رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد! لینک رمان مادمازل جیزل
  3. امروز
  4. درود درخواست انتقال رمانم رو داشتم. در سایت قبلی توی تالار نخبگان برگزیده بود. @سادات.۸۲
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت سی‌ام سکوتی که درون اتاق به وجود آمده بود به دست مادر ایزابلا شکست. - برای این به اینجا نیامده‌ام که تو را خجالت زده کنم. جیزل نگاهش را بالا کشید و به او خیره شد. - آمده بودم بگویم چند نفر از دوستانم چند ساعت دیگر به دیدنم می‌آیند، خوشحال می‌شوم اگر تو هم در این مهمانی کوچک حظور داشته باشی از آنجایی که دختران آنها نیز به همراهشان می‌آیند و این فرصت خوبی است تا با آنها و سبک زندگی‌هایشان آشنا بشوی. با شنیدن حرف‌های او ناگهان استرس تمام وجودش را گرفت. تا همین لحظه‌ی زندگی‌اش یک‌بار هم نشده بود که به مهمانی‌ای برود و با خوشی و لبخند از آن خارج شود. همیشه و در هر لحظه با ناراحتی و عذاب از هر مکانی که در آن مهمانی برگذار میشد، خارج شده بود. مگر آنها و سبک زندگی‌هایشان چه داشت که بخواهد با آنها آشنا شود؟ بجز اینکه می‌آمدند، درباره‌ی همسران‌شان که بهترین‌ها در دنیا هستند حرف می‌زدند و چند تیکه‌ی آب‌دار نیز به او می‌انداختند و می‌رفتند. یا یک زنی که یک پای‌اش بالای گور جا مانده است و بقیه‌ی بدنش بی‌جان درون آن افتاده، بر سر موهایش سر و کله بزند که چرا آنها را بالای سرش نبسته است! دودل مانده بود که حرف‌اش را بزند یا بگذارد همه‌چیز همانطور که دارد اتفاق می‌افتد پیش برود اما قبل از آنکه دل‌اش به او بگوید به این مهمانی عذاب‌آور برود، منطق‌اش به کار افتاد. - متاسفم مادر ایزابلا اما نمی‌توانم بیایم، باید کمی درس‌های گذشته را مرور کنم تا بتوانم آزمون ورودی دانشگاه را بدهم و... هنوز حرفش تمام نشده بود که با بلند شدن دست مادر ایزابلا و جلوی او قرار گرفتن‌اش که نشانه‌اش این بود که از ادامه دادن حرف‌اش خودداری کند، سکوت کرد. - می‌دانم که باید درس بخوانی اما همانطور که گفتی می‌خواهی وارد دانشگاه بشوی و باید بدانی چگونه باید میان مردم جدیدی که میبینی دوام بیاوری، اینطور نیست؟ نه، اینطور نبود! نمی‌خواست آنها را ببیند و دوباره عذاب‌های سِن مَلو را تحمل کند ولی نمی‌توانست این‌ها را به زبان بی‌آورد به همین دلیل برخلاف میل‌اش رفتار کرد. - بله مادر ایزابلا همینطور است، حتما می‌آیم. متشکرم برای دعوتتان! مادر ایزابلا سری تکان داد و به سوی درب اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود ایستاد و به سوی او برگشت. - به خدمتکار می‌گویم بیاید تا برای آماده شدنت به تو کمک کند. سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد و تا لحظه‌ای که در کاملا توسط مادر ابزابلا بسته شود به او خیره شد. پس از اینکه مطمئن شد درب بسته شده است با حرص خودش را روی تخت انداخت و به سقف بالای سرش خیره شد. با عصبانیت دندان‌هایش را روی یکدیگر فشار می‌داد. از الان باید خودش را برای صحبت‌هایشان که گوشش از آنها پر بود، آماده می‌کرد. چرا این‌گونه لباس پوشیده‌ای؟ چرا موهایت این‌گونه است؟ چرا این‌گونه سخن می‌گویی؟ چرا تنهایی؟ چرا و چرا و چرا و چرا... آنقدر این چراها را تکرار می‌کردند که نه تنها او بلکه خودشان نیز خسته می‌شدند‌. با عصبانیت و صدای بلندی که درون اتاق می‌پیچید سعی کرد رفتار دختر مادام سوفی را تقلید کند. صدایش را تغییر داد و به صورتش چین و چروکی انداخت‌. - مادر، رهایش کن. بگذار همینطور زندگی کند چند سال دیگر خودش متوجه می‌شود چه اشتباهی کرده است. پس از زدن این حرف‌اش دوباره به حالت عادی‌اش برگشت و طوری که گویی او را روبه‌روی خودش می‌دید با صدای بلند جواب‌اش را داد. - آخر به تو چه؟ مگر تو با آن شوهری که کرده‌ای و بچه‌هایی که به دنیا آورده‌ای و یکی از یکی بی‌ادب‌تر و بد عنق‌تر هستند چه گِلی به سرمان گرفته‌ای جز اینکه زبانت درازتر شده باشد؟ پوف کلافه‌ای کشید و به روی پهلوی چپ‌اش برگشت. همین که نگاهش به در اتاق افتاد با دیدن خدمتکار مادر ایزابلا که مات و مبهوت به او خیره شده بود، جیغ بلندی کشید و به سرعت از جای‌اش بلند شد.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و نهم بعد از خوردن صبحانه‌اش از روی صندلی بلند شده و به سوی درب سالن رفت. همین که درب را باز کرد با خانم جوانی جلوی در روبه‌رو شد که گویی منتظر او ایستاده بود زیرا با دیدن او از دیواری که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و به سویش آمد. - مادمازل جیزل، از طرف سِر جکسون بسته‌ای برایتان رسیده است، آن را در اتاقتان گذاشتم. تشکری کرد و با عجله و لبخندی که به لب داشت به سوی پله‌ها دوید. عجله‌اش برای این بود که ببیند جکسون برایش چه چیزی فرستاده است و لبخندش به دلیل آن "مادمازل" بود که همه در این شهر تنگ اسمش می‌چسباندند و او را این‌گونه خطاب می‌کردند. هر وقت می‌شنید کسی نام او را با پیشوند "مادمازل" خطاب می‌کند، ناخودآگاه لبخند بر لبش ظاهر میشد. به اتاق رسیده بود درب آن را گشود و وارد اتاق شد. ناگهان با دیدن چمدان گم شده‌اش که روی تخت‌اش قرار گرفته بود با خوشحالی جیغی کشید و به سوی آن دوید. آنقدر با عجله دویده بود که حتی یادش نیافتاده بود در اتاق را ببندد. به سرعت به سوی تخت دوید و روی آن نشست و در چمدانش را باز کرد. همه چیز سر جای‌اش بود‌. دفتر خاطراتش، کتاب‌هایش و چند دست لباسی که با خود آورده بود. یک پاکت سفید نیز روی آنها قرار داشت. تا جایی که به خاطر داشت هنگام خروج از خانه چنین چیزی درون چمدانش قرار نداده بود. پاکت را برداشت و درون دستش گرفت با دیدن نام شخصی که روی آن نوشته شده بود، متوجه شد چه کسی آن را درون چمدان قرار داده است. روی پاکت با خط زیبایی نوشته شده بود: - " از طرف جکسون برای مادمازل جیزل " درب پاکت را باز کرد و یک نامه‌ی تا خورده از آن بیرون کشید. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد. " درود بر مادمازلِ عزیز جیزل! امیدوارم که مسرور باشید و از زندگی جدیدتان نهایت لذت را ببرید. واقعا ناراحت هستم که برای چند هفته‌ای باید شما را در خانه‌ی جدیدی که مدت زیادی نیز نیست که در آن زندگی می‌کنید تنها بگذارم اما برای کاری فوری باید به انگلستان بروم. شما نیز می‌توانید در این چند هفته با پاریس، مردم‌اش، مکان‌هایش و البته مادر ایزابلا آشنا شوید تا زمان برگشتنم از انگلستان به دانشگاه برویم. امیدوارم مرا ببخشید و از این چند هفته نهایت استفاده را کنید. شما را به خدای بزرگ می‌سپارم مادمازل! " آنقدر مشغول خواندن نامه شده بود که متوجه حضور مادر ایزابلا در اتاقش نشده بود. هنگامی سرش را بلند کرد و او را دید که صدایش بلند شد. - چه چیزی این مادمازل جوان را آنقدر به وجد آورده که این‌گونه فریاد می‌کشد؟ با دیدن او که با قدم‌هایی آرام وارد اتاق میشد، به سرعت از جایش بلند شد. تازه متوجه شده بود که چقدر صدایش بلند بوده است. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، حواسم سر جایش نبود که این‌گونه فریاد زدم. پس از این حرفش می‌خواست تعظیمی نیز به او بکند که با به یاد آوردن حرف‌های چند دقیقه پیش او به سرعت کمر خود را که کمی خم شده بود، صاف کرد و ایستاد. - فکر کنم جکسون به شما گفته باشد که از سر و صدا بیذارم، درست است؟ جیزل، خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و لب‌هایش را روی یکدیگر فشار داد‌. با صدای آرامی که خودش نیز به زور آن را می‌شنید، گفت: - متاسفم، بی‌ملاحظه رفتار کردم! مادر ایزابلا کمی به او نزدیک شد. - اشکالی ندارد، مهم این است که یک اشتباه را دوباره تکرار نکنی وگرنه برای بار اول قابل ببخشش است و برای بار سوم نابخشودنی! با شنیدن این سخن او لبخندی روی لب جیزل نشست. این حرفی بود که همیشه آقای چارلز به او گوشزد می‌کرد و می‌خواست او نیز کاملا این سخن را درون مغزش محفوظ نگاه دارد. آقای چارلز همیشه می‌گفت: - این سخنی است که انسان‌های کمی به آن عمل می‌کنند، برای همین است که در دنیا آنقدر اشتباهات مختلف رخ می‌دهد، چون با خود فکر می‌کنند آنها برای اشتباه کردن آفریده شده‌اند و دیگران برای بخشیدن آنها!
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هشتم مادر ایزایلا تکه‌ای از نان را درون دهانش قرار داد و در حین اینکه آرام و با صبر و حوصله روی آن دندان می‌زد درون سالن سکوت برقرار بود. جیزل بدون اینکه چیزی بخورد، بدون حرکت ایستاده بود و به مادر ایزابلا خیره شده بود. پس از چند لحظه، سکوت به دست مادر ایزابلا شکسته شد و ناگهان حرفی زد که باعث شد جیزل متعجب به او خیره شود. - پس چرا به گونه‌ای رفتار میکنی که گویی هنوز هم در سِن مَلو اقامت داری؟ - متاسفم اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده است ولی نمی‌دانم برای چه دارید این‌ها را به من می‌گویید! - نمیدانی؟ تو اکنون در پاریس هستی، شهری که در آن خبری از سنت‌های دیرینه‌ی سِن مَلو نیست! در اینجا دیگر زنان به دیگران تعظیم نمی‌کنند. آنها ارزش خود را می‌دانند! با تعظیم کردن وقت و بی‌وقت به این و آن ارزش خود را پایین نمی‌آورند، در اینجا حتی دیگر خدمتکاران نیز گاهی اوقات به اربابان خود تعظیم می‌کنند، پس دست از این کار بردار. این اولین باری بود که چنین چیزی می‌شنید. در سِن مَلو زنان طوری به دیگران به خصوص مردان تعظیم می‌کردند که گویی این کار برایشان مقدر شده است و یا ثواب دارد. ارزش زنان؟ معلوم بود که در مورد آن چیزی نمی‌دانستند. آنها فقط زنان را طوری می‌دیدند که کسانی هستند برای تمیزکاری، غذا پختن و بردن گوسفندان به دشت، و این بدتر بود که خود زنان هم خودشان این را قبول کرده بودند. با شنیدن صحبت‌های مادر ایزابلا دوباره متوجه تاثیر عمیق آن مردم روی خودش شده بود؛ او گاهی اوقات کاملا مانند آن‌ها فکر می‌کرد. مانند کسی که از بچگی در کنار شیاطینی بزرگ شده باشد که افکارش را می‌خوردند و نابود می‌کردند و در آخر طوری رفتار می‌کردند که گویی آنها قربانی هستند. او هم این‌گونه بود! - دیگر هم پشت سر من یا حتی دیگران راه نرو! شاید فکر کنی که با این کار به آنها احترام گذاشته‌ای و ادب را رعایت کرده‌ای ولی این برای بقیه نهایت بی‌ادبی است. زیرا هنگامی که با شخصی در حال صحبت هستی ترجیح میدهی در کنارت باشد نه پشت سرت! جیزل سری تکان داد. - چشم مادر ایزابلا، حتما به توصیه‌هایتان عمل میکنم. مادر ایزابلا همانطور که از روی صندلی‌اش بلند میشد گفت: - امیدوارم! و به سوی درب سالن رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، به سوی جیزل برگشت. - تا صبحانه‌ات را کامل نخورده‌ای از پشت میز بلند نشوی. - چشم مادر ایزابلا! مادر ایزابلا از درب سالن غذا خوری خارج شده و درب را نیز پشت سرش بست. جیزل به سوی میز برگشت. کمی مربا روی تکه‌ای نان ریخت و درون دهانش قرار داد. کم‌کم لبخند روی لب‌هایش شکل می‌گرفت. واقعا خوشحال بود که قرار است در کنار مادر ایزابلا زندگی کند. با حرف‌های چند ساعت پیش جکسون با خود فکر کرده بود که قرار است از مادر ایزابلا خیلی بترسد اما با چیزی که امروز از او دیده بود نظرش کاملا تغییر کرده بود. مادر ایزابلا امروز دو چیز که شاید کوچک به نظر برسند اما برای او بسیار چیزهای بزرگی بودند، به او یاد داده بود. البته که باید حواسش را جمع می‌کرد که باعث رنجش خاطر او نشود. همانطور که لقمه‌ای دیگر درون دهانش می‌گذاشت نگاهش را درون سالن گرداند و روی ساعت پایه‌داری که گوشه‌ی سالن قرار گرفته بود، ثابت ماند. ساعت ده صبح را نشان می‌داد، ده صبح! با تعجب دهانش از حرکت ایستاده بود و به ساعت خیره شده بود. قضایایی که او تا کنون با نام چند ساعت پیش از آنها یاد کرده بود به دیروز باز می‌گشتند زیرا او به اندازه‌ی یک شبانه روز خوابیده بود؛ آنقدر راحت به خواب رفته بود که گویی در اتاق گرم و نرم خودش در سِن مَلو بود و آنقدر خوشحال بود که حتی متوجه گذشت زمان نشده بود.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و هفتم نمی‌خواست چیزی بگوید که به ضررش تمام بشود اما در آخر دهانش باز شد و تنها چیزهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند را به زبان آورد که البته همه‌ی آنها حقیقت داشتند. - در دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کردم زنان برای احترام به دیگران همیشه کمی خودشان را به این شکل خم می‌کردند تا احترام خود را به دیگران نشان بدهند. بخاطر همین است که به دیگران تعظیم میکنم؛ فقط برای نشان دادن احترامم به شما و دیگران، وگرنه قصد دیگری ندارم! مادر ایزابلا همانطور که پشتش را به جیزل می‌کرد و به طرف مقابل سالن می‌رفت به جیزل اشاره کرد تا به دنبالش برود. جیزل نیز درب سالن پر از گل را بست و پشت سر او به راه افتاد. سعی می‌کرد کمی عقب‌تر از او راه برود چون اگر از او جلو می‌زد یا کنارش می‌ایستاد بی‌احترامی بزرگی به او کرده بود. - در کدام دهکده زندگی می‌کردی که هنوز این‌چنین تفکر می‌کنند؟ - در دهکده‌ی سِن مَلو! - تا کنون به آنجا نرفته‌ام، اطلاعات زیادی نیز درباره‌ی آنجا ندارم، اما اکنون دیگر هیچکس این‌گونه فکر نمی‌کند. - بله مادر ایزابلا، این را قبول دارم که افکارشان هنوز نتوانسته با عصر امروز هم سو شود و در چند صد سال پیش مانده است... هنوز حرفش تمام نشده بود که با ایستادن مادر ایزابلا و برگشتن به سوی او حرفش را قطع کرد. - چرا پشت سر من راه می‌روی؟ از من میترسی؟ با شنیدن این حرف او دو دستش را بلند کرد و جلوی صورت او به سرعت به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. مضطرب شده بود و نگران بود مادر ایزابلا اشتباه درباره‌اش برداشت کند. - معلوم است که نه مادر ایزابلا، شما در نظر من زنی بسیار مهربان هستید، فقط بخاطر حفظ اد... مادر ایزابلا حرفش را قطع کرد. - حتما برای حفظ ادب این کار را می‌کنی؟ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. مادر ایزابلا همانطور که به راه می‌افتاد، زیر لب گفت: - باید خیلی چیزهای جدید یاد بگیرد، ذهنش هنوز در آن دهکده باقی مانده است! جیزل به دنبالش به راه افتاد. مادر ایزابلا به سوی درب آبی رنگی که کنار آشپزخانه و در سمت چپ سالن بود رفت و آن را باز کرد. مادر ایزابلا وارد شد و به جیزل نیز گفت که پشت سرش برود. هر دو وارد سالن زیبای دیگری شدند. این سالن نیز به اندازه سالن قبلی بزرگ بود اما به اندازه آن سالن شلوغ نبود. کاشی‌های کف سالن مانند سالن ورودی به رنگ سفید بودند که لوزی‌های قهوه‌ای رنگی داشتند. یک طرف سالن پنجره‌ای سراسری داشت که از آنجا می‌توانستند حیاط پر از گل خانه را تماشا کنند اما اکنون به دلیل کشیده بودن پرده‌های آبی و سفید سالن چیزی از حیاط مشخص نبود. طرف دیگر اتاق از در تا تقریبا ده متر جلوتر از در کمدهای آبی رنگی وجود داشت که درهای آن شیشه‌ای بودند سپس این کمدها به شکل نود درجه فرو می‌رفتند و بعد از پنج متر دوباره به شکل طولی ادامه پیدا می‌کردند و تمامی یک طرف سالن را از آن خود کرده بودند. درون کمد‌ها نیز ظروف سلطنتی زیبایی چیده شده بود. میان سالن یک میز بلند بالای قهوه‌ای رنگ قرار داشت که اطراف آن پر از صندلی‌های قهوه‌ای با پشتی‌های سفید بود و روی میز نیز پارچه سفید رنگی انداخته شده بود. مادر ایزابلا به سوی میز رفت و روی بالاترین قسمت میز که یک صندلی به تنهایی پشت آن قرار گرفته بود، قرار گرفت و روی آن نشست. خدمتکاران قبل از ورود آنها اسباب صبحانه را روی میز چیده بودند. مادر ایزابلا به جیزل نیز اشاره کرد که در سمت راستش روی صندلی دیگری بنشیند. سپس نگاهش را به خدمتکاران دوخت. - می‌توانید بروید، امروز نیازی نیست اینجا بمانید. خدمتکاران همگی چشمی گفتند و به دنبال یکدیگر از سالن بیرون رفتند. مادر ایزابلا همانطور که لقمه‌ای از مربای توت فرنگی را روی نان تستی می‌زد، خطاب به جیزل گفت: - اگر اکنون از تو بپرسم از کجا آمده‌ای چه جوابی به من می‌دهی؟ جیزل سردرگم جواب داد. - معلوم است دیگر، دهکده‌ی سِن مَلو! مادر ایزابلا سوال دیگری پرسید. - و اگر از تو بپرسم اکنون در کجا قرار داری چه می‌گویی؟ جیزل قصد او را از پرسیدن این سوال‌ها نمی‌دانست وقتی که خود او نیز جواب این پرسش‌ها را می‌دانست اما بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزند، پاسخ داد. - در پاریس مادر ایزابلا!
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و ششم چشمان سنگین‌اش روی یکدیگر افتاده بودند و گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود اما می‌توانست صدای کوبیدن به در اتاق را متوجه شود. می‌خواست بلند شود و درب را باز کند ولی آنقدر خسته بود که توان این کار را نداشت. گویی در شیشه‌ی غبار آلودی قرار گرفته است که با اینکه صدای دیگران را می‌شنود اما نمی‌تواند واکنشی به آنها نشان بدهد زیرا نمی‌تواند آنها را ببیند، یا شاید هم مانند چیزی بین خواب و بیدار بودن! پس از چند لحظه کوبیدن به در شخصی که پشت در ایستاده بود بالاخره بیخیال او شد. با شنیدن صدای قدم‌های او در همان حالت متوجه شد که از درب فاصله گرفته است. اکنون که او رفته بود، کم‌کم داشت به خودش می‌آمد و از خوابی که در آن فرو رفته بود به بیداری باز می‌گشت. کم‌کم چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید پنجره‌ی باز اتاق بود که خورشید تابان صبح را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. با تعجب از جایش بلند شد. هنگامی که به خواب فرو رفته بود اواسط ظهر بود، آنقدر هم احساس سرحال بودن می‌کرد که مشخص بود ساعت‌های طولانی به خواب فرو رفته بود، اما چگونه هنوز خورشید درون آسمان است؟ به سرعت از جایش بلند شد و به سوی درب اتاق دوید. آنقدر سریع از اتاق خارج شده بود و به سوی پله‌ها دویده بود که حتی دست و صورت‌اش را نیز نشسته بود. همانطور با موهای شلخته و صورت پف کرده و نَشُسته‌اش از پله‌ها پایین رفت و درست وسط سالن ایستاد. هیچکس درون سالن نبود، نمی‌دانست باید از کدام طرف برود تا بتواند یک نفر را پیدا کند. دور و اطراف سالن را به دقت نگاه کرد. با دیدن درب آبی رنگی که دیروز توجه‌اش را جلب کرده بود به سوی آن رفت و بدون توجه درب را گشود، با باز شدن در وارد یک سالن بزرگ شد سالنی که به آن وارد شده بود آنقدر بزرگ و مجلل بود که نتوانست چشمانش را از آن بردارد. مسافت آن تقریبا به صد متر می‌رسید و سقف بلندی داشت. دیوارهای آن سفید رنگ بودند. دور تا دور سالن را ستون‌هایی با فاصله دو متری، در بر گرفته بودند که بلندی آنها تا سقف می‌رسید‌. دیوارها با کنده‌کاری‌های سلطنتی به رنگ طلایی و آبی تزئین شده بودند. یک طرف سالن در میان هر دو عدد از ستون‌ها پنجره‌ای به بلندی ستون‌ها قرار داشت. هر کدام از پنجره‌ها با پرده‌های سفید رنگ سلطنتی با گل‌های طوسی رنگ تزئین شده بودند. کف سالن سرامیک‌هایی آبی و صورتی رنگ که به شکل یک قالی سلطنتی زیبا بود قرار داشت. روبه‌روی هر کدام از ستون‌ها یک استند سفید رنگ قرار داشت که روی آنها مجسمه‌های نیم متری از هنر رنسانس قابل مشاهده بود. سراسر سقف نیز با نقاشی زیبایی تزئین شده بود و از میان سقف یک لوستر بزرگ سفید و طلایی آویزان شده بود. دور و اطراف سالن پر از مبل‌ها و صندلی‌های مختلف سفید رنگی بود که با نقش و نگارهای صورتی رنگی که به شکل گل بودند تزئین شده بودند. مبل‌ها و صندلی‌ها دسته دسته اطراف سالن چیده شده بودند و در میان هر یک از آنها یک میز قهوه‌ای گرد یا مربع و یا مستطیل وجود داشت که روی هر یک از آنها یک گلدان کوچک پر از گل وجود داشت. در گوشه سمت چپ سالن یک پیانو بزرگ قهوه‌ای رنگ وجود داشت که چندین پر بزرگ طاووس روی آن خودنمایی می‌کردند. در میان سالن نیز یک شومینه بزرگ قهوه‌ای رنگ قرار داشت و با کمی فاصله از شومینه یک در سفید رنگ بود که بالای آن شیشه آبی رنگی به چشم می‌خورد. با دقت اطراف را برانداز می‌کرد که با صدای شخصی از جا پرید. - دخترک، به تو یاد نداده‌اند قبل از ورود به مکانی از صاحب آنجا اجازه بگیری؟ با شنیدن صدای مادر ایزابلا به سرعت به سوی او برگشت. آنقدر شوکه شده بود که نمی‌دانست چه باید بگوید. با شنیدن حرف او متوجه شده بود که واقعا کارش به دور از ادب بود که بدون اجازه وارد جایی بشود که هنوز یک روز هم نشده در آنجا اقامت دارد، اما او جیزل بود، کسی که به راحتی با زبان چربش می‌توانست همه را قانع کند. البته که مطمئن نبود این کار بر روی مادر ایزابلا جواب می‌دهد یا نه. تعظیم کوتاهی کرد. - من واقعا متاسفم مادر ایزابلا، این خانه آنقدر زیبا است که نتوانستم دست از نگاه کردن به این گل‌ها بردارم و می‌خواستم از نزدیک آنها را ببینم، امیدوارم مرا ببخشید! سپس تعظیم دیگری کرد. هنوز صاف نشده بود که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - خیلی تعظیم کردن به دیگران را دوست داری؟! با تعجب به او خیره شد. منظورش از این حرف را متوجه نشده بود. - برای چه این حرف را می‌زنید مادر ایزابلا؟ - آخر با گفتن هر حرفی یک تعظیم نیز به دیگران میکنی، می‌خواستم بدانم از این کار لذت میبری؟ لبخندی زد که بتواند آن چهره‌ی مضطرب‌اش را پنهان کند. به یاد چند ساعت پیش افتاده بود که با تعظیم او نگاهی بین مادر ایزابلا و جکسون رد و بدل شده بود که نگاه خوبی هم نبود. با خود فکر می‌کرد شاید کار بدی انجام داده باشد که باعث شود او را به دهکده‌اش بازگردانند.
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و پنجم با خارج شدن او جیزل به سرعت به سوی پرده‌های مخمل و ضخیم اتاق رفت و آنها را کنار زد تا نوری وارد اتاق شود که بتواند وسایل اطرافش را تشخیص بدهد. با کشیدن پرده نور دل‌انگیزی وارد اتاق شد و تمامی آن را در بر گرفت. با روشن شدن اتاق توانست درست به دور و اطرافش خیره شود و یک بار دیگر تعجب کند. طول اتاقی که به او داده بودند به بیست متر می‌رسید. درون اتاق یک تخت دو نفره قرار داشت، تخت به رنگ قهوه‌ای بود و با خطوط در هم تنیده‌ی طلایی رنگ تزئین شده بود. ملحفه‌های سفید رنگ تمیزی نیز روی آن را پوشانده بودند؛ تا کنون تختی به این زیبایی ندیده بود، گویی یک اثر هنری بود. یک طرف اتاق کمدهای بزرگی به رنگ سفید قرار داشتند که بیشتر برای لباس‌ها و وسایل شخصی استفاده میشدند. میز مطالعه‌ای نیز درست کنار پنجره‌ی اتاق قرار داشت و میز کوچکی نیز در کنار آن بود که پر از شمع‌های گوناگونی بود که آنها را برای روشن نگه داشتن اتاق در شب، اختصاص داده بودند. کتابخانه‌ای نیز درست روبه‌روی پنجره قرار داشت که یک دیوار را کاملا به خودش اختصاص داده بود و خالی از کتاب بود. روبه‌روی آن نیز یک مبل تک نفره‌ی راحتی و یک میز کوچک و کوتاه قرار داشت. از پنجره فاصله گرفت و به سوی دری رفت که درست کنار کتابخانه قرار داشت و آن را باز کرد. با باز شدن در و کنار رفتن پرده‌ی آن تازه متوجه شد که آن درب به کجا می‌رود. در آن‌طرف در یک بالکن کوچک قرار داشت که میز و صندلی دو نفره‌ای درون آن قرار داشت. در را کاملا باز کرد و وارد بالکن شد. با وارد شدن به بالکن و دیدن فضای زیر پایش هینی کشید و دستش را روی دهانش قرار داشت. مگر میشد جایی به این زیبایی هم روی زمین وجود داشته باشد؟ همان حیاطی بود که جکسون درباره‌اش به او گفته بود. همانطور که گفته بود پر از درخت‌های بلند و کوتاه بود. با اینکه چیزی به زمستان نمانده بود اما درخت‌ها همچنان سبز باقی مانده بودند و گل‌ها نیز به زیبایی در رنگ‌های مختلف می‌درخشیدند. مانند بهشت بود. حیاط بزرگی بود و سراسر پر از گل‌های مختلف و رنگارنگ بود. یک راه سنگی کوچک نیز میان گل‌ها قرار داشت که به یک میز و صندلی چهار نفره می‌رسید. از تراس خارج شد و وارد اتاق شد. به سوی تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دوباره در افکارش غرق شد. مطمئن بود که تا کنون خانواده‌اش از فرار او با خبر شده بودند و امیدوار بود که دنبالش نیایند که اگر این کار را می‌کردند و او را دوباره به دهکده باز می‌گرداندند نمی‌دانست که چه بلایی بر سر خودش می‌آورد. اگر هنوز در دهکده حضور داشت در این ساعت خودش را برای رفتن به مغازه‌ی آقای چارلز آماده می‌کرد یا مشغول بردن گوسفندان به دشت بود. دلش برای آن گوسفندان هم تنگ میشد، آنها تنها کسانی بودند که با خیال راحت می‌توانست کنارشان کتاب بخواند و آنها نیز با دیدن اویی که کتاب می‌خواند، متعجب نشوند و فکر نکنند از یک مکان ناشناخته آمده است! نگاهش را که تا کنون به سقف دوخته بود، را به سوی کتابخانه چرخاند. کتابخانه‌ی بزرگی که برای او خالی کرده بودند تا با خیال راحت هر کتابی که می‌خواهد درون آن قرار بدهد، این را جکسون به او گفته بود. اکنون او دیگر کتابخانه شخصی خودش را داشت. کتابخانه‌ای که می‌توانست هر کتابی که می‌خواست درون آن بگذارد و هر زمان که می‌خواست از آنجا کتابی بردارد و بخواند. دیگر نیازی نبود هنگام کتاب خواندن درب اتاقش را چندین قفل بزند و مانند مجرمان گوشه‌ای کز کند و مشغول کتاب خواندن بشود یا به بهانه‌ی بردن گوسفندان به دشت کتابش را زیر لباسش قایم کند و برای خواندنش فضای مناسبی پیدا کند. اکنون می‌توانست با خیال راحت، در هر زمان و هر مکانی که می‌خواست کتابش را به دست بگیرد و از کلماتش لذت ببرد؛ بدون ترس! اگر چمدانش را درون گاری آقای مایکل جا نگذاشته بود، می‌توانست اکنون اولین کتاب‌هایش را درون کتابخانه قرار بدهد اما حیف که نتوانسته بود آن را با خودش بیاورد. آنقدر خسته بود که چیزی نگذشت که با همین افکار در سرش و لبخندی که به لب داشت، به خواب عمیقی فرو رفت.
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و چهارم با تعجب نگاهش را از دست او گرفت و به جکسون دوخت که با دیدن چشم و ابرو آمدن او که به منظور این بود که کاری را که مادر ایزابلا می‌خواهد انجام بدهد، دست او را گرفت و بوسه‌ی ریزی بر پشت آن زد. مادر سوفی دستش را عقب کشید و رو به جکسون گفت: - من باید با مادمازل لیزا به جایی بروم، خودت هر اتاقی را که می‌خواهی به این دختر بده و بعد هم همینجا بمان تا بازگردم. جکسون سری برایش تکان داد. مادر ایزابلا از آنها فاصله گرفت و وارد راه‌رو شد. جکسون منتظر ماند تا صدای درب خانه به صدا در بیاید و مطمئن شود که او رفته است. با شنیدن صدای باز و بسته شدن در، نفس عمیقی کشید. رو به جیزل برگشت دستش را بلند کرد و روی پیشانی او قرار داد. همانطور که لبخند میزد، گفت: - مادمازل، مطمئنی که حال شما خوب است؟ تب هم که ندارید! با تعجب به او خیره شد. چرا باید تب داشت؟ - چرا این‌گونه به مادر ایزابلا خیره شده بودید؟ از جیزل فاصله گرفت. - البته می‌دانم که مقصر خودم بودم باید زودتر شما را با اخلاق او آشنا می‌کردم. دنبالم بیایید. جکسون به سوی پله‌ها رفت و جیزل نیز به دنبالش به راه افتاد. - مرا باید ببخشید، برای کاری باید به انگلستان بروم و چند روزی باید تنها در کنار مادر ایزابلا بمانید. - اشکالی ندارد به نظرم زن بسیار مهربان و خون‌گرمی است. جکسون به سوی او برگشت؛ نیشخندی زد. - خون‌گرم؟! مکثی کرد. - این موضوع را فراموش کنید و با تمام حواستان به من گوش بدهید. همانطور که به سوی طبقه‌ی بالا می‌رفتند، مشغول صحبت شد و درباره‌ی مادر ایزابلا صحبت کرد. با صحبت‌های او جیزل متوجه شد که کاملا درباره‌ی مادر ایزابلا اشتباه می‌کرد. او گفت که مادر ایزابلا بیشتر روز را درون تاریکی می‌نشیند و با خودش خلوت می‌کند. همیشه رو‌به‌روی پنجره می‌نشست و مشغول کتاب خواندن میشد و اصلا هم دوست نداشت کسی برایش کتاب بخواند و چندین خدمتکار را برای اینکه می‌خواستند برای او کتاب بخوانند اخراج کرده بود. او گفت که این خانه یک حیاط دارد که پشت خانه قرار گرفته است ولی مادر ایزابلا اصلا دوست ندارد که به آنجا برود. با اینکه آن حیاط پر از گل و گیاه بود ولی یک بار هم تا کنون درب آن را باز نکرده بود. و البته با اینکه عاشق سکوت و تنهایی بود، برگذاری جشن‌های باشکوه را دوست داشت که در نظر جیزل این موضوع اصلا به شخصیت‌اش نمی‌خورد! جکسون روبه‌روی درب اتاقی ایستاد و همانطور که در را باز می‌کرد برای لحظه‌ای صحبت‌اش را قطع کرد. - بفرمایید مادمازل! جیزل وارد شد و او نیز پشت سرش وارد اتاق شد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. جکسون دوباره صحبتش را از سر گرفت. - مادر ایزابلا از تنها صدایی که خوشش می‌آید صدای نواختن پیانو است وگرنه تاب و توان تحمل صداهای دیگر را ندارد، پس سعی کنید زیاد با او هم کلام نشوید. جیزل سری تکان داد. - و آخرین مورد اینکه سعی کنید زیاد از او سوال نپرسید چون خوشش نمی‌آید به سوال‌های دیگران پاسخی بدهد؛ اگر سوال یا کاری داشتید می‌توانید به خودم بگویید. جیزل تشکری کرد و رو به اتاق تاریک برگشت. - تا زمانی که برگردید اینجا بمانم؟ - تا زمانی که تحصیلتان تمام بشود و بخواهید، می‌توانید اینجا بمانید. مکثی کرد. جیزل به سویش برگشت. جکسون چندین بار دهانش را باز کرد و بست، گویی می‌خواست چیزی بگوید. - می‌خواهید چیزی بگویید؟ - آم... اگر بخواهید به خوابگاه نیز می‌توانید بروید ولی این را اصلا توصیه نمی‌کنم. - چرا؟ جکسون برگشت و همان‌طور که درب اتاق را باز می‌کرد، گفت: - چرایش مهم نیست ولی بهتر است به حرفم گوش کنید، نگران این چیزها نباشید و فقط خودتان را برای آزمون ورود به دانشگاه آماده کنید. دیگر منتظر جواب جیزل نماند، از در اتاق خارج شد و در را نیز پشت سرش بست.
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و سوم جیزل از شرم گونه‌هایش قرمز شده بود. از همین اولین روز باید خنگی‌اش را نشان می‌داد تا همه متوجه شوند او دیوانه است؟ آن از صبح که آن‌گونه می‌دوید و این هم از الان! اگر همینطور به دیوانه بازی ادامه بدهد جکسون با خود فکر می‌کرد که صلاحیت تحصیل در دانشگاه را ندارد و او را راهی دهکده می‌کرد. با فکر به این موضوع کمی خودش را جمع و جور کرد تا دیگر آنطور به دیوارها و وسایل خیره نشود اما چیزی نگذشت که تمام تلاشش برای این کار با پایین آمدن شخصی از پله‌ها، به هم ریخت. نگاهش که به او افتاد به یک‌باره دوباره مانند ندید بدیدها دهانش باز شد. پیرزنی از پله‌ها پایین می‌آمد اما می‌توانست شرط ببندد که در این شهر هیچ‌کس او را "پیرزن" خطاب نمی‌کند. پوستش آنقدر سفید بود که به رنگ پریدگی می‌خورد و گونه‌های سرخی داشت. با رژ لب سرخی لب‌هایش را زینت پخشیده بود. جکسون با دیدن او به سرعت به سمت پله‌ها رفت تا هنگام پایین آمدن به او کمک کند. لباس بلند و چین‌داری پوشیده بود که جیزل تا آن لحظه به تن کمتر کسی چنین لباسی دیده بود. از همان فاصله هم می‌توانست متوجه بشود که پارچه‌اش ابریشم اصل است. موهای سفید رنگ کوتاهش را بالای سرش جمع کرد بود و با گیره‌ی زینتی زیبایی به شکل پروانه به آنها رنگ و لعابی بخشیده بود. آنقدر زیبا بود که جیزل نمی‌توانست چشم از او بردارد و به جکسونی توجه کند که اکنون روبه‌روی او ایستاده بود و با چشم و ابرو می‌خواست چیزی به او بفهماند. پس از چند لحظه که همانطور خیره به آن خانم نگاه می‌کرد بالاخره با صدای او به خودش آمد. - مسئله‌ی عجیبی در صورتم مشاهده میکنی دخترک؟ نگاهش را از لباس‌ها و صورت او گرفت و به چشم‌هایش دوخت. تازه توانسته بود به چشم‌های آبی رنگ‌اش که رگه‌های خاکستری در آنها نمایان بود، توجه کند. - خیر، گستاخی مرا ببخشید. این را گفت و کمی خودش را خم کرد تا عذرخواهی درست را به جا بیاورد. زن با دیدن این کار او با تعجب به جکسون خیره شد. جکسون نیز ابرویی برایش بالا انداخت و لبخند خجالتی زد. نمی‌دانست چه کار عجیبی انجام داده است که آن دو این‌گونه برای یکدیگر چشم و ابرو می‌آمدند اما امیدوار بود که کار اشتباهی نکرده باشد. سکوت سراسر سالن را فرا گرفته بود که پس از چند لحظه به دست جکسون شکست. - مادمازل، این خانم زیبا و متشخصی که مشاهده میکنید، مادر بزرگ بنده هستند. با شنیدن این حرف نگاهش را از جکسون گرفت و به زن دوخت. یعنی این خانم مادر آقای چارلز بود؟ اگر این حرف را از زبان جکسون نشنیده بود هیچوقت باور نمی‌کرد، زیرا هیچ شباهتی به آقای چارلز نداشت. آقای چارلز همیشه خندان بود و با آن صورت گرد و کوچک‌اش و چشمان ریزش که هنگام خنده چند چروک در کناره‌ی آنها ایجاد میشد هیچ شباهتی به این خانم با چشمان آبی و صورت کشیده که تا این لحظه یک‌بار هم لبخند نزده بود و فقط خیره به صورت او نگاه می‌کرد، نداشت. - در این شهر همه او را به نام " مادر ایزابلا" می‌شناسند؛ او در پاریس به برگذار کننده‌ی مهمانی‌های باشکوه مشهور است. جیزل سری برای جکسون تکان داد و به سوی زن برگشت. - از دیدنتان خوشحالم! جیزل سرش را پایین انداخته بود که با تکان خوردن چیزی سرش را بلند کرد و با دست دراز شده‌ی " مادر ایزابلا " روبه‌رویش مواجه شد.
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و دوم پس از کمی راه رفتن روبه‌روی خیابان خلوتی ایستادند. قبل از ورود به خیابان جکسون به سوی او برگشت. - خانه ما در این خیابان قرار دارد. این را گفت و سپس هر دو وارد خیابان شدند. با وارد شدن و دیدن خیابان دهان جیزل از تعجب باز ماند. خیابان آنقدر طویل و دراز بود که خودش به تنهایی می‌توانست یک شهر باشد. دور تا دور خیابان پر بود از خانه‌های اشرافی که او تا کنون به چشمش ندیده بود. درون خانه‌هایی که می‌توانست از پشت میله‌های اطراف آنها، حیاط‌شان را ببیند، پر بود از گل‌ها و درختان گوناگون! جکسون درباره آن خیابان گفته بود: - این خیابان محل زندگی ثروتمند‌ترین افراد فرانسه است. پس از کمی راه رفتن جلوی درب کاخ بزرگی ایستادند. این اولین باری بود که در عمرش چنین چیزی می‌دید. دور تا دور فضای آن خانه را میله‌های سیاه رنگ فرا گرفته بود که باعث میشد خانه از خانه‌های دیگر متمایز شود. میله‌ها به رنگ مشکی بودند اما گل و گیاهانی که از درون باغ اطراف میله‌ها پیچیده شده بودند آنها را از یک‌نواختی خارج می‌کردند. جکسون درب حیاط را باز کرد و وارد شد. هنوز جکسون روبه‌روی او قرار داشت و نمی‌توانست داخل حیاط را ببیند اما همین که کنار رفت چشمانش گرد شدند و دهانش بازتر شد. جلوی صورتش زیباترین باغی بود که در این هجده سال زندگی‌اش دیده بود. باغ خانه به تنهایی می‌توانست به اندازه دهکده‌ای که از آن می‌آمد مسافت داشته باشد. روبه‌روی در تا ساختمان خانه فضای سرسبزی وجود داشت که از میان باغ باز شده بود تا بتوانند راحت‌تر عبور کنند. هر دو شروع به حرکت کردند. در دو طرف فضای خالی که از آن عبور می‌کردند پر بود از درختان بلند و گل‌های رنگارنگی که بوی آنها تمامی مشامش را پر کرده بودند. با هر قدمی که روی علف‌های حیاط برمی‌داشت نسیم خنکی روی صورتش می‌خورد و زندگی را درون رگ‌هایش به جریان می‌انداخت. زنبورهای کوچکی را می‌توانست ببیند که روی گل‌ها نشسته بودند. صدای گنجشک‌های کوچک را از روی درختان می‌شنید و پروانه‌ها را می‌دید که در اطراف حیاط پرواز می‌کردند. در سمت راست حیاط آب‌نمای بزرگی وجود داشت که میان حوض آبی رنگی قرار داشت که به شکل یک پری با موهای بلندی بود که یک کوزه به دست داشت و از آن کوزه آبی به میان حوض می‌ریخت. در قسمت چپ حیاط یک میز گرد سفید و نسبتا کوچک قرار داشت که چهار صندلی در اطراف آن بود و یک قوری با تعدادی فنجان نیز روی آن بود. - این هم از خانه‌ی درویشی ما! جیزل با شنیدن صدای جکسون نگاهش را از حیاط گرفت و به سوی مکانی برگشت که جکسون به آن اشاره می‌کرد. با دیدن ساختمان روبه‌روی‌اش به چشمانش شک کرد. درویشی؟! چگونه می‌توانست این خانه را درویشی بخواند وقتی از تمامی خانه‌هایی که تا کنون در عمرش دیده بود بزرگ‌تر بود. بیشتر به قصر شباهت داشت تا یک خانه که افراد مختلف در آن رفت و آمد می‌کنند. آخرین کلمه‌ای که به ذهنش می‌رسید بخواهد به آن نسبت دهد درویشی بود! فضای بیرونی خانه آنقدر بلند بود که باید برای دیدن آن گردنش را خم می‌کرد. قبل از درب خانه ستون‌های بسیار بلندی وجود داشتند که تعداد آنها به ده ستون می‌رسید. ستون‌ها به رنگ سفید بود، اما با پیچک‌های سبز رنگ که گل‌های کوچک صورتی و ارغوانی روی آنها قرار داشت، تزئین شده بودند. روی هر کدام از ستون‌ها شمع‌های بزرگی که درون جاشمعی‌هایی به شکل صدف قرار داشتند، خودنمایی می‌کردند. ستون‌ها کمی کوتاه‌تر از ساختمان بودند و حدودا تا نصف آن می‌رسیدند و سقف سفید رنگی نیز داشتند. بعد از ستون‌ها ایوانی قرار داشت که قسمت بیرونی خانه بود اما به خانه متصل بود. زمین ایوان با سرامیک‌های نقش و نگاردار صورتی و سفید تزئین شده بودند. چندین پله کوچک وجود داشت که باید از آنها بالا می‌رفتند و وارد ایوان می‌شدند. جکسون او را راهنمایی کرد و خودش نیز پشت سر جیزل به راه افتاد. جکسون درب خانه را به صدا در آورد. درب خانه شیشه‌ای بود و شمعی نیز بالای آن قرار داشت که به دلیل روشنایی هوا خاموش بود. بعد از چند لحظه فردی جلوی در ظاهر شد، با دیدن جکسون به او تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی در کنار رفت. جکسون دستش را بلند کرد و پشت کمر جیزل قرار داد و آرام او را که از تعجب سر جایش خشک شده بود، کمی به جلو هُل داد. شخصی که در را باز کرده بود با تعجب به او خیره شده بود و تا زمانی که وارد خانه شدند نیز این نگاه‌ها ادامه داشت. آنقدر نگاه‌اش معذب کننده بود که جیزل سرش را پایین انداخت و دستی به لباس‌هایش کشید. شاید باید بهتر از این لباس می‌پوشید، اما در آن لحظه از شب که فکر فرار از خانه را داشت هرگز به فکر پوشیدن لباس‌های خوب برای حفظ آبرویش نیافتاده بود. جسکون نگاهی به آن خانم کرد و با صدای خیلی آرامی که جیزل مطمئن بود، خودش هم به زور متوجه صحبت‌اش میشد، گفت: - مادر ایزابلا کجا هستند؟ زن جواب داد. - درون اتاقشان نشسته‌اند، در حال استراحت ظهرانه هستند، اگر کمی صبر کنید خودشان می‌آیند. جکسون سری تکان داد و تشکر کرد. زن کم‌کم از آنها دور شد و وارد اتاقی در سمت راست شد که بیشتر به آشپزخانه شباهت داشت. آنها اکنون درون یک راهرو کوتاه قرار داشتند که فقط با چند شمع روشن شده بود و نورش آنقدر کم بود که به سختی جلوی پایشان را می‌دیدند و باید با احتیاط حرکت می‌کردند. جکسون معذرتی خواست و کمی از او جلوتر رفت. چند قدم جلوتر از جیزل ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد. با صدای آرامی گفت: - متاسفم، مادر ایزابلا ترجیح می‌دهد خانه همیشه در تاریکی فرو رفته باشد، من به تو کمک می‌کنم، دستم را بگیر. جیزل تشکری کرد و دستش را درون دست او قرار داد و پشت سرش حرکت کرد. پس از گذشت از راه‌رو وارد یک سالن شدند. با دیدن آن سالن، دهان جیزل ناخودآگاه باز شد. سالنی بزرگ بود و مسافت آن به شصت یا هفتاد متر می‌رسید. دیوارهای سالن سفید رنگ بودند که کنده‌کاری‌هایی با ظرافت روی آنها انجام شده بود. کاشی‌های کف سالن شیری رنگ بودند که لوزی‌های کوچک قهوه‌ای رنگی روی آنها قرار داشت. درون سالن هیچ چیزی به غیر از گلدان‌هایی با گل‌های طبیعی که هر کدام از گل‌ها رنگ خاصی داشتند، وجود نداشت. تعداد گلدان‌ها تقریبا به بیست عدد می‌رسید که بعضی از آنها تا نیمی از قد او بودند و اندازه بعضی از آنها نیز حتی بلندتر از قد او بود. نگاهش را به سقف دوخت. سقف اتاق با نقاشی بزرگی از لئوناردو داوینچی به نام بانوی صخره‌ها، زینت داده شده بود. این نقاشی مورد علاقه او بود و اکنون که او را با این عظمت می‌دید لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته بود. لوسترهای بزرگ و مجللی نیز از وسط سقف و چپ و راست آن به چشم می‌خورد که بزرگی آنها به انداره نیمی از خانه‌اش در دهکده‌شان بودند! در سمت راست‌شان پله‌های بلندی قرار داشت که با قالی سبز خوش‌رنگی تزئین شده بود. روبه‌روی درب ورودی یک در بسته سفید رنگ با نقش و نگارهای گوناگون قرار داشت و در سمت چپ‌شان نیز درب دیگری قرار داشت که باز بود و از آنجا می‌توانست ببیند که آشپزخانه است. کنار آشپزخانه نیز یک در آبی رنگ وجود داشت که آن نیز بسته بود. جکسون سرفه‌ی کوتاهی کرد تا تمرکز جیزل را به خودش جلب کند. جیزل به سویش برگشت و به او نگاهی کرد. او نیز به جیزل خیره شده بود. جیزل متعجب سری تکان داد. اگر چیزی نمی‌خواست بگوید چرا سرفه کرده بود؟ جکسون نیز در این فکر بود که، واقعا او هنوز متوجه نشده چرا سرفه کرده است؟ دیگر نتوانست کاری نکند. نگاهش را از صورت او گرفت و به دست‌هایشان داد که هنوز در یکدیگر گره خورده بودند. جیزل نیز نگاهش را دنبال کرد و با دیدن آن صحنه سریع دستش را عقب کشید و عذرخواهی کرد. جکسون نگاهش را از او گرفت و به پله‌های سالن دوخت، نمی‌توانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. در ذهنش با خود می‌گفت: - این دختر گویی در دنیای دیگری زندگی می‌کند!
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و یکم سکوت اتاق را فرا گرفته بود و کسی هم برای شکستن آن تلاشی نمی‌کرد. همه در شوک این خبر قرار گرفته بودند و نمی‌توانستند چیزی بگویند. کسی که اول از همه به خودش آمد و شروع به سخن گفتن کرد متیو کلارک، پدر جیزل بود. - دختره‌ی خیره‌سر... مکثی کرد. صورتش از شدت خشم قرمز شده بود. مادام آماندا سعی کرد چیزی بگوید، اما آقای کلارک این اجازه را به او نداد و فریاد زد: - از همان اول باید او را از این خانه بیرون می‌کردم، اگر می‌دانستم که قرار است این‌گونه آبرویم را ببرد هرگز نمی‌گذاشتم او به این دنیا پا بگذارد... بدون لحظه‌ای مکث از اتاق خارج شد و بقیه نیز به دنبال او رفتند. با عصبانیت پله‌ها را پایین رفت و در سالن آشپزخانه ایستاد، به سوی آنها برگشت. - نمی‌خواهم دیگر حتی یک نفر هم اسم او را در این خانه بیاورد، بگذارید همانجا بماند و بمیرد، این برایم خوشایند است که دیگر او را در این خانه نبینم، حتی اگر همین الان خبر مرگش به دستم برسد خوشحال‌تر هم خواهم شد. مادام آماندا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود با صدای آرامی که از ترس نمی‌توانست آن را بالاتر ببرد، گفت: - زبانت را گاز بگیر مرد! آقای کلارک که صدای‌اش را شنیده بود با عصبانیت فریاد کشید: - صدایت را ببر! نمی‌خواهم کلمه‌ای صحبت کنی، اگر می‌توانستی او را درست تربیت کنی اکنون به جای فرار از خانه مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش بود. مادام آماندا که تا کنون تمام تلاشش را کرده بود اشک‌هایش روی صورتش نریزند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. درست بود که خودش هم از رفتارهای جیزل خسته بود و آن رفتارها باعث میشد که گاهی اوقات بخواهد که او را بکشد ولی هر چه که بود، جیزل دختر او بود! معلوم بود که نمی‌خواهد درباره‌ی او این چنین صحبت کنند ولی از طرفی با کاری که کرده بود، نمی‌توانست از او دفاع کند، آخر فرار از خانه؟ مگر میشد؟ آن هم برای چه؟ رفتن به دانشگاه؟ صدای جوزف سکوت خانه را شکست. - پدر مطمئن باش که نمی‌گذارم یک آب خوش از گلویش پایین برود، او را پیدا میکنم و آبروی خانواده‌مان را حفظ میکنم. آقای کلارک کمی به او نگاه کرد و سری تکان داد و سپس به سمت مادام لانا و پسرش برگشت. - دیگر نیازی نیست پسرتان را محدود کنید تا به دنبال دختر ایده‌آلش نگردد، هر چه زودتر برای او همسری در شان خودش پیدا کنید تا بتواند او را خوشبخت کند. مادام آماندا با شنیدن حرف‌های او به یکباره اشک‌هایش بند آمدند. - متیو، چگونه میتوانی این را بگویی؟ میدانی مردم چه می‌گویند؟ می‌خواهی کاری کنی تا بگویند دخترمان عیبی داشت؟ متیو فریاد زد. - مگر ایراد ندارد؟ پوزخندی زد. - می‌خواهد مانند مردان به دانشگاه برود! مادام لانا که از شنیدن حرف‌های آنها درباره‌ی جیزل خسته شده بود، کلاهش را از روی صندلی برداشت و روی سرش گذاشت. - از این بابت ناراحت هستم که دیگر قرار نیست یکدیگر را ببینیم، امیدوار بودم در کنار یکدیگر یک خانواده تشکیل بدهیم ولی گویی قسمت نیست، بهتر است دیگر رفع زحمت کنیم، خدانگهدار! اگر می‌خواست راستش را بگوید اصلا هم از این موضوع ناراحت نبود. حالا می‌تواند برای پسرش یک همسر شایسته پیدا کند که پسری به دنیا بیاورد تا نسل خانواده‌شان ادامه داشته باشد. دیگر می‌دانست می‌تواند او را همیشه در خانه مشغول آشپزی پیدا کند نه در حالی که کتابی به دست گرفته و در دهکده به گردش رفته است تا خود را به تماشا بگذراد. و مطمئن بود که وقتی به دیدنش می‌رفت موهایش را نیز مرتب بالای سرش بسته بود! ***
  15. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۶
  16. برای شما رو خودم ویرایش می‌زنم
  17. @دنیا عزیزم به سر به گروه ویراستاران بزنید.

  18. صفحه ۱ تا ۳ @دنیا @Paradise صفحه چهار تا شش دو روز زمان
  19. سلام وقتتون بخیر، درخواست ویراستاری دارم.
  20. پارت آخر یکم دیگه گذشت... باور دوباره بلند شد... پیمان گفت: ـ باز چیشده؟ باور بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه بابا من دلم میخواد پیش مامانمم بخوابم. با خنده نگاش کردم... پیمان گفت: ـ عجب بدبختی داریما، بخواب دختر ساعت چهار صبح شد! خندیدم و رفتم کنارتر.. باور با یه لحن مظلومی گفت: ـ دیگه بار آخره! پیمان هم رفت کنار و باور با ذوق اومد وسط منو پیمان... یه ور دستش بود رو ریش پیمان و یه دستش بود رو موهای من... هم من و هم پیمان محکم بغلش کردیم... دست منو پیمانو گرفت و تو هم گره زد و بعدش با دستای کوچیکش گذاشت رو سینش و گفت: ـ چقدر خوشحالم که بالاخره آرزوم برآورده شد و مامان غزل برگشت. بعد رو به من گفت: ـ مامان فردا میریم که از درخت آرزوها واسه اینکه آرزوم رو برآورده کرد تشکر کنم؟ صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره عزیزه دلم. دستای همدیگه رو سفت گرفتیم و پیمان آروم زمزمه کرد: ـ خیلی دوستتون دارم دلیلای زندگیه من. ( پایان )
  21. پارت صد و سی و سوم بعد با اون دستش باور رو بغل کرد و گذاشت روی تخت و رو به من گفت: ـ غزل خانوم ایشونم دخترمه و من نمیتونم ازش جدا شم! بعد به باور نگاه کرد و گفت: ـ درسته دخترم بعضی اوقات کارای اشتباه میکنه، مثلا یهویی شنتیا رو بغل میکنه! باور سریع صورت پیمان و بوسید و گفت: ـ قول، قول ، قول. دیگه اینکارو نمیکنم. به پیمان نگاه کردم و گفتم: ـ دخترم گفت اینکارو نمیکنه دیگه پیمان. پیمان گفت: ـ پس چاره ای نیست... من میام وسط...دوتا خوشگلای زندگیم بیان دو طرف من. بعد رو تخت دراز کشید و دستاشو باز کرد...من از سمت چپ رفتم تو بغلش و باور از سمت راست... کیف می.کردم از اینکه کنارشونم... پیمان سر جفتمون رو بوسید... بعدش باور شروع کرد به دست زدن ریش پیمان... دوباره کرمم گرفت؛ دستشو گرفتم و گفتم: ـ به ریش شوهر من دست نزن خانوم کوچولو. دوباره بلند شد و با اخم گفت: ـ تو به ریش بابای من دست نزن... من اینجوری خوابم نمی‌بره. پیمان خندید و گفت: ـ خیلی خب! باور جون تو ریش سمت خودت رو دست بزن... مادرت هم سمت خودشو... اینقدر هم باهم کل کل نکنین! باور سریع گفت: ـ باشه بابا.
  22. پارت صد و سی و دوم چیزی نگفت و نگام کرد... دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاقمون... بالاخره بدون ترس و با خیال راحت پیش مردی بودم که دوسش داشتم... طبق عادت قبلم شروع کردم به دست زدن ریش پیمان... پیمان پیشونیم و بوسید که یهو در اتاق باز شد... دیدم باور با عروسک توی دستش وایستاده... چراغ خوابو روشن کردم و با ترس گفتم: ـ چیشده عزیزم؟ باور چیزی نگفت و بجاش پیمان گفت: ـ می‌خواستی چی بشه؟ باور خانوم فهمید کارش اشتباه بوده اومده، از باباش عذرخواهی کنه. دیدم باور با ناراحتی گفت: ـ آره بابایی...نمی‌خواستم ناراحتت کنم، ببخشید! پیمان خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ نبینم ناراحتیتو پرنسس، بیا بوست کنم! انگار دنیا رو بهش دادن... اومد اون سمت تخت و محکم پیمانو بغل کرد... پیمان صورتش رو بوسید و گفت: ـ خب شب بخیر گفتی به من و مامان؟ باور موهاشو گذاشت پشت گوشش و زیر گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با صدای بلند خندید... بعد رو به من با لحن باور گفت: ـ مامان غزل، باور میخواد وسط منو تو بخوابه، بنظرت چیکار کنیم؟ الان وقتش بود یذره باور‌ و اذیت کنم... پیمانو محکم بغل کردم و با اخم به باور گفتم: ـ نخیرم ایشون شوهر منه! بچها باید تو اتاقشون بخوابن! باور هم با اخم همونجور که سعی می‌کرد دست منو از پیمان جدا کنه، با صدای بلند و ناراحتی گفت: ـ نخیرم، تو برو اونور.. من میخوام پیش بابایی بخوابم! منم همینطور ادامه دادم و گفتم: ـ نخیر، من میخوام پیش شوهرم بخوابم! باور یهو با بغض به پیمان گفت: ـ بابایی بهش بگو بره اونور... من میخوام پیش تو بخوابم! پیمان که داشت از خنده روده بر می‌شد، نیم خیز شد و منو محکم بغل کرد و رو به باور گفت: ـ باور جون ایشون زنمه و من نمیتونم ازش جدا شم متاسفانه!
  23. پارت صد و سی و یکم برق خونه رو روشن کردم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! دوست صمیمیشه دیگه باباییش. بعد رو به باور که با اخم رفت رو مبل نشست گفتم: ـ ولی دخترم هم سعی میکنه از این به بعد یکم رعایت کنه، باشه؟ همینجور با اخم بهم نگاه می‌کرد و گفت: ـ چشم. رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و گفتم: ـ من قربون اخمت برم آخه، حالا برو لباستو عوض کن و مسواک و بعدش لالا. همینجور با اخم و دست به سینه رفت سمت اتاقش... پیمان که از تو آشپزخونه داشت آب میخورد نگاش کرد و گفت: ـ ادا و اطواراشو نگاه! بعد با صدای بلند گفت: ـ بار آخرت باشه اون پسرو بغل میکنیااا!!. خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه و همینجور که نگاش می‌کردم، گفتم: ـ پیمان یکم زیاده روی نمیکنی؟؟ اینا هنوز بچن! پیمان چرخید سمتم و گفت: ـ نخیر، اصلا چرا دختر من باید یه پسربچه رو بغل کنه؟ خندیدم و گفتم: ـ خب الان جلوشو گرفتی، بعدش چی میشه؟ دختر ما بزرگ میشه... فردایی، پس فردایی وارد محیط مختلط میشه، میره دانشگاه، عاشق میشه، اون موقع میخوای چیکار کنی؟ نمیشه که بری پیش همشون و بگی به بچه من نزدیک نشین یا گوششونو بکشی؟ پیمان دستی به پیشونیش کشید و گفت: ـ اوف غزل من اصلا جنبه این داستان ها رو ندارم. نمیشه دخترمون تا ابد پیش خودمون بمونه؟؟ محکم بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ نه نمیشه! میدونم خیلی دوسش داری ولی اونم یه انسانه و حق تصمیم داره. پیمان قانع نشد و گفت: ـ ولی من دخترمو به هیچکس نمیدم، میخوام ترشی بندازمش اصلا. با صدای بلند خندیدم..دست انداخت دور کمرم و گفت: ـ چقدر خونه صدای خنده هات رو کم داشت غزل! با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ جدی؟
  24. پارت صد و سی‌ام از همون اول به پدرش وابسته بود اما تو نبود من مشخصه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدن و من بی نهایت از این موضوع خوشحال بودم... آخرین اجرا هم توسط عمو ناخدا با نی انبونش انجام شد و همه لذت بردیم... سرآخر با پیشنهاد علی یه آهنگ جنوبی شاد تو رستوران زدن و همه رفتیم وسط و مشغول رقصیدن شدیم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت چون کنار کسایی که دوسشون داشتم و جایی که بهش تعلق داشتم، بودم. حدود ساعتای دو و نیم نصفه شب بود که برگشتیم خونه....پیمان ترمز زد و به شنتیا گفتم: ـ پسرم من ببرمت یا خودت میری؟ شنتیا گفت: ـ نه خاله خودم میرم. بعد به باور گفت: ـ شبت بخیر باور. یهو باور محکم بغلش کرد و گفت: ـ شب تو هم بخیر، باز فردا بیا خونه ما هم بازی کنیم. یهو پیمان با عصبانیت برگشت و به باور نگاه کرد و با صدای تقریبا بلند گفت: ـ باور! از حرکات پیمان واقعا خندم می‌گرفت. شنتیا که اوضاع رو خیط دید، سریع به باور گفت: ـ باشه خداحافظ. بعد سریع از ماشین پرید پایین و در رو بست، بچه بیچاره واقعا از پیمان حساب می‌برد. باور با اخم به پیمان گفت: ـ بابا داشتم با دوستم خداحافظی می‌کردم. پیمان همینجور که از ماشین پیاده میشد، گفت: ـ چشمم روشن! جدیدا از دوستت با بغل خداحافظی میکنی؟ باور همونطور که از ماشین پیاده میشد با شکایت رو بهم گفت: ـ مامان نمیخوای به بابا چیزی بگی؟ من که همینجور ریز ریز می‌خندیدم گفتم: ـ چرا میگم بهش! پیمان همنطور که با عصبانیت داشت در خونه رو باز میکرد رو بهم گفت: ـ تو هیچی نگو غزل! همش تقصیر توئه این بچه ها جدیدا اینقدر پررو شدن!
  25. پارت صد و بیست و نهم خندیدم وگفتم: ـ هیچی مجبور شد قبول کنه دیگه! مهسان خندید و گفت: ـ باز خوبه، خداروشکر! همین لحظه دیدم از در ورودی سالن پدر و مادرم وارد شدن... مامان با گریه اومد سمتم و محکم بغلم کرد... منم نتونستم طاقت بیارم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم... مامان صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت: ـ خداروشکر که برگشتی دخترم، حق با پیمان بود! همش میگفت که تو زنده ای! خدا حفظش کنه که تورو برامون آورد. همین لحظه پیمان اومد پایین و با بابا دست داد و مامان طاقت نیورد و اونم مثل من بغل کرد و بهش گفت: ـ ممنونم ازت پسرم، دنیارو بهم دادی. پیمان با شادی دست مامان رو بوسید و گفت: ـ کاری نکردم، میدونستم یه روزی برمیگرده پیشم! بابا هم سرم رو بوسید و آروم اشک گوشه چشمشو پاک کرد و برای برگشتنم ابراز خوشحالی کرد... بعد از ورود مامان اینا تقریبا همه کیشوندا اومدن... امیرعباس از بالای سن اعلام کرد که این جشن بخاطر بازگشت دوباره من به جزیره از طرف پیمان و آدمای جزیره انجام شده و بعدش پیمان و گروهش شروع به نواختن آهنگا کردن... اینقدر غرق تو چهره پیمان بودم که اصلا نمیتونستم رو آهنگایی که میزنه تمرکز کنم، اونم تمام حواسش به من بود. بعد اجرای کوهیار و سعید، نوبت به اجرای آهنگای مهدی رسید که باورم رفت بالای سن و با عشوه زیاد اون بالا می رقصید و منو مهسان قربون صدقش می‌رفتیم... یه چیزی که برای خیلی جالب بود این بود که دخترم تو موسیقی خیلی پیشرفت کرده بود که میدونستم تمام اینا از اثراته پیمانه... از بچگیش باهاش تقریبا تمام سازها رو کار می‌کرد و باور هم با علاقه موسیقی رو دنبال می‌کرد. امشب همراه پدرش با سه تا آهنگ گیتار زد و من حظ می‌کردم از این همه استعدادی که تو وجود دختر هشت سالم بود! حق با پیمان بود... بعضی از حرکات و اداهاش خیلی شبیه من بود... بچگی خودمو توی دخترم می‌دیدم و همینطور می‌دیدم که برخلاف من چقدر باور عاشق پدرشه و همینطور پیمان حاضره جونشو براش بده و دم و نفس نداره براش... برای این رابطه پدر و دختری بینشون واقعا خوشحال بودم. ا
  26. پارت صد و بیست و هشتم با شادی دست همو گرفتن و رفتن... پیمان اوفی کرد و گفت: ـ غزل باز داری بهشون رو میدیا. نکن! آخر این شنتیا رو من کتک میزنم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پیمان جون بهتره به این وضعیت عادت کنی! پدر دختر بودن این سختیارو هم داره دیگه! پیمان تایید کرد و گفت: ـ واقعا همینطوره! من الان حال پدرت رو درک میکنم که چرا روی تو اینقدر سخت گیری میکرد! الان من دخترمو واقعا نمیتونم با هیچکس دیگه ای تقسیم کنم. زدم به پشتش و گفتم: ـ نگران نباش، عادت میکنی. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ فکر نکنم. علی اومد سر میزمون و گفت: ـ خب بالاخره عاشقا بهم رسیدن، دوستان چی میل دارین براتون بیارم؟ پیمان گفت: ـ علی من میگم اول برنامه موزیک و اینا رو اوکی کنیم بعد که همه اومدن پذیرایی میشیم دیگه. علی تایید کرد و از پیمان خواست بره و منوی غذا رو ببینه... پیمان بعد بلند شدن گفت: ـ روبروی من بشین که انرژی امشبم تامین بشه! خندیدم و بهش چشمک زدم که گفت: ـ تازه یه سوپرایزه دیگه هم برات دارم. با ذوق گفتم : ـ چی؟؟ به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ الانا دیگه باید برسن! پیمان رفت بالای سن و مهسان از پیش مهدی اومد پیش من نشست و گفت: ـ خب، بابای حسود چیکار کرد؟
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...