تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت و یک... وقتی مهتا رفت لیانا آمد و گفت_ بابا، اومدن. + بگو بیان تو. دوتا آقا داخل آمدند یکی گفت_ مصدوم کجاست؟. + حالش خوب نبود رفته دستشویی، چند لحظه دیگه میاد. سر و صدای مامانم از پایین میآمد که من و صدا میزد لیاناکه جلوی در بود گفت_ مامان ما اینجایم. کمتر از یک دقیقه بعد مامانم به اتاق آمد و همه را از نظر گذراند و گفت_ چیشده سهراب؟ مهتا کو؟. با تمام حال بدی که داشتم از دیدنش خوشحال بودم مهتا بیرون آمد ولی حالش خیلی داغونتر شده بود روی تخت نشست و آن دوتا آقا کارشان را شروع کردن مامانم گفت_ چه اتفاقی افتاده؟. + وکیلی اینجا بود. از ترس هینی کشید و گفت_ اینجا چیکار داشت؟. نگاهم به کیانا افتاد که جلوی در به خواهرش چسبیده بود و نگاه میکردم مامانم گفت_ از کجا فهمیده که این دخترشه؟. + شایان بند و آب داده اون روز که اینجا دیدش بهش شک کرده اومده بود ببرتش. _ بهت گفتم این کار اشتباهه، گفتم دختر اون حیف نون و نیار ولی گوش نکردی. + الان این حرفا چیو درست میکنه؟. _ سهراب ببر بچه رو پس بده دلت به حال خودت و بقیه اهالی خونه بسوزه، ببین مهتا چه حالی داره. + نمیتونم پسش بدم، اون دخترمه. _ اون دختر مصطفی است. اعصابم بهم ریخت با صدای بلند ولی کنترل شده گفتم+ اون دخترهِ منه. چرا انقد آزارم میدی با این حرفا؟ دوست داری اذیتم کنی؟. _ذمن اذیتت نمیکنم فقط نمیخوام برات اتفاقی بیفته. بخدا دیگه تحمل هیچی و ندارم اگه بلایی سرت بیاد من میمیرم. + نمیتونم، من مثل ننه باباش حیوون نیستم. دکتر کارش تموم شد و گفت باید بره بیمارستان. دل تو دلم نبود مهتا و مامانم با آمبولانس رفتن من و فرامرز با ماشین او و بقیه خانه ماندند، همش سرش غر میزدم که سریعتر برود، ولی اون با آرامش میگفت_ عجله نکن ایشالا طوری نیست. کارم از ایشالا و ماشالله گذشته بود فقط میخواستم مهتا سالم باشد همین، انگار یک قرن گذشت تا رسیدیم و با آسانسور به طبقه دوم رفتیم، مامانم جلو در ایستاده بود گفتم+ چیشد؟ مهتا کو؟. دستم را گرفت و گفت_ آروم باش پسر، چه خبرته؟ اینجا بیمارستانه، بردنش تو بخش، باید منتظر بمونیم ببینیم چی میشه. +دشما نمیتونی بری تو؟ اینجور من خیالم راحته. _ نه قربونت برم به من اجازه نمیدن ولی نگران نباش طوری نیست. نیم ساعتی گذشت پرستار آمد و گفت_ همراه مهتا شریفی. سه تایی نزدیک رفتیم. پرستار گفت_ حال مادر و بچه خوب نیست شرایط زایمان طبیعی و نداره باید سزارین بشه ولی ممکنه نتونیم هر دو رو نجات بدیم. مامان گفت_ یعنی چی که نتونیم هر دو رو نجات بدیم؟ شما نمیتونین این کار و بکنین. یک برگه سمتمان گرفت و گفت_ باید رضایت بدین برای عمل و اینکه انتخاب کنین کدوم و باید نجات بدیم. فرامرز برگه را گرفت پرستار گفت_من داخلم هرموقع امضا زدین صدام کنین، فقط سریعتر، بیمارتون زیاد وقت نداره. به داخل برگشت روی صندلی نشستم و آرنجم را روی زانوهام گذاشتم و صورتم را با کف دستانم پنهان کردم مامانم کنارم نشست و گفت_ چیکار کنیم؟ تو به عنوان پدرِ بچه، باید امضا و انتخاب کنی. نگاهش کردم و گفتم+ اگه برای مهتا اتفاقی بیفته چی؟ همینطور بچه. _ این انتخاب توِ که بخوای کدوم و انتخاب کنی، هرچی خدا بخواد همون میشه، فقط امضاء کن. بعد بلند شد و پیش فرامرز رفت. به برگه نگاه کردم رضایت میدادم عزیزم زیر تیغ جراحی برود، بدون اینکه بدانم زنده میماند یا نه! . -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
تم رنگی عکس زرشکی تیره -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شصت... چشمانش را از درد بهم فشرد و دستش و رو شکمش گذاشت کیانا آرام شده بود از خودم جداش کردم و از پارچی که عزیزخانم آورده بود آب وسط دستم ریختم و تو صورت لیانا پاشیدم که به خودش آمد و بلند نفس گرفت، وقتی مطمئن شدم خوب شده. نزدیک مهتا رفتم که سرش را روی شانهای عزیز خانم گذاشته بود و چشمانش را بسته بود اولش ترسیدم که نکنو بیهوش شده باشد ولی ناگهان به خودش آمد و باز دستش را روی شکمش گذاشت و بیست ثانیه بعد دوبار خوابید رفتارش خیلی عجیب بود گوشیم را درآوردم و شماره مامانم را گرفتم کلی بوق خورد جواب نداد دوباره گرفتم باز هم جواب نداد عزیزخانم گفت_ بیا با گوشی من زنگ بزن. بی تعارف گوشیش را گرفتم و زنگ زدم با بوق دوم فرامرز جواب داد و گفت_ بله عزیزخانم اتفاقی افتاده؟. سریع گفتم+ سلام آقا فرامرز، مادرم کجاست؟ کارش دارم. با طعنه گفت_بهبه آقا سهراب، مردِ بزرگ. سریع گفتم+ تیکه پرونیات و بذار برای بعد، الان کار مهم دارم فقط گوشی و بده مامانم. _ راه خوبیه برای منت کشی. صدای مامانم تو گوشی پیچید انگار دنیا را به من دادن با عجله گفتم+ مامان بیا اینجا بهت نیاز دارم. با نگرانی گفت_ چیشده سهراب. + مهتا حالش خوب نیست، درد داره، رنگش پریده یهو میخوابه بعد با درد ازخواب میپره. _ ای وای آخه چرا؟ چه اتفاقی افتاده چرا اینجوری شده؟. + بهش شوک وارد شده از پلهها بالا اومده و الان من نمیدونم باید چیکار کنم. _ نگران نباش دارم میام تو هم زنگ بزن اورژانس. + قبلا این کار و کردم لطفا قطع نکن بهم بگو که چیکار کنم. مشخص بود که گوشی را روی بلندگو گذاشته و آماده میشود چون صداهای مختلف میآمد گفت_ آروم باش بذار یه جا دراز بکشه. عزیزخانم زیر دستش را گرفت و بلندش کرد و سمت تخت برد برگشت و نگاهم کرد گفتم+ چرا وایستادی؟ بذار دراز بکشه. بی حرف مهتا را روی تخت نشاند و بعد کمکش کرد دراز بکشد و گفت_ سهراب جان بهتره بیرون باشی مهتا معذبه اینجوری. حق با او بود بلند شدم و گوشی را دستش دادم و گفتم+ من بیرونم، اگه کاری بود صدام کن. بیرون رفتم و روی پلهها نشستم و به شایان زنگ زدم و براش همه چیز را تعریف کردم قرار شد چند تا مامور به بیمارستان و خانه بفرستد. بعد به ماهان زنگ زدم که گفت نزدیک بیمارستان هستن. لیانا کنارم نشست گفتم+ چه اتفاقی افتاد؟. بغض کرده بود با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت_ مهتا چش شده؟. + نمیدونم ، خوب میشه نترس، بگو چه اتفاقی افتاد وکیلی اینجا چیکار میکرد ؟ اصلا شما تو اتاق من دنبال چی بودین؟. بدون اینکه چشم از روبرو بردارد تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده، دست دور شانهاش انداختم و بغلش کردم سرش را بوسیدم و گفتم+ نگران نباش دیگه تموم شد. _ اگه برای مهتا اتفاقی بیفته، چی؟ یا بچهاش؟. + نفوس بد نزن، اون حالش خوب میشه. یک ربعی گذشت عمو رسول داخل آمد و گفت_ اورژانس اومده. + بگو بیان داخل. چشمی گفت و رفت. کیانا را به لیانا سپردم و در اتاق را زدم عزیزخانم در را باز کرد اجازه داد داخل بردم، مهتای طفلک از درد به خودش میپیچید کنارش نشستم و گفتم+ اورژانس اومده نگران نباش حالت میشه. نگاهم کرد قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و گفت_ دارم میمیرم از درد. گفتمم نه، تو حالت خوب میشه من مطمئنم، فقط تحمل کن. بلند شد و گفت_ باید برم دستشویی. + الان؟. صدایش را بالا برد و گفت_ آره، همین الان. عزیز خانم گفت_ باشه دخترم بلند شو بریم بیرون. - امروز
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
زمینه کجاش منظورته عزیزم؟ -
رز سیاه عضو سایت گردید
-
درخواست طراحی جلد رمان عقد اسمانی| زهره تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای zri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام لطفا لینک رمانتون رو بفرستین -
رزا عضو سایت گردید
-
پارت ۶۵ ( میان تیغ و تپش) از زبان راوی دخترک یکهو، از حال رفت و قبل از آنکه جسم ظریف و شکنندهاش به زمین اصابت کند، کیاراد یک قدم مانده را برداشت و او را همچون شیء با ارزش و گرانبهایی بغل کرد.. بهدلیل جثه کوچک آیلا، سرش را پایین آورد تا او را بهتر ببیند... و حین اینکه آیلا را در آغوش خود حبس کرده بود، با دست درشت و استخوانیاش که رگهایش کمی برجسته شده بود، موهای آیلا را آرام از صورتش کنار زد.. ماندن را جایز ندانست و دست دیگرش را زیر پاهای آیلا گذاشت و اورا از زمین بلند کرد... برگشت و قدم اول را برداشت.... که خیسی دستش را حس کرد..!! کنجکاوانه اخم ظریفی کرد...ایستاد و نگاهی به آیلا انداخت.. چهره مهتابی دخترک حالا کامل زیر نور افتاده بود..و موهای طلاییاش که دور چهره یخ زده و کبودش را گرفته بود.. چشمان تسخیر کننده و زیبایش بسته بود... کیاراد بی تفاوت از دخترک نگاه گرفت.. سوالی در ذهنش بود، و آن این بود که، چه بلایی بر سر این دختر آمده است..؟! با قدمهای محکم و حساب شدهای، قدم برمیداشت..گویی که هیچ عجله ای نداشت.. آیلا هر چند دقیقه یکبار حرفهای بی ربط میزد.. و یا خود را سرزنش میکرد.. که کیاراد اندکی از حرفهایش را متوجه نمیشد! و راستش، حتی ذرهای کنجکاوی به خرج نداد.. تقریبا راه طولانی بود...و تمام این مدت، آیلا در آغوش کیاراد بود و نیمه هشیار بود.. و آیلا این را حس کرده بود که در جای امن با گرمای لذت بخشی قرار گرفته است... وزن آیلا برای کیاراد حکم یک برگ درخت را داشت... و تمام راه، بی تفاوت او را به آغوش کشیده بود و قدم های شمرده شده برمیداشت... آیلا، با حس رایحه خوب و آرامش بخشی، نفس عمیقی کشید... و بی اراده، نوک دماغ قرمزه شدهاش را به پیراهن کیاراد نزدیکتر میکند.. این حرکت او را کیاراد فهمیده بود..اما ذره ای اهمیت نداده بود! آیلا پس از نالیدن از درد شکم و پایش، مکررا به استقبال خواب عمیقی رفت... کیاراد پس از زمان طولانی، به نزدیکای ماشین رسید.. نگاهی به آیلا انداخت، و آهسته با آن صدای صاف و محکم، آیلا را بیدار کرد: صدام رو میشنوی؟ پلکهای آیلا تکان ریزی خورد.. اما تن داغ و درد استخوانهایش تمام طاقت و توانش را از او گرفته بود.. و هنوز چشمانش را بسته بود! کیاراد که حالت های دخترک را بررسی کرد، نرم او را بر زمین گذاشت.. هنوز خم شده بود و دستان آیلا هنوز دور گردنش بود چرا که کامل بر زمین قرار نگرفته بود... که کیاراد، در آن جاده نورانی، متوجه لباس خونی دخترک شد... و بی اراده نگاهش، خیلی لحظهای و ناگهانی، به لباس آیلا افتاد، اما تند نگاه گرفت..... و بی تفاوت، همانطور که آیلا را با یک دست سرپا نگه داشته بود، ریموت ماشین را بالا آورد و قفلهای آن با یک صدای خفهای باز شد... آیلا را روی صندلی سمت شاگرد قرار داد... که سر آیلا بی حال روی شانه عریان سمت راستش افتاد... کیاراد پس از مکث کوتاهی، عقب میرود و در را میبندد.. ماشین را دور میزند و زیرکانه، با یک نگاه اطرافش را از نظر میگذراند.. سوار ماشین شد و آن را به حرکت درآورد.. حال آیلا بدتر شده بود و این سرما و لباس های نازک خیس شده، کار خود را کرده بود و تب شدیدی کرده بود.. بدنش داغ داغ بود و حرارت آن غیرنرمال بود.. کیاراد زمانی که دخترک در آغوشش بود، داغی بدنش را حس کرده بود.. با همان آرامش همیشگیاش، حین رانندگی و بدون نیم نگاهی به آیلا، دستش را به سمت آیلا دراز میکند و بر پیشانیاش میگذارد.. دخترک در تب میسوخت....
-
پارت ۶۴ ( میان تیغ و تپش) هنوز نگاهش به آن سایه بود.. یعنی چی؟! یعنی باز گرفتار شدم..؟! این یک تله بود..؟ این رفتارهای مرموز...این حرکت دست...آن سایهی ترسناک.... نمیدونستم اینبار دیگر با چه جان و توانی باید از خودم دفاع میکردم...؟ نباید اعتماد میکردم...نباید! با فکری که به ذهنم خطور کرد، بی توجه به هرچیزی، تند از جای خود بلند شدم و گویی که پرواز کرده باشم... چنان دویدم که هر آن لحظه ممکن بود با سر نقش زمین شوم... گویی مجال نداده بودم حرکت و دویدنم را هضم کند که صدایش هنوز بالا نرفته بود... خیلی وحشیانه و عصبی میدویدم..حتی به شاخه های ریزی که صورتم را بی رحمانه میخراشید، توجهی نمیکردم... این چیزها که دیگر مهم نبود..! به یک دوراهی ایستادم..دو جاده تنگ و شیبدار گلی و خیس، جاده اول خیلی شیب داشت و مطمئناً راه رفتن را برایم سخت میکرد.. مخصوصا که حالا زمین گل داشت.. به طرف جاده دوم که تنگتر و پر درخت بود، چرخیدم... قدم اول را هراسان و بلند برداشتم، که بازوی من بی هوا توسط شخصی کشیده شد.... وحشت زده سرم را چرخاندم و با دیدنش، گویی که آب سردی روی من ریخته باشند... آرامشش.... آرامشش برای من، ترسناکتر از خشم شاهرخ بود! نور اینجا به اندازهای بود که چشمانش را کامل ببینم.. و از آن چشمهای آرام در چنین وضعیت سختی، شگفت زده شوم.. بی اراده چشمانم تر شد.. غمگین، خسته و سرگردان بودم.. آن لحظه که درمانده به او خیره شده بودم، نمیدانم در نگاهم چه چیزهایی نوشته شده بود، که گوشه چشمانش چین ریزی خورد... و لب باز کرد چیزی بگوید، که وحشیانه تقلا کردم بازویم را از دستش آزاد کنم: خدا ازتون نگذره..زورتون به یه دختر رسیده؟ ولم کنید چی میخواید از جون من؟ چرا من رو به حال خودم نمیذارید آخه..؟ اصلا شما رهام کنید، من خودم به درد خودم میمیرم..... من، آیلای زخم خورده، چنان عصبی و پرخاشگر شده بودم، که همهی آن ها را با مشت های خفیفم بر دست و ساعد عضلانی مرد کناریام خالی میکردم... که متاسفانه فقط دستانم دردش را حس کردند...! او بی هیچ حرص و تشری، تلاش میکرد مداخله کند.. : آروم باش.. اما من عقب نشینی نمیکردم و از موضع خودم کوتاه نمیآمدم! آن مرد، حتی یک لحظه هم بازوی من را رها نکرد.. و من خسته از این تنش ها، با نا امیدی و بی حالی، از تلاش و تقلا دست کشیدم... سرگیجه، ضعف،گرسنگی، دردهای جسمی وخونریزیای که یک ثانیه بیخیال من نشده بود، گویی کار خودش را کرده بود... چشمانم سیاهی میرفت.. زیر لب، بی جان و با صدایی که حتی شنیدنش برای خودم هم سخت بود، نالیدم: لعنت به تک تکتون.. بعد از مکث کوتاهی، در کمال تعجب، بازویم را رها کرد.. اما احساس میکردم تمام دنیا دور سرم میچرخد.. به جنگل و اطرافش بی دلیل نگاه میانداختم..گیج و بی رمق شده بودم.. دنیا هر لحظه در چشمانم تاریک و تاریک تر میشد.. و همه درختها و نور چراغ های دور، در نگاهم محو و دوبرابر شده بود..! به مرد کناریام با چشمان خمار شده از بی حالی، خیره شدم.. هنوز به من خیره شده بود و نگاهش سوالی بود! زاویه چشمانش، یک لحظه تیز و مراقب شد... چشمانش خالی از هر گونه احساسی بود... نگران نبود، اما چشمانش تیز شده بود روی من! نزدیکتر شد، که تند ایستادم... و دستم را به نشانه اعتراض جلوی خودم گرفتم و به سختی لب زدم: نیا... اما پشت بند این کلمه، همه جا در چشمان خیسم تاریک شد و چشمانم روی هم افتاد......
-
پارت ۶۳ ( میان تیغ و تپش) شاهرخ خشمگینانه، با گام های بلندی مکان را ترک میکند.. که بین راه، نگاهش به متین میافتد که دورتر از آنها ایستاده و پاهایش را به عرض شانه از هم فاصله داده بود...و دستانش را به جلو گره کرده بود.. گویی رفتارهای کیاراد، روی نزدیکترین رفیقش متین، تاثیر خود را گذاشته بود که آنقدر مطمئن و محکم ایستاده بود و شاهرخ را مینگریست..! شاهرخ که به متین نزدیکتر شد، خواست که اهمیت ندهد و از کنار او رد شود، اما بازویش که به بازوی درشت متین خورد، فکش را فشار داد و دندان به هم سایید.. متین هنوز بی دلیل نگاهش از دور روی کیاراد و آیلا بود، و کمترین اهمیتی به شاهرخ نداده بود.. شاهرخ از رو به رو نگاه میگیرد، و از گوشه چشم، عصبی به متین نگاه میاندازد... نفس های شاهرخ صدا دار شده بودند و کنترل خشمش خارج از توان او بود.. چشم غرهاش به متین، گویای همه چیز بود.. چرا که این صمیمیت و اعتماد کیاراد به متین که یک درصدش هم به شاهرخ نرسیده بود، شاهرخ را کفری کرده بود.. و تنفرش نسبت به کیاراد، به تمام عزیزان کیاراد نیز سرایت کرده بود...این نهایت حسادت او بود! متین که نگاه شاهرخ روی چهره بی تفاوت او طولانی شده بود، سرش را کج میکند و خیره در چهره برزخی شاهرخ، بی آنکه بخواهد، گوشهی لبش بالا میرود... همیشه دیدن چهره عصبانی شاهرخ برایش جالب بود و دروغ چرا، باعث خوشحالی و خندهی او میشد... شاهرخ که نگاهش به لب بالا رفته متین افتاد، ماندن را جایز ندانست و قبل از آنکه تمام غرور و اعتبارش بیشتر از این زیر سوال برود، در نگاه متین خطاب به بادیگاردهایش که در یک صف ایستاده بودند و کمی از متین دورتر بودند، فریاد میزند: ماشینم رو حاضر کنید!! آیلا هنوز کنار من زانو زده بود..اما هیچ حرفی نمیزد..نگاهم هم نمیکرد.. با رفتن همه و کمشدن سرو صداها، سرم را بیشتر بلند کردم.. بخاطر نور کم، هنوز نتونسته بودم او را کامل و درست ببینم! به هیکل ورزیده و بلند قامتش خیره شده بودم.. اگر میگفتم واسهی اولین بار همچین جثه غیرنرمالی را میدیدم، دروغ نمیگفتم! من در برابرش فقط یک دختربچه خیلی ریز با یک جسم نحیف به حساب میآمدم...! نمیدونستم چرا، میخواستم از تنها شدن کنار این مرد بترسم، اما آرامشی که ته دلم خودش را جا کرده بود، این احساس ترس را به من نمیداد.. سعی کردم گول ظاهر آرام و مطمئنش را نخورم.. نای صحبت کردن نداشتم، اما غم و حرفهایی که در دلم سنگینی میکرد این امکان را به من نمیداد که کمی هم شده ساکت بمانم.. نیمرخش را به من داده بود..و من خیره به او، با صدای آرام و کنترل شدهای، غریدم: تو رو دیگه چه آدمهایی فرستادن؟ من چیزهایی از شماها دیدم و خفهخون گرفتم که این رفتارای انسان دوست از طرف شما برام خنده دار و غیرقابل باور هست...پس گول کمکهای تو رو نمیخورم..! هنوز هم نگاهم نمیکرد...ناگهان چشمانش را باریک کرد، و گویی که به جای مهمی در تاریکی خیره شده بود که کمی از ما دور بود... اما نگاهش روی آن مکان تیز شده بود.. که ناگهان با حرکت دست، اشارهای کرد.. حرکت دستش معنی " برو" را میداد! صاف نشستم و ناخودآگاه، دستانم لرزید و به زمین چسبید.. تند سر چرخاندم و وقتی رد نگاهش را گرفتم، از دور متوجه سایهی مردی شدم.. ناباور و وحشت زده سرم را به سمت او برگرداندم و با چشمان درشت شده، به او خیره شدم....
- دیروز
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزدلم لطفا قبل از طراحی اعلام کنید چه عکس یا چه رنگی مدنظرتونه که طراح مهربونتون مجبور نشن چندبار یه کارو بزنن❤️- 36 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و نه... هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم. عزیزخانم متوجه حال بدم شد و نزدیک امد و گفت_تو حالت خوبه چرا انقد رنگت پریده. وقتی جوابی نشنید گفت_ نترس اون حالش خوبه، اتفاقی نیفتاده. پهلو و کمرم درد میکرد خوابم میآمد اصلا حالم دست خودم نبود... .... سهراب.... شایان گفت_ خسته نباشی. لیوان چای را روی میز گذاشت، برداشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم سرد است سر کشیدم و گفتم+ کارم تمومه، بریم؟. _ من یکم کار دارم یک ساعت بمون، بعد با هم میریم. + دلم شور میزنه میترسم رها و وکیلی کار دستم بدن، من میرم خونه، تو هم کارت تموم شد بیا شب و با هم باشیم. _ باشه رفیق نیمه راه. + بخدا شرمندهام داداش، ولی خیلی نگرانم. _ شوخی کردم با ماشین برو. + نیازی نیست خودم میرم. بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدهم بلند شدم و با خداحافظی از محل کارم خارج شدم یک تاکسی گرفتم و در راه به خانه زنگ زدم کسی جواب نداد این به دلشورهام میافزود به لیانا و مهتا زنگ زدم ولی هیچکدام جواب نمیدادند آخر سر شمارهی اتاق سرایداری را گرفتم، آقا رسول جواب داد گفتم+ سلام عمو خوبی؟ سهرابم. با مهربونی گفت_سلام پسرم، ممنون شما خوبین؟. + عمو رسول تو خونه چه خبره چرا هیچکی تلفنم و جواب نمیده، عزیز خانم کجاست؟. _ پسرم از سربازی اومده عزیز رفته بود خرید برای شب،الان تازه اومده، راستش من از اهالی خونه خبر ندارم امروز بیرون نیومدن ولی نگران نباش عزیز میگفت قبل از اینکه بیاد بچهها بازی میکردن و مهتا خانم خواب بود. + چشمتون روشن، ماهان کجاست؟. _ همینجاست پسرم! الان گوشی و میدم بهش. + نه نیازی نیست فقط بیشتر مواظب باشین، لطفا عزیزخانم و بفرستین داخل ببینه بچهها چیکار میکنن بعد بهم خبر بدین، خیلی ممنون. رو به راننده گفتم+ میشه یکم سریعتر برین. راننده سرعتش را بالا برد، ولی دلشوره من کمتر نشد دیگر تقریبا رسیده بودم ماهان زنگ زد و نگران گفت_ کجایی؟. + نزدیکم، چیزی شده؟. _ در خونه قفله، عزیزخانم هرچی در میزنه کسی در و باز نمیکنه، جز صدای گریهِ کیانا، هیچ صدایی نمیاد از خونه. + هر طور شده در و باز کن، دارم میام. تا دم در رسیدم برام یک عمر گذشت کرایه را حساب کرده بودم سریع پیاده شدم و سمت خاته رفتم محکم و طولانی در زدم عمو رسول هی میگفت_چه خبره مگه سر آوردی؟ دارم میام. در را باز کرد بهش مهلت حرف زدن ندادم هلش دادم و به سمت خانه دویدم، همه نگران پشت در ایستاده بودند و در میزدند نزدیک که شدم صدای داد و فریاد لیانا و گریه کیانا آتش به دلم زد، با کلید در را باز کردم و همه وارد خانه شدیم صدا از بالا میآمد به یکباره صداها بجز گریه کیانا قطع شد با عجله بالا رفتیم در اتاقم باز بود سریع واردش شدم با دیدن جنازهای که وسط افتاده بود خشکم زد وقتی نزدیک رفتم تازه متوجه شدم وکیلی بیهوش روی زمین افتاده. به اورژانس زنگ زدم و آدرس دادم ماهان تنفس وکیلی را چک کرد و گفت_ تا اومدن اورژانس دوام نمیاره خودمون میبریمش. گفتم+ خیلی خب، آقا کمیل میدونم تازه اومدی و خستهای، ولی میشه همراهش بری؟. پسر عزیز خانم گفت_ چشم، خسته نیستم تو اتوبوس استراحت کردم. بعد دوتایی جسم بیجان وکیلی را برداشتند و بردند کیانا رو که داشت زار میزد تو بغلم کشیدم و با دست دیگهام لیانا را بغل کردم حسابی شوکه شده بودند عزیزخانم هم سعی داشت مهتا را آرام کند ولی یه چیزی درست نبود مهتا بیشتر از یک شوک، اذیت بود گفتم+ حالت خوبه؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و هشت... لیانا با نگرانی گفت_ مهتا خوبی، میخوای بشینی؟. وکیلی گفت_ بشینی مُردی. + نه بریم. باز پلهها را رفتیم خیلی طول کشید وقتی بالا رسیدیم، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم+ خدا لعنتت کنه. _ خفه شو، برین تو اتاق اون بچه دزد. جفتمان ایستادیم وکیلی گفت_ نشنیدین چی گفتم؟ برین اتاق سهراب خان، کار دارم باهاش. _ سهراب نیست. وکیلی با دستی که اسلحه را گرفته بود از پشت سر لیانا رو هل داد که دخترک طفلی پخش زمین شد کیانا از ترس جیغ کشید و گریه کرد وکیلی بغلش کرد و خواست آرامش کند ولی او فقط گریه میکرد وکیلی دوباره اسلحه را سمتمان گرفت و گفت_ منو ببر به اتاق بابات. لیانا بلند شد و سمت اتاق سهراب رفت، وکیلی در را باز کرد و گفت_ برید تو. بی حرف وارد اتاق شدیم به لیانا گفت_ برو سراغ گاوصندوق. لیانا گفت_ نمیدونم کجاست. انگار از قبل میدانست با سر به سمت راست اتاق اشاره کرد لیانا با ترس جلو رفت وکیلی گفت_ در کمد و باز کن. لیانا انجام داد و از دیدن گاوصندوق در کمد خیلی تعجب کردم وکیلی گفت_ خب بازش کن. لیانا گفت_ رمزش و نمیدونم. وکیلی نیشخندی زد و گفت_ یعنی سهراب بهتون اعتماد نداره که رمزش و بده. _ من حتی نمیدونستم گاوصندوق کجاست، دست از سرمون بردار دنبال چی میگردی؟. _ مدارک مربوط به دخترم و میخوام. _ کیانا دختر تو نیست. حس میکردم کمرم درد میکند تحمل ایستادن نداشتم روی تخت نشستم وکیلی نزدیکم آمد و گفت_ رمز اون لعنتی چیه؟. نفسم بالا نمیآمد به سختی گفتم+ نمیدونم. داد زد_ تو زنشی، رمز و نمیدونی. اسلحه را روی سرم گذاشت و گفت_ رمزشو بگو و جون خودت و نجات بده. + نم... یدو... نم. لیانا نزدیک آمد و گفت_ حالت خوبه؟ چرا انقد عرق کردی. به سختی گفتم+ کیانا رو از.. دست.. این عوض.. ی نجات.. بده. کیانا هنوز گریه میکرد لیانا سمتش رفت و خواست بغلش کند وکیلی اجازه نداد و رویش اسلحه کشید لیانا شروع کرد به سر و صدا کردن که شاید کیانا را ول کند ولی او ول کن نبود و فقط میگفت_ بچهام و ول کن. لیانا آنقدر داد زد که به سرفه افتاده بود از پایین صدای عزیزخانم میآمد که میگفت_ اونجا چه خبره؟ چرا در و قفل کردین؟. ولی صداش ضعیف بود خیلی حالم بد بود آنقدر گیج بودم که نفهمیدم کی بطری شیشهای آب را به سر وکیل کوبیدم، وقتی به خودم آمدم کف اتاق نشسته بودم و از درد به خودم میپیچید لیانا با بهت نگاهش میکرد و کیانا از ترس به لیانا چسبیده بود و فقط گریه میکرد دائم صدای عزیرخانم میآمد با صدای عصبی که دست خودم نبود داد زدم+ مگه کری؟ برو در و باز کن. لیانا با بهت نگاهم کرد و گفت_ تو کشتیش. قبل از اینکه داد بزنم عزیزخانم و ماهان و سهراب با پسری که من نمیشناختم به اتاق آمدند، همه ماتشان برده بود سهراب نزدیک آمد و گفت_. این کار کدومتونه؟. لیانا از جنازه چشم برنمیداشت دوباره گفت_ تو اون و کُشتی. پهلو درد امانم را بریده بود سهراب انگشتانش را رو شاهرگ وکیلی گذاشت و گفت_ زنده است. عزیزخانم برایش آب آورده و تو صورتش پاشید ولی بهوش نیومد سهراب تلفنش را درآورد و زنگ زد و درخواست اورژانس کرد و گفت_ اینجا چه خبره؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و هفت... _ رفیق اون سهرابِ کثافت میگفت قراره حورای منو به سرپرستی بگیره با اون عکسی که امروز رها نشونم داد،شَکم به یقین تبدیل شد که این دختر منه. + میخوای چیکار کنی؟. _ دخترم و ببرم. + برو بیرون، سهراب نیست که بهت اجازه بده. وکیلی روی یک زانو نشست و دستانش را از هم باز کرد و خطاب به کیانا گفت_ بیا اینجا، بیا بغل بابا. کیانا تکان نمیخورد وکیلی از جیبش شکلات چوبی درآورد و طرف کیانا گرفت و گفت_ بیا دختر قشنگم، دلم برات تنگ شده بیا بغلم. کیانا حرکت کرد ولی لیانا دستش راکشید و گفت_ بخاطر مامان رعنا از اینجا برو، سهراب بفهمه خیلی بد میشه. وکیلی با حرص گفت_گفتم تو یکی خفه شو. شکلات چوبی را تکان داد کیانا دستش را از دست لیانا کشید و سمت وکیلی رفت و شکلات را خواست بگیرد که وکیلی کشیدش و بغلش کرد بعد بلند شد موهای کیانا را بوسید لیانا حرکت کرد وکیلی گفت_ کجا به سلامتی؟. لیانا گفت_ میرم زنگ بزنم بابام. وکیلی گفت_ زنگ بزنی به منصور بیشرف که چیکار کنه؟. لیانا با ناراحتی گفت_ پدر من سهرابِ، نه منصور لعنتی، از جلوی راهم برو کنار. وکیلی سمت من آمد و راه را باز کرد بعد از جیبش اسلحش را درآورد و روی شکمم گذاشت. ترسیدم از اینکه بلایی سر بچه بیاورد ولی باید خودم را کنترل میکردم تا بچه نترسد، فقط نفس عمیق میکشیدم لیانا با عصبانیت گفت_ چیکار میکنی حیوون؟ مگه وضعیتش و نمیبینی؟. وکیلی گفت_ برو زنگ بزن، تا این مادر و فرزند و بفرستم اون دنیا. لیانا دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت_ خیلی خب نمیرم فقط اون اسلحه رو بیار پایین. وکیلی گفت_ برام چای بیار. بعد روی صندلی نشست و کیانا را نوازش میکرد و بوس میکرد لیانا سراغ کتری رفت و برایش چای ریخت و جلویش گذاشت، من هم با اینکه ترسیده بودم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم چایم را برداشتم و خوردم الان بیشتر از هر چیزی به چای نیاز داشتم لیانا گفت_ چای تو بخور و هری. وکیلی گفت_ فعلا که کار دارم. + دخترت و که دیدی، دیگه چیکار داری؟. وکیلی با یک نیشخند گفت_ پس اعتراف میکنی که این حورای منه. گند زدم لبم را گاز گرفتم و گفتم+ منظورم این بود که. با ناراحتی گفت_ خفه شو، داری مزاحم خلوت پدر و دختری میشی. ترس کل وجودم را گرفته بود کمی که گذشت وکیلی گفت_ مدارک حورا کجاست؟ میخوام با خودم ببرم. با ترس به لیانا نگاه کردم که دیدم او هم وضعیت خوبی نداره گفت_ تو نمیتونی اون و ببری، من اجازه نمیدم. _ تو خیلی شجاعی، ولی بهت ربطی نداره، دخترمه هرجا بخوام میبرمش، مدارک کجاست؟. هیج کدام جواب ندادیم گفت_ نیازی به جواب شما نیست، تو اتاقِ اون بچه دزدِ نامرده، بلند شین باید بریم اونجا. بعد خودش همینطور که کیانا بغلش بود بلند شد و با اسلحهای که سمت ما نشانه رفته گفت_بلند شین تا یه گلوله حرومتون نکردم. از ترس بلند شدیم و از آشپزخانه خارج شدیم، کیانا را زمین گذاشت و دستش را گرفت و با خودش همراهش کرد به پلهها که رسیدیم گفت_ برین بالا. + من نمیتونم برم، پله برام خطرناکه. تفنگش را بین دوتا ابروهام گذاشت و گفت_ خطرناکتر از کاشتن یه خال هندی!. نرده را گرفتم و لیانا آن یکی دستم را گرفت و کمک کرد چند تا پله را به سختی بالا رفتیم هنوز پلهها نصف نشده بود نفس نفس میزدم پاهایم یاری نمیکرد که بروم گفتم+ دیگه نمیتونم برم. وکیلی با عصبانیت گفت_ گمشو بالا. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و شش... *بخش سیزدهم* ... مهتا... خیلی دلم میخواست بنفشه را ببینم میخواستم ببینم او کیست که با این سن کم حاضر شده با کسی ازدواج کند که دو تا بچه دارد. از سهراب متنفر بودم چون داشت اذیتم میکرد میخواست مرا دق بدهد فقط منتظر بودم بچه بدنیا بیاد تا با خودم ببرمش نمیذاشتم پیش سهراب و بنفشه خانم بماند تا خودم زنده بودم نوکریش را میکردم اصلا دلم نمیخواست به یک بچه بگوید مامان و آن دخترک، فردا پس فردا فحشم بدهد که بچهام را ول کردم رو کاناپه لم دادم و به اتفاقات گذشته فکر کردم به اینکه چیشد که به اینجا رسیدم ظهر شده بود ولی هنوز سهراب نیامده بود عزیزخانم گفت_ ساعت یک شد ولی آقا هنوز نیومده. با بداخلاقی گفتم+ حالا که آقا نیومده ما باید از گشنگی بمیریم؟. لیانا گفت_ چقد بیاخلاق، خب آروم بگو گشنته دیگه. عزیزخانم گفت_ اشکال نداره عزیزم، درک میکنم مهتا الان تعادل روحی نداره، الان غذا میارم،ولی خودمونیما، بچهی شکمویی داری. از حرفش خندم گرفت و بخاطر تند حرف زدنم معذرت خواهی کردم. غذا آورد و خوردیم رو کاناپه یک چرت نیم ساعته زدم و وقتی بیدار شدم دیدم لیانا و کیانا آرام نشسته بودند و بازی میکردند. به آشپزخانه رفتم و چای گذاشتم لیانا آمد و گفت_ های های، داری چیکار میکنی؟ خب به من میگفتی، میخوای مامان رعنا و عزیز خانم دعوامون کنن. روی صندلی نشستم و گفتم+ عزیزخانم کجاست؟. _ پسرش داره میاد، رفته برای خرید تا تدارک ببینه. + پسرش؟ از کجا ؟. _ سربازی. + من نمیدونستم بچه داره. روبروم نشست و گفت_ سه تا بچه داره دوتا دختر و یه پسر، یکی از دختراش عروس شده و اون یکی دانشجوِ اینجا نیستن. حرفی نزدم بعد از کمی سکوت گفت_ یه چیزی بهت بگم؟. + آره بگو. _ اون روزای اول میاومدی اینجا عزیزخانم ازت خوشش اومده بود و تو رو لقمه گرفته بود برای شازده پسرش منتظر بود سربازیش تموم شه تا با تو حرف بزنه اونم که نشد. حس بدی داشتم گفتم+ بهم نگفته بودی. _ خیلی پاپیچش شدم تا فهمیدم ولی قسمم داد بهت نگم تا به موقعش، دیگه حالا هم که اهمیتی نداره، مهتا تو واقعا میخوای بچه تو بذاری و بری؟. + نه با خودم میبرمش نمیذارم زیر دست بنفشه جووون بزرگ بشه. خندید و گفت_ حسودیت شد، آره؟. + اون خیلی بی رحمه. کیانا هم آمد لیانا چای را دم کرد و داخل دوتا لیوان ریخت و رو میز گذاشت و برای کیانا هم داخل لیوان نی دار مخصوص خودش ریخت و منتظر بودیم تا چای سرد شود گفتم+ لیانا میگم به نظرت کیانا بزرگ بشه و واقعیت و بفهمه چه واکنشی نشون میده؟. _ نمیدونم، احتمالا ناراحت بشه که واقعیت و بهش نگفتیم یا بخواد دنبال خانوادهاش بره ولی من نمیذارم ، انقد از بدیهای خانوادهاش میگم تا بمونه. از بد جنس بودنش خندهام گرفت. در باز شد لیانا گفت_ عزیز خانم اومد ولی جانِ لیانا بهش نگی که خودت چای گذاشتیها، مخم و میخوره. بازم خندیدم چایش را برداشت بخورد نگاهش به پشت سرم افتاد چشمانش گرد شد و لیوان از دستش افتاد و کل چایش رو میز، شلوارش و زمین ریخت تعجب کردم که چرا اینطوری کرد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم وکیلی ایستاده بود و ما را تماشا میکرد از ترس بلند شدم و گفتم+ تو اینجا چیکار میکنی؟ برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس. وکیلی گفت_ با شما کار ندارم، اومدم دخترم و ببینم. نگاهش سمت کیانا رفت، که من هم وادار شدم نگاهش کنم با اون پیراهن قرمز که پایینش چین داشت و اون موهای خرگوشی بسته شده نشسته بود و چای میخورد فارغ از همه چیز، لیانا دستش را گرفت و پشت سرش قایمش کرد و گفت_ کی گفته این دختر توِ؟. وکیلی گفت_ تو یکی خفه شو. نزدیک آمد جلویش ایستادم و گفتم+ برو بیرون، اون دختر تو نیست. -
S.Tagizadeh شروع به دنبال کردن Paradise کرد
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یا همون طرحی که زدی اگه میشه زمینه و نوشته هایش زرشکی تیره باه -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نوشته هایش زرشکی تیره و زمینه هم هم رنگ اون باشه -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه. اگه زحمتی نمیشه برات میشه یکی هم با این عکس بزنی، -
در این لحظاتِ دوگانه و آشفته، گویی در مرز میان فنا و بقا ایستادهام، در جایی که نه مرگ را به طور کامل پذیرفتهام و نه در حیاتِ آغشته به تباهی، جایی که در آن هیچچیز ثابت نیست و هر لحظه همچون نوری از کرانههای بیپایانِ شب در حال انحراف است. هرچند که در سکونِ بینهایت و سرگیجهی آسمانیِ درهمشکسته فرو میروم، اما درونم همچنان آتشی مرزی و نامرئی شعلهور است؛ آتشی که به نظر خاموش شده، اما همچنان از زیر خاکسترهای خویش به زبانهکشی و غرش میپردازد، همچون هیولای پنهانی که در دل تاریکیِ ناشناخته به تپش در آمده است. هیچچیز به همان شکل که بود، باقی نمیماند. حتی آن لحظهی ساده و بیگمانِ دیدار، اکنون همچون پروانهای است که از میان آتش و دودِ ناپیدا برخاسته، در هوای گنگ و بیکرانِ تسخیرناپذیر به رقص درمیآید. گویی هیچ چیز نه آغاز دارد و نه پایان، بلکه در گردابِ زمانی معلق است که در آن، مرزها محو میشوند و معناها در هم میریزند.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و پنج... شایان دم در منتظر بود سوار ماشین شدم که با طعنه گفت_ به به آقا سهراب، چه عجب افتخار دادین و تشریف آوردین. از نوع حرف زدنش خندهام گرفت گفتم+ مشکلی پیش اومد. _ چی شده. + برو برات تعریف میکنم. دیر شده بود و او هم شاخکهایش فعال شده بود گفت_ الان بگو، چیشده که انقد دیر کردی؟. با تشر گفتم+ برو شایان دیر شد توبیخ میشیم. بازیش گرفته بود گفت_ تا نگی چیشده این ماشین از اینجا تکون نمیخوره. + برو، میگم دیگه. ماشین را روشن کرد و گفت_ میشنوم. قضایای صبح را برایش توضیح دادم گفت_ بهت گفتم استخدام رها اشتباهه. + تو نباید به وکیلی لعنتی میگفتی که هدفم چیه. با شرمندگی گفت_ من فقط میخواستم از یه فاجعه جلوگیری کنم ولی خب گند زدم. + میترسم اتفاقی بیفته و کیانا و ازم بگیره. _ ماهان حواسش به همه چی هست تازه عمو رسول هم هست نگران نباش. + شایان تو آدرس خونه یا مطب مادرم و نداری؟. _ آدرس خونهاش رو دارم، برای چی میخوای؟. + کجاست؟. آدرس را گفت ادامه داد_ نگفتی واسه چی میخوای؟. + دیشب یه گندی زدم باید برم از دلش دربیارم. _ چی کار کردی مگه؟. + گیر نده. _ خودت میدونی که اگه یکم مخ خاله عزیز و کار بگیرم بهم میگه، پس خودت بگو. + نمیدونم صاحب اون خونه منم یا عزیزخانم؟. خندید و گفت_ میگی یا دور بزنم. براش تعریف کردم و رسیدیم به محل کار، انقد درگیر نقشه و جلسه شدیم که وقت برای سر خاروندن نداشتم.. -
درخواست طراحی جلد رمان عقد اسمانی| زهره تقیزاده کاربر انجمن نودهشتیا
zri پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی جلد برا رمان عقد اسمانی رو داشتم -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و چهار... _ چرا انقد برای وکیلی مهمه؟. + فکر میکنه کیانا دخترشه که قبلا گم شده، ولی اشتباه میکنه بیشتر از این کاری ازم برنمیاد عکستو بگیر و برو و دیگه برنگرد. _ کیانا واقعا دخترشه؟. برگه را خواستم جمع کنم که گفت_ نه لطفا. سریع عکسش را گرفت و گفت_ خب شرطتون چیه؟. + دیگه اینطرفا پیدات نشه. _ میدونم درحقتون نامردی کردم ولی میشه اجازه بدین من پیش کیانا بمونم لطفا. + که باز گند جدید بزنی؟. _ خواهش میکنم من به شما بدهکارم میخوام با مراقبت از کیانا دینم و بهتون پرداخت کنم. + نیازی نیست، من اون پول و همینجوری دادم، بهش نیاز ندارم، فقط دست از سرمون بردار. _ میشه برای آخرین بار ببینمش؟. تا خواستم مخالفت کنم عزیز خانم گفت_ آره عزیزم بیا بریم ببینش. با اخم نگاهش کردم که گفت_ خودم همراهش میرم مواظبم، گناه داره، دختره به اندازهی کافی التماس کرد. دوتایی سمت اتاق کیانا رفتند، به ماهان گفتم+ تو هم برو، مواظب باش دست از پا خطا نکنه. چشمی گفت و رفت نگاهم افتاد به لیانا که ایستاده بود و نگاه میکرد وقتی متوجه نگاهم شد گفت_ چیشده؟. دستم را سمتش دراز کردم، نزدیک آمد و دستم را گرفت گفتم+ چیزی نیست،فقط مواظب خواهرت باش. _ نکنه رها بخواد کیانا رو از ما بگیره؟. + غلط کرده، دست و پاش و میشکنم. _ اگه من و بخوان بدزدن تو چیکار میکنی؟ از فکر اینکه لیانا را از دست بدهم اعصابم بهم ریخت دو طرف صورتش را با دستانم گرفتم و گفتم+ لیانا دخترمی، دوست دارم، ولی اگه بخوای به بیراهه بری و دست از پا خطا کنی و جایی بری که مناسب تو نیست، اول پاهاتو میشکنم بعد تو اتاق زندانیت میکنم، فهمیدی؟. _منظورت از این حرفا چیه؟ منکه بدون اجازهی شما جایی نمیرم. + اینجوری خیالم راحته، برو پایین صبحانه بخور. سمت پلهها رفت؛ برگشت و گفت_ بابا، مامان رعنا دیگه اینجا نمیاد؟. تازه متوجه شدم که او دیشب نظاره گر ما بوده جوابی برایش نداشتم گفتم+ چای سرد میشه. بی حرف رفت. نگاهم به مهتا افتاد که پایین پلهها ایستاده بود و نگاه میکرد از او چشم گرفتم و به اتاق کیانا رفتم، ماهان و عزیزخانم وسط اتاق ایستاده بودند و رها کنار تخت کیانا نشسته بود و نوازشش میکرد کیانا خواب بود از فکر اینکه وکیلی از من بگیرتش اعصابم بهم ریخت گفتم+ کافیه، بلند شو و برو. بدون اینکه نگاهم کند بلند شد و گفت _نباید اینجوری میشد، من تازه داشتم روی خوش زندگی و میدیدم ولی وکیلی عوضی نذاشت. نگاهم کرد و گفت_ میشه یه فرصت دیگه بهم. حرفش را قطع کردم و گفتم+ به سلامت. با یک خداحافظی کوتاه رفت، عزیزخانم گفت_ تو رها رو از کجا میشناسی؟. حرف را پیچاندم و گفتم+ به احتمال پنجاه درصد ظهر میام خونه، ساعت دوازده ناهارت حاضر باشه، ماهان خودت که هستی به عمو رسول هم بسپار چهار چشمی مواظب خونه و بچهها باشین هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزنین فعلا. پایین رفتم مهتا روی کاناپه لم داده بود تا من و دید خواست خودش را جمع وجور کند گفتم+ راحت باش دارم میرم، فقط به تو هم باید بگم مواظب خودت و بچه باش به عزیزخانم سپردم هواتو داشته باشه ولی خودتم رعایت کن فعلا. از خونه خارج شدم و به عمو رسول تاکید کردم در و برای هیچ کس، بجز مامانم و فرامرز باز نکند. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و سه... _ من دنبال پدر و مادر کیانام. + تو گاوصندوق من؟. _ فقط میخوام بدونم کیانا بچهی کیه؟. + که چی بشه؟. هق زد و روی زمین نشست گفتم+ این ننه من غریبم بازیا رو برای من درنیار، بگو جریان چیه؟. همینطور که گریه میکرد گفت_ دو روز پیش وکیلی اومد سراغم بهم گفت بفهمم اسم پدر و مادر کیانا چیه؟ گفت اگه به حرفش گوش نکنم سوگند و ازم میگیره من مجبور شدم امروز آخرین فرصتمه تا بهش جواب بدم. روی تخت نشستم، پس ترسم بیخود نبوده گفتم+ چرا دنبال اسم پدر و مادر کیاناست؟. _ نمیدونم. + از کجا فهمید تو اینجا کار میکنی؟. _ دنبالم بود تو یه کوچه که خلوت بود منو مجبوری سوار ماشینش کرد و ازم خواست این کار و بکنم. لعنتی نثارش کردم و گفتم+ قرارتون کِی و کجاست؟. _ خودش میاد سراغم. + گمشو بیرون از خونه من. _ نه! نه آقا توروخدا کمکم کنین خواهرم تو خطره. + به اندازهی کافی بهت لطفا کردم. _ آقا ازتون خواهش میکنم خودت که وضعیت سوگند رو دیدی نمیخوام بلایی سرش بیاد مادربزرگم قلبش ضعیفه طاقت دیدن جنازهی خواهرم و نداره، لطفا نذار آبجیم و ببره هرکار بخوای برات میکنم ازت خواهش میکنم. + گمشو بیرون تا با زور بیرونت نکردم. بلند شدم و در کمد را بستم رها فقط التماس میکرد جان خواهرش را بخرم. به سمت در اشاره کردم و گفتم+ به سلامت خانم. _ آقا این کار و با من نکن یه راهی جلو پام بذار، شما خودت دختر بزرگ داری اگه یکی میخواست دزدتش چیکار میکردی؟. با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم + غلط میکنه کسی که از این فکرا بکنه، برو دیگه این طرفا پیدات نشه، خیلی نگران خواهرتی برو پیش پلیس. نزدیک آمد و گفت_شما خیلی نامردین، واقعا متاسفم برات که فقط خودت و میبینی امیدوارم دختر تو جای سوگند تقاص پس بده راهش را کشید و رفت یک فکری به ذهنم رسید گفتم+ صبر کن. به سمتم برگشت و گفت_ نگران اون پنجاه تومنت هم نباش جورش میکنم بهت برمیگردونم. باز رفت بلند گفتم+ احمق، بهت میگم صبر کن. ایستاد گفتم+ کمکت میکنم ولی شرط دارم. برگشت و گفت_ هرچی باشه قبول. + تو عادت داری همه چیز و نشنیده قبول کنی؟. _ برای ما بدبخت بیچارهها رنگی جز سیاهی نیست هرکاریم بکنیم باز تهش هشتمون گرو نهمونه، حالا شرطتون و بگین. به اتاق برگشتم و از گاو صندوق مدارک مربوط به کیانا را برداشتم و بيرون رفتم، از بین پروندهاش یک برگهای را بيرون کشیدم که نشان میداد کیانا بی نام و نشان رها شده بود؛ سمتش گرفتم و گفتم+ ازش عکس بگیر و به وکیلی نشون بده اینجور شاید ازت بگذره. _ اون ازم خواست براش اسم ببرم ولی اینکه بی نام و نشونه، کیانا واقعا کیه؟. + به تو ربطی نداره. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و دو... _ بشین، برات درست میکنم. مهتا بدون اینکه به خوراکیهای روی میز نگاه کند به سختی نشست گفتم+ خوبی؟. بدون نگاه کردن گفت_خوبم. + خیلی اذیتی؟. _ دو ماه دیگه راحت میشم. + واقعا میخوای بری؟. _ عزیزجون، میشه رب بزنی لطفا. صدای در آمد عزیزخانم تابهی تخم مرغ را کنار گذاشت و رفت نگاه کرد و گفت_ رها اومده. شاید آمده بود کار نیمه تمامش را تمام کند وارد آشپزخانه شد و سلام داد و گفت_ میدونم گفته بودین ساعت هشت زودتر نیام ولی خب من خونه بیکارم، دلم میخواد زودتر بیام تا کیانا رو ببینم. باید از راه درستش وارد میشدم گفتم+ اگه صبحانه میخوری بیا اگه نه، برو پیش کیانا. یک ساندویچ درست کرد و گفت_ همین کافیه. بعد برگشت که برود گفتم+ عزیزخانم من شب دیر وقت میام لطفا اگه مامانم زنگ زد طوری بگو که نگران نشه، من دیگه رفتم خداحافظ. بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم، رها داشت از پلهها بالا میرفت، در را باز کردم و محکم بستم و سریع به آشپزخانه برگشتم. عزیز گفت_ چیزی جا گذاشتی برگشتی؟. انگشت اشارهام را روی دماغم گذاشتم و گفتم+ ساکت. با گوشیم وارد سیستم دوربینها شدم رها را دیدم که در راهرو سرک کشید و به سمت اتاقم رفت ، عزیزخانم گفت_ سهراب جان اتفاقی افتاده؟. رها وارد اتاق شد و دیگه نمیدانم چیکار میکرد چون آنجا دوربین نداشت گفتم+ معلوم نیست رها دنبال چی میگرده تو اتاق من، عزیز به ماهان بگو بیاد. طبقه بالا رفتم و پشت در ایستادم گوشم را به در چسباندم، ولی صدا نمیآمد از جای قفل در نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود ماهان آمد و گفت_ اتفاقی افتاده؟. انگشتم را روی دماغم گذاشتم و آرام گفتم+ رها تو اتاق دنبال چیزی میگرده تو باشی بهتره. سریع در را باز کردم و دوتایی وارد شدیم. جلوی گاوصندوق نشسته بود و با دیدن ما چشمانش گرد شد از ترس خشکش زد دست به سینه ایستادم و گفتم+ اینجا چه غلطی میکنی؟. لبانش میلرزید ولی نمیتوانست حرف بزند آرام بلند شد نزدیک رفتم و گفتم+ دو روزه تو اتاق من دنبال چی میگردی؟. با مِن مِن گفت_ من... من.... دنبال چیزی.... نیستم. + پس توی اتاق من، جلوی گاوصندوق چیکار میکنی؟ حرف بزن تا تحویل پلیس ندادمت. آرام گفت_ ببخشید اشتباه کردم. + نشنیدم چی گفتی. با صدای عادی گفت_ غلط کردم آقا ببخشید. + چیو ببخشم؟ تو روز روشن اومدی دزدی، دنبال چی هستی تو؟. _ من دزد نیستم فقط. سکوت کرد گفتم+ فقط چی؟. حرف نزد سرش را پایین انداخت بلند گفتم+ فقط چی؟. از ترس به خودش لرزید و آرام گفت_ من دزد نیستم. + از اشغالِ عوضی مثل تو هرکاری برمیاد من بهت اعتماد کردم تو خونهام راهت دادم بعد تو از من دزدی میکنی . اشک ریخت و گفت_من عوضی نیستم دزد نیستم شما حق ندارین من و قضاوت کنین. + پس بگو دنبال چی هستی تا درست قضاوتت کنم. سکوت کرده بود گفتم+ حرف بزن تا زنگ نزدم به پلیس، بگو دنبال چی میگشتی؟ -
#پارت_دوازدهم با رسیدن به در خونه با شگفتی بازش کردم و دهنم چسبید کف زمین زیبایی داخل خونه بیشتر از بیرونش بود، که من حال ندارم براتون توصیفش کنم خودتون یه چیزی سرهم کنین که خیلی خستم میخوام بخوابم. ارتین:اتاقا بالاست به جز اتاق کارم میتونی... حرفشو قطع کردم و گفتم: باش میرم لباسمو عوض کنم دوش بگیرم. سریع جیم زدم بالا و در اولین اتاق و باز کردم که از شانس خوشگلم اتاق دونفره من و اقای داماد از اب در اومد. یه تخت دونفره خوشگل وسط اتاق و کنارش هم میز ارایش و روش هم پر از عطر و ادکلن و لاک و.... پرده ها هم که با روتختی ستن و سفیدن، با مشقت فراوان لباسمو در اوردم و چپیدم تو حموم و یه دوش یه ربعه گرفتم اخیییش خستگیم در رفت. در حموم و که باز کردم یه دور سکته ناقص و رد کردم پسره بیشعور مث خر دراز کشیده رو تخت نمیگه من میام زهره ترک میشما. ارتین: ترسیدی جوجو سوگند:خودتم به این نتیجه رسیدی که خوخویی نه؟! پاشو از تخت میخوام بخوابم. ابرویی بالا انداخت و گفت: محض اطلاع اینجا اتاق هردومونه. سوگند: محض اطلاع ما یه قرادادی نوشتیم با شنیدن کلمه قرارداد خفه خون گرفت و بی حرف از اتاق رفت بیرون و وقتی میخواست از در خارج شه گفت:یادم نبود راست میگی..... پس اینجا مال تو اتاق روبرویی هم مال من. بارفتنش با خیال راحت رفتم رو تخت و گرفتم خوابیدم . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. با صدای پشت سر هم زنگ در به زور لای پلکمو باز کردم و تازه چشمم خورد به ساعت، الهی که هرکی پشت دره خشتکش پاره شه اخه ساعت ۱٠ صبح وقت مهمونیه مگه اححح. به زور از تخت پایین اومدم و همونطور که میرفتم تا در و بازکنم با دستام چشامو میمالیدم و همزمان با پای راستم پای چپمو میخاروندم. بالاخره رسیدم جلوی ایفون و دستامو از چشام برداشتم ولی ای کااااش بر نمیداشتم، مامانم و زنعمو و ساناز و سانای نوشین پشت در بودن و هی زرت و زرت ایفونو میزدن. با دستپاچگی ایفونو برداشتم و جواب دادم سوگند: الو سلام.... واای چی میگم من بفرمایید تو دیوونه شدم رفت، با عجله از پله ها راه اومده رو برگشتم و مستقیم رفتم تو اتاق ارتین. اینجارو باش اینا مثلا واسه تازه عروس ودوماد صبحونه اوردن بعد اقا با نیم تنه لخت و شلوارک خیلی عاشقانه پتوشو بغل کرده خوابیده. نشستم درست بالای سرش و تکونش میدادم. سوگند: ارتین پاشو اومدن... ارتینننن پاشو میگم اینا اومدن بدون توجه بهم غلتی تو جاش زد و پتو رو کشید رو سرش سوگند: هوووی با تو اما الان میرسن میان تو پاشو ارتین: جان ننت ولمون کن بزار بخوابیم سوگند: خو الاغ الان میان میبیننت میفهمن نقشست حداقل پاشو برو اون یکی اتااق ارتین: ها باش مث ادمای مست و پاتیل از جاش پاشد و پتوشو بغل گرفت و تلو تلو خوران از اتاق زد بیرون و رفت تو اتاق روبرویی و خودشو پرت کرد رو تخت و ب ثانیه نکشید تو خواب عمیقی رفت. خیالم که از بابت اون راحت شد رفتم پایین، مامان اینا تازه حیاط ۲٠٠٠متری رو رد کرده بودن انگار که تا من رسیدم پایین اوناهم در و باز کردن و اومدن تو. مامان: دختر علف زیر پامون سبز شد چرا در و باز نمیکردی سوگند: جون من ما مرغیم ساعت ۱٠ صبح از خواب پاشیم. همگی به این لحنم خندیدن و گفتن بساط صبحونه رو اماده میکنن، سانای مث همیشه اومد و نشست تو بغلم. سانای:اله خوفی سوگند: چرا بد باشم عشق اله سانای: اخه مامی و نوشی میگفدن حالت خوف نیس ک. ون لق مامیت و نوشی کودن چه چیزایی پیش بچه گفتن پووف، با صدای زنعمو برگشتم سمتش زنعمو: سوگند ارتین کو پس سوگند: زنعمو این پسرت دست خرسو از پشت بسته خوابه باو زدن زیر خنده و مامان با چشم غره گفت: کم حرف بزن برو بیدارش کن بیاین صبحونه سرمو تکون دادم و رو به سانای گفتم: سانی بریم ارتین خره رو بیدار کنیم؟! با ذوق وصف نشدنی کله شو بالا پایین کرد و گفت: بلیممم بچه یکم قاطی داره به اون بابای الدنگش کشیده والاا مگر نه ما که همچین چیزی تو خونوادمون نداریم. دستشو گرفتم و باهم رفتیم بالا، سانای تا ارتین و دید رفت نشست بالا سرش و تکونش داد سانای: عموو....عموو ارتی اقا همچنان خواب بود و ککش هم نمیگزید، ازوم در گوش سانای گفتم: جیغ بزن تو گوشش اونم نامردی نکرد و چنان جیغی تو گوشش زد که ارتین سهله من کر شدم با ترس از جا پرید و متعجب زل زد بهمون ارتین: حمله کردن؟! به اقارو باش بدجوری ترسیده مث اینکه سوگند: اره ننم و ننت و خواهرم و زنداداشت..... پاشو بیا دست سانای و گرفتم و از اتاق زدیم بیرون، چند دیقه بعدشم اقا تشریفشو اورد و نشست کنارمن پشت میز، بعد اینکه صبحونه رو خوردیم مامانم اینا رفتن
- 12 پاسخ
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پنجاه و یک... + من فقط ناراحت شدم یه لحظه کنترل خودم و از دست دادم. الان میرم باهاش صحبت میکنم تا برگرده. هنوز قدم برنداشته بودم که دستم را گرفت و گفت_ دست از سرش برداراون جوونیش و پای پیدا کردن تو گذاشت، بعد تو به خودت اجازه میدی که بزنی تو گوشش. عزیزخانم جلو آمد و گفت_ آقا فرامرز شما به بزرگواری خودت ببخش، سهراب و رعنا تازه بهم رسیدن این مادر و پسر و از هم جدا نکن لطفا. _ بذار یه مدت بگذره، الان وقتش نیست. بعد رفت. عزیزخانم گفت_ درست میشه پسرم، غصه نخور. نگاهم افتاد به مهتا که ایستاده بود و نگاه میکرد مشکل راضی نشدن مهتا کم بود حالا مامانم هم اضافه شد فردا باید میرفتم خانهاش و حرف میزدم ولی آدرسش را نداشتم گفتم+ عزیز خانم شما آدرس خونه مامانم و داری؟. _ نه ندارم. برای چی میخوای؟. بدون جواب دادن به سوالش نزدیک مهتا رفتم. انگار از من میترسید یک قدم عقب رفت و در چارچوب در ایستاد گفتم+ تو چی؟ آدرسش و نداری؟. سرش را به نشانهی نه تکان داد سمت عزیزخانم برگشتم و گفتم+ یادت نره ساعت هفت صبحانهات حاضر باشه. به اتاق رفتم و با همان لباسها روی تخت دراز کشیدم و به خودم کلی فحش دادم بخاطر کاری که کردم نگاهم افتاد به قفسهی کتابها که بهم ریخته بود بلند شدم و نزدیکتر رفتم یک سری از کتابها زیر و رو شده بود یک سریها به سمتی که ورق هاشون مشخص بود گذاشته شده بودن رفتم سراغ کشوها که بهم ریخته بودن حدس زدم کسی که اینجا بوده دنبال چیز مهمی میگشت. سمت کمد لباسها رفتم مرتب بود لباسها رو جابجا کردم گاوصندوق هم دست نخورده بود برای اطمینان بازش کردم و کمی گشتم چیزی ازش کم نشده بود قفلش کردم و بيرون رفتم، عزیزخانم از اتاق مهتا بیرون آمد و میخواست برود که گفتم+ عزیز خانم. نگاهم کرد و گفت_ بله آقا. + امروز شما تو اتاقم اومدین؟. _ نه پسرم، امروز کار زیاد داشتم وقت نکردم بیا تمیز کنم. + نمیدونی کی اومده تو اتاقم؟. _ نه خبر ندارم، چیزی شده؟. نخواستم نگرانش کنم گفتم+ نه شب بخیر. شب بخیر گفت و رفت من هم به اتاق برگشتم و لپتاپ را روشن کردم و فیلم دوربینهای مدار بسته را آوردم و با دقت نگاه کردم باورم نمیشد رها به اتاق من آمده بود ولی دنبال چی بود پس چرا چیزی برنداشته؟ باید میفهمیدم قضیه از چه قرار است... ساعت شش و نیم صبح دوش گرفته و آماده، پایین رفتم، عزیز داشت صبحانه آماده میکرد سلام دادم و نشستم گفتم+ دیروز شما با رها حرف نزدین؟. با تعجب نگاهم کرد بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت_ چرا درمورد کیانا و خانوادهاش یکم صحبت کردیم، چطور؟. درمورد کیانا؟ دنبال چی بود چرا باید درمورد کیانا صحبت کنه گفتم+ دیگه چی؟. باز فکر کرد و گفت_ دیگه درمورد تاریخ تولد شما و دخترا پرسید، میخواست بفهمه کیه، تا براتون کادو بگیره. + راجع به خانواده کیانا چی گفتی. _هیچی نگفتم. شاید دنبال رمز گاوصندوق بود عزیز خانم تنها کسی بود که بعد از من رمز گاو صندوق را میدانست ترسیدم که یک وقت لو ندهد از فکری که به ذهنم آمد ترسیدم دائم فکر میکردم میخواهد کیانا رو از من بگیرد مهتا به آشپزخانه امد و گفت_ عزیزخانم من خیلی گشنمه. عزیز گفت_ بیا بشین صبحانه حاضره. نزدیک آمد تا چشمش به میز افتاد چشمانش و بست و سرش را چرخاند و گفت_ از اینا متنفرم، تخم مرغ میخوام. -
-جادوی دوازدهم- تمام دانشآموزان، با ترس و وحشت به سمت ساختمون اصلی برگشتن. اما همه در دل مطمئن نبودن که صدا، از ساختمون اصلی بود یا نه. آدریان با سختی از جا بلند شد و نشست.با چشمهایی ریز شده، اطراف رو نگاهی کرد. صداها گنگ و تصویر براش کمی تار بود. موهای شلختهاش رو تکون و گرد شیشه های بین موهاش رو پایین ریخت. با احتیاط بلند شد که خورده شیشه ها از روی لباسش پایین ریختن. نگاهش کشیده شد بالا و به کریستوفر رسید. پسرک به شکم روی زمین دراز کشیده بود و خورده شیشه و لکههای آب و روغن روی لباسش پخش شده بود. - کریس... صورتش جمع شد. انگار تیغی توی گلوش، مانع راحت حرف زدنش میشد. پیش خودش فکر کرد انگار سرما خورده. گلوش رو صاف کرد که تبدیل شد به چند سرفهی ممتد. انقدر سرفه کرد که با درد شکم و اشک، روی دو زانو افتاد و مایع آبکی معدهاش، همراه چند لخته خون از دهنش روی چمنها ریخت. با ترس، دوباره کریستوفر رو صدا زد. خیسی صورتش رو پاک کرد که با خیس شدن دست های لرزونش، نگاهشون کرد. با دیدن خون سرخ روی دستهاش، سریع به صورتش دست زد و متوجه خون جاری از دماغش شد. - خون چی میگه! بلند شد و به سمت کریستوفر چرخید. - کریس بلند شو... با دیدن صحنهی روبه روش، مات سرجاش ایستاد. کریستوفر، روی چمنها نشسته بود و تکون نمیخورد. نگاه آدریان، از پاهای کریستوفر بالا رفت. از لباس غرق در خونش گذشت و به صورتش رسید. صورتش... صورت کریستوفر هم مثل لباسش غرق در خون بود. سرش که به سمت آدریان برگشت و چشم چپش نمایان شد اما... چشم چپش... چشم چپش چشم نبود؛ تکهی بزرگی از آن ظرف شیشهای در چشم چپش فرو رفته بود و خون سرخ و تیرهی پسر، تمام لباسش و صورتش رو پر کرده بود.