رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. از سالن اخبار رقابت های نودهشتیا با شما هستیم از شنبه تا پنجشنبه هر هفته اعلامیه‌ای در این تاپیک ارسال میشه پارتی رو که در همون هفته جاری نوشتید در این تاپیک ارسال خواهید کرد (فکر کردم ممکنه بعضیا نخوان نامزد پارت منتخب باشن) تا جمعه شب پارت برتر انتخاب و به نویسنده امتیازاتی داده میشه! حواستون باشه که لینک پارت مربوطه رو که در تاپیک رمان یا داستان خودتون هست اینجا ارسال کنید!
  3. امروز
  4. پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایم‌تر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکل‌های مختلف در می‌آورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبی‌رنگی به رنگ آسمان، که پر از گل‌های سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخمل‌گونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر می‌رسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گل‌های مشکی‌اش درست کنار پیشانی‌اش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و به‌سوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آن‌هم با آن لباس و تیپ، بهت‌زده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی می‌ری؟ استلا کفش‌های مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمی‌خواست بگوید دارد می‌رود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آن‌جا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم می‌رم پیش کتی. امروز می‌خواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، می‌خوام کمکش کنم. اخم‌های مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. می‌دونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمی‌گردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت می‌شه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدری‌شان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشه‌وکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر می‌گشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاک‌های بلندشده از فرش را نگاه می‌کرد. – اما مامان، باید برم... قول می‌دم تا ظهر که پدر و برادرم برمی‌گردن، خونه باشم. خواهش می‌کنم... خانم کاترین بی‌حوصله‌تر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس می‌زد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست می‌کند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش می‌کنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول می‌دم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدی‌اش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، به‌سوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول می‌دم.. از کوچه‌ی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آن‌طرف خیابان خودنمایی می‌کرد. مغازه‌های کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوه‌ی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل می‌کردند. استلا شادمان روی سنگ‌فرش‌های کنار خیابان راه می‌رفت و با خود آواز قدیمی‌ای زمزمه می‌کرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیش‌خوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیش‌خوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچ‌یک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.
  5. دوستم داشته باش، بهم غذا بده و هیچوقت ترکم نکن

  6. Taraneh

    اخبار پارت و ارسالی منتخب هفته

    Hello نودهشتیا حالت دلتون چیطوره؟! اینجا هستیم با یه تاپیک که قرار بود قبلا بزنم اما یادم نمیومد در این بخش خبری پارت برتر رمان و داستان و دلنوشته هفته رو انتخاب می‌کنیم! و امیدواریم که از این بخش حمایت بشه، باید حمایت بشه!
  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. مهتاب نیمه‌شب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقه‌ای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقه‌ای که سال‌ها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ می‌دانست هر بار وارد این حلقه می‌شود، یک قدم به سوی نیستی نزدیک‌تر می‌رود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقه‌های آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگین‌تر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگ‌ها نفس می‌کشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعله‌ای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند می‌زد، چون می‌دانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهره‌هایی محو، روح‌هایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آن‌ها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشته‌ای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سال‌ها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعله‌ها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکره‌ای نیمه‌شفاف پدید آمد. موجودی ساخته‌شده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعله‌ها چیزی همچون ستاره افتاد. ستاره‌ای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا می‌دانست این همان چیزی‌ست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوان‌خراشی در تالار پیچید: «هرگز نمی‌توانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همه‌جا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه می‌درخشید…!
  9. دیروز
  10. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 رمان نوبرانه: «جبر و اجبار» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه، مذهبی 📜 صفحات: ۳۷۰ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: رمان جبر و اجبار، داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصه‌ی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: -تو چرا نمی‌فهمی من چی میگم؟ مگه مشکل من خرج و مخارج توعه؟ من میگم این مرد یه میلیاردره می‌تونه یه زندگی آروم و مرفه و واست بسازه... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی-کا/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.
  13. ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.
  14. روی صخره‌ای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شده‌ی وسط آسمان‌ نگاه می‌کردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سال‌ها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذاب‌آور کشیده شد، من اما از این درد لذت می‌بردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعره‌ای کشیدم؛ نعره‌ای از سر درد، خشم و قدرت! زخم‌های بی‌شمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین می‌رفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگ‌هایم را به خوبی حس می‌کردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت می‌توانستم برنامه‌هایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کم‌کم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگ‌هایی بیرون زده، دندان‌های تیز و آماده‌ی دریدن و پنجه‌هایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بی‌رحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفته‌ام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستاره‌ی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا می‌نگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو می‌بینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینه‌ی بالغ و قوی شدم. حالا می‌خوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم می‌خواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستاره‌ی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزه‌مانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این می‌خواستم؟!
  15. امروز 2 September، روز "بدون ترس" زندگی کردنه.
  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. Amata

    موزیک تراپی

    درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.
  18. هانیه پروین

    تمرین قلم

    هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
  19. Amata

    تمرین قلم

    ناگهان ساعت ها به نقطه ای نا معلوم خیره شدم و به هیچ فکر کردم....
  20. طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمی‌زد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش می‌گفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بی‌نهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین می‌کنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم می‌زنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، می‌تونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم می‌کنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل می‌کنم و چقدر واقعی رفتار می‌کنم! از اون روزا مدت زیادی می‌گذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده می‌کنه و بهش میده. بعدشم همه‌ی اعضای گروه با اون فرد بیعت می‌بندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستاره‌ها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو می‌نواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت می‌کردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
  21. مدیر اسپم میخوام دخترا

    هرکس آنلاینی بالا داره اعلام کنه

  22. هفته گذشته
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگه‌های کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچک‌اش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانی‌تر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن می‌گفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که می‌خواست، نمی‌توانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدم‌هایی که حضورشان فریاد نمی‌زند، اما وقتی وارد جمع می‌شوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان می‌شوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آن‌که هر واژه را به‌درستی ادا کند. کمتر پیش می‌آید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظه‌های کوچک، داستان می‌سازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدم‌ها می‌چرخد، اما قضاوت نمی‌کند؛ فقط تکه‌هایی از زندگی آن‌ها را در ذهنش می‌چیند. اعتمادبه‌نفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، می‌داند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبه‌نفس گاهی شبیه غرور به نظر می‌رسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچ‌وقت خود را بالاتر از دیگران نمی‌بیند، فقط به خودش و توانایی‌هایش ایمان دارد. همین موضوع باعث می‌شود دیگران فکر کنند سخت می‌شود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک می‌شوی، می‌بینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بی‌ادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمی‌کند. شعار نمی‌دهد، راه‌حل روی میز نمی‌گذارد، یا نصیحت مستقیم نمی‌کند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جمله‌ی کوتاه در لحظه‌ی درست، تأثیرش را می‌گذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت می‌گذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت می‌کند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بی‌توجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمی‌کند. حرکاتش سنجیده‌اند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفت‌وگوی بی‌صداست؛ گاهی با شخصیت‌های داستان‌هایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون می‌داند هر کلمه‌ای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش می‌نشیند دلش می‌خواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که می‌گذرد بیشتر از آن همنشینی لذت می‌برد حتی اگر گه‌گاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی می‌کرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسان‌ها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسان‌ها اهمیت می‌داد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام می‌داد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین می‌نشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون می‌داد به سخنان دوشس گوش می‌داد یا همان لحظه‌ای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشته‌ها را ببیند. حتی شب‌هایی که بعد از تمامی بحث‌های پیش آمده در محفل او را به خانه می‌رساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را می‌داد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسان‌های اطرافش را بالاتر می‌برد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریه‌هایش می‌فرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظه‌ای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز می‌تواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسان‌هایی که سعی می‌کردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت می‌دهند.
  25. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هجده لبخندی روی لب‌های جیزل نشسته و کمی لب‌هایش به سوی بالا کج شد. نگاهش را پایین انداخت و به کفش‌هایش نگاه کرد. - من نمی‌دانم چگونه باید مانند یک منتقد کتاب شما را بخوانم و چگونه درباره‌اش سخن بگویم. کوتاه و خلاصه‌وار عذرهایش را بیان کرد و بعد به آنتوان نگاه کرد. با آن گردن کج شده و چهره‌ی بدون لبخند مشخص بود که هنوز قانع نشده است. - موسیو... - دانشجوهای عادی انقدر حرف نمی‌زنند! جیزل، مستقیم به چشمان او خیره شد. نتوانست جلوی خود را بگیرد و به شوخی او لبخند نزند. - بخاطر خودتان می‌گویم؛ می‌خواهید من آن را نقد کنم تا دیگر هیچ کجا آن را منتشر نکند؟ آنتوان بی‌توجه به آن همه حرافی او نگاهش را به بیرون داد گویی حوصله‌اش از سخن‌های او سر رفته. - هیچوقت تا کنون یک منتقد که در دخمه‌های خالی بنشیند و از صبح که چشم می‌گشاید تا هنگامی که چشمانش درد بگیرد جلوی کتابم بنشیند را انتخاب نکرده‌ام. مکثی کرد تا نفسی بکشد. عادت نداشت یک بند و پشت سر هم سخن بگوید و میان هر سخن طولانی لحظه‌ای مکث می‌کرد. - تا کنون نیز منتقدی نداشته‌ام که از ته دل بخواهم کتابم را به او بسپارم و خودم بروم و گم و گور بشوم؛ این منتقدهای حکومتی هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند. جمله‌ی آخر را با نگاه کردن به چهره‌ی او بیان کرد. - اکنون شاید بتوانم این کار را بکنم اگر شما بپذیرید که کتاب مرا نقدکنید. - اما من هیچ چیز نمی... - لطفا! میان سخنش پریده بود. هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. نگاه نافذ آنتوان مستقیم به چشمانش خیره شده بود و گویی حتی در آن تاریکی نیز می‌توانست تمامی افکارش را از درون چشمانش بخواند؛ در مقابل جیزل می‌خواست منتقد کتاب او باشد اما از کوچک‌ترین اشتباهی می‌ترسید. کم‌کم به خانه می‌رسیدند. چراغ‌های اطراف خیابان داشتند در نظرش آشنا می‌آمدند. - دخترک منتقد واقعی کتاب‌ها خواننده‌های آن‌ها هستند نه آن کسانی که پول می‌گیرند تا کتابت را بخوانند. بلکه آن‌هایی که خودشان و وقت‌شان را برای کتاب یک نویسنده می‌گذارند. کوتاه گفت و دوباره یک مکث! - اگر قرار باشد کتابم را به کسی بدهم که برای خواندن هر متنش خواهان پول است و در آخر نیز آن چیزی را تحویلم می‌دهد که به نفع خودش باشد، دیگر چگونه می‌توانم نام خودم را یک نویسنده بگذارم؟ درشکه ایستاد و صدای درشکه‌چی بلند شد. - موسیو، رسیدیم! آنتوان بعد از مکثی که در سخنش ایجاد شده بود، به سخن او توجه نکرد و ادامه داد. - یک نویسنده هنگامی یک نویسنده می‌شود که حقیقت را در جامعه گسترش داده و مردم را آگاه کند، چیزی که یک منتقو حقوق بگیر نمی‌خواهد متوجه بشود. سکوت کرد. دیگر قصد نداشت چیزی بگوید. نگاهش را به بیرون داد؛ می‌دانست حرف‌هایش تاثیرات لازم را بر جیزل گذاشته‌اند و دیگر نیازی نیست بیشتر از این تلاش کند. جیزل، همانطور که درب درشکه را می‌گشود پاسخش را داد. - من فکرهایم را می‌کنم و به شما اطلاع می‌دهم که می‌توانم منتقد کتاب شما باشم یا خیر... مکث کرد و به سوی آنتوان برگشته که ناگهانی دست او را در دست گرفته بود تا به او کمک کند پایین برود. سردرگم به او نگاه کرد. - وقتی کسی دودل می‌شود و می‌خواهد به چیزی فکر کند یعنی همان لحظه هم آن را پذیرفته است. آنتوان گفته و درب درشکه را بسته بود. تا زمانی که درشکه کاملا از خیابان خارج میشد هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. آنتوان به اویی که در خیابان بی‌حرکت ایستاده بود نیشخند می‌زد و او نیز متعجب به مسیر درشکه نگاه می‌کرد. این مرد گاهی اوقات آداب و معاشرت با یک زن را فراموش می‌کرد. شاید هم چون از او بزرگ‌تر بود به چنین چیزهایی توجه نداشت. دست از نگاه کردن به دستش برداشته و به سوی خیابان رفت و پس از گشودن درب خانه وارد حیاط شد. - مادامازل، تنها آمدید؟ این صدای درشکه‌چی بود که با پالتویی که دور خود انداخته بود و در حالی که دستکش‌هایش را به دست می‌کرد و آن‌ها را نصف و نیمه رها کرده بود، متعجب از او پرسید. - خیر آقا! کوتاه پاسخ داده و وارد سالن شد. با قدم‌هایی آهسته به سوی پله‌ها رفته و بالا رفت. از باریکه‌ی زیر در اتاق مادر ایزابلا نور شمع بیرون می‌زد. پس او بیدار شده بود.
  26. سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیده‌ای می‌داد که حتی نفس کشیدن را سخت می‌کرد. دیوارهای سنگی‌اش با شیارهایی عمیق، مثل زخم‌های کهنه‌ای بودند که سال‌ها از یاد رفته‌اند. چراغ‌های کوچک مشعل‌مانندی که به فاصله‌های نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی می‌پاشیدند و سایه‌ها را مثل ارواحی لرزان روی زمین می‌رقصاندند. قدم‌هایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگ‌های مرطوب سرداب می‌لغزید، صدای خفیفی در فضای بسته می‌پیچید و قلبم را به تپش می‌انداخت. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز دیده می‌شد که پشتش تاریکی غلیظ‌تر از شب بود. زمزمه‌ای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا می‌زد. نزدیک‌تر رفتم، اما در همان لحظه آیینه‌ای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبه‌رو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضح‌تر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم می‌شناخت. صورتم رنگ‌پریده‌تر، چشمانم تاریک‌تر و لبخندی محو روی لبم دیده می‌شد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضح‌تر و نزدیک‌تر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمع‌های نیمه‌سوخته دیده می‌شد که به شکل دایره‌ای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بی‌جان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخ‌زده که فقط برای لحظه‌ای خواسته باشد لمس شود. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همه‌جا می‌آمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند می‌زد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوش‌خراش، آن‌قدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمع‌ها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بی‌مژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمه‌ای که از هر گوشه سرداب شنیده می‌شد، حالا به زبان من سخن می‌گفت - تو نمی‌بایست این‌جا می‌آمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکی‌یکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایه‌ها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بی‌انتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالی‌که احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زده‌اند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمه‌ای با لحنی آرام و بی‌رحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.
  27. درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهی‌هاتون؟ خب الان می‌خوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خون‌آشام‌ها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگ‌ها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشته‌های نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...