رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت سی و چهارم غزل سعی می‌کرد کنترلم کنه اما اصلا بهش گوش نمیدادم و گلوی پسره رو محکم گرفتم و با حرص بهش گفتم: ـ خوب به چهره من نگاه کن اُزگل! یبار دیگه دستت به زن بخوره، گردنت رو میشکونم فهمیدی؟؟ سعی داشت حرف بزنه و دستم رو از رو گردنش بگیره اما اونقدر از کارش حرص خوردم که تا میتونستم گردنش رو فشار دادم. یهو با صدای آی گفتن غزل که دوباره نشست رو زمین...برگشتم سمتش و از روی این پسره بلند شدم! رو بهش گفتم: ـ خوبی عزیزم؟ اما فقط گریه می کرد، یهو با ترس گفت: ـ پارسا نه... سریع برگشتم و یه لگد به پاش زدم که چوب توی دستش افتاد...این بار همون خانومه که توی غرفه با غزل بود اومد و گفت: ـ آقا داری چیکار میکنی؟ ول کن داداشمو! اصلا شما کی هستی؟؟ ولش کن... خفش کردی. دستم رو کشیدم و رو به زنه با عصبانیت گفتم: ـ شما زن منو گروگان گرفتین؟ اینجا چه خبره؟؟ زنه دوباره هول شد و اینبار پسره که به زور نفس می‌کشید با چندتا سرفه گفت: ـ میدونم باهات چیکار کنم؟ به ناموس من دست درازی میکنی؟ قراره ماه بعدی منو این دختر باهم ازدواج کنیم. گفتم: ـ زر نزن عوضی! این دختر؛ زن منه! پسره سریع گفت: ـ اگه زنه توئه پس تو خونه ما چیکار میکنه؟ چرا ازش نمی پرسی؟ بفهم که اشتباه گرفتی! منو نازنین از بچگی نشون کرده همیم و قراره باهم ازدواج کنیم. به غزل نگاه کردم که مثل یه گنجشک روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. پسره که اسمش پارسا بود با صدایی بلندی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ نازنین چرا هیچی نمیگی پس؟ بهشون توضیح بده که اشتباه گرفته.
  3. پارت سی و سوم سریع گفت: ـ از کجا معلوم اینا ساختگی نباشن؟ چرا باید حرفتو باور کنم؟ در اصل تو به خودت نگاه کن! میدونی چند سال ازم بزرگتری؟ خنده تلخی کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بعد از رفتن تو خیلی پیرتر از قبل شدم، نبودنت داغونم کرد غزل. برای چند دقیقه بدون پلک بهم زل زد و بعدش سریع سرش رو گرفت بین دستاش...کمکش کردم تا روی صندلی بشینه و پرسیدم: ـ غزل تو چت شده؟ همون طور که چشماش رو بسته بود گفت: ـ یسری چیزای نامفهومی میاد تو ذهنم، سرم درد میکنه. این حالتش رو که دیدم فهمیدم که هر آدمی که غزل رو زیر بال و پرش گرفته، از وضعیتش سوء استفاده کرده. بهش نزدیک شدم که دوباره با ترس خودش رو کشید عقب و گفت: ـ خواهش میکنم برو! اصلا حالم خوب نیست! اشکاش رو پاک کردم و گفتم: ـ فقط یه سوال ازت میپرسم، از کی تا حالا اینجایی؟ چجوری اومدی اینجا؟ تا رفت چیزی بگه یهو در باز شد و همون پسره با عصبانیت اومد داخل و با لهجه خاص جنوبی گفت: ـ نازنین اینجا چه خبره؟ این آقا کیه؟ غزل با دستپاچگی از جاش بلند شد و با تته پته گفت: ـ ن...نمیدونم...نمیشناسمش. پسره یهو اومد مچ دستش رو محکم گرفت و گفت: ـ مگه بهت نگفتم آدم غریبه وارد این خونه شد به من یا به خواهرم زنگ بزنی؟ هان؟ این بار من بازوی پسره رو محکم گرفتم و یه مشت محکم زدم به صورتش که روی میز پرت شد و تموم مهره ها ریخت روی زمین.
  4. پارت سی و دوم دیگه از این حجم از غریبه بودنش داشتم عصبانی می‌شدم، رفتم نزدیکش و بازوهاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل منو عصبانی نکن! دلیل این رفتارات چیه؟ محکم دستاش رو از دستام کشید بیرون و با صدای بلند گفت: ـ در اصل دلیل این رفتارهای شما چیه؟ چرا دست از سرم برنمیدارین؟ بهتون گفتم اشتباه گرفتین. من اسمم نازنینه نه غزل. حالا هم لطفا سریعتر از اینجا برین بیرون! بعد با یکم مکث گفت: ـ اگه نامزدم بیاد و شما رو اینجا ببینه واقعا عصبانی میشه. خونم به جوش اومده بود!! این دختر چش شده بود؟ یعنی واقعا یادش نمیومد یا داشت نقش بازی می‌کرد؟! گیج شده بودم... آخه به نگاه و رفتارش نمیخورد که راست نگه! رفتم جلو و گرفتمش بین دستام و گفتم: ـ تو فقط غزل منی! نمیتونی، نمیتونی به همین راحتی همه چیز رو فراموش کنی! تقلا می کرد که از بین دستام بیاد بیرون اما ولش نمی کردم. آخر سر گریش گرفت و گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ برو وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد. روش رو برگردوندم سمت آینه پشت سرش و گفتم: ـ تو زن منی، میفهمی؟ تو نازنین نیستی. من نمیدونم کی مغزت رو شستشو داده غزل ولی هر کس بهت چیزی گفته داره باهات بازی بزرگی میکنه! پوزخند زد و گفت: ـ دیگه نمیخوام به این مزخرفات گوش بدم! برو بیرون. دیگه چاره ای نبود... گوشیم رو درآوردم و رفتم نزدیکش و عکسامون رو بهش نشون دادم و گفتم: ـ نگاه کن!. به این عکسا نگاه کن! اینا تویی غزل. زن من، مادر بچم! چطور میتونی اینقدر راحت خانوادتو عشقتو فراموش کنی؟ خوب به این عکسا نگاه کن! به روی خودش نیورد اما از چشماش می‌خوندم که از تعجب کپ کرده.
  5. پارت سی و یکم با عصبانیت گفتم: ـ نه دیوونه شدم نه چیزه دیگه! دارم بهت میگم اینجاست. مهسان بریده بریده گفت: ـ خب اگه حالش خوبه چرا یه خبر بهمون نداد؟ اصلا چی شدش که رفته جزیره هرمز؟ گفتم : ـ خودمم نمی‌دونم! اصلا ما رو نمیشناسه. سریعتر بیاین اینجا، یه نفر باید مواظب باور باشه من باید بفهمم قضیه چیه. مهسان گفت: ـ خیلی خب، تو اونجا منتظرمون باش! من الان به بچها خبر میدم. باور تا فهمید با لج گفت: ـ بابایی منم میخوام باهات بیام. بهش گفتم: ـ دخترم من اول باید بفهمم قضیه چیه. یه مشکلی هست اینجا! الانم میبرمت پیش خانوم معلمت و دوستات بمون تا خاله اینا برسن، باشه عزیزم؟ با ناراحتی گفت: ـ باشه بابایی. جای خونه ای که وارد شد و پیدا کردم. بعدش رفتم اقامتگاه و باور رو گذاشتم پیش خانوم مومنی و ازش خواستم مراقبش باشه! تا غروب دم در اون خونه کشیک وایستادم تا اینکه یه پسر تقریبا جوون از اونجا خارج شد. بعد از رفتنش و رفتم و در خونه رو باز کردم؛ یه خونه به سبک قدیمی بود که یه حیاط بزرگی داشت و دو طرف حیاط هم دوتا نخل بزرگ کاشته شده بود. سمت چپ ورودی یه زیر زمین بود که کلی چیزای تزیینی اونجا وجود داشت مثل کچر دریمر، انواع و اقسام سنگها و مهره ها... غزل هم رو یکی از صندلی ها نشسته بود و مشغول درست کردن دستبندهای مهره ای بود. موهاش بلند شده بود و انگار نسبت به قبل یکم لاغرترم شد اما با وجود همه ی این تغییرات هنوزم زیبا بود و نمی تونستم چشم ازش بردارم. از پله ها رفتم پایین و گفتم: ـ نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! یهو با ترس بلند شد و برگشت سمتم و گفت: ـ شما...شما اینجا چیکار میکنین؟
  6. امروز
  7. پارت صدو شصت و‌چهار صبحِ زمستانیِ سردی بود. رها این روزها، بخاطر سام، زودتر بیدار می‌شد تا صبحانه‌اش را آماده کند. بوی قهوه در فضا پیچیده بود ، نان در تُستر گرم می‌شد. صدای قدم‌های آرام از پله‌ها آمد. سام بود. با چهره‌ای گرفته، چشم‌هایی که انگار شب را نخوابیده بودند. چند لحظه فقط ایستاد. به رها نگاه کرد. رها متوجه آمدنش شد. در حالی که نان را از تُستر در می‌آورد، گفت: — صبح بخیر. سام فقط سر تکان داد و پشت میز نشست. سپس، بی‌مقدمه، با صدایی بم و گرفته گفت: — می‌تونی منو ببری سر خاک مامان؟ رها یک لحظه خشکش زد. مات نگاهش کرد. نمی‌دانست چرا، اما دلش لرزید. آرام سر تکان داد. — آره… حتماً. سام فقط نگاهش کرد. نه لبخند، نه تشکر. اما چیزی در نگاهش فرق کرده بود. کمی بعد … رها پشت فرمان نشست، سوئیچ را چرخاند و بخاری را روشن کرد. سام کنار او بود، دست‌هایش را روی پاهایش گره زده بود، ساکت و بی‌حرکت. نگاهش به شیشه‌ی بخارگرفته‌ی کنار خودرو دوخته شده بود، اما انگار ذهنش جای دیگری بود. رها دستش را برد سمت مانیتور پخش و دکمه پلی را زد. صدای همایون شجریان آرام در فضا پیچید، مثل مهی نرم که میان سکوت را می‌شکند: «ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا…» رها نگاهش را از جاده برنداشت، اما نفسش سنگین‌تر شده بود. می‌خواست با موسیقی، دیوار سرد بینشان را بشکند، اما آهنگ نه فقط سکوت را، بلکه درد و خاطره‌ای تلخ را هم می‌آورد. سام خیره به روبرو بود، اما چشم‌هایش آنجا نبودند. چشم‌هایش بسته شد و تصویر زن بی‌حرکت پشت شیشه‌ی مات سی‌سی‌یو، دوباره جلوی ذهنش نقش بست. صدای آواز، راز ناگفته‌ای بود که در دلش پیچیده بود، چیزی گنگ و مبهم، اما عمیق. قلبش لرزید، یک درد خاموش که نمی‌توانست بگوید چیست. ماشین آرام به مسیرش ادامه داد، و میان سکوت، آهنگ، و نگاه‌های خاموش، دو روح زخمی، به‌سوی یاد کسی که دوستش داشتند، بی‌هیچ کلامی، حرکت می‌کردند. هوای بهشت زهرا سرد و نم‌دار بود. باد ملایمی می‌وزید، اما هوا همچنان گزنده بود ماشین متوقف شد. سام نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در چهره‌اش تغییر کرده بود—نوعی بی‌قراری خاموش. رها سکوت کرد،با نگرانی نگاهش کرد سام در را باز کرد، پیاده شد. قدم‌هایش کند بود، انگار با هر قدم، تکه‌ای از چیزی که درونش دفن شده بود بالا می‌آمد.دستانش می لرزید .رها فوری دستش را گرفت،دستهایش سرد و یخ زده بود.. به مزار هما که رسیدند، سام ایستاد. چند لحظه فقط به سنگ نگاه کرد. دستش را در جیب کاپشن فرو برد، بعد بیرون آورد و نشست. چیزی در صورتش ترک برداشت. چشم‌هایش می‌لرزید. زیر لب، آرام، گفت: — مامان… صدا خفه بود. صدای کسی که هم خودش را نمی‌شناخت، هم دردش را. نفس عمیقی کشید، لرزان. بعد گفت: — دیشب خوابتو دیدم… تو اتاقِ بیمارستان… همون‌جا که… رفتی. صدایش شکست. سکوت کوتاهی افتاد. اشک از چشمش لغزید. — مامان… من… من یادم نیست… هیچی یادم نیست… ولی… ولی تورو دیدم. و درست همان‌جا، وا رفت. سرش را خم کرد، شانه‌هایش لرزید. هق‌هق، بی‌صدا شروع شد. گریه‌ای که این‌مدت راه گلویش را بسته بود، حالا خودش را رها کرده بود. رها همان‌جا ایستاده بود. سکوت کرده بود، اما اشک‌هایش بی‌اجازه می‌آمدند. نمی‌دانست چطور به او نزدیک شود، نمی‌خواست لحظه را بشکند. فقط گوش می‌داد، و گریه می‌کرد. میان آن سکوت و گریه، چیزی میان این دو جان، آرام‌تر از همیشه، به هم نزدیک می‌شد. در غم مشترکی گره خوردند که هیچ‌کدام بلد نبودند چطور التیامش دهند. طاقت نیاورد. رفت جلو، دو زانو نشست، آرام شانه‌های سام را گرفت. — داداش سامی… صدایش لرزید. — بسه دیگه… تو رو خدا…آروم باش سام اما بیشتر شکست. انگار همین داداش سامی، همه دیوارهایی که دور خودش کشیده بود را ریخت. دستش را بلند کرد، اما نمی‌دانست کجا بگذارد رها بغضش را فرو داد. پالتوی خودش را درآورد و روی شانه‌های لرزان سام انداخت. — بیا… بلند شو… داری می لرزی …خواهش می‌کنم… سام بی‌اختیار، دست رها را گرفت .و دل رها لرزید رها کمکش کرد بلند شود. بازویش را گرفته بود، سفت. مثل ستون. مثل خواهر. سام هنوز می‌لرزید. نه از سرما، از خالی شدن. با هم، آرام‌آرام، به سمت ماشین رفتند. قدم‌های سام سنگین بود، اما تنها نبود. پشت سرشان، مزار هما در مه زمستانی گم می‌شد… اما چیزی از آنجا با سام آمده بود. چیزی که شاید، اولین قدمِ بازگشت باشد… ماشین در سکوت وارد حیاط شد. رها هنوز پشت فرمان بود و نگاهی به سام انداخت؛ بی‌حرکت، سرش کمی به پهلو افتاده بود، اما پلک‌هایش نم‌دار. رها پیاده شد، دور زد و در سمت شاگرد را باز کرد. با احتیاط کمکش کرد پیاده شود. سام هنوز کمی می‌لرزید. بی‌کلام، با گام‌هایی سنگین و شانه‌هایی افتاده، همراه رها به داخل رفت. ، رها پالتو را از روی دوشش برداشت و آرام از پله ها بالا رفتند و به اتاقش برد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. پتو را رویش کشید. دستش را یک لحظه روی پیشانی او گذاشت. تب نداشت. اما سرد بود… انگار تمام گرمای وجودش رفته باشد. چند دقیقه همان‌طور کنارش نشست. نه برای مراقبت، بلکه انگار دلش نمی‌آمد تنها بگذاردش. بعد آهسته از اتاق بیرون رفت، در را نیمه‌بسته گذاشت.
  8. پارت صدو شصت و سه حرف‌های رها در ذهنش تکرار می‌شد… «من تا صبح پشت در موندم…» «رفیقت حالش بده…» دراز کشید. چشم بست. اما چشم دلش دیگر بسته نمی‌شد. نور چراغ‌های حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. همه‌جا سفیدپوش شده بود. سام به خواب رفته بود. در خواب، مدام تکان می‌خورد. بوق ممتدی آرام، انگار از عمق استخوان‌هایش می‌آمد. پشت شیشه‌ای مات ایستاده بود. پرده‌ی نیمه‌کشیده‌ی اتاق سی‌سی‌یو، موجی آرام داشت؛ مثل نفس‌های کم‌رمق یک روح. دستش روی شیشه بود. نمی‌جنبید. آن‌سو، زنی روی تخت. چهره‌اش بی‌حرکت. پوستش رنگ‌پریده. چشم‌های سام، پر از چیزی شبیه ترس بود. یا غم. یا هر دو. صدایی نبود. فقط آن بوق ممتد. و ناگهان، نورها خاموش شدند. همه‌چیز سیاه شد. سام با یک نفس بریده از خواب پرید. — مامان… مامان… نفس‌نفس. دستش لرزید. به اطراف نگاه کرد. اتاق خودش بود. اما قلبش… هنوز آن‌جا مانده بود. لحظه‌ای بعد، صدای در آمد. رها آرام در را باز کرد. با نگاهی نگران نزدیک آمد و با صدایی نرم پرسید: — حالت خوبه؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزید. رها با ترس کنار تخت نشست. دستش را گرفت. برای اولین بار بعد از تصادف، سام واکنشی نشان نداد. رها با صدایی لرزان گفت: — آروم باش نترس… فقط خواب بوده. سام بی‌حرف، با سر تأیید کرد. رها، سعی کرد فضا را عوض کند: — شام حاضره… بیا پایین یه چیزی بخور. بلند شد. لحظه‌ای مکث کرد، بعد بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. سام، سرش را میان دو دست گرفت. نمی‌دانست آن خواب، خاطره بود یا کابوس. اما حس عجیبی در گلویش گیر کرده بود. نه بغض، نه ترس. چیزی بین همه‌شان. رها در آشپزخانه مشغول چیدن شام بود. ظرف‌ها را چید، ظرف سالاد و زیتون را روی میز گذاشت. بخار غذا آرام بالا می‌رفت، بوی ملایمی در فضا پیچیده بود. سام پایین آمد. قدم‌هایش آهسته بود، نگاهش هنوز نگران. رها فقط با چشم نگاهش کرد. چیزی نگفت. سام مقابلش نشست. سکوت. رها با دقت برایش غذا کشید و جلویش گذاشت .سام مشغول خوردن شد اما نه مزه‌ای حس می‌کرد، نه گرسنگی. فقط می‌خورد. رها هم چیزی نمی‌گفت. فقط گاه‌به‌گاه نگاهش می‌کرد.چشمان سام خسته بود. گمشده. همان خواب، همان چهره‌ی بی‌صدا، هنوز جلوی چشمش بود. جز صدای خوردن قاشق و چنگال، هیچ صدایی نبود. نه سوال، نه توضیح. فقط «حضور»… و چیزی میان آن دو که هنوز اسم نداشت. بعد از چند لقمه، سام قاشق را کنار گذاشت. — ممنون. و بلند شد. رها آرام گفت: — نوش جان. و با نگاهش بدرقه‌اش کرد. سام بی‌صدا رفت طبقه بالا. رها، همان‌جا نشسته، به صندلی خالی نگاه کرد.
  9. پارت صدو شصت ودو خانه ساکت بود.رها در اتاقش، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. نگاهش به درخت‌های حیاط بود که کم‌کم، سفیدپوش می‌شدند. زانوهایش را بغل کرده بود، چانه‌اش روی زانوها، صدایش آرام اما پر از بغض و غم: — سامی… خیلی ازت دلخورم… خیلی. صدایش می‌لرزید، ولی ادامه داد؛ شبیه کسی که تمام روزهای نگفته را بالاخره دارد به زبان می‌آورد: — رفیق نیمه‌راه! مگه نمی‌گفتی من و تو رفیقیم؟ مگه نمی‌گفتی تنهات نمی‌ذارم؟ چی شد پس؟ بی‌معرفت… پله‌ها به‌نرمی صدا دادند. سام از راهرو بالا می‌آمد که صدای رها را شنید. در اتاق نیمه‌باز بود. لحظه‌ای ایستاد. فکر کرد رها با کسی حرف می‌زند… اما نه. صدا مال دل خودش بود. بی‌صدا، جلوتر آمد. در را کمی عقب‌تر زد. ایستاد. همان‌جا گوش سپرد. رها ادامه داد. اشک‌هایش آرام روی گونه‌هایش می‌چکید: — تمام روزای سخت، تنهام گذاشتی… روزی که تو مسابقه تصادف کردم، سامی نبودی… مامان که رفت،قهر کردی تنهام گذاشتی .باز هم نبودی… رفیق خوبی نبودی، داداش سامی. بغض راه نفسش را گرفته بود. هق‌هق کم‌کم گلویش را پر می‌کرد: — من اون روزا درد می‌کشیدم و تو دور بودی. حالا معلوم شد کی بی‌معرفته؟! من که تنهات نذاشتم… با همه دردام، خواهر بدی نبودم برات سامی… چشمان سام آرام تار شد. نفسش سنگین‌تر. — اون شب، وقتی بابات مرخصت کرد، من تا صبح پشت در خونش داد زدم، گریه کردم… ولی درو برام باز نکردن… تورو ازم گرفتن، تو فکر کردی من ولت کردم به امان خدا… رها نفس گرفت، لرزان و بریده‌بریده: — کاش می‌دونستی… من همه‌ی تحقیر و توهین‌ها رو بخاطر تو تحمل کردم. یه جون نیمه دارم، اونم فدای تو… بعد تو می‌گی من مظلوم‌نمایی می‌کنم؟ هق‌هق بلندتر شد، ولی صدایش هنوز می‌جنگید: — مگه نمی‌گفتی رفیق، باید هوای همو داشته باشه؟ رفیقت الان حالش بده، سامی… کلمات تمام شدند. فقط صدای گریه ماند. سام همان‌جا ایستاده بود. خشکش زده بود. نمی‌فهمید این اشک چرا دارد از چشمش سُر می‌خورد. دلش تیر می‌کشید، مثل روزهایی که نمی‌دانست چرا. اما این‌بار، می‌دانست. یا شاید… دلش زودتر از ذهنش فهمیده بود. آرام برگشت. بی‌کلام. به اتاق خودش رفت. در را بست.
  10. پارت 10 ۱۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام عزیزم! امروز خیلی بد باهات صحبت کردم و تمام حرصم رو سر تو خالی کردم. ببخشید؛ شرمنده ام! اگه فردا بشه ازت عذر خواهی می کنم. من خیلی دوست دارم شاید گاهی بهت نگم اما من دارم بخاطر تو می جنگم، با تو نمی جنگم. اینجا خیلی فشار عصبی زیادی دارم تحمل می کنم. من خیلی نگرانم امیر؛ دروغ چرا انقدری این روز ها به فکرت هستم که، گاهی جای اسم یکتا بلند اسم تورو صدا میزنم و میگم اِمی و بعد متوجه اشتباهم میشم. بگذریم، می گفتم: من از اینده می ترسم. صفحه زدم و برای دلگرمی خودمم که شده شعری نوشتم: تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد. زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش، که بدون تو فقط خواب پریشان دارد! یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند؟ کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! من و شیخ هر دو طلب کار بهشتیم ولی، من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد. اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر، سر و سریست که با موی پریشان دارد! من از ان روز که در بند توام فهمیدم؛ زندگی درد قشنگیست که جریان دارد! متوجه طولانی بودن شعر هستم اما چه می شود کرد؟ شعر جلای روح ادمیست. جای تعجب داره، شعر نه منظورم ادم هاست. من هر روز دوست دارم باهاش خوب باشم و عاشقانه رفتار کنم، اما همین که صداش میشنوم تمام قول و قرار ها فراموشم میشه. حتی ممکنه باهاش دعوا هم کنم بدتر. بگذریم. ۱۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز کلی اشک من رو دراوردی، بی مغز! سر چی؟ یه ادم بی ارزش. هــــی روزگار. اما میدونی که، من ادم دل رحمی ام، و خیلی مهربون و سخاوتمند؛ به همین دلیل نمی تونم مدت زمان زیادی باهات قهر کنم. باور کن همین نصف روز هم زیاد بود. واقعا دلم رو شکوندی، الان ارومم اما بخاطر گریه های صبحم هنوز چشم هام می سوزه. بیخیال گله ای نیست، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حسادتت دست خودت نیست، حساسیت و این چیز ها طبیعیه و عمدی نیست. پسر خوبی باش برات می جنگم، به دستت میارم و تقاص این روز ها رو ازت پس می گیرم. خیلی احساساتی شده بودم، اما به شدت دلگیر بودم، واکنش امروز امیر زیادی بود. ماجرا از این قرار بود که داخل اتاق مطالعه بهش زنگ زدم یواشکی، با گوشی یکتا. ناهار وحدت داشتیم و اونجا پنهان شده بودیم تا من راحت باهاش صحبت کنم. سرگرم صحبت بودیم که امیر گفت که - راستی دوست دختر صابقم بهم زنگ زده! با اخم حالت متعجبی گرفتم و گفتم: جدن؟! - اره بابا، گفت بهم برگرد و این حرفا. - خب، تو چی گفتی؟ خندید: گفتم من نامزد دارم خیلی هم دوستش دارم. - هوم. - عسلی. - امیر اصلا تو چرا باید شمارش داشته باشی؟ چرا زنگ زد باید جواب بدی؟ چرا اون باید بهت زنگ بزنه؟ چرا بلاک نیست؟ پرسیدن سوالات همانا و منفجر شدن امیر همانا، بی دلیل یه عالم من و دعوا کرد. اما عصر که تنها شدم بهش زنگ زدم، صحبت کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. اسون تا اینجا نیومده بودیم که اسون بخوایم بریم از پیش هم. در هر حال، رفتارش عمیق منو به فکر فرو برد...
  11. درود در خواست نظارت بر رمانم رو دارم لینک مطالعه:
  12. پارت 9 ۱۴/۱۱/۱۴٠۱ به نام انکه جان را فکرت اموخت امروز چون تعطیل بود، زدیم به دل طبیعت. جات سبز، خودم اتش درست کردم، من عاشق صدای ترق توروق سوختن چوب داخل اتشم و بوی دود، البته کمتر بوی دود دوست دارم. خیلی بهم ارامش داد و حس خوبی داشت، نوشیدن چای کنار اهنگ های مورد علاقم و صدای اتش وای اصلا بهشت بود یا به قول تو دبی بود. البته برای من. از انجایی که با مادربزرگ رفته بودیم، موفق شدم با گوشی مادر جلو جلو روز مرد رو بهت تبریک بگم، اخه فکر نکنم فردا که روز مرد هست بشه بهت تبریک گفت. دلم خیلی می خوادت، به قول قدیمی ها خاطرت و خیلی می خوام. عام راستی، امروز مامان و اذیت می کردم بهم گفت فلان کار انجام بده، گفتم دختر مهمون خونه پدره، انجام نمیدم؛ گفتش که کاری نکن که باعث بشم تا اخر عمرت مهمون خونه بابا بشی. خندیدم و با یه موفق باشی حرص درار صحنه ترک کردم. درضمن دیروز اکانتم به گوشی مامانم انتقال دادم، داداش محمد پیام داده بود. عصبی نشو لطفا خب؟ باور کن برای همون بیست و نهم یا بیست هشتم شایدم سی ام دی ماه بود. بیخیال، امروز نشد این چیزا بهت بگم. چشم هام بستم فکرم درگیر بود، یه اهنگ قدیمی توی ذهنم می چرخید و می چرخید: دلم برات تنگ شده جونم، می خوام ببینمت نمی تونم، بین ما دیوارای سنگی، فاصله یک عمره میدونم! بغض ترانمو شکستم، تا که بگم عاشقت هستم! * زمان حال* کش و قوصی به بدنم دادم، به خاطره اون روز فکر کردم. بوی خوش مزرعه و صدای اتش و اهنگام. به حس و حالی که موقع پیام دادن به امیر داشتم. چه روز هایی بود! یادم میاد اون روز با مادر کلی بین مزارع گندم قدم زدیم. از انجایی که روز افتابی بود، باد انقدر ها سرد نبود، بلعکس ترکیب گرمای نور خورشید و سردی باد هوارو دلچسب تر از همیشه می کرد. چقدر دارو های گیاهی با مادر جمع کردیم. و بعدش کمی اسب سواری کردیم. روز خوبی بود. هنوز با یاداوری خاطره خنکای دست سرد باد رو روی گونه هام حس می کنم. *گذشته* ۱۵/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند رنگین کمان اول، روز مرد رو بهت تبریک بگم که اولین روز مردی هست که من توی زندگیتم. دوم، برات هم پیام فرستادم هم بهت زنگ زدم. بعد از دو روز صدات هول هولکی شنیدم، اروم گرفتم. صبح ان روز بعد از تبریک گفتن روز مرد به بابا، به خانه مادر رفتم تا به عمو هام هم تبریک بگم. بعد از تبریک و تعارف و تیکه پاره کردن . مادر به حیاط رفت تا نون بپزه، منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه زنگ زدن و تبریک گفتن به دایی به امیر حسین زنگ زدم و در حد چند دقیقه ای باهاش صحبت کردم و بهش تبریک گفتم. ۱۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام یگانه خالق بی همتا سلام عشق من! خیلی خیلی زیاد دلتنگتم. مدت زیادی میشه که درست و درمون باهم صحبت نکردیم؛ دلم می خواد کلی غرغر کنم بهت گیر بدم و حرصیت کنم. دلم برای وقتایی که با ذوق میگی قشنگ من چطوره تنگ شده! گریم گرفته، اگه فردا بتونم بهت زنگ بزنه در جواب تمام گله هات و غرغرات یه منم دوست دارم و دل منم برات تنگ شده گنده بهت میگم. نفس کلافه ای کشیدم و دفتر بستم، روز ها خیلی عذاب اور شده بود. چرا جور نمی شد من باهاش حرف بزنم؟ چه شانس گندیه من دارم اخه؟
  13. پارت 8 ۱۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عشقم! امروز باهم صحبت کردیم؛ و من چیزی شنیدم، فکر کنم ما گرفتار بازی مامان بابا شدیم. دیروز به بابام پیام دادی، کنجکاوم بدونم چی گفتی؟ من یه مقدار ترسیدم اما تو که باشی دلم قرص میشه. ان روز وقتی از مدرسه به امیر زنگ زدم، بهم گفت که به بابام باز هم پیام داده، گفت مرده و قولش، انگار دوباره هم می خواست من رو خاستگاری کنه، اون هم خسته شده بود از این دوری. وقتی به خونه رفتم، اتفاقی صحبت های مامان بابام رو داخل اشپزخانه شنیدم. مامان می گفت: سخت بگیر چندتا شرط سخت بزاری بی خیال میشه. من خودمم همین کار کردم. بابا با حالت متفکری گفت: فکر خوبیه، این پسر خیلی دیگه پرو شده. - چه میشه کرد روز به روز داره اوضاع خراب تر میشه. - هـــی خانم جان! به این بچه باید زیادی سخت گرفت. از حرفاشون خیلی عصبی شدم، بیشتر از این در توانم نبود که دزدیده گوش کنم. من تحمل نداشتم. با ناراحتی و عصبانیت خوابم برد. ۱۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام ایزد منان امروز امیر خونم پایین اومده بود. بخاطر همین با حرف های مامانم خیلی بهم ریختم و گریم گرفت. دلم انقدر پر بود که بعد از برگشتن از مدرسه، بدون اینکه لباس هام عوض کنم خودم پرت کردم توی تخت و بالشتم بغل کردم و هق هق گریه کردم. تازه بعد که یکم اروم شدم لباس هام عوض کردم. اما وقتی باهات حرف زدم دلم اروم گرفت، خوشحالم که هستی. داشتم این روزنوشت حاضر می کردم که یاد قسمتی از یه اهنگ افتادم : بد جوری رفتی تو تار و پودم، نخوابیدم اصلا که چشمام کبودن، دلم تنگه بدجور، برا شب بخیرات! منم ادمم خب دلم خنده می خواد! شاید اون روز با حال خوبی شروع نکردم اما قطعا با رضایت تمومش کردم. قبل از مدرسه، با مامان بحثم شده بود، بهم گفتش که امیر بازیت میده و با شرط و شروطی که ما براش معین کردیم دمش میزاره رو کولش و میره. تو می مانی و پشیمانی. دلم از اهل خونه گرفته بود. چرا کسی نمی خواست من یا امیر و حسی که بینمون بود رو باور کنه و انقدر سنگ اندازی می کردن؟ ۱۳/۱۱/۱۴٠۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عزیزم! دلم خیلی برات تنگ شده. امروز موفق نشدم صدات بشنوم اما حداقلش هرطوری که بود بهت پیام دادم. سه روز تعطیلی، باید تحمل کرد چه میشه کرد؟ امروز مدرسه داشتم و یه روز بارونی و جالبی بود. عصر رفتیم پسرعموم که تازه شش روزه دنیا اومده رو دیدیم. من حتی یک ثانیه هم تنها نشدم. غزل هم که بردیم کلاس زبان من مجبور شدم باهاشون برم. شب دیگه هرطور که شده بود اومدم پیام دادم. ان روز، روز عجیبی بود. یه روز بارانی، با اتفاقات خوشایند. دیدن موجود ریز و ظریفی که پتو پیچ بود و اسمش پارسا گذاشته بودن برام خیلی لذت بخش بود، اما از بغل کردنش می ترسیدم، انقدر ظریف و ضعیف بود که اگه بغلش می کردم ممکن بود لیز بخوره. از طرفی هم تنها نشدم، همه خونه بودند. جز مامان که چند ساعتی رفت پیش مادر بزرگم و من، خیلی سریع رفتم و گوشیم و برداشتم. به امیرپیام دادم.
  14. پارت 6 ۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز بعد از سه روز بالاخره موفق شدم بهت زنگ بزنم؛ هرچند عصبی ام از دست تو نه ها، از غزل عصبی ام. هرچند که کلی بعد ماجرا مامانم برگشت و من حسابی حرص خوردم. بگذریم، گفتم چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؟ دلم لک زده برای یه بار دیگه دیدنت! هرچند هر شب قبل از خواب تصور می کنم کنارمی و محکم بغلم کردی. این روزها مدام با خیالت زندگی می کنم. همیشه پیش منی، نظر تو میگی باهام حرف میزنی، فکر کنم دیگه دارم روانی میشم. اون روز بعد از بیرون رفتن مامان، به امیر حسین زنک زدم و مشغول حرف زدن باهاش بودم که غزل شروع به تحدید کردن و ترسوندن من کرد. خیلی عصبیم کرد و از دل و دماغ افتادم، زود به تماسم پایان دادم به خاطر جو دادن های غزل. مامان حدودا چندین ساعت بعد برگشت و من واقعا کفری شدم. دلم می خواست این کار غزل رو حتما تلافی کنم. ۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام تنهایی که تنهایم نمی گذارد امروز نشد برات زنگ بزنم. حوصله هیچی و هیچکس رو ندارم. چه مرگم شده؟ خواستم بدونی که دلم برات تنگ شده، هرچند وقتی که زنگ بزنم بر می گردی و بهم میگی که، چه عجب فکر کردم فراموشم کردی! راستش مطمعن نیستم که روزی این دفتر به دستت میرسه یا نه؟! من ترسیدم امیر؛ اگه بهم نرسیم و ما نشیم چی؟ اگه تا ابد من و تو بی هم باقی بمونیم چی؟ اگه مجازی تموم بشیم؟ یا تو خسته بشی و بری چی؟ کاش بودی و به جونت غر میزدم، توهم اخمو می گفتی نفوس بد نزن اعصاب ادمو خراب می کنی، فکر ادم درگیر می کنی فسقل بچه! امیر دلم خیلی گرفته، تو نیستی اینا منو اذیت می. کنن. بعد از نوشتن اخرین جمله بغضم قورت دادم و یه بیت شعر به نوشته اضافه کردم: درد ان بغض عجیبی ست، که از دوری یار، نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد. دفتر بستم و با کلی فکر و خیال به تخت خوابم رفتم، پر از ترس و نگرانی از اینده بودم. اینده بی او. اگه تمام تلاش ها و جنگیدن هام بی ثمر بشه چی؟ انقدر به این سوالات فکر کردم که به زور خوابم برد. ۱٠/۱۱/ ۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز حال خوبی دارم؛ چون باهات حرف زدم. بعد از شنیدن صدات کلی انرژی گرفتم، اصلا کیفم کوک شد. من با تو خوشبخت ترین ادم حرصی جهان و عصبی ترین ادم خوشحال دنیا هستم. خیلی حالم خوبه خداروشکر. امروز یکتا غایب بود از گوشی عسل بهت زنگ زدم. نگفتم گلایه می کنی؟ خب درست گفتم چون دقیقا اولین کاری که کردی همین گلایه کردن بود. ازم پرسیدی دفتر خاطرات دارم؟ منم خندیدم و گفتم که نه این چیز ها ادایی بازیه و دفتر خاطرات به چه درد ادم می خوره!؟ اما خالی بستم، چون دارم برات روزنوشت درست می کنم که بدمش بهت، قربونت برم. امیدوارم این سورپرایز قشنگی باشه برات و خوشت بیاد. بعد از مدرسه با مامانم دعوام شده بود، اما باز هم تاثیری در حال خوش من نداشت. انگار امیر مخدری بود برای من، تا از زشتی و کریهی این دنیا فرار کنم.
  15. به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختی‌ها را به جان خرید و خانواده‌اش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچ‌وخم‌های سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعله‌ای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن می‌کند که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمی‌برد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچ‌وخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگی‌اش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را می‌کشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است. لینک مطالعه رمان:
  16. پارت 5 ۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام زیباترین واژه، خدا امروز هیچ کار خاصی انجام ندادم. تنها هم نشدم که بهت زنگ بزنم. خیلی دلم برات تنگ شده، تو چطور؟ توهم دلتنگ شدی؟ چرا احساست حس نمی کنم؟ چرا انگار برات هیچ مهم نیست؟ متوجه نمیشم توهم گیر نده! باهات داخل ذهنم یه زندگی خیالی ساختم، یه دنیای دیگه، دنیایی که ما دیگه از هم دور نباشیم. یه دنیای نزدیک و خوب، جایی که تمام روز کنار هم هستیم. امیدوارم خداهم بخواد یه روز واقعا کنار هم باشیم. کاش بهم بگی چقدر دوستم داری کلامی نه، با رفتارت، من خیلی می ترسم بدون گرفتن دستات یه روزی این رابطه به اخر برسه. امشب دقیقا همونجام که شاعر میگه: دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی، لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی! تا پیش تو اورد مرا، بعد تو را برد. قلبم شده بازیچه دنیای روانی! باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟ وقتی همه دادند بهم دست تبانی! در چشم همه روی لبم خنده نشاندم، در حال فرو خوردن بغضی سرطانی! ایا شده از شدت دلتنگی و غصه، هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟ راستش اون شب دو بیت اخر شعر رو ننوشتم، دوبیتی که بنظرم زیاده روی بود، اما بزارید کاملش کنم: دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم! ای کاش، خودت را سر قبرم برسانی! * زمان حال * خیره به شعر دفترم به گذشته سفر کردم، به خاطراتی که محو شدند و به فاصله امروز من و او. درست به اندازه یک جهان! یک جهان بزرگ و پهناور فاصله داریم. خوشحالم، امروز برای اینکه بهم نرسیدیم حتی خداروشاکر هم هستم. خدا چقدر قشنگ توی قران گفته: و شاید چیزی را دوست بداری و ان برای تو مناسب نباشد و چیزی را دوست نداشته باشی و ناپسند بدانی و ان برای تو پسندیده و مناسب باشد. جواب خیلی از سوال های ما دقیقا داخل خود قران وجود داره، مثلا این جواب وقتی گرفتم که سخت دلگیر بودم، از اتفاقی که برای من افتاد، از بلایی که سر قلب و اعتمادم اومد. خیلی تصادفی قران باز کردم تا یکم با خوندنش ارامش بگیرم و چشمم به ترجمه این ایات خورد. و جوابم گرفتم. بله من خوشحالم، چون الان که مدت زیادی گذشته از رفتنت و به گذشته فکر می کنم، شاید الان عاشق نباشم اما ارامش دارم. دیگه خانوادم مدام باهام دعوا نمی کنند و زندگی خوبی دارم، یه زندگی خوب، بدون تو! * گذشته * دفترم باز کردم، ماژیک هایلایتر، خودکار و خط کشم رو برداشتم. یکی از صفحه ها را انتخاب کردم. علامت گذاریش کردم و با خطکشم عدد گذاشتم. تفاوت قدی خودم و خودت کنار اعداد مورد نظر علامت زدم و هایلایتش کردم؛ بعد هم خودم رو در کنار تو طراحی کردم، ساده اما قشنگ.
  17. پارت 4 *گذشته* چهارشنبه بود، چند بار بهش زنگ زدم و باهم از هر دری صحبت کردیم. عادت کرده بودم، به شنیدن صداش، به خنده های الکی و حرف های روزانش. زنگ میزدیم و اون حرف میزد، از کارایی که کرده، درس هاش، اوضاعش، همه چی. ما محدودیتی برای موضوعات نداشتیم. بین صحبت های ماهم گاهی دایی میومد و چند کلمه ای با من حرف میزد و سر شوخی باز می کرد. کنار اون جو صمیمی احساس غربت نداشتم، خاکی و یک رنگ بودن. اما گاهی امیر حسین دروغ می گفت البته به دایی، چون می خواست بهونه ای باشه برای بیشتر حرف زدنش با من. ۵/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین امروز چند بار بهم زنگ زدیم. ناراحت و غصه دارم که پنج شنبه و جمعه چکار کنم بدون تو؟ خیلی دلتنگ میشم اما فکر نکنم تو به اندازه من دلتنگ بشی یا چندان فرقی برات داشته باشه. ذهنم خیلی درگیره. راستی؛ تلفن بی مقدمه قطع کردم بخاطر این بود که مامان اومد، حالا بعد برات توضیح میدم. نزدیک غروب بود که بهش زنگ زدم و اواسط مکالممون بود که متوجه شدم مامان اومد، برای همین مجبور شدم فورا گوشی قطع کنم و شماره تکرار و حذف کنم. از بعد از اون ماجرا یاد گرفته بودم چطور شماره تکرار و میشه کاملا حذف کرد. نفس عمیقی کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. من یه دنیای خیالی و مجازی دور خودم ساختم، با ادمی که نه میدونم ممکنه توی واقعیت چطور باشه، نه می تونم کنارش باشم. من روانی ام...؟ سوالی بزرگتری که داشتم این بود که، امیر واقعی چقدر با امیری که من از راه دور و مجازی میشناسم شبیه هم هستند؟ حقیقتی وجود داره که انسان سعی میکنه بهترین خودش به شریک عاطفیش نشون بده و برای ماهم صدق میکنه قطعا. به پهلو غلتی زدم. حرفای امیر خیلی امیدوار کنندس ادم دلش می خواد رویا به بافه، به خونمون فکر کردم. به اون حیاط کاشی شده، گفته بودم امیر چندتایی گلدون و گل توی حیاطش کاشته؟ بعضی وقتا فیلماش برای یکتا ارسال می کنه. شاید تا الان از نظر فیزیکی زیاد محله های گرگان نرفته باشم، اما همه کوچه پس کوچه هاش، غرپباش، مسیرهای جنگلیش، حتی بازارهاش مخصوصا جمعه بازارهاش از حفظم. امیر همه جای شهرو از قاب گوشی به من نشان داده بود. چشم هام بستم، بعضی چیز ها فقط با چشم دل قابل دیدن هستن. رویای خاستگاری رسمی با امیر تصور کرد. من با کت و دامن صورتی منتظر امیر که با کت و شلوار مشکی، دسته گل و شیرینی وارد میشه. شادی خانوادهامون..... با همین فکر ها به خواب رفتم. ۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان خب امروز می خواستم چند باری بهت زنگ بزنم اما جور نشد. اما خبر خوب اینه که چادرمو پوشیدم، با مادر بزرگ رفتیم کتابخانه. چندتایی کتاب تست خریدم، از قیمتای نجومیش که خبر داری؟ خداروشکر تخفیف خورد وگرنه چند میلیونی برام اب میخورد. راستی، یه نویسنده اومده بود و داشت کتاب هاش امضا می کرد و کلی عکس و سلفی؛ اما من نمی شناختمش! بگذریم، بالاخره تمام کتاب هایی که رازم داشتم خریدم. یادم رفت بگم، خونه مامان بزرگم تنها بودم، منتظر بودم که بیاد، یهو مامانم اومد. بعد کلی سوال و سیم جین کردن که چرا تنهایی و فلان بهمان، بخاطر چند روز پیشا که بهت زنگ زده بودم شمارت مونده بود؛ بهم تهمت زد که اره بازم باهات حرف زدم، حالا از اون اصرار از من انکار. گیری افتادیم ها!
  18. دیروز
  19. رنگت مبارک خوشگلم🌱

  20. پارت اول ماشین رو از تعمیرگاه بیرون آوردم و به سمت خونه حرکت کردم و همونطور که سعی داشتم بفهمم مشکلش خوب حل شده یانه با مامان تماس گرفتم. بعد از چند بوق مامان جوابم رو داد: - سلام. رسیدی؟ - سلام؛ نه تازه از تعمیرگاه راه افتادم حدود بیست دقیقه دیگه بیرون باش. مامان خداحافظی و تلفن رو قطع کرد، منم موبایل رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و با دقت بیشتر حواسم رو به ماشین و جاده دادم ولی خب انگار واقعا خوب شده بود؛ باید از پروانه بابت راهنمایی تشکر می‌کردم. زیر لب آهنگی که پخش می‌شد رو زمزمه وار می‌خوندم و خوشحال به سمت خونه در حرکت بودم. چند دقیقه بعد وقتی به خونه رسیدم به موبایل مامان زنگ زدم تا بیاد بیرون و مامان با چهره‌ای خندان با اون چادر خوشگلش توی کوچه نمایان شد. براش بوقی زدم و اون با دست اشاره کرد الان میاد؛ در رو بست و قفلش کرد و به سمتم اومد. قفل ماشین رو باز کردم و مامان نشست.
  21. پارت صدو شصت و‌یک در راه برگشت به خانه سام ساکت، بی‌حرکت، به جاده نگاه نمی‌کرد، اما به رها هم نه. سرش کمی پایین بود. چشم‌ها نیمه‌خواب، یا شاید خسته. اما نه از شب، نه از مهمانی … از حسی که خودش هم نمی‌فهمیدش. رها دست‌هایش روی فرمان یخ کرده بود، اما لرزش درونش ربطی به سرما نداشت. تمام مسیر، بی‌کلام. گاهی چشمش به سام می‌افتاد، از گوشه‌چشم. اما چیزی نمی‌گفت. نه بابت شعر، نه بابت اشک، نه حتی بابت آن نگاه کوتاه. صدای موسیقی آرام،تنها چیزی بود که فضا را می‌شکست و شاید همین کافی بود. برای امشب. برای شبی که کلمات زیادی شنیده شد، اما هیچ‌کدام به اندازه‌ی آن نگاه نگفته، معنا نداشت. صبح اولین روز دی ماه.. هوا سرد و خاکستری. از پنجره‌ی بخار گرفته، شاخه‌های خشک درختان بی‌حرکت مانده بودند. رها در سکوت، فنجان‌ها را روی میز می‌چید. بخار قهوه از لبه‌ی لیوان بالا می‌رفت. سام روی صندلی نشسته بود. لباس پوشیده، اما چشم‌هایش کمی خسته بود. زیر چشمانش هاله‌ای از بی‌خوابی دیده می‌شد. گچ هنوز دور دستش بود، سنگین و بی‌حرکت. رها چیزی نگفت. فقط آرام فنجان را جلوی او گذاشت و نشست. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. رها به‌سرعت بلند شد و سمت آیفون رفت. چند لحظه بعد، در باز شد و امیر با انرژی همیشگی‌اش وارد شد. نگاهی به رها انداخت، لبخند زد، گونه‌اش را بوسید و به‌محض اینکه سام را دید گفت: — خب قهرمان! آماده‌ای؟ وقتشه از شر اون گچ خلاص بشی. سام نیم‌خیز شد، لبخند کمرنگی زد و سری به علامت تأیید تکان داد. رها کنار ایستاده بود. با نگاهی بی‌کلام، هر دو را بدرقه کرد. در بسته شد. صدای قدم‌هایشان در راه‌پله پایین رفت… و خانه، دوباره ساکت شد .. کلینک اورتوپدی خلوت بود سام به دیوار روبه‌رو خیره شده بود، بی‌حرف. امیر، دست‌به‌سینه، با لبخند محوی نگاهش می‌کرد. — استرس داری؟ سام بی‌آن‌که نگاهش را برگرداند، فقط گفت: — نمی‌دونم… انگار عجیبه دستمو این‌همه وقت ندیدم. حس می‌کنم مال خودم نیست. امیر لبخندش نرم شد. جدی‌تر گفت: — واسه همینه که اومدم باهات. وقتی یه چیزی برمی‌گرده سر جاش، یه‌ذره زمان می‌خواد تا دوباره بهش اعتماد کنی. چه دست باشه، چه حافظه، چه… آدم‌ها. در اتاق پزشک باز شد. پرستار با صدای آرام گفت: — آقای دکتر صداتون کردن، بفرمایید. سام بلند شد. امیر زد به پشتش: — برو قهرمان. … چند دقیقه بعد، سام بیرون اومد. گچ دستش باز شده بود. بانداژی سبک دور مچش بود، اما پوست دستش، کمی رنگ‌پریده، حالا دوباره دیده می‌شد. او به انگشت‌هاش نگاه می‌کرد؛ آن‌ها را کمی تکان داد. بعد آهسته مشت کرد. انگار دنبال چیزی در حافظه‌ی عضلاتش می‌گشت. امیر لبخند زد و گفت: — خوش اومدی به دنیای دو دستی‌ها. سام خندید. اما ته نگاهش چیزی بود که خودش هم نمی‌فهمید. مثل یک خاطره که تا لب آمد اما نگفته ماند. در سکوت، همراه امیر سوارآسانسور شد. در راه بازگشت سکوت ارامی بین سام و امیر بود .جلوی در خانه .ماشین امیر ایستاد،سام نگاه مهربانی به امیر کرد: -نمیای تو ؟ امیر با لبخند: -نه سامی جان الان کار دارم ،اگه تموم شدم شب میام پیشت سام نگاه پر مهری به امیر کرد و ازش تشکر کرد وخداحافظی کرد و پیاده شد.. کلید را انداخت وارد حیاط شد..
  22. پارت صدو شصت باران دیگر نم‌نم بود. ماشین مقابل در خانه ایستاد. رها پیاده شد، سام با کمی مکث پیاده شد. هنوز حس عجیبی نسبت به اینجا داشت. همه‌چیز هم آشنا بود، هم بیگانه. رها زنگ را زد. صدای قفل در که باز شد، هنوز صدای آهنگ در ذهن سام ادامه داشت… اما همین‌که از در عبور کردند، صدایی با هیجان و بغض ترکید: – ساممممممی ! فربد بود. از پله‌ها پایین پرید، اشک از گوشه چشم‌هایش سرازیر، خنده روی لبش. خودش را در آغوش سام انداخت. – مرده‌شور این حافظه‌تو ببرن لعنتی… تصادفت هم مث آدمیزاد نیس…دستو پات میشکست بهتر نبود؟؟؟؟؟چشمانش پر از اشک بود ابروی بالا انداخت صدایش که هم بغض داشت هم می خندید :منو یادت میاد !!!من فربدم! همون پسر خاله خوش‌تیپت که تو هرچی کار بد بود گردنش می‌نداختی! سام خشکش زده بود. ازین همه صمیمت چیزی یادش نمی آمد لبخند کم‌جانی زد دست سالمش را آرام دور فربد حلقه کرد. نه با آشنایی، با تردید. فربد اما باز هم خندید، این بار میان هق‌هق: – دورت بگردم… اخ که چقد دلم برات تنگ شده بود داداش بی‌حافظه‌ی من! رها پشت سرشان ایستاده بود.بغض داشت پشت سر فربد، مهرناز آمد. آرام، با بغضی فروخورده. اول فقط نگاه کرد. بعد جلو رفت.سام رو در آغوش گرفت: – الهیی من قربونت برم خاله خیلی خوش آمدی.. فربد به سمت رها رفت اشک در چشمانش جاری بود: -بیا اینجا ببینم فسقل!الهی من دورت بگردم …محکم رها را بغل کرد و اشکهایش جاری شد…. سمیرا و خاله مهناز یکی یکی به استقبال سام و رها رفتند امیر کنار ورودی پذیرایی ایستاده بود. ساکت‌تر از همه. با یک لبخند محو به سمت سام رفت بغلش کرد نگاه گرمی به چشمانش انداخت: -روبه راهی؟ سام آرام سرش را تکان داد -خیالم راحت باشه؟؟ بیشتر منظورش با رها بود سام نگاه آرامی به چشمانش انداخت: اره خیالت راحت امیر با مهربانی : -خیلی چیزا عوض شده، ولی مهم اینه که برگشتی.. سام به همه نگاه کرد. سردرگم، اما آرام. کتی، همسر فربد، با نرمی جلو آمد. دستش را بسمت سام گرفت سام ارام دستش را فشرد کتی با لبخند گرم: – من کتی‌ام. زن فربد. خوشحالم که حالت بهتره ، حتی اگه هنوز یادت نمیاد. سام ساکت مانده بود. فقط لبخند کوتاهی زد. یک بازگشت، میان اشک و بغض و لبخند. صدای خنده و گفت‌وگو کم‌کم فضای گرم خانه را پر کرده بود. نورِ زرد لامپ‌های سقفی روی دیوارهای کرم‌رنگ می‌رقصید و عطر دمنوش دارچین و پرتقال، مثل یک خاطره‌ی دور، در هوا پخش بود. مهرناز با لبخند به‌طرف گرامافون قدیمی رفت، صفحه‌ای از یک آهنگ نوستالژیک گذاشت و صدا را کمی بالا برد. موسیقی نرم و خوش‌رنگ، مثل پس‌زمینه‌ای آرام، زیر حرف‌های پراکنده‌ی مهمان‌ها می‌دوید. امیر از جا بلند شد، کنار سام نشست و با شیطنتی برادرانه دست زد روی کتفش: — خب پهلوون! کی این دستتو باز می‌کنی ببینیم دیگه بهونه‌ت تموم میشه یا نه؟ سام لبخندی زد، نگاهی کوتاه به گچ دستش انداخت: — دکتر گفته فردا باید عکس بگیرم. اگه خوب باشه، بازش می‌کنن. فربد بلافاصله گفت: — یه ماژیک بدین من اینو رنگی‌رنگی کنم که تا آخر عمر به یاد ما باشه! امیر با خنده سر تکون داد و دست گذاشت روی شونه‌ی سام، با لحنی جدی که تهش هنوز شیطنت داشت: — پس فردا صبح خودم میام دنبالت. با هم می‌ریم بیمارستان. سام خندید. نگاهش برای لحظه‌ای روی چهره‌های آشنا ماند. جمع صمیمی بود، پر از شوخی و گرما. مهرناز و مهناز هم وسط حرف‌ها از شب یلداهای قدیم می‌گفتند و می‌خندیدند. اما در این میان، رها گه‌گاهی فقط لبخند می‌زد. بیشتر از آن‌که در گفت‌وگو باشد، نگاهش روی چهره‌ها می‌چرخید؛ روی خنده‌ی سام، روی دستی که هنوز در گچ بود، و گاهی روی نیم‌رخ آرامش. انگار چیزی درونش دائم در رفت‌وآمد بود… خاطره‌ای، دردی، حسی که نمی‌خواست بروز دهد. انار دون‌شده‌ای که در دست داشت، بیشتر از آن‌که خورده شود، با قاشقش فقط جابه‌جا می‌شد. درست همان لحظه‌ای که صداها اوج گرفته بود، سمیرا با همان شوخ‌طبعی همیشگی‌اش گفت: — خب دیگه! بسه خنده و شوخی. امشب فال حافظ رو کی می‌گیره؟ همه نگاهش کردند. او با لبخند چشم دوخت به سام: — سامی… امشب نوبت توئه. نیت کن و برامون بخون. سام کمی مردد ماند. کتاب را که مهرناز آورده بود، آرام گرفت. لحظه‌ای مکث کرد. انگار با خودش در جدال بود… چیزی درونش هنوز با خودش بیگانه بود. اما بالاخره کتاب را گشود، انگشتش را روی صفحه‌ای که بی‌اختیار باز شده بود گذاشت. نگاهی کوتاه به شعر انداخت و بعد، با صدایی آرام، بم و گیرا شروع کرد به خواندن: ای غایب از نظر، به خدا می‌سپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت سکوت افتاد. حتی صدای موزیک هم به گوش نمی‌رسید. صدای سام در فضا پیچید، نرم، شمرده، پر از چیزی ناپیدا؛ نه فقط شعر، انگار دعا بود… برای گمشده‌ای بی‌نام. تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت رها چشم دوخته بود به طرح فرش زیر پایش. اما با هر بیت، لرزشی درونش شدت می‌گرفت. اشک آرام از گوشه‌ی چشمش پایین لغزید. بغضی پنهان اما ریشه‌دار، گلویش را می‌فشرد. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت سام می‌خواند، بی‌آنکه بداند این کلمات چطور در دل جمع طنین می‌اندازند. شاید خودش هم نمی‌دانست چرا این‌قدر نرم، این‌قدر بااحساس می‌خوانَد… شاید چیزی در دلش، فراتر از حافظه، به این شعر وصل بود. خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب بیمار بازپرس که در انتظارمت درست همان لحظه، نگاهش برای ثانیه‌ای به رها افتاد. اشک آرام او را دید… و چیزی در دلش لرزید، بی‌آنکه دلیلش را بداند. اما رها دیگر در آن اتاق نبود. ذهنش برگشته بود به گذشته؛ به شب‌هایی آرام در کنار هما و سام … به نوجوانیش که سام شب‌ها کنارش می‌نشست، وبا همان صدای آرامش ،برایش کتاب می‌خواند تا خوابش ببرد. همان صدا… همان لحن نرم… همان حس امنیت. صدای سام که آرام گرفته بود، لحظه‌ای در سکوت فضا پیچید، مثل موجی که تا دورترین نقطه‌ی دل‌ها خزیده باشد و هنوز برنگشته. همه دست دست زدن. آرام، بی‌هیاهو، با لبخندهایی که ترکیبی از لذت و شگفتی بود. اما رها… هنوز ساکت نشسته بود. لبش کمی می‌لرزید، نگاهش پایین بود. اشکیهایش ، بی‌اجازه جاری شده بود، او درگیر خاطره‌ای بود که کسی در آن حضور نداشت… جز مادرش، و سامِ که دیگر خودش هم نمی‌دانست کی بوده. چند ثانیه بعد، سمیرا با لبخندی تحسین‌آمیز آهی کشید و گفت: — وای سامی …واقعاً صدا داری‌ها. اصلاً دلم نمی‌خواست تموم شه… و درست همان لحظه‌ای که بقیه هنوز در حال تحسین بودند، نگاه سام به اشکهای درخشان روی گونه‌ی رها افتاد. چیزی در درونش لرزید. نه خاطره، نه شناخت… فقط یک حس. همان حسی که آدم را بی‌دلیل به درد کسی پیوند می‌دهد. چیزی شبیه دلهره. شبیه اندوهی که مال خودش نبود، ولی داشت احساسش می‌کرد. ابروهایش کمی درهم رفت. لب‌هایش برای لحظه‌ای باز شد، انگار می‌خواست چیزی بگوید… اما نگفت. فقط نگاهش روی چهره‌ی رها ماند. همان لحظه، رها حس کرد که کسی نگاهش می‌کند. آرام سر بلند کرد. چشم در چشم شدند. رها ، سریع با انگشت اشکش را پاک کرد ونگاهش را گرفت
  23. پارت صدو پنجاه ونه رها گوشی را پایین آورد.نفسی کشید و به اتاقش بازگشت گوشی را برداشت و سریع با سمیرا تماس گرفت. تماس برقرار شد با سمیرا احوال پرسی کرد و بعد گفت : – سمیرا… اگه اون عوضی امشب اون‌جا باشه، من پامو نمی‌ذارم اونجا – وای رها چی می‌گی؟! معلومه که نیست..مگه مامان می ذاره رها نفس راحتی کشید. – راستی، اون دوستت هیر استایلیست هنوز کار می‌کنه؟ موهام شلخته شده ، می‌خوام مرتب‌شون کنم. – آره، بهت خبر می‌دم. چند دقیقه بعد، پیام سمیرا رسید:ساعت ۲ اونجا باش،وقت برات گرفتم . رها برای اولین بار بعد از مدت‌ها تصمیم گرفت به خودش برسد. به آرایشگاه رفت. موهایش راکوتاه کرد.مثل همیشه چهره اش به همان رهای همیشگی برگشته بود اما صورتش همچنان رنگ پریده بود هیر استایلست که دوست سمیرا بود نگاه مهربانی به رها کرد: – صورتت خسته‌ست عزیزم، میخوای به سپیده بگم یه فیشال برات انجام بده؟ رها، برخلاف همیشه، این‌بار گفت: – آره… . دلش می‌خواست حتی برای چند ساعت، خودش را دوست بدارد… فقط برای خودش. غروب، وقتی به خانه برگشت، سام در اتاقش بود. فوری از پله ها بالا رفت وارد اتاقش شد لباسهایش را پوشید شلوار کتان قهوه‌ای تیره، با کاردیگان کرم‌رنگ و یک تاپ آجری . موهایش مرتب و کوتاه ، پوستش کمی درخشان‌تر،در ضد آفتاب را باز کرد و مشغول آماده شدن شد .. خودش را در آینه وارسی کرد لبخند محوی روی لبش نشست… ظاهراً چیزی داشت سرجایش بر می گشت.. از اتاق خارج شد و به سمت در اتاق سام رفت: اهسته در زد؛چند ثانیه مردد ماند. بعد آرام جلو رفت نگاهش پایین بود با صدای آرامی گفت: -پایین تو ماشین منتظرم… سام، کلافه، جلوی آینه ایستاده بود. با یک دست تلاش می‌کرد دکمه‌های پیراهنش را ببندد اما موفق نمی‌شد. برای اولین بار، بدون نگاه یا طعنه یا غرور، به او گفت: – میشه کمک کنی ؟ رها مکثی کرد.نزدیک شد.. سام انگار لحظه‌ای در زمان گیر کرد؛موهای کوتاه ،آن چهره، آن لباس… انگارجایی،زمانی،این تصویر را دیده بود. شبیه یکی از آن رؤیاهای محوی که نمی‌دانی واقعی‌اند یا ساخته‌ی ذهنت. چشم از خواهرش برنداشت. بوی عطر رها، برایش مثل نشانه‌ای از گذشته بود. گذشته‌ای که هیچ‌چیزش را به‌یاد نمی‌آورد… جز حسِ آرامی که این رایحه با خود می‌آورد. رها ساکت، بدون حرف، شروع کرد به بستن دکمه‌ها. دست‌هایش کمی می‌لرزیدند. سرش پایین بود.سنگینی نگاه سام را روی خودش حس می کرد اما می‌توانست صدای نفس‌های آرام سام را بشنود وقتی رها دکمه آخر را بست، بی‌آنکه حتی یک‌بار به چشم‌هایش نگاه کند، یک قدم عقب رفت و با لحنی آرام گفت: – تو ماشین منتظرم. و رفت. سام همان‌جا ایستاد. دستش روی دکمه‌ی بسته‌شده‌ی بالا ماند. در ذهنش، یک اسم پیچید. یک واژه. «رها» اما نمی‌دانست این فقط اسم خواهرش بود… یا چیزی بیشتر… رها پشت فرمان نشسته بود. شیشه‌ها بخار گرفته بودند، باران بی‌وقفه می‌بارید. دست‌هایش روی فرمان آرام گرفته بود، نگاهش به درختان خیس حیاط دوخته شده بود. سام با شتاب به سمت ماشین آمد در ماشین باز شد. کاپشن چرمی‌اش فقط روی یک شانه‌اش افتاده بود، آستین دست گچ‌گرفته‌اش بیرون مانده بود، فقط دست سالمش در لباس بود. پیراهن زرشکی، جلیقه‌ی سرمه‌ای، شلوار کتان. همان سام همیشگی. قطرات باران روی کاپشنش بود رها حرفی نزد. دنده را عوض کرد و آرام از کوچه بیرون زد. سکوت، مثل باری سنگین بین‌شان افتاده بود. سام دستی به مانیتور ماشین کشید. صدای موسیقی از اسپیکر ها بلند شد. 🎵 «…نبودی و نشنیدی دلم به گریه نشسته میان خاطره هایت چه کرده ای که پس از تو به هر کجا که تو بودی «غمی نشسته به جایت؟ صدای همایون شجریان، مثل پرده‌ای مه‌آلود روی فضا افتاد. سام پلک زد. این صدا… چرا دلش را تکان می‌داد؟ آهنگ بعدی پخش شد. 🎵 «یادته هر بار هر جا، گم می‌شدی توی دردات…» سام به جلو نگاه می‌کرد، اما ذهنش جاهای دیگری را می‌دید. رها ساکت بود.اما دلش می لرزید اما چهره‌اش آرام بود. 🎵 «ستاره بود تو مشتم و…» این صدا… این لحظه… شبیه چیزی بود که سام نمی‌توانست لمسش کند. مثل رویایی محو، که فقط حسش مانده باشد. ماشین در ترافیک گیر افتاده بود. 🎵 «هنوزم چشمای تو، مثل شب‌های پرستاره‌ست…» سام دستی به گچش کشید. ته گلو‌اش خشک شده بود. 🎵 «باور کن، صدایی که تلخه…» زیر لب، انگار با خودش گفت: – عجب سلیقه‌ای… اما رها چیزی نشنید. فقط صدای برف‌پاک‌کن، با ضرباهنگ باران، در گوشش می‌کوبید. 🎵 «من هم دلم تنگته، هم قهرم باهات…» سام چشم‌هایش را بست. صدای حامیم در ذهنش پیچید، اما آن‌چه شنید، صدای خودش بود: «رها… تو کی بودی؟ قبل از اینکه من همه‌چی رو فراموش کنم؟» چشم باز کرد. برگشت سمت رها. خواست چیزی بپرسد، چیزی مهم. گفت: – تو… قبلاً تصادف کردی؟ رها پلک نزد. فقط گفت: – آره. و دیگر چیزی نگفت. فقط به چراغ‌های قرمز پیش رو خیره شد و صدای موسیقی را آرام‌تر کرد…
  24. پارت صدو پنجاه و‌هشت دستش را پس کشید. نگاهش را برگرداند. سکوت… فقط صدای نفس‌های تند رها باقی مانده بود.چشمانش بسته بود همان‌جا، کنار در نشست مدتی صبر کرد سپس از اتاق خارج‌شد. صدای باران شدیدی از پشت پنجره شنیده می‌شد. رها چشمانش را به‌سختی باز کرد. اول نفهمید کجاست. سرش سنگین بود. بدنش بی‌رمق. زیر سرش بالش بود. پتو هم رویش کشیده شده بود… تعجب کرد. سعی کرد بنشیند… یادش نمی‌آمد بعد از آن حال بد، چه اتفاقی افتاده. اما فقط یک چیز را خوب می‌دانست: جز سام، کسی در خانه نبود. تصورش که کرد… ممکن است سام پتو و بالش آورده باشد… لبش لرزید. بغض راه گلویش را بست. اشک‌های بی‌صدا از گوشه‌ی چشمش چکیدند. بلند شد. با تنی خسته و لرزان، خودش را به حمام رساند. آب داغ را باز کرد. بخار بالا آمد. امید داشت کمی از دردش را با خودش بشوید و ببرد. … چند دقیقه بعد، با همان حوله‌ی حمام، آرام از پله‌ها پایین آمد. موهایش خیس بود، بهم ریخته. قدم‌هایش کند. سام پشت میز آشپزخانه ایستاده بود. بی‌صدا، آرام. دستش را روی دستگاه اسپرسو گذاشته بود. قهوه قطره‌قطره پایین می‌چکید. میز صبحانه چیده شده بود. با دقت. با سکوت. رها لحظه‌ای ایستاد. بعد خواست بی‌صدا برگردد… که نگاهش با نگاه سام گره خورد. بی‌کلام. ولی سنگین. سرش را پایین انداخت. رفت سمت یخچال. بطری شیر را برداشت. یک لیوان شیر ریخت. یک‌نفس نوشید. حتی پشتش به سام بود، حتی یک کلمه هم نگفت. نه سلام، نه صبح بخیر. هیچ. لیوان را آرام روی سینک گذاشت. و بی‌آنکه به عقب نگاه کند، به‌سوی پله‌ها برگشت. آهسته رفت بالا. و سام… همان‌جا ایستاده بود. با فنجان قهوه در دست. و نگاهی که رها را تا پله‌های بالا بدرقه کرد… ساکت، خیره، بی‌صدا. رها کنارپنجره اتاقش ایستاده بود و نگاهش به باران بود اما فکرش همچنان درگیر صحنه صبح بود .. صدای زنگ گوشی اش را رشته افکارش را پاره کرد خاله مهرناز بود.رها پاسخ داد صدای مهربان مهرناز از پشت خط: – سلام خاله جون خوبین؟ -سلام عزیزدلم بهتری خاله ؟سام حالش چطوره؟؟ -بد نیستم خاله -رها جان خاله شب با سامی بیاید اینجا دلم‌می خواد شب یلدا دور هم باشیم فربد و کتی هم از کانادا برگشتن، هم حالت عوض می‌شه، هم برای سام خوبه. رها نگاهش را از پنجره گرفت.یادش رفته بود که امروز ۳۰آذر بود با صدای گرفته ای: – مرسی خاله ..واقعاً حوصله مهمونی ندارم، اون اگه دلش می‌خواد بیاد… من کاری ندارم. حتی اسمش را هم دیگر نمی‌گفت. – عزیزم… این حرفا چیه یکم ه فکر خودت باش اتفاقاً باید بیای. هم واسه خودته، هم واسه سامی .هنوز باهاش سر سنگینی؟؟ رها مکث کرد: -اره مهرناز با ارامی: -عزیزم انقد به خودت سخت نگیر همه چی درست میشه من منتظرتم نیایی ازت ناراحت میشم گوشی رو بده به سام، خودم باهاش حرف بزنم. رها کمی مردد شد. بعد، آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق کمی باز بود. با انگشت ضربه‌ای آرام زد، و همان‌طور که گوشی در دستش بود، داخل رفت. سام تازه از حمام بیرون آمده بود.گچ دستش را بررسی می‌کرد. رها فقط یک لحظه مکث کرد، نگاهش گذرا و بی‌واکنش بود. سرش را انداخت پایین. با صدایی آرام گفت: – خاله باهات کار داره. سام برگشت، چشمش به او افتاد، کمی جا خورد، اما چیزی نگفت. گوشی را گرفت. رها همان‌طور آرام و بی‌صدا، برگشت بیرون. صدای در اتاق که بسته شد، ساکت‌ترین لحظه‌ی صبح بود پشت در ایستاد. نمی‌دانست چرا نرفت. شاید دلش می‌خواست بداند… سام چه می‌گوید؟ صدای گرفته‌ی سام از پشت در شنیده میشد، آهسته و کوتاه: – باشه ….چشم.. مکث. – آره،نمی‌دونم میاد یا نه. رها پلک زد. دستش را روی نرده ها گذاشت در باز شد. سام بیرون آمد. نگاهش سرد، گوشی را طرف او گرفت:قط نکرده رها گوشی را گرفت. صدای مهرناز از پشت خط، گرم و دلنشین: – الو رها جان سامم راضی‌یه… دیگه نه نیاری خاله‌جون. منتظرتونم. بوق پایان تماس.
  25. پارت سی‌ام باور این بار محکم روشو برگردوند و گفت: ـ بابا این مامانم نیست! مامانم که ما رو یادش نمیره! بیا بریم... اون فقط شبیهشه. وقتی غزل داشت شالش رو درست می‌کرد، چشمم به گردنبند صدف دور گردنش افتاد، مطمئن که بودم اما این بار یقین پیدا کردم که خودشه ولی چرا با ما مثل غریبه ها رفتار می‌کرد؟؟ واقعا ازمون ترسیده بود و طوری نبود که نقش بازی کنه... بعد از حرف باور، اون خانومه انگار هل شد و رو به غزل گفت: نـ ازنین تو برو خونه استراحت کن، من هستم. غزل با تعجب رو بهش گفت: ـ لیلا مطمئنی؟! تو که می‌گفتی امروز نمیتونی کامل باشی! زنه سریع گفت: ـ آره آره مطمئنم تو برو. غزل شونه ایی بالا انداخت و یه نیم نگاهی به ما کرد و از غرفه خارج شد. اینجا یه اتفاقاتی داشت میفتاد! این غزل بود اما به یکی دیگه تبدیل شده بود! ما رو نمی‌شناخت! نگاهاش نسبت به ما غریبه شده بود... اون زنه آب دهنش رو قورت داد و با کمی نگرانی که سعی می‌کرد جمعش کنه رو به من گفت: ـ آقا بفرمایید؟ چی میخواستین؟ با جدیت گفتم: ـ بهتون میگم چی میخوام! اما الان نه. بعدش باور رو بغل کردم و سریع دنبال غزل راه افتادم و تعقیبش کردم. باور می‌گفت: ـ بابا فکر کنم اشتباه گرفتیم، اون مامانم نیست وگرنه چرا ما رو نمیشناخت؟ گفتم: ـ نمیدونم دخترم! ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست! باید بفهمم داستان چیه! بزار به مهسان زنگ بزنم. همینجور که غزل رو تعقیب میکردم به مهسان زنگ زدم: ـ الو مهسان ـ سلام پیمان جون رسیدین؟ باور خوبه؟؟ بی مقدمه گفتم: ـ مهسان، غزل اینجاست. با صدای جیغ طوری گفت: ـ چی؟؟ پیمان دیوونه شدی؟
  26. پارت بیست و نهم داخل غرفه رو نگاه کردم و گفتم: ـ ببخشید؟ کسی نیست؟ ببخشید؟ یهو از پشت سر یه صدای آشنا گفت: ـ شرمنده، بفرمایید... چطور میتونم کمکتون کنم؟ صداش...خودش بود...نمی‌تونستم برگردم، می‌ترسیدم که خواب باشه. با دیدن باور که کپ کرده بود و گفت: مامان؛ برگشتم سمت صدا... غزل بود... برای یه لحظه تمام سروصداهای اونجا و جمعیت برام محو شدن... یه لباس کنفی بلند تنش بود و موهاشم فر کرده بود و دم موهاشم آبی بود. هم من هم باور شوکه شده بودیم... حتی یه لحظه به این فکر کردم شاید اشتباه گرفته باشم اما من این نگاهو حتی ده سالم که بگذره، فراموش نمی کنم....خودش بود! غزل من بود! غزل این بار با نگاه های من و باور؛ لبخندش رو جمع کرد و گفت: ـ ببخشید چیزی شده؟ چرا اینطوری نگام میکنین؟ بعد رو کرد سمت باور و با لبخند گفت: ـ چقدر بانمکی تو! منو با مادرت اشتباه گرفتی؟ باور سریع اومد سمتم و دستمو محکم گرفت تو دستش و گفت: ـ بابا، این مامانم نیست؟ بابا با توام.. اما من محو چهره و حرف زدنش بودم. اونقدر اون لحظه برام لذت بخش بود که حتی به این فکر نکردم که چرا داره مثل غریبه ها باهامون حرف میزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو با لبخند گفتم: ـ میدونستم که زنده ایی. به همه گفتم ولی کسی باور نکرد! اما ازم ترسیده بود... خودش رو کشید عقب و با اخم گفت: ـ آقا چه خبرته؟؟ چیکار داری میکنی؟ دستم رو بردم سمت صورتش، که خودش رو کشید عقب و گفت: ـ میشه از غرفم برین بیرون! فکر کنم اشتباه گرفتین! بی توجه به حرفش گفتم: ـ خودتی! غزل منی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ غزل کیه؟ من اسمم نازنینه. همین لحظه یه خانومه دیگه اومد تو غرفه و رو بهش گفت: ـ نازنین، کلید و برای پارسا بردی؟ غزل به ما نگاهی کرد و گفت: ـ میخواستم ببرم، مشتری اومد و فکر کنم منو با یکی اشتباه گرفتن! بچه فکر میکنه مادرشم.
  27. پارت بیست و هشتم با ذوق نگام کرد و گفت: ـ جدی؟ دماغشو بوسیدم و گفتم: ـ بله که جدی! همین لحظه صدای سوت کشتی بلند شد و مدیر مدرسه اعلام کرد که رسیدیم جزیره و گفت که بعد از مستقر شدن تو اقامتگاه، میتونیم بریم هرجا که دوست داریم رو بگردیم. منتها هشت شب باید اقامتگاه باشیم چون که بچها قرار بود مسابقه پانتومیم انجام بدن! جزیره هرمز هم مثل جزیره کیش خیلی شلوغ بود و پر بود از مسافر. بعد از جابجا کردن وسایلمون توی اتاق به باور گفتم: ـ خب همسفر بگو ببینم، بنظرت از کجا شروع کنیم؟ یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم... آها بابا میشه بریم بازار؟ با تعجب گفتم: ـ بازار برای چی؟ ـ من دلم از اون گردنبند صدفیا که دور گردن مامان بود ، میخواد. همیشه بهم می‌گفت این گردنبند برام شانس میاره... دلم میخواد از اونا داشته باشم. راست میگفت، اون گردنبند رو عمو ناخدا به غزل داده بود و همین حرف رو بهش زده بود... بخاطر همین هیچوقت اون گردنبند رو از گردنش درنیورد. باور اومد نزدیکم و گفت: ـ بابایی؟؟ میریم؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ مگه میشه دخترم بخواد و من نبرمش؟ آره عزیزم میریم. بعدش از پذیرش اقامتگاه آدرس بازارچه سنتی و صنایع دستی رو پرسیدم و راه افتادم به اون سمت. از اقامتگاهی هم که بودیم، فاصله ی چندانی نداشت و با چند دقیقه پیاده روی میتونستی برسی. وقتی وارد بازارچه شدیم اونقدر شلوغ بود که اصلا چیزی معلوم نبود... رو به باور گفتم: ـ عزیزم بیا بعلت کنم، اینجا گم میشی. بغلش کردم و از گوشه آروم آروم راه می‌رفتیم و باهم غرفه ها رو نگاه می‌کردیم. وقتی سر چهار‌راهش پیچیدیم، توی اولین غرفه، یهو باور گفت: ـ بابا از اون گردنبندا که میخوام! رفتیم داخل غرفه؛ بیشتر گردنبند ، دستبند حتی برقع هایی که درست شده بود، همشون کار دست بود و واقعا قشنگ بود... باور رو گذاشتم پایین و رفت سمت یکی از مانکنایی که اونجا بود و گفت: ـ ایناهاش بابا.
  28. پارت بیست و هفتم با ذوق گفت: ـ اوهوم! باور هم بعضی اوقات تو جشن ها ساز میزنه. خیلی قشنگ گیتار و بلز میزنه؛ منم دوست دارم یاد بگیرم. سرش رو بوسیدم و تا رفتم حرفی بزنم، باور خانوم تند تند از اون ته اومد پیشم و دست به کمر وایستاد و با اخم رو به دختره گفت: ـ نخیرم، بابای من بجز من به کسی یاد نمیده! برو از بابای خودت یاد بگیر. از حسادتش خندم گرفته بود و آروم کشیدمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بابایی زشته! مگه دوستت نیست؟ اونم یاد بگیره مثل تو. بعدش دختره رو که با بغض نگام میکرد کشوندم اون سمت بغلم و گفتم: ـ اسمت چیه دخترم؟ با لبخند گفت: ـ راحیل. باور دستم رو کشید و گفت: ـ بابا میشه موهاشو دست نزنی؟ تا رفتم حرفی بزنم رو به راحیل با عصبانیت گفت: ـ اصلا تو چرا پیش بابای من نشستی؟ برو پیش پدر خودت بشین! من میخوام پیش بابام بشینم. دختره بیچاره بدون اینکه چیزی بگه با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت و بعدش باور سریع اومد و سرجاش نشست. با خنده گفتم: ـ چیشد پس؟؟ تا الان که پیش بابا نمیومدی، داشتی بازی میکردی! یهو یاد بابا افتادی! دست به سینه شد و با اخم گفت: ـ تو بابای منی! قرار نیست با دوستای منم خوب باشی وگرنه باهات قهر میکنما! محکم گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ اوه اوه! چقدر حسود! خانوم خانوما پس تو بجای اینکه پیش بابایی باشی مدام میری پیش شنتیا چی؟ نگام کرد و بدون اینکه بخنده با جدیت گفت: ـ خب تو هم مدام اذیتش میکنی و گوشش و میکشی! از لحن حرف زدنش خندم گرفت و همونجور که موهاشو با کش سرش سفت می‌کردم گفتم: ـ من فقط یدونه دختر دارم اونم تویی. هیچکس برای من که مثل تو نمیشه دخترم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...