رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و دوم بهزاد گفت: ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا میخوای بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفت کنارته اما تحمل هر کس تا یجاییه فرهاد! از پنجره کنارم میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تازه به پدرش هم قول دادم! بهزاد یهو ساکت شد و رفت تو فکر...نگاش کردم و گفتم: ـ به چی فکر میکنی؟! بهزاد ته مونده سیگارشو گذاشت تو جاسیگاری و گفت: ـ راستش فرهاد اصلا به چهرش نمی‌خورد همچین آدم شارلاتانی باشه! با حالت ناامیدی گفتم: ـ منم گول همون ظاهر مظلومش و خوردم! دختره عوضی! بهزاد گفت: ـ آخه من میگم این کی وقت کرد بره حلقه دستش... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ ولکن بهزاد توروخدا! اصلا دیگه نمی‌خوام راجبش حرف بزنم... از جام بلند شدم و گفتم: ـ پس قضیه بلیط و واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن! بهم دست دادیم و بهزاد گفت: ـ حل شده بدون! بعد از رستوران رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارای عقب افتاده رو انجام دادم...برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاشو گوجه‌ایی بسته و روی بوم نقاشی تو حیاط داره نقاشی می‌کشه! تو گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود...از پشت سر آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن و داره می‌کشه. هدفون و از رو گوشش گرفتم که با ترس برگشت سمتم و گفت: ـ وای فرهاد! ترسیدم..‌
  3. سلام مهسا جان خوبی؟! 

    عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟

  4. امروز
  5. سلام عسل جان خوبی عزیزم؟!

    عسل جان میشه اسم و فامیلتو بگی!

  6. پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینی‌اش پیچید و او را مانند غنچه‌ای که شکفته می‌شود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ می‌دونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشم‌هایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمی‌دونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب می‌خواندند و گهگاه فنجان نیمه‌کاره قهوه‌شان را مزه می‌کردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم می‌کرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگی‌اش که کنار دیوار بود نشست. پنجره‌ی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه می‌آورد. تکه‌ای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موج‌های دریا تکان می‌خورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش می‌آورد. به پدرش و برادرش فکر می‌کرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، می‌تواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعه‌ای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقه‌اش را حفظ کرده بود و می‌دانست قهوه را شیرین می‌خورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسب‌تر بود تا او. کتاب را بست و جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه می‌نوشیدند و گپ می‌زدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبه‌روی استلا، میزی کوچک و نیم‌دایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکی‌اش به تنش چسبیده بود و عضلات دست‌هایش را به خوبی نمایان می‌کرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق می‌زد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفته‌ها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایه‌شان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان می‌چرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را می‌داد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمی‌خورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمی‌دانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خنده‌اش گرفت، این یکی بیشتر به او می‌خورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوه‌اش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.
  7. دیروز
  8. دلنوشته کارما
  9. Taraneh

    اخبار پارت منتخب (دور دوم)🎖

    سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
  10. سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیت‌های اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتم‌های داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم
  11. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار می‌گیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کننده‌ش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشته‌های شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
  12. نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های لابه‌لای شاخ و برگ درختان گوش‌هایم را نوازش می‌کند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت کول می‌روم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن‌، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین می‌غلتد و صدای آخ گفتنش آن‌چنان بلند می‌پیچد که کول سریع مانند بحران زده‌ها سرجایش سیخ می‌نشیند و با لحنی لرزان می‌پرسد: - چی‌شد؟ کجا رو زدن؟ زوزه باد پوست صورتم را نوازش می‌کند و بی توجه به سؤال کول، چشمانم را لحظه‌ای می‌بندم. سکوتم را که می‌بیند دوباره می‌پرسد: - رفتن؟! نیروانا درحالی‌که هنوز روی زمین ولو مانده است از او می‌پرسید: - کیا رفتن؟ چشمانم را باز می‌کنم و کول هریسون را می‌بینم که از جایش بلند می‌شود و گرد و خاک چسبیده به لباس‌هایش را با ظرافت می‌تکاند و سپس می‌گوید: - همون‌هایی که حمله کرده بودن دیگه! نگاهی به نیروانا که از روی زمین خودش را جمع می‌کرد و بند برگیِ کفش‌های سبز و زنده‌اش را می‌بست می‌اندازم و خطاب به کول می‌غُرم: - کسی حمله نکرده آدمیزاد! بلندشو سریع راه بیفت، وگرنه خودم بهت حمله می‌کنم و توهم حمله رو برات به واقعیت تبدیل می‌کنم! اخمی بین ابروهای مشکی‌اش نقش می‌بندد و زیرلب می‌گوید: - چه بداخلاق! بی حس نگاهش می‌کنم و می‌گویم: - هی! شنیدم. با لحنی لجبازانه می‌گوید: - اصلاً گفتم که بشنوی! قدمی به جلو می‌گذارم و می‌پرسم: - کول هریسون! چته سر صبحی؟ او هم قدمی به جلو می‌گذارد و به من نزدیک‌تر می‌شود. - چون سر صبحه حق ندارم قاطی کنم؟ تا چشم باز می‌کنم بهم میگی آدمیزاد! آه! دیگر خسته شده بودم. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و درحالی‌که به نیروانا اشاره می‌کنم دنبالم راه بیفتد، به سمت مسیر مورد نظر حرکت می‌کنم و خطاب به کول که پشت سرم مانده است با صدای بلند می‌گویم: - اگه چیز دیگه‌ای بودی مسلماً دلیلی نداشت بهت بگم آدمیزاد! نیروانا که با جثه ظریفش، کنارم تند تند قدم برمی‌دارد کول را خطاب قرار می‌دهد: - تو از ماهیتت خجالت می‌کشی؟ اما چرا؟ من شنیده بودم که انسان‌ها اشرف مخلوقات هسـ... . کول که خودش را به ما رسانده است حرف نیروانا را می‌برد و با حالتی کلافه دست لای موهایش فرو می‌برد و نق می‌زند: - تو یکی دیگه ولم کن دختر برگ برگی! در یک لحظه، نیروانا با حرکتی غافلگیرانه کول را به زمین می‌کوبد و درحالی‌که خشم در چشمانش خودنمایی می‌کند و مشت ظریف و کوچکش را مقابل صورت کول نگه داشته است می‌گوید: - من یه پری ام... یه پری سبز! بار آخرت باشه به من میگی برگ برگی؛ آدمیزاد کودن!
  13. پارت پنجاه و یکم رفتم رستوران بهزاد و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت: ـ داداش بنظرم داری در حقش ظلم می‌کنی! هر دختر دیگه‌ایی بود اینارو تحمل نمی‌کرد. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ بخاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت می‌کشم! اون دختر عوضی تمام روانم و نابود کرده! بهزاد گفت: ـ ببین یکم سعی کن بیشتر با زنت وقت بگذرونی! از خودت دورش نکن...نذار ازت دلسرد بشه فرهاد. اون دختر و دیگه فراموش کن... اون دیگه زن یه آدم دیگست... با عصبانیت رو به بهزاد گفتم: ـ بخدا دیگه نمی‌خوام حتی ذره‌ایی بهش فکر کنم اما ناخواسته میاد تو ذهنم.‌‌..نمی‌دونم بخدا چه حکمتیه...چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست تو خواب چی میگم که حتی ارمغان اسمش هم فهمیده! بهزاد گفت: ـ اونم بخاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی این رابطه رو تموم کرد، تو ذهن تو هنوز تموم نشده...این کابوس‌هاتم بخاطر همینه! - اوف، نمی‌دونم بخدا! مغزم رد داده... بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت: ـ یه سوال بپرسم؟ نگاش کردم که گفت: ـ دیشب چیزی بینتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، رو کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه اما دختر با عزت نفسیه، تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو می‌دونم!
  14. پارت پنجاهم با گریه ادامه داد و گفت: ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی و صدا زدی! بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟! دستشو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم و گفتم: ـ حق با توئه عزیزم! ببخش منو...باور کن دلم نمی‌خواد دیگه به اون دختر فکر کنم. ـ فرهاد اون هنوزم تو دلته و تمومش نکردی...اشکال نداره؛ منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوسم داشته باشی و با اینکارا خر فرضم کنی! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و دستاشو بوسیدم و گفتم: ـ بخدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، می‌خوام که تو توی زندگیم باشی...اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمی‌کردم. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟! خندید و گفت: ـ نمی‌دونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم. گفتم: ـ پاریس چطوره؟! تازه اونجا بهم اون رقص معروف هم یاد میدی. خندید و گفت: ـ آره فکر خوبیه! رفتم سراغ گوشیم و گفتم: ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطارو اوکی کنیم. با ذوق اومد سمتم و گونمو بوسید و گفت: ـ به سلامت عزیزم!
  15. پارت چهل و نهم مامان پرسید: ـ فرهاد جان، بعد از صبحانه بریم کارخونه. امروز قراره بار جدید برسه. یه لب از چاییم رو خوردم و گفتم: ـ من امروز نمی‌تونم بیام مامان. مامان و ارمغان با تعجب نگاهم کردن و مامان گفت: ـ چرا؟ با لبخند به ارمغان نگاه کردم و گفتم: ـ می‌خوام این خانوم هنرمندو ببرم ماه عسل! ارمغان چشم‌هاش از تعجب گرد شده بود و با حرکت چشم‌هاش داشت می‌گفت این ناه‌عسل کجا در اومد! مامان با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت: ـ چقدر تصمیم خوبی گرفتی پسرم! حتما برید، یکم حال و هواتون عوض بشه. بعد هم از ارمغان پرسید: ـ حالا تصمیم دارین کجا برین؟ اما ارمغان از جاش بلند شد و گفت: ـ ببخشید، من سیر شدم؛ میرم بالا یکم استراحت کنم. سریع پشت بندش بلند شدم، دنبالش رفتم توی اتاقمون. در رو پشت سرم بستم و گفتم: ـ چی شده ارمغان؟ برای اولین بار با گریه به سمتم برگشت و گفت: ـ فرهاد من گفتم کنارتم، اما قرار نیست به زور بخوای منو تو قلبت جا بدی. من احمق نیستم! دلم با گریه‌هاش، ریش‌ریش شد! حق با ارمغان بود. رفتم سمتش تا اشک‌هاش رو پاک کنم ولی دست‌هام رو پس زد و گفت: ـ ولم کن تو رو خدا فرهاد!
  16. پارت چهل و هشتم اون شب، اصلا پیش من نخوابید. برای خودش روی کاناپه یه پتو پهن کرد و جدا خوابید، اما من تا خوده صبح خوابم نبرد. نگاهم به ارمغان بود که مثل یه فرشته قشنگ جلوم خوابیده بود و توی دلم یلدا بود... به زور نزدیک‌های صبح خوابم برد. تو خواب یلدا رو می‌دیدم که کنار درخت خونه‌مون وایستاده و توی قلبش، یه چاقو فرو رفته و از چشم‌هاش به جای اشک، خون میاد. من رو صدا می‌زد، اما انگار پاهای من به زمین چسبیده بود، هرکاری می‌کردم، نمی‌تونستم بهش برسم! خواب خیلی وحشتناکی بود و نمی‌دونم چقدر توی خواب حرف زدم که با تکون دادن‌های ارمغان، از خواب پریدم. ارمغان عرق پیشونیم رو پاک کرد و گفت: ـ کابوس دیدی عزیزم. گفتم: ـ واقعا خیلی وحشتناک بود! با غم نگاهم کرد و گفت: ـ اسمش یلدا بود؟ با تعجب نگاهش کردم که از کنار تخت بلند شد و گفت: ـ تا خود صبح، اسمشو صدا زدی. بیشتر از قبل خجالت کشیدم! واقعا حتی نمی‌تونستم توی چشم‌هاش نگاه کنم، به روی خودش نمی‌آورد اما حس می‌کردم که چقدر دلش شکسته. اولین شبش رو به بدترین شبش تبدیل کرده بودم؛ پس نصمیم گرفتم جبران کنم. بعد از اینکه واسه صبحانه پایین رفتیم، کنارش نشستم و سعی کردم یکم حرکات جنتلمنانه انجام بدم. مامان کلی کیف می‌کرد که این حرکات من رو می‌دید، اما ارمغان فقط لبخندهای مصنوعی بهم می‌زد، از چشم‌هاش می‌فهمیدم خیلی ناراحته. شاید عاشقش نبودم اما دوسش داشتم، اون کنار و همراه من بود و واقعا براش ارزش قائل بودم. دلم نمی‌خواست ناراحتیش رو ببینم، یا حداقل اینکه من باعث ناراحتیش بشم.
  17. پارت چهل و هفتم اشک می‌ریختم و چیزی نمی‌گفتم. ارمغان فهمیده بود؛ چون بدون اینکه حرفی بزنه، من رو توی آغوشش گرفت و فقط یه کلمه گفت: ـ می‌گذره. آغوشش خیلی بهم حس خوبی می‌داد اما یلدای توی دلم فریاد می‌زد و نمی‌زاشت زندگی کنم، از دستش خسته شده بودم. برای ارمغان ارزش زیادی قائل بودم و دلم می‌خواست یه زندگی خوب براش بسازم. وقتی نسبت بهم اینقدر با فهم و درک رفتار می‌کرد، بیشتر خجالت می‌کشیدم و عذاب وجدان می‌گرفتم. بهم گفت: ـ می‌خوای یکم استراحت کنی؟ بدون هیچ حرفی، از جام بلند شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. ارمغان بدون اینکه کسی رو صدا بزنه، داشت خرده شیشه‌های پارچ رو جمع می‌کرد. سریع بلند شدم، رفتم کنارش و گفتم: ـ صبر کن ارمغان! بذار یکی رو صدا بزنم، دستتو می‌بُره. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت: ـ نه فرهاد، الان همه خوابن. خودم جمعشون می‌کنم، تو برو استراحت کن. بدون اینکه حرفی بزنم، کنارش نشستم و باهم، خرده شیشه‌ها رو جمع کردیم. داشت می‌رفت داخل که بازوش رو کشیدم، توی چشم‌هام نگاه کرد. گفتم: ـ معذرت می‌خوام. باز هم لبخندی زد و گفت: ـ می‌گذره فرهاد، من کنارتم. خیلی عذاب می‌کشیدم، اما این دختر شاید شانس زندگیم بود که خدا بهم داد، چون خیلی منطقی و همراه بود. خداروشکر که توی این مورد، به حرف مامان گوش دادم. واقعا دختر خوبی رو انتخاب کرده بود.
  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  19. هفته گذشته
  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. پارت چهل و ششم همه با همدیگه خندیدیم، مامان دستی به موهای ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا عروسم از هر انگشتش یه هنر می‌باره، به وجودش افتخار می‌کنم! بعد جفتشون همدیگه رو بغل کردن و مامان تمام طلاهایی که از بچگی من، برای عروسش کنار گذاشته بود رو به ارمغان داد. اون شب، فارغ از اینکه یلدا هرازگاهی به ذهنم می‌اومد، شب خیلی قشنگی بود؛ چون صیغه محرمیت هم بینمون خونده شده بود، قرار شد ارمغان بیاد و خونه ما زندگی کنه. بهش قول داده بودم که براش یه گالری نقاشی باز می‌کنم تا بتونه کارهاش رو از تهران به بقیه جاها ارسال کنه و بتونه به فعالیتش ادامه بده. اون هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد. وقتی رسیدیم خونه، مامان یه چمدون از لباس خواب و جهیزیه‌های ارمغان رو با کمک الفت براش آورد و خلاصه اینکه برای ارمغان، چیزی کم نذاشت. بعضی وقت‌ها که به مامان و رفتارهاش نگاه می‌کنم، خیلی پشیمون میشم و احساس می‌کنم خیلی زود قضاوتش کردم! کسی که واسه خوشحالی ارمغان همه کار می‌کنه و اون رو مثل دختر خودش می‌بینه، قطعاً اگه یلدا اون کارها رو انجام نمی‌داد و من به عنوان عروسش بهش معرفی می‌کردم، به تصمیمم احترام می‌ذاشت و اون رو هم توی آغوشش می‌فشرد. اون شب، اولین شب من و ارمغان بود اما من هرکاری کردم، نتونستم دلم رو راضی کنم تا اون شب رو باهم بگذرونیم. رفتم توی بالکن، پارچ آب روی میز رو شکوندم و دوباره اشک، همدمم شد. از اینکه زن به این خوبی و با درکی کنارم بود و من نمی‌تونستم اونجوری که لایقشه، عاشقش باشم... همون لحظه، ارمغان در رو باز کرد و با دیدن من، به سمتم دوید و با ترس گفت: ـ فرهاد چی شده؟
  22. بی‌صدا میای بی‌صدا میری👀

    1. سارابـهار

      سارابـهار

      سلام هانیه جانم خوبی سالمی؟ 

      مدتی نبودم، ولی دیگه برگشتم کامل. 

      توفکرش بودم پیام بدم بهت، فرصت نشد. 

      همه چی رو به راهه؟ 

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      مرسی قربون شکلت

      داشتم لیست آنلاینی‌ها رو چک می‌کردم، دیدم چندنفر همزمان دارن ال‌تایلر می‌خونن. دیگه یادت افتادم خیلی وقت بود نمی‌دیدمت

      تو حالت چطوره؟ خوشحالم که هستی

  23. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «جایی میان دو جهان» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Amata از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، درام 💕 📜 شمار صفحات: ۱۸۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: این قصه‌ی دختری‌ست که در مجازی عاشق شد... 🌙 برگی از رمان: پسر گندم‌گونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس... 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/13/دانلود-رمان-جایی-میان-دو-جهان-از-آماتا-ک/
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  25. پارت چهل و پنجم نگاه تمام مهمون‌ها به ما بود. دست‌هاش رو دور‌ گردنم حلقه زد و من هم دست‌هام رو گذاشتم دور کمرش و هر کاری بهم می‌گفت رو انجام می‌دادم. همش نگاهم به پاهام بود که یه وقت اشتباهی، پاش رو لگد نکنم. ارمغان گفت: ـ فرهاد، به من نگاه کن! چرا داری به زمین نگاه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه همش استرس دارم پاتو لگد کنم. خندید و گفت: ـ هیچ چی نمیشه، به من نگاه کن! تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم و به صورتش نگاه کردم. واقعا می‌شد تو چشم‌های سبزش غرق شد، اینقدر که زیبا بود! همین‌جور که می‌رقصیدیم بهش گفتم: ـ اما چشمای تو نمی‌ذاره من تمرکز کنم. آروم خندید و گفت: ـ لطفا منو نخندون فرهاد! همه دارن نگامون می‌کنن. با جدیت گفتم: ـ بابا دارم جدی میگم. همین لحظه یه چرخی زد و خودش رو انداخت رو دستم؛ مثل اینکه این هم جزو رقص بود، اما من از ترس اینکه بیوفته، یه جوری به سمتش رفتم که متاسفانه پاهاش رو محکم لگد کردم. یه آخ کوتاه گفت و سعی کرد به روی خودش نیاره، اما خانوادش و مامان متوجه شدن. آهنگ هم همین لحظه تموم شد و همه برامون دست زدند. رو به ارمغان گفتم: ـ فکر کردم داری میوفتی، ببخشید. پات خیلی درد گرفت؟ باز هم با مهربونی نگام کرد و گفت: ـ چیز مهمی نیست، واسه بار اول بد نبود. خندیدم. مامان و باباش به سمتمون اومدن و هدیه‌ها و ست‌ها رو بهم دادن. باباش با خنده رو به ارمغان گفت: ـ دخترم، آقای داماد مثل اینکه تو رقص خیلی ضعیفه، باید باهاش کار کنی.
  26. پارت چهل و چهارم گفتم: ـ دیگه توقعم رو از موسیقی بردی بالا. از این به بعد، فقط خودت باید برام بخونی. با خوشحالی گفت: ـ حتما. رسیدیم دم در خونه و شروع کردم به بوق زدن، مهمون‌ها هم همه اومدن سمت ماشین. مامان، ارمغان رو غرق در بوسه و بغل کرده بود و روی سرش شاباش می‌ریخت. نگاه تمام مهمون‌ها به ارمغان و زیباییش بود. واقعا به خودم می‌بالیدم از اینکه در کنارش بودم! همین‌طور که دست تو دست هم به سمت جایگاه عقد می‌رفتیم، یاد حرف‌هامون با یلدا افتادم... چی آرزو کردیم و برنامه ریختیم و چی شد! تا یک ماه پیش، قرار بود با یلدا وارد خونه‌مون بشم، اما الان دستم تو دست ارمغانه. باز هم به افکارم لعنت فرستادم و کلی به خودم فحش دادم از اینکه در کنار دختری که تا چند دقیقه بعد، زنم میشه، داشتم به اون یلدای بی همه چیز فکر می‌کردم؛ اما دست خودم نبود. نمی‌تونستم جلوی افکارم رو بگیرم ولی به هر قیمتی بود، باید این قضیه رو برای خودم می‌بستم، چون هم در حق ارمغان ظلم می‌کردم و هم در حق خودم. در یه چشم به‌هم زدن، عقد کردیم و سند ازدواج رو امضا کردیم. مهمون‌ها و مامان اصرار کردن که باید باهم برقصیم. به ارمغان نگاه کردم و فهمیدم که اون هم خیلی مشتاقه، دلم نمی‌خواست دلش رو بشکنم ولی آروم زیر گوشش گفتم: ـ راستش من بلد نیستم تانگو برقصم. تورش رو آورد جلوی لبش، آروم خندید و گفت: ـ من بلدم. فقط به من نگاه کن و دستام رو بگیر! گفتم: ـ خرابکاری نکنم یه وقت! گفت: ـ نترس!
  27. پارت چهل و سوم گفتم: ـ راستش من خیلی اهل موسیقی و اینا نیستم. با تعجب پرسید: ـ جدی میگی؟! خندیدم و گفتم: ـ آره، چرا اینقدر تعجب کردی؟ گفت: ـ آخه از آدم رمانتیکی مثل تو بعیده! گفتم: ـ شرمنده به خدا! آخه خیلی از این چیزها سر در نمیارم. دستم که روی دنده بود رو گرفت و گفت: ـ اشکال نداره، از این به بعد با همدیگه گوش میدیم... اگه دوست داشته باشی. من هم دستش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! گفت: ـ خب الان آخه خیلی توی ماشین ساکته، ناسلامتی تو ماشین عروس نشستما! خندیدم و گفتم: ـ اگه راه حلی داری، بگو! گفت: ـ پس خودم می‌خونم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بلدی؟ یهو شروع کرد به خوندن: ـ دل به دلت داده منم/ منم پای تو افتاده منم/ منم دلبر و دلبرده تویی/ تویی عاشق و دیوانه منم/ دل من مست کن و دست در این دست کن/ زیر و رو کن همه رو هر چه دلت هست کن/ چه شود دوست شوی و دست در این دست کنی/ تو نگاهی به منه عاشقه سرمست کنی/ مرا مست کنی... به جرئت می‌تونم بگم که این دختر همه چی تموم بود! بهترین صدا رو داشت و با تمام احساسش خونده بود. بعد از خوندنش، فرمون رو ول کردم و براش دست زدم که با خنده و ترس گفت: ـ فرهاد مواظب باش! بعدش فرمون رو گرفتم و گفتم: ـ حظ کردم! خیلی قشنگ خوندی، آفرین! به معنای واقعی کلمه هنرمندی. با ذوق گفت: ـ باعث افتخاره که اینارو از تو می‌شنوم.
  28. پارت چهل و دوم تو این چند روز بیشتر از قبل متوجه شدم ارمغان، همون آدمیه که باهاش می‌تونم یلدا رو فراموش کنم و زمان‌هایی که ناراحت یا خسته‌ام، با صبوریش کنارم می‌مونه. امروز قرار بود مراسممون توی باغ آقای شهمیرزاد برگزار بشه. می‌خواستم به خودم تلقین کنم که خوشحال باشم، اما ته دلم باز چهره یلدا که داشت جلوی در گریه می‌کرد، جلوی چشم‌هام می‌اومد. این چند روزم شب‌ها با کابوس صداش از خواب می‌پریدم! نمی‌دونم واقعا خدا داشت من رو با چی امتحان می‌کرد. تنها خواسته‌ام این بود که گذشته رو فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم، البته اگه فکر اون دختر اجازه می‌داد! باز هم تصمیم گرفتم نسبت به دلم بی‌اعتنا باشم و خودم رو به جریان زندگی بسپارم. بعد از گل زدن ماشین، رفتم دم در آرایشگاه دنبال ارمغان. وقتی از در اومد بیرون، انگار یه فرشته از بهشت، با لباس سفید داشت به سمتم می‌اومد. زیبا که بود، زیباتر شده بود! موهاش رو لَخت کرده بود و روی شونه‌اش پخش کرده بود که برهنگی سرشونه‌اش رو پوشونده بود. دسته گل رو برداشتم، به سمتش رفتم و گل رو به دستش دادم. بعد پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: ـ واقعا خیلی زیبا شدی! خندید و با لحن بامزه‌ای گفت: ـ خجالتم نده آقا فرهاد! شما هم تو این لباس خیلی شیک شدی! با پوزخند بهش گفتم: ـ مسخره می‌کنی؟ من کنار تو اصلا دیده نمیشم. گفت: ـ نه به خدا، به نظرم خیلی خوشتیپ شدی! دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: ـ پس افتخار میدی؟ بازوم رو گرفت و من هم بهش کمک کردم تا توی ماشین بشینه. جفتمون ساکت بودیم که ارمغان گفت: ـ موزیک نمی‌ذاری؟
  29. پارت چهل و یکم سکوت کردم. یلدا چیزی برام باقی نذاشته بود که بتونم پشتش دربیارم و جلوی مامان ازش دفاع کنم. مامان ادامه داد: ـ فقط فرهاد جان، تو رو خدا مادر دیگه از ذهنت اون دختره رو بیرون کن! بذار تو سرنوشت مسخره خودش بسوزه. از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تمام تلاشمو می‌کنم. مامان با ذوق گفت: ـ پس بگم کت و شلوار دامادی رو آماده کنن؟ سرم رو با لبخند تموم تکون دادم و مامان از خود سمنان تا تهران، شروع کرد به این ور و اونوپ ور زنگ زدن... اما من یه سمت مغزم ارمغان بود و به طرف دیگه، خاطراتم با یلدا. تو یه دو راهی گیر کرده بودم، اما همون‌جوری که به ارمغان هم گفتم، مطمئنم که فراموشش می‌کنم. می‌خوام یه زندگی جدید شروع کنم و دلم نمی‌خواد دیگه توی این زندگی، اثری از یلدا باشه. با وجود اینکه اعتماد کردن خیلی برام سخت بود، اما می‌خواستم با ارمغان، این راه جدید رو امتحان کنم. رفتارهای خانمانه و خجالتی بودنش، بیشتر از چهرش من رو به خودش جذب کرده بود. (پنج روز بعد) تو این چند روز تمام فکر و ذهنم رو روی کارخونه و ارمغان متمرکز کردم. صبح زود از خونه می‌رفتم بیرون و تا شب، مشغول حساب و کتاب و انتقال کیسه برنج از برندهای مختلف توی کارخونه بودم. خداروشکر سرمایه‌ای که آقای شهمیرزاد برای کارخونه گذاشت، تونست وضعیت کارخونه رو نجات بده و کارگرها رو راضی کنه. شب‌ها هم بیشتر اوقات، ارمغان زنگ می‌زد و با همدیگه صحبت می‌کردیم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...