تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
aryana شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
قسمت دوازده سایان هنوز خیره آینه مونده بود. انگشتش رو برد به سمت سطح سرد و خاک گرفته ی شیشه، نفس های گرمشون روی سطح آینه بخار انداخت. - سایان،ولش کن. بیا بشین من میترسم. آیرا دست گرم سایان رو گرفت، آروم کشیدش سمتِ تخت. سایان اما نگاهش هنوز روی آینه گیر کرده بود. با تعجب زم زمه کرد: - دیدیش؟ آیرا نفس عمیق کشید. نگاه کوتاهی به تصویر ماتشون انداخت و سریع چشم برداشت. - نه، من فقط میدونم اگه خیلی بیشتر از این زل بزنیم، یه چیزی برمیگرده زل میزنه بهمون. - شاید… سایان به سمت تخت رفت سر جای خودش دراز کشید. چشمهاش خسته بود، ولی یه جرقهی وحشت توی عمق چشم هاش بود. نور قرمز کمرنگ چراغخواب، یه هالهی تیره ای انداخته بود روی دیوارها. چند لحظه سکوت بود. فقط صدای نفسهای تندشون شنیده میشد . آیرا آهسته گفت: - میدونی، این اتاق، این تخت،همهچی خیلی گرم و نرمه. ولی پشت این دیوار، انگار یه چیزی منتظره. سایان خندید. خندهای کوتاه، خسته. - منتظره ما چشمهامون رو ببندیم. آیرا سرش رو تکون داد. خودش رو نزدیکتر کشید. پیشونیش رو گذاشت روی سینهی سایان. سایان اروم دستی به موهاش کشید. نگاهش از شونههای برهنهی آیرا دوباره به آینه برگشت. اینبار آینه فقط یه آینه بود. اما وقتی پلک زد، توی گوشش، خیلی خیلی خفیف، صدایی اومد. انگار یه نفس، یا شاید یه کلمه. به سختی شنید: - بیرون نرو. بدون اینکه چیزی بگه، آیرا رو محکمتر بغل کرد. لبهاش نزدیک گوشش: – -هرچقدر هم سخت و ترسناک بشه، همینجا میمونیم. آیرا چشم بست. صداش شبیه نفس بود: - همینجا…
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خیلی ممنون عزیزم.- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
*** آرشا به صدرا نگاه کردم. پشتش به من بود، سرش زیر پتو. خب، شکست بدی خورده بود. کسی تا حالا اینجوری بهش رکب نزده بود. ولی من که خیلی خوش گذروندم! جلو رفتم، از پشت توی بغلش گرفتم. با دلخوری گفت: ـ گمشو! زیر پتو سرک کشیدم. ـ نکنه باز ناز میکنی؟ چرخید. یه کشیدهی محکم زد زیر گوشم. هنگ کردم، ولی خب... حقم بود. غرید: ـ یه بار دیگه این کارو بکنی، زندهات نمیذارم. بلند شدم، دستی به گوشم کشیدم. لبخندم محو نشد. ـ بازم میخوای با من باشی؟ هوس بدن منو میکنی؟ سرش رو زیر پتو فرو برد. صدای نعرهاش توی اتاق پیچید: ـ نه! پوزخندی زدم. یه نیمآستین آجری پوشیدم با شلوار مشکی. موهام رو شونه زدم. ـ قیدمو زدی؟ با کلافگی نشست. ـ چرا خفه نمیشی؟ کنارش رفتم. با یه حرکت، دستش رو کشیدم. برای اینکه نیفته، کمرم رو گرفت. خیره توی چشماش گفتم: ـ میخوام بازم بچشم... طعم با تو بودن خوبه. این همه تو کثافت بودی، بذار حالا من باشم. غرید: ـ آرش... با عطش ازش کام گرفتم. شاید عشق بود که اینقدر بیپرواَم کرده بود. شاید هم تأثیر آمپولهایی که برسام به گوشت و استخونم تزریق کرده. داغ کرد. همراهیم کرد. همین که همراهی کرد، ولش کردم تا تشنه بمونه. عقب رفتم. ـ میرم پایین. حال روحیت خوب شد، بیا. سیگاری گوشهی لبم گذاشتم، خواستم برم که صدای آرومش اومد: ـ صبر کن... با هم بریم. به دیوار تکیه دادم. نگاهش کردم. سریع رفت یه دوش بگیره. تلخ لبخند زدم. همش هفده سالمه، ولی انقدر توی سرم اطلاعات ریختن که انگار چهار هزار سالمه. بحث ذهنی هلیا و صدرا رو شنیدم. "از آرشا آزمایش خون گرفتن. توی خونش، دیانای صدرا هست. ولی برای کامران هم هست." اینجا یه چیزی درست نیست. من جادوگرم و میدونم که میشه دیانای رو به بچه تزریق کرد. حالا یا دیانای صدرا رو به من تزریق کردن، یا کامران! دو نظریه هست: یک. مادرم دیانای کامران رو زده به من تا صدرا نفهمه بچهش هستم. دو. یا دیانایها رو قاطی کرده تا یه نوزاد خاص به دنیا بیاره. با خون دادن، دیانای قاطی خون من نمیشه. ولی با جادو... اگه زمان شکل گرفتنم تزریق شده باشه، چی؟ شنیده بودم که موهای خرمایی داشتم با چشمهای سبز عسلی. ولی وقتی صدرا تبدیلم کرد و خاکم کرد، فکر میکرد خونش روی من جواب نمیده. من زنده شدم. و موهام تغییر کرد. ولی چرا فقط موهام؟ پس شاید مهناز رنگ موهام رو با جادو تغییر داده، تا کسی نفهمه من موهام سفیده. بعد رفتم دنبال مقصر تصادف. نتیجهی جالبی رسیدم. کسی که دستور داد ماشین رو زیر کنن و ترمز رو ببرن، مهناز بود. ولی از بین همه، فقط از من محافظت شد. چرا؟ دو احتمال هست: یک. مهناز میخواسته با مرگ خودش، صدرا منو بزرگ کنه و وقتی تبدیلم میکنه، صدرا متوجه نشه من بچهش هستم. دو. مهناز تهدید شده بود که صدرا رو بکشه، ولی اون مرگ خودش رو انتخاب کرده، نه مرگ صدرا رو. چون از چیزی که شنیدم، مهناز خیلی به صدرا نزدیک بود. اما اگه از حس خودم بگم... وقتی بچه بودم و صدرا رو دیدم، یه حس عجیب داشتم. حس خوبی بود؛ آرامشبخش. حتی ازش نمیترسیدم. کنارش، امنیت داشتم. ولی با این فکرها، هیچ مشکلی حل نمیشه. کسی که جواب این سؤالها رو میدونسته، مرده. و من هنوز دقیق نمیدونم چی به چیه! برسام تصمیم گرفت منو به فرزندی بگیره و اسمم رو به عنوان برادر دوقلوی صدرا معرفی کنه. به من گفت که میتونم با صدرا باشم، ولی در خفا. و برای اینکه دست از پا خطا نکنم… رحمم رو با بیرحمی درآوردن. جراحی کردن. آمپولهای هورمونی روی من پیاده کردن. عمل حنجره انجام دادن، صدایم رو تغییر دادن… یه صدای جذاب و خاص، بهاصطلاح «برای اینکه دل خوش باشم.» اما دلخوشی؟ چیزی نبود که من بشناسم. حالا هم تصمیم گرفتن یه مصیبت دیگه روی من پیاده کنن. صدرا راضی نبود، اما نمیتونست جلوی همه مقاومت کنه. چون… با تکونی به خودم اومدم. صدرا لباس پوشیده بود و بهم نگاه میکرد. ـ چته؟ غرق فکری؟ چند بار پلک زدم، گیج سری تکون دادم. ـ بریم؟ جواب نداد، فقط سر تکون داد و همراه هم وارد آسانسور شدیم. تو آینه به خودمون نگاه کردم. صدرا هم به من نگاه کرد. دلخور نگاه گرفت. دستی به گردنم کشیدم، دلخوریش کلافهام میکرد. اما نمیتونستم اون حس مزخرف لعنتی رو هم انکار کنم… شاید زیادی عوضی شده بودم. شاید هم مثل برسام یه لاشی بودم که هیچوقت یاد نگرفت چطور میشه خوب زندگی کرد. فشار، زور مدرسهای که فقط اسمش مدرسه بود. و بعدش… مشت. کتک،اجبار،خون، شهوت زندگیم خلاصه شده بود توی همینا. آسانسور توقف کرد. صدرا بدون اینکه بهم برخورد کنه، از در بیرون رفت. یه سیگار روشن کردم و گذاشتم گوشهی لبم. نگاهم افتاد به کاخ نیمهروشن روبهرو. روشنتر از قلعهی آبی بود، اما آتش نداشت. فقط نور کم، مهتابیهایی که بیضررترین گزینه برای خونآشامها بودن. تو پذیرایی دوم خانواده رفتیم. ایمان حالش بهتر شده بود. اما علی هنوز از من میترسید. لیندا بلند شد و سمتم دوید. بیاختیار یه دستم رو دور کمرش حلقه کردم. ـ خوبی؟ سر تکون داد. ـ آره، تو چطوری؟ ـ بد نیستم. روی مبل قهوهای نشستم. صدرا با صدای دلخور و گرفتهای گفت: ـ میخوام برگردم، دیگه حوصلهی جشن رو ندارم. ابروهام درهم رفت. ـ بچه شدی؟ خانوادهی کلمنت دعوت کرده، زشته نریم. دلخور و ناراحت غرید: ـ به جهنم، نمیخوام با تو جایی باشم. پوزخندی زدم. ـ باشه، برو. منم تعریف میکنم چیک… با سرعت بهم نزدیک شد، موهام رو کشید و با خودش یه گوشه برد. دندونقروچهکنان پچ زد: ـ حرفی بزنی، زندهات نمیذارم. کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش. آروم و خفه زمزمه کردم: ـ قرار بود دستت آزاد بشه، بکشیم. ولی نکردی. پس حرفی نزن که عمل نمیکنی. چشمهاش رو با حرص بست. لبهاش تکون خورد. ـ تو… دستم رو بالا بردم، صورتش رو نوازش کردم. ـ من؟ چیزی نگفت. فقط مشت کوبید تو صورتم و رفت. فک شکستهام رو با درد جا انداختم. فک شکستهم رو با درد جا انداختم. زبونی به لب خونیم کشیدم. دماغم رو پاک کردم. دستم پر از خون شده بود. برگشت و با عطش به خون روی دستم نگاه کرد. بقیهی خونآشامها هم وسوسه شده بودن! با جادو، بوی خون رو مهار کردم و زخمم رو بستم. میکائیل، برادر سایرا و سامان، با سرعت نزدیک شدن. ـ چی شده؟ سرد جواب دادم. ـ هیچی. هلیا و الیور هم اومدن. هلیا تاپ بندی و شلوار جذب کرمی پوشیده بود. نگاهم که به بند تاپش افتاد، لبخند زد. با اینکه هزار سالشه، خیلی خوشهیکله! الیور دستی به شونهم زد. ـ اگه میخوای باهاش باشی، باید با من مبارزه کنی! برگشتم که برم بشینم. لبخند شیطنتآمیزی زد. ـ ارزونی خودت. هلیا اخم کرد. بهش برخورد. به مبلها نگاه کردم، رفتم کنار لیندا، بلندش کردم و خودم نشستم. بعد خواستم روی پاهام بنشونمش که صدرا گفت: ـ لیندا، انگار کارین کارت داشت. کارین با دهن باز نگاهش کرد و بعد با مکث گفت: ـ آها... آره، کارت دارم. لیندا همراه کارین رفت. صدرا روش رو با اخم برگردوند. ایمان بهمون نگاه کرد و گفت: ـ بریم کلوب؟ صدرا بیحوصله جواب داد: ـ حال ندارم. علی که اصلاً به من نگاه نمیکرد، رو به صدرا گفت: ـ اومدیم خوش بگذرونیم. بیا بریم. نگاهم به خون انسان روی میز افتاد. بعد به صدرا نگاه کردم. ـ من میام. هلیا اخم کرد. ـ خودت رو سیراب کن، بعد برو. به الیور نگاه کردم. دستش رو بالا آورد. ـ من دیگه مثل جوونیم نیستم. پوزخند زدم. ـ خونآشام پیر و جوون نداریم. هرچی سنت بالاتر باشه، خونت غلیظتر و باکیفیتتره. بگو نمیخوای بهم بدی! الیور پوفی کشید. با بیحوصلگی اشاره کرد که برم نزدیکش. ابرو بالا انداختم. ـ تو بیا، اگه من با این هیکلم بیام، له میشی! هلیا با حسرت نگاهم کرد. اخم کردم، خودش رو جمعوجور کرد. الیور بلند شد. ـ بایست و بخور. غریدم: ـ چقدر ناز میای! دستش رو کشیدم، انداختمش روی پام. پهلوم رو نیشگون گرفت، اما نتونست چون بدنم سفت و عضلانی بود. زبونی روی گردنش کشیدم. با نارضایتی غر زد: ـ نمیتونستی منو انتخاب نکنی؟ من خودم شبها پیشت میاومدم. با ذهنم بهش گفتم: عصبیم، الان بیشتر از همیشه به خون قوی تو نیاز دارم. غر زد: ـ اینجوری ابهت من رو زیر سوال میبری! دستی توی کمرش کشیدم. ـ یه روزی میرسه که خون پدر خونآشامها رو میخورم و بزرگترین خونآشام جهان میشم. اون موقع باعث افتخارت میشه که خونت رو خوردم، درسته؟ خندید و تأیید کرد. وقتی راضی شد، دستم رو روی کمرش کشیدم و دندونهام رو توی گردنش فرو بردم. با لذت، خون هزار و صد سالهش رو آروم مکیدم. بین خونآشامها زشت بود که کسی جلوی بقیه ازشون خون بخوره؛ درست مثل یه رابطهی صمیمی بود. برای همین، همه نگاهشون رو از ما دزدیده بودن. خونی که من میخوردم، لذت یه رابطهی عمیق رو براشون داشت، حتی فراتر از اون... الیور شونهم رو چنگ زده بود تا نالهش بیرون نیاد.
-
عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان میرسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه میشود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکیهای درون خودمان برود؟ آیا میتوانیم از سایههای خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟
-
- 2
-
-
- رمان فانتزی
- معمایی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت یازدهم برای صداقتش دلم ضعف رفت و با لبخند گفتم: ـ نه بابا! اتفاقا خیلی هم تیپت باحاله! زود باش بزن بریم. سریع سوار شدم و گفت: ـ کجا باید برم؟ نمیدونستم باید چجوری آدرس بدم! خودم بر اساس نیروهای شهودیم مسیر و پیدا میکردم، بنابراین گفتم: ـ فعلا مستقیم برو بهت میگم... تو مسیر با تلفنش داشت با یه نفر دعوا میکرد و مثل اینکه کسی اونو از کارش اخراجش کرده بود...با دستام بهش نشون میدادم که کدوم سمت باید بره و سر آخر به اون سگ رسیدم. یه سگ زخمی بود که دو تا مردک غول چماغ با خنده بهش سنگ پرتاب میکردن! پسره پشت سرم وایستاد و گفت: ـ ببخشید خانوم! اینجا مکان آدمای عملیه. یه خانومی مثل شما اینجا چیکار دارین؟ خونتون اینجاست؟ همینجور که با خشم به صحنه روبروم خیره بودم گفتم: ـ برو پسر خوب، مگه اون رییس احمقت بابت اینکه نیم ساعت امروز دیرتر رسیدی، سرت غر نزده؟! برو بذار منم به کارم برسم! یهو صدای هاروت پیچید تو گوشم و گفت: ـ کارما! همین لحظه فهمیدم که سوتی دادم... پسره سریع پرید کنارم و با هیجان گفت: ـ چجوری اینارو فهمیدی؟ بدون اینکه ذرهایی حالت صورتم و تغییر بدم گفتم: ـ لطفا بذار به کارم برسم... اما نمیرفت! خیلی سمج بود... گفت: ـ آخه بگو از کجا فهمیدی؟ بعدشم اینجا که چیزی نیست، شما اینجا چیکار داری؟ رو به آسمون کردم و گفتم: ـ ببخشید خدایا بیشتر از این نمیتونم اون حیوون معصوم و معطل کنم!
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دهم باید میرفتم سر خیابون، صداش از اینور نمیومد! به نیروهایی که خدا بهم داده بود ایمان داشتم و میدونستم که منو میبره سمتش! اما چون تصویری ازشون ندیده بودم، نمیدونستم که کجاست و بنابراین مجبور شدم از جلد نامرئی بودنم خارج شم و یه ماشین بگیرم و برم سمتش. هر چی وایستادن و دست تکون دادم، کسی نگه نداشت، با عصبانیت گفتم: ـ وایستین دیگه بنده های خدا، خدا نیاره که ماها محتاج کمک شما بشیم! صدای زوزه های سگ تو گوشم، دلمو به درد میورد، نمیتونستم یجا بند بشم! ترجیح دادم، پیاده برم تا بتونم پیداش کنم. همین لحظه یه موتوری کنارم نگه داشت و گفت: ـ عجله داری؟ همینجور که نفس نفس میزدم، نگاش کردم و گفتم: ـ خیلی! با لبخند نگام کرد و گفت: ـ پس بپر بالا! یه پسر مو فرفری با پیراهن قرمز و شلوار کارگری که کل شلوارشم روش رنگ ریخته بود. وقتی دید دارم به سر و تیپش نگاه میکنم گفت: ـ ببخشید من تازه سر ساختمون داشتم دیوار رنگ میزدم وقت نکردم لباسمو عوض کنم، الان خشک شده، لباستون رنگی نمیشه.
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نهم تا نشستم روی صندلی، دوباره پرسیدم: ـ خدایا نمیدونستم که بنده هات کورم هستن! جالبه که منو دیدن اما ورقه های توی دستمو نمیبینن! یهو هاروت گفت: ـ این پرونده ها فقط به تو نشون داده شده کارما نه به آدما! بخاطر همین بهت گفتم که بذار نامرئی بمونی تا از این چیزا در امان باشی! سریع گفتم: ـ نه بابا، اونجوری زندگی کردن حال نمیده! یجاهایی باید حس کنم که انسانم و بین همین آدما زندگی میکنم! هاروت: ـ اما یادت نره که تو انسان نیستی! وگرنه مجبور میشم یجاهایی محدودیت کنم کارما! با چشم غره به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ تو هم که فقط تهدید کن! دیگه چیزی نگفت و که من دوباره پرسیدم: ـ راستی من الان باید کجا بمونم؟ هاروت: ـ کلید خونت و نقشش تو جیبته، کافیه که تصورش کنی و بعدش اونجا قرار میگیری! یه هوفی کردم و گفتم: ـ آخر نمیذارین من حس کنم یه آدمیزادم و مثل بقیه میتونم برم خونم. بلند شدم تا برم یهو قلبم شروع کرد به تند تند کوبیدن و صدای پارس سگی رو شنیدم که کمک میخواست... وضعیت اضطراری پیش اومده بود!
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتم همیشه موقع حساس که باید یسریا رو ادب کنم، منو محدود میکرد! یقه یکیشونو محکم گرفتم و تو چشاش زل زدم و با التماس گفت: ـ خانوم، توروخدا ولم کن! اشتباه کردم... تو کی هستی؟ با پوزخند گفتم: ـ یبار دیگه ببینم که کسیو مسخره میکنین، اینبار زبونتونو قفل میکنم، فهمیدین؟ رفیقش که به گریه افتاده بود گفت: ـ قول میدیم، شروین عذرخواهی کنم دیگه. رفیقش گفت: ـ نمیتونم پاهامو حرکت بدم! دوباره گردنبندم و تو دستم فشردم و جفتشون و بنا به حرف هاروت باز کردم. وگرنه میدونستم باید چه بلایی سر این دوتا خیارشور بیارم! بعد اینکه تونستن حرکت کنن، بهم نگاه کردن و پرسیدن: ـ خانوم تو کی هستی؟ قبل اینکه برگردم، گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه سویشرتم و گذاشتم روی سرم و از دیدنشون محو شدم اما صداهاشونو میشنیدم. یکیشون با لکنت میگفت: ـ و...وای...د...دیدی؟؟ محو شد!!! رفیقش گفت: ـ بیا از اینجا دور شیم، فکرکنم جنی چیزی بود...بدو! بعدش با سرعت دو از اونجا دور شدن...
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتم یک از اونا به رفیقش گفت: ـ دختره دیوونست! به چی توی دستش زل زده؟! خونم به جوش اومد، وایستادم و صداش زدم: ـ احمق جون! برگشتن به سمتم و پرونده ها رو بهشون نشون دادم و گفتم: ـ ایناهاش! اینکه شما کورین، دلیل نمیشه که من دیوونه باشم! دوتاشون باهم خندیدن و یکی از اونا گفت: ـ خدا بهت عقل درست درمون بده! واقعا آدما موجودات عجیب و قضاوت گری هستن! الان وقتش بود... گردنبند و گرفتم تو دستم و با خشم به جفتشون نگاه کردم. از نگاهم طوری ترسیده بودن که خنده هاشونو قورت دادن... رفتم سمتشون و اونا های عقب تر میرفتن. تا یجایی که تونستم با چشام کنترلشون کنم که نتونن حرکت کنن. اونی که مسخرم کرده بود با ترس و لرز به رفیقش گفت: ـ شروین چیشده؟؟ چرا نمیتونیم حرکت کنیم؟ رفیقش گفت: ـ داره بهمون نزدیک میشه، رنگ چشماشو!؟ رفتم یه قدمیشون، از ترس خودشونو خیس کرده بودن، دوباره صدای هاروت تو گوشم پیچید و گفت: ـ کارما کافیه!
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ششم همین لحظه که داشتم کتمو تکون میدادم، حس کردم یه سری ورقه ریخت رو زمین. خم شدم و برداشتمشون. با دقت نگاه کردم و زیر لب گفتم: ـ وا! اینا دیگه چیه؟! یهو از گردنبند صدای هاروت بلند شد و گفت: ـ اینا پرونده آدماییه که باید بهشون سر بزنی کارما! سریع به آسمون نگاه کردم و با خنده گفتم: ـ مشتی رو زمینم ولکن ما نیستیا، دمت گرم! همین لحظه یه توپ افتاد پیش پام... به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم تو یه پارک افتادم، با صدای پسر کوچولویی برگشتم سمتش: ـ آبجی توپ و برامون میندازی؟ نگاش کردم و با لبخند توپ و براش شوت کردم. باورم نمیشد ولی همینجور که در حال قدم زدن تو پارک بودم، صدای تمام آدمایی که اونجا نشسته بودن و میشنیدم. با کلافگی گوشم و گرفتم و گفتم: ـ خدایا الان من با این وضعیت چجوری تمرکز کنم و به کارام برسم؟! یه کاری کن با عقل آدمیزادی من جور دربیاید دیگه قربونت برم! همین لحظه صداها توی گوشم محو شد. داشتم پرونده ها رو نگاه میکردم که همین لحظه دو تا پسره با تعجب بهم نگاه کردم و در حال رد شدن از کنارم...
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
-
ballerina عضو سایت گردید
-
پارت ۵ آن شب را با نادر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. میگفت وقتی چشمهام بسته میشن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ نادر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. نادر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچهای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانهای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشمهایش بیدار. ـ نادر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکسهای حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قابها نوشتههای با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست نادر. نفسش سنگین شده بود. ـ نادر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس میکردم فقط بشنوم. نادر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر میکردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حملهمون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ نادر: -نمیدونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچهم با لبخند رفت. نذارید خاطرهش آلوده اشک شه. آن شب، من و نادر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس میداد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس میکشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحتتر از زندگیاش میشد نوشت. آنها صدایم میزدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشههای دیوار، از لای پردهای که باد تکانش میداد. اسمها میآمدند و نمیرفتند. محمد. نادر. حمید. یکییکی مینشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه میکردند که چرا هنوز چیزی ننوشتهام. آن شب که شروع کردم، دستهایم بیاجازه مینوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات میسوختند. نوشتم از محمد، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمیگردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچکس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، نادر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آنها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمیدونم چرا، نمیدونم چطوری... فقط زندهام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینهاش مانده بود. نشستم روبهرویش. حرفی نمیآمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ نادر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟ سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷. تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. نادر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر میکنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه میکنند.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بیصدا نگاه میکرد. دستهایش آرام میلرزید، ولی لبهایش محکم بسته بودند. باد لابهلای انارها میپیچید. بوی خاک نمخورده بالا میآمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آنها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچچیز نمیگفتم. فقط سر تکان میدادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمیشود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خندهش هنوز توی حیاط میپیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمیخورد. آن شب، آنها بیکلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکیها که درشان صداها گم میشوند. کولهپشتم سبکتر شده بود، ولی نفسم سنگینتر بود. خیابانها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجرهها. نشستم پشت میز. دفترچهی خالیهای برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه میکردم. انگار میترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، مصطفی. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش میشیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژهها لابهلای گلولهها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جملهها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظهها، نفسها. صدای خندهٔ مهدی، نفسنفسزدنهای محمد، سکوتهای نادر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس میکردم تازه دارم شروع میکنم... به نوشتن، به ماندن، به زندهماندنشان.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۲ از خاکریز که گذشتیم، آنها دیگر حرف نمیزدند. سکوت مانند پردهای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلولهها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمیآمد، فقط طبل میکوبید. در سینهمان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود. مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا میکرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم: -مهدی؟ اما پاسخی نیامد. آنها جسد تکهتکهاش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود . همان لبخند همیشگیاش، که مثل خودش ساکت بود. آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خطها میشنیدم. نوشته بود: -اگر من مردم، بقیه زنده بمانند. اگر برنگشتم، این نخلها را مثل ما میسوزانند، اما ریشهشان هنوز هست. و اگر دفترچهام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت. در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود: -مصطفی، تو باید برگردی. دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهنهایمان. در خواب ها. در شبهایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان میشنید. وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کولهام مانده بود و سنگینتر از یک جنازه بود. دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانهای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت: -تو دوستِ مهدیای؟ و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم. او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت: -من هر شب خوابش رو میدیدم. میگفت یکی دفترچهشو میاره. و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرمتر از بغض بود گفت: -تو مصطفی ای؟ گیج شدم. پرسیدم: -از کجا...؟ لبخند زد. -مهدی همهش از تو مینوشت. میگفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رز. شروع به دنبال کردن داستان آن سوی نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت ۱ نمیدانم چند روز است که زندهام. راستش دیگر زندهبودن هم برایم معنای روشنی ندارد. نه چیزی میخورم، نه میخوابم. فقط چشمهایم را باز نگاه میدارم، انگار منتظرم. منتظر چیزی که حتی نمیدانم چیست. من مصطفیام. بیست سالم هنوز نیست، اما وقتی به آینهٔ خاکگرفتهٔ سنگر نگاه میکنم، مردی را میبینم که چهل سال جنگیده است. جنگ... چه کلمهٔ کوتاه و بیرحمی. با چهار حرف، یک نسل را پیر میکند. وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: -اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. و من لبخند زدم. آن موقع فکر میکردم منظورش عکس است. یا شاید دستخطی، لباسی، چیزی. حالا میفهمم، منظورش خودِ من بود. دلش میخواست بخشی از من، هرقدر هم کوچک، برگردد. اولین بار که گلوله از کنار گوشم رد شد، نفهمیدم باید بترسم. فقط ایستادم. همه داد زدند: «بخواب زمین!» ولی من نگاه میکردم. دنبال چی بودم؟ شاید دنبال مرگ. شاید دنبال مهدی... مهدی همسنگرم بود. کوچکتر از من. اما انگار دلش بزرگتر بود. شبها برایمان شعر میخواند. از سهراب. از فروغ. از خرمشهر. میگفت: -میخوام بعد از جنگ یه کتاب بنویسم. پر از شعر و نخل و خون. همه میخندیدند. اما من باورش کردم. چون نگاهش با بقیه فرق داشت. در نگاهش مرگ نبود. فقط امید بود. مهدی همیشه یک دفترچه داشت. چرمیاش ترکخورده بود و خطش کمی کجوکوله، اما با حوصله مینوشت. شبها که بقیه با صدای انفجار میخوابیدند، او چراغ کمسوی فانوس را روشن میکرد و آرام مینوشت. یک بار پرسیدم: -چی مینویسی؟ گفت: -برای روزی که نیستم. برای روزی که هیچکس یادش نیست ما کی بودیم. آن شب، شب عملیات بود. همهچیز آخر میداد؛ بوی باروت، بوی ترس، بوی خداحافظی. حتی آسمان هم مثل ما زنده نبود. مهدی آمد کنارم نشست، دفترچه را داد دستم. گفت: -مصطفی... اگه برنگشتم، اینو برسون به مادرم. آدرسش تو صفحه آخره. دستم لرزید. گفتم: -خفه شو بابا. کی قراره برنگرده؟ لبخند زد. همیشه همینطور میخندید. تلخ، کوتاه، بیصدا.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Mahsa_zbp4- 6 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
Z.alifarhani. شروع به دنبال کردن mo_on کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت تا پایان زمان دانشگاه که حدودا ۹ ساعت به طول انجامید نه جیزل و نه مائل هیچکدام حتی کوچکترین حرفی نزدند. هر دو فقط در سکوت به دنبال یکدیگر از این کلاس به آن کلاس میرفتند و برای چند لحظه نیز در حیاط نشستند اما با شنیدن صدای خندهی کسانی که دور و اطرافشان نشسته بودند و اشارههای طاقت فرسای آنها، دیگر به سوی حیاط نرفتند. تا پایان روز نیز نتوانست جکسون را ببیند زیرا گویی آنقدر سرش شلوغ بود که نتوانسته بود به دیدنش بیاید. این را از یکی از استادها شنیده بود. چند باری مائل میخواست آن جو سنگین را که میان خودش و جیزل به وجود آمده بود، از بین ببرد اما نمیخواست او احساس معذب بودن بکند، برای همین سکوت کرد و چیزی نگفت. در مقابل او، جیزل با خود فکر میکرد بهتر است با او سخن نگوید زیرا شاید او نیز میخواست برود با دوستان چندین و چند سالهاش و جیزل را مورد تمسخر قرار بدهد. چرا باید در کنار او میماند؟ او تازه امروز او را شناخته بود. از آشنایی آنها هنوز حتی یک روز هم نگذشته بود، پس چرا باید با او بماند؟ اویی که به قول دیگران از روستا آمده بود و حتی شاید بوی گوسفند نیز میداد! هنگامی که با جکسون درون درشکه نشسته و به سوی خانه حرکت کردند، جکسون بهخاطر اینکه نتوانسته بود به دیدنش بیاید عذرخواهی کرد. - ببخشید که نتوانستم به دیدنت بیایم اما... مکثی کرد. کمی خم شد تا بتواند درست چهرهی او را ببیند. - مطمئنی که حالت خوب است؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. نمیخواست جکسون متوجه بشود که او را مورد تمسخر قرار دادهاند. - خوب هستم، چرا این را میپرسی؟ جکسون با ابروهای بالا رفته و چشمان ریز شده آنقدر به او خیره شد که مجبور شد سرش را پایین بیاندازد. آنقدر در زندگیاش دروغ نگفته بود که هنگام دروغ گفتن همه متوجه میشدند. پس باید دروغ دیگری میگفت تا فکر کند حرف قبلیاش دروغ و حرفی که اکنون میزند، راست است. - درست است حالم خوب نیست. امروز زیاد خسته شدهام. بالاخره اولین روز دانشگاه بوده و همه چیز برایم تازگی داشت. جکسون سری تکان داد. - با اینکه هنوز هم قانع نشدهام اما حرفت را قبول میکنم. جیزل سری تکان داد. جکسون کج شد و رو به او نشست. - گیلاس، سعی نکن روزی به من دروغ بگویی یا چیزی را مخفی کنی، اگر کمکی میخواستی میدانی که من همیشه در کنارت هستم، درست است؟ جیزل لبخندی زد. - معلوم است، نگران چه هستی؟ امروز آنقدر دروغ گفته بود که حسابش از دستش در رفته بود. پس از آن حرفهایشان تا زمانی که به خانه برسند، از درشکه خارج شوند و به سوی اتاقهایشان بروند با یکدیگر صحبت نکردند. هنگامی که جلوی درب اتاقهایشان ایستاند، خاحافظی کوتاهی کردند. جیزل وارد اتاقش شد و جکسون نیز وارد اتاق خودش که روبهروی اتاق جیزل قرار داشت، شد. پس از کمی درس خواندن برای فردا، دفتر خاطراتش را برداشت، روی تختاش نشست و با برداشتن قلمی شروع به نوشتن هر چیزی کرد که بعد از خارج شدن از سِن مَلو برایش اتفاق افتاده بود. این کار تقریبا تا نیمههای شب طول کشیده بود. بعد از آن بر روی تخت دراز کشیده و آنقدر خسته بود که پس از چند لحظه کاملا بیهوش شده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و نه دلیل این تغییر رفتار یکبارهی آنها را متوجه نمیشد. - چه شده؟ یکی از پسران که کمی دورتر از همه ایستاده بود، گفت: - در سِن مَلو زندگی میکردی؟ سری به نشانهی تایید تکان داد. یکی از دختران پرسید. - حتما گوسفند هم داشتید؟ - بله، من آنها را به دشت میبردم. با گفتن این حرف یه یکباره صداهای خنده در دور و اطرافش بلند شد. با تعجب نگاهش را میان آنها چرخاند. به غیر از مائل همه در حال خندیدن بودند. - چه ش... هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از دختران گفت: - چگونه کسی مانند تو که از سِن مَلو آمدهای و گوسفندان را به دشت میبردی با جکسون دوست شده است؟ آن هم شخصی مانند تو که حتی مقام بالایی هم ندارد. پوزخندی زد و همانطور که دست به سینه سر تا پایش را برانداز میکرد، ادامه داد: - تا کنون در روستا بزرگ شدهای؟ افکار روستایی، لباسهای روستایی... مکثی کرد. دماغش را بالا آورد و بویی کشید. - حتی بوی روستایی! با گفتن این حرف دوباره همه شروع به خندیدن کردند. یکی دیگر از دختران که میان گروهی از پسران نشسته بود، گفت: - بوی گوسفندان را احساس میکنید؟ دیگری گفت: - از او فاصله بگیرید تا به شما نیز سرایت نکرده است. بعد از این حرف همه با تمسخر، همانطور که میخندیدند چندین قدم عقب رفتند و سر جایشان نشستند. تا زمانی که کلاس شروع بشود و پروفسور بعدی وارد کلاس شود میتوانست صدای آنها را بشنود که چه دربارهاش میگویند. میتوانست ببیند که همه با پوزخند به او خیره شدهاند. پروفسور که وارد کلاس شد همه ساکت شدند. تا پایان کلاس نه او و نه مائل هیچ نگفتند و فقط در سکوت بر سر جایشان نشستند. اما او جسمش آنجا بود و روحش دوباره در سیاهی افکارش پنهان شده بود. با آمدن آنها به سویش و شروع کردن آنها به صحبت، با خود فکر کرده بود که آنها واقعا انسانهای خوبی هستند اما دوباره اشتباه کرده بود. مگر خودش انتخاب کرده بود که در روستا زندگی کند؟ با اینکه حتی خودش هم انتخاب نکرده بود، مشکلی نمیدید که در روستا زندگی کند. اگر مردمش را فاکتور میگرفت حتی دلش نمیخواست از آنجا بیرون بیاید. تا کنون در زندگیاش هنگامی که به شهرهای فرانسه میرفت دیده بود که دربارهی روستایی بودنش او را مسخره میکردند و همیشه باعث آزار او میشدند. از انسانهایی که مردم را بهخاطر زندگی در روستاها مسخره میکردند متنفر بود. مگر خودشان از کجا آمده بودند که اینگونه رفتار میکردند؟ مگر مکانی که در آن به دنیا میآیی و زندگی میکنی آنقدر مهم است؟ نه! بلکه مهم نیست در کجا زندگی کنی مهم این است که آنقدر شعور در آنجا وجود داشته باشد که نیایی و دیگران را اینگونه، بهخاطر زندگی در روستا مسخره کنی. اشک درون چشمانش حلقه زده بود، اما اجازه نداد آنها روی صورتش بریزند. نباید خودش را در مقابل آنها ضعیف نشان میداد. او کسی بود که توانسته بود سالها با خانوادهاش و اطرافیانش بجنگد، اکنون اجازه نمیداد بخاطر یک مشت انسان تازه به دوران رسیده خُرد شود و فرو بریزد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هشت - دوست جدید پیدا کردهای؟ پیشرفت خوبی داشتی. و سپس آرام طوری که فقط خود جیزل صدایش را بشنود، گفت: - مطمئنی سالم است؟ جیزل با شنیدن این حرف و نگاه کردن به صورت خشک شدهی مائل که به جکسون خیره شده بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پس از چند ثانیه دست از خندیدن کشید و محکم ضربهای به بازوی جکسون کوبید. - هی، بس کن شاید صدایت را بشنود. جکسون ادایی برایش در آورد و شانهای بالا انداخت. - من باید بروم، کارهایی دارم که باید انجام بدهم و بعد به کلاس دیگرم میروم، بعد به دیدنت میآیم. جیزل سری تکان داد و جکسون از درب کلاس خارج شد. با خارج شدن او و برگشت به سوی مائل تازه فهمید که در تمام مدت کلاس در سکوت فرو رفته و همه به او خیره شده بودند. با تعجب و تردید، همانطور که چهرهی همه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، با صدای آرامی که به دلیل سکوت در کلاس میپیچید، گفت: - چه شده؟ با این حرف او به یکباره گویی بمبی در کلاس منفجر شده باشد، همهی حاظرین در کلاس به سوی او حملهور شدند و یکی پس از دیگری سوالات متفاوتی از او میپرسیدند. تقریبا دور تا دورش پر شده بود از انسانهای متفاوت که هر کدام با لبخندهایی مضحک در حال پرسیدن سوال از او بودند. - چگونه با یکدیگر آشنا شدهاید؟ - چه رابطهای با یکدیگر دارید؟ - چند وقت است همدیگر را میشناسید؟ - کجا با هم آشنا شدهاید؟ آنقدر سر و صداهای مختلفی شنیده بود که سر درد گرفته بود. چند دختری که روبهروی او نشسته بودند با چهرههایی مضحک از او میپرسیدند: - میشود دربارهی او چیزهایی به ما بگویی؟ قول میدهیم کسی متوجه نشود. پوزخندی به آنها زد. یکی از آنها همانی بود که تا چند لحظهی پیش میگفت چرا باید با او آشنا بشود و اکنون روبهرویاش نشسته بود. مائل در حالی که سعی میکرد از میان دختران و پسرانی که دور و اطرافشان جمع شده بودند روزنهای پیدا کند تا نفس بکشد، گفت: - حداقل تک به تک صحبت کنید، سرمان درد گرفت. با این حرف او سکوتی در کلاس به پا شد. این دفعه چیزهای مزخرفشان را تک به تک میپرسیدند و او نیز با جوابهای کوتاه آنها را از سرش باز میکرد. - چند وقت است که یکدیگر را میشناسید؟ - مدت زیادی نیست. نفر بعد پرسید. - چگونه آنقدر با او صمیمی شدهای که اینگونه با او رفتار میکنی؟ - ما با هم زندگی میکنیم پس خیلی صمیمی هستیم. یکی از دختران هین بلندی کشید. - شما با جکسون و مادر ایزابلا در خانهشان زندگی میکنید؟ جیزل سری به نشانهی تایید تکان داد. - چطور با او آشنا شدی؟ لبخندی به مائل که این را پرسیده بود، زد. دهانش را باز کرد تا توضیح بدهد. دختران و پسرانی که دور و اطرافشان ایستاده بودند کمی نزدیک شدند تا صدای او را واضحتر بشنوند. - برای مدت زمان زیادی پدر او را میشناختم و به یکدیگر خیلی نزدیک بودیم. هنگامی که از سِن مَلو به اینجا آمدم... با خارج شدن این کلمات از دهانش، کسانی که تا کنون با ذوق و شوق به حرفهایش گوش میدادند، چهرههایشان در هم رفت. به سرعت آن دایرهی بزرگی که اطراف او به وجود آمده بود از هم گسیخته شد و هر کسی گوشهای از کلاس نشست. جیزل متعجب به آنها خیره شده بود. دلیل این کارشان را متوجه نمیشد و فقط با تعجب به آنها نگاه میکرد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هفت مائل سرفهای کرد تا صدایش را صاف کند و سپس اشارهای به او کرد و رو به بقیه گفت: - ایشان که میبیند بعد از ما وارد کلاس شد و گویی کسی را نمیشناسد، میخواهم با او آشنا شوید. به یکباره صداهای مختلفی از دور و اطراف بلند شد. - چرا باید بخواهیم با او دوست شویم؟ - او کیست؟ - محض رضای خدا، باز دوست جدید پیدا کردهای؟ - چه حوصلهای برای شناختن افراد جدید داری. - لطفا بنشین و سکوت کن. هر کدام چیزی میگفت و آنقدر صداهایشان در یکدیگر پیچیده بود که نمیتوانست متوجه بشود چه میگویند و فقط بعضی از آنها را میشنید اما همین هم برایش عجیب بود. او چه تصوری از آنها داشت و در حقیقت چه از آب در آمدند. او با خود فکر میکرد، همه مانند لیدیا و دوستانش که به خانهی مادر ایزابلا آمده بودند در این شهر انسانهای مهربانی هستند و مشتاق این بودند که با او دوست شوند، اما اکنون خلافش ثابت شده بود. چگونه با خود این فکر بچهگانه را کرده بود؟ با خود فکر میکرد همه در این شهر یک نفر هستند؟ مائل همانطور که چینی به دماغش داده بود بر سر جایش نشست. - ولشان کن، مهم نیست. جیزل لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد. - میتوانم یک سوال بپرسم؟ مائل سرش را به نشانهی تایید تکان داد و منتظر به او خیره شد. - منظورت از اینکه گفتی من دیرتر از شما به کلاس آمدم، چه بود؟ - بهخاطر این گفتم زیرا ما از سال پیش همه در یک مکتب درس میخواندیم و همان موقع در دانشگاه ثبتنام کردیم اما از آن جایی که مشخص است تو بعد از ما و از طریق آزمون ورودی وارد دانشگاه شدهای. جیزل سری به نشانهی فهمیدن تکان داد. مائل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با دیدن شخصی که وارد کلاس شد، سکوت کرد. با دیدن او تند و تند با آرنجاش به شکم جیزل کوبید. - آنجا را ببین...آنجا را ببین! جیزل سرش را بلند کرد و به جایی که او اشاره میکرد، نگاه کرد. با دیدن جکسون دستی برایش بلند کرد تا او را ببیند. مائل با دیدن او که دستش را بلند کرده بود به سرعت دستش را گرفت و پایین آورد. - هی، دیوانه شدهای؟ چرا دستت را برای جکسون چارلز بلند میکنی؟ با تعجب پرسید. - چرا نباید چنین کاری بکنم؟ مائل کمی به عقب برگشت و با حالت سوالی و چشمانی که در آنها یک " مگر دیوانه شدهای " خاصی موج میزد، گفت: - نکند نمیدانی؟ او ارشد همهی ما در این دانشگاه است. بهترین فردی که میتوانی در دانشگاه پیدا کنی، جکسون جارلز است. از طرفی او هیچکس را در دانشگاه نمیشناسد ولی برعکس او، همه او را میشناسند. نمیدانم اکنون چرا باید به کلاس ما وارد شود؟ با شنیدن این تعریفها از جکسون، جیزل دوباره به او خیره شد تا مطمئن بشود دربارهی او سخن میگوید. مگر میشد؟ تا کنون جیزل فکر میکرد جکسون در دانشگاه دوستان زیادی داشته باشد. مستقیم به او خیره شده بود که جکسون برگشت و بالاخره او را دید. با دیدن او دستی برایش تکان داد و به سویش آمد. - فکر میکردم هنوز در کلاس قبلی باشی، چقدر زود کلاسها را پیدا کردی. جیزل پاسخ داد. - من پیدا نکردم، مائل پیدا کرد. جکسون سوالی پرسید. - مائل؟ جیزل اشارهای به مائل که جفتش نشسته بود و در سکوت با نگاهی شیفته جکسون را برانداز میکرد و هر چند ثانیهای یکبار نیز نگاهش را بین آن دو میگرداند، کرد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و شش بعد از اتمام نامها، بلافاصله از جایش بلند شد و تا زمانی که آهنگ زنگ دانشگاه به صدا در بیاید یک بند و بدون توقف دربارهی درسی که آن را " جامعه " میخواند، توضیح داد. هنگامی که زنگ به صدا در آمد. پروفسور هوگو همانطور که وسایلاش را جمع میکرد، گفت: - هر چه که تا کنون به شما گفتم پیش زمینهای برای این درس بود، جلسهی بعد درس را شروع میکنیم. از پشت میز بلند شد و به سوی در رفت. قبل از آنکه از کلاس خارج شود به سوی آنها برگشت. - بهتر است قبل از ورود به کلاس من درس را مرور کرده باشید، در غیر این صورت بیرون از کلاس میمانید. همه یک صدا چشم بلندی گفتند و پروفسور هوگو از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او بدون نگاه به دور و اطرافش مشغول جمع کردن وسایلش شد. بعد از برداشتن قلم و مرکباش و گرفتن کیف در دستش میخواست از کلاس خارج شود که دوباره صدای آن پسر بلند شد. - پس نامات جیزل است؟ به سوی او برگشت. اکنون که بلند شده بود میتوانست متوجه بشود که چقدر از حد عادی، بلند تر بود. در آن حد که باید سرش را برای نگاه کردن به صورتاش کمی خم میکرد. سرش را بالا برد تا او را ببیند. - بله! پشتش را به او کرد و به سوی درب کلاس رفت و از آن خارج شد اما چیزی نگذشت که او دوباره در کنارش ایستاده بود. - من در اینجا دوستان زیادی دارم، میتوانیم با هم به دیدن آنها برویم. با شنیدن این حرف ایستاد و به سوی او برگشت. مضطرب به او خیره شده بود. این پسر باعث نمیشو احساس بدی داشته باشد اما فکر به دیدن آدمهای جدید هم مو بر تنش سیخ میکرد. از طرفی بعد از جکسون، او دومین پسری بود که تا کنون با او به خوبی صحبت کرده بود. با ایستادن او، مائل که تا کنون لبخند به لب داشت به یکباره لبخند از روی لبانش پاک شد. با نگاهی که ترس در آن مشهود بود با صدایی که کمی از حد معمول بلندتر بود، گفت: - البته اگر بخواهی، من تو را مجبور نکردم. جیزل با تعجبی که بهخاطر عکسالعمل او بود و چشمانی گرد، با صدایی آرام پاسخ داد: - نه، چرا باید چنین فکری کنم؟ با شنیدن پاسخ او مائل نفس راحتی کشید. همانطور که شروع به حرکت میکرد و به سوی کلاس بعدی میرفت، جیزل را نیز به دنبال خود کشید. - آخر بعضی اوقات کسانی که میخواهم با آنها دوست بشوم فکر میکنند از این دوستی قصد دیگری دارم... مکثی کرد. به سوی او برگشت و همانطور که لبهایش را جمع میکرد، ابرویی بالا انداخت. دوباره به راه افتاد و نگاهش را از او گرفت. - اما به غیر از دوستی قصد دیگری ندارم. فقط چون انسان اجتماعی هستم نباید مرا قضاوت کنند، درست است؟ دوباره به سوی او برگشت. جیزل که میدانست او برگشته است تا رضایت او را بابت این حرفاش بشنود، به سرعت سری تکان داد. - درست است! مائل وارد کلاسی شد و جیزل نیز پشت سرش رفت. مائل گفت: - کلاس بعدی در این اتاق برگذار میشود. هر دو رفتند و در کنار یکدیگر نشستند. مائل همانطور که وسایلش را درست میکرد و سرش را تا ته در کیفاش فرو کرده بود، گفت: - قبل از اینکه بیایی من تقریبا با همهی کلاس دوست شدهام، بگذار تا آنها را نیز با تو آشنا کنم. سپس از جایش بلند شد و با صدای بلندی فریاد زد. - دوستان! کلاس که تا کنون پر بود از سر و صداهای مختلف به یکباره در سکوت فرو رفته و همه با تعجب به او خیره شدهاند. یکی از دختران پرسید. - چهشده؟ -
اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد - شاید اصلاً من ستاره نداشتهام. - بوف کور
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
مگر نشنیدی که سخن راست از شمشیر برندهتر است؟ - پروین دختر ساسانی
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجم با شادی پریدم و گفتم: ـ قبوله. هاروت از دور گردنش، گردنبند دایرهایی شکل به رنگ آبی فیروزه ایی درآورد و رو به من گفت: ـ بیا جلو! رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت: ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار! به پلاک دایرهایی شکلش نگاهی کردم و گفتم: ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟ هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ کارما!! فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم: ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟ هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت: ـ همین حالا! تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم.... محکم خوردم به زمین و گفتم: ـ آخ، فکر کنم پام شکست! وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم: ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!
- 10 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :