رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. مرجان پلک‌هایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره می‌خورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمه‌هایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشم‌هایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشن‌تر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمه‌رویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود می‌بیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیم‌تاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاص‌تر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهله‌ای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشه‌ای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کم‌کم ظاهر شدند: با بال‌های نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمه‌انسانی و نیمه‌پرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه می‌زدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاه‌هایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا می‌کردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکم‌تر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمه‌مرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کم‌کم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند می‌زند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیم‌تاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظه‌های کوتاه با هم در هم می‌آمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیم‌تاج، لبخند سایه و مراسم نیمه‌مرئی هنوز در ذهنش می‌درخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشم‌هایش را بست، اما این بار قلبش می‌دانست که این خواب است، فقط فصل تازه‌ای است؛ جایی که سایه‌ها و موجودات نیمه‌جان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.
  3. امروز
  4. باران هنوز می‌بارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگ‌زده می‌داد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه ناله‌ای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایه‌ها را دنبال می‌کرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکی‌اش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایه‌ها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمی‌تونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند می‌زد و سایه‌ها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی می‌درخشید. دسته‌ای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام می‌خندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظه‌های بالای سر سایه، نیم‌تاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستان‌های افسانه‌ای بر سر پادشاهان نیمه‌مرئی می‌نشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیم‌تاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز می‌بارید و سایه‌ها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیم‌تاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش می‌درخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشم‌هایش را بست، اما قلبش می‌دانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمی‌دانست چه دنیایی.
  5. باران هنوز بی‌وقفه می‌بارید. بوی خاک نم‌خورده و سنگ‌های خیس، با بوی آهن زنگ‌زده‌ی نرده‌ها درهم آمیخته بود. صدای قطره‌ها روی سقف‌های شیب‌دار خانه‌های قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه می‌پیچید. او قدم‌هایش را آرام برداشت، گویی می‌ترسید صدای برخورد کفش‌هایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچه‌ی خالی می‌ساخت و باز در باران محو می‌شد. اما نگاهش، محو نمی‌شد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو می‌رفت؛ مستقیم، به همان سایه‌هایی که بی‌حرکت ایستاده بودند. سایه‌ها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را می‌گرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکه‌ای کشیده و بی‌نام بودند. هیچ‌یک صورت نداشتند، اما همه‌شان نگاه داشتند. نگاه‌هایی که بی‌رنگ و تهی، او را می‌سنجیدند. دستش بی‌اختیار روی شال مشکی‌اش فشرده شد. انگار آن تکه پارچه‌ی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایه‌ها، آرام از صف دیگران جدا شد. بی‌صدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمی‌داشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر می‌خورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نم‌کشیده‌ی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت می‌کرد. سایه، درست روبه‌رویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور می‌کرد، بی‌آن‌که اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که می‌خواهد چیزی را دقیق‌تر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر می‌شد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکه‌ی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بی‌صدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابه‌لای افکارش عبور می‌کرد و هر تکه‌ی وجودش را می‌کاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظه‌ای کش آمد. باران کندتر می‌بارید، یا شاید او کندتر می‌دید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقه‌هایش می‌کوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیده‌اش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش می‌نشست. در همان لحظه، بقیه‌ی سایه‌ها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفت‌وگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانه‌ای بود برای جان گرفتنشان. یکی‌یکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچه‌ی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنه‌ای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت می‌کردند. چشم‌هایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظ‌تر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پرده‌ای سنگین راه را بسته بود. سایه‌ی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بی‌مرز، مثل تکه‌ای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانه‌اش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخ‌زده داشت، اما چیزی شبیه بی‌وزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصله‌ی خالی میان صورت بی‌چهره‌اش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطره‌هایی که از چاهی بی‌انتها می‌چکیدند: - تو… می‌بینی. چشم‌هایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش می‌پیچید. واژه‌ای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو می‌بینی.» این سایه می‌دانست. و این یعنی دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایه‌ها نزدیک‌تر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید، یک جمله بود: - من نباید این‌جا باشم.
  6. نام رمان: سایه‌های نیمه‌جان نویسنده: عسل | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماورایی، معمایی خلاصه رمان: در شهری که هیچ‌کس باور ندارد مرز میان زندگی و مرگ شکسته باشد، دختری ناخواسته وارد جهانی می‌شود که با چشمان دیگران نادیدنی است. جهانی پر از سایه‌هایی که نه زنده‌اند و نه مرده؛ نیمه‌جان‌هایی که در سکوت قدم برمی‌دارند و در تاریکی به تماشا می‌ایستند. او تنها کسی‌ست که می‌تواند این ارواح سرگردان را ببیند… و همین نگاه، سرنوشتش را به رازی گره می‌زند که نه در زندگی یافت می‌شود و نه در مرگ. در دل این سایه‌ها، او با کسی روبه‌رو می‌شود که تمام قواعد را می‌شکند؛ کسی که نه باید باشد و نه می‌تواند نباشد مقدمه: باران، چون پرده‌ای شیشه‌ای، خیابان خاموش را در هاله‌ای مه‌آلود فرو برده بود. چراغ‌های زرد پشتِ مه می‌لرزیدند و صدای قطره‌ها روی آسفالت مثل ضربان قلبی خسته تکرار می‌شد. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی جز باران نبود. اما او خوب می‌دانست تنها نیست. سایه‌هایی بی‌چهره، در امتداد کوچه کشیده می‌شدند، آرام و خاموش، گویی از دل باران بیرون آمده باشند. او پلک زد. برای لحظه‌ای خیال کرد که هذیان است. اما وقتی یکی از آن سایه‌ها سرش را برگرداند و نگاه سرد و بی‌رنگش مستقیم در چشمان او نشست… دنیا برای همیشه از ریتم عادی‌اش افتاد
  7. نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطه‌ور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه می‌کرد سیاهی می‌دید و آتیش... آتیشی بی‌وقفه که همچون نوری می‌تابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از این‌که اون نور از خود جهنم ساطع می‌شد... .
  8. فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلم‌هاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. پارت صد و چهار فرهاد بوسی پرتاب کرد و رفت...آروم زیر گوش امیر گفتم: ـ امیر اینقدر لوسش نکن؛ دیگه بزرگ شده! باید یکم مسئولیت پذیر بشه... امیر همینجور که داشت سالاد درست می‌کرد، گفت: ـ جوونه یلدا! حالا حالاها وقت داره...نگران نباش! گفتم: ـ ایشالا! بعد چشمم خورد به تینا که با یه دستش با موهاش بازی می‌کرد و یه نگاهش به گوشیش بود، صداش کردم و گفتم: ـ دخترم، هنوزم ناراحتی؟ یهو از فکر اومد بیرون و با لبخند گفت: ـ نه اصلا مامان. امیر گفت: ـ تازه حواسمم بود که وقتی اومدم خانوم دکتر باباش، یدونه بوس هم منو نکرده! با گفتن این جمله‌ی امیر، سریع از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه و از پشت سر امیر و بغل کرد و صورتش و بوسید. اما تینا ناراحت بود، بعد از اینکه برای تعطیلات از دانشگاه برگشته بود خونه، خیلی ناراحت بود...من این بچه رو بزرگ کردم و حس می‌کردم که یه چیزی داره آزارش میده اما برای اینکه به روی خودش نیاره به من یا امیر نمی‌گفت! باید از فرهاد می‌خواستم تا باهاش حرف بزنه چون با همدیگه خیلی صمیمی بودن و تنها کسی که تینا باهاش خیلی احساس راحتی می‌کرد، برادرش بود. فرهاد هم بی‌نهایت تینا رو دوست داشت و یجورایی خط قرمزش محسوب می‌شد! از چهره بخوام بگم که هر چی بزرگتر میشه، بیشتر شبیه فرهاد میشه اما از نظر اخلاقی با فرهاد متفاوته.
  11. پارت صد و سوم فرهاد دستاشو سمت آسمون برد و گفت: ـ خدایا چقدر تبعیض؟! باز میگن مامانا پسرشون و دوست دارن! خندیدم و آغوشم و باز کردم و جفتشون و گرفتم توی بغلم و گفتم: ـ شما دوتا زندگیه منین! اما بازم دلم پر کشید پیش نیمه دیگه خودم! تو این بیست و خوردی سال حتی یک روز هم نشد که از فکرم بره بیرون! فقط و فقط آرزوم براش این بود که حال دلش خوب باشه و من فقط بتونم یکبار دیگه ببینمش! همین لحظه امیر در رو باز کرد و با کلی نایلون میوه اومد داخل و با دیدن ما گفت: ـ به به! خدا محبتتونو زیاد کنه. لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ خسته نباشی! فرهاد رفت سمت امیر و گفت: ـ خب بابا دیگه نمیتونی از دستم در بری! مسابقه قبلی هم که باختی. امیر همینطور که میوه‌ها رو جابجا می‌کرد می‌خندید و من گفتم: ـ فرهاد!!! فرهاد با حالت شکایت گفت: ـ آخه بابا خیلی جرزنی می‌کنه! امیر همینطور که می‌خندید گفت: ـ خیلی خب باشه، حق با توعه! این هفته رو نمی‌خواد بری مغازه...چون من باختم، شیفت تو هم من وایمیستم! فرهاد با خوشحالی رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ بابای خودمی! دمت گرم...پس من رفتم! گفتم: ـ کجا؟! سوییچ موتور و از روی اپن برداشت و گفت: ـ میرم یکم با بچها عشق و حال... سریع گفتم: ـ زود برگرد پسرم، کلاهم یادت نره بذاری.
  12. سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبض‌های پرداخت‌نشده‌اش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بی‌ارزش آخرین یادگار زندگی‌اش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتری‌ای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست: - پونصد دلار؟! صدای نرگس چون صدای اره‌ای بر فلز در فضای کافه پیچید: - باید از خودت خجالت بکشی، بدقواره‌یِ بی‌ریخت! مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: - زنیکه دیوونه! مگه نمی‌دونی پول پارو کردن چقدر سخته؟ ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد. مشتری که انتظار چنین برخورد توهین‌آمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد: - زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همین‌قدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من این‌طوری رفتار... . به ناگاه برخورد دوباره‌یِ آب دهانِ نرگس به چهره‌اش او را خشمگین‌تر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمی‌اش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آن‌ها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردید‌آمیزی به او انداخت و درحالی‌که خنده‌کنان اسکناس‌ها را به عنوان انعام در دستانش می‌فشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر می‌رسید گفت: - روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافه‌یِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهره‌مند بشین و... . شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش می‌پیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدید‌آمیز خطاب به نرگس فریاد کشید: - تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکه‌یِ گستاخ‌‌‌! تو... . صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد‌. در همین حال، مرد ناشناس هم‌چون مجسمه‌ای در گوشه‌ای نشسته بود و بی‌تفاوت نودلش را می‌خورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقی‌مانده: سی دقیقه.» سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - به نظرم وقتش رسیده که... . نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخم‌آلود و گرد شده حرفش را قطع کرد: - وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم! حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت: - نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم! مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد: - وقتِ...نودل... . خارج از کافه، آسمان همچون پرده‌ای سیاه بر سر جهان فرود می‌آمد و ستاره‌ها یکی پس از دیگری محو می‌شدند. باد در میان درختان زوزه می‌کشید و برگ‌ها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو می‌پریدند.
  13. ۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوه‌اش می‌مُرد. مردی چهل‌ساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا می‌کرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبض‌هایش فرار می‌کرد. دفترچه‌ای پر از یادداشت‌های فلسفی داشت که نیمی از آن‌ها لیست خرید هفته‌اش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه این‌قدر بی‌مزه است؟!» ۲. نرگس: پیشخدمتی حقه‌باز، اخمو و بی‌وجدان که شیفتش تمام نمی‌شد. دختر بیست‌وپنج‌ساله‌ای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتری‌های گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود: - پس انعام آخر هفته‌ام چی؟ روی پیش‌بندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم! ۳. حسن: آشپزی که سریال زندگی‌اش بی‌فرجام ماند. مردی پنجاه‌ساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریال‌های ناتمام کرده بود. یخچال خانه‌اش پر از غذاهای نیمه‌خورده بود، درست مثل زندگی‌اش. وقتی فهمید جهان دارد تمام می‌شود، تنها فکرش این بود: - حالا که فصل آخر 'قاتل بی‌صدا' را نمی‌بینم، چه فرقی می‌کند بمیرم؟ ۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل می‌خورد. کسی نمی‌دانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بی‌وقفه نودل فوری می‌خورد. وقتی از او پرسیدند چرا این‌قدر آرام است، فقط گفت: - من ۴۰ سال منتظر بودم این نودل‌ها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام می‌شود، حداقل با شکم پر می‌میرم! *** ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان هم‌چون دیگی وارونه بر سر شهر می‌جوشید. باران سیل‌آسا پیاده‌روها را به رودخانه‌هایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچه‌هایی که لانه‌شان در حال غرق شدن است، با چمدان‌هایشان به هر سو می‌دویدند. نور مهتاب گاه‌گاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان می‌شد و دوباره محو می‌گشت. در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل می‌رسید، کافه آخرین جرعه هم‌چون کشتی شکسته‌ای در طوفان مقاومت می‌کرد. پنجره‌هایش از شدت باران می‌لرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگی‌شان را سپری می‌کردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشان‌حال بود تا متفکری ژرف‌اندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریال‌های تلویزیونی رگ‌هایش را پر از هیجان می‌کرد و به جوانی‌اش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود.
  14. مقدمه: چه می‌شود وقتی چهار نفر کاملاً نامتناسب در آستانهٔ پایان جهان، مجبور به هم‌نشینی شوند؟ داستانی که از یک کافهٔ معمولی آغاز می‌شود؛ اما به مکان‌هایی غیرمنتظره کشیده می‌شود. میان شوخی‌های تلخ و گفت‌وگوهای به ظاهر پیش‌پاافتاده، رازهای عجیبی نهفته است. یک پای هویج، یک سیارک فراموشکار و قوانین عجیب جهان دیگر، همگی در هم می‌آمیزند تا در دوزخ سرنوشتی غیرمنتظره را برایشان رقم بزنند. داستان به جایی می‌رسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آن‌ها تصمیمی بی‌برگشت می‌گیرند، تصمیمی که ممکن است پایان ماجرا باشد؛ اما آیا این واقعاً پایان ماجراست؟ نه اگر این چهارنفر در کار باشند!
  15. دیروز
  16. وقت بخیر عزیزم تبریک میگم🩷 ویراستاری این رمان با بنده هست تاریخ شروع ویراستاری: ۴۰۴/۷/۵ تاریخ پایان ویراستاری: ۴۰۴/۷/۳۰
  17. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  18. سلام رمانم به پایان رسید🌹
  19. *** صدرا آرشا خیلی تغییر کرده بود، حتی قدرتمندتر از من و شاهارا. راستش دلم نمی‌خواست شاهارا رو از دست بده، چون عشق رو توی چشم‌هاش دیده بودم. اما این انتخابش بود. من هم عاشق بودم و می‌دونستم عشق چه دردی داره. اما خب... منم قاطی خروس‌ها شدم و این وسط، هیچ مرغی هم در کار نبود! به آرزوم رسیدم. آرشا هیکل فوق‌العاده‌ای داشت، منو سیراب می‌کرد. زندگی برام خوش‌تر از قبل شده بود. چون هم آرشا رو داشتم، هم خواب‌های عزیزم رو. مگه چیزی از این مهم‌ترم هست؟ داستان ما هم این‌جوری تموم شد، با خوبیا و بدیاش. آرشا جفتمون رو تو مشتش گرفت. کی فکرشو می‌کرد یه دختر بچه، اینجوری ما رو توی مشت‌های کوچیکش نگه داره؟ با سختی‌هاش خودش رو بالا کشید، اون‌قدر که حتی هاشارا هم جلوش کم آورد. چه برسه به ملکه‌ی شیطان‌ها! در نهایت، هرکسی راه خودش رو رفت. اما این داستان، این سرنوشت... یه جورایی، همیشه همراه ما باقی می‌مونه. «خب، چیزی برای نوشتن توی این ادامه ندارم. بدرود.» پا نوشته‌ای از صدرا. آرشا دفتر رو روی میز کوبید و اخمی کرد: - نوشتنت هم مثل خواب‌هاته! هاشارا غرید: - چرا از من چیز زیادی توش نیست؟ خندیدم و گفتم: - یعنی من از ماجرای شما خبر ندارم؟ هاشارا اخمی کرد و آرشا زیر لب گفت: - بیست و هفت سال زندگی رو کردی ده برگه‌ی دفتر؟ قهقهه زدم، شونه بالا انداختم: - اصلش مهمه، بیخیال عیب نذار. بگو عالیه، بدم چاپ. هاشارا پوزخند زد: - خر هم اینو چاپ نمی‌کنه! پول از جیبم بیرون آوردم و تکونش دادم: - پول همه‌کاری می‌کنه. آرشا سیگاری روشن کرد، پک عمیقی زد، لبخند کجی زد و گفت: - دوتا منگول جفت خودم کردم! بعد، دستش رو روی جلد دفتر کشید، چند لحظه‌ای تو فکر فرو رفت. نگاهش توی نگاهم قفل شد. انگار منتظر یه چیزی بود. - حالا اسم کتاب چی باشه؟ آرشا لبخند خاصش رو زد. اون لبخندِ آرومی که همیشه توی سخت‌ترین لحظه‌هاش می‌زد. بعد، با نگاهی که انگار از لابه‌لای تمام این سال‌ها عبور کرده بود، آروم زمزمه کرد: - برای ادامه‌ی زندگیم نور باش. پایان.
  20. چیزی نگفت، فقط به پنجره خیره شد. بغضش آتیشم زد. برسام آروم گفت: ـ صدرا بیست ساله حالش جهنمه... مثل دیوونه‌ها همه‌جا دنبالت می‌گشت. کل دنیا رو سفر کردیم تا فقط پیدات کنیم. شاید گفتنش آسون باشه، ولی بیست سال سفر کردن، همیشه توی یه جت بودن، عذاب‌آوره. گاهی کم می‌آوردم، ولی وقتی حال صدرا رو می‌دیدم، جرأت نمی‌کردم تسلیم بشم. عمیق نگاهش کردم. خندید و با لحنی تلخ گفت: ـ ازت متنفرم، گربه‌ی وحشی! لبخند زدم و با خونسردی گفتم: ـ من بیشتر، شاهین مرموز! چشم‌هاش پر شد، سریع بلند شد و گفت: ـ چقدر اینجا قشنگه... صدای افتادن قطره‌ی اشکش روی زمین آتیشم زد. با سرعت کشیدمش توی بغلم. بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. محکم‌تر فشارش دادم توی آغوشم و سرش رو غرق بوسه کردم. اشک‌های منم روی موهاش چکه می‌کرد. نالید توی ذهنم: ـ عاشقتم، گربه‌ی وحشی من... هرچی باشی، هرکی باشی، من دوستت دارم! آروم جواب دادم: ـ صدرا... من همون روزی که نشانت کردم عاشقت بودم، همون روزی که حافظه‌ام رو پاک کردی. شوکه ازم فاصله گرفت، بهت‌زده گفت: ـ می‌دونستی؟! سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم. اخم کرد و غرید: ـ خیلی نامردی! من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اون کار رو کردم! خم شدم، لبم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم: ـ برای همین تو خواب‌هام می‌اومدی؟ سرخ شد و محکم زد توی سینه‌ام. ـ خیلی نفرت‌انگیزی، آرشا! موهاش رو به هم ریختم و خندیدم: ـ به پای تو نمی‌رسم، نفرت‌انگیز شماره یک! اونم خندید. نگاهش توی چشم‌هام قفل شد. دستش رو آروم روی صورتم گذاشت. خم شدم که ببوسمش... اما شاهارا جلو اومد، دستم رو گرفت و غمگین گفت: ـ آرشا؟! گلوم رو صاف کردم، دستم رو دور گردن شاهارا انداختم و با خونسردی گفتم: ـ هیرسا، اتاق صدرا و برسام رو نشون بده، حسابی ازشون پذیرایی کن. هیرسا با لبخند تعظیم خنده‌داری کرد و گفت: ـ روی چشمم، سرورم! امر، امر شماست. یه ضربه‌ی آروم زدم رو پیشونیش، خندید و صدرا که خواب‌آلود بود، برام دست تکون داد و همراه هیرسا رفت. من هم همراه شاهارا راه افتادم. آروم پرسید: ـ می‌خوای چیکار کنی؟ فکر کردم... می‌خوام با صدرا باشم، اما شاهارا سد راهمه. حالا که می‌دونم صدرا هم منو می‌خواد، هر کاری برای به دست آوردنش می‌کنم. شاهارا اخم کرد و گفت: ـ صدرا قبلاً می‌خواست با من باشه، ولی قبول نکردم. اگه می‌خوای باهاش باشی، می‌ذارم، می‌تونم نشان رو ضعیف کنم... اما باید بدونی، صدرا تنوع‌طلبه. مکث کرد، عمیق توی چشم‌هام زل زد و ادامه داد: ـ نمی‌خوام اذیتت کنه. درسته که برادرهای دوقلوی هم‌دیگه هستین، ولی ازش برمیاد که نابودت کنه. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: ـ چرا می‌ذاری باهاش باشم؟ غمگین نگاهم کرد و گفت: ـ چون لبخندت و اشکت رو کنار اون دیدم... حرمت این دوتا که بیست سال ازشون محرومم کردی، خیلی زیاده. مکث کرد، نفسش رو بیرون داد و اضافه کرد: ـ می‌دونی، من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، فقط برای اینکه لبخندت رو ببینم. لبه‌ی تخت نشستم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: ـ حتی حاضری از شاخ‌هام بگذری؟ خندید، به دیوار تکیه داد و گفت: ـ شاخ‌هات دیگه به دردم نمی‌خوره. تو کاملاً تبدیل شدی... باید توی حالت نیمه‌تبدیل ازت می‌گرفتم. ابرو بالا انداختم: ـ شاخِ خودت چی؟ دستش رو روی سرش برد، شاخی که نامرئی کرده بود رو محکم گرفت، با نعره‌ای از جا کندش و شکست. لرزید، نفسش بند اومد و همون‌طور که شاخش رو توی دستش نگه داشته بود، زمزمه کرد: ـ بیا... این حسن‌نیت منو ثابت می‌کنه؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ دیگه نمی‌تونی کنترلم کنی. هق زد، سرش رو تکون داد: ـ می‌دونم... نگاهش کردم. چشم‌هاش پر از اشک بود، اما یه چیز دیگه هم توی نگاهش بود... یه چیزی شبیه ترس. با دقت گفتم: ـ پیوند هم از بین رفت؟! از روی دیوار سر خورد، سرش رو بین دست‌هاش گرفت و با صدای گرفته‌ای نالید: ـ می‌دونم... فقط برو، فقط شاد باش... متفکر نگاهش کردم و زمزمه کردم: ـ کی گفته می‌خوام ولت کنم؟ شوکه سرش رو بالا آورد. اشک‌هاش درشت از چشم‌های مشکیش چکید. ناباور زمزمه کرد: ـ دروغ می‌گی! لبخند زدم، سر تکون دادم: ـ نه. بلند شدم، مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم و محکم گفتم: ـ اما این منم که تو و صدرا رو نشان می‌کنه، نه شما دوتا. نزدیک‌تر رفتم، دستم رو دراز کردم و آروم گفتم: ـ بیا اینجا و مجازاتت رو قبول کن... بی‌تردید کنارم اومد. قدرت شیطانیمو آزاد کردم، نشانش رو گرفتم و با لذت خونش رو نوشیدم. از این به بعد، جفتم بود. سرمو بالا آوردم. همه‌ی خاطراتی که یه‌زمانی تیکه‌تیکه از ذهنم پاک شده بود، برگشت. ولی نادیده‌شون گرفتم. الان، وقت خراب کردن لحظه‌های خوشم نیست. حالا که می‌تونم به صدرا برسم، دیگه هیچی مهم نیست. دست کشیدم توی موهای مشکی و جذابش، چشمامو باریک کردم و گفتم: ـ عاشقت نیستم، ولی دوست دارم. همین کافیه؟ سرش رو گذاشت روی سینم، آروم تایید کرد. بغلش کردم. من که حالا یه شیطانم، دو تا مرد کنارم چه اشکالی داره؟ برای اولین بار کنار یکی خیلی آروم بودم. گذاشتم از وجودم لذت ببره. اولین بار بود که یه جفت واقعی برای خودم پیدا کرده بودم. نشانم با قدرت و پررنگ، مشکی و درخشان، روی گردنش ثبت شده بود. این نشون، حتی با کشتن من هم از بین نمی‌رفت. با لذت نفس می‌کشید. بوسه‌ی آرومی بهش زدم، کنارش دراز کشیدم که گفت: ـ همیشه باهام مهربون می‌مونی؟ شونه بالا انداختم. ـ بستگی به حالم داره. خندید، دستشو زیر سرش گذاشت و با عشق نگاهم کرد: ـ می‌خوای با من باشی؟ شوکه نشست. ـ آ… آره، ولی تو…؟ به سقف خیره شدم، لبخند زدم. ـ راضیم. چون از الان تو جفت منی. اون نازی زیر سالار هم داره کپک می‌زنه، یکیو می‌خواد بهش حال بده. خندید. اومد روم. داغم کرد. آخه، کی از مردی انقدر جذاب می‌گذره؟ زیباییش بی‌همتا بود. عاشقم بود. دیگه چی می‌خواستم؟ چرا باید ولش کنم؟ همراهیش کردم. با هم لذت بردیم. حق داشتم وابسته‌ش باشم. بیست سال باهاش بودم. نمی‌تونستم ولش کنم. تو بغلم خوابش برد. پیشونیشو بوسیدم، بلند شدم که لباس‌هامو بپوشم. همون موقع، چشمم خورد به هیرسا! آروم، جوری که شاهارا بیدار نشه، گفتم: ـ چرا تو همیشه تو اتاق در حال دید زدن مایی؟ تبدیل شد، پچ‌زد: ـ بابام رو نمی‌کشی؟ اخم کردم. ـ برای چی این کارو کنم؟ محکم بغلم کرد. ـ ممنون… من جز بابام کسیو ندارم. بابام مهربونه. تنها مشکلش این بود که عاشق تو شد و قدرت خواست تا خواهرم رو از دست ملکه‌ی شیطان نجات بده. دستی به سرش کشیدم. ـ ملکه‌ی شیطان؟ به شاهارا نگاه کرد. ـ آره، خواهرم تو دستشه. دستی به لبم کشیدم، دستمو انداختم دور شونه‌ش، بیرون بردمش. ـ برای من تعریف کن، هیرسا. هر چی نباشه، خواهرت دیگه دختر من محسوب می‌شه. چشم‌هاش برق زد. ـ مادر بزرگم، ملکه‌ی شیطان، بعد از کشتن مادرم ـ که خودش مادرم رو کشت، چون با پدرم ازدواج کرده بود ـ خواهرم رو برد. من شیطان به دنیا نیومدم، ولی خواهرم شیطان زاده شد. پدرم دنبال قدرت بود تا رو‌به‌روی ملکه‌ی شیطان بایسته. اما فقط تونست یه شاخ به دست بیاره، اونم ناقص. هر چقدر هم گناه می‌کرد، شیطان‌ها جرئت نمی‌کردن نزدیکش بشن. ولی وقتی تو اومدی… بابام تصمیم گرفت که تو رو به شیطان تبدیل کنه و شاخ‌هات رو بگیره… نگاهم جدی شد. ـ بریم دخترم رو نجات بدیم؟ ـ اما بابام…؟ چشمک زدم. ـ بذار یه کم بخوابه. خندید، دستمو محکم گرفت. ـ من می‌برمت خونه‌ی مامان‌بزرگم. ـ اسم خواهرت و مادر‌بزرگت چیه؟ لبخند زد. ـ خواهرم هیما. مادر‌بزرگم… نمی‌دونم. ـ بریم. دستم رو گرفت. با هم طی‌الارض کردیم، رفتیم به قصر ملکه‌ی شیطان. به حالت اصلیم دراومدم. ـ نترس، از من باشه، هیرسا؟ سر تکون داد. یه قدم جلو رفتم. قدرت شیطانیمو به کار بردم. فریاد زدم: ـ هیما؟ هیرسا هم کنارم داد زد: ـ هیما؟ زنی شناور جلو اومد، بهم نگاه کرد. ـ هیرسا… چرا باز اومدی؟ ـ خواهرم رو بده! با یه پرش، رو‌به‌روی پیرزن ایستادم. شاخ‌هاش رو گرفتم، زمزمه کردم: ـ دخترم کجاست؟ چشماش از تعجب گشاد شد. ـ دخترت؟ دختر زیبایی، شبیه شاهارا، بیرون اومد. فقط چشماش قرمز بود، شاخ‌های ریزی هم داشت. ـ تو بابای من نیستی…؟ پیرزن رو ول کردم، رو‌به‌روی هیما ایستادم. صورتش رو نوازش کردم. بهت‌زده نگاهم کرد. ـ تو کی هستی؟ درد عجیبی تو کمرم پیچید. صدای فریاد ترسیده‌ی هیرسا اومد. اخم کردم. ـ برو پیش برادرت، تا بریم خونه. هیما وحشت‌زده بهم نگاه کرد. بال‌هامو باز کردم، سیاه و سفید، و چرخیدم. گردن زن مو قرمز، چشم قرمز رو گرفتم. غرید: ـ تو کی هستی که می‌خوای نوه‌ی منو ببری؟ محکم‌تر گردنشو فشار دادم. ـ همسر شاهارا. چشماش از وحشت گشاد شد. ـ همسر شاهارا؟! پوزخند زدم. ـ و معشوقه‌ی ابلیس بزرگ. رنگش پرید. ـ ا… ابلیس بزرگ؟ ولش کردم، تایید کردم. ـ فکر کنم حرف حساب دستت اومد، نه؟ دیگه حق نداری آزاری به هیما و هیرسا برسونی. اون دوتا بچه‌های منن. ـ از کجا بدونم راست می‌گی؟ هیرسا جلو اومد. ـ پدرم همسر ایشونه. می‌تونی نشان روی گردن پدرمو ببینی. زن به هیما نگاه کرد. ـ باشه… ببرش. ولی فردا میام. اگه دروغ گفته باشی، هیما می‌میره. تلنگر محکمی به پیشونیش زدم. ـ زیادی حرف می‌زنی. دستم رو گذاشتم پشت هیما و هیرسا. به خونه برگشتیم. شاهارا وحشت‌زده توی اتاق دنبالم می‌گشت. با دیدنم، سنگین تکیه داد به دیوار، زمزمه کرد: ـ چرا می‌ترسونیم؟ هیما رو جلو فرستادم. ـ نرم دنبال دخترمون؟ شوکه به هیما نگاه کرد. ـ هیمای بابا؟! هیما دوید تو بغلش. ـ بابا! هیرسا بغل گوشم زمزمه کرد: ـ شصت و هفت ساله که پدرم ندیدش… از نوزادی، تا حالا که این‌قدر بزرگ شده. ابرو بالا انداختم. ـ میرم پیش صدرا. باشه‌ای گفت و رفتم. وارد اتاق صدرا شدم. خواب بود. خیلی عمیق. کنارش خوابیدم، از پشت بغلش کردم. تکونی خورد، دلخور گفت: ـ حال‌هاتو با اون کردی؟ ـ هوم… الان تو رو می‌خوام. برگشت، روی گردنم زد. ـ با نشان تو گردن… شوکه شد. ـ پس نشانت…؟! لب زدم: ـ دیگه ندارمش. صدرا… می‌خوای جفت من باشی؟ با وجودی که با شاهارا هستم؟ چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: - د کوفتت بشه، دو تا دوتا می‌خوای؟ تو گلوت گیر نکنیم؟ خندیدم، بوسه‌ای بهش زدم و گفتم: - نه، اگه بله رو بدی، به نوبت می‌خورمتون. اخم کرد و نگاهش رو ازم گرفت. بعد از چند لحظه سکوت، لب باز کرد: - قدرت شاهارا خیلی زیاده، خیلی زیباست... نمی‌تونم خودخواه باشم و به کسی که بیست سال همسرت بوده بگم بخاطر من، که باید توی خفا باشیم، نباش. ولی... آره، قبول می‌کنم. لبخند زدم و لب زدم: - عاشقتم، صدرا. جوابی نداد، فقط عمیق کام گرفت و بینمون چیزی شکل گرفت که هیچ‌کسی نمی‌تونست ازمون بگیره. نشانم روی گردنش خودنمایی می‌کرد، به همه می‌گفت که صدرا جفت داره.
  21. --- اگه بمیرم... منم همین‌طور پودر می‌شم. سرم رو بالا گرفتم. حتی روش رو نداشتم که کسی رو صدا بزنم. حتی روش رو نداشتم بگم کمکم کن. سرم رو پایین انداختم. بدنم سفیدتر شده بود. لازم نبود ببینم. حسش می‌کردم. تک‌تک قطره‌های خون رو شستم. هیچ ردی باقی نذاشتم. درد آب، کمی کمتر شده بود. حالا یه شیطان اصیل بودم. نگاهم افتاد به قلب انسانی. دهنم رو باز کردم که یه گاز بزنم... اما پشیمون شدم.آتیشش زدم. گوشت، سیاه شد. چربی‌ها آب شد. روغنش، کف حمام چکید. همه چیز رو شستم. هیچ اثری باقی نموند. رفتم جلو آینه. چشم‌هام قرمز نه، خونی. نگاهم توی نگاه خودم قفل شد. صورتم زیباتر شده بود. وسوسه‌کننده. یه زیبایی گول‌زننده، مثل طعمه‌ای که روی تله چیده شده. اما فایده‌ای نداشت.من هرچقدر قوی بشم... ظاهر انسانیم برنمی‌گرده. و حالا، دیگه نمی‌تونم بیرون برم. قید صدرا رو زده بودم، چون ازم متنفر بود. باید زندگیمو می‌ساختم، سعی کردم هیچ‌وقت بهش فکر نکنم، حتی سراغی ازش نگیرم. ولی حالا... نمی‌دونم چطوریه، فکر نکنم شبیه من باشه. یعنی مثل من چشماش قرمزه و شاخ داره؟ شونه بالا انداختم، احتمالاً اونم منو از ذهنش پاک کرده. از اتاق زدم بیرون. شاهارا برام لباس گذاشته بود، یه رکابی سفید و شلوار مشکی. خودش خوابش برده بود، چشماش از گریه ورم کرده بود. لباسارو پوشیدم، یه شنل هم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. کلاه شنل رو کشیدم روی سرم و بدون سروصدا طی العرض کردم. نفس عمیقی کشیدم، باید دروازه‌ی پشت آبشارو از بین می‌بردم. به آبشار که نزدیک شدم، یه مرد اونجا بود... موهاش مشکی بود؟! انگار حضورمو حس کرد، برگشت و نگام کرد. چشماش... آشنا بودن. گیج شدم. اونم بلند شد و گفت: ـ سلام. یه درد ناجور پیچید تو بدنم، اما به روی خودم نیاوردم. دوباره گفت: ـ اینجا رو می‌شناسی؟ می‌دونی دروازه کی باز می‌شه؟ یه پسر با پرش اومد کنارم و گفت: ـ جت رو بردم، الان باید منتظر باشم تا... چرخید سمتم، چشماش تو چشمای من قفل شد. نفس تو سینم حبس شد... چشمای اقیانوسی‌ش مستقیم زل زده بودن به من. قلبم یه‌جوری شد. موهاش مثل من سفید بود... چشماش عمیق، دریا... دستم ناخودآگاه اومد روی سینم. چرا با دیدنش این‌جوری می‌زد؟ صدرا با دیدن هاله‌م یه قدم عقب رفت و با تردید گفت: ـ تو کی هستی؟ یه قدم رفتم جلو، اون عقب‌تر رفت. پشت سرش ظاهر شدم، یه نفس عمیق کشیدم... بوش آشنا بود! یه‌دفعه خاطرات یکی‌یکی از دل تاریکی بیرون اومدن. یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید روی شونه‌ش. آروم لب زدم: ـ صدرا؟ هنگ کرد، می‌خواست بچرخه، ولی من غیب شدم. با صدای بلند نعره زد: ـ آرشا؟ تویی؟ آرشا؟ گیج دور خودش می‌چرخید، نعره می‌زد، اسممو صدا می‌کرد. ناگهان رو زانوهاش افتاد، دستاشو مشت کرد، نفسش می‌لرزید. لب زد: ـ نامرد... چرا میری؟ حتی اگه یه ذره... یه ذره بهم احساس داری، برگرد. من... من دوستت دارم آرشا... برگرد، بدون تو روز و شب ندارم. شکه‌شده ظاهر شدم، نگاش کردم و گفتم: ـ ولی تو ازم متنفری، یادته؟ حرفامو تو ذهنش فرستادم. چشماشو بالا آورد، تو نگاهش درد بود، التماس بود... گفت: ـ نه... نیستم، من عاشقتم. نفسش سنگین شده بود، تو صورتش یه حال عجیبی بود. صدای آروم و لرزونش اومد: ـ یه قسم لعنتی خوردم، از روی عصبانیت، نتونستم حرف بزنم. هر وقت می‌خواستم بگم چی تو دلمه، زبونم قفل می‌شد، برعکسشو می‌گفتم. آهی کشید، یه لحظه ساکت شد. ـ قسمم از بین رفته، باور کن آرشا... نگام کرد، با حس مالکیت، با یه عشق پنهون، صداش پایین اومد: ـ تو گربه‌ی وحشی منی... نزدیکم شد و سرش رو روی سینه‌ام گذاشت. دستم به‌آرومی دور کمرش چرخید. همون لحظه شاهارا ظاهر شد و فریاد زد: ـ آرشا، حق نداری این‌جوری بغلش کنی! تو مال منی، مگه نه؟ دستم رو روی نشان روی گردنم گذاشتم و بغل گوش صدرا آروم گفتم: ـ از اینجا برو، دلبر من... عشقت رو قبول می‌کنم، اما این نشان نمی‌ذاره قبولت کنم. سرش رو بالا گرفت. خواستم عقب برم، اما دستم رو گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ـ شاهارا، تو گفتی اگه برادرم رو پیدا کنم، می‌تونم ببرمش! نگاهم به شاهارا افتاد. خنجری توی دستش بود و روی گردنش گذاشته بود. نفسش لرزید و گفت: ـ من و آرشا پیوند روح داریم... اگه من بمیرم، اون هم می‌میره. قبلاً یه حرفی زدم، ولی الان... آرشا همسر منه! نمی‌تونم بذارم بره! صدرا غرید: ـ بیست سال سرگردون بودم، حق نداری بازیم بدی! دستم رو از دست صدرا بیرون کشیدم، به سمت شاهارا رفتم، خنجر رو ازش گرفتم و محکم گفتم: ـ برو خونه! چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض گفت: ـ نمیرم... می‌خوای بری؟ دستی به صورتش کشیدم و آروم، اما ترسناک گفتم: ـ پس دهنت رو ببند و تهدید نکن، وگرنه خودم عذابی بدتر از مرگ بهت میدم! اومدم که برم، اما لرزون گفت: ـ بیا با هم بریم... دعوتشون کن به خونه، باشه؟ سر تکون دادم و اشاره کردم دروازه رو باز کنه. دستش رو روی زمین گذاشت و دروازه باز شد. به صدرا و برسام اشاره کردم که وارد بشن. صدرا دستم رو گرفت و با هم وارد دروازه شدیم. --- وارد سرزمین پرتو شدیم. برسام و صدرا کنجکاو اطراف رو نگاه می‌کردن. شاهارا کنارم قدم برداشت و پرسید: ـ یادت اومد؟ ـ آره، یادم اومد. وقتی توی کتابخونه داشتم کتاب‌های طلسم رو می‌خوندم، به یه قسم رسیدم... قسمی که روی سینه‌ی صدرا بود. همونجا بود که فهمیدم اون دوستم داره. هر کاری کردم از اونجا برم، نشد... شاهارا حافظه‌ام رو از برسام و صدرا و همه‌شون پاک کرد. مثل بقیه‌ی کارهایی که سرم می‌آورد و پاک می‌کرد. مرض پاک کردن داشت! لبم رو گزیدم. وقتی فهمیدم دوستم داره، دیوونه شدم. می‌خواستم هر طور شده پیداش کنم و بهش بگم که منم می‌خوامش! دست‌های سردش رو توی دستم فشار دادم. صدرا دلتنگ نگاهم کرد. لبخند محوی زد و آروم گفت: ـ نمی‌خوای شنلت رو برداری؟ با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش کردم. ـ این‌جوری بهتره. برسام غمگین گفت: ـ از من ناراحتی؟ از برسام ناراحتم؟ نمی‌دونم، شاید ناراحتم، شاید هم نه، ولی می‌دونم که شدید نیست. پس فقط گفتم: ـ نه. لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. به خونه‌ی شاهارا که با طبیعت ترکیب شده بود، رفتیم. هیرسا از دور نگاهم کرد. متوجه شدم اون‌ها رو به آبشار برده. اشاره کردم بیاد پیشم. با سرعت کنارم ظاهر شد. صورتش رو نوازش کردم. سرش رو بالا گرفت که اشکش نریزه. آروم گفتم: ـ ممنون. عقب رفت و سریع پشتش رو کرد و دور شد. شاهارا خشمگین گفت: ـ هیرسا اون‌ها رو به آبشار راهنمایی کرد؟! پشت کمرش زدم و آروم گفتم: ـ جرأت داری انگشتت بهش بخوره، شاهارا! خشمگین نگاهم کرد و با صدای لرزون گفت: ـ اون عوضی دخالت کرد! هیرسا با درد ظاهر شد، روی زمین مثل مار توی خودش پیچید و نالید: ـ بابا، من برای شما و آرشا این کار رو کردم... شاهارا غرید: ـ به چه حقی؟! این همه حافظه‌ش رو از خانوادش پاک نکردم که یه لاقبا بخواد هدایتشون کنه اینجا! هیرسا با درد نگاهم کرد و گفت: ـ من نمی‌خوام آرشا از این بیشتر بد بشه... آروم گفتم: ـ شاهارا، دست از سر هیرسا بردار! اما شاهارا گوش نمی‌داد. هیرسا از درد صورتش کبود شد. نمی‌خواستم عصبانیتم رو صدرا ببینه، اما دیگه نمی‌کشم. من یه شیطانم، زاده‌ی خشم و نفرت! با مشت توی سر شاهارا زدم. روی زمین افتاد، سرش رو گرفت و نالید. با خشم غریدم: ـ گمشو تو اتاقت، شاهارا! مهدیه‌بانو دوید، تعظیم کرد و با لحنی ملایم گفت: ـ لطفاً نزنیدش... جلو مهمون‌ها خوبیت نداره! به صدرا و برسام نگاه کردم. ترسیده بودن. تایید کردم، آره، این کار خوب نیست. شاهارا با سر خونی به پاهام افتاد و التماس کرد: ـ دیگه اشتباه نمی‌کنم، آرشا... ببخش! یهو عصبی شدم، کنترل خودم سخت بود... چشم‌هام رو بستم، با قدرتی که داشتم زخم‌هاش رو خوب کردم و سرد گفتم: ـ مهدیه، سالن رو آماده کن. ـ پشیمون شدی؟ چشم‌هاش گرد شد، سریع کنارم اومد و با خنده گفت: ـ نه، فقط کپ کردم! با یه حرکت شنلم رو برداشت. نگاهش روی چشم‌های قرمز و شاخ‌هام قفل شد. هیرسا با دهن باز زل زد بهم و شاهارا شوکه، بهت‌زده گفت: ـ آرشا... شاخت کو؟ چشم‌هات؟! دستم رو روی سرم کشیدم. هیچ شاخی نبود. با سرعت رفتم جلوی ستونِ آینه‌دار. توی انعکاس، چشم‌هام سبز عسلی شده بود و شاخ‌هام ناپدید شده بودند. پس راسته که خوردن قلب شیطان، یه اصیل‌زاده ازم می‌سازه... حالا می‌تونم به شکل انسانیم برگردم. هر وقت هم بخوام، دوباره شیطان بشم. یه‌لحظه تمرکز کردم، حس کردم تغییر می‌کنم... و دوباره، چشم‌های قرمز و شاخ‌هام برگشتن. به فرم انسانیم برگشتم، نیش‌خندی زدم و هیرسا خندید و گفت: ـ مبارکه! دستم رو دور شونه‌ش انداختم و یه سیگار روی لبم گذاشتم. شاهارا نزدیک شد، با یه لبخند شیطنت‌آمیز سیگارم رو روشن کرد و گفت: ـ تبریک می‌گم عشقم، تکامل پیدا کردی! چشمکی بهش زدم، بعد نگاهم رو به سمت صدرا بردم. حالا چی؟ هنوز دوستم داری، صدرا؟ هنوز برات همون آدمم؟ من یه شیطان منفور و کثیفم... چیزی از نگاهش نفهمیدم. سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم. هیرسا روی دسته‌ی مبل لم داد، شاهارا هم کنارم نشست. صدرا و برسام روبه‌رومون نشسته بودن. شاهارا مغرورانه گفت: ـ من گفتم اگه آرشا رو پیدا کنید، می‌ذارم ببریدش، ولی خب... با انگشتش روی گردنم کشید و ادامه داد: ـ آرشا جفت منه، منم دیوونه‌وار عاشقشم. چشم‌های صدرا گرد شد. شاهارا لبخندش رو عمیق‌تر کرد و ادامه داد: ـ نمی‌تونم بهتون آرشا رو بدم، ولی اجازه می‌دم بیاین و ببینینش. هرچی نباشه، خانواده‌شین. صدرا غرید: ـ تو عاشقشی، ولی آرشا هم عاشقته؟! لبخند شیطونی زدم. دستم رو پشت مبل انداختم و با لذت نظاره‌گر جنگ بین عشق‌هام شدم. برسام یه نگاه عمیق بهم انداخت. دلم برای خون خوردن ازش تنگ شده بود! دستم رو دور شونه‌ی شاهارا انداختم و اونم با یه نگاه، بحث رو تموم کرد. ـ ایمان چطوره؟ صدرا نفسش رو بیرون داد و دلخور گفت: ـ مرد... حالا اونم یه خون‌آشامه. لیندا هم نتونست نبودت رو تحمل کنه، خودکشی کرد. کارین ناامید شد، رفت با علیهان ازدواج کرد. ماتیا رو گذاشتم کارهای دفتری رو انجام بده، یه بادافزار حرفه‌ای و قوی شده. لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد: ـ امینم وقتی دید ایمان به خاک سیاه نشوندتش، سکته کرد. یه پاپاسی هم براش نذاشته بود. اونم که اعتیاد داشت، آخرش همون شد سکته! هلیا و الیور هنوز منتظر برگشتنت هستن. مامان از وقتی رفتی، یه کلمه هم حرف نزده... از غصه لاغر شده. منو مقصر می‌دونه. شاریا هم باهامون دنبالت گشت، ولی بعد یه مشکلی براش پیش اومد و رفت. سکوت کرد و زل زد بهم. ته‌سیگارم رو توی زیرسیگاری چلوندم. دلتنگ گفتم: ـ از خودت چه خبر؟
  22. --- بخار گرم حمام، روی پوست تنم نشست. از جلوی آینه رد شدم، ولی قدم‌هام متوقف شد. باز... باز خودم رو دیدم. شاخ‌های سیاه، دو طرف سرم مثل سایه‌های مرگ ایستاده بودن. از کف سرم پهن می‌شدن، اما هرچی بالاتر می‌اومدن، نوک‌ تیزتر، هلالی‌تر، وحشی‌تر... موهای سفید و نامرتبم، روی پیشونی و گونه‌هام ریخته بود. چشم‌هام... دو حفره‌ی سرخ، مثل قلوه‌های خون. دیگه حتی یادم نمیاد رنگ اصلی‌شون چی بود. هاله‌ی دورم... سیاه‌تر شده بود. تاریک، عمیق، وحشتناک. زبانه‌هایی از تاریکی دورم پیچیده بودن، اما لابه‌لای اون شعله‌های سیاه، زبانه‌های سفید و تلخ هم دیده می‌شد. جهنمی که توش سوختم، با من یکی شده بود. صورتم خشن‌تر شده بود. دیگه اثری از اون پسر قبلی توش نبود. چشمم افتاد به دست چپم... تاتو... علامت شیطان. شاهارا، منو برای قدرتمند شدن قربانی کرده بود. یه شاخ شیطان رو پیشکش کرده بود، ولی اون لعنتی بیشتر خواست. شیطان گفت: - می‌خوام باهاش بخوابم، اون‌وقت... به جای یه شاخ، دوتا بهش میدم. منو گرفت. منو به بازی گرفت. با جسم و روح من. هیچ حسی توی بدنم نموند. دیگه حتی خدا رو هم فراموش کردم. از اون شب، دیگه آدم نشدم. سرد شدم. سردتر از هرچیزی که توی این دنیا هست. گاهی یه لحظه می‌فهمم چقدر وحشی بودم... اما بعد، همه‌چی دوباره تاریک می‌شه. شیطان بهم قدرت داد. دیگه فقط خون انسان‌ها نبود... خون شیاطین رو هم می‌تونستم بنوشم. دروازه‌ی عبور و خروج هم برام باز شد. حالا... من، معشوقه‌ی اون بودم. چیز زیادی یادم نمیاد، اما دردهاش هنوز روی بدنم مونده. هیچی بدتر از این نیست که هزار بلا سرت بیارن و تو فقط دردش رو حس کنی، اما ندونی چرا. هر روز که می‌گذره، انگار بیشتر پژمرده می‌شم. پوزخندی به تصویر خودم توی آینه زدم. رفتم زیر دوش. آب، مثل سوزن توی پوستم فرو می‌رفت. درد داشت. اما من... این درد رو دوست داشتم. تو خودم مچاله شدم. حتی یه سلام ساده، یه کلمه معمولی، می‌تونست توی تنم، مثل صدای شکستن صدها استخون بپیچه. دندون‌هام رو به هم فشار دادم، ناله‌ام رو قورت دادم. سرم رو آروم شستم. نمی‌خواستم کسی بفهمه چی شدم. هیچ‌کس نباید می‌دونست. حتی شاهارا. نمی‌خواستم کسی بفهمه که آب... که بعضی کلمات... که حتی صدای قرآن، داره روی تنم چنگ می‌کشه. --- وقتی شیطان وارد شد، کمرم رو صاف کردم. همیشه همون لبخند خاصش رو داشت. یه چیزی بین تمسخر و علاقه. ـ پادشاه قشنگم، خوبی؟ به دیوار تکیه دادم و فقط با یه تکون سر تایید کردم. یه قلب انسانی توی دستش بود. تازه بود. هنوز گرم. ـ بیا بخور. نگاهش کردم. سرد. بی‌احساس. ـ الان نه. غرید: ـ پس کی؟ نمی‌خوای یه ابلیس بشی؟ انگشتم رو روی قلب گذاشتم. هنوز می‌تپید. آروم گفتم: ـ نه... هنوز نه. می‌خوام اول شاخ شاهارا رو بشکنم. بعد، پیوند رو باطل کنیم. اون می‌تونه با کشتن خودش، منم بکشه. دستش رو کنار سرم گذاشت، نگاهش عمیق شد. پوزخند زدم. بعد، دستم رو توی سینه‌اش فرو بردم. بدنش خشک شد. چشم‌هاش گرد شد.‌ لب‌هاش باز و بسته شد، انگار می‌خواست چیزی بگه. ــ آر... قلبش رو بیرون کشیدم. سیاه، لزج. ـ این، منو یه شیطان اصیل می‌کنه. قدرتت دیگه دست منه. اولین گاز رو که زدم، طعمش سنگین بود، تاریک بود. معده‌ام پیچید، اما ادامه دادم. من چیزای بدتری از این رو بلعیده بودم. دستم رو، خون‌آلود، روی دیوار حمام گذاشتم و نفس کشیدم. چشم‌هام رو بستم. و قلب رو تا آخرین تکه خوردم. بدنش هنوز ایستاده بود. سگ‌جون بود. اما من می‌دونستم... همه بدون قلب زنده می‌مونن، تا زمانی که یه قلب جدید توی سینه‌شون جا بگیره. رفتم جلوتر. دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم. خونش، لزج، داغ، و پر از تاریکی بود. توی بدنم قاراشمیش شد. حالم افتضاح بود. روی زمین افتادم. از لای پلک‌های نیمه‌بازم، نگاهش کردم. و بعد... خاکستر شد.
  23. *** آرشا روی تاب نشسته بودم، پامو آروم تکون می‌دادم و سیگارمو دود می‌کردم. پرلا کنارم اومد و گفت: ـ خوبی؟ سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم. ـ چطور؟ سرخ شد و من‌من‌کنان گفت: ـ من... بدون اجازه‌ات به خانواده‌ات کمک کردم دنبالت بیان. برادرت... خیلی شبیه تو بود. پوزخند زدم. برادرم؟ شبیه من بود؟ اصلاً یادم نمیاد چه شکلی بودن که بخوان شبیه من باشن! اصلاً اسمش چی بود؟ شونه بالا انداختم. حال فکر کردن بهشونو نداشتم. سرد گفتم: ـ پرلا، کاری نکن که باعث مرگت بشه. روی شونه‌م نشست و با لحن آرومی گفت: ـ اگه مرگم باعث بشه یه بار لبخند بزنی، حاضرم بمیرم. به آسمون نگاه کردم. حاضره بخاطر من بمیره؟ هه... مگه کسی واقعاً بخاطر یکی دیگه می‌میره؟ از دور هاشارا رو دیدم، مردی که با دیدنش تمام وجودم از نفرت لرزید. بلند شدم که برم، ولی قبل از این‌که قدمی بردارم، قدرت سیاه و سنگینش منو گرفت. از پشت بغلم کرد و با صدای آرومی گفت: ـ کجا عزیزم؟ وقتی همسرت میاد، باید به استقبالش بری، نه این‌که ازش فرار کنی! دستمو روی گردنم گذاشتم. اون منو نشون کرده بود که با هیچ‌کس جز خودش نباشم. هاشارا یه بیمار روانی بود... از درد لذت می‌برد، دوست داشت از خودش قوی‌تر باشم، که بتونه منو عصبانی کنه و بعد، کتک بخوره. اون یه رابطه‌ی خشونت‌آمیز می‌خواست. دستم رفت تو جیبم و با لحن سردی گفتم: ـ بیا بریم توی اتاقت، نشونت بدم چه استقبال گرمی برات دارم! چشم‌هاش برق زد و با هم به اتاقش رفتیم. کنارم ایستاد و با کنجکاوی پرسید: ـ می‌خوای چیکارم کنی؟ ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی خشن گفتم: ـ پاره‌ات می‌کنم، چون ده دقیقه دیر اومدی خونه! متعجب شد و اخماش تو هم رفت. ـ ده دقیقه دیر اومدم، این‌همه عصبی شدی؟ دستم رفت بالا که بکوبم تو گوشش، ولی وسط راه مشتمو بستم. با صدای خش‌داری گفتم: ـ کجا بودی؟ ترسیده گفت: ـ رفته بودم روی کره زمین، کمی طول کشید. با اخم رفتم تو فکر. آره، می‌تونستم بکشمش... اما با کشتنش، خودمم تموم می‌شدم. منو به خودش پیوند زده بود، نشونم کرده بود، دیوونه‌وار عاشقم شده بود. اون‌قدر که با گریه التماسم می‌کرد. اما من؟ من نمی‌تونستم برگردم... نمی‌تونستم روی کره زمین قدم بذارم. چشم‌های سرخم، شاخ‌های سیاه روی سرم، توی این موهای سفید لعنتی، هیچ راهی برای برگشت نمی‌ذاشتن. دستم توی جیبم رفت و همراهش به اتاق رفتم. شلاق رو از روی میز برداشتم. سریع خودش رو برهنه کرد و گفت: ـ چیکار کنم، اربابم؟ چشم‌هام روی چشم‌های مشکیش ثابت موند. مرد بدی نبود، فقط علایق عجیبی داشت... وقتی فهمید من از این کار عذاب می‌کشم، دیگه نمی‌ذاشت، اما خودش می‌خواست که من عذابش بدم. تو این بیست سال، فقط یک بار گذاشته بود من بهش آسیب بزنم. باقی‌شو خودش انتخاب می‌کرد، خودش ازم می‌خواست. اوایل که ضعیف بودم، خیلی اذیتم کرد... اون‌قدر که مجبور بشم قوی بشم. البته هیچی از اون روزها یادم نیست. فقط می‌دونم خودش اعتراف کرد که باهام رابطه داشته، اما وقتی صورت واقعی منو دید، ترسید و حافظه‌ام رو پاک کرد. از اون روز، برای هر چیزی اجازه می‌خواست... اما من؟ من هیچ‌وقت بهش اجازه ندادم. فقط می‌کردم. نگاهم روی بدن برهنه‌ش سر خورد، کبودی‌های دیشب هنوز روی پوستش بود. وقتی قدرت یکی از اون یکی بیشتر باشه، زخم‌هاش دیرتر خوب میشه. یعنی من الان از شاهارا قوی‌ترم، برای همین رد دستام هنوز روی بدنشه. با اشاره‌ی من، لباس‌هامو درآورد. چشم‌هاش از عشق برق زد. خوشحال بود... اما هیرسا؟ با وحشت پشت پرده قایم شده بود، تبدیل به مار شده بود و از همون‌جا نگاهمون می‌کرد. اهمیتی ندادم. بذار ببینه! بذار ببینه پدرش، منو به چه شیطانی تبدیل کرده... درسته که هیچی از گذشته یادم نمیاد، اما هر بار که حافظه‌ام پاک می‌شد، می‌فهمیدم و همه‌شو توی دفترم ثبت می‌کردم. البته از وقتی شاخ‌هام رشد کردن، دیگه نتونسته حافظه‌ام رو پاک کنه. نزدیک پنج هزار بار حافظه‌ی من پاک شده، و من به همون اندازه، عذابش میدم. وقتی لباس‌هامو از تنم درآورد، روی صندلی راحتی نشستم و پاهامو باز کردم. هیرسا وحشت‌زده، توی خودش جمع شد. به سردی گفتم: ـ بخور. از نوک انگشت‌های پام شروع کرد به بوسیدن، اومد بالا، و شروع کرد... سر تکون دادم.‌ خوب می‌خورد. جا برای بهونه نبود. اما من؟ من مرض داشتم. شلاقی ظاهر کردم و با ضربه‌ای محکم، کوبیدم روی تنش... چشم‌هاش دردآلود شد، اما عمیق‌تر خورد. موهاش رو گرفتم و سرعتش رو بالا بردم. هیرسا، با چشم‌های پر از اشک، از پشت پرده نگاهم می‌کرد. یاد خودم افتادم... اون روزهایی که فریبا و امین رو می‌دیدم... یا مامان رو با یکی دیگه... اون لحظه‌ها، چشم‌های منم همین‌جور پر از اشک می‌شد. لحظه‌ی اومدن شد. سرش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ بخور، یالا! هیچی توش نمونه... یه قطره هم بمونه، می‌زنمت! چشم‌هاش رو بست، عمیق مک زد، و همه رو قورت داد. ولش کردم، روی زمین افتاد، و با نفس‌های عمیق، هوا رو به سینه کشید. شاهارا همیشه از این کار بدش می‌اومد، ولی اگه نمی‌خورد، بدترین درد رو به جونش می‌نداختم. دستش رو روی صورتش گذاشت و نفس‌زنان گفت: ـ نامردیه! فقط برای ده دقیقه دور اومدن، مجبورم می‌کنی بخورمش؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ پس حواست به ساعت روی دستت باشه... چون هیچ اشتباهی رو نمی‌بخشم! بدنم هنوز داغ بود... خیلی داغ... دوباره بلند شد، اما قبل از این‌که چیزی بگه، روی تخت انداختمش. زجرآورترین رابطه‌ای رو که می‌تونست تحمل کنه، بهش دادم. هیرسا بی‌اراده، از ترس تبدیل شد. پیشم اومد، با اون دست‌های کوچیکش منو می‌زد، سعی می‌کرد باباش رو نجات بده. سرم رو خماری بالا آوردم و نگاهش کردم. ترسید و عقب‌عقب رفت. آره، باید بترسند! همه باید بترسند! این موجود وحشی و نفرت‌انگیز رو خودشون ساختن! زانو زد و با وحشت التماس کرد: ـ خواهش می‌کنم... بابام رو ول کن... نگاهم روی شاهارا نشست. پرسیدم: ـ ولت کنم؟ با اون صورت زیبا و صدای خش‌دارش، دردآلود گفت: ـ نه... شونه بالا انداختم. ضربه‌ی محکمی زدم و با یه آه، به اوج رسوندمش. بعد، روی تخت افتادم. شاهارا، پتو رو روی بدنم انداخت. به هیرسا اشاره کرد که بره بیرون. اما من... با قدرت، هیرسا رو سمت خودم کشیدم. سرش رو نزدیک گوشم بردم و زمزمه کردم: ـ صدرا رو دیدی؟ وحشت، توی چهره‌ش منفجر شد. عقب‌عقب رفت، بعد با سرعت دوید و فرار کرد. شاهارا، با چشمای خمار، نگاهم کرد. عشق توی نگاهش موج می‌زد... اما یه چیز دیگه هم بود... اون، شاخ‌های منو می‌خواست. از اولش همین بود... می‌خواست منو قوی کنه، بعد قدرت خودش رو به بدنم انتقال بده. بعد، شاخ‌هام رو بشکنه، بخوره، و قوی‌تر بشه... قوی‌تر از قوی‌ها. می‌خواستم بکشمش. اما نمی‌شد...هنوز نه. اول، باید پیوند رو باطل کنم، چون اگه اون بمیره، منم بدون شک می‌میرم. با نفرت نگاهش کردم. اشک، توی چشماش جمع شد و از گوشه‌ی چشمش بیرون زد. لب‌هاش لرزید، آهسته زمزمه کرد: ـ چرا عاشقم نمی‌شی؟ صدای شکسته‌ش ادامه داد: ـ من که همه‌چیزم رو به پاهات ریختم... پوزخند زدم. ـ عشق؟ مطمئنی عاشقمی؟ مطمئن بودم عاشقمه. ولی می‌خواستم تمسخرش کنم. بلند شد، داد زد: ـ دیوونه‌ام! چرا باور نمی‌کنی؟! سیگارم رو روشن کردم، بین لب‌هام گذاشتم، و چشم‌هام رو بستم. آروم گفتم: ـ پیوند رو باطل کن... یه شاخ از خودت رو بهم بده... بعد باور می‌کنم. با صدای لرزون گفت: ـ پیوند رو باطل کنم، می‌کشیم... از چشم‌هات می‌تونم بخونمش. سرش رو انداخت پایین، نفسش بریده‌بریده شد. ـ شاخمم نمی‌تونم بدم... اگه بدم، دیگه از کنترلم خارج می‌شی. با همین شاخم تا حدی می‌تونم مهارت کنم... مکث کرد، انگار داشت به سرنوشت خودش فکر می‌کرد. ـ من برای پیش تو بودن، هیچی ندارم... نمی‌خوام اینا رو هم از دست بدم. چشم‌هام رو باز کردم، گردنم رو لمس کردم و زمزمه کردم: ـ جفت هم هستیم، چرا فکر می‌کنی هیچی نداری؟ دستش رو روی صورتش کشید، اشک‌هاش رو پاک کرد. زیرلب گفت: ـ همون‌جوری که برای صدرا پاکش کردی، مال منم می‌تونی... دود سیگارم رو بیرون دادم. جلو اومد، نگاهش خیس و غمگین بود. لب‌هاش لرزید و بغضش رو بوسیدم. قلبش تپید. یه خون‌آشام، با قلبی که این‌طور می‌تپه... این یعنی عشقش از حد گذشته. دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم. انگشت‌هام روی پوستش سر خوردن، محکم‌تر گرفتمش... و استخون‌هاش رو شکستم. نعره‌ی دردناکی زد. اما فرار نکرد. فقط سرش رو روی سینه‌م گذاشت، ناله کرد. ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و سمت حمام رفتم. ولی قبل از این‌که برم... خوبش کردم. نمی‌خواستم با استخون شکسته بمونه.
  24. تصویرم تو آینه بهم پوزخند زد. قلبم فرو ریخت. این کی بود؟ من؟ فریاد زدم: ـ نمی‌خوام! اون لبخندی زد، یه قدم جلوتر اومد و گفت: ـ اما دیگه نمی‌تونی ازش فرار کنی... این تویی، آرشا. این همون چیزیه که همیشه توی خونت بوده. دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم. احساس می‌کردم دارم تو یه گرداب تاریک فرو می‌رم. خشم، نفرت، سرکشی... همه‌شون تو وجودم پیچ‌وتاب می‌خوردن. آب دور و برم شروع کرد به تکون خوردن. یهو حس کردم زمین زیر پام ناپدید شد. تو یه محوطه‌ی پر از آب بودم، روی یه تخت شناور. همه‌جا فقط تصویر خودمو می‌دیدم. ـ از همه متنفرم... این جمله از بین لب‌هام بیرون اومد. صدام از همیشه خشن‌تر و عمیق‌تر بود. چشم‌هام توی آینه برق زد و یه غرش کم‌جون اما تهدیدکننده از گلوم بیرون اومد. اون خندید. نگاهش پر از لذت بود، انگار که منتظر این لحظه بوده. ـ بله، این همون چیزیه که می‌خواستم ببینم... با خشم نگاهی بهش انداختم. نباید می‌ذاشتم این تاریکی منو ببلعه... اما هنوز راه برگشتی وجود داشت؟ آینه‌ها شکست و هاله‌ی سیاه با یه آه عمیق توی وجودم فرو ریخت! حس کردم یه چیزی درونم جابه‌جا شد، مثل موجی از تاریکی که با نیروی عجیبش همه‌چی رو به هم پیچید. یه لحظه بعد، توی سالن ظاهر شدم، نفس‌نفس‌زنان و گیج. مهدیه بانو با نگرانی سمتم اومد و گفت: ـ چیزی شده؟ با گیجی بهش نگاه کردم. دهنم باز و بسته شد، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیومد. من... من اینجا چیکار می‌کنم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم. همون‌جا، بالای سرم، هاله‌ی سیاه معلق بود. چشمای درخشانش به من دوخته شده بود، انگار که داشت تماشام می‌کرد. زمزمه‌وار لب زد: ـ تو عالی هستی! چشمکی زد و محو شد. قدمی عقب رفتم. حس عجیبی توی بدنم بود. سیر بودم... انگار بعد از یه ضیافت شاهانه. اما از چی؟ از کی؟ قدرتی تازه توی رگ‌هام می‌دوید، اما همزمان بدنم بی‌حس بود، مثل وقتی که خیلی خسته‌ای ولی نمی‌تونی بخوابی. با قدم‌های نامتعادل سمت اتاقم رفتم. همون لحظه، یه احساس سنگین توی شکمم پیچید. ناخودآگاه به سمت دستشویی رفتم. مایعی لزج از بدنم خارج شد. قلبم فشرده شد. چی شده بود؟ چرا چیزی یادم نمی‌اومد؟ اما یه حس عجیب، یه وحشت درونی، ته دلم رخنه کرد. حس نفرت، درد، خشم... نگاهم به دست‌هام افتاد. رد بوی هاله‌ی سیاه روی پوستم بود، عمیق و سنگین. یه نگاه توی آینه انداختم و یهو همه‌چی تو سرم چرخید. چرا... چرا از تصویر خودم توی آینه می‌ترسیدم؟ وحشت‌زده زیر پتو رفتم. یه جفت چشم سرخ، پر از تاریکی، توی ذهنم شناور شد. لرزیدم و توی خودم فرو رفتم... *** صدرا بیست سال بعد... از گشتن خسته شدم. کل دنیا و حتی فراتر از اون رو زیر و رو کردم، اما خبری از شاهارا نبود. هیچ نشونی، هیچ اثری... انگار که هیچ‌وقت وجود نداشته. تنها چیزی که باقی مونده بود، همون کلاغ لعنتی بود که هر سال یه بار می‌اومد، با حرف‌هاش اعصابم رو به هم می‌ریخت و بعد، درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم تونستم ردی ازش پیدا کنم، ناپدید می‌شد. ردشو دنبال کردم، اما انگار یه نیروی نامرئی اونو وسط راه از بین می‌برد. غمگین و خسته به درختی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به بابا انداختم و با ناامیدی گفتم: ـ بابا، چیکار کنیم؟ بابا اطراف رو از نظر گذروند و با اطمینان گفت: ـ باز می‌گردیم. شده زیر سنگ‌ها هم بگردیم، میریم دنبالش. سری تکون دادم و غمگین به آسمون خیره شدم. زمزمه کردم: ـ یا مسیح... خدای آرشا، کمکم کن پیداش کنم... همون لحظه، یه نور ریز مقابلم چشمک زد. قبل از این‌که بتونم تکون بخورم، یه پری کوچیک درست جلو روم ظاهر شد، یه برگه‌ی کهنه توی دستش بود. بی‌هیچ حرفی، برگه رو روی من انداخت و توی هوا محو شد... قبل از این‌که کاملاً غیب بشه، لب‌هاش تکون خورد و زمزمه کرد: ـ پیداش کن... اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه. دستم رو دراز کردم و با صدای بلند گفتم: ـ نرو! اما دیگه دیر شده بود. درست جلوی چشمام ناپدید شد. قلبم تند می‌زد. دستام لرزون برگه رو باز کردم. یه نقشه روش کشیده شده بود، یه مکان... بابا نگاهی به برگه انداخت و با اخم گفت: ـ این دیگه کدوم قبرستونه؟ با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. دو طرف برگه، یه آبشار بزرگ کشیده شده بود که کنارش گل‌های صورتی و آبی روییده بودن. نوشته‌های محو و عجیبی پشت آبشار رو توصیف می‌کردن: "یک دروازه... فقط یک‌بار در سال باز می‌شود." بابا مشکوک نگاهش رو از نقشه برداشت و پرسید: ـ اصلاً اون پری کی بود؟ لب‌هام تکون خوردن، اما فقط یه جمله تونستم بگم: ـ از طرف خود آرشا بود. بوی بدن آرشا رو می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و محکم ادامه دادم: ـ باید پیداش کنیم. بدون لحظه‌ای تردید، سوار جت شدم و همراه بابا راه افتادیم تا همچین مکانی رو پیدا کنیم. اما یه جمله‌ی کوچیک مدام توی ذهنم تکرار می‌شد... "اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه." یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ نکنه... یعنی می‌تونم بهش برسم؟ افکارم با ظاهر شدن یه مار بزرگ از هم پاشیدن! مار جلو روم پیچ و تاب خورد، بعد از چند لحظه، بدنش تغییر شکل داد و تبدیل شد... به هیرسا! چشمام از تعجب گرد شد. با اخم بهش نگاه کردم. خیلی راحت روی مبل نشست و با خونسردی گفت: ـ بابات رفته بیرون، برای همین تونستم بیام. بدون هیچ فکری، یقه‌ش رو گرفتم و غریدم: ـ منو ببر پیش آرشا! لبخند تحقیرآمیزی زد و با تمسخر گفت: ـ آرشا؟ نه، دیگه قیدشو بزن. اون دیگه اون آرشایی که تو می‌شناختی نیست. نفس تو سینم حبس شد. هیرسا ادامه داد: ـ قدرت‌هاش در حال پرورش پیدا کردنن. اون انقدر قوی شده که صدای فریاد و ناله‌های پدرم هر شب از اتاقش بیرون میاد... هر شب، روزی دوبار همین آش و همین کاسه! احساس کردم بدنم یخ زده. قبل از این‌که بتونم چیزی بگم، هیرسا برگه‌ی توی دستم رو گرفت، بدون مکث آتیشش زد و گفت: ـ آرشا اشتباه کرد که ردی از خودش به جا گذاشت. باید اینو به پدرم بگم... نباید راهی برای ارتباط پیدا کنه. برسام که تا اون لحظه ساکت بود، با اخم گفت: ـ تو اگه واقعاً می‌خواستی پدرت بفهمه، صبر نمی‌کردی تا وقتی نیست، بیای. هیرسا خندید، یه خنده‌ی عمیق و موذیانه. بعد سرشو تکون داد و گفت: ـ درسته. نمی‌خوام بفهمه. چون آرشا به اندازه‌ی کافی عذاب می‌کشه. نمی‌خوام این بار، عذاب کمک به شما هم روش اضافه بشه. به من خیره شد، لبخندش محو شد و با انزجار ادامه داد: ـ برعکس تو، صدرا! که حالم ازت به هم می‌خوره... من از آرشا خوشم میاد. بعد با لحنی که انگار داشت یه حقیقت انکارناپذیر رو بیان می‌کرد، گفت: ـ راستی، قیدش رو بزن. از قیافه‌ی بابام معلومه، آرشا رو بهت نمی‌ده. با آرامش دستش رو بالا برد و خواست بره. اما قبل از این‌که ناپدید بشه، دستش رو گرفتم و عاجزانه پرسیدم: ـ آرشا چی کار می‌کنه؟ چه بلایی سرش اومده؟ اما هیرسا فقط پوزخندی زد، محکم هولم داد و غیب شد. روی زانو افتادم. مشت‌هام رو روی زمین کوبیدم و نفس‌نفس زدم. با صدای شکسته‌ای زمزمه کردم: ـ بابا... بیست ساله از آرشا خبری ندارم. بیست ساله این کشور و اون کشور سرگردونم. حالا بهم میگن قیدشو بزن؟ چشام پر از خشم و درد شد. ـ اگه می‌تونستم، می‌زدم! نه این‌که بیست سال مثل یه سایه دنبالش باشم! بابا کنارم نشست. دستشو روی شونه‌م گذاشت، فشارش داد و با اخم محکم گفت: ـ بازم دنبالش می‌گردیم. حالا یه نشونه داریم. پس بریم. یه لحظه مکث کردم. اون امیدی که داشتم از دست می‌دادم، دوباره شعله کشید. با سرعت از جام بلند شدم و رفتم سراغ جت. بابا هم کنارم نشست، با دوربین مخصوص دنبال مکانی که توی نقشه دیده بودیم گشت. زندگی من، شده یه جنازه‌ی سرگردون که فقط دنبالش می‌گرده. خون می‌خورم. جت می‌رانم. می‌خوابم. و دوباره تکرار... هیچ هیجانی، هیچ خبری، هیچ به هیچ! اما الان... الان دیگه یه سرنخ دارم! دیگه از سرگردونی در اومدم. پیداش می‌کنم. برش می‌گردونم. حتماً این کارو می‌کنم.
  25. هیرسا وسط سالن با یه دختر می‌رقصید. زن بداخلاقی با چوب توی پاهاش می‌زد یا توی دستش که حالت‌هاش رو درست بگیره. هیرسا کلافه هی حالتش رو تنظیم می‌کرد. دهنم باز موند. به رقصشون نگاه کردم. من این رقص رو بلد بودم، چون برسام یادم داده بود. زن بداخلاق نگاهم کرد. هاله‌ی زرد و نارنجی داشت! هاله‌ی اصلی پیرزن زرد بود. نگاه هیرسا روی من چرخید و گفت: ـ ننه‌جون، برم به مهمونمون اینجا رو نشون بدم؟ پیرزن با چوب توی کمر هیرسا زد: ـ صاف بایست! سینه جلو، مهمون هم فرار نمی‌کنه بعد آموزش تو. دختره جیغ زد: ـ خسته شدم هیرسا! درست برقص، پا درد گرفتم، صد بار لگدم کردی! به دیوار تکیه دادم. هیرسا غرید: ـ مگه عمدی می‌کنم؟ اصلاً من نمی‌خوام برقصم، برای چیمه؟ پیرزن غر زد: ـ پدرت می‌خواد با پرنسس گژال برقصی. هیرسا داد زد: ـ نمی‌خوام! من با اون دختره‌ی ایکبیری نمی‌رقصم! صدای هاله‌ی سیاه اومد: ـ هیرسا! هیرسا سریع حرفش رو عوض کرد و گفت: ـ دختر به این ماهی، خجالت می‌کشم! نمی‌تونم رقصنده‌ی خوبی براش باشم. پیرزن دست به کمر زد: ـ برای همین آموزشت می‌دم! هیرسا چشم‌غره‌ای به پیرزن رفت و دختر توی بغلش خندید. چقدر شاد و خون‌گرم بودن! سرم رو بالا گرفتم و به هاله‌ی سیاه که به نرده تکیه داده بود و به رقص هیرسا نگاه می‌کرد، زل زدم. سرش سمت من چرخید و چشمکی زد. بعد بلند گفت: ـ مهدیه‌بانو، آرشا رو هم تعلیم بده، به مهمونی می‌برمش. غریدم: ـ منو سننه! برگشتم که به اتاقم برم، اما هیرسا روبروم ظاهر شد و گفت: ـ نه دیگه! حالا که اومدی، رفتنی در کار نیست! کشون‌کشون وسط سالن بردم. دختری موطلایی نزدیکم شد و پیرزن، یعنی مهدیه‌بانو، از اول آهنگ رو گذاشت. با ضرب آهنگ، بدون نگاه به دختر و خیره به هاله‌ی سیاه، رقصیدم. دختره رو چرخوندم، جیغی زد و دستش رو گرفتم. قلبش تند می‌زد. به سینه‌ش نگاه کردم. کمرش تاخورده بود. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و دختره رو هم با خودم چرخوندم. دستش روی سینه‌ام اومد، اما تا شونه‌م نمی‌رسید. با ضربه‌ی بدی توی آهنگ، دوباره چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتمش. هاله‌ی سیاه نگاه برنمی‌داشت و من هم از نگاه سیاهش چشم برنمی‌داشتم. بی‌اراده لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش روی لب‌هام زوم شد. سریع ول کردم، کمر دختره رو گرفتم، بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش. با هیجان جیغی زد و حرکتش رو زد! (سانسور جیغ‌ها! اما خوب پا به پام می‌اومد.) آهنگ داشت تمام می‌شد. دست دختره رو گرفتم و خواستم زانو بزنم و احترام آخر رقص رو برم که هاله‌ی سیاه بلند گفت: ـ خوبه. بدون نگاه به صورت دختره، ازش فاصله گرفتم. مهدیه‌بانو برای من دست زد. هیرسا و اون دختره هم دست زدن. اومدم برگردم که توی بغل گرم و خوش‌بویی فرو رفتم! قدمی عقب رفتم. هاله‌ی سیاه بود. گفت: ـ به هیرسا آموزش بده، دوتایی با هم برقصید، می‌خوام اون هم ببینه. سرم رو کج کردم. یه چیزی توی چشم‌هاش بهم گوشزد می‌کرد: مخالفت نکن، بد می‌بینی! گلوم رو صاف کردم، سمت هیرسا رفتم و دق‌دلیم از پدرش رو سرش خالی کردم. ترسناک و سرد غریدم: ـ فقط یک‌بار با تو می‌رقصم. نتونی یاد بگیری، همین جا حلق‌آویزت می‌کنم، از دستت راحت بشم! ترسید و سر تکون داد. دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم کمرش رو چسبوندم به خودم. سرخ شد! چشم تو چشم شدم و آهنگ دوباره تکرار شد. مهدیه‌بانو با دقت نگاه می‌کرد، آماده بود با چوب هیرسا رو بزنه. دست هیرسا با تردید روی شونه‌م اومد. رقص رو باهاش شروع کردم. کم‌کم لبخند روی لبش نشست. چرخوندمش و ولش کردم. اینجا باید به طرف مقابلت اعتماد داشته باشی و حرکت سقوط از پشت رو بری. هیرسا حرکت رو بی‌تردید زد. دستش رو گرفتم، محکم سمت خودم کشیدمش و کمرش رو گرفتم. بدنش با ضرب به بدنم فشرده شد. با خودم رقصوندمش و ضربه‌ی دوم آهنگ رو اجرا کردم. چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتم. دستش توی دستم، دور کمرش قفل بود. سرد و خشن به هاله‌ی سیاه که هیجان توی چشم‌هاش برق می‌زد، نگاه انداختم و از پشت، هیرسا رو توی بغلم تکون دادم. هیرسا بدون غلط تا آخر آهنگ باهام اومد. وقتی آهنگ تمام شد، سریع ازم فاصله گرفت. صورتش سرخ و پرحرارت بود. من‌من‌کنان گفت: ـ من... من میرم. غیبش زد! گوشه‌ی بینیم رو خاروندم و گفتم: ـ فکر کنم یاد گرفت. مهدیه‌بانو لبخند زد و گفت: ـ دیگه هیچ‌وقت یادش نمی‌ره، یاد گرفتن پیشکشش! از کنار هاله‌ی سیاه گذشتم که بازوم رو گرفت. خمار گفت: ـ بریم اتاقم، کارت دارم. همین که گفت، همه‌چی تاریک شد و بعد، آرام و مرموز روشن شد. ما توی اتاقی نیمه‌تاریک و خوش‌بو بودیم! روی تخت انداختتم. اومدم با سرعت بلند بشم اما روی من خیمه زد. هُلش دادم، ولی یه اینچ هم تکون نخورد! لب زد: ـ به وجودت تشنه‌ام... منو به اوج ببر و از من تغذیه کن. گیج نگاهش کردم که دندون‌هایی بزرگ از دهنش بیرون زد. روی دندون‌هاش حروف عجیبی نوشته شده بود. دو تا دندون نیش نداشت، سه‌تا بود که به هم چسبیده بودن و شکل مثلث می‌گرفتن! یه تیغه‌ی مثلثی! سرش رو توی گردنم فرو کرد و از درد، فریادی کشیدم! چشم‌هام سیاهی رفت و عطش شدیدی گرفتم! با سرعت، دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم و با حرص و طمع، یا شاید هم خشم، خوردمش... خونش خیلی قوی بود و داشتم جنون می‌گرفتم! با وحشی‌گری چنگی به کمرش زدم و نفس عمیقی کشیدم. صدای نفس‌هاش تو فضا پیچید و آهی از لذت کشید. چشماش نیمه‌باز شد و با صدایی که از هیجان می‌لرزید، گفت: ـ عمیق‌تر... هرچقدر می‌خوای، خودتو سیراب کن. چرخوندمش و حرارت وجودش رو احساس کردم. رد داغی که خونش روی لب‌هام گذاشته بود، یه حس عجیب بین جنون و عطش رو تو وجودم زنده کرد. دستش روی شونه‌م نشست، فشار خفیفی داد و با صدای آروم و خمارش نالید: ـ آره... همین‌طور، خیلی خوبه... کنترلم کم‌کم داشت از دستم می‌رفت. نیرویی که از وجودش ساطع می‌شد، با هاله‌ی من درگیر شده بود. یه چیزی درونم زبونه می‌کشید، انگار داشت می‌خواست بیرون بیاد. نگاهم افتاد به دست‌هام... لرزش ظریفی توی انگشت‌هام حس می‌کردم. این حس از کجا اومده بود؟ چرا انقدر قوی بود؟ نفسی عمیق کشیدم، اما ضربانم هنوز بالا بود. اون چرخید، دستش رو گذاشت روی بازوم و با چشمای نافذش زل زد بهم. ـ اولین بارم بود بعد از پنج هزار سال که چنین حسی رو تجربه کردم! پس صدرا بی‌دلیل نشانت نکرده بود... حق داشت. چشمامو بستم. ذهنم پر از افکاری بود که نمی‌فهمیدم از کجا میان. یه چیزی تو وجودم داشت تغییر می‌کرد... یا شاید حقیقتی که همیشه تو تاریکی پنهون کرده بودم، حالا داشت خودشو نشون می‌داد. دستم رو روی صورتم کشیدم، ولی نذاشت بلند شم. لبخندی زد، انگشتش رو روی قفسه سینه‌م کشید و زمزمه کرد: ـ از من بگیر... همیشه سیرابت می‌کنم، تو هم در عوض، چیزی که می‌خوام، بهم بده. چشمامو باز کردم و زل زدم بهش. یه حسی تو وجودم داشت بیدار می‌شد که نمی‌دونستم چیه. ترس؟ هیجان؟ میل؟ یا همه‌ش با هم؟ بغض کردم و با صدایی که از ترس و حیرت می‌لرزید، گفتم: ـ چرا این‌جوری شدم؟ از پشت بغلم کرد، چونه‌شو گذاشت روی شونه‌م و آروم زمزمه کرد: ـ این ذات واقعیته... اون چیزی که همیشه تو وجودت بوده ولی ازش فرار می‌کردی. یه وحشی، یه گربه‌ی سرکش که همه‌چیز رو می‌خواد تصاحب کنه. تو زاده‌ی درد و نفرتی، آرشا. حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. نفس‌هام بریده‌بریده شد. من... این من بودم؟ قبل از این‌که بتونم فکر کنم، چرخید و دستش رو بالا برد. یهو آینه‌هایی از دیوار و سقف بیرون اومدن. تصویر خودمو دیدم... ولی انگار یه غریبه بود. چشمایی که تو آینه بهم زل زده بود، از همیشه خشن‌تر به نظر می‌رسید. سیاهی هاله‌م پررنگ‌تر شده بود و قرمزیش کمتر. دست‌هام به زنجیرهایی عجیب بسته شده بود. اون، با لبخندی که انگار از رازم باخبره، زمزمه کرد: ـ ببین... خوب ببین.
  26. سرمو تو دستام گرفتم و نعره زدم: ـ لعنت بهت شاهارااااا! روی زانو افتادم، با صدای گرفته نالیدم: ـ گربه‌ی وحشی من... با اخم کنارم نشست، صدای بمش مثل صدای طبل جنگی تو گوشم پیچید: ـ بریم دنبالش، منم کمکت می‌کنم. آرشا برای منم همه‌چیزه! حالا که اجازه‌ش داده شده، میریم آرشا رو خونه میاریم. با چشم‌های اشکی نگاهش کردم. چشمای خودش هم نم‌دار بود، ته نگاهش یه چیز غریب موج می‌زد، چیزی که قلبمو سوزوند. سر تکون دادم و لب زدم: ـ بریم... پیداش می‌کنیم. بهش میگم دوستش دارم، بهش میگم بدون عشقش دارم مثل ماهی بدون آب جون میدم. بابا بغلم کرد، نفسش گرم بود، دلگرم‌کننده، مثل همیشه، مثل قدیما. ـ باشه عزیزم، باشه عمر بابا... بریم. تا بغلم کرد، بغضم شکست. نه، ترکید، اونم با صدای بلند، مثل یه بچه. چند ساعت تو بغل بابا گریه کردم، اما آروم نشدم. بلند شدم، ساکمو جمع کردم. بابا گفت میره وسایلشو جمع کنه و اطلاع بده داره میره. تا بابا رفت، هرچی فکر کردم تو این سفر به دردم می‌خوره برداشتم. باید قوی بشم. حتی محدودیت خودمم برمی‌دارم تا بتونم جلوی شاهارا بایستم. *** آرشا دو روزه رسیدیم و کسی کاری بهم نداره. تازه یه اتاق دادن که هر جا بخوام، بتونم برم بگردم. اینجا یه سرزمین دیگه‌ست! یه دنیای عجیب با موجودات جادویی. پری‌ها با عشق به گل‌ها و درخت‌ها آب میدن. کوتوله‌ها شمشیر و نیزه می‌سازن. مدرسه‌ی جادوگری داره. گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها کنار هم زندگی می‌کنن. حتی تو راه، یه الف هم دیدم! تو اتاقم نشسته بودم و به اتاق لوکس و بزرگم نگاه می‌کردم. سمت چپم یه طبیعت بکر بود، یه در ریلی داشت که هر وقت بخوام ببندمش... ولی آخه کی دلش میاد درو روی همچین منظره‌ای ببنده؟ اما... کاش انقدر دل‌خوش نبودم! کاش گول ظاهر زیبای این‌جا رو نمی‌خوردم! یه پری زیبا، بال‌زنان روی گل‌ها و درخت‌ها نشست و با عشق بهشون آب داد. محو تماشاش بودم. جلو رفتم که یهو جیغ زد و توی گل‌ها قایم شد! متعجب عقبی رفتم که با صدای ظریفی پرسید: ـ تو منو می‌بینی؟ با سر تایید کردم. چشماش از شادی برق زد. ـ واقعاً؟ ـ آره! دورم چرخید و با هیجان گفت: ـ تو تازه به اینجا اومدی؟ مهمون ویژه‌ی شاه این سرزمین؟ منظورش از شاه، همون مرد هاله‌ی سیاهه؟ با تردید سر تکون دادم. ـ یه جورایی... لبخند زد. ـ من پرلا هستم، عاشق گل‌ها! عنصرم آبه. به گل‌ها نگاه کردم، لب زدم: ـ آرشا هستم. یه‌دفعه در مثل طویله باز شد! هیرسا با اخم اومد تو: ـ هی، با کی حرف می‌زنی؟ برگشتم سمت پرلا، اما نبود! انگار تو هوا محو شده بود. پوزخند زدم: ـ طویله نیومدی، بابات یادت نداده در بزنی؟ غرید: ـ چی زر زدی؟ با وحشی‌گری سمتم حمله کرد. تکون نخوردم، گذاشتم نزدیکم بشه، تا شونه‌م رو گرفت، یه مشت کوبیدم تو صورتش! پرت شد عقب، محکم خورد زمین. خواستم درو ببندم که یه کفش سیاه و براق جلوشو گرفت. همین که چشمم به صاحب کفش افتاد، نفس تو سینه‌م حبس شد. بازم اون مرد سیاه‌پوش. با قدم‌های سنگین جلو اومد. صداش آروم، اما پر از هیبت بود: ـ بهش یاد دادم، اما هنوز درست یاد نگرفته. از روی هیرسا رد شد و وارد اتاق شد. ـ انقدر خشن نباش، پسر خوب. اینجا کسی دشمن تو نیست. همین جمله‌ش... همین جمله‌ش باعث شد از ترس بند دلم پاره بشه! از توی جیبم سیگار درآوردم و گوشه‌ی لبم گذاشتم. جلو اومد، با فندک جمجمه‌ی انسان سیگارم رو روشن کرد و تلخ گفتم: ـ جواب رفتارای خودسر رو می‌دم، وگرنه کسی پا روی دمم نذاره، کاریش ندارم. دود سیگارم رو بیرون دادم. قدمی نزدیکم شد و گفت: ـ بهش گوشزد می‌کنم تو رفتارش تجدیدنظر کنه. به کفش‌های براقش نگاه کردم و لب زدم: ـ خوبه. یه قدم دیگه جلو اومد. سرم رو بالا گرفتم و متعجب گفتم: ـ خیلی تو حلق من نیستی، احیاناً؟ خندید! سرش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای بم و جذابش گفت: ـ تو منو جذب خودت می‌کنی، مثل یه آهن‌ربا! لبش نزدیک لبم شد. بینیم رو بالا کشیدم. مرگ یه بار، شیون یه بار! کشیده‌ی پدرمادر داری زیر گوشش زدم و عقب رفتم. ـ به خودت هم گوشزد کن! من از اوناش نیستم که با مردا باشم. لباس از توی کمد برداشتم. انقدر ترسیده بودم که می‌خواستم از حال برم. نیم‌نگاهی بهش کردم. دستش روی صورتش بود و آروم گفت: ـ روی صدرا خوب بالانس می‌زدی، فریادش رو بالا برده بودی! اخم کردم و سرد گفتم: ـ اگه خواستی، در خدمتم. کارم پر کردن سوراخ‌هاست. پوزخند زد. در حمام رو باز کردم، داخل رفتم و محکم بستم. چهارستون در لرزید! دوش رو باز کردم و لرزون روی زمین نشستم. ـ لعنت بهت، آرشا! این چه غلطی بود؟ زیر دوش به خودم لرزیدم. با پاهای لرزون بلند شدم، حمام کردم. قلبم تند می‌زد، جوری که داشت کرم می‌کرد! با جادو جلو شنیدن صداش رو گرفتم، یه وقت مرد هاله‌ی سیاه نشنوه! از حمام بیرون اومدم که یه مار بزرگ بهم حمله کرد! از گردنش گرفتم، توی چشماش خیره شدم و گفتم: ـ هیرسا، تمومش کن! حالتو ندارم. تبدیل شد، غرید: ـ چطور جرأت کردی تو گوش بابام بزنی؟ ولش کردم. بدنم رو خشک کردم و گفتم: ـ پس می‌ذاشتم ببوسه؟ غرید: ـ این همه دوست‌دخترات بوسیدنت، یه بارم بابام چی می‌شد؟ برگشتم، جدی گفتم: ـ تا حالا هیچ‌کدوم از دوست‌دخترام منو نبوسیدن. شوکه گفت: ـ دروغ نگو! سر تکون دادم. ـ دروغی ندارم. یه نیم‌آستین مشکی پوشیدم با شلوارک جین آبی. روی تخت پریدم. به اطراف نگاه کرد، روی تخت اومد و زیر گوشم گفت: ـ بابام به برادرت پیام داد. اون برای پیدا کردنت راهی شده. پدرم گفته اگه تونستن پیدات کنن، می‌تونن ببرنت. برادرت و پدرت با هم دارن میان، البته پیدات نمی‌تونن بکنن. چون اینجا خیلی دوره و ما توی یه سرزمین دیگه‌ایم. عقب رفت. یه مشت توی شکمم کوبید. با درد نشستم، گفتم: ـ چرا باید صدرا دنبال من بیاد؟ چشمک زد. ـ نمی‌دونم، اما حسابی آتیشی و عصبی بود! به بابام نگو من گفتم. مشکوک گفتم: ـ چرا اینو به من می‌گی؟ لبخند زد، گفت: ـ شاید ازت خوشم اومده! تبدیل به مار شد و از روی بدنم رد شد. شوکه لب زدم: ـ صدرا داره میاد! دنبال من؟! اما اینجا رو بلد نیست. چطور میاد؟ باید کمکش کنم بیاد. یه راه ارتباط باید پیدا کنم. پرلا از لای برگ‌ها نگاهم کرد. تا چشمش به چشمم افتاد، غیب شد و فرار کرد! کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. همه‌جا نورانی و پر از گل بود، انگار خونه و گل یه جورایی جزء همدیگه بودن.
  27. مرد هاله مشکی کنارم نشست، دستش رو دور شونه‌هام انداخت و گفت: ـ می‌تونی بری برسام، از این‌جا به بعدش به خودمه. برسام نگاهم کرد. معلوم بود نمی‌خواد ولم کنه بره، اما قدرت اینو نداشت که جلوش بایسته. دستم رو بالا آوردم و باهاش بای‌بای کردم. چون دیدم هاله سیاه می‌خواد بکشتش، با قدرت جادوم از جت بیرون پرتش کردم. دست مرد سیاه دور شونه‌هام محکم‌تر شد و گفت: ـ خیلی تیزی! سرد جواب دادم: ـ ممنون. به زن‌هایی که داشتن توی تی‌وی می‌رقصیدن نگاه کردم. سرم رو سمت خودش چرخوند و گفت: ـ خاموشش کن. بدون این‌که به کنترل نگاه کنم، خیره به چشم‌های مشکیش، تلویزیون رو خاموش کردم. لبخند کجی زد و گفت: ـ تو خیلی زیبایی! لب زدم: ـ می‌دونم. دستی روی لب‌های ترک‌خورده‌ام کشید و گفت: ـ می‌دونی کجا می‌خوایم بریم؟ دستش رو که زیر چونه‌ام بود و با شصتش لبم رو لمس می‌کرد، گرفتم و پایین آوردم و گفتم: ـ نمی‌دونم، ولی هر جا باشه یه جهنم از جهنمی دیگه بدتره! به دستم توی دستش نگاه کرد. توی نگاهش چیز قشنگی نبود! عرق سردی توی هوای خنک جت از شقیقه‌ام بیرون زد. می‌خواستم فرار کنم. حس می‌کردم چیزهای خوبی قرار نیست برام اتفاق بیفته. دستم رو نوازش کرد و گفتم: ـ خسته‌ام، می‌خوام بخوابم. به دری اشاره کرد و گفت: ـ هیرسا، ببرش استراحت کنه. هیرسا چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: ـ خودش بره، مگه نمی‌تونه؟ بلند شدم و سمت در رفتم. مرد هاله سیاه گفت: ـ لباس‌هات رو عوض کن، خیلی بوی گند زن‌ها و مردها رو می‌ده. پوزخند زدم و خواستم بگم بوی تو هم می‌ده، اما نمی‌خواستم شر درست کنم. چون حریفش نمی‌شدم، باید با خوبی جلو می‌رفتم. وارد اتاق شدم و با دیدن زنی برهنه روی تخت، ابروهام بالا پرید! اون هم با دیدنم شوکه شد. سرد نگاهش کردم و سمت حمام رفتم. اتاقش تماماً سفید بود و حمامش سفید طلایی. دوش رو باز کردم و حمام کردم. هیرسا در حمام رو باز کرد و گفت: ـ خونه خاله نیستی، زود تمومش کن. انگشت میانه‌ام رو نشونش دادم و پوزخند زدم. اومد یه گوشمالی حسابی بده که گرفتمش و زیر دوش خیسش کردم. کنار گوشش گفتم: ـ با من درنیفت، زندگیت رو مثل خودم جهنم می‌کنم. شامپو رو برداشتم و روی سرش خالی کردم. دوش سیار رو برداشتم، بازش کردم و خودم رو شستم. از حمام بیرون اومدم و حوله‌ای سفید با نوار مشکی از قفسه برداشتم و دور خودم بستم. روبه‌روی کمد ایستادم. دختره با ناز گفت: ـ لباس می‌خوای؟ تایید کردم. ملحفه‌ای دور خودش پیچید، در کمد رو باز کرد و گفت: ـ اینجا فکر کنم لباس برای تو باشه، چون کسی دستش نمی‌زنه. یعنی سرورم گفت دست نزنن، برای مهمون ویژه‌شونه. به لباس‌های سایز خودم نگاه کردم. یه شلوار راحتی قرمز برداشتم با رکابی سفید و تنم کردم. گفتم: ـ کجا بخوابم؟ به تختی که خودش خوابیده بود اشاره کرد. اخم کردم و بیرون رفتم. مرد هاله سیاه نبود! از فرصت استفاده کردم و روی مبل خوابیدم. چشم‌هام داشت سنگین می‌شد که حضور مرد هاله سیاه رو حس کردم... خودم رو به خواب زدم. ایستاد و نگاهم کرد… چند لحظه مکث کرد و بعد رفت! نفس راحتی کشیدم، اما صدای جذابش سکوت رو شکست: ـ هیرسا، چرا آرشا اونجا خوابیده؟ هیرسا بی‌حوصله جواب داد: ـ نمی‌دونم چرا! ـ برو بیارش و روی تخت بذارش. هیرسا غر زد: ـ پدر، وقتی رفته اونجا خوابیده یعنی راحت‌تره! راست می‌گفت… کاش ولم می‌کردن همین‌جا بخوابم، امنیتش بیشتر بود تا روی تخت. هیرسا ادامه داد: ـ بعدم اون دوتای منه، کی اون گوریل رو می‌تونه بلند کنه؟! هاله سیاه غرید: ـ ببند! کاری که گفتم رو انجام بده. هیرسا با غرغر به سمتم اومد و زیر لب پچ زد: ـ نیومده داره گند می‌زنه به خوشیم! زور زد و بلندم کرد، بعد هم با غیظ غرید: ـ خواب مرگ بری که سه روزه تو آسمونیم تا فقط بیایم تو رو ببریم! حالا هم باید سه روز تو راه باشیم برگردیم. شوکه شدم… سه روز تو راه؟! فقط برای این‌که بیان و منو ببرن؟! روی تخت پرتم کرد و با طعنه گفت: ـ بفرما پدر عزیز، براتون شاهزاده رو آوردم! دیگه چیزی امر ندارید؟ ـ نه. هیرسا پوزخند زد: ـ من میرم پیش بقیه. بیا بریم پری، تو هم اینجا مزاحمی! جوابی نیومد، در بسته شد. صدای خش‌خش اومد… بعد وزن کسی روی تخت افتاد. ـ تا ابد نمی‌تونی خودت رو به خواب بزنی. نشنیده گرفتم. چند دقیقه بعد، اما واقعاً خوابم برد… *** صدرا متفکر یه گوشه نشسته بودم. پایگاه رو ول کرده بودم، حال و حوصله‌اش رو نداشتم. حتی چند نفر رو از بی‌اعصابی کشته بودم. همه چی رو به ایمان و علی سپرده بودم. فقط چهار روزه آرشا نیست، اما انگار چهار ساله که نیستش! تنها چیزی که از اون شب یادمه، صدای فریادشه توی ذهنم که نمی‌خواست بره… و تنها اسمی که ازش شنیدم، اسم بابا بود. بابا گفته بود یه هفته که از رفتنش گذشت، بهم میگه چی شده. اما تهدیدش کردن و حالا شده چهار روز. قرار بود امشب بیاد و باهام حرف بزنه. اما اگه نیومد، مرز رو آتیش می‌زنم! حالا هم منتظر، یه گوشه نشسته بودم. بالاخره اومد. روی مبل نشست. منتظر، زل زدم بهش. هی نگاهش رو ازم می‌دزدید. نعره زدم: ـ دِ حرف بزن لعنتی! چهار روزه داری منو می‌تازونی! نه مقدمه می‌خوام، نه هیچ زهرماری! یه کلام… گربه‌ی من کجاست؟! حتی به من نگاه نکرد. فقط خفه گفت: ـ پیش شاهارا… پدر خون‌آشام‌ها. خشکم زد… لب‌هام بی‌صدا تکون خورد: ـ چی میگی بابا…؟! بابا سرش رو گرفت و ناراحت گفت: ـ می‌خواستن اعدامت کنن چون حق جفت داشتن نداری! شاهارا باید خودش برات جفت انتخاب کنه. با بهت نگاش کردم. بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد: ـ من تایسز رو عمل کردم، اینجوری بارش آوردم، هر بارم می‌گفتم "صدرا نمی‌ذاره از برادرش جداش کنیم." ـ دروغ گفتم که هلیا بچه رو قایم کرده بود، ولی تو فهمیدی! برادرتو نشان کردی که کسی نزدیکش نشه. می‌دونم دروغ مسخره‌ایه، ولی گفتم شاید نجاتت بده. یه لحظه ساکت شد، انگار داشت حرفاشو مزه‌مزه می‌کرد، بعد آروم گفت: ـ نمی‌دونستم شاهارا حرکت کرده که قصاصت کنه. واسه همین از آرشا براش گفتم، اینکه پری‌ها برگزیده‌اش کردن و قدرت خودشونو بهش دادن. ـ شاهارا باور کرد... گفت آرشا رو پیشش ببرم، منم بردمش و گفتم از تو بگذره. دستام مشت شد. صدام لرزید: ـ تا کی؟ تا چه مدت؟ سرشو به نشونه‌ی "نمی‌دونم" تکون داد و نفسش رو بیرون داد: ـ نمی‌دونم... فقط می‌دونم که شاهارا بردش و منم یه هفته نباید بهت چیزی می‌گفتم. ـ گفت اگه صدرا بیاد، آرشا رو می‌کشه. ببین، نگران نباش، شاهارا مرد خوبیه... نتونستم خودمو کنترل کنم. نعره زدم: ـ مرد خوبیه؟ اون کثافت هم مثل من یه عوضیه! ـ ولی فرقش اینه که من فقط با مردا می‌پرم، اون نه به مرد رحم داره، نه به زن! ـ تو چی ازش می‌دونی؟ همین‌جوری گربه‌ی منو بهش دادی؟ بابا، من عاشقشم! بفهم! ـ من پسرتم، باید از نگاهم بفهمی چقدر می‌خوامش! چطور دلت اومد بدیش به اون عوضی؟ بابا سرشو انداخت پایین و آروم گفت: ـ درسته آرشا برام عزیزه، ولی اگه قرار باشه بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم، معلومه که تو رو انتخاب می‌کنم... ـ صحیحش هم همینه. ـ اگه تو رو می‌کشت، آرشا هم اسیرش می‌شد. ولی الان تو سالمی، آرشا هم پیش شاهارا سالمه. ـ منم یه پدرم، درک کن. می‌خواستی چیکار کنم؟ بذارم تو رو بکشه؟ اشک از چشمام سر خورد پایین. صدام شکست: ـ من قرار بود ازش محافظت کنم... ولی از وقتی جفتم شد، هزار تا بدبختی سرش نازل شد. ـ حق داره ازم بدش بیاد... حالا تو می‌گی اون عوضی ازش محافظت می‌کنه؟ بابا جلو اومد، محکم بغلم کرد و گفت: ـ آرشا دوستت داره! اون همه‌ی این کارارو فقط به خاطر تو کرده. نتونستم باور کنم... آرشا نمی‌تونه دوستم داشته باشه. کی میاد عامل بدبختیاشو دوست داشته باشه؟ اشکامو پاک کردم، ولی باز با سرعت ریخت پایین. محکم گفتم: ـ میرم بیارمش... حتی اگه کشته بشم! بابا با عصبانیت نشست جلوم و غرید: ـ کجا بری؟ اصلاً می‌دونی کجاست؟ حتی منم نمی‌دونم خونه‌ی شاهارا کجاست! ـ حالا فرض کن فهمیدی، بعدش چی؟ اول آرشا رو به کشتن می‌دی، بعد خودتو! ـ چرت نگو، تو با شاهارا طرفی، پسرشم قویه، هیرسا رو که یادته؟ آره... یادم بود. هیرسا کسی بود که حسابی با هم کتک‌کاری کردیم، آخرشم هیچی! من داغون بودم. شاهارا گفت "اگه می‌خوای با من باشی، باید هیرسا رو شکست بدی." آخرش هم نتونستم! یعنی حالا چیکار کنم؟ آرشا رو چطور پیدا کنم؟ می‌دونم بلایی سرش نمیاد، شاهارا به من محل سگم نمی‌ذاشت، حالا بخواد به آرشا بده؟ اون مغرور عوضی چطور تونست آرشای منو ببره؟ کاش پیش مهتاب می‌موند... مسیح، لعنتت کنه امین که گربه‌ی منو خونه‌خراب کردی! کلاغی نوک زد به پنجره، بابا رفت پنجره رو باز کرد. تا باز کرد، یه پسر ظاهر شد و گفت: ـ سرورم پیغامی براتون دارن، لرد والا. ـ ایشون گفتن اگه برادرتونو می‌خواید، پیدام کنید. ـ اگه بتونید خونه‌ی سرورمو پیدا کنید، می‌تونید برادرتونو پس بگیرید. ـ از حالا تا ده هزار سال وقت دارید! ـ البته مطمئن باشید جای برادرتون امنه، فقط کنار سرورم داره آموزش ویژه می‌بینه. خواست بره که برگشت، لبخند زد و گفت: ـ راستی، لرد والا، سرورم گفت سعی کنید دیرتر بیاید، چون برادرتون انقدر جالبه که کنارش حس تازگی می‌کنم. دستم مشت شد، اومدم فحشش بدم که اون پسر جوون نزدیکم شد، یه موج سیاهی سمتم فرستاد و گفت: ـ قسم شما از بین رفته، لرد والا. ـ اگه برادر خودتون رو ببینید، خیلی راحت‌تر می‌تونید برش گردونید... ـ البته اگه پیداش کنید! بعد خندید، با سرعت تبدیل به کلاغ شد و رفت.
  28. به مرد خیره شدم. اونی که روی صندلی نشسته بود، سکوت کرده بود، اما اون یکی... اون که نامرئی بود و به صندلی تکیه داده بود، یه هاله‌ی ترسناک داشت که باعث شد ناخودآگاه یه قدم عقب برم. حس کردم داره ذهنم رو آنالیز می‌کنه. سریع ذهنم رو جمع کردم و یه گوشه قفلش کردم. ابروهای سیاهش رو بالا انداخت، ولی چیزی نگفت. به جاش، همون مردی که روی صندلی نشسته بود، آروم گفت: ـ چه ذهن منظمی! سیصد و بیست و هشت ساله که این ذهن بکر و دست‌نخورده مونده... این خیلی عالیه! برسام، تمیزتر و قوی‌تر از صدرا می‌مونه! برسام خندید و گفت: ـ بله، صدرا با دیدن شما تو ذهنش فقط می‌خواست کنارتون باشه. اما پسرم آرشا فرق داره، سرد و خشنه، هیچی نظرش رو جلب نمی‌کنه. البته... شرمنده، سوءتفاهم پیش نیاد! باز به مرد نگاه کردم. صورتش زیبا بود، اما چشماش؟ مشکی، یه مشکی خوف‌انگیز. صورتش بیش از حد سفید بود. سرم رو کج کردم و به اون هاله‌ی تماما سیاهش نگاه کردم. حیوان روحیش... کلاغ بود. یه کلاغ بزرگ، سیاه، ترسناک. از چشماش، از حضورش، یه وحشت عمیق می‌بارید. عرق سردی پشت کمرم نشست. پلک آرومی زدم و این بار... به مردی که روبه‌روم نشسته بود، نگاه کردم. بعد، باز به اون که پشت صندلی ایستاده بود. و بعد... به اون که گلوم رو گرفته بود. آروم صورتم رو نوازش کرد و با لحنی نرم، ولی خطرناک گفت: ـ از من می‌ترسی؟ بهش نزدیک شدم. اونم یه قدم اومد جلو، فاصله‌مون تقریباً از بین رفته بود. سرمو جلو بردم، گردنش رو بو کشیدم. اینم بوی قدرت می‌داد... اما هاله‌ش قرمز بود. اگه فقط یه قطره از خونش رو می‌چشیدم، قوی‌تر می‌شدم... دندونام بیرون اومدن. خواستم گاز بگیرم، اما گردنم رو گرفت و محکم فشار داد. می‌تونستم راحت ازش خلاص شم، ازش قوی‌تر بودم، اما... بی‌خیالی طی کردم. راه نفسم داشت قطع می‌شد، اما مهم نبود. از مرگ نمی‌ترسیدم. مرگ؟ تازه، با گرمی ازش استقبال می‌کردم. ناخنام تیز شدن. روی دستش کشیدم، یه زخم ریز باز شد، فقط یه قطره خون... همون کافی بود. انگشتمو روی زبونم کشیدم. اهوم... همون‌طور که فکر می‌کردم، قوی. و خوش‌طعم. چشمام داشت بسته می‌شد که یه‌دفعه ولم کرد. خوردم زمین. غرید: ـ از مرگ نمی‌ترسی؟ سکوت کردم. فقط انگشتمو لیسیدم. برسام وحشت‌زده نگاهم کرد. یه پوزخند بهش زدم. آروم از جام بلند شدم و گفتم: ـ با من چه کار دارید؟ برسام فوری جواب داد: ـ می‌خوایم آموزشت بدیم. ایشون پدر خون‌آشام‌ها هستن. جدّ جدّ بزرگ خون‌آشام‌ها. پوزخندم عمیق‌تر شد. با لحنی سرد گفتم: ـ آها... همون که برام ازش تعریف می‌کردی؟ برسام تایید کرد. اخم‌هامو تو هم کشیدم: ـ اما من گروهی مبارزه نمی‌کنم. پس چرا منو آوردی؟ جدّ بزرگ اصلی، همون که پشت صندلی بود، نگاهم کرد. مردی که هاله‌ی قرمز داشت، نشست و گفت: ـ معلومه که برنده می‌شی. نیازی نبود مبارزه کنی. من فیلم‌های مبارزه‌ت رو دیدم. سبک جنگیدنت... خیلی بی‌رحمانه و وحشیانه‌ست. مکث کرد. ـ و مهم‌تر از اون... دلیل این‌که آوردیمت اینه که تو خون انسان نمی‌خوری. از هم‌نوع خودت تغذیه می‌کنی. یه هیولا به نوبه‌ی خودت هستی، یه خون‌آشام متفاوت. تو پتانسیل زیادی داری. چیزی نگفتم. رفتم و روی مبل هفت‌نفره لم دادم. تلویزیون رو روشن کردم و با بی‌حوصلگی گفتم: ـ تو هم خون هم‌نوع خودتو می‌خوری. و می‌تونی توی روشنایی راه بری، درسته؟ صندلیش با همون هاله‌ی مشکی چرخید. با یه لحن مرموز، اما کنجکاو پرسید: ـ از کجا مطمئنی؟ نمی‌خواستم بگم از هاله‌تون فهمیدم. پس، فقط شونه بالا انداختم و گفتم: ـ رنگ پریده نیستی. معلومه از آفتاب تغذیه می‌کنی، چون بدنت بوی آفتاب می‌ده. قلبت هر ثانیه دو بار می‌زنه. و مهم‌تر از همه... تو جدّ بزرگ نیستی. اونی که بالا سرت ایستاده و خودش رو نامرئی کرده، جدّ بزرگه. یه سکوت سنگین تو فضا نشست. بعد، مرد هاله‌ی سیاه ظاهر شد. آروم... و با یه لبخند سایه‌وار، دست زد. برسام فوراً تعظیم کرد. پوزخند زدم: ـ زشت نبود پشت زیر دستات قایم بشی؟ پسر هاله‌ی قرمز، عصبی غرید: ـ من پسرشم، نه زیردست! ابرو بالا انداختم. سرد نگاهش کردم. و بعد... کانال‌های تلویزیون رو یکی‌یکی رد کردم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...