تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید، بهمون پاداش داد. از هزینهی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگیمون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونهمون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیدهبود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، میگفت. رئیسشون اذیتش میکرد و مدام به اون گیر میداد، از زمین و زمان عیب میگرفت و از همین اول دبه در آوردهبود و واسه هر چیز الکی میخواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یهکمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو میکرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه میزنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت: - اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چیکار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی. فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت: - باز چیکار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟ خندهم گرفتهبود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنههایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شدهبود، لگدی به تارا زد و گفت: - نمیری از خنده، چه غلطی کردید؟ شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر میگفتم چشمهای فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه میشکست، گفت: - همه اینا به کنار فقط لحظهای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شدهبود واسه خودش با اون لباس صورتی. فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون میداد و به آشپزخونه اشاره میکرد و میخواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمیداد، ما هم میخندیدم و تلاش نمیکردیم تا متوجه بشیم که چی میخواد بگه. یکدفعه خندهش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشستهبودم زد و بلند گفت: - برو گمشو غذا سوخت. من از حرکتش هنگ کردم و قبل اینکه کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربدهی اسلم بلند شد: - حناق بگیرید روانیها هرهر و کرکر میخندن بعد میزدن کرک و پر خودشونو و مارو میریزن.
-
با ضربهی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا بردهبود و با دو چشم سالمش نگام میکرد. کنارش هم رهبر دانشگاهمون نشستهبود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمیداد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون اینکه کوچکترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمیزد. حسم میگفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکهی عام و خاصمون میکردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت: - چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو میخواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه. با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک یوسف لیوانهای نوشیدنی رو آماده و عثمان اونها با آبمیوه و ... پر میکرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنیها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوشبرخوردی از مهمونهامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچهها آب شد در رستوران بسته و آهنگهای دوپسیدوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن و حتی اگه به زور هم متوصل میشدیم، نمیتونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقصهای عجیبوغریب ترکی، هندی، کرهای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنهی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنهی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادوها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارکدار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش میگرفتی و درحالی که میخوردیشون، زارزار گریه میکردی. البته این صحنهها خوراک یوسف بود که لحظهی آخر متوجهی اشکهای جاری از چشماش شدیم؛ زمانی که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه اما ساناز به طرز خیلیخیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت میکنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شدهبود.
- امروز
-
بیخیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم: - کار میکنیم... زحمت میکشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم. تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد: - منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم. پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم: - تارا چند روزه حرفای جدید مدید میزنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بیارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بیغم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو میخوریم و شرافتمندانه زندگی میکنیم. نه اینکه مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم. تارای عزیزم روحیهی حساسی داشت، مهربون بود و دلش میخواست همه مثل اون باشن. در حالی که اینطور نبود! دستی به شونهش زدم و ادامه دادم: - تارا بیخیال... بیخیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو میکنم تو دماغ تکتکشون. تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت میداد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم: - هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم. تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - ما رو باش رو کی حساب باز کردیم. با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمهوار گفتم: - بریمبریم که جلال میگه از این تحفهها پذیرایی کنیم. تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اونها با ما کمی دلهرهآور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که میخوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه، اما همینکه چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت: - ایلیا اونجارو. با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیمنگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی میگشت و حس ششمم میگفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمهست. کمکم نظر همهشون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوختهشده، خیرهمون شدن. من که آب از سرم گذشتهبود، برای همین بیتوجه به همهی اونها و حالتشون یکییکی سفارشهاشون رو پرسیده و مینوشتم، تا اینکه به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم میکرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.
-
پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباسهای مارکدار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتیپوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم: - این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره. تارا با همدردی شانههام رو ماساژ داد، مهمانها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یکدفعه صدای دختری بلند شد: - دارن میان، دارن میان. با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز اینجا چیکار میکرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچهها دانشگاه اینجا چیکار میکردن؟ حتی اون کله بوره هم اینجا بود، همون که تارا رو خفت کردهبود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز: - بیبی... اینجا چهخبر... . هنوز حرفش تموم نشدهبود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن: - تولدت مبارک. ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت: - اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم! باورم نمیشد که اون دختر بچهی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباسها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستادهبود، مثل من با کلافگی خیرهخیره نگاهشون میکرد. با چندش گفتم: - چقدر مصنوعی بود. علی هومی گفت و اشارهای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد: - به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچوقت نمیتونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم. یوسف سرشو رو جلو آورد و همونطور که دست میزد، با لبخند گفت: - چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟ تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. میدونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمیذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دستهش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل میکرد و به پسرا دست میداد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامهریزی نشدهبود. دختره رسماً آمادهی این لحظه بود و این از تیپ و قیافهش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد: - الان چیکار کنیم مرضی؟ با کنجکاوی به صورت رنگ پریدهاش نگاه کردم و گفتم: - چی رو چیکار کنیم؟ تارا آروم به سرم زد و با حرص اشارهای به رهبر کرد و گفت: - الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
-
سلام
اگه خودم رمان پی دی اف شده داشته باشم میتونم برای اینکه روی سایت بره پی دی اف رو بفرستم
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرینکاری گندم میخندیدیم و بعد، بیهوا بغض میکردیم. بتول کمرم را نوازش میکرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه میداد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویهای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری میخندی؟ شدم مضحکه... بیهوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو میزد. - شاید به حرف اون گوش میکردی! خندیدم. - زود برمیگردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونهاش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمیتوانستم بشنوم. تا به پایین پلهها برسم، لقمهی گردنکلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامهاش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان میداد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمنهای تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخرهایه، ولی خب... جملهاش از آنهایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچوقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخمهایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را میکشید، به نظر میرسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانههایم را بالا انداختم. دختربچهی گریان داشت بادبادکش را روی زمین میکشید. - اگه حیدر خیانت نمیکرد، هیچوقت ازش جدا نمیشدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشمهای هردویمان میدرخشید. شانهاش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب میکشد: - چطور نگاه میکنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشمهایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق میگیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمردهشمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم میگیرد و با صدای بلند گریه میکند. -ببخشید، نمیدونستم دارم ناراحتت میکنم. دستهایم دورش حلقه میشود. اجازه میدهم اشکهایش را خالی کند و بعد، برایش آب میآورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه میکنم که چطور خیره به ناکجاست. نمیدانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینهام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لبهایم میلرزد، هنوز نمیتوانستم دو کلمهی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون میآورم و لمسش میکنم. قطره اشک بیآنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط میکند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش میزدم تا جواب بده. لبخندم میلرزد، نگاهم را بالا میآورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینهاش میچسباند و شانههایمان میلرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه میکند و همین هم قلب مرا به آتش میکشد. کاش میتوانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگهدارم.- 107 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت صد و دوم اون شب با اینکه سخت بود از فرهاد خداحافظی کردم و رفتم به سمت زندگی خودم و تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه کسی از جانب قضیه من آسیب نبینه و بابا هم چیزی نفهمه، در ارتباط با این قضیه سکوت کنم...شاید یک روزی تونستم توانم و جمع کنم و بیام دنبال پسرم و اونو از خاتون بدجنس پس بگیرم... بیست و پنج سال بعد ـ مامان، مامان توروخدا یه چیزی به این فرهاد بگو... فرهاد هم پشت بندش با خنده اومد و گفت: ـ مامان داره شلوغش میکنه بخدا! اصلا کاری بهش نداشتم. همونجوری که داشتم برای تینا بافتنی میبافتم، از پشت عینک فرهاد و نگاه کردم و گفتم: ـ پسرم چرا اینقدر خواهرتو اذیت میکنی؟ اون ازت بزرگتره... فرهاد خندید و محکم تینا رو بغل کرد و گفت: ـ به سن باشه اره ولی جثهاش که یک چهارم منم نیست! نگاه کن. بعدش با یه دستش محکم تینا رو از روی زمین بلند کرد و گفت: ـ میبینی مامان؟ تازه یه دستی بغلش کردم! تینا جیغ میزد و میگفت: ـ بذارم زمین! بعدش فرهاد گذاشتش پایین و تینا اومد کنارم نشست و موهاشو بهم نشون داد و گفت: ـ مامان ببین پایین موهامو قیچی کرده! سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و گفتم: ـ فرهاد اینکارا یعنی چی؟! اوندفعه بهت گفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار! فرهاد در یخچال و باز کرد و بطری آب و سر کشید و گفت: ـ میخواست که دم موهاشو آبی نکنه! از رنگش خوشم نیومد، خواهر من موهای خودش خوشگل تره! تینا سریع گفت: ـ دیدی مامان اعتراف کرد بالاخره! صورت تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ ایندفعه اینکارو کرد گوششو میکشم!
- 103 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یکم بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ من وقتی خبر فوتشونو شنیدم، خیلی شوکه شدم...جوون بودن! واقعا حیف شد. حقشون این نبود! ارمغان هم اشکاشو پاک کرد و به عکس فرهاد خیره شد و گفت: ـ همینطوره! یهو منو امیر از پشت سرش دیدیم که اون یارو عباس داره میاد این سمت...امیر با عجله رو به ارمغان گفت: ـ خب خانوم مهندس خوشحال شدیم از اینکه شما رو دیدیم، بازم ایشالا خدا بهتون صبر بده! ارمغان از جاش بلند شد و با همون صورت ناراحتش یه لبخند زد و گفت: ـ ممنونم ازتون که تشریف آوردین! ایشالا که هیچوقت غم نبینید! بعدشم دستشو سمت من دراز کرد و بهش دست دادم و پرسید: ـ شما خودتون و معرفی نکردید! عباس داشت نزدیک میشد و بازم امیر سریع گفت: ـ ببخشید خانوم مهندس ما بچهامون خونه تنهان، باید سریعتر بریم... با اجازه! بعدش دیگه منتظر جمله ارمغان نشدیم و محکم دستم و گرفت و از اونجا دور شدیم...شانس آوردیم که هوا تاریک بود وگرنه عباس صد در صد از دور تشخیصمون میداد...پشت یکی از درختها قایم شدیم و دیدم که عباس زیر گوش ارمغان یه چیزی گفت و بعدشم با همدیگه از اونجا رفتن. امیر بهم گفت: ـ دیدی یلدا راجبش زود قضاوت کردی؟! اگه مادرشوهرش و نمیشناختم، عمرا حدس میزدم که عروس اون خانواده باشه. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، راستش منم تعجب کردم اما خیالم راحت شد که از پسر من، مثل پسر خودش نگهداری میکنه! حرفاش از صمیم قلبش بود.
- 103 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدم بعدشم با گوشه شالش اشکشو پاک و قرآن کوچیکی از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوندنش. نمیدونم چرا ولی بعد از حرف زدن ارمغان، یکم دلم آروم شد و خیالم راحت شد! حرفاش راجب پسرم خیلی صمیمانه میومد و بنظرم میتونستم بچمو بهش بسپارم اما به چیزی که خیلی عجیبه اینکه این دختر چطور قبول کرد که بچه معشوقه شوهرش و اینجور عاشقانه بگیره تو بغلش و مثل پسر خودش دوسش داشته باشه! عقلم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...آخه واقعا هم بهش نمیخورد مثل خاتون آدم اهل نقشه کشیدن باشه...حال اونم کمتر از حال من نبود؛ از چشماش و نگاهش به خاک میفهمیدم چقدر دوسش داشت...حتی اون روزی که خاتون عکس عقدشون هم بهم نشون داده بود، از نگاه های فرهاد توی عکس فهمیده بودم چقدر دوسش داره! همینجور اشک میریختم که یهو ارمغان رو بهم گفت: ـ شما هم از فرهاد خاطره دارین؟ هم من و هم امیر از سوالش جا خوردیم...سعی کردم آروم باشم و گفتم: ـ نه، چطور مگه؟! گفت: ـ آخه وقتی داشتم میومدم، حس کردم بیش از حد معمول برای فرهاد دارین گریه میکنین و ناراحتین! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ آخه...یعنی...همونجوری که همسرم گفتن، آقا فرهاد گردن ما و زندگیمون خیلی حق داشتن!
- 103 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و نهم داشتم خودم و میباختند که یهو امیر مثل همیشه به دادم رسید! دیدم که با یه دسته گل و یه بسته خرما اومد سمتم و صدام زد و منم با لبخند بهش نگاه کردم! ارمغان گیج شده بود! امیر کنترل اوضاع رو تو دستش گرفت و رو به ارمغان خیلی عادی گفتم: ـ خانوم مهندس تسلیت میگم! من قبلاً کارگر کارخونتون بودم و خبر فوت آقا فرهاد و که شنیدیم، منو خانومم گفتیم بیایم یه فاتحه بخونیم! آقا فرهاد گردن من و زندگیم خیلی حق دارن. بعدش دسته گل و گذاشت رو قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن. خداییش خیلی خوب شرایط و هندل کرد چون تمام علامت سوال های صورت ارمغان محو شد. یه لبخندی بهم زد و گفت: ـ خیلی ممنونم از اینکه اومدین! فقط ای کاش زودتر میومدین تا توی مراسم شرکت میکردین و ازتون پذیرایی میکردیم...اینجوری خیلی زشت شد که! نفسم دادم بیرون و بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ اختیار دارین! راستش، اصلا زن اهل دوز و کلکی نشون نمیداد. برعکس انگار خیلی هم صاف و ساده بود. همونجوری که گریه میکرد گلها روی خاک پخش کرد و گفت: ـ فرهادم خیلی یهویی از پیشمون پر کشید! حتی وقت نشد، پسرشو بغل کنه! داشت راجب پسرم حرف میزد...امیر دستم و محکم توی دستاش گرفت تا یکم آروم باشم. نفسام به شماره افتاده بود. امیر یهو گفت: ـ نمیدونم والا باید بگم قدم نو رسیده مبارک یا غم آخرتون باشه؛ بخدا خودمم موندم. ارمغان گفت: ـ خدا فرهاد و ازم گرفت و پسرمو داد توی بغلم اما به همین خاک قسم که مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم. براش هم مادر میشم هم پدر تا کمبود فرهاد و اصلا حس نکنه!
- 103 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
آریا از ماشین پیاده شد و سپس با لبخند مهربانی، دستش را بهسمت النا گرفت که دخترک با بدعنقی اخمی کرد. دستش را روی قفسه سی*ن*هاش گذاشت و با دست دیگر آن را پوشاند و بچهگانه گفت: - الان... نه. آریا حیرتزده تکخندهای کرد؛ منظور او را از جملهی «الان نه» متوجه نشد. شاید اشارهاش به بیمارستان بود که آریا موقع رفتن به اتاق عمل دست او را گرفتهبود. متواضعانه دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - باشه... بیا پایین. النا خود را به در رساند و آریا قدمی به عقب برداشت تا او پیاده شود. دخترک ابتدا سرش را محتاطانه بیرون آورد و ریزبینانه اطرافش را پایید که نگاهش سمت رئیس دانشکدهاش رفت. او را میشناخت، مردی سالخورده و محترمی که مدام پدرش را از آسایش او در دانشکده دلگرم میکرد. حس کرد گردی از مهربانی روی صورت مرد پاشیده، مخصوصاً که با لبخندی کوچک به او خیرهبود. از وقتی که با او آشنا شدهبود، همین گونه با مهربانی نگاهش کرد و سعی میکرد حس امنیت را به او القا کند. احساس میکرد، خطری از جانب احد تهدیدش نمیکند؛ اما چیزی که در ذهن دخترک موج میزد این بود که «اون هنوز قابل اعتماد نیست». سرش را به درون ماشین کشید، به گونهای که فقط چشمهایش و موهای کوتاهش بیرون و در زاویه دید پدر و مادر آریا بود. اینبار نگاهش به چهرهی وحشتزده و خیس از اشک مادر آریا خورد. وقتی او را دید، صحنهی سیلی خوردن آریا مقابلش جان گرفت. نازنین، مادر آریا، از چشمان گرد و نگاه خیرهی دخترک معذب شده و تکانی به خود داد که ناگهان دخترک هینی کشید و با ترس درِ ماشین را بست و درحالی که گونههایش را گرفتهبود، در جاپایی فرو رفت. آریا متعجب از حرکتش خشک شد، سپس حیران در ماشین را باز کرد و با چشمای گرد به دخترک گفت: - چی شد؟! دخترک با چشمهای گرد و صورتی که وحشتزدهگی او را نشان میداد؛ با صدایی بسیار آرام بیرون از ماشین، جایی که مادر آریا ایستاده بود را نشان داد و گفت: - می... میزنه! آریا لحظهای با حیرت خیرهی او شد که با دست، گونههایش را میپوشاند تا خشم نازنین به او اصابت نکند. ناگهان تلقی زد و با صدا شروع به خندیدن کرد؛ نگاهش که به چهرهی بهتزدهی مادرش میخورد، خندهاش بیشتر میشد. نازنین اخمی کرد و دست به سی*ن*ه نگاهِ طلبکارش را به آریایی دوخت که یک دستش را روی سقف ماشین گذاشته و با خنده خم شدهبود. آریا وقتی فهمید به مادرش برخورده، سریع خندهاش را جمع کرد؛ هر چند که اثرات آن روی صورتش هویدا بود. اخمی مصنوعی روی چهرهی بشاشش نشاند، غافل از نگاههای عجیب النا به خودش! النایی که در همان جاپایی ماندهبود، ولی نگاهش لحظهای از صورت خندان آریا گرفتهنمیشد. مدتها بود که خندهی از ته دل آدمی را ندیدهبود. در خانهی آنها فقط سکوت بود، گریه بود و جیغ و فریادهای حاصل از کابوس! خانهی آنها تیره بود... نهنه خاکستری بود. همه چیز در آن خانه غمگین و خاکستری بود و کسی اینقدر زیبا نمیخندید. جزء... آهی کشید. مرد جوان به او نگریست و سپس با لحنی که انگار قصد توضیح موضوعی برای بچهای را دارد، گفت: - مامانم مهربونه، نمیزنه کسی رو. سپس با ابروی بالا رفته به نازنین نگاه کرد و منتظر تاییدش شد. نازنین که تازه معنای ترس دخترک و خندهی پسرش را دانستهبود، پشت چشمی نازک کرد و دلخور گفت: - معلومه که نمیزنم مگه جانیم... هرچند که برعکس من پسرام خوب میزنن. جملهی آخرش را آرام گفت، به گونهای که النا نشنید؛ ولی آریا باری دیگر خندان به حرکات بانمک مادر دلخورهش خیره شد.
-
- قراره قبر عمهی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟ دهنم همونطور باز موند و تیلههام با ترس توی کاسهی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانیهای پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزیها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زدهبود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آرومآروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم: - راستش رو بخواید... عمهی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اونجا بهشون کمک کنیم. همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم: - اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم. *** جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، بهطوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بیاطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشههای صورتی، رومیزی صورتی و گلهای صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهرهم رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم: - اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشم بالا میارم. تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامهی این ماجرا. نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیشبند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبندهای عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم: - فکرش رو هم نکن... . با صورتی وا رفته به روبهرو خیره بودم تا مهمانهامون بیان. تارا سعی میکرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام: - دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن. شالم رو به جای اینکه روی سرم باشه، روی شونهام انداختم. چشمغرهای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم: - خودم میذارمش توی قبر و روش بتن میریزم. تارا لب گزید و گفت: - هی دختر اینقدر جدی نگیر. با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم: - کارمون به جایی رسیده که برای خوشحالی یه دختر بچهی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس میکنم کمکم دارم افسردگی میگیرم. همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. اینقدر از تمیزی برق میزدند که احساس میکردی شیشهای هستش و بوی پول از سر و روشون میبارید.
-
چشمام از طعم خوب خامهی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همونطور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم: - اوم! این چِنگنه خوشمزهست، معرکهست لعنتی. عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بینمون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت: - کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟ پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامهی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم: - کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود. عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد: - ای کاش! ای کاش. زینت که دستاشو شستهبود، ظرفهای کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریعسریع جمع کرد، حولهای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد: - عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم. زیر لب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد: - دختره بیکاره... نمیذاره ما به کارمون برسیم. عثمان سری تکون داد و دو لبهی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار میکرد، کردم و با بیخیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم: - میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز. عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد: - نه تنها امروز بلکه همیشه! هومی گفتم که یکدفعه جلالی داد زد: - مرضیه کجایی؟ با ترس شونههام پرید و چشمام گرد شد: - امروز همه چپه از خواب بیدار شدن. تارا دستمالهای مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همونطور که منو به سمت سالن میکشید، گفت: - اینقدر حرف نزن مرضی کار داریم. با بیحالی دنبالش رفتم، میدونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور اینکه قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام میکرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت: - برو لباس کارت رو بپوش. نگاهی به پیراهن سفید و پیشبند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعهی سیاهی که سرش کردهبود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر میکرد. خمیازهای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم: - این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید میکنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند میزنن به قبر عمهشون، ما هم که نوکر چاکر عمهی از خدا بیخبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
-
*** امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانهای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفتهست مشغول کار در اونجا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی باکلاس بود و فقط افراد پولدار به اونجا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلیهای چرمِ سفید دور میزهای شیشهای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اونجا بخش میشد که بیشتر نقش داروی خوابآور را داشت. وقتی از در شیشهای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایرهای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همونطور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانیها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش میزد. خیلی غُد و بیحوصله بود، صدای بلند و جیغجیغویی داشت که وقتی داد میزد پردهی گوشت رو پاره میکرد. قیافهش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمیکردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخمهای همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد: - کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟ نه به اون لهجهی زیبا و نه این صدای گوشخراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد: - برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید. تارا سریعتر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آرومآروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم: - اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که میخوان اینو بخورن. زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت: - نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟ زینت چشم غرهای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت: - عثمان دهنت رو ببند. عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامهای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کردهبود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
-
با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحافهای رنگ و رو رفتهمون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمیدونم چرا، ولی احساس میکردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخالهبازیام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره میرفت. حتی لحظهی خروجمون از دانشگاه انگشت اشارهاش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشهی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح میدادم. به نظرم برونگراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونهی نقلی که به زور دو نفر توش جا میشد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیهمون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه زیر زمین یه خونهی قدیمی و درب و داغون بود. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره دادهشده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریکترین ناحیهش نصیبمون شدهبود. خود صاحب خونه هم دقیقاً بغلمون مستقر شدهبود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون ناسلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نمدار بودن، میرفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو میدید، فرار میکرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمهای که میخوردیم باید در حد مرگ کار میکردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونهم گذاشت. - به چی فکر میکنی وروجک؟ سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنتوارانه گفتم: - به یه شوهر پولدار. یکدفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد: - ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دخترهی خیره سر. نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم: - شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر میخوام چیکار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! میخوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده. مشت دوبارهی و محکمتر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
-
پارت نود و هشتم گفتم: ـ نمیدونم امیر، شاید یه کاری بابت کارخونش براش پیش اومده بود...میدونی که داشتن تمام جاها شعبه میزدن. امیر با تعجب نگام کرد و گفت: ـ آخه شبی که طرف زنش زایمان کرده؟! اصلا با عقل جور در نمیاد. بالاخره بعد از کلی قدم زدن، رسیدیم سر خاکش... تا اسمشو دیدم، طاقت نیاوردم و خودمو پرت کردم روی خاک سرد و با هق هق گفتم: ـ فرهاد، من اومدم...ببین، یلدات از راه دور اومد پیشت! اون نگاه های پر از خشمت اصلا از یادم نمیره عزیزم...اما من مجبور بودم، تمام این بازیها زیر سر مادرت بود. وقتی فهمید من اون دختریم که تو عاشقش شدی، هر کاری از دستش برمیومد کرد تا ما رو از هم جدا کنه...فهمید ازت باردارم و بازم کار خودشو کرد! بچهامون دوقلو بودن فرهاد...کاش بودی و میدیدشون! یکیشونو که مادرت بدون اینکه بذاره بغلش کنم ازم گرفت و بردتش...حداقل خیالم از این راحت بود که زیر سایه خودت بزرگ میشه اما اون مادر عجوزت و زنت بازم کار خودشونو میکنن...دلم خیلی برات تنگ شده فرهاد...کاش اون پسرمم پیشم بود و هر وقت دلتنگت شدم، اونا رو جای تو بغل میکردم...تنها یادگاری که ازت برام مونده. همینجور گریه میکردم و از طریق حرف زدن با کسی که عشق زندگیم بود و یکسال مجبور بودم سکوت کنم، حالا سر خاکش تمام حرفای دلمو خالی کردم....داشتم براش فاتحه میخوندم که یهو از پشت سرم صدای پاشنه کفش شنیدم! خدا خدا میکردم که این موقع شب خاتون نباشه...یهو دستشو گذاشت رو شونه ام و مجبور شدم برگردم سمتش! خودش بود...زن فرهاد، ارمغان. باورم نمیشد اما از نزدیک حتی از تو عکسشم خوشگلتر بود با اینکه خیلی صورتش غمگین و ناراحت بود بازم از خوشگلی صورتش کم نکرده بود...با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ ببخشید شما رو بجای نیوردم! چی باید میگفتم؟! هول شده بودم و دست و پامو گم کردم...صورت پر از اشک منو که دید، نگاهاش بهم مشکوک ترم شد.
- 103 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو میشنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم میکنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بینهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که میخوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفتهامو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواستهای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو میسوزوند. آروم آروم گریه میکردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد میبایست پیش زنش میبود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!
- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و ششم امیر با خستگی نفسی بیرون داد و گفت: ـ چی بگم؟! شاید هم حق با تو باشه... بعدش تلویزیون اتاق و روشن کرد و رو بهم گفت: ـ اذیت نمیشی که؟! گفتم: ـ نه راحت باش! تا تلویزیون و روشن کرد از شبکه خبر، مجری داشت میگفت: ـ تصادف وحشتناک سر پل ذهاب همه را شوکه کرد! مردی ۳۲ ساله ساکن تهران به نام فرهاد اصلانی، راننده این خودرو بوده که حین تصادف فوت شده! این آقا مدیر عامل کارخونه برنج اصلانی ها بوده و بخاطر وضعیت ناراحت کننده و مرگ ناگوار ایشون، از اطلاعات گرفتن خانواده، معذوریم! چی داشتم میشنیدم؟! این آدم چی میگفت؟! خدایا چجوری باید تحمل کنم؟! همین که میدونستم حالش کنار زنش خوبه برام کافی بود...چرا از من گرفتیش؟! اینقدر بهم شوم وارد شد که پرستارا با آرامبخش خوابوندنم و جای اینکه فرداش مرخص بشم، چند روز دیگه بخاطر حال بدم موندم بیمارستان...مگه یه دختر تو سن من چقدر تحمل داشت؟! دوری از عشقم، یکی از بچههامو قبل از اینکه تو بغلم بدن، ازم گرفتن، الآنم که خدا فرهاد و برای همیشه از پیشم برد...اگه امیر و تینا کنارم نبودن، احتمالا با این حجم از درد سر از تیمارستان درمیوردم! اینا چیزایی نیست که به آدم عادی بتونه تو یکسال هضمش کنه...بعد پنج روز با هزار قرص و آمپول از بیمارستان مرخص شدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نای وایستادن نداشتم که بخوام بچمو بغل کنم... امیر یا بابا هر سوالی ازم میپرسیدن، فقط با سر جوابشونو میدادم. بخاطر قرص های که مصرف میکردم، نمیتونستم به بچم شیر بدم. بابا به وضعیت من خیلی شک کرده بود و امیر گفت که دچار افسردگی بعد زایمان شدم اما حقیقت ماجرا این بود که نبود فرهاد و نیمه دیگه من( بچم ) بینهایت درونم و آزار میداد...اما تو این لحظات سخت و طاقت فرسا امیر بدون اینکه گلهایی بکنه مثل پروانه دورم میچرخید و برام وقت تراپی گرفته بود. تو این زمانایی که برای خوب شدن حالم بخاطر بچم و تینا تلاش میکردم، امیر به بچها میرسید و اصلا براشون کم نمیذاشت...
- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و نه تمامی روز شنبه را با مادر ایزابلا گذرانده بود و در حیاط خلوت خانه نشسته بودند. مادر ایزابلا تمامی خدمتکاران را به یک تعطیلات یک روزه فرستاده بود تا برای جشن روز یکشنبه کاملا سر حال باشند و بتوانند از مهمانان پذیرایی کنند. آن روز جیزل مسئولیت پخت غذا و کیک عصرانه را کشیده بود و سپس در کنار مادر ایزابلا نشسته و در حالی که تکهای کیک با قهوه میخوردند دربارهی کتاب جدید نویسندهی مورد علاقه مادر ایزابلا بحث میکردند. همان روز که کتاب منتشر شده بود، مادر ایزابلا چهار نسخه امضا شدهی آن را برای خودش، جیزل و جکسون تهیه کرده و یکی از آن را نیز برای آقای چارلز به دهکده فرستاده بود. جیزل میخواست نامهای برای آقای چارلز بفرستد اما از آنجایی که به سن ملو میرفت نگران بود که نکند کسی بویی ببرد و برای همین چیزی نموشته بود. دلش خیلی برای آقای چارلز تنگ شده بود و امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند او را ببیند. روز شنبه به سرعت گذشته بود و یکشنبه فرا رسیده بود. مادر ایزابلا از صبح برای رسیدن به خودش بلند شده بود و حدودا تا اواسط ظهر در حمام بود. بعد از آن لباسش را تعویض کرده و به همراه دوستانش به کلیسا رفته بود. جیزل خودش هم نمیدانست چرا اما این یکشنبه را تصمیم گرفته بود به حرف آنتوان عمل کند و ببیند هنگامی که همه به کلیسا رفتهاند، چگونه میگذرد؛ آیا واقعا جایی برای تفکر او باز میشود؟ آن چند ساعتی که خانه بدون سکنه شده و فقط او در خانه بود، هر لحظه در یک گوشه از خانه توقف میکرد. تمامی خانه را با کتاب آنتوان که به دست گرفته بود و حتی لحظهای آن را از جلوی چشمانش پایین نمیآورد، متر کرده بود. سکوت خانه باعث شده بود که بتواند بدون درنگ، نیمی از کتاب را به پایان برساند. آنقدر جذب کتاب شده بود که حتی صدای باز شدن درب خانه و ورود افراد به خانه را نیز نشنیده بود. زمانی به خودش آمد و به آنها نگاه کرد که دست مادر ابزابلا روی شانهای قرار گرفته بود. با ورود آنها و تنها پس از گذشت چند لحظه دوباره اطرافش شلوغ شده بود. نمیشد گفت که بخاطر آن اذیت شده است، زیرا او خانههای شلوغ و صمیمی را بر خانههای خلوت و بیروح ترجیح میداد. وارد اتاق شده بود و کتاب را در کتابخانه گذاشت. مادر ایزابلا به او اطلاع داده بود که آرایشگرهای شخصی چند لحظه دیگر برای جلا دادن به چهرههایشان به خانه میرسند و باید آماده باشند. منتظر جلوی آیینه نشست. چند لحظه بعد ضربهای به در خورده بود و آرایشگر وارد شده بود و بلافاصله کارش را شروع کرده بود. این دومین دفعهای بود که میخواست آرایش بکند و کمی برایش استرش داشت. پشت او به آیینه بود و آرایشگر با دقت کارش را انجام میداد. مادر ایزابلا برای او لباسی تهیه کرده بود اما هنوز فرصت باز کردن و دیدن آن را به دست نیاورده بود. البته که برایش مضطرب نبود، زیرا مادر ایزابلا شخصا لباس را برای او انتخاب کرده بود. هنگامی که آرایشگر کارش را اتمام کرده و از اتاق خارج شده بود، هوا رو به تاریکی میرفت. هنوز صداهایی از پایین میآمد که خدمتکاران مشغول تزئین کردن سالن جشن بودند. چند روزی بود که تزئین آن را شروع کرده بودند اما او هنوز آن را ندیده بود. بلند شده و به سوی آیینه بازگشت. کمی در نور کمسوی شمع به خود خیره شد. با اینکه چهرهی بسیار زیبایی نداشت و پوستش همیشه رنگ پریده و صورتش بسیار لاغر بود، اما آرایش خوب روی صورتش مینشست. آرایشش ملیح و کمرنگ بود. خودش این را خواسته بود زیرا نمیتوانست چیزهای سنگین را روی صورتش تحمل کند و احساس خفگی میکرد. به سوی تخت رفته و پاکت لباس را باز کرده بود. با دیدن لباس نفسش حبس شد. آرام و با احتیاط آن را از جعبه در آورد. آنقدر پر از نقش و نگار بود که میترسید با هر بار لمس آن تکهای از آنها روی زمین بریزد. پارچهی لباس به رنگ صورتی بوده و تمامی قسمت بالای لباس تا کمر آن با منجقهای درشت و کوچک زیبا تزئین شده بود و چند خط از کمر تا پایین لباس نیز منجقدوزی شده بود. یقهی آن تا بالای گردنش و کمی پایینتر از گوشش صاف میایستاد و پشت گردنش را میپوشاند. برای زیر دامن نیز میلههایی وجود داشت که لباس را در پفترین حالت خود قرار دهد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هشت دستش را روی درب گذاشته و به سوی آن خم شده بود. با چشمان ریز شده و دهانی که بخاطر تمرکز کمی باز شده بود، گوشش را به در چسبانده بود اما زیاد نتوانست در این حالت بماند، زیرا درب باز شده و نزدیک بود که روی زمین بیوفتد اما در آخرین لحظات با تلوتلو خوردن تعادل خود را حفظ کرده و در حالی که کمی دستهایش در هوا معلق مانده بود، دوباره روی پاهایش ایستاد. از ترس پخش شدن روی زمین چشمانش را بسته بود اما با همان چشمان بسته هم میتوانست احساس کند که اکنون مادر ایزابلا و موسیو آنتوان در میان درب باز شدهی سالن ایستادهاند و به او خیره شدهاند؛ حتی میتوانست نگاههایی که از آشپزخانه به سوی او روانه شده بود را نیز احساس کند. با شنیدن صدای آنتوان، لبهایش را با خجالت روی یکدیگر فشار داده و آرام چشمانش را گشوده بود. - مادر ایزابلا، بهتر است دیگر بروم. با تمسخر گفته و پوزخندی به سوی جیزل روانه کرده بود. مادر ایزابلا سری تکان داده و عصا زنان از سالن خارج شده بود. نگاه جدی به او داشت. میدانست که قرار است بخاطر این بیانظباتیاش ساعتها از مادر ایزابلا نصیحت بشنود. مادر ایزابلا که اکنون به پلهها رسیده بود به سوی آنها برگشت. - جیزل، موسیو آنتوان را همراهی کن. جیزل که بهانهای یافته بود تا به دنبال او راه بیافتد و کنجکاویاش را برطرف کند. تند سر تکان داده و اطاعت کرده بود. نگهبان درب سالن را گشوده و هر دو خارج شدند. آنتوان پشت سر او با قدمهایی آهسته حرکت میکرد. جیزل که جلوی او حرکت میکرد دستانش را پشت سرش به یکدیگر چسبانده بود. در تلاش بود طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیافتاده است و قرار نیست بخاطر فالگوش ایستادن، توبیخ شود. - در چه باره سخن می... آنتوان امان نداد تا سخن او پایان یابد و قاطع میان حرفش پرید. - قرار نیست به شما بگویم. آنقدر به سرعت پاسخ داده بود که جای هر بحث دیگر را برای او میبست. جیزل ایستاده و به تعجب و دهانی باز به سوی او برگشت. - لزومی ندارد که آنقدر خشن باشید. با سردرگمی گفته و دوباره به راه خود ادامه داد. اکنون به درب حیاط رسیده بودند، میخواست درب را بگشاید که چیز جدیدی به خاطر آورد. به سرعت به سوی آنتوان برگشت. آنتوان که کمی از واکنش ناگهانی او شوکه شده بود، قدمی عقب رفته و با گردنی کج به او خیره شد. - موسیو! برخلاف واکنش ناگهانی و به سرعتش، آرام او را صدا زد. آنتوان سردرگم، از بالا به او نگاه کرد. در برابر او جیزل کمی کوچک به نظر میآمد. - فردا شنبه است و یکشنبه قرار است جشن بازگشت برگذار بشود اما در ظهر ما به کلیسا میرویم... مکثی کرده و اجزای چهرهی او را از نظر گذراند. آنتوان، بیتفاوت به او خیره شده بود. - با ما به کلیسا نمیآیید؟ در ذهنش تلاش کرده بود مقدمهای برای دعوت او بچیند اما در آخر به نظرش بهتر آمده بود تا خواستهاش را ناگهانی مطرح کند، شاید تاثیر بیشتری داشته باشد. - کلیسا؟! آنتوان با ابروهایی بالا رفته و چشمانی گرد شده پرسید. جیزل سر تکان داد. - خیر، کارهای مهمتری از رفتن به کلیسا دارم. همانطور که کت خود را مرتب میکرد، گفت. جیزل که از مخالفت او برای آمدن کمی ناامید شده بود، شانهای بالا انداخت. - اما همهی مردم ساعاتی از روز بکشنبه را در کلیسا سپری میکنند. جیزل که اکنون کمی ناراحت به نظر میرسید، گفت. آنتوان که متوجه ناراحت شدن او شده بود، لبخند کمرنگی به او زد. در نظرش گاهی اوقات این دخترک نیز میتوانست بانمک باشد. - بله و در همان ساعات از روز است که شهر کمی برای تفکر خلوتتر میشود. جیزل که تا کنون نگاهش را به اطراف دوخته بود، به او چشم دوخت. سخنان این مرد همیشه او را به فکر وا میداشت. آنتوان به چهرهی سردرگم او لبخندی زده و قبل از اینکه از درب حیاط خارج شود دستی روی سر او کشیده بود و کمی به سویاش خم شده بود. اکنون صورتهای هر دوی آنها روبهروی یکدیگر بود. - پیشنهاد میدهم شما هم یکبار امتحان کنید. او گفته بود و پس از نوازش کوتاه موهای او از حیاط خارج شده و درب را پشت سر خود بسته بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هفت چند ساعت از آمدن آنتوان به خانهی مادر ایزابلا میگذشت اما هنوز هر دو در سالن نشسته بودند. حتی هنگام شام هم جیزل به تنهایی شام خورده و مادر ایزابلا و آنتوان تنها به دو فنجان قهوه و کمی کیک بسنده کرده بودند. سالن غذا خوری فاصلهی کمی با سالن نشیمن داشت و هنگامی که درب آن برای رفت و آمد مادان راشل باز میشد میتوانست آنها را ببیند که روبهروی یکدیگر نشسته و غرق در گفت و گو هستند. به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است آن دو یکدیگر را بشناسند، اما گویی اشتباه کرده بود. کمکم به این پی میبرد، مادر ایزابلا تقریبا تمامی افراد پاریس را میشناخت و با آنها روابط گستردهای داشت. هر از گاهی با کنجکاوی از جلوی در عبور کرده و به درون آشپزخانه میرفت. برای چند ثانیه در کنار ویکتوریا مانده و در حالی یکبار به او میگفت گرسنه شده و یا یکبار میگفت برای سر زدن به او آمده، چندین بار مسیر آشپزخانه تا سالن غذاخوری را طی میکرد و دوباره باز میگشت. اما هم او و هم ویکتوریا میدانستند که بهانههایش دروغین است و فقط میخواهد سر از کار آنتوان و مادر ایزابلا در بیاورد. دوباره آن خوی کنجکاوش سر به فلک کشیده بود. اکنون نیز پس از صرف شام در آشپزخانه در کنار مادام راشل، ویکتوریا، تئودورِ آشپز و باغبان آلفوس نشسته بود. کجکاویاش باعث شده بود که بیحال و خسته بشود. یکگوشه روی میز کوچک درون آشپزخانه نشسته و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود. آلفوس، ویکتوریا و مادام راشل در حال خوردن شامشان بودند و تئودور نیز مشغول تهیهی خوراکی گرمی برای مادر ایزابلا بود. چندین نفر از خدنتکاران نیز به سفر رفته و اکنون در کنارشان نبودند. مادام راشل در حالی که قاشق را به دهان میبرد، خطاب به او گفت: - مگر کشتیهایت غرق شدهاند مادمازلی؟ چرا اینگونه در خودت غرق شدهای؟ آهی کشیده و دستش را از زیر چانه برداشته بود. دو دستش را روی میز گذاشته و نگاهش را بین آنها چرخاند. اکنوت حتی تئودور نیز دست از پختن غذایش برداشته و به او چشم دوخته بود. نگاهش را از آنجا به درب بسته شدهی سالن داد. - کنجکاو هستم؛ کنجکاویان همیشه مرا در نیستی غرق میکند. نا امید گفته و نگاهش را از درب گرفته و سر بر روی میز گذاشت. دوباره همه مشغول کارهای خودشان شده بودند. باغبان آلفوس که مرد پیری با قد کوتاه، موهای جو گندمی و سبیلهای بلند بود، در حالی که با سر و صدا غذایش را در دهان میجوید، خطاب به او گفت: - نگران نباش، در آخر یکی از آن دو میگویند که درباره چه بحث میکنند... مکثی کرده و شانهای بالا انداخت. - البته که فکر میکنم یا درباره جشن است یا موسیو جکسون و یا اوضاعی که اکنون در آن هستیم! جیزل نفس عمیقی کشده و چیزی نگفت. هنوز سرش روی میز بود. فضای بزرگ آشپزخانه، با آن نورهای کمسوی شمع که فقط دو عدد از آنها در آشپزخانه موجود بود، باعث میشد که بیشتر در خودش فرو برود. آشپزخانه در ظهر و هنگامی که خورشید بالای سرشان قرار میگرفت، در بهترین حالت خود بود. حتی گهگاهی در آن ساعت از روز در آشپزخانه نشسته و در حالی که بقیه در حال انجام کارهای خود بودند، چند صفحهای کتاب میخواند؛ البته این موضوع زیاد طولی نمیکشید، زیرا یا مادام راشل یا تئودور و یا باقی افراد آمده و او مجبور میشد کتابش را کنار بگذارد. خسته از روی صندلی بلند شد. هیچکس به او توجهی نکرد و در سکوت به خوردن غذای خود ادامه دادند؛ میدانست چیزی نمیگذرد که دوباره به آشپزخانه باز میگردد. اکنون که بیشتر وقتش را با مادر ایزابلا میگذراند، حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود. دوباره به نزدیک در اتاق رفت. ایستاده و کمی به درب آبی رنگ آن نگاهی انداخت. صدایی بیرون نمیآمد که بخواهد متوجه بشود دربارهی چه چیزی سخن میگویند. درب سالن نیز آنقدر زخیم بود که نتواند درون سالن را ببیند که شاید از حرکات آنها متوجه قضیه بشود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و شش - دخترک؛ فکر میکنی اگر در آن لحظه هر دو نجات پیدا میکردند، دیگر چیزی میماند که من بخواهم دربارهی آن یک کتاب بلند بالا بنویسم و به آن داستان شاخ و برگم بدهم؟ در میان حرفهایش مکثی کرد اما منتظر پاسخ از طرف جیزل نماند. - خیر! کوتاه پاسخ خود را داد. - پایان یک چیز مشابه قرار نیست برای هر دو طرف یکسان باشد؛ شاید هزاران نفر یک چیز را انتخاب کنند و هر هزاران نفرشان هزاران پایان مختلف داشته باشند. برای شما جذابیتی داشت اگر هر دو نجات پیدا میکردند؟ دیگر اصلا مگر موضوعی هم میماند که بخواهی دربارهی آن کنجکاو باشی تا ادامهی داستان را بخوانی؟ جیزل مکث کرد. نگاهش برای لحظهای روی زمین خیره ماند، انگار به دنبال واژهای بود که از ذهنش گریخته. لبهایش نیمهباز مانده بودند، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآمد. دستی به پشت گردنش کشید و بعد با بیقراری انگشتانش را به هم قفل کرد. در چشمهایش ردّی از تردید میلرزید؛ همانگونه که کسی میان گفتن «میدانم» و اعتراف به «نمیدانم» گیر افتاده باشد. سکوتش طولانیتر از آنی شد که طبیعی باشد و همین سکوت، آشفتگیاش را فاش میکرد. - آری؛ همهچیز درست مانند همین سکوت میشد! آنتوان گفت. تقریبا به خیابان خانه رسیده بودند اما مانند همیشه آنتوان، در اول خیابان نماند و با او وارد شد. کنجکاو و متعجب شده بود اما سوالی نپرسید. اکنون چیز مهمتری برای دانستن داشت. - چرا همه آنقدر در داستان شما نا امید هستند؟ گویی شهر آنها شهر مردم مرده است که هیچکدام روحی ندارند. در هر برهه زمانی کسانی را نشان میدهید که داستانهای مشابه اما پایان متفاوت دارند. به درب حیاط رسیده بودند. باغبان با دیدن آنها از پشت حصارها به سوی در دوید. چند روزی بود که باغبان برای سر و سامان دادن به گلها و درختان به خانه میآمد. مادر ایزابلا گمان میداد که هر لحظه ممکن است جکسون به خانه بازگردد و باید برای بازگشت او یک جشن مفصل برپا کند و از آنجایی که امسال مادر ایزابلا جشن بهاره را از دست داده بود، جکسون را بهانهی جشن جدید خود کرده بود. باغبان درب را گشود. وارد شده و به سوی آنتوان برگشت تا از او برای همراهیاش تشکر کند اما آنتوان نیز با او وارد شد. - موسیو؛ هنوز با من کاری دارید؟ همانطور که به سوی درب باز ماندهی سالن میرفت، گفت: - با شما؟ خیر! کوتاه پاسخ داد. اگر با او کاری نداشت چرا به سوی خانه مادر ایزابلا میرفت؟ به سوی او دوید تا در کنارش قرار بگیرد. هنگامی که کنارش ایستاد، صدای آنتوان بلند شد: - همیشه قرار نیست پایان همهچیز خوب باشد دخترک؛ گاهی اوقات انسان خودش را در نیستی پیدا میکند. اگر همهچیز پایان خوبی داشته باشد، آیا دیگر داستانهای مختلف لذت شنیده شدن را دارند؟ من حتی برای افرادی که سرنوشتی مخالف از انسانهای دیگر برای خود رقم میزنند، از کسانی که ترجیح میدهند در گل دست و پا بزنند اما همرنگ جماعت باشند، احترام بیشتری قائل هستم! به درب سالن رسیده و وارد شدند. مادام راشل به سوی آنها آمده و بعد از گرفتن کت آنتوان آن را به گیرهای آویزان کرده و کلاهش را نیز با احترام در میخ مخصوص کلاهها گذاشت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما نسشتهاند. جیزل دهان باز کرد تا پاسخ بدهد. گمان کرده بود مادام راشل با او سخن میگوید اما هنگامی که آنتوان سر تکان داده و جلوتر از او به راه افتاده بود، دهانش بسته شده و نگاهش به دنبال او کشیده شد. او آمده بود که مادر ایزابلا را ببیند؟ به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که پلهها رسید ایستاد، آنتوان نیز که اکنون به درب سالن رسیده بود نیز مکث کرده و به سوی او بازگشت. - در کتاب میببنی که من به کدام افراد بیشتر احترام میگذارم؛ افرادی که خودشان تصمیمهای زندگی خود را میگیرند حتی اگر بعد از آن و در پایان روز در چاه عمیقی خود را پیدا کنند. گفته و در حالی که او را در سردرگمی رها کرده بود، درب سالن را گشوده و وارد شده بود. -
سکوت مثل پتوی خفهکنندهای روی اتاق افتاده بود. رها پشتش را به دیوار چسبانده بود، نفسهایش کوتاه و بریده، طوری که هر لحظه فکر میکرد صدای تند تپش قلبش لو میدهد. نگاهش روی شکاف تاریک زیر تخت قفل شده بود. هیچچیز دیده نمیشد، فقط تاریکی مطلق. اما گوشهایش هنوز صدای خشخش را میشنیدند؛ صدایی شبیه کسی که آرام روی زمین میخزد. دستهایش لرزیدند. با تردید به سمت گوشی روی میز دست دراز کرد. نوک انگشتش به لبهی فلزی برخورد کرد. صفحه روشن شد، نور آبی کمرنگش اتاق نیمهتاریک را کمی روشن کرد. چشمان رها به صفحه دوخته شد. یک اعلان جدید چشمک میزد. پیام کوتاه بود: «شنیدی. حالا نوبت توئه که بگی.» انگار خون در رگهایش یخ زد. این جمله... دقیقاً همان چیزی بود که بارها و بارها از پشت خط اعتراف شنیده بود، وقتی تماسهای ناشناس وصل میشدند. کسی پشت آن خط همیشه با همین جمله شروع میکرد. رها لبهای خشکیدهاش را خیس کرد. خواست گوشی را پرت کند، اما انگار دستش به فرمانش گوش نمیداد. فقط خیره شد به حروف روشن روی صفحه؛ حروفی که مدام پررنگ و محو میشدند. در همان لحظه، صدای کوبیده شدن محکم به دیوار پشتی بلند شد. رها از جا پرید. دیوار تکان خورد، گچ ترک برداشت، و ذرات سفید مثل برف روی موهایش ریخت. با وحشت برگشت، اما چیزی ندید. زانوهایش شل شدند. گوشی از دستش لغزید و روی زمین افتاد. نور صفحه روی کف تاریک اتاق پهن شد. رها با تردید خم شد تا گوشی را بردارد... اما پیش از آن، چیزی از زیر تخت بیرون خزید. ابتدا فقط نوک انگشتها. سفید، باریک، با ناخنهایی دراز. بعد تمام یک دست، لاغر و استخوانی، که روی زمین کشیده شد و بهسمت او خزید. در میان انگشتان آن دست چیزی میدرخشید. رها خشکش زد. چشمانش گرد شد. آن دست چیزی را آرام به جلو هل داد... یک نوار کاست. درست مثل همان کاستهایی که بارها در اتاق ضبط شنیده بود. همان نوارهایی که صدای اعترافهای غریبهها رویشان حک شده بود. رها نفسش را در سینه حبس کرد. دست عقب کشید. کاست روی زمین غلتید و درست مقابل پایش ایستاد. برچسب زردرنگی رویش بود. با خط درشت و نامرتب نوشته شده بود: «قسمت تو.» صدای خفهای از اعماق تاریکی برخاست. اول زمزمه بود، بعد واضحتر شد؛ همان صدای مردی که پشت تماسهای ناشناس میآمد، صدایی سرد و آرام که در اعماق مغزش میپیچید: ــ «حالا اعتراف کن... قبل از اینکه ما حرف بزنیم.» رها جیغ نزد. نمیتوانست. گلو و زبانش خشک و سنگین شده بودند. فقط عقب عقب رفت تا به لبهی تخت خورد. نور گوشی دوباره چشمک زد. روی صفحه نوشته ظاهر شد: «ما همهچیز را میدانیم. فقط صدایت را میخواهیم.» اشک بیاختیار در چشمان رها جمع شد. دستهایش بیاراده بهسمت کاست رفتند. انگشتانش آن را برداشتند. پلاستیک سرد و زبرش در دستش لرزید. سایهای روی دیوار روبهرو جان گرفت. بلندتر از خودش، با خطوط نامشخص، انگار کسی از پشت پرده ایستاده باشد. سایه آرام سرش را خم کرد، مثل کسی که لبخند میزند. رها حس کرد پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با یک حرکت افتاد روی زمین. کاست از دستش رها شد و کنار گوشی افتاد. ناگهان صدای کلیک بلند شد؛ انگار کسی دکمهی «پخش» ضبط صوتی نامرئی را زده باشد. از تاریکی، صدا شروع شد. نفسهای خودش. مکثی کوتاه. و بعد... صدای خودش که میگفت: ـ من... من تقصیرکارم. تمام تنش یخ کرد. این صدا صدای خودش بود، اما هرگز چنین جملهای نگفته بود. کاست ادامه داد. صدای خندهی کوتاه و زمزمهی ناشناس دوباره تکرار شد: ـ دیدی؟ ما گفتیم نوبت تو میرسه. اتاق دور سرش چرخید. اشیاء محو شدند. آخرین چیزی که دید، سایهای بود که از دیوار جدا شد و بهسمتش آمد.