بهت میدم نخیر آقا، امشب باید بیای خواستگاری، باید چند جفت کفش پاره کنی تا خواهرم و داشته باشی. باورم نمیشد که قبول کرد همان شب در بیمارستان، پشت اتاقی که بچهام بستری بود با سهراب کلی حرف زدم سهراب به خیلی چیزا اعتراف کرد به اینکه اصلا دانشجو معماری نیست و پلیس است، به اینکه برای جاسوسی از یه دانشجو و استاد خلافکار آمده بود به اینکه تمام کارهایی که در دانشگاه انجام میداده یک سناریوی از پیش نوشته شده بود و مهم تر از همه، بنفشهای درکار نبود، قبولش کردم و فردای آن روز عقد کردیم پسرم مرخص شد اسمش و به خواست لیانا، کیان گذاشتیم، همه چيز خوب بود با لیانا و کیانا در خانهِ سهراب زندگی میکردیم رعنا و آنا خیلی کمکم کردن تا کیان را بزرگ کنم پنج سال بعد دوباره من پسر دار شدم و کسری رو کیانا انتخاب کرد میگفت اسم داداش یکی از همکلاسیهایش بوده و خوشش میاید حالا بعد از هشت سال من دوباره باردارم این یکی دختر است، اسم این یکی را خودم انتخاب میکنم و به هیچکس حق دخالت نمیدهم خیلی دلم برای بچهها تنگ شده هر روز با آنها حرف میزنم ولی خب دیدار چیز دیگریست دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزنم لیانا خانهِ ماست، اصلا معلوم نیست چیکار میکند خانه و شوهرش را ول کرده و پیش خواهر و برادرانش رفته، هرچی هم میپرسم میگوید_ اینا بچهان، من باید مواظبشون باشم. نگاهم افتاد به آنا که خواب بود کاش میشد پیش بچهها بروم. عماد گفت_ چیه خاله؟ تو فکری. + نگرانم. _ نگران مامان یا بچههات؟. + بچه ها، دلم شور لیانا رو میزنه. _ حقته خاله، هی بهت گفتم لیانا زن منه، همتون خندیدین و گفتین برو بچه، اگه الان زنم بود جلو چشمتون بود و شما هم نگرانی نداشتین. خندیدم و گفتم+ برو بچه ،سربه سرم نذار. با ناراحتی گفت_ بیا اینم از خالهِ من، مگه دروغ میگم. آنا بیدار شد و گفت_ باز چیه عماد، داری سربهسر خالت میذاری. _ دلِ خاله شور بچههاش و میزنه میگم باید لیانا رو میدادی به من، تا الان اینجا بود. آنا گفت_ تو هنوز دهنت بوی شیر میده، بعد میخوای برای من ازدواج هم بکنی. با پرویی گفت_ نه مامان، برای شما که نمیخوام ازدواج کنم برای خودم میخوام، باشه، اصلا لیانا بزرگه هیچی، کیانا چطور، اونکه ازم کوچیکتره. _ بسه بچه، داری پرو میشی. + صبر کن ببینم، شما هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز داری کنکور میدی بعد چطور میخوای دختر منو بگیری، عماد! خاله! جرات داری پیش عمو سهراب حرف بزنن ببین چه بلایی سرت میاره. آنا گفت_ خوبه دیگه، اون موقع که خواهر ما رو میخواست همه باید میگفتن بله قربان، چشم قربان، حالا برای دختراش نگهبان شده. + آنا، از دست تو، تو مگه میذاشتی کسی رو حرفت حرف بزنه اون سهراب طفلی و انقد اذیت کردی که آخرش داشت پشیمون میشد. عماد گفت_ خاله هنوزم نمیخوای بگی چیشد که با عمو سهراب ازدواج کردی؟. + برای چی میخوای بدونی؟. _ خب میخوام بدونم پدر و مادر همسرم، چطور ازدواج کردن کار بدیه مگه؟. از پروییش خندهام گرفت و گفتمم زیاد خودت و درگیرش نکن. _ باشه نگو، میرم از خانمم میپرسم. آنا خندید و گفت_ بلند شو بچه، برو سر درس و مشقت. رو به من گفت_ مهتا چیشده؟ حواسم بهت هست خیلی گرفتهای. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و سه... رسول سمت منو برگشت و گفت_ کار شما بود؟ شما بچهی من و کشتین. + تند نرو آقا رسول، لیانا خیلی وقته که درد داره تو کسی هستی که بچه تو کشتی با ضربههایی که بهش زدی با فشار روانی که براش ایجاد کردی مثل بچهی آدم میری رضایت نامه رو امضا میکنی و بعد گورتو گم میکنی تا چشمم به چشمت نیفته. _ معذرت میخوام، من نمیخواستم اینجوری بشه اصلا نمیدونستم لیانا بارداره، اون ساناز عوضی، گولم زد واگرنه من لیانا رو خیلی دوست دارم. حالم ازش بهم میخورد حالا که فهمید لیانا هم سهم میبرد روی دورِ معذرت خواهی افتاده بود. با عصبانیت گفتم+ برو برگه رو امضا کن دخترم زیاد وقت نداره. آرام و سر به زیر به سمت پرستاری رفت، باید ادب میشد کیانا چند باری زنگ زده بود بهش گفتم بچه سقط شده ولی بجای ناراحتی گفت_ چقد عالی، حالا آبجیم میتونه از اون پست فطرت جدا بشه. پشت در اتاق عمل منتظر بودم ولی خیلی طول کشید... ... مهتا... مثلا پیش آنا آمدم ، تا از سر و صدا و اذیت بچهها راحت بشم تا بتوانم این یک ماه آخر را با آرامش بگذرانم و بچه را بدنیا بیاورم ولی آنا از روی نردبان افتاد و کمرش شکست حالا مجبورم حواسم به او هم باشد دلم برای بچهها تنگ شده. چهارده سال پیش وقتی از بیمارستان مرخص شدم سراغ بچهام رفتم، یک موجود ضعیف که هیچکس انتظار زنده ماندنش را نداشت او بچم بود میخواستمش ولی آنای نامرد گفت_ اگه بچه تو انتخاب کردی باید قید منو بزنی. کلی التماسش کردم که ولم نکند ولی او حرف خودش را میزد دو سه روزیی از مرخص شدنم میگذشت در بیمارستان بودم و با رعنا خانم مواظب بچه بودیم آنا برایمان بلیت گرفته بود که به مشهد برگردیم، خواهرم بود من جز اون کسی را نداشتم قبول کردم که با او بروم، سهراب فهمید و دنبالمان تا فرودگاه آمد، خیلی ناراحت بود هر چی از دهانش درآمد گفت و در نهایت اخطار داد که اگه رفتم دیگر برنگردم تا پای هواپیما رفتم حتی از پلهها هم بالا رفتم ولی نتوانستم از سهراب یا بچهام بگذرم از همانجا برگشتم و به داد و هوار آنا گوش ندادم سهراب طفلی روی پلههای جلوی فرودگاه نشسته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود و کمرش را تا جایی که جا داشتم خم کرده بود و نیم رخ صورتش را روی دستانش گذاشته بود، وقتی صدایش زدم مثل برق گرفتهها از جا پرید و گفت_ چرا اینجایی؟. گفتم+ نمیخوام برم. _ آزادی که بری، ولی بدون دیگه تو زندگی من و این بچه جا نداری. + بخاطر بچهام میمونم. _ فقط بچه؟ مهتا چرا قبول نمیکنی که دوستت دارم، میخوامت لعنتی، میدونم در حقت بد کردم ولی بهم فرصت بده با هم میسازیم زندگی و. + من نمیتونم قبول کنم که پرستار بچههات باشم. _ بچههای من خودشون پرستار دارن نیازی به تو ندارن، میدونم حرفای خواهرت روت تأثیر گذاشته ولی اشتباه میکنی تو قراره زندگی خودت و داشته باشی مثل یه خواهر کنار بچهها باش دیگه ازت هیچی نمیخوام، گوش کن مهتا ،من. حرفش را قطع کردم و گفتم+ قبوله. صدای آنا از پشت سرم آمد که گفت_ نه واقعا مختو از دست دادی تو، خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده. جلوی سهراب ایستاد و گفت_ گوش کن آقای محترم، من حاضر نیستم جنازهی خواهرم و هم رو دوشت بذارم ولی این خواهر من عقل درست حسابی نداره، میخوام مواظبش باشی اگه بشنوم یا ببینم که باهاش بد حرف زدی، بهش تهمت زدی، یا گندی که خودت بالا آوردی و بندازی گردن خواهرم، من میدونم و تو، فهمیدی؟. -
melike عضو سایت گردید
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#صد و هفتاد و دو... _ ترسیدم، اون الان دو هفته است از خونهاش فرار کرده از کجا معلوم که تو خیابون یا خونهی تو این اتفاق براش نیفتاده باشه. + شاهد دارم، رفیقم و زنش. _ به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم. + فردا تو دادگاه میبینمت. _ نمیام، طلاقش نمیدم هر غلطی میخوای بکن. + آشغال، اگه من نبودم تو همون بچه گدای بیچاره میموندی، حالا برای من زبون درآوردی! لیاقتت همین آشغالان. _ حرف دهنت و بفهم، آشغال تویی و دخترت که بهم دروغ گفتین. + مشکلت چیه؟ پول؟ خب به خودم میگفتی من سر تا پات و طلا میگرفتم چرا با دخترم این کار و کردی؟. با تعجب گفت_ چی؟ اون دختر تو نیست. + درسته دختر خونیم نیست ولی به اندازهی بقیه بچههام سهم میبره فقط خواستم بدونی بین لیانا با بقيه هیچ فرقی نذاشتم و نمیذارم، نمونهاش همین خونه و ماشین و جهیزیهایدکه بهتون دادم، تو هم برو پی زندگیت، بعدا میفهمی کی و از دست دادی؟. .... بلافاصله به خانه رفتم، امنترین جای ممکن، تا در و باز کردم لیانا نزدیک آمد و گفت_بابا خوبی؟ نگرانت شدم چرا تلفنت و جواب نمیدی؟. بغلش کردم و گفتم+ ببخشید دخملی، متوجه نشدم که زنگ زدی چقد نگرانی؟ دستات چرا انقد سرده؟. _ اون بی وجود بهت بی احترامی نکرد. + نه قربونت برم همچی خوب پیش رفت. نفس عمیقی کشید و برگشت تا به اتاقش برود، نصف پلهها رو بالا رفته بود که ایستاد و دستش و به نردهها گرفت و نشست با نگرانی پیشش رفتم و گفتم+ خوبی دختر؟. دستش را روی سرش گرفته بود گفت_ خوبم سرم گیج رفت،چند وقتیه کمرمم درد میکنه. بغلش کردم و گفتم+ خب تو داری مامان میشی، طبیعیه. یک لبخند بیجان زد و از حال رفت. با ترس نگاه میکردم تکانش دادم ولی جان نداشت کیانا آمد و گفت_ چیشد؟ لیانا چرا بیهوش شد؟. تو صورتش میزدیم تکانش میدادیم ولی او هیچ واکنشی نشان نمیداد بغلش کردم و در ماشین گذاشتمش. کیانا خواست همراهمان بیاید گفتم+ تو کجا؟ برو خونه، داداشات تنهان. _ بابا بذار بیام، نگرانم. + گفتم برو تو، مواظب داداشات باش. بعد نشستم و حرکت کردم تکانش میدادم صدایش میزدم ولی جواب نمیداد انگشتم را جلوی دماغش گرفتم، با زور نفس میکشید ترافیک بود هی بوق میزدم تا ماشینها کنار بروند، ولی خیلی ترافیک سنگینی بود با زور یک گوشه نگهداشتم و لیانا را بغل کردم به سمت بیمارستان راه افتادم، سنگین شده بود مجبور بودم از بین ماشینها عبور کنم خیلی شلوغ بود با زور ردش کردم و فقط میدویدم تا اینکه به جای خلوت رسیدم، تاکسی گرفتم و بقیه راه و با تاکسی رفتم وقتی رسیدیم لیانا را رو برانکارد گذاشتند و بردنش. منهم همراهشون میرفتم و توضیح میدادم چه شده. بعد از سونوگرافی گفتن بچه مرده، باید سریعتر عملش کنند، دلم راضی نبود ولی زنگ زدم به رسول، او باید میآمد و امضا میکرد خودم هم میتوانستم ولی به این فکر میکردم که رسول میتواند به جرم سقط بچه، از ما شکایت کند میخواستم خودش بیاد تا خیالم راحت باشد که لیانای من را اذیت نکند زنگ زدم اولش مخالفت کرد ولی تهدیدش که کردم، ترسید و آمد میدانست اگر کار به قانون بیفتد خیلی گرون تمام میشود زود خودش را رساند و گفت_ چه اتفاقی افتاده؟. + از دکترش بپرس. سراغ دکتر رفت و گفت_ چیشده آقای دکتر؟ چرا خانمم بیهوشه. _ متاسفانه بچه فوت شده و باید سریعتر عمل بشه و جنین خارج بشه. -
هر گام به سوی تو گویی گامی به سوی نقطهای از دوزخ است که هنوز نه در آن هستم، نه از آن خارج. هر نگاه، همچون پرتوی از کرانههای نیلگونِ تاریکی است که هرچند کوتاه، تمام فضا را میسوزاند. در این لحظهها، احساس میکنم که به همان اندازه که در تو غرق میشوم، از خودم در هزارتوی بیزمانی فاصله میگیرم. انگار که هویتم در برابر دیدگانت به تبخیر محض میرسد و در کالبدی دیگرگون و ناشناس تجلّی میآفریند. چگونه ممکن است که در همان لحظهٔ استحاله و گمگشتگی، ردّی از خویشتن را بازیابم؟ گویی در این تداخلهای هستیفرسای میان من و تو، هر ذره از وجودم به جستجوی خویش برمیخیزد؛ اما هر بار در آینهای مُنکَدر و منشطر، تنها انعکاسی از خویشتنِ از ریشهکنده را درمییابد.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفتاد و یک... سوار ماشین شدم و سمت خانه لیانا رفتم، زنگ را زدم ولی کسی جواب نمیداد زنگ را محکم و طولانی نگهداشتم یک خانمی آیفون را برداشت و گفت_ چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟. + در و باز کن. _ شما؟. + به تو ربطی نداره گفتم در و باز کن باید رسول بی همه چیز و ببینم. _ رسول خونه نیست. بعد گوشی را گذاشت باورم نمیشد با وجود دخترِ من، کس دیگری آیفون را جواب. کلید داشتم در را باز کردم و با آسانسور به طبقه چهارم رفتم و در زدم و بلند گفتم+ رسول، میدونم اونجایی، در و باز کن تا نشکستمش. ولی صدا نمیآمد محکم در را کوبیدم و گفتم+ رسول، مگه با تو نیستم بی وجود، در و باز کن ببینم چه غلطی کردی؟. آنقدر صدایم بلند بود که همسایهها آمده بودن و نگاه میکردن یکی گفت_ چه خبرته مرد؟ ساختمون و گذاشتی رو سرت؟. + رسول بی غیرت کجاست؟. _ نمیدونم ، شاید رفته سرکار. روی پله نشستم و گفتم+ خیلی خب میشینم تا بیاد. در باز شد و خانمی گفت_ رسول نیست رفته مسافرت، تو هم انقد بشین تا زیر پات علف سبز شه. خواست در را ببندد که بلند شدم مانع بسته شدن در شدم پشتش ایستاد و گفت_ چیکار میکنی حیوون؟. + حیوون تویی و اون رسول بی وجود، در و باز کن تا نشونت بده بازی با احساسات و زندگی مردم یعنی چی. همان آقایی که گفت رسول سرکاره نزدیک آمد و گفت_ چیکار میکنی مسلمون؟ خانمه، دست از سرش بردار. + چی میگی حاجی، اینجا خونه دخترمه، این بی لیاقتها سر دخترم کلاه گذاشتن و اینجا رو تصرف کردن. خانم موفق شد در را بست وقتی مطمئن شدم پشت در نیست کلید و انداختم و در را باز کردم خانم از ترس هینی کشید رسول را دیدم که از اتاق به بیرون سرک میکشید تا خیالش راحت شود که کسی نیست نزدیک رفتم و یقهاش و گرفتم و گفتم+ چیکار کردی حیوون؟ چطور تونستی به دختر من خیانت کنی؟. قدش از من ده سانت بلندتر و هیکلیتر بود گفت_ یقه مو ول کن، دخترت خودش گذاشت و رفت به من چه؟. + بیشرف تو دخترمو زدی میخواستی خفهاش کنی انتظار داشتی بمونه. دستم را از یقهاش کشید و گفت_ ازتون شکایت میکنم، شما بهم دروغ گفتین اون دختر تو نیست معلوم نیست از کدوم خراب شدهای پیداش کردی و سر من کلاه گذاشتی. + ما سرت کلاه گذاشتیم یا توِ کثافت که خونه رو از چنگش درآوردی؟. _ خودش زد به نامم، من فقط گفتم میخوام وام بگیرم گفت حوصله بانک اومدن ندارم، میزنم به نامت خودت هرکار دوست داری بکن. + عوضی، تو مثلا شوهرشی تو مثلا غیرت داری که دست روش بلند میکنی، دوستِ پدرش باید بیاد از دستت نجاتش بده، این زنیکه کیه که بخاطرش به دخترم پشت کردی؟. _ به شما ربطی نداره. + عه؟ خیلی خب تو هم دیگه به دختر من ربطی نداری همین فردا میای دادگاه، امضاء میدی و دخترم و طلاق میدی شما رو به خیر و ما رو به سلامت. با لبخند نگاهم میکرد که اعصابم بیشتر خرد میشد گفت_ طلاقش نمیدم. + تو غلط میکنی. _ طلاقش بدم که چی؟بره زندگی یکی دیگر و به گند بکشه. کنترلم و از دست دادم و سیلی مهمانش کردم و گفتم+ لیانا زندگی تو رو به گند کشید یا زندگی اون و؟ تو انقد عوضی هستی که با وجود همسرت، پای این آشغالا رو به خونهات باز میکنی، فردا میای دادگاه، واگرنه با مامور میام دم خونه. _ میخوای چی بگی به پلیس؟ بگی میخوام زورکی طلاقِ دخترخوندهام و بگیرم شوهرش طلاق نمیده، من همین الانم میتونم ازتون شکایت کنم به جرم نگه داشتن زنم تو خونهتون. + تو خیلی پرویی، میدونی اگه ببرمش پزشک قانونی بخاطر ضرب و شتم چه بلایی سرت میارن. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#صد و هفتاد... _ دلم شکسته، اون احساساتم و به بازی گرفت فقط برای پول، دقیقا کاری که منصور باهام کرد، من دیگه جایی ندارم برم. + بهش فکر نکن درست میشه من که نمردم، بعد از طلاق میای پیش خودمون، باز مثل سابق باهم زندگی میکنیم ، چرا میگی جایی نداری؟ . به هقهق افتاد و گفت_ من خونه رو زدم به نام رسول، میگفت میخواد وام بگیره سرم کلاه گذاشت انقد تو گوشم خوند تا اینکه خونه رو زدم به نامش. گوشام داغ کرد از سرم دود بلند شد ولی با آرامش گفتم+ فدای سرت بابا، فکر کن آتیش گرفته، فکر کن تو زلزله خونه نابود شده، تو برای همین ناراحتی؟. _ بابا من نباید این کار و میکردم ببخشید. + خونه چه اهمیتی داره الان مهم دخترمه که میخواد بیاد پیشم غصه نخور عزیزِ بابا. کیانا نزدیک آمد و گفت_ الان دو هفته است فقط داره گریه میکنه. + مامانتون خبر داره؟. کیانا_ نه، لیانا نمیذاره بهش بگم، میگه مامان الان خودش کلی دردسر داره. + آخه چرا؟ اون باید بدونه تا کنارت باشه. لیانا_ نه لطفا بهش نگو بابا، یادته سر کیان چه بلایی سرش اومد یک هفته تو کما بود نمیخوام باز هول کنه و اتفاقی براش بیفته. رو سرش دست کشیدم و گفتم+ تو کی انقد خانم شدی؟. بلند شدم و گفتم+ تو آروم باش من میرم پیش رسول، و باهاش حرف بزنم ببینم دردش چیه؟. مثل برق گرفتهها از جا پرید و دستم را گرفت و تا خواست حرف بزنه انگار دردش گرفت دستش را به شکمش گرفت و خم شد گفتم+ چیشد بابا؟ لیانا خوبی؟. همانطور که خم بود سرش را بالا گرفت و گفت_ نرو بابا، اون وحشی شده هرچی به دهنش بیاد بهت میگه. کمکش کردم بشینه گفتم+ غلط کرده جرات داره حرف بزنه تا پدرش و دربیارم. _ اون دست بزن داره میترسم با هم گلاویز بشین. از حرفش ترسیدم گفتم+ لیانا توروجون بابا سهراب بگو روت دست بلند کرده یا نه؟. کمی نگاهم کرد و بعد آستینش را بالا زد، دستش کلا کبود بود انگار رد کمربند بود بعد دستش و سمت شالش برد و آزادش کرد و یقهاش را کمی پایین کشید، باورم نمیشد این همه کبودی نمیتوانست بر اثر چند ضربه کمربند باشد. گفتم+ چه بلایی سرت آورده؟. همینطور که از زور گریه هق میزد گفت_ذاگه عمو شایان و خا... خاله سپیده... دیرتر به دادم میرسیدن.. اون عوضی... خفهام میکرد . نفسم بالا نمیآمد به شایان نگاه کردم که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاه میکرد گفت_ به خیر گذشت. + تو اونجا چیکار میکردی؟. _ لیانا در غیاب تو، زنگ زد بهم و گفت مچ شوهرش و گرفته منو سپیده رفتیم، اون عوضی که متوجهِ لیانا شده بود و کلی دختر طفل معصوم و زده بود میخواست با کمربند خفهاش کنه که ما رسیدیم. سر لیانا را بوسیدم و گفتم+ فردا میریم دادگاه و درخواست طلاق میدی منم باهاش حرف میزنم که بی دردسر بیاد و کار و تموم کنیم دیگه نمیخوام نه بهش فکر کنی نه اسمش و بیاری. _ پس خونه و مهریه چی؟. + فدای یه تار موت، الان جون بچهام مهمه یا خونه؟. _ نه بابا بهم فرصت بده برگردم پیشش، قول میدم خونه رو ازش پس بگیرم. + حرف نباشه، اون خونه رو از راه غلط گرفته بودم بهتر که بره، کیانا. کیانا گفت_ بله بابا؟. + میشه ازت خواهش کنم مواظب خواهرت باشی. _ من مواظبشم، شما خیالت راحت باشه. بلند شدم که لیانا گفت_ کجا میری؟...توروخدا سراغ اون عوضی نرو، من ازش میترسم. خم شدم و دوباره سرش را بوسیدم و گفتم+ تو باباتو دست کم گرفتی؟ من ده تا غول و حریفم، اینکه دیگه یه رسوله. خندهاش گرفت و گفت_ پشتم به شما گرمه. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت و نه... + چی.. چی میگی شایان؟رسول به لیانا خیانت کرده؟. _ آره متاسفانه. حالم بد بود ولی الان لیانا مهم تر از حال من بود گفتم+ خیلی خب دختره مشکلش چیه؟ همین فردا میریم طلاقش و میگیرم. _ نمیشه، راستش لیانا بارداره. این و دیگه مغزم جواب نمیداد فقط نگاه میکردم باورم نمیشد لیانا کوچولوی من بخواهد مادر شود گفتم+ رسولِ بیشرف میدونه؟. _ نه، لیانا رفته بود بهش بگه که اون دوتا رو دیده. بی فکر گفتم+ خوبه، میریم دکتر و اون بچه رو سقط میکنیم بعدش هم طلاقش و میگیریم، عوضی آشغال انگار یادش رفته که هیچی نداشت و من آدمش کردم فقط یه دست لباسِ تنش و داشت لیانا گفت بچهی خوبیه، کاریه، منم گفتم باشه حالا دخترم میخواد بهش سخت نگرفتم، بهش خونه دادم، ماشین دادم که حالا به دخترِ من خیانت کنه؟ میکشمش. بلند شدم که شایان جلوم ایستاد و گفت_ نه سهراب، باید از راه درستش وارد بشی با عربده کشی و کشتنش هیچی درست نمیشه، لیانا دوستش داره. + میگی چیکار کنم برم ازش تشکر کنم! لیانا غلط کرده که دوستش داره، اون بیشرف اگه خیانت نکرده بود، بخاطر دل دخترم تو پول غرقش میکردم ولی الان قضیه فرق میکنه من دیگه حاضر نیستم اسم نحسش رو دخترم باشه، شایان فقط یه راهی پیدا کن بی دردسر از شر بچه خلاص شیم، همه چیزش و ازش میگیرم اون هیچی نداره اون خونه و ماشین به اسم لیاناست، ببینم چرا زودتر نگفتی؟ باید همون موقع بهم میگفتی. _ ببخشید نتونستم بگم تو کم دردسر نداشتی. با سرعت به خانه رفتم، هیچکی نبود چند بار صداش زدم کیانا بالای پلهها ایستاده بود گفت_ بابا، لیانا حالش بد شده الان تو اتاقشه. بدون معطلی بالا رفتم، شایان دستم را گرفت و مانع رفتنم به اتاق شد گفتم+ولم کن شایان، باید برم پیش لیانا. _ باشه داداش آروم باش، دختره به اندازهی کافی حالش بد هست این رفتار تو فقط حالش و بدتر میکنه. همینطور که تقلا میکردم دستم و ازش بگیرم. گفتم+ بذار برم پیشش، دارم دق میکنم. _ ولت میکنم فقط آروم باش. + باشه. نفس عمیق کشیدم دستم را ول کرد و به اتاق رفتم، لیانا در گوشهی تخت جمع شده بود و پاهایش را بغل کرده بود کنارش نشستم و گفتمم لیانا دخترِ من چرا زودتر بهم نگفتی؟ ببینم اون بیشرف اذیتت که نکرده؟ دست روت بلند نکرده؟. آروم گفت_ بابا من چرا انقد بدبختم؟. + تو خیلی هم خوشبختی، تو ما رو داری. تو هرگز نیازی به اون رسولِ بیشرف نداری، غصه نخور همه چیز و خودم درستش میکنم، طلاقت و ازش میگیرم. _ نه، من نمیخوام طلاق بگیرم حاضرم با اون دختره زندگی کنم. دستان یخش را گرفتم و گفتم+ چی داری میگی بابا؟ ببینم چیزی هست که من خبر ندارم. بیشتر تو خودش فرو رفت و گفت+ من... من.. با.. بار.. دارم.. نمیخوام این بچه.. بی پدر بزرگ بشه. + چند وقتته؟. لپهایش گل انداخته بود لب را گاز گرفت و گفت_ نزدیک دو ماه. گفتم+ از شرش خلاص میشیم نمیذارم با یادگار اون آشغال زندگی کنی. _ یعنی میخوای بچه رو بکشی؟ این گناهه. + گناه کاریه که اون بی وجود کرده، چشمات و باز کن اون بیشرف بهت خیانت کرده میفهمی یعنی چی؟ مهریهات و تا آخر از حلقومش میکشم بیرون. _ طلاقم نمیده میگه باید مهریهام و ببخشم. + خب فدای سرت، تو به اون چندتا سکه نیازی نداری میبخشی و جونت و آزاد میکنی. _ من دوستش دارم. + کم کم به نبودش عادت میکنی. -
طلا. ماهی کبابی یا سرخ شده؟
-
#پارت_دوم در رو کامل باز کرد و منم فورا وارد خونه شدم . مامان و بابا و عمو یاسر همگی روی مبل وسط حال نشسته بودن و خیلی زود چشم همه به سمت ما چرخید. نگاه متعجبشون بین من و نورای تو بغلم در گردش بود. عرق سردی روی تیغه کمرم نشست. قبل از اینکه کسی چیزی بگه سریع دهن باز کردم و جلوی هر شک و گمان بد رو گرفتم +نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش تو اتاقش بعد میام براتون توضیح میدم و قبل از هر حرف اضافه ای به سمت پله ها پاتند کردم که صدای فریاد یا زهرای زنعمو سر جا میخکوبم کرد. برگشتم و با ترس بهشون نگاه کردم که مامانم محکم روی صورتش کوبید و به طرفم اومد. چشم همه روی چادر نورا بود. نگاهمو ازشون گرفتم و به چادر دادم که دیدم قطره های خون داره روی سرامیک سفید می چکه. یا حسین خونریزیش همینطور داره شدیدتر میشه،بی معطلی پله ها رو دوتا یکی دوییدم و بعد از باز کردن در اتاق نورا روی تخت گذاشتمش که صدای گریه زنعمو اتاق رو پر کرد. عمو با عجله داخل اتاق اومد وچادر نورا رو کنار زد و نگاه همه به سمت تن خون آلود نورا کشیده شد. با دیدن اون صحنه گریه زنعمو شدت گرفت و بابا با وحشت رو به من گفت _چی شده رادین؟ چه بلایی سر نورا اومده؟ در برابر سوالای بابا فقط بهش نگاه میکردم. گفتن واقعیت سخت بود، خیلی سخت ولی دیگه دروغ گفتن جایز نیست. نگاهمو دادم به نورایی که غرق در خون خوابیده بود... آب دهنمو از گلوی خشک شدم رد کردم کاش دکتر زودتر برسه. دوباره به بابا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای ناله ی بلند نورا اومد وعمو از جاش بلند شد و تند تند گفت _پاشو نرگس باید ببریمش بیمارستان و زنعمو با گریه بلند شد ولی قبل از اینکه برای بردنش اقدامی بکنن گفتم +نه نه صبر کنین نباید برین بیمارستان دوباره نگاه سوالی همه سمت من چرخید و بابا با صدای بلدی گفت +یعنی چی نبریمش بیمارستان. رادین چی شده؟ حرف بزن بگو چخبره اینجا و باز هم منی که نمیدونستم در جواب سوالا چی بگم ولی بیشتر از این نمیشه سکوت کرد نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم +بابا جان بخدا من همه چیز رو براتون توضیح میدم فقط بزارین نورا همینجا بمونه من به دکتر گفتم الاناس که بیاد با تمام شدن حرفم صدای زنگ بلند شد و زود به سمت آیفون پا تند کردم فقط خدا کنه که دکتر باشه با دیدن چهره دکتر امامی پشت آیفون نفس آسوده ام رو بیرون دادم و در رو باز کردم +سلام خانم دکتر لطفا سریع بیاین اصلا حالش خوب نیست _سلام کجاست الان؟ با دست به پله های که به طبقه بالا میرسید اشاره کردم که بابا رو در حالی که به سمت ما می اومد دیدم +طبقه بالاست تو اتاقشه بیاین من نشونتون میدم و رو به بابا ادامه دادم + دکتر امامی هستن پدرم سر تکون داد و سلامی کرد خانم دکتر هم زیر لب سلام کرد و به دنبال من به سمت اتاق نورا اومد توی اتاق، زنعمو کنار تخت نورا نشسته بود و اشک میریخت و مامان و عمو ایستاده به نورا نگاه میکردن دکتر به طرف نورا رفت و همونطور که مشغول وارسی نورا شد روبه زنعمو گفت _ انقدر گریه زاری چرا عزیزم چیزی نشده فقط یه مقدار خون از دست داده. حالاهم همتون دور مریض رو خلوت کنین فقط خانم بی زحمت پارچه تمیز و... از اتاق بیرون رفتم و بقیه حرفاشون رو نشنیدم. پشت سر من مامان و عمو هم بیرون اومدن و در رو بستن و بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفتن. این سکوت یعنی یک آرامش قبل از طوفان. برخوردشون بعد از شنیدن حرفام غیر قابل پیش بینیه. من با جون نورا بازی کردم و قرار نیست به این سادگی بخشیده بشم. با آرامشی ظاهری پله هارو پایین رفتم و نگاهم کشیده شد به سمت خانواده ای که روی مبل ها نشسته و منتظر حرف های من بودند. یه نفس عمیق کشیدم و به طرفشون رفتم، خدایا امیدم فقط به توعه خودت کمکم کن. روی مبل نشستم و نگاهمو بین همه چرخوندم. عمو درحالی که صورتش میون دستانش و آرنجش روی پاهاش بودن با پاشنه پا روی زمین ضرب گرفته بود... مامان داشت کتاب قرآن رو باز میکرد و پدرم با استرس و خشم تسبیح توی دستش رو حرکت میداد . خوب میدونستم که بابام چقدر نورا رو دوست داره و قطعا الان از من دلایل قانع کننده میخواد. توی دلم بسماللهی گفتم و صدامو صاف کردم که نگاه همه به سمتم چرخید +نو.. نورا تو یه درگیری اینجوری شده ... یعنی... یعنی.. چاقو خورده مامانم با وحشت نگاهش رو از صفحات قرآنی که با حرف زدن من خوندنشو قطع کرده بود گرفت و تقریبا داد زد _یا فاطمه زهرا و عمو ادامه داد _یعنی چی؟ تو چه درگیری؟ و دوباره نوبت مامانم شد _ جون به لب شدم حرف بزن.. ای کاش میدونستن تو این شرایط چقدر حرف زدن واسه من سخته ولی باید بگم باید همه چیزو بگم... شش ماه قبل: به پرونده روی میز خیره بود. نام روی پرونده مدام در ذهنش تکرار میشد « سارامان ». شاید این آخرین فرصت او برای به دام انداختش بود. شهرام در کار خلاف چنان آدم خبره ای بود که بعد از دوسال و بعد از آن همه پرونده گروگان گیری، اخاذی و قتلی که از خود به جای گذاشته بود هنوز در گوشه ای از این شهر با خیال آسوده نفس میکشید و شاید باز در فکر دزدی دیگری به سر میبرد. کلافه شروع به قدم زدن دور اتاق کرد و از خدا میخواست تا به دادش برسد، تا مثل همیشه کمکش کند و شر موجودی مثل شهرام را از سر همه کم کند. در فکر و خیال آن پرونده کذایی غرق بود که صدای در سر جا متوقفش کرد. نمیخواست کسی اورا تا این حد کلافه ببیند. دستی به صورتش کشید و به سمت میز کارش رفت و در همین حین گفت +بفرمایید علی با چهره ای گشاده و لپ تاپ درون دستش وارد شد و با لبخندی عمیق گفت _ رادین مژده بده که آقا علی گل کاشته رادین متعجب از سرخوشی علی گفت +چیشده؟ علی با دیدن لحن بی ذوق رادین لبخندش بیشتر کش آمد ،میدانست این اعصاب خراب به خاطر سارامان است و حالا که خبری از شهرام پیدا شده بود امیدی دوباره در دل همه اعضای تیم شکل میگیرد. _ جای شهرامو پیدا کردیم . رفته جنوب. رادین با خوشحالی و تعجب به علی خیره شده بود. نمیدانست چه بگوید فقط خوشحال بود که خدا خیلی زود جوابش را داد. +از کجا پیداش کردی؟ _البته ...در اصل خانم امینی پیداش کرد. سپس چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت و با لحن احساسی ادامه داد _ همین کاراشه که قلب منو اینجوری به بازی گرفته علی چشم باز کرد و وقتی نگاه منتظر و پکر رادین را دید فهمید باید دست از شوخی بردارد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد _از اونجایی که این شهرام خیلی جونوره روزی که گرفتنش و بی هوش بود امینی محض احتیاط گفت یه ردیاب بهش وصل کنن، اینطور که گفتن انگار ردیابو گذاشتن تو دندونش. از اون روز که فرار کرد ناکس معلوم نبود کجا رفته که ردیاب کلا سیگنال نمیفرستاد. تا اینکه امروز فعال شد لپ تاپی که در دستش بود روی میز رادین گذاشت و ادامه داد _ و اینم از مکان دقیق شهرام سارامان رادین به صفحه مانیتور و نقطه چشمک زن روی نقشه که به آرامی در حرکت بود خیره شد. سرش را بالا گرفت و قدردان به رفیق شفیقش نگاه کرد _بعد این پرونده یه شیرینی حسابی پیش من دارین _ای بابا ما از این وعده وعیدا زیاد شنیدیم، آخرین بار مثلاً میخواستی مارو شام مهمون کنی یه چیزی هم بدهکار شدیم +اون شام به خاطر بسته شدن پرونده سارامان بود بعد اینکه فرار کرد انتظار شامم داشتی؟ _خوعَه حالا وِل کو ای حرفانِه، با داش شهرام چه کنیم؟ رادین لبخند کجی روی لبش نشست، از محلی حرف زدن علی خیلی لذت میبر. علی هم که این را خوب میدانست هروقت در بحث کم می آورد دست به دامان لحجه لری اش میشد. رادین نفس عمیقی کشید و با نگاهی معنا دار به علی چشم دوخت + آماده ای؟ علی معنی این نوع نگاه رادین را میشناخت و میدانست که حالا باید نگران جان شهرام بود. با لبخندی غرور آمیز به چشمان رادین زل زد _آماده ام *******
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
عنوان: رد قدم ها ژانر: پلیسی_ازدواج اجباری_عاشقانه نویسنده:«Mahdiyeh» #پارت_اول از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم در رو باز کردم و به پهلوی به خون نشسته نورا نگاه کردم. حالا باید چیکار کنم؟ جسم ظریفش غرق در خونه و مقصر همه این اتفاقات منم، از اولشم وارد کردن نورا به این ماجرا اشتباه محض بود. با صدای ناله ریزش از فکر بیرون اومدم. الان وقت این حرف ها نیست باید یه فکری به حالش بکنم. با این اوضاع احتمالا تحت نظریم پس نمیشه رفت بیمارستان پس بهترین راه اینه که ببرمش خونه. ولی جواب عمو رو چی بدم؟ چی دارم بگم واسه این حال و روز نورا؟ سرمو به سمت آسمون شب گرفتم و برای هزارمین بار از خدا کمک خواستم. خدایا راه دیگه ای نیست باید همه چیزو بهشون بگم خودت کمکم کن. جلو رفتم و یه دستمو زیر سر نورا و یه دستمو زیر زانو هاش گذاشتم و آروم از روی صندلی بلدنش کردم ولی دست و پهلوی خونی نورا با دست و لباس خونی من بدجور تو چشم بود. نگاهم به چادر سیاهش که روی صندلی بود افتاد، نورا رو روی صندلی برگردوندم و چادر رو روی سرش مرتب کردم .در همین حین گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره مامان رو گرفتم .احتمالا الان خونه عمو یاسر باشن. +الو مامان سلام _سلام پسرم کجایی همه منتظرتیم +مامان الان کیا اونجان؟ _هیچکس مامان جان فقط خودمونیم با عموت اینا نورام هنوز نیومده +باشه مامان منم الان میام _خیل خب عزیزم مواظب خودت باش +چشم مامان خداحافظ _خداحافظ پسرم تلفن رو قطع کردم و شماره ی علی رو گرفتم ، طبق انتظار به دو بوق نرسیده جواب داد _الو رادین کجایی پسر حالتون خوبه؟ +من خوبم علی ولی نورا چاقو خورده _ یا ابلفضل کی؟ الان چطوره؟ + بعداً برات میگم علی حالش زیاد خوب نیست من جلوی در خونشونم آدرس میفرستم برات بگو دکتر بیاد فقط حواست باشه تابلو نکنه _ باشه حواسم هست ولی خانوادت ببیننش چی میخوای بگی؟ + واقعیتو، دیگه وقتشه همه چیزو بگیم بهشون توهم سریع دکتر رو برسون تا خدایی نکرده اتفاقی واسش نیوفتاده _چشم تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم .امشب قراره شب سختی باشه... دوباره جسم بی جون نورا رو بلند کردم و طوری بغلش کردم که هیچ خونی مشخص نباشه. به اطراف نگاه کردم، کوچه خلوت و ساکت بود و گهگاهی صدای ماشین و موتور های سرکوچه این سکوت رو میشکست. به نظر میومد کسی مارو تحت نظر نداره ولی با حدس و گمان نمیشه دوباره جون همه رو به خطر بندازم... در حال حاظر احتیاط تنها کاریه که میتونم انجام بدم. بایه دست ماشین رو قفل کردم و به سمت در خونه راه افتادم. به سختی دستمو از زیر زانو های نورا کشیدم و زنگ آیفون رو زدم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. الهی به امید خودت. آروم در رو هول دادم و راه سنگ فرش شده حیاط رو به سمت در اصلی طی کردم. جلوی در ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم،باید خودمو برای خیلی چیز ها آماده کنم. نفس عمیق بعدیم مصادف شد با باز شدن در توسط زنعمو نرگس که با لبخند روبه روم ظاهر شد و بعد با تعجب به من و نورا خیره موند. دیدن نورا اونم توی بغل من خیلی غیر منتظره بود ولی باید چیزای غیر منتظره تری ببینن و بشنون. با خجالت سرمو پایین انداختم وبا صدایی گرفته و دورگه سلامی زمزمه کردم. زنعمو هم با صدای اهسته ای جواب سلاممو داد. _رادین جان نورا تو بغل تو چیکار میکنه؟چرا خوابیده؟ ای کاش خوابیده بود زنعمو نمیدونی چی به سر دخترت اومده. +زنعمو براتون توضیح میدم فقط الان نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش رو تخت بعد من همه چیزو بهتون میگم با این حرفا نگرانی تو چشاش بیشتر شد و سریع دستشو گذاشت رو پیشونی نورا _ چرا رنگش پریده چش شده نورا، تب که نداره... بدو بدو بیا تو ببینم چی شده
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahy شروع به دنبال کردن درخواست ناظر برای رمان رد قدم ها | «Mahdiyeh» کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست ناظر برای رمان رد قدم ها | «Mahdiyeh» کاربر انجمن نودهشتیا
Mahy پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/5270-رمان-رد-قدم-ها-مهدیه-کاربر-انجمن-نودهشتیا/