تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و یکم به دستور فرهد رزا و دوروتی را دوباره به همان دخمهی زیر زمینی میبرند. در ابتدای ورودی آنها را به داخل پرتاب کرده درب را قفل و زنجیر کرده و میروند. رزا و دوروتی که توقع چنین حرکتی را نداشتند با شتاب به زمین میافتند و نمیتوانند تعادل خود را حفظ کنند. رزا به سختی دست بر زمین میگذارد و نیمخیز میشود. بیخیال دست و زانوی دردناکش خود را به سمت دوروتی میکشد. فرهد به عمارت خود بازگشته بود طول و عرض اتاق را طی میکرد. نمیفهمید این چه اتفاقی بود که افتاد! احساس میکرد هنوز کمی سرش گیج است و تمرکز کافی ندارد. تصاویر دقایق قبل در ذهنش مرور میشود. با یادآوری آن لحظه سرش تیز میکشد. یک دست را به سرش گرفته و دست دیگرش را بند دیوار میکند... در آن سوی مرزها نیز مارکوس یک دست را بر سر گرفته و با دست دیگر پشتی تخت سنگیاش را میگیرد. گونتر و توماس بلافاصله به سمت او میدوند: - عالیجناب حالتون خوبه؟ نه، حالش خوب نبود. چند روزی میشد که حالش خوب نبود. درست از روزی که برج و باروی کاخش فرو ریخته بود. توماس صدا بلند کرده و خطاب به سربازان کنار درب میگوید: - طبیب رو خبر کنید. مارکوس سرش را رها کرده دستش را بالا میبرد و با صدایی گرفته میگوید: - نه، نیازی نیست. نیازی به طبیب نداشت. میخواست از جا برخیزد و به اتاقش برود. به محض بلند شدن از تخت سرش گیج رفته و مقابل چشمان سیاه شده بود. بلافاصله دست دراز کرده و تاج تخت را گرفته بود تا از زمین خوردن خود جلوگیری کند. خودش خوب میدانست این حالش تنها به خاطر مشغلهی ذهنی زیادی است که دارد. مدتی بود که خواب به چشمانش نیامده بود. به کمک گونتر به اتاق خود بازمیگردد. گونتر کمکش میکند تا روی تخت بنشیند. توماس به جامی از خون وارد میشود و آن را سمت مارکوس میگیرد. مارکوس با دست جام را پس میزند و رو میگیرد. توماس زبان به اعتراض میچرخاند: - عالیجناب چند روزی میشه که چیز درست حسابی نخوردید. شما ضعیف شدین. این خون تازه حالتون رو بهتر میکنه. مارکوس بی حرف به پهلو و پشت به آنها دراز میکشد و چشمانش را میبندد و اعتنایی به حرف توماس نمیکند. گونتر جام را از او میگیرد و لب میزند: - تو برو. توماس با سر حرفش را تایید کرده و اتاق را ترک میکند و درب را پشت سر خود میبندد. گونتر کنار مارکوس مینشیند و دست بر بازویش میگذارد: - مارکوس. - میخوام برم مقبره! ابروهای گونتر بالا میپرد. توان راه رفتن و نداشت و قصد مقبره کرده بود! - چطوری؟ با این حال؟ مارکوس چشمهایش را باز میکند، به سمت گونتر میچرخد و نیمخیز میشود و میگوید: - باید برم اونجا. گونتر به چشمان پرخروش مارکوس نگاه میکند. مصمم بود و هیچجوره کوتاه نمیآمد. گونتر میدانست نمیتواند او را منصرف کند پس از فرصت استفاده کرده جام را به سمت او میگیرد و میگوید: - پس باید این رو بخوری. مارکوس چپ چپ نگاهش کرده و صاف مینشیند. نفسش را کلافه فوت کرده و جام را از دست گونتر میگیرد و یک باره سر میکشد.
-
پارت ششم تو ماشین کلی برای این روزای قشنگ خدارو شکر کردم و آرزو کردم که کل مسیر زندگیمون همینجور عاشقانه و قشنگ بگذره! از سر کوچمون یسری وسیله خریدم تا شب برای آرون زرشک پلو با مرغ درست کنم چون بینهایت دستپخت من و غذای خونگی رو دوست داشت...وقتی رسیدم خونه، سریع مشغول کارام شدم اما پاهام بینهایت ورم کرده بود و درد داشت. بازم یاد چهره اون مرد مغرور و سرد افتادم و تو دلم کلی بهش فحش دادم و خداروشکر کردم که تو زندگیم با همچین آدمایی سروکار ندارم. داشتم پاهام و باندپیچی میکردم که صدای کلید در و شنیدم و دیدم آرون نفس نفس زنان اومده میگه: ـ به به! چه بوی زرشک پلویی میاد! تا اومد منو توی اون وضعیت دید، با ناراحتی گفت: ـ آخ ماشینش خراب بشه، اونی که قلب سفید منو به این حال و روز انداخت! خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! دستش یه دسته گل رز سفید بود و داد دستم و گفتم: ـ اینم برای عذرخواهی امشب که نتونستم بیام دنبالت! گل رز و با ذوق ازش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خوشگلن آرون! آرون موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ نه خوشگلتر از تو!
-
پارت پنجم خیلی ذوق داشتم و وقتی رسیدم به مغازه، خانوم کمالی با اون لهجه قشنگ بهم سلام کرد و گفت: ـ سلام خانوم مومنی، خوب هستین؟! سفارشتون رسید! با خوشحالی گفتم: ـ بله اتفاقا همسرم بهم اطلاع داده! از زیر ویترین جعبهها رو درآورد و برام باز کرد...حلقه رو از داخلش درآوردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم، عین همون چیزی که میخواستم شده! خانوم کمالی گفت: ـ خواهش میکنم، اتفاقا یه هفته پیش هم آقا آرون اومدن اینجا و یکی از سرویسهای نیم ست ما رو سفارش دادن! خیلی خوشحال شدم! خانوم کمالی گفت: ـ برای تولدتونه؟! یکمم تعجب کردم اما بازم خوشحال شدم چون حدس زدم میخواد سوپرایزم کنه. آخه تولد من سه ماهه دیگه بود...لبخند زدم و گفتم: ـ نه تولدم که الان نیست! احتمالا برای جشنمون میخواد سوپرایزم کنه! خانوم کمالی هم مثل من با خوشحالی گفت: ـ خیلیم خوش سلیقهان؛ چشم نخورین ایشالا! تشکری کردم و با گرفتن حلقههای از مغازه خارج شدم. به اسنپ زنگ زدم چون از این منطقه تا میدون امام حسین که خونمون بود، خیلی راه بودش و چند دور باید تاکسی میگرفتم و خیلی خسته شده بودم. این خونه هفتاد متریمون و خیلی دوست داشتم و با جون و دل براش وسیله خریدم چون پولش دسترنج زحمات کارای منو آرون بود. یه حساب مشترک داشتیم و با حقوقمون و بدون کمک خانوادش، تونستیم تو اون منطقه یه خونه نقلی برای خودمون اجاره کنیم.
- امروز
-
Klozfizzsow عضو سایت گردید
-
Yompmoopheabs عضو سایت گردید
-
معصومه بهرامی فرد شروع به دنبال کردن امیر بلوچ کرد
-
پارت ۲۷ (میان تیغ و تپش) در حیاط رو بستم و بهش تکیه دادم..صدای دور شدن ماشین سامیار به گوشم رسید..چشمامو بستم و نفس پر دلهره ای کشیدم...که عمه دم در هال ظاهر شد..با آن قد متوسط و هیکل توپرش، که آن لباس راحتی گشاد پرتر نشونش داده بود.. با چشمایی که دو دو میزد، بهش خیره شدم..کم کم نگاه سرزنش گر و جدیش، نگران شد..به خودم اومدم..نباید متوجه میشد..سمتش رفتم و سلامی دادم..و با صدایی که از ته چاه میومد، همونطور که کفشامو درمیوردم، زمزمه کردم: میرم لباس عوض کنم برم بیمارستان.... داشتم فرار میکردم؟ آره..داشتم از واقعیت تلخی که عمه و نازیلا مدام بهم گوشزد میکردن، فرار میکردم..نمیخواستم از بحث کردن همیشگی من و سامیار مطلع شن..و از انتخاب اشتباهم، سرخورده شم..! بازوم توسط عمه، آروم کشیده شد: نگام کن ببینم دختر..! نمیخواستم ناراحت به نظر بیام، اما واقعا غمگین بودم..اینو چشمام داشت لو میداد..با صدای گرفته و چشمای ملتمس گفتم: امشب نه عمه! وعمه منطقی تر از اینی بود که لج کنه و اصرار! با تردید دستمو رها کرد... حین تعویض لباسهام، مدام به احساسات عجیبم فکر میکردم..شاید باید جدی با سامیار صحبت میکردم..شاید حس من چیزی جز وابستگی موقتی نباشه..و نمی خواستم بیشتر از این سامیار رو با خودم و احساسات ضد و نقیضم بلاتکلیف بذارم.. هرچند میدونستم این حرفا وقتی میتونه آسون بهنظر بیاد که توی قلبم بمونه... از طرفی قلبم میگف سامیار که داره برای داشتنت تلاش میکنه.. اما..انگار دنیای فکرای ما، خیلی متفاوت و از هم دور بود..خیلی! نمیدونم چجوری آماده شدم..توی راه رفتن به بیمارستان بودم..یه مسیج به نازیلا دادم.. سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم.. به موسیقی علاقه شدیدی داشتم..اون مواقعی که نازیلا معلم خصوصی داشت برای کلاس موسیقی، همیشه میرفتم و با ذوق و علاقه تا تهش میموندم و یاد میگرفتم..و چندباری توی آهنگای دونفره همراهیش کردم...معلمش مرتب به من میگفت که استعداد آشکاری توی صوت و لحن پر احساست داری..اما خب از هنرهایی بود که پیگیرش نشدم..امیدوارم هم توی حسرتش نمونم..! موسیقی قشنگی توی ماشین پخش میشد... "فرزاد فرزین_ ای کاش" یه لیریک از آهنگ رو، من خیلی عمیق حس کردم.. (نیستی غریبم! توی دنیا دیوونه...تنهاییامو، همه ی شهر میدونه..) دروغ چرا، من رو، تنها یاد بابا انداخت..که هم وجود داشت، هم نداشت! و من قبلا هم گفته بودم که بابا، پررنگ ترین پارادوکس زندگی من بود! حس عجیبی بهم دست داد..من معمولا دختری بودم که خیلی سخت، اجازه ریختن اشکاش رو، صادر میکرد...بی احساس نبودم، اما گریه کردن رو مدت زیادی میشد که برای خودم ممنوع کرده بودم..! برای نریختن اشکای توی راهم، دستامو محکم مشت میکردم..عادت احمقانه ای بود و جز عمه و نازیلا کسی متوجهش نشده بود..اما از بچگی گویی که با من بزرگ شده بود...! آهنگ جوری بود که ناخودآگاه احساساتم رو گرفته بود دستش و اونارو برانگیخته میکرد...سختم بود به چیزی و کسی فکر نکنم... این حجم از قوی بودن برای یه دختر بیست و سه ساله، برای همه تحسین برانگیز بود..اما گاهی برای من نه! چون من اون لرز خفیف پنهون شده پشت شجاعتم رو همیشه حس کردم..جایی که همه فقط قدرت میبینن، من واقعیت های دردناکی رو چشیدم! دو قطره اشکم رو پاک کردم..و کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..که بین راه نازیلا زنگ زد..مثل همیشه ظاهر سختم رو حفظ کردم و لبخندی زدم..تماس رو وصل کردم: سلام ناز..چطوری عزیزم؟ صداش بهتر از همیشه میومد: خوبم طلایی تو خوبی؟ کجایی دورت شلوغه! وارد محوطه بیمارستان شدم: همین الان رسیدم بیمارستان عزیزم.. که گفت: عه؟ باز تو شیفتت شبه؟ خندیدم: متاسفانه یا خوشبختانه آره..بگو ببینم فردا نمیتونی بیای عروسی عسل؟ سراغتو گرفت یکم پیش.. که متعجب بحث رو ناخواسته عوض کرد: کجا دیدیش مگه؟! با لبخند عمیقی به دکتر بهادری، متخصص رادیولوژی، سلام آرومی دادم..: با سامیار بودم.. آهانی گفت وبی حرف پشت خط موند.. که دوباره تکرار کردم: راضی نشدن بیای؟ که صداشو آروم کرد و پچ پچ وار گفت: معلومه که نه! تازه عروسی عسلم اونطرفهاس، قطعا امکان نداره اجازه بدن... عمه که هنوز زندونیم کرده..چپ میره راست میاد به من و تو و دوستیمون ناسزا میگه..عمو هم که با یه من عسلم نمیشه قورتش داد باز نمیدونم شاهرخ چه گندی زده.. خندیدم که خندهاش گرفت..و گفتم: دیوونه هرچی نباشه خونوادتن.. که معترض تاکید کرد: روانی ان! رئیس بیمارستان رو از انتهای راهرو ورودی دیدم..و تند و سریع گفتم: ناز بعدا زنگ میزنم..مو نداشته داره میاد اینطرف! که پقی زد زیر خنده: حاجی پولداره تورش کن چهکار موهای نداشته ش داری؟ خندمو خوردم و سعی کردم جلوی چشمش نباشم..کمی آنطرف قایم شدم: خوبه لقب رو خودت گذاشتی حالا دلت سوخته؟ موهاشو میشد یه کاری کرد، اخلاق نداشته شو چیکار کنیم؟ که گوشی آروم، از پشت گوشم دور شد.....
-
پارت ۲۶ (میان تیغ و تپش) آهی کشیدم که کنجکاو نگام کرد، و آروم گفتم: هنوز مثل بچه ها باهاش رفتار میکنن.. قیافه عسل گرفته شد: ای وای طفلی.. که پیمان و سامیار، بعد سلام علیک اومدن سمتمون.. سامیار هنوز پکر بود و بیشتر به کف زمین نگاه میکرد! لبخندی زدم که پیمان شوخ طبع دستشو دور عسل انداخت و گله کرد: اره دیگه عسل جان، دوستت برای سامیار ما، وقت داره اما برا ما نداره.. عسل هم پشت چشم نازک کرد: آره بابا خندیدیم..و معترض اسم عسل رو نطق کردم! دم خونه از سمت در پشتی خونمون، که سمت باغ بزرگ عمارت نبود، بلکه سمت زمین خاکی و سوت و کور اطراف عمارت بود، ایستاده بودیم... هنوز توی ماشین نشسته بودیم..همیشه به سامیار میگفتم اینطرفها من رو پیاده کنه..چون قشقرق به پا میشد اگر کسی مارو میدید..چه اهالی روستا، چه خود آدمهای عمارت! نگاه سامیار به من عجیب بود..چشماش به قرمزی میزد..نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم..اونم به من خیره شده بود! من ناراحت از بحث پیش اومده چند دقیقه پیش، هنوز باهاش چشم تو چشم بودم...و اون..نمیدونم بهچه دلیلی! که آروم نگاهمرو به فرمون توی دستش که سعی در له کردن آن داشت، سوق دادم: هیچوقت دوست ندارم اوقاتمونو با بحث تلخ کنیم سامیار..من همیشه سعی کردم تا جای ممکن با بعضی رفتارات، طرز حرف زدنت، الفاظت و طرز فکرت ، کنار بیام...چون بعضی تفاوت ها بین آدم ها چه بخواهیم چه نخواهیم وجود داره..و ما نمیتونیم دستکاریشون کنیم..اما اینکه هیچکدوم از حرفهای من مورد قبولت نباشن، یعنی هیچکدوم از تفاوت فکری من رو قبول نداری..من.... که یهو نزدیکم شد..خشکم زد و به شیشه ماشین طرف خودم، چسبیدم..دستم روی شیشه سرد مه گرفته، سر میخورد... که تلخ خندی زد: اعتماد چی؟ جزء اعتقاداتت هست؟ قلبم تند میزد..تا حالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم..تلخترش اینجا بود که من بی دلیل از بیشتر مردها، تصور خوبی نداشتم... چشمام هنوز گرد شده بود..که سعی کردم به حالت قبلیم برگردم..اخم ظریفی کردم: از این شوخیای غیر کلامی خوشم نمیاد سامیار...بارها گفته بودم! با حرص نگاهم کرد: من بخوام ببوسمت واست شوخیه غیر کلامیه؟ گنگ نگاهش کردم..نمیتونستم چیزی بگم...چی میگفتم؟! آروم بازوشو هل دادم به عقب: نه...اما الآن آره! اما سامیار امشب اصرار بدی داشت : همین امشب همه چیو برای من روشن کن آیلا..من باید چیکار کنم دیگه؟ هربار بخوام نزدیکت شم پسم میزنی..! واقعا مسئله اعتماد اینهمه سال طول میکشه و من خبر ندارم؟ یا فقط واسه تو اینجوریه؟ بیشتر هولش دادم: سامیار داری اذیت میکنی با حرفات..وقتی میبینی اذیت میشم یعنی باید درک کنی.. به ناچار و شکست خورده برگشت..به رو به روش که جاده خاکی و مه گرفته بود، خیره شد.. از دور شدنش نفس راحتی کشیدم..که از گوشه چشمش دور نموند! میدونستم دارم تمام احساس و قدرت مردانهش رو لگدمال میکنم..میدونستم....! اما هیچکدوم از این رفتارای سختم دست خودم نبود.. و من بابت اینهمه سختگیری بی رحمانهای که نسبت به خودم دارم، خیلی خستهام و به شدت اذیت! زمزمه کردم: من بهت گفتم..دارم حس خوبی نسبت بهت پیدا میکنم..اما طول میکشه..سعی کن همینطور که عشق رو نشونم دادی، اعتماد هم نشونم بدی و اعتمادم رو جلب کنی.. درمونده نگاهم کرد..و اینبار آروم نزدیکم شد..سعی کردم هیچ رفتار زشتی نشون ندم...پس هیچ گاردی نگرفتم...علی رغم تمام احساس ترس و نامطمئن درونم.....! انقدر نزدیک شده بود که چشمامو بستم..و هرچند ثانیه با تردید باز میکردم... به چشمام از فاصله یک انگشت خیره شد..چشمام پر از ترس و تردید، توی چشمهاش بود..و چشمای اون، شاید پر از التهاب عشق... پوزخندی زد و سرشو کج کرد سمت لپ سرخ شده ام.. راحت چشمامو بستم..از اتفاق نیافتاده حس بهتری داشتم..چرا؟ نمیدونستم...! بعد از بوسه گرمش، بی معطلی در ماشین رو باز کردم و با خداحافظی کوتاهی، بدون نیم نگاهی به سامیار، سمت خونه قدم تند کردم... نگاه نکردنم از خجالت نبود، از بلاتکلیفی احساسم بود......
-
پارت ۲۵ (میان تیغ و تپش) سوار ماشین سامیار شدیم..هوا سردتر شده بود و بلافاصله بخاری رو روشن کرد..دستامو به هم مالیدم وها کردم..که سامیار بعد از صحبت های کوتاهی با رفیقش یونس، سوار ماشین شد..یونس از سمت سامیار، خم شد طرف ماشین..سامیار شیشه رو داد پایین: جونم دادا؟ که یونس نگاه مهربونی حوالهم کرد: نشد باهات خداحافظی کنم آبجی.. یونس و پیمان همیشه از بین دوستان صمیمی سامیار، برام با ارزش و قابل احترام بودن. به تبعیت از او لبخند عمیقی زدم و سمتش چرخیدم: معذرت میخوام، اما نخواستم صحبتهاتون رو قطع کنم.. با لبخند سرش رو به عنوان تایید آروم تکون داد: بله متوجه شدم..و دستش را به عنوان خداحافظی بالا برد: بسلامت رفقا.. سامیار تک بوقی زد و حرکت کرد..چقدر محلهشون سوت و کور و تاریک تر شده بود..کنجکاو گفتم: همه خوابن؟ چه زود میخوابین! سامیار تک خنده ای کرد: نه بابا خواب کجا بود..فقط از این ساعت به بعد زن و بچه میمونن خونه دیگه! حرف دلم رو به زبون آوردم: و مردا؟! نیم نگاهی به من کرد و دنده عوض کرد و به رو به رو خیره شد: اکثرا ولگردی.. طولانی بهش خیره شدم..که حس کرد و جدی گفت: اینجا اینجوریه آیلا..مگه منو تو میتونیم اعتراضی کنیم؟ مبهم بود برام..بنابراین گیج گفتم: طبیعتا نه..! اما عجیبه برام..تو این محله قوانین عجیبی وجود داره..البته نه واسه اینکه پایین شهره! و با کنایه ادامه دادم: چون بالاشهرشم دیدم! کنجکاو و متعجب نگاهم کرد..که رومو کردم سمت دیگر ماشین و بیرونو تماشا کردم: دلاورها! آهان بلندی گفت..و بعد از آن چیزی نگفت.. که ادامه دادم: من بنظرم تفکرات و عقاید آدما از بچگی مغز رو درگیر میکنه..مغز شاید اولش اعتراض کنه، اما وقتی توسط اصرار بر داشتن عقاید اشتباه، سرکوب شه دیگه کم کم اینا میشن عقاید درست و هیچوقت اشتباه رو نمیپذیره! سرش رو تکون داد..اما با احساس نارضایتی کمی، به افکارم معترض شد: بعضی عقاید باید پذیرفته شن...چو...... بی معطلی پریدم وسط حرفش: هیچ اجباری واسه هیچ زندگیای پذیرفته و موردقبول نیست! اخم خفیفی کرد و با اصرار بر توجیه، ادامه داد: گوش بده..من بعضی افکارت رو قبول ندارم..مثلا تو قصدت اینه که همه آزادی داشته باشن..اما من مخالفشم! سمتش چرخیده بودم..اتفاقا میخواستم امشب باهاش بحث کنم..میخواستم ببینم کجای ما بویی از تفاهم وجود داره؟ من به بعضی تفاوت های روابط احترام میذاشتم..اما این نوعی از تفاوت خوب نبود..این قبول نداشتن من بود..وقتی طرز فکرم رو قبول نداشت، درنظر من اینه که، منو قبول نداره! لب باز کردم چیزی بگم که تقریبا تشر آرومی زد: مشکل تو اینه که هیچوقت نمیخوای حرفها برخلاف خواسته ت باشه..آیلا! تیره و کدر بهش خیره شدم..صدام قدرت پنهون شده ای پشت خودش داشت: چون واقعا همینه! آدما باید خودشون انتخاب کنن، خودشون باشن..توی هنر، توی اعتقادات، دین، توی کل مسیر زندگیشون آزاد باشن برای انتخاب...اجبار فقط آدم رو از خودش و علایقش دور میکنه..! سامیار یک تای ابروشو بالا میندازه و تلخ خندی میزنه: جالبه! اما من حرفاتو قبول ندارم..تو دوستدار آزادی هستی اما من با آزادی زن حال نمیکنم! و عشق برای من فقط پایبندی به شبیه شدن طرز فکر دو نفره! چشمامو باریک کردم، و مثل همیشه حرف خودم رو زدم: شبیه شدن؟ مگه عشق قفسه؟! از حرفات میفهمم که تو معنی آزادی رو اشتباه فهمیدی!..اونو با بی تعهدی، ولگرد شدن دخترا تو خیابون، یا تصور زشت و ناپسندی که در ذهنت از دخترای آزاد داری...!! آدما چه آزاد باشن، چه توی قفس، ذاتشون نمایان میشه...چه قشنگ چه زشت! بحث رو با حرف محکم آخرم، تموم کردم: و تو هیچوقت نمیتونی من رو توی قفست بکشونی و نگه داری کنی! گنگ نگاهم کرد: منظورت چیه؟ به رو به رو خیره شدم: واضح بود! خواست چیزی بگه که از دور عسل و پیمان رو دیدیم..خونه شون یکم دورتر از سامیار بود و تقریبا نزدیک خونه قدیمی خودمون بود..از همونروزا که مدرسه باهم میرفتیم، رفیق شدیم..و چندباری که من رو با نازیلا دید، با اونم جور شده بود.. داشتن وسایل رو میبردن خونه عسل که مجاور خونه پدرش بود! سامیار آروم ایستاد و کم کم متوجه ما شدن..عسل تا من رو دید نیشش تا بناگوش باز شد..پیاده شدم و رفتم سمتش..بغلم کرد: سلاممم دختر ازت خبری نیست..ناسلامتی فردا عروسیمه بی معرعت حنابندونم هم که نیومدی دیشب.. شرمنده، عذرخواهی کردم و شرایطم رو براش شرح دادم... آروم زد به بازوم: میدونم بابا..شوخی کردم تو فقط عروسی بیا من چیز زیادی ازتو نمیخوام.. دستشو گرفتم:چشم حتما میام.. که جدی گفت: نازیلا میاد؟ یا باز ممنوعه پا تو محله ماها بذاره؟
- دیروز
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 شروع به دنبال کردن رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 عضو سایت گردید
-
ثانیهای سکوت در آنجا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت ماندهبودند، خیرهی جثهی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش همچنان حیرت زده و متعجب بود. نیم نگاهی به همسرش انداخت که همان لحظه محبوبه نیز از گوشهی چشم خیرهی او شد. امین با تردید به لبانش فاصله داد و پرسید: - بابا جان چی گفتی؟ میخوای بری دانشگاه؟ دخترک روی پنجهی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدودهی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همانطور که با انگشتانش بازی میکرد، گفت: - آره... میخوام برم. پدر و مادرش باری دیگر به یکدیگر نگاه کردند، اما اینبار با تیلهگانی لرزان و چشمانی لبریز از اشک. محبوبه زودتر از امین واکنش نشان داد، سریعاً ایستاد و بهسمت النا که او را نمیدید، دوید. ناگهان به پشت خانم رسولی که با لبخند نظارگر آنها بود، پرید و النا را سخت در آغوش گرفت. النا که از حرکت یکدفعهای مادرش ترسیدهبود جیغ خفهای کشید و پلکهایش را روی هم فشار داد. *** مقنعهی مشکیاش را مرتب کرد و سپس با سر کردن چادرش، آخرین نگاه را به استایلش در آینهی سرویس بهداشتی انداخت و از آنجا خارج شد. همانطور که بهسمت بیرون از دانشکده قدم برمیداشت، گوشی همراهش را از کیف چرمیاش بیرون آورد و شروع به چت کردن برنامههای مجازی گوشیاش کرد. همان لحظه کسی او را صدا کرد: - دلبر؟ نگاهی به اطراف انداخت که آریا را دید، در حالی که دو لیوان کوچک قهوه در دستش بود و بهسمت او قدم برمیداشت. وقتی که به او رسید، لبخندی زد و نگاهی از بالا به او انداخت. قدش آنقدر بلند بود که برای ورود به هر جا یا صحبت با هر جنس مونثی باید سر خم میکرد، گاهی برای صحبت کردن آنقدر سر خم میکرد که گردن درد میگرفت. دلبر جواب لبخند او را با انحنایی محو داد و بفرماییدی گفت. آریا یکی از لیوانهای کوچک کاغذی را به دست او داد و سپس گفت: - بریم اون پشت صحبت کنیم؟ دلبر نگاهی به جایی که او با اشارهی چشم نشان دادهبود، انداخت. محوطهای زیبا و گلکاری شده کنار سلف غذاخوری و پشت دانشکدهی آنها که در بین دانشجوها به عنوان محل دیت شناخته میشد. دو طرف چادرش را محکم گرفت و با چشمایی گرد از حیرت گفت: - محل دیت رو میگید؟ محکم جلوی دهانش را گرفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت، اما قبل از اینکه جملهاش را اصلاح کند؛ آریا با ابروهای بالا رفته لبخندش را گسترش داد و کنجکاوانه پرسید: - محل دیت؟! شما براش اسم گذاشتید؟ دلبر چیزی نگفت و نگاهش به زمین ادامه دار شد. آریا گونههای گلگون او را دید و با لذت به خجالت و شرم او خیره شد و ادامه داد: - بریم. قبل اینکه قدمی بردارد، دلبر آرام و زمزمه مانند گفت: - ولی اونجا برای قرار و دیت میرن ما که... ادامه نداد، میخواست ادامهی جملهاش را آریا کامل کند. پسرک اخمی بانمک کرد و با لبخند گفت: - اونهایی که می خوان با هم آشنا بشن هم میتونن برن اونجا؟ دلبر نگاهش کرد و در آن نگاه نور سفیدی جرقه زد، همانند عبور شهاب سنگی از تیلهگان مشکیاش. لبخندی که میآمد تا به روی لبان صورتیاش بنشیند را کنترل کرد و بدون گفتن چیزی مسیرش را کج کرد، اما آریا دستش را مقابل او دراز کرد و مانعش شد. نگاهی ملایم به او انداخت و سپس با پایین انداختن دستش گفت: - دلم میخواد کشفت کنم... بشناسمت... این اجازه رو بهم میدی دلبر؟
-
پارت چهارم یه روز قبل رفتیم وقت محضر و آتلیه گرفتیم و امروزم که آرون گفته بود، حلقههای ازدواجمون رسیده و باید بریم و تحویلشون بگیرم...همه چیز داشت طبق آرزوهام پیش میرفت و مثل هر عروس دیگهایی دل توی دلم نبود! فقط این لابلا از اینکه آرون هم مثل من بدون مادر داماد میشه و مادرش منو نمیخواد، ذهنمو آزار میداد که بازم سعی میکردم خیلی اوقات و برای خودم تلخ نکنم. به امید اینکه شاید یه روزی به قول آرون دلش نرم بشه و قبولم کنه...اون روز بعد کلاس، کلی به آرون زنگ زدم اما جواب نداد...همیشه این اخلاق و داشت که متاسفانه یکم بیخیال بود اما اونقدر خوب بود که تمام اینارو به جون میخریدم و از رفتارش چشم پوشی میکردم. بهرحال هیچ آدمی تو این کره زمین، کامل نبود. بالای ده بار بهش پیامک دادم و زنگ زدم و بازم با همون خستگی رفتم سر خط تا تاکسی بگیرم که دیدم گوشیم زنگ خورد...با دلخوری جواب دادم و گفتم: ـ آرون میشه بپرسم دقیقا کجایی؟! الان یکساعته که جواب نمیدی، زیر پاهام علف سبز شد! آرون با ناراحتی گفت: ـ شرمندتم قلب سفیدم! مشتری اومده بود نمایشگاه داشتیم قولنامه میکردیم، نشد جواب بدم. با همون دلخوری گفتم: ـ حلقههامون چی میشه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ باوان جان میشه تو بری از مغازه تحویل بگیری؟! بخدا سرم خیلی شلوغ بود و الان کلی توی ترافیک میمونم...دیر میشه! یه هوفی کردم اما بازم سعی کردم به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم: ـ باشه! ـ قول میدم جبران کنم عزیزم! بازم مثل همیشه شرمندتم! ـ اشکال نداره، میبینمت! بهرحال نماینده فروش خودرو توی نمایشگاه بود و همیشه این ساعتها سرش شلوغ بود اما حداقل انتظار داشتم یه امروز که اینقدر روز مهمی بود و حلقههامون رسیده بود، کاراشو بخاطر من کنسل کنه...که نکرد ولی اصلا به دل نگرفتم و تنهایی تاکسی سوار شدم و رفتم اون سمت شهر تا حلقههامون و تحویل بگیرم.
-
پارت سوم با اینکه مچ پاهام درد داشت، گفتم: ـ نه عزیزم خوبم؛ بعد از کلاسم میبینمت! ـ میبینمت... در موسسه رو باز کردم و رفتم داخل. خب بذارید از اول بگم...اسمم باوان و بیست سالمه و از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. تو دانشگاه دولتی زبان انگلیسی خواندم و چون درسمم خیلی خوب بود و معدل الف بودم، همزمان تو یه موسسه زبان انگلیسی هم معلم شده بودم. ترم دوم توی دانشگاه با آرون آشنا شدم. اون دانشجوی انصرافی از رشته روانشناسی بود که اومد توی کلاس ما. از همون روز اولی که دیدمش، قلبم و بهش باختم. پسر چشم سبز و خوش قیافهایی که تمام روزای خوب و بد زندگیم باهاش گذشت و یجورایی باهم بزرگ شدیم. یکی از بزرگترین شانس زندگیم این بود که تو زمان مناسب، جفتمون عاشق هم شدیم. خیلی دوسش داشتم و حاضر بودم خودمو برای عشقمون فدا کنم و آرون هم همینطور بود اما تک پسر خانوادشون بود و مادرش ناهید خانوم به هیچ عنوان راضی به ازدواج پسرش با یه دختر یتیم نبود. بدترین رفتار و با من داشت و خیلی مستقیم بهم ابراز کرده بود که منو بعنوان عروس خانوادش نمیخواد اما آرون خیلی سخت گیرتر و لجبازتر از مادرش بود و وقتی این موضوع رو فهمید پاشو کرد تو یه کفش که خیلی زود باهم ازدواج کنیم. اوایل خیلی مخالف این قضیه بودم و به آرون گفتم تا زمانی که رضایت خانوادشو نگیریم نمیشه اما ناهید خانوم قانع بشو نبود و آرون بهم گفت که قراره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره و تا آخر عمرش پای من وایمیسته و با اینکه مادرش تو روی منو آرون گفت که پاشو توی مراسم ما نمیذاره و برای هیچ چیزی اقدام نمیکنه، بازم آرون دست منو محکم توی دستاش گرفت و گفت که همونجوری که همیشه تو ذهنم بوده و بعد کلاسمون از رویای ازدواج و عروسیم حرف میزدم، یه عروسی رویایی برام میگیره. دیگه تصمیم گرفتم نسبت به خانواده آرون بیخیال باشم و بچسبم به خودمون و اوقات زندگی رو برای خودمون تلخ نکنم! اون روزا برای من رویایی ترین روزا بود و لحظات خوشی رو سپری میکردم. قرار بود با عشق زندگیم یه خانواده دونفره تشکیل بدیم. هر روز بابت وجود آرون تو زندگیم خدارو شکر میکردم و ازش ممنون بودم که با اینکه عشق پدر و مادر و هیچوقت ندیدم اما پسری رو گذاشته توی زندگیم که همهجوره عاشقمه و دوسم داره.
-
zri عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت شصت و دو دو ساعتی مشغول درست کردن ، غذا و سالاد و دسر بودم ، هر چی هم مامان گفت بزار کمکت کنم ، نذاشتم و اخر سر به همراه بابا از اشپزخانه فرستادمش بیرون . کارم که تموم شد نزدیک ساعت دوازده بود به اتاقم برگشتم و چمدونم رو از گوشه اتاقم برداشتم شروع کردم کادو کردن سوغاتی هام ، بعدم ، لباسم رو با وست و شلوار جین عوض کردم و ارایش مختصری هم کردم و با کادو ها پایین رفتم ، کادو ها رو دور از چشم مامان اینا داخل میز کنسول گذاشتم و بعد هم رفتم پیششون نشستم . با مامان و بابا گرم صحبت راجع به اون ورو دوستام و ... بودیم که بلاخره بهراد و نازنین اومدن. درب رو براشون باز کردم و منتظرشون موندم ،نازی تا منو دید ،من رو به آغوش کشید و گفت: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت ، چه قدر کم باهام در تماس بودی؟ حق داشت شاید دو سه بار تو این چند ماه بهش زنگ زده بودم ، لبخندی زدم و گفتم : باور کن هر روز به یادت بودم و حالت رو از بهراد میپرسیدم ، این که نتونستم خیلی باهات در تماس باشم و پای کم سعادتیم بزار. نازی یه تای ابروش و داد بالا گفت: اوهوو چه بزرگ شدی ، کم سعادتیم ، جمع کن خودتو عادت ندارم لفظ قلم حرف بزنی، صدف خودمون رو می خوام. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : ببین یکبار خواستم مثل ادم حرف بزنما نمیزاری. بهراد رو به من گفت: قبلا خودم رو دم در نگه میداشتی ، حالا هم خانومم رو، برو کنار بچه ،خسته شد خانومم. پشته چشمی نازک کردم و گفتم: باشه بابا زن ذلیل. هر دو خندیدن و باهم به سمت پذیرایی راه افتادیم ، بعد احوالپرسی های معمول من رفتم و میز و چیدم و صداشون کردم. بابا تا میز رو دید گفت : به به ، ببینید دخترم چه کرده! بهراد گفت : اوه اوه ، کار صدفه ؟ صدف تو رو خدا اگه چیزی توش ریختی بگو ما فردا مراسم داریم.
-
پارت شصت و یک روشنی هوا گواهی از این بود که صبح شده ، از تخت بلند شدم و حولم رو برداشتم به سمت حمام رفتم بعد ، یک دوش ابگرم بدنم از کوفتگی دراومد . از تو کمدم تیشرت و شلواری بیرون کشیدم بعد پوشیدنش از اتاق بیرون اومدم و به سمت اشپزخانه رفتم ، بابا و مامان پشت میز نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن ، داخل رفتم و با انرژی گفتم : سلام به مامان و بابای خوشگلم ، احوالات شما؟ هر دو سمتم برگشتن و لبخند مهمون لباشون شد ، مامان گفت : اخ که ، چه قدر دلم برای این شلوغ بازیای صبحت تنگ شده بود. جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم : منم دلم برای املت های معروف سر صبحت تنگ شده . مامان از جا بلند شدو روی موهام بوسه زد و گفت: الان برات درست می کنم عزیزم . رو به بابا کردم ، لبخند مهربونی بهم زد و گفت : خوب خوابیدی، خوابالو خانوم ، فکر کنم خیلی خسته بودی ، چون وقتی بهراد بردت تو اتاقت اصلا متوجه نشدی! پس بهراد من رو تو اتاقم برده بود ، گفتم: اره ، اصلا متوجه نشدم ، طولانی بودن راه خستم کرده بود. بابا دستی رو شونم گذاشت و گفت : خوشحالم سلامت برگشتی ، بابا جان . خودم و تو بغلش انداختم و گفتم : منم خوشحالم که الان اینجام و پیش شمام ، می خوام تو این چند هفته انرژی جمع کنم . مامان ظرف املت رو جلوم گذاشت و گفت : بفرمایید ، اینم املت ، مخصوص صدف خانوم . تشکر کردم و مشغول خوردن شدم ، یهو یاد بهراد افتادم و پرسیدم : راستی دیشب بهراد اینجا نموند ؟ کجا هست؟ بابا گفت : چرا بود ، ولی صبح نازنین بهش زنگ زد ، انگار کاری داشتن ، رفت بیرون. اهانی گفتم رو به مامان ادامه دادم : مامان ، من نتونستم برای مراسم فردا چیزی بگیرم ، این هفته اخر برنامه ام فشرده بود ، مهراوه جون چیز اماده ای تو مزونش نداره ؟ مامان در جواب گفت : نمیدونم ، بهراد و نازنین ناهار میان اینجا ، بعد از ظهر میریم یه سری میزنیم. باشه ای گفتم و از جام بلند شدم ، متوجه نبودن سلیمه و فهیمه شدن و گفتم: مامان سلیمه جون و فهیمه کجان؟ مامان گفت : چند روزی مرخصی گرفتن برن شهرشون ، عروسی دختر خواهرش بود . گفتم: دلم براشون تنگ شده بود ، انشالله برگشتن میبینمشون . مامان لبخندی زد و گفت : خوش قلب منی. لبخندی به روش پاشیرم و گفتم: پس حالا قراره ناهار صدف پز بخورین . بابا خندید و گفت : تو کی انقدر بزرگ شدی که بخوای برامون غذا بپزی؟ گفتم: از روزی که انتخاب کردم ، مستقل زندگی کنم . مامان اشکی که از گوشه چشمش چکید و اروم پاک کرد که نبینیم و گفت: تو خسته ای مامان، استراحت کن من درست می کنم. به روی خودم نیوردم که اشکش رو دیدم و با لحن اعتراضی گفتم :نه دیگه بزارید نتیجه اون همه غذای شور و سوخته رو که به خورد خودم دادم نشونتون بدم . بابا شیطون رو به مامان کرد و گفت : اوه اوه سهیلا ، یادت باشه نزدیک ظهر امبولانس خبر کنی ، خودش داره اعتراف می کنه چی قراره به خوردمون بده! خندیدم و گفتم : داشتیم بابا ، نترس دیگه درس گرفتم بهتون یه قورمه سبزی خوشمزه تحویل میدم. هر دو خندیدن و دیگه چیزی نگفتن ، منم مشغول پختن شدم.
-
mahvin شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
#پارت_پنجم مهتا(دخترعمم)با چشمای گرد میگه:جان من از سومالی جایی فرار کردی؟! بشقاب توی دستم و کنار میزارم و ریلکس میگم: گلم شما بهتره بری تو انتخاب رشته خودت یکم فکر کنی حالا درمورد غذا خوردن من تز نده تا اینو گفتم جریان غذا یادشون رفتن و زد زیر خنده یعنی یه جوری قهقه میزدن که انگار جوک سال و براشون گفتم با صدای ارتین دقیقا کنارم ابرویی بالا انداختم و برگشتم سمتش: رشتش؟! سروش همونطوری که قهقه میزد میون خنده گفت: ابجیمون ریده ارتین هم با قیافه سوالی گفت: چرا؟! سوگند: اخه ناموصا جانور شناسی هم شد رشته؟! نه جون من اخه جانور شناسیییی سردار هم با تاسف اضافه کرد:فک کن کل خاندان زاهدی الکترومغناطیس و دیفرانسیل و قلب و عروق و چه میدونم از اینا پاس کردن اون وقت این با این عقل ناقصش موش و مارمولک ۱و۲ پاس کرده ما داشتیم قهقه میزدیم و مهتا فقط حرص میخورد اصن یه وضعی که حتی ارتین هم میخندید خخخ مهتا با حرص فراوان:نه پس مث تو میرفتم دل و روده مردم و میریختم بیرون نه؟؟ سردار شونه ای بالا انداخت و با خنده جواب داد: بدبخت من باز مردم و نجات میدم......تو که باس به یه جونورایی مث این خشی مشاوره بدی خشایار یکی زد پس کله سردار و گفت: دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟! با خنده گفتم: چیه باز میخوای قهر کنی دوماد؟!.... بابا خو راست میگه دیگه چرا ناراحت میشی مهتا هم یکی مث خودت،خو باید اول تو و خودشو خوب بشناسه که بتونه از پس دوتا سوسک و مارمولک بر بیاد یا نه از خنده داشتن پله هارو گاز میگرفتن فقط بیشعورا انگار دلقکشونم من میگم اینا میخندن . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ صدای پلنگ صورتی هی داشت دم گوشم وز وز میکرد و خط مینداخت رو عصاب روانم یکی نیست بگه اخه الاغ وقتی زنگ میزنی بر نمیدارم ولکن دیگه شاید این بدبخت سر صبحی خوابه...... وایستا ببینم سر صبحی واااااای من کلاس دارممممم با یاد کلاس با شتاب از جا پریدم و تند تند اینور اونور میرفتم لباس میپوشیدم ارایش میکردم کلا هیچیم معلوم نبود، تو همون حال گوشی لامصبمو پیدا کردم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب جواب دادم سوگند: واااای رها خفه شو میدونم دیر کردم دیشب شماها زود رفتین من تا خود صبح با لشکر مارمولکا مث خر خندیدیم نخوابیدم، وااای لباسام کوووو.... چرا خط چشمم قرینه در نمیاد جورابم که ندارم باس از کشوی سردار کش برم...... طرفی که پشت خط بود و من فکر میکردم رهاس پرید وسط حرفم و کلا سر صبحی با دیوار یکیم کرد ارتین: خب میخواستی مث خر نخندی بری کپتو بزاری به جهنم که خط چشم سگ مصبت قرینه در نمیاد سردار میدونه جوراباشو کش میری؟! از صب تا حالا جلو در منتظر خانومم اون وقت با خیال راحت گرفته خوابیده..... ویندوزم که تازه اومده بود بالا و تازه تونستم تشخیص بدم ایشون گشاد الدین یعنی ارتین خانه ولی شماره منو از کجا پیدا کرده؟! شاکی گفتم: هوووی پیاده شو باهم بریم داداچ....زیاد به خودت حرص نده پوستت خراب میشه میترشی نمیگرینت یالغوز میمونی رو دستمون... یکم بصبر الان میام پایین بریم بدون اینکه اجازه زر زدن بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم و با حوصله تیپ پدر مادر داری برای خودم زدم. بعد از شستن دست و صورتم موهای جنگلیمو شونه کردم و یه طرف بافتمشون و واسه اینکه صورتم از بی روحی در بیاد یه ریمل و رژ قرمز زدم، یه ساپرت کلفت مشکی پام کردم با یه مانتو کوتاه ساده قرمز و شال سفید توری کیف دستی کوچیکمم برداشتم و بالاخره بعد از نیم ساعت معطل کردن گشاد خان از خونه زدم بیرون. جون بابا ماشینشو ببین، مازراتی مشکی، بخاطر ماشینش هم که شده زنش میشم اقا با ژست خیلی مغروری پشت فرمون نشسته بود و با اخم نگام میکرد هاها چنان حرصت بدم من صبر کن با ناز خیلی فراوان در ماشین و باز کردم و نشستم و بلافاصله مثل وحشیا در و به هم کوبیدم که یه متر از جاش پرید ارتین: اخ قلبم... بچمو چرا میزنی خاله سوسکه صورتمو جمع کردم و گفتم:اح اح چندش... راه بیفت بریم بابا اخماشو تشدید کرد و راه افتاد، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی یه کافه نگه داشت و رفتیم داخل تازه نشسته بودیم پشت یه میز که گارسون هم اومد گارسون: خوش اومدید.... چی میل دارید؟! سریع گفتم:یه نسکافه با دوتا کیک شکلاتی و یه کیک خیس.... اوم یدونه هم بستنی گارسون و ارتین با چشای قد هندونه نگام میکردن. خو چیه گشنه ندیدین تاحالا! با تکون دادن سرم به معنی چیه بیخیال شدن و گشاد خان هم به قهوه سفارش داد و گارسون رفت تا سفارشارو بیاره ارتین: خب ببی..... سوگند: بزار سفارشتمو بیارن بخورم بعد، الان مغزم کار نمیکنه چیزی نگفت و فقط بی حرف نگام کرد بهتررررر. بعد از چند دقیقه سفارشارو اوردن و من مث چی میخوردم. همرو خورده بودم و داشتم بستنی رم میزدم بر بدن که........ ارتین جون هاپو شد. ارتین:مغز سرکار خانم الان کار میکنه؟! همونطور که سرم تو بستنی بود کله مو به معنی نه بالا انداختم که یهو بستنی از زیر دستم کشیده شد الاغ بی خاصیت بستنی مو گرفته بعد با پوزخندم نگام میکنه اییییش
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید نودهشتیا
- رمان طنز جدید
- (و 5 مورد دیگر)
-
GrolsnozVam عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چند لحظهی بعد مردان خدمتکار درحالی که یک جام بزرگ و سفالی را با خود حمل میکردند وارد سالن شدند و به سمت تخت پادشاه قدم برداشتند. - این قراره به ما توی پیدا کردن آلفا کمک کنه؟ این را از جفری که محو آن جام سفالی و ساده شده بود پرسیدم و جفری در جوابم سر تکان داد. - آره؛ این جام چندین هزار سال قبل و توسط قدرتمندترین جادوگران سرزمین ما ساخته شده و حالا به دست پادشاه رسیده. بیتفاوت شانهای بابا انداختم؛ آن جام در نظرم تنها راه رسیدن ما به آلفا را مشخص میکرد و نمیتوانستم مثل جفری آنهمه با شوق و ذوق دربارهی آن صحبت کنم. خدمتکاران جام را پایین قسمت شاهنشین گذاشتند و با احترام دیگری به پادشاه از او دور شدند. - میشه بدونم این جام سفالیِ ساده چطوری میتونه به ما توی پیدا کردن آلفا کمک کنه؟! - اگر کمی صبر کنید بانوی جوان، به شما نشون خواهم داد که چطور میتونیم آلفا رو پیدا کنیم. انتظار نداشتم جز جفری کس دیگری صدایم را بشنود، اما گوشهای پادشاه زیادی تیز بود انگار که حرفم را شنیده بود. پادشاه از روی تختش برخاست، از قسمت شاه نشین پایین آمد و درست پشت جام سفالی ایستاد. - من مقداری از قدرت جادویی خودم را به جام منتقل میکنم و جام تصویر آلفا و مکانی که در اون قرار داره رو به ما نشون میده. راموس چند قدمی پیش آمد و درست در کنار من ایستاد و رو به پادشاه پرسید: - عذر میخوام عالیجناب میشه بدونم شما چطور با وجود داشتن همچین جامی نتونستید شاهدخت رو پیدا کنید؟ متعجب و با ابروهای بالا رفته به راموس نگاه کردم؛ چطور میتوانست زمانی که من تمام فکر و ذکرم درگیر آلفا بود به همچین موضوعاتی فکر کند؟! اما انگار پر بیراه هم نمیگفت، اگر این جام میتوانست گمشدگان را پیدا کند چطور شاهدخت را پیدا نکرده بود؟! پادشاه نفسش را عمیق و آهمانند بیرون داد، انگار باز یادآوری شاهدخت او را غمگین کرده بود. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پادشاه به یکی از خدمتکاران که نزدیک ورودی سالن ایستاده بود اشارهای کرد و گفت: - جام جادویی رو بیارین. در همین لحظه صدای متعجب و کلافهی وزیر اعظم بلند شد. - سرورم شما واقعاً میخواهید برای این دو جانور از جام جادویی استفاده کنید؟! از لفظ جانوری که برای من و راموس به کار برده بود اخم درهم کشیدم؛ هیچ نمیفهمیدم این مرد چه دشمنی با ما داشت؟! - شما مشکلی توی این چار میبینی وزیر اعظم؟! پیرمرد وزیر که انگار از سؤال پادشاه جا خوزده بود با کمی تعلل و درحالی که دستانش را با اضطراب و کلافگی در هوا تکان تکان میداد گفت: - بله سرورم، از این جام باید برای کارهای ضروری سرزمین استفاده بشه نه افرادی که تا همین چند سال قبل دشمن ما بودند. پادشاه از شنیدن حرفهای وزیر اعظم اخم درهم کشید و من ته دلم خالی شد از فکر اینکه این پیرمرد رأی پادشاه را بزند. - دیگه داری حوصلهام رو سر میبری وزیر اعظم؛ اگه نمیتونی تا انتهای کار ساکت بمونی پس بهتره بری بیرون. از شنیدن حرف پادشاه لبخندی به لبم نشست؛ واقعاً که این مرد برازندهی پادشاهی سرزمین جادوگرها بود. - ممنونم پدر، وزیر اعظم داشت حسابی عصبانیم میکرد! پادشاه نیم نگاهی سمت ولیعهد که چهره درهم کرده و با حرص و نفرتی عیان این را گفته بود انداخت و با همان آرامش که در ظاهرش هم نمود پیدا کرده بود جواب داد: - اگه میخواهی در آینده پادشاه خوبی باشی باید بتونی که به عصبانیتت غلبه کنی و حرص و نفرتت رو بپوشونی. ولیعهد سری در تأیید حرف پادشاه تکان داد. - سعیم رو میکنم پدر. پادشاه «خوبهای» در جواب پسرش گفت و باز نگاهش را به خدمتکاران ایستاده در ورودی سالن دوخت. - جام رو بیارید. مردان خدمتکار سری به احترام خم کردند و از سالن بیرون رفتند و من همچنان خیره به ورودی مانده بودم؛ هم کنجکاو بودم که بدانم جامی که با آن پادشاه قرار است به ما کمک کند چه شکلی است و هم مشتاق بودم که زودتر آلفای نجاتبخش سرزمینم را پیدا کنم و فکر به اینکه تا چند دقیقهی دیگر به خواستههایم میرسیدم بسیار خوشحالم میکرد. -
سایه مولوی شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
پارت دوم با عصبانیت رفتم سمت شیشه راننده و با مشت کوبیدم به شیشه؛ شیشه رو کشید پایین و با یه پسر با عینک دودی که از چهرش غرور و تکبر میبارید، مواجه شدم...مثل اسب بهم نگاه کرد و ساکت بود. با همون عصبانیت گفتم: ـ مگه کوری آقا؟! یه بوقی چیزی... عینکش و درآورد و با غرور یه نگاهی به سرتا پای من کرد و اونم مثل طلبکارا گفت: ـ برو دنبال کارت! از این به بعد بیشتر حواست و جمع کن! از این حجم پررو بودنش، حرصم درومد! نه تنها یه عذرخواهی هم نکرد بلکه دستی بخواه هم بود! بعد گفتن این جملش یه چشم غره بهم داد و با یه دستش فرمون و چرخوند و با لایی کشیدن از کنارم رد شد. با عصبانیت گفتم: ـ این تیپارو میبینم دلم میخواد بالا بیارم! حیوون. گوشیم و برداشتم و دیدم بله گلسش کاملا شکست...آرون در حال زنگ زدم بود و بعد اینکه جواب دادم، با نگرانی پرسید: ـ باوان چیشده عزیزم؟! اون صداها چی بود؟! گفتم: ـ هیچی بابا یه مردک حیوون با سرعت پیچید جلوم ، زمین خوردم. ـ ای وای! الان خوبی ؟! میخوای بیام دنبالت بریم دکتر؟!
-
پارت اول ـ چطوری قلب سفیدم؟! ـ مرسی عزیزم تو خوبی؟! صبحت بخیر. ـ صبح من زمانی بخیر میشه که تو پیشم باشی! خجالت کشیدم و با خنده گفتم: ـ آرون! آرون از پشت تلفن خندید و گفت: ـ خیلی خب خجالت نکش! کلاست ساعت چند تموم میشه عزیزم؟! به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ حدود سه و ربع. میای دنبالم؟! آرون گفت: ـ آره دیگه؛ بریم باهم حلقههایی که سفارش دادیم و بگیریم... با ذوق گفتم: ـ مگه رسیده؟! آرون از ذوقم خندش گرفت و گفت: ـ آره خوشگلم، عین همون چیزیه که سفارش دادیم...اسم جفتمونم روش نوشته. داشتم میپیچیدم تو کوچه که برسم سر کلاس یهو یه لاماری مشکی با سرعت پیچید جلوم! که باعث شد از ترس بیفتم رو زمین...کلاسورم و که پخش زمین شد، با ترس جمع کردم. چیزی که برام عجیب بود این بود که طرف حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه و حالم و بپرسه! شیشه های ماشین کاملا دودی بود و اصلا داخل مشخص نبود.
-
پارت صدم از راهرو خارج شده و وارد محوطه تراس مانندی میشوند. رزا و دوروتی مات و مبهوت به اطراف مینگریستند. رزا باور نمیکرد. چیزی که میدید تابلوهای نقاشی نبرد گلادیاتورها را در نظرش زنده میکرد! فرهد چه در ذهن داشت؟ در میان افکارش صدای فرهد به گوش میرسد: - خب، یه فرصت دیگه بهتون میدم. روح پاک کیه؟ رزا چشم از منظرهی رو به رو برداشته و به فرهد نگاه میکند. در عمر خود تا به حال کسی خبیثتر و بد ذات تر از او ندیده بود. فرهد نگاه از چشمان متحیر رزا میگیرد و به دو تیلهی سیاه و لرزان دوروتی نگاه میکند. بوی ترسش را از همان فاصله احساس میکرد. چند تن از گرگینههای وحشی خوی در میدان پنجه بر خاک کشیده و انتظار میکشیدند. باقی هم دور تا دور حصار میدان ایستاده و سر و صدا میکردند. فرهد با سر به دوروتی اشاره می کند. دو سرباز بازوهای او را گرفته و با خود میکشند. رزا و دوروتی مقاومت میکنند. رزا برای رهایی تقلا میکرد و فریاد میزد: - نه، دوروتی؛ کجا میبرینش. ولش کنین. دوروتی نیز سعی میکرد دستانش را آزاد کند و نام رزا را فریاد میزد. رزا با تمام وجود سعی میکرد خود را آزاد کند. پیش چشمانش دوروتی را میبردند و او احساس میکرد آتش در خرمن وجودش انداختهاند. دوروتی را از همان راهرو که آمده بودند میبرند. اندکی بعد صدای او را از زیر پایش میشنود. به سمت نردههای سکو میچرخد و به دنبال دوروتی چشم میگرداند. پایین سکو نیز یک راهرو بود. دوروتی را از آنجا وارد میدان میکنند. هر قدم که دوروتی به سمت میدان برمیداشت ضربان قلب رزا بالاتر میرفت. دوروتی تنها اشک میریخت و به سربازهایی که دستانش را گرفته بودند التماس میکرد. رزا نیز گاه به خواهش و تمنا متصل میشد و گاه به ناسزا! - خواهش میکنم هر کاری بگی میکنم. ولش کنید لعنتیها. دیگر اشکهای رزا نیز بر صورتش میریخت. سربازها دوروتی را به سمت میانهی میدان هُل میدهند. پرت شدن دوروتی وسط میدان و حملهی گرگها همزمان میشود با فریادی گوش خراش از رزا! رزا از عمق وجود "نه" را فریاد میزند. امتداد صدای فریادش همچون صدای ناقوس و آونگ در گوش گرگها میپیچد. هرکس هر حال که هست دست بر سرش گرفته و پلکهایش را بر هم فشار میدهد! سربازها نیز رزا را رها کرده و دست بر سر میگیرند. رزا که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشت بر زمین زانو زده و دست به حصار سکو میگیرد. صدای ناقوسوار جیغ رزا در گوشهای آنها می پیچد و تمامی آنها را به زانو درمیآورد! اندکی بعد تک تک دستهایشان را پایین میآورند. صدای جیغ ممتد پایان یافته اما هنوز همه گیج بودند. گویی کسی با چکش بر مغز سرشان کوبیده بود...
- 101 پاسخ
-
- 3
-
-
bano.z شروع به دنبال کردن معصومه بهرامی فرد کرد
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: محکوم به عشق نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه رمان: باوان دختر بیست سالهای که سرگرم زندگی و دلخوشیهای کوچک خودش با کسی که دوسش داره هست. طی سرنوشت، با مافیای شهر آشنا میشه و زندگیشون بههم گره میخوره اما این تمام ماجرا نیست و زمانی که فکر میکرد زندگی روی خوشش رو بهش نشون داده، توی یه تاریکی مطلق غرق میشه و ... مقدمه: دیگر به راستی میدانم درد یعنی چه! درد به معنی کتک خوردن تا حد مرگ و بیهوش شدن نبود. درد یعنی چیزی که دل انسانها را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد! درِ سلول انفرادی قلبم را بشکن! دیگر تصمیم گرفتم که از خودم فرار کنم، چون تو زندانبان خوبی برای اسیری که تمام نقشههای فرارش به آغوش تو ختم میشد، نبودی! از این زندان که نامش زندگیست، خستهام. پس قشنگیهای دنیا کجاست؟ در عشق باختیم اما باختن، تقدیر نیست. با درد تنهایی ساختیم، پس تقدیر چیست؟
-
NancyRab عضو سایت گردید
-
Grufsnokbab عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
سلام درخواست ویراستار دارم 🙏 ♥️
-
پارت صد و بیست و هشتم همین لحظه پیرمردی گفت: ـ پرنسس... همهمه جمع کن شد و بهش نگاه کردیم. اون همون پیرمردی بود که شب قبل دم در قلعه اومده بود. گفت: ـ امروز بعد از سالیان سال، این سرزمین از شر اون ویچر بدذات نجات پیدا کرد و بهتره ما به همراه شما بریم سمت دریاچه و اونجا به شکرگزاری از این آرزویی که مدتها تو دل هممون بود، بپردازیم! با رضایت از فکرش گفتم: ـ عالیه! آرنولد هم لبخندی بهم زد و گفت: ـ بعد از مراسم شکرگزاری هم مراسم تاجگذاری از پرنسس جسیکا رو شروع میکنیم، موافقید مردم؟! مردم دوباره سوت و دست زدند و موافقت خودشونو اعلام کردند و با شادی و دست در دست بهترین جادوگر و رفیق زندگیم یعنی آرنولد به سمت مسیری روشن و زندگی پر از امیدواری در کنار مردم سرزمینم به سمت دریاچه زیبا گام برداشتم. پایان 1404/9/8
-
پارت صد و بیست و هفتم طولی نکشید که همه مردم در میدون شهر جمع شدند. بارون بند اومد و توی آسمون رنگین کمون زیبایی شکل گرفت...آرنولد ازم دعوت کرد تا برم کنارش وایستم و رو به مردم با خوشحالی گفت: ـ بالاخره با کمک پرنسس جسیکا تونستیم که احساسات شما رو پس بگیریم و شادی دوباره به این سرزمین برگرده. مردم در حال نگاه کردن به آرنولد بودن و بعدش آرنولد سر اون شیشه رو باز کرد و اون پاشید سمت مردم...احساسات بین مردم برگشته بود و میدون شهر پر از صدای شادی و خنده کردم شد و همه مشغول تشکر کردن از من و آرنولد شدند...آرنولد از مردم پرسید: ـ پس بهتره مراسم تاجگذاری از پرنسسی که قدرت ظلم و تاریکی درون خودشو و رها کرد و با پدرش مقابله کرد و انجام بدیم درسته؟! دوباره همه دست و جیغ زدن و منم از خوشحالی مردم سرزمینم کلی کیف کردم و از اینکه احساسات بینشون برگشته بود، ذوق زده شدم...به آسمون نگاه کردم و همون لحظه به عالمه پرنده بالای سر ما مشغول پرواز شدن و یکیشون تاجی رو برام پرتاب کرد...آرنولد رو بهم گفت: ـ میبینی پرنسس؟! آناستازیا همه جوره کنار ماست. بهش لبخندی زدم و گفتم: ـ بنظرت من میتونم مردم سرزمینم و خوشحال کنم؟! لایق این تاج هستم؟! آرنولد موهامو گذاشت پشت و گوشم و گفت: ـ تو امتحان خودتو پس دادی و لایقش هستی پرنسس...بهت اعتماد دارم.
-
پارت ۲۴ (میان تیغ و تپش) آیلا بعد از اینکه به تمام صحبت های دلی سامیار گوش دادم..که از تمام دغدغههاش به من میگفت و امید و انگیزه واقعی رو بهش تزریق کردم، کمی دیگر سامیار از خاطراتش گفت و خندیدیم..یادم افتاد امشب شیفتم و باید کم کم برگردم..لب باز کردم به سامیار بگم برگردیم، که گوشیم زنگ خورد..عمه بود! عمه بارها به من گوشزد کرده بود که از این پسره دور باش..اما من هیچوقت نمیفهمیدم چرا اطرافیانم سامیار را به ظاهر تماشا میکردن؟ نمیتونستم بهش دروغ بگم..و عادت نداشتم گوشی رو جواب ندم..تماس را با تردید وصل کردم: سلام عمه.. در صدای عمه نگرانی موج میزد: سلام عزیزم..کجایی؟اومدم خونه نبودی! کمی من و من کردم..اما واقعیت را گفتم :راستش عمه..من..یعنی خب..چیزه..اومدم بیرون...بعد از مکث طولانی که حدس میزدم عمه منتظر بود حرفم را ادامه دهم، گفتم: با سامیار! نفس های عمیق عمه سنگین بود..میدونستم الآن سرزنشم نمیکنه..اما تشویقم هم نمیکنه! محکم و قاطع گفت: باشه..زود برگرد خونه..منتظرتم! حرفی نداشتم بزنم، بنابراین خداحافظی آرومی کردم و گوشی را قطع کردم..که پوزخند صدا دار سامیار را شنیدم: عمه خوشش نیومد باز؟ سوالی نگاهش کردم..که خندید: از من خوشش نمیاد باید دل اونم بدست بیارم کارم سخت شد.. لبخند تلخی زدم..خواستم چیزی بگم، که پشت خنده های نمایشیاش، حرف های دلشرو زد: خب حق داره تو رو به نده..یه پسر معمولی، با یه ماشین مسافرکشی که تنها چیزی که توی این زندگی دارم و همیشه بوی خستگی میده..تورو چه به این زندگی آخه..! جملاتش همانند سنجاق تیزی، به قلب من مینشستن...خنده های سامیار رو نمیدیدم..بلکه تک تک حرفهاش رو فهمیدم و درک کردم.. که سامیار نگاهش رو در نگاه کدر من، قفل کرد و اینبار بدون هیچ ردی از لبخند، جدی گفت: بعضی وقتا با خودمم همین فکرارو میکنم..واقعا چی داری کنار من؟ چی برات میمونه؟!..من میترسم آیلا..از اون روزی میترسم که یه روز با خودت بگی، میتونستی بهتر انتخاب کنی..! اخم ریزی کردم..و با صدا و لحن آروم، سعی کردم کمی هم شده، سامیار رو آروم کنم: تو همینکه واقعیت رو میدونی یعنی از همه قویتری..اگه درآمدت کمه یا سخت کارمیکنی، دلیل نمیشه کم ارزش باشی..هنوز اول راهی سامیار..و این استقامت و تلاش هات مطمئن باش جواب میده و پیشرفت خوبی میکنی توی هر زمینه ای که بخوای تلاش کنی و شجاع بمونی...فقط نذار حرف های اطرافیانت روت تاثیر بذاره...درضمن، من هیچوقت دنبال ثروت نبودم..! تمام مدت ساکت بود و به من خیره شده بود...آهی کشیدم و به قهوه یخ زدهام زل زدم: عمه فقط نگرانه آیندمه..خیلی چیزارو نمیدونه..از تو شناختی نداره..معیارهاش فقط وضعیت مالی نیست که زیادی پیگیرش شدی..خیلی چیزا هست که برای عمه ارزشمنده و بهشون دقت میکنه...
-
پارت ۲۳ ( میان تیغ و تپش) عشق خالص، هیچگاه به زرقو برقها دل نمی بندد.. نه کافه های لوکس و گران قیمت میخواهد،.. نه هدیه هایی که بیشتر از دل های پاک، از پشت ویترین های خاک خورده داده میشوند.. نه کافه های لوکس وگران قیمت میخواهد... نه گل های بزرگی که بیشتر از دلهای بزرگ، قد آدمها آن ها را تعیین میکند..! عشق، در سکوت های ساده و نگاههای عمیق قد میکشد..و معنا پیدا میکند.. در فهمیدن و درک تفاوتها، در معنا کردن جهان، توسط نگاه دیگری... در پذیرفتن ناهماهنگی ها..! عشق خالص که نیازی به نمایش ندارد..! تیپ و استایل دور از اصالت نمیخواهد..صرفا برای اینکه به آدمهایی شبیه شویم، که ممکنه طرف مقابل مارا به اصرار، بپسندد...! شخصیت های غیرواقعی نمیخواهد..! عشق عمق میخواهد...و نگاهی که بلد باشد بفهمد..حس کند..! گفتگوهای عمیق و گنگ میخواهد..از آنهایی که هرکسی توان فهمش را ندارد! صحبت هایی که صدایشان از دل بلند میشود، نه زبان..! و دلی که جرات کند در بین چهره های نمایشی، و زرق وبرقهای زندگی، دل های ساده را گلچین کند.. عشقی که ریشه داشته باشد، در واقع در عمق همین فهم ها، جوانه میزند و رشد میکند. سامیار از پشت میز کافه نیمهتاریک، آرام انگشتش را روی لبه لیوان میچرخاند.. نگاهش روی آیلا نمینشست..مدام از صورتش سر میخورد و روی میز گم میشد...صدایش وقتی بالاخره حرف زد، یک جور خستگیِ فروخورده داشت: وقتی به این فکر میکنم که هیچوقت نتونستم تو رو کامل داشته باشم، حسی مثل گول زدن خودم رو درک میکنم.. پلک های آیلا لرزید..نه از روی عشق، بلکه از سنگینی حرفهای تلخ سامیار که احساسی پشت صحبت های او شکست خورده بود... کمی سمت سامیار خم میشود..و آرام زمزمه میکند: اینکه من آرومترم یا دیرتر دل میبندم، معنیش این نیست که تورو نمیبینم یا برام مهم نیستی...خواهشا اینجوری فکر نکن سامیار! سامیار لبخند کجی زد..لبخندی که بیشتر شبیه تسلیم بود تا لبخند واقعی! سرش را آهسته تکان داد: اما مهم بودن کافی نیست آیلا..آدم وقتی یکی رو از ته دلش بخواد، چشمهاش لو میده..حالدلش لو میده..اما..ما همیشه یه چیزی بینمون بوده..یه فاصله، یه سردی..که من هرکاری کردم گرمش کنم، نشد! سامیار برای اولین بار، حرفهای دلش را مظلومانه و صادقانه بیرون ریخته بود...بدون خشم..بدون بحث و جدل! گویی تمام نقاب های چهره اش را امشب با خود نیاورده باشد.. آیلا نفس عمیقی کشید و چشمهایش ناخودآگاه روی تابلو سنتی قدیمی قرمز رنگی، که پشت سر سامیار قرار داشت، ثابت ماند..دلش نمیخواست دروغ قاطی حرفهایش بکند..نمیخواست یک عشق نصفه را تایید کند..اما از طرفی دیگر، نمیخواست امید از دست رفتهی سامیار را بیشتر از این له کند..به راستی که او هیچ قصد سرگرمی از این رابطه را نداشت...و نمیتوانست این احساسی که کم کم در دلش داشت شکل میگرفت را بعد سالها یکهو نابود کند...احساسی که بهخاطر غرور، هیچگاه جرات نکرده بود آن را بر زبان بیاورد.. نگاهش را مستقیم و امیدوار، با آن چشمانی که برق آنها کاملا برای سامیار مشهود بود، در نگاه سامیار دوخت :هر قلبی یه ریتم خاصی داره..بعضیا بلند، بعضیا کوتاه..من از اوناییام که احساساتم دیر شکل میگیره و دست خودم نیست...ولی..اگه میخوای نتیجه تلاشهات رو ببینی...باید کنارم بمونی، توی هر شریطی رهام نکنی..اینا بیشتر برای من ارزشمنده...و کم کم این فاصله کوچیکی که ناراحتت کرده، داره از بین میره.. چشمان سامیار به یکباره گرمای عجیبی را طلبید..و در نگاهش جنگی بین احساساتش رخ داده بود..تعجب، عشق، ترس..! لبخند محوی، بی اراده بر لبهایش نشست...که آیلا نیز متقابلا لبخند عمیقی زد: آره سامیار..من حس خوبی بهت دارم..هنوز خودمم درکش نکردم که چی میتونه باشه، اما این دوست داشتن، خاص و قشنگیه برام... آیلا جان کند تا آن دو کلام ساده را بر زبان آورد..برای او به شدت سخت بود... اما میخواست احساس قدردانی اش نسبت به سامیار را نشان دهد...
-
پارت ۲۲ ( میان تیغ و تپش) سامیار خیره به استکان سادهی کمرباریک چای تیره رنگش، با صدایی که از ته چاه برمیآمد، حرفی میزند که دل آیلا از شوک ناگهانی میلرزد.. : حسمیکنم تمام تلاش هام صرفا فقط، وقت تلف کردن بوده... سپس نگاه غمناکی به آیلا میاندازد و انگشتهای یک دستش ، که دقیق کنار دست آیلا کشیده شده بود، آهسته تکان میخورند: در به دست آوردن دلت من شکست خوردم... آیلا بی اراده چشمانش درشت میشوند و ناباور سرش را به طرفین تکان میدهد...دستش را روی دست سامیار میگذارد و بی هیچ تعللی دنباله حرف سامیار را میگیرد: نه سام..اصلا همچین چیز...... اما سامیار..گویی که آن شب از همه چی بریده باشد...دستش را تند از زیر دست ظریف و کشیدهی آیلا، که ناخن های کمی بلند قرمزش با سفیدیاش تضاد زیبایی ساخته بود، میکشد..و نا امیدوارانه لبمیزند: چشمات همه چیز رو لو میده آیلا..من از اولشم ازت عشق زوری نخواسته بودم..الآن میفهمم، هنوز هم ته دلت جای عمیقی ندارم..شاید قبلا میپذیرفتم، اما دیگه نمیتونم..دو سال شد و نتونستم حتی یک بار، ابراز علاقه کوتاهی ازت بشنوم..این معنیش چی میتونه باشه..؟ نفس های آیلا از ناراحتی، گویی سنگین شده بودند... خودش هم نمیدانست و برایش این احساس گنگ بود... که چرا وقتی عاشق سامیار نیست، این چنین از رفتن سامیار به هم میریزد؟!...آیا این احساس وابستگی بود، یا..دلبستگی؟! نمیدانست که چگونه سامیار را توجیه کند..او سامیار را میشناخت..فرز بود و مطمئنا مدتها پیش متوجه این رفتار سرد آیلا شده بود..اما به گفته خودش، احتمالا میخواست سعیاش را کرده باشد که دل آیلا را بدست بیاورد...اما..این برای سامیار عاشق، یک آرزوی ناممکن بود..پسری که تصادف میکند و آیلا را اتفاقی در بیمارستان میبیند..و همان شب، در یک نگاه، آیلا پرستار محبوبش میشود..تمام روزها چهره و لبخند زیبای دختر، مقابل چشمانش بود...بماند که چقدر رفیق هایش عاشق شدنش را مضحک دانستند و خندیدند..اما سامیار لجباز، دو هفته بعد از آن شب، پیگیر آیلا میشود..یک ماه، دوماه، سه ماه، گل میفرستاد..هدیه میفرستاد..اما آیلای سرسخت، دل نداد که نداد..! ترفندهای سامیار تمامی نداشت..آنقدر اصرار داشت..پیگیر شد که آیلا کم کم از آنهمه اهتمام چندین ماهه و خسته نشدن از تلاش برای بدست آوردنش، کمی خوشش میآید و به دلش مینشیند...از همه مهمتر سامیار بود که استایل و شخصیتش را به سختی، برای جلب توجه اصلاح میکند..با آن اندام ساده اما هیکلی، و قد تقریبا بلندش و چهره خدادایی جذاب و زیبایش.. که بور بودنش با آن چشمهای آبی رنگ تیره، دل دخترها را میبرد، توانسته بود نظر آیلا را جلب کند...به خیال او، جواب مثبت آیلا برای دوستی، یعنی اینکه همه چیز بر طبق مراد دلش پیش رفته است...اما گذشت و گذشت..آیلا جز یک دوست داشتن ساده به این عشق عمیق سامیار نگاه فراتری نکرد..و هربار دل سامیار از آن همه سردی نگاه و رفتار آیلا، شکست...و کم کم باید میپذیرفت که...عشق را هیچگاه با اصرار و لجبازی نمیشود به دست آورد....