رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. گاهی فکر می‌کنم اگر درختی باشم، تمام برگ‌هایش را به رنگ چشم‌هایت درمی‌آورم. باید همیشه در باد رقصان شوند، تا در هر فصل از خودم، یاد تو بگیرم. تو نمی‌دانی که در درون من، این تکاپوی بی‌صدا چطور می‌جوشد. چطور هر روز، من خودم را در عمق رؤیای تو پیدا می‌کنم، بدون آنکه لحظه‌ای بپرسم چرا. این عشق برای من پر از سکوت‌های شگفت‌انگیز است، پر از لحظه‌هایی که در آن‌ها، تمام کلمات بی‌فایده‌اند. نه می‌توانم بگویم تو را در جایی دیده‌ام، نه می‌توانم با واژه‌ها تصویر کنم که چگونه در ذهنم جا گرفتی. تنها چیزی که می‌دانم، این است که در دل من، هیچ‌چیز جز نام تو نمی‌چرخد.
  3. باور کن اگر نامت را هرگز نشنیده بودم، باز هم دلم همان‌گونه می‌تپید... چون تو برای من نه یک اسم بودی، نه چهره‌ای، نه آغوشی، نه وعده‌ای. تو برای من «اتفاقی» شدی درونی، درست همان‌جا که هیچ‌کس را راهی نیست. نمی‌خواستم از تو چیزی بسازم؛ تو خودت بودی، بی‌آن‌که لازم باشد مرا قانع کنی به بودنت. این بزرگ‌ترین لطف تو بود، که بودنت را نه فریاد زدی، نه عرضه کردی؛ فقط ایستادی و اجازه دادی دلم انتخابت کند و من، زنی که سال‌ها خود را از خواستن برحذر داشته بود، در تو، بی‌هراس خواستن را تمرین کرد. من از تو اجازه نخواستم عاشقت شوم، چون عشق من، وابسته به اجابت نبود… بلکه قائم به ذاتِ خودش بود.
  4. در دوست داشتنت، عجله‌ای نداشتم. نه این‌که دلم نلرزد، نه این‌که تمنّا در من سرکوب شده باشد... که یاد گرفته‌ام عشق را باید با احتیاط برداشت، مثل لیوانی بلورین از لبِ طاقچه‌ی جهان. یاد گرفته‌ام دوست داشتن را آرام بجوم، بی‌آن‌که تلخی‌اش را قورت بدهم یا شیرینی‌اش را بلع. دوست داشتنت، برایم عبادتی‌ست خاموش، که نیاز به محراب ندارد، تنها دلی می‌خواهد که به نیّتت بتپد. تو را نه با خواهش، که با رضایتِ سکوت پرستیدم. من زنی‌ام که بلد است حتی میان صدای گام‌های دیگران، صدای تو را تشخیص دهد؛ اگرچه هرگز نشنیده باشدت.
  5. اولین‌بار که دیدمش، جهان مکث کرد... نه از آن مکث‌های پرهیاهو که زمین را بلرزاند، که از آن توقف‌های آرام و ژرف، مثل لحظه‌ای که قلم، بی‌اختیار بر کاغذ می‌ماند و نمی‌داند واژه‌ی بعدی چیست. او نیامد که چیزی را تغییر دهد؛ آمد، ایستاد، بی‌کلام، بی‌قصد، و من به ناگاه درون خودم شکفتم. نه لبخندی رد و بدل شد، نه سخنی. تنها نگاهش، آن‌قدر محتشم و دور، که انگار از کتابی کهن بیرون آمده بود؛ از آن قصه‌هایی که در کودکی می‌خواندم و دلم می‌خواست در آن‌ها زندگی کنم. همان‌جا فهمیدم که قرار نیست این دل، دیگر آرام بگیرد. فهمیدم گاهی یک نگاه، کمرِ زن را خم نمی‌کند، بلکه قامتش را راست‌تر می‌کند از همیشه. چرا که در حضور کسی که نمی‌دانی دوستت خواهد داشت یا نه، زنی می‌شوی شایسته‌ی دوست داشته شدن و من، از آن روز، دست بر زانو گذاشتم و ایستادم... به احترام او.
  6. گاهی فکر می‌کنم اگر روزی او را ببینم، بی‌مقدمه، بی‌ادعا، بی‌حرفی حتی... فقط نگاهش کنم، آیا از چشم‌هایم خواهد فهمید که چقدر دیر آمده و با این‌همه، هنوز به‌موقع است؟ نه قرار است ملامتش کنم، نه پرسشی بپرسم. من اهل پرسیدن نیستم؛ اهل دانستن هم نبودم هیچ‌وقت. فقط دلم می‌خواهد بداند… بداند که زنی، در گوشه‌ای از این جهان، دلش را پای ندانستن‌هایش ریخت و نترسید. نترسید از بی‌پاسخ ماندن، از بی‌راهه رفتن، از بی‌سرانجام بودن و مگر عشق جز همین است؟ دل‌باختگیِ بی‌سود، خواستنی بی‌نیاز، اشتیاقی بی‌مزد. من عاشق بودم، نه برای آن‌که معشوقی داشته باشم، بلکه برای آن‌که دلی باشد که بتوانم به احترامش، نجیب‌تر، آرام‌تر، عمیق‌تر زندگی کنم و او، بی‌آن‌که بداند، مرا از زنی بی‌قرار، به زنی متین بدل کرد. من در عشق او به بلوغ رسیدم، بی‌آن‌که حتی دستانش را گرفته باشم.
  7. امروز، وقتی باد پرده را به آرامی کنار زد و نور، بی‌اجازه بر چهره‌ام افتاد، دلم بی‌اختیار به یادش رفت. به یاد نوری که هیچ‌گاه ندیدمش، اما گرمایش را سال‌هاست بر پوست دلم حس می‌کنم. چه معجزه‌ای‌ست دوست داشتنِ کسی که هیچ نشانه‌ای از عشق نمی‌دهد اما تو از تمام نبودنش، حضور می‌سازی. عشق من، قصه‌ی غم‌انگیزی نیست؛ نه از آن داستان‌هایی که اشک می‌خواهند یا انتظارهای فرسوده. عشق من، مثل گلِ یاسی‌ست که شب‌ها بی‌صدا می‌شکفد؛ نه به امید دیده شدن، که تنها برای آن‌که بودنش را به جان شب بریزد. در من زنی زاده شده، زنی که از واژه‌ها، پناه ساخته و از خیالش، معبدی. او ندانسته، خدای من شده است. نه از آن خدایانی که ستایش می‌طلبند، که از آن معصوم‌هایی که تو را بی‌آن‌که لمس کنند، نجات می‌دهند و من، با ایمانِ زنی که هرگز زیارت نرفته، هر شب به سویش پلک می‌بندم.
  8. گاهی خیال می‌کنم اگر روزی صدایم را بشنود، اگر حتی یک‌بار نگاهم را، نه از سر اتفاق، که از روی دلبستگی ببیند، شاید آسمان شکل دیگری شود. شاید آن‌روز، تمام این روزهای کش‌دار و دلتنگ، بهای آن یک لحظه باشد. اما حقیقت آن است که من هرگز نخواستم میان ما، چیزی جز سکوت جاری باشد. سکوتی که بوی نجابت می‌دهد، بوی نخواستن و با این‌همه، تا آخر خواستن. من یاد گرفته‌ام در عشق، قدمی برندارم اگر دلِ دیگری نلرزد. یاد گرفته‌ام حتی دوست داشتن را، با وقار بیامیزم و او... او حتی نمی‌داند چه صدها بار، تمام واژه‌های دنیا را به اسمش بافتم و زیر لب خواندم. نمی‌داند چه شب‌هایی، نامش را به‌جای دعا، آهسته گفتم و خواب را به نیامدنش آموختم. نمی‌داند و همین ندانستن، گاهی زیباتر از دانستن است. من اگر دل بسته‌ام، برای آن نبوده که با من بماند؛ دل بسته‌ام، چون بودنش در این جهان، آرامم می‌کند. دل بسته‌ام، چون در میان این‌همه نام، فقط نام اوست که طعم نجات می‌دهد. و گمانم کافی‌ست... برای دختری که قرار نیست تصاحب کند، فقط دوست داشتن، کافی‌ست.
  9. سلام درخواست ویراستاری https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  10. مدت‌هاست که دلم به بودنش بند است؛ بی‌آن‌که صدایی از او شنیده باشم یا لمس گرمی‌اش را در تپش دستانم فهمیده باشم. عجیب است، مگر نه؟ که آدمی دل به کسی ببندد که حضورش، بیش از هر غایبی، پررنگ است و غیبتش، از هر حضوری، ملموس‌تر. گاه خودم را در آینه می‌نگرم و از خود می‌پرسم: کِی عاشق شدم؟ کِی دلم، بی‌اجازه، راهی شد به کوچه‌ای که به او ختم می‌شود؟ پاسخی نمی‌یابم؛ تنها اندوهی شیرین در گلوی حرف‌هایم ته‌نشین می‌شود. او نیامده، اما من سال‌هاست که برای آمدنش، جامه‌ی صبوری پوشیده‌ام. نه فریاد زدم، نه نامه‌ای نوشتم، نه نگاهی پرسه‌زن حوالی‌اش فرستادم... من تنها عاشق شدم، بی‌هیاهو، بی‌مطالبه و راستش را بگویم؟ همین بی‌جواب ماندن‌ها، گاهی رنگی به دلم می‌پاشد که هیچ وصالی ندارد. من او را در خیالم دارم و گاه خیال، به‌اندازه‌ی تمام آغوش‌های زمین، اطمینان‌بخش است.
  11. خسته نباشی قربونت برم برو تا تاپیک زیر درخواست ویراستار بده ناز من https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
  12. فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهره‌اش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشه‌ای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم می‌آمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان می‌داد که زمان در این مرد تنها، بی‌رحمی به جا گذاشته. قدم‌هایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود می‌آمد، و کارآموز با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دست‌های مشت کرده‌‌اش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیک‌های سفید که از بالا نور مصنوعی کم‌جان و سوسو زننده‌ای به آن می‌تابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچ‌کجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونی‌کننده، رطوبت ناشی از تهویه‌ی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم می‌خورد، هوای این مکان را غمگین‌تر از هر زمان دیگری کرده بود. سیاوش به مقصدش رسید، بدون اینکه دست‌هایش را از جیب‌هایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفس‌های بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. سیاوش نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سیاوش، با جثه‌ی عظیم و چهارشانه‌اش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاه‌تر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر می‌رسید. پیشانی کشیده‌ی کارآموز، عرق کرده بود و سعی می‌کرد با دست‌های ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خون‌پاشیده شدن‌های بی‌پایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمی‌گذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلی‌ها را ببیند، اما این‌بار تفاوت داشت، چون چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
  13. سلام و درود عزیزکم عکس یک در یک باکیفیت ارسال کن جونم
  14. https://forum.98ia.net/topic/539-دلنوشته-اَونتوس-shirin_s-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  15. امروز
  16. دلنوشته: دردانه دلنویس: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: در این دفترِ نانوشته، پیش از آن‌که واژه‌ای به صیقلِ نَفَس درآید، پیش از آن‌که دلی از جا بلرزد یا نگاهی در آیینه‌ی خیال زاده شود، من بودم... و تمنای نارسیده‌ای که نامِ عشق بر آن نهادند. نه این قصه، قصه‌ی وصالِ یک‌باره است و نه من، زنِ تکرارهای کوچه و خنده‌های بی‌سرانجام. من، تکه‌ای از مهتابم که بر طاقِ دل کسی افتاده که نه مرا شناخت، نه به‌تمامی از من گریخت. دُردانه‌ام، اگرچه شکسته، اگرچه تنها... اما در من، رگ‌به‌رگِ خاطراتی جاری‌ست که از آغوش هیچ‌کس نگذشته، جز خیال او. هر سطر این مجموعه، چون شالِ حریری‌ست بر گردنِ صبر، آویخته به درختی که شبح‌اش همان کسی‌ست که دلم را گرفت و رها نکرد و اگر روزی، این کلمات به بوسه‌ای ختم شوند، بدان که آن بوسه، سرانجامِ صبری‌ست بی‌قیاس. صبرِ زنی که هرگز منتظر نبود، اما همیشه دل‌داده ماند.
  17. تمام کف اتاق از کتاب‌های ورق ورق شده و پاره پر شده بود و تمام وسایل شکستنی مثل گلدان، شیشه‌ی عطر و آینه خرد و شکسته شده بودند. از همه بدتر وضعیت خود عرشیا بود که بر روی زمین نشسته و در دستان زخمی و خونی‌اش چند تکه از آینه را می‌فشرد. پروانه خانم که به خودش آمد شهربانو را با فریاد صدا زد و خودش با احتیاط پا به درون اتاق گذاشت.
  18. با ورودم به عمارت صدای داد و فریادی رو از طبفه‌ی بالا که اتاق پسر عرشیا نام در آن قرار داشت شنیدم. پروانه خانم با شنیدن صدای داد و فریادها به قدم‌هایش سرعت داد و منی که بلاتکلیف و ترسیده همانجا ایستاده بودم هم به دنبالش روانه شدم. به طبقه‌ی بالا که رسیدیم تمام خدمه وحشت زده و گوش به زنگ دم اتاق عرشیا ایستاده بودند. پروانه خانم خدمه را کنار زد و در درگاهیِ اتاق ایستاد و با ناباوری نام عرشیا را صدا زد. با دیدن چهر‌ه‌ی مبهوتش با کنجکاوی سرک کشیدم ‌و از دیدن وضعیت اتاق برق از سرم پرید.
  19. یکی از محافظ‌ها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگ‌فرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو می‌کشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریده‌ی زن و چشمان وحشت زده‌اش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالی‌اش شده بود که پرسید: - چی‌شده شهربانو؟ زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با من‌و‌من گفت: - آ... آقا عرشیا... پروانه خانم اخم درهم کرد. - عرشیا چی؟ شهربانو خانم با لکنت ادامه داد: - آ... آقا عرشیا... باز ه... همه‌ی اتاقشون رو بهم ریختن. پروانه خانم پوفی کشید. - این‌که چیز تازه‌ای نیست. - نه آخه... پیش از آن‌که شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
  20. پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار می‌کنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشنده‌ها هم بعضی وقتا عوض می‌شن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خسته‌م، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاس‌هام مجبور شدم شیفتمو جا‌به‌جا کنم، ولی هیچ‌وقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یه‌جوری باهام رفتار می‌کنه که حس می‌کنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسه‌ی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکم‌تر کردم و رفتم سمت طبقه‌ی مانتوهای جدید. روز تازه‌ای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.
  21. همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه‌. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون‌ و بفرسته بیرون. آرون مقاومت می‌کرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول می‌کشه. خواهش می‌کنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما
  22. پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشت‌هام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخم‌های درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چی‌کار کنم.
  23. اتاق ۳۱ پارت پنجم اون شب، نخوابیدم. چشم‌هام باز بود، اما بیشتر از بیداری، شبیه انتظار بود. انگار منتظر بودم یه چیزی دوباره اتفاق بیفته… یا برگرده. دوباره اون سایه رو دیدم .سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام . موبایلم رو برداشتم تا حواسم پرت بشه ولی همش چشمم کشش پیدا میکرد سمت اون عدد.نور موبایلم افتاده بود روی دیوار. عدد ۳۱ هنوز همون‌جا بود. نه محو شده بود، نه خیالی بود. انگشت‌هام بی‌اختیار رفت سمت قرص‌ها. یه لحظه خواستم بخورمشون، که شاید کابوسا تموم شن… اما یه صدای خیلی آروم تو گوشم زمزمه کرد: «اگه بخوری، فراموشت می‌شه…» یخ زدم. اون صدا… صدای خودم نبود. حتی صدای مامانم یا کسی دیگه هم نبود. یه‌جور آشنای عجیب. مثل صدای دختربچه‌ای که پشت آینه دیده بودم. قرص‌ها از دستم افتادن روی زمین. یه قطره‌ی سرد از شقیقه‌م چکید پایین. عرق نبود. اشک نبود. یه حس غریبه بود. حس چیزی که فقط وقت ترس خالص میاد. با احتیاط از تخت پایین اومدم. اتاق تاریک بود، ولی حس می‌کردم یکی کنار پنجره وایساده. رفتم جلو… اما هیچ‌کس نبود. اما روی شیشه، با بخار، یه چیزی نوشته شده بود: "یادته؟" قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. یاد چی؟ یاد کِی؟ یاد کی؟! اون لحظه بود که برق رفت. همه‌چی توی تاریکی فرو رفت. نه صدایی، نه نوری. فقط تاریکی و من. صدای ساعت دیواری توی پذیرایی می‌اومد. تیک… تاک… تیک… تاک… در اتاقم باز شد. آروم و بی‌صدا. ولی من بازش نکرده بودم.با ترس و لرز به سمت در رفتم هر چقدر نزدیک تر میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد . دستم خورد به در و هلش دادم ولی راهرویی وجود نداشت .یک جایی مثل اتاق بی روح , تاریک. از بین اون تاریکی صدای ناله و تمنا برای نجات رو میشنیدم.کم کم تاریکی رفت و من یک صحنه خیلی اشنا رو دیدم.همون مردی که دفعه قبل کنار جنازه دیده بودم حالا جلوم وایستاده بود اما با این فرق که چند نفر دیگه هم باهاش بودن .صورتاشون طرف یک زن بود . زن با دست و پاهای بسته جلوی اون‌ها زانو زده بود و برای جونش التماس می‌کرد. چهره‌ش رو درست نمی‌دیدم، اما اشک‌هاش یکی‌یکی روی صورت زخمی‌ش می‌ریخت. صورتش کبود بود، لب‌هاش ترک خورده… معلوم بود بدجور کتکش زده بودن. نمی‌دونم چرا، ولی با هر قطره اشکی که می‌ریخت، دلم یه‌جوری می‌شد. یه چیزی تو وجودم می‌لرزید. تو دلم زمزمه می‌کردم: "بسّه دیگه... گریه نکن…" من چهره هیچ کدوم رو نمیتونستم ببینم. اون عوضیا با تمام بی رحمی اون زن رو تیر بارون کردن . فقط اون زن لحظه آخر یک نگاه بهم کرد که قلبم لرزید .واااااای باورم نمیشد . قلبم یه لحظه وایساد . با دیدن اون صحنه وحشتناک جیغ کشیدم و چشم هام رو باز کردم . همش خواب بود اما واقعی . نفس نفس میزدم . با اینکه میدونستم این اتاق رازهایی داره که باید یدونم و کنجکاو بودم ولی از اون طرف کم کم حالم داشت از این اتاق و فضاش بهم میخورد . هههه نه به اون خوشحالی روز اول نه به الان . مامان و بابا و امیر علی هراسون اومدن تو اتاق . مامان اومد کنارم نشست . دستش رو گذاشت رو دستام و گفت : مامان—عزیزم چی شده خوبی . بعد رو کرد سمت علی : —- برو یک لیوان اب بیار حالش خیلی خرابه . بعد اینکه لیوان آب رو اورد چند قلپ ازش رو خوردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم رو کردم سمت مامان بابا و گفتم: —-- من می‌خوام توی اتاق علی بخوابم. از این اتاق بدم میاد… فضای لعنتیش باعث می‌شه هر شب کابوس ببینم. بابا– مگه بهت نمیگم قرص هات رو بخور درزمن اتاقت عوض نمیشه همین جا هستی اگه هم میبینی داری کابوس میبینی و اذیت میشی به خاطر نخوردن قرص ها هستش. مامان هم تایید کرد . از من اصرار و از اون ها انکار . نمیدونستم چرا اصرار داشتن تو این اتاق بمونم انگار براشون آزار و اذیت من تو این اتاق مهم نبود.خیلی عصبی شده بودم نمیدونستم چرا هر چیزی میشه پای قرص ها رو میکشن وسط با عصبانیت گفتم: —--چرا چرا من باید همش اون قرص های لعنتی رو بخورم مگه من مشکلی دارم مگه هر کسی فراموشی میگیره باید از اون قرص ها بخوره چرا اون قرص اینقدر براتون مهمه؟ یک لحظه رنگ هر سه شون پرید ولی علی زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: — خ خب چون ما نگران سلامتی تو هستیم حالا هم که اصرار داری میتونی موقت تو اتاق من بخوابی مگه نه باباجان . بابا—اوممم ا ا اره به نظرم برات خوب باشه. مامان هم با یک حس عجیب سرش رو تکون داد و هیچی نگفت . تعجب کردم که چرا اینقدر زود حرفاشونو پس گرفتن .کم کم حس اعتماد نسبت به خانواده رو داشتم از دست میدادم و حس میکرد یک چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن. * تو اتاق علی بود . علی غرق خواب بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد میترسیدم دوباره چشم هام رو ببندم و یک کابوس وحشتناک تر ببینم . به یک پهلو دراز کشیدم و سعی کردم به چیز ها مثبت فکر کنم . همین طوری که با خودم کلنجار میرفتم علی تکون خورد . بعد چند ثانیه نشست رو تخت .من پایین تخت خوابیده بودم و علی رو می دیدم . وقتی نشسته بود یک لحظه صورتش رو کرد سمت من , من هم زود چشم هام رو گذاشتم رو هم . هیچ صدایی نمیشنیدم ولی بعد چن ثانیه یک چیزی زیر دماغم احساس کردم خیلی ترسیده بودم. فکر کنم انگشت علی بود زیر دماغم .لابد داشت از خواب بودن من مطمئن میشد . وقتی نزدیکم شد بوش و گرماش خیلی اشنا بود .صدای در رو شنیدم چشامو رو نیم باز کردم علی داشت از اتاق خارج میشد . خیلی کاراش غیر عادی بود . حس کنجکاوی امانم نداد و مجبور شدم علی رو تعقیب کنم . با خودم گفتم شاید علی تو خواب راه میره . رو پله ها بودم و از بین نرده ها علی رو دیدم نشسته بود رو مبل پذیرایی . بعد چند ثانیه در خونه باز شد و ………. (پایان پارت پنجم)
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...