رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. Technological solution payment the start in iGaming - rostrum GramBit. Undiminished run, from management to frontend. Technical characteristics: - Administrative locomotive (CMS) with unsubtle functionality. - Integration with meeting providers (hinge 2500+). - Modular payment system. - Keen web interface (mobile-first). - Industrial reinforce and safe keeping audit. Responsibility advantage: Reduction of in good time to market to a not many weeks. Audience: beginners and experienced entrepreneurs. Licensing version: to choose. Access repayment for assessment is provided upon request. Invest in marketing, not article orthodoxy from scratch. Communication channels: Pneu: https://t.me/JinnVegas Mailbox: jinnvegas@keemail.me Domain: https://GramBit.online/ Collaboration in partnership shape is also possible.
  3. زنی چشم سبز با شباهت کمی به تریستان نزدیک ما شد. با صدای پر از غرور پرسید: - بابا نگران شدم، چقدر دیر اومدید. سلیا از من فاصله گرفت و گفت: - الهه نور رو اوردیم. سر زن سمت من چرخید و خشک شد، مطمئنم مادر تریستان هستش. به سر تاپاهای من با غرور خیره شد.‌ - جسمش بچه میزنه احتمالا قوی نوزده سالشه و موقعه درس خوندنش. روی زمین بین انسان‌ها نوزده سال یه دختر عاقل و بالغ بود! یه حس بدی می‌گرفتم وقتی به چشم بچه منو می‌دیدن. به فلوت خیره شدم و خسته گفتم: - کجا می‌تونم استراحت کنم؟ سلیا پوزخند زد و جواب داد: - هه، استراحت؟ تو یه تبارزاده هستی تنها و آخرین نسل از خودت باید آموزش ببینی تا بتونی تو مجالس و شورا ها حضور پیدا کنی مخصوصا محافظ‌های بی‌شماری باید برای تو قرار بدیم. اخم کردم و گفتم: - مشکل شما با من چیه سلیا خانم؟ آشالان وسط حرف اومد و مهربون و عاقلانه جواب داد: - کسی با تو مشکل نداره فقط تو آخرین نسل هستی خونی که دیگه تکرار نمیشه. ما باید مراقب تو باشیم الهه نور. موهام رو پشت گوش انداختم و با اخم نگاهش کردم. زخم پا گردنش که با شمشیر من این جوری شده بود هنوز بود. یه قدم عقب رفتم و هیچی نگفتم. به فلوت خیره شدم که آشالان پادشاه آسمان گفت: - دخترم، الهه‌نور رو به اتاق من راهنمایی کن استراحت کنه. مادر تریستان کنار من اومد و به سمت راست اشاره کرد: - از این سمت عزیزم. به قصر خیره شدم. خیلی پر زرق و برق بود سمت راست دو تا پله بزرگه غولپیکر، یکی سمت چپ یکی راست، هیچ کسی هم انگار تو این قصر نبود. کف زمین سفید و درخشان که تصویر یه پرنده طلایی تو یه دایره نقش گرفته بود. از پله‌های سفید نرده طلایی گرفتم و بالا رفتم. از پله‌های قسمت راست راه رفتیم‌ پایین پله‌ها یه سالن خیلی بزرگ بود که من کامل نتونستم ببینمش. مادر تریستان به فلوت من نگاه کرد و گفت: - زیباست، میزنی؟ یا فقط برای کلاس دست می‌گیری؟ اخم کردم و فلوت رو محکم‌تر گرفتم. - من با وسایل تو دست کلاس نمی‌ذارم و درسته زیباست برای من مهمه. لبخند ریز زد: - سریع جبهه می‌گیری، عادیه برای بلوغ جوانیه. اخم‌هام بیشتر تو هم رفت. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم تو حرف‌هاش نیش داره. سکوت کردم تا دیگه حرف نزنه، ولی دوباره با غرور گفت: - پدر من کسی نیست بخواد بگه کسی تو اتاقش استراحت کنه حتی مادرم جدا می‌خوابه و بی اجازه پدرم وارد اتاقش نمیشه. بنظرت چی باعث این تصمیم پدرم شده. حرفش بو داشت، می‌خواست به من یه چیزی بچسبونه. احترام گذاشتم و روز اولی نخواستم زبون دراز باشم و گفتم: - احترامشون رو رسوندن. خندید و به سمت راست دوباره اشاره کرد و گفت: - من نمی‌تونم جلو تر بیام. همون‌طور که گفتم کسی اجازه ورود به اتاق پدرم رو نداره، وقتی به تو اجازه داده یعنی فقط حفاظ برای تو بازه. به راهرو نگاه کردم. آخر راه رو یه در قهوه‌ای که یه سنگ طلایی به شکل دایره بود و داخل دایره حکاکی یه موجود باستانی و ترسناک شبیه شیر شاخ دار. سر تکون دادم و قدم به سمت در برداشتم. می‌تونستم حس کنم هر قدمی که دارم بر می‌دارم یه فشار عجیب روی شونه‌ام می‌نشست. برگشتم به مادر تریستان نگاه کردم، هنور اونجا ایستاده بود و عجیب نگاهم می‌کرد. با صدای مشکوک پرسید: - چیزی حس نمی‌کنی؟ فلوت رو محکم‌تر فشار دادم. نمی‌‌خواستم بگم فشار حس می‌کنم، می‌خواستم ببینم خودش چی میگه. چشم‌ریز کردم و پرسیدم: - چه چیزی مثلا؟ مشکوک تر نگاهم کرد و یه قدم جلو اومد. چشم‌هاش گشاد شد و گفت: - پدرم حفاظ رو کامل برداشته؟! یه قدم دیگه اومد که با شدت زمین خورد و افتاد. نعره‌ای از درد کشید و نیشخند زدم گفتم: - الان متوجه منظورت شدم، آره من هم فشار رو دارم حس می‌کنم. فورا عقب کشید و با صورت سرخ از درد نفس نفس زد و جیغ زد: - خیلی... خیلی... دست‌هاش مشت شد و غرش کرد. بلند شد و با قدم‌های محکم رفت. خندیدم و سمت در رفتم. چرا انقدر فشار زیاد اینجاست؟ با قدم‌های سخت سمت در رفتم. هرچی به در نزدیک‌تر می‌شدم فشار سنگین‌تر می‌شد، انگار یکی داشت استخون‌هام رو فشار می‌داد. صدای پا اومد و بعد صدای شوکه‌ی پادشاه آشالان. - الهه‌نور این‌جا چکار می‌کنی؟ برگشتم و خسته از فشار گفتم: - دخترتون به من گفت این اتاق شماست. شوکه شد و لب زد: - من دوتا اتاق دارم نگفتم به این جا! آخرین قدم هم برداشتم و دستگیره رو گرفتم. مات و دلشکسته شدم. مگه با مادر تریستان چکار کردم این بلا رو سر من اورد؟ غمم تبدیل به خشم شد و سرد جواب دادم: - درسته از قوانین اینجا سر در نمیارم، اما زمانی که در بیارم این من هستم که جواب خوبی و بدی‌هاتون رو میدم. در اتاق رو کامل باز کردم و واردش شدم. با دیدن اتاق همه فشار‌هام از بین رفت! یه اتاق زیبا شیشه‌ای بود. شیشه‌ای یک طرفه، یه سمت دیوار کاملا شیشه با پرده‌های ضحیم آبی_خاکستری‌. یه تخت بزرگ و یه سمت تماما کتاب‌خونه. وسایل عجیب که حتی نمی‌دونستم چی هستن! پا رو زمین گذاشتم که چندین پری دورم چرخیدن. - سرورم، سرور‌... جـیـــغ... شوکه و جیغ زنان گفتن: - تو سرور ما نیستی! تو کی هستی؟ چقدر زیبایی. دورم پری‌هایی سیزده سانتی‌متری با بال‌هایی درخشان چرخیدن. بی‌اختیار و حیرت زده خندیدم. - اشتباهی این جا اومدم. آشالان پشت سرم قرار گرفت و در رو بست گفت: - چطور تونستی در اتاق رو باز کنی؟ گیج نگاهش کردم! مگه خودش ندید؟ در خودش باز شد من که کلیدی یا چیزی ندارم! سریع گفتم: - باز بود! سر به منفی تکون داد و اخم کرد. - باز نبود الهه‌نور، در فقط صاحبش رو می‌شناسه و اون من هستم چطور تونستی وارد بشی؟ چرا دسته در قفلش برای تو باز شد؟ خنده عصبی کردم‌.‌ - برو از در بپرس، من چه می‌دونم! گیج نگاهم کرد و رفت لبه میز آینه نشست. اخم کرد گفت: - اون شمشیر تو دستت که باهاش گردن منو زخم کردی، آشناست شبیه شمشیر امپراتور می‌مونه خودش نه طرح روی دسته‌اش. شمشیر رو احضار کردم که همه پری‌ها که پنجاه‌تا بودن به صف پنج‌تایی در اومدن و احترام گذاشتن. پادشاه با اخم به پری‌ها نگاه کرد و مشکوک پرسید: - خودشه؟ پری که از همه بزرگ‌تر بود از یه فانوس عجیب شکل لاله بیرون اومد و گفت: - بله ایشون قدرت امپراتور آسمان و شمشیر امپراتور رو دارند. پری‌ها برید و تکه شکسته شمشیر امپراتور رو بیارید. پری مو آبی که چشم‌های آبی درخشان و مژه‌ حتی ابرو‌هاش آبی نگاهم کرد. زیبایش انگار داشت ذهنم رو به جنون می‌کشید. قدش از همه بلند‌تر بود حدود بیست و چهارسانتی‌متر، یه تاج کوچیک و زیبا روی سرش بود. نزدیکم شد و با احترام به شمشیر خیره شد. آروم روی تیغه‌اش دست کشید و آهی غمگین کشید گفت: - این شمشیر روح امپراتوره، پادشاه تاریکی کشتش ازش نمی‌گذرم. امپراتور عزیزم... اخم کردم. پری‌ها با تیکه شکسته شمشیر امپراتور اومدن. وقتی نزدیک شمشیر من اوردنش؛ شمشیر تو دستم لرزید و داغ کرد! درخشش کور کننده‌ای زد؛ حتی پری‌ها جیغ زدن. چشم‌هام رو تنگ کردم و به شمشیری که داشت ترمیم می‌شد خیره شدم. وقتی ترمیم شد هاله آبی تیره پیدا کرد و بعد به آرومی طلایی شد و تبدیل به یه آدم شد. برگشت و چشم تو چشم من شد. لبخند مهربونی زد و گفت: - سایورا شرمنده. موهای مشکی بلند داشت و چشم‌های طوسی روشن. زمزمه کردم: - چرا شرمنده؟ پری‌ها و پادشاه آسمان خواستن شوکه چیزی بگن که شمشیری که آدم شده بود دست روی لبش گذاشت. همه رو قبل از حرف‌زدن ساکت کرد و با ابهت گفت: - شرمنده نمی‌تونم شمشیر تو باشم. تریستان منو نکشته بود فقط روح منو دو تکه کرد تا عذاب بکشم. به دستم که خالی از شمشیر بود خیره شدم. از شمشیرش خوشم اومده بود ولی با غرور جواب دادم: - مشکلی ندارم؛ به شما عادت نکرده بودم که بخوام غصه از دست رفتن بکشم. خنده آروم و زیبایی کرد که آسمون ستاره‌هاش پر نور‌تر شد. فلوتم رو محکم‌تر گرفتم. نمی‌دونستم چکار کنم الان! یعنی جواهرت روی بدنمم از بین میره؟ به پاها و دستم نگاه کردم گفتم: - پس این جواهرات هم ببر. به جواهراتم نگاه کرد و سر به منفی تکون داد. - من ندادم که بخوام بگیرم.این جواهرات روحی خودت هستن. وقتی تونستم با روح تو ارتباط بگیرم این اتفاق افتاد و انگار طلسم قوی‌هم روی تو گذاشته شده تا ظاهر واقعیت پوشیده بشه. سر تکون دادم. تریستان به من گفته بود. سمت کمد رفت و لباس پوشید. بدنش معلوم نبود چون نورانی بود. وقتی لباس پوشید نورش از بین رفت و لبه تخت نشست. به فلوت خیره شدم. پس این جواهرات روحی من هستن؟! از شمشیر نبوده. مه سیاهی دور من چرخید. پری‌ها جیغ زدن و دست‌هاشون نورانی شد. تریستان پشت سر من ظاهر شد. گفت: - سرورم من برگشتم. برگشتم و نگاهش کردم، خیره به امپراتور بود. دست امپراتور بالا اومد و با لبخند مغرور گفت: - نتیجه من، چطوری؟ تریستان با اخم و سرد گفت: - باید برای سرورم دنبال یه شمشیر دیگه بگردم. دهنم باز موند. دقیقا حس کردم به امپراتور گفت تو حتی شمشیر بودنت هم بدرد نمی‌خوره. امپراتور قهقهه زد و پرسید: - خوشحال نیستی برگشتم؟ تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - زمانی خوشحال میشم باز بکشمت. امپراتور لبخند زد: - باشه یکم که به کارام سر و سامون دادم میام با تو مبارزه دیگه می‌کنم ولی این بار من تو رو دو نصف می‌کنم ببینم خوش‌شانسی مثل من تکه‌هات برگرده. ترسیدم و به تریستان نگاه کردم که دیدم برای اولین بار یه لبخند خیلی محو زده. یعنی بگم دلم رفت دروغ نگفتم. پس واقعا تهدید نبود! بینشون چیزی از احساس پررنگه. تریستان دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت: - من دیگه بازی نمی‌کنم، باید مراقب ملکه‌ام باشم. امپراتور بلند شد نزدیک من اومد. خم شد. بوی آسمان و بارون تو بینیم پیچید. حضورش یه آرامش، غمگینی و چیز دیگه که نمی فهمیدم داشت. با لبخند گفت: - به دیدن من بیا سایورا، در‌های قصر من روی تو همیشه بازه. و این‌که—دوست داشتم بیشتر شمشیر تو باشم. تریستان غرش ترسناک کرد: - تیوان خوبه دیگه. تیوان! عجب اسمی؛ تیوان با خنده گفت: - درسته، فهمیدم می‌تونی بری. تریستان دست دور کمرم گذاشت و تو مه سرد سیاه گم شدیم. وقتی مه رفت، تو غار و تو اتاقم که تخت جدید و وسایل جدید گذاشته شده بود ظاهر شدیم. - اتاقت سرورم چیزی نیاز داشتی به یونا بگو. اومد بره ایستاد و پشت به من گفت: - شمشیری بهتر از امپراتور برای تو پیدا می کنم. مهلت حرف زدن نداد و رفت. روی تخت سفید با طرح لیلیوم طلایی نشستم. فلوت رو تو دستم گرفتم و چپ و راستش کردم. روی لبم گذاشتم و توش فوت کردم صدایی ازش بیرون نیومد. یعنی خرابه؟ یه چشمم رو بستم به داخلش نگاه کردم یه کاغذ کوچیک درونش بود! شوکه شدم و سعی کردم درش بیارم ولی نشد. بلند شدم سمت میز آینه رفتم که صدای جیغ اومد و فلوت از دستم افتاد رفت زیر میز آینه. سرم رو بالا اوردم و گوش دادم. آشنا بود جیغش. - تو تو... با اون دختره چه کار داری؟ من مادرتم نمی‌ذاری تو غار تو بیام. تریستان: تمامش کن. - اون هرزه‌ی کثافت منو گول زد... تریستان سرد‌تر گفت: - گفتم تمامش کن تا نکشتمت. ترسیده و با عجله از اتاق بیرون زدم. وسط راهروی غار با دیدن پیرهنی که تن تریستان نبود، چشم‌هام گرد شد و سریع پشتم رو کردم. تریستان: پوشیدم، برگرد ملکه من. سرخ شده بودم و گوش‌هام داغ کرد. دست روی صورتم گذاشتم. بدن سفیدش هی پشت پلک‌هام اومد و من رو بیشتر خجالت زده کرد. با صورتی سرخ برگشتم. به تریستان و مادرش خیره شدم. یونا هم ترسیده از تالاب غار اومد. مادر تریستان با خشم نگاهم کرد و سمت من حمله ور شد. تا اومد به من حمله کنه تریستان با یه سیگار روی لبش از پشت موهای مادرش رو تو مشتش گرفت و سر مادرش رو به سینه‌اش چسبوند گفت: - آروم باش ستاره‌ی حسود من. چشم‌هام گرد شد! الان تریستان به روش خودش محبت کرد؟! مادر تریستان تو سینه تریستان هق زد و با جیغ تو سینه تریستان مشت زد. - نمی بخشمت، تریستان من تو رو به دنیا اوردم. من تو رو بزرگ کردم و شیر دادم بعد برای یه دختر از نسل نفرین شده‌های نور تهدیدم می‌کنی می‌کشمت‌. تریستان خیره به طراحی‌ها جواب داد: - بخوای به سرور من آسیب بزنی انگار به من زدی، باز هم می‌خوای این کار رو کنی؟ من پیوند خورده روح و جانش هستم. مرگ من برای اون باید مثل فرش قرمز وسط جهنم باشه. شوکه شدم و لرزیدم! با حرفش تمام وجودم یه حس عجیب گرفت. مثل پدری که برای دخترش هر کاری می کنه تا به موفقیت برسه. مادرش جیغ زد و مشت دیگه به سینه تریستان زد: - حق نداشتی این کار رو کنی، حق نداشتی تریستان. این دختر چی داره که جونت رو براش گذاشتی؟ اگه زیباست من زیبا‌ترین دختر رو برات می‌اوردم. اگه دنبال دختر مو طلایی بودی من بهترین طلاییش رو می‌اوردم. چی داره؟ چی داره که این جوری براش مایه گذاشتی؟ تریستان نگاهم نکرد و جواب نداد؛ فقط گفت: - دیگه برو طناز زیادی تو غار بودی بدنت نابود میشه. ستاره‌ها نباید تو تاریکی باشن. مه سیاهی دور مادرش چرخید و داشت خودش شخصا می‌فرستادش بیرون. لحظه آخر نگاه پر از حسادت مادر تریستان رو دیدم و چهارستون بدنم لرزید. حسادت سلاح خیلی خطرناکی بود. تریستان برگشت و به من گفت: - از حرف‌های طناز دلگیر نشو ملکه من، یه مادر حسوده، فکر می‌کنه چون منو بدنیا اورده خودش هم حق داره برای من تعیین کنه چکار کنم. از کنارم گذشت و فقط بوی تلخی عجیبی بینیم رو گرفت. قبل از این که وارد اتاقش بشه با حس بدی پرسیدم: - تریستان این بوی تلخ روی بدنت چیه؟ سکوت سنگین همه جا پیچید. چرخیدم و سمتش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم. روی نوک انگشت‌هام ایستادم و بی‌اراده بدنش رو بو کشیدم. دست روی گردنش گذاشتم. صورتش و دهنش هم بو کردم گفتم: - این بوی چیه؟ حس خوبی بهش ندارم تریستان. یه قدم از من فاصله گرفت. - چیزی برای نگرانی نیست بانوی من. دست به سینه نگاهش کردم و تیز خیره چشم‌های سبزش شدم. محکم و قاطع پرسیدم: - تریستان این بو چیه؟ باز سکوت کرد. خیز گرفتم دست روی سرش گذاشتم و یه همجوشی سه ثانیه با روحش انجام دادم. که دیدم این بو یه سم خطرناکه که تریستان بخاطر این که درد رو احساس کنه ازش استفاده کرده. رنگم پرید و دستم از روی سر و گردنش لیز خورد و روی شونه‌اش نشست. پیشونیم رو به سینه‌اش چسبوندم و لب زدم: - نمی‌خوای بگی چیه؟ فهمیده بودم چیه ولی نمی‌خوام بفهمه همجوشی کردم بهتره هیچ کس متوجه این قدرت من نشه. بازم حرفی نزد و گفتم: - باشه هیچی نگو ولی دیگه حق نداری ازش استفاده کنی. برگشتم و سمت اتاقش رفتم. با دیدن شیشه زهر که یه مایع لجنی رنگ توش بود. خیلی مسخره روی لبم گذاشتم و شیشه رو سر کشیدم. شیرین بود یه شیرینی خوشایند ولی بوش تلخ بود. یه زهر عجیب که باعث درد کشنده می‌شد ولی نمی‌کشت شاید هم بکشه اگه درد رو تحمل نکنی. تریستان به وضوح وحشت تو چشم‌هاش درخشید و نعره زد: - نه نه نه! سمت من اومد و شیشه خالی از دستم افتاد. تلخ گفتم: - وقتی سوال می‌پرسم نباید سکوت کنی، اون وقت من دست به کار میشم تا بفهمم. چشم‌هاش پر از وحشت بود و نعره زد: - لعنت بهت! منو بغل کرد روی تخت گذاشت و کلافه فریاد زد: - یونا، یوتا بیا این جا. یوتا هراسون تو اتاق اومد. یه لحظه یکی انگار تمام اسکلت استخونم رو تکون داد و چشم‌هام از درد عجیب و غیر تحملش گشاد شد‌. تریستان مشت‌هاش رو وحشیانه به دیوار غار زد و غار رو به لرزه در اورد. یونا وحشت زده به شیشه خالی نگاه کرد و لب زد: - این فقط یک قطره‌اش می‌تونه یه اژدهایی با عظمتی شما درد رو تحمیل کنه بعد... تریستان وحشت‌ناک شده بود و نعره زد: - توضیح نخواستم درمانش کن. یونا وحشت زده لب زد: - درمانش رو نساختم، این قطره شکنجه روحی هستش. برای اعتراف به کار کرده و نکرده. فقط یادمه تریستان دست دور گردن یونا گذاشت و غرش کرد: - پس بساز، توضیح نده و راه درمانش رو بساز. درد مثل یه مار ماهی الکتریکی وحشی بود که درد رو به روحم تازیانه می‌زد.
  4. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ششمیـن همــــــزاد 🖋 نویسنده: @minaa از نویسندگان قدیمی انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟ 📖 برشی از رمان: تانیا به جلو هول داده شد و جیغ زد: _یکی نجاتم بده من نمیخوام بمیرم! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/19/دانلود-رمان-ششمین-همزاد-از-مینا-ت-کاربر/
  5. پارت هفتاد و چهارم چیزی نگفتم اما توی دلم بهش حق میدادم. شانس آوردم که زود بهش رسیدم و مانع از این شدم تا بخاطر اون آرون حرومزاده اتفاقی براش بیفته...دستشو برد سمت ضبط ماشین و من گفتم: ـ من آهنگ گوش نمی‌دم! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ وا!! مگه میشه؟؟!حوصلت سر نمیره؟ گفتم: ـ نه، اصلا! یه چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم! بعدش روش و کرد سمت پنجره ماشین و شیشه رو کشید پایین...سریع شیشه رو دادم بالا...بهم نگاه کرد و گفت: ـ از قصد اذیتم میکنی؟؟! می‌خوام یکم نفس بکشم. اینم برام قدغنه؟! بازم خیلی عادی گفتم: ـ فعلا سرما داری! تو این وضعیت، برات قدغنه. دیگه چیزی نگفت و بازم با اخم و دست به سینه نشست. گفتم: ـ کمربندتم بلند لطفاً! ـ نمی‌خوام! ـ گفتم کمربندتو ببند! ـ منم گفتم نمی‌خوام! لجبازیاش واقعا رو مخم بود. سریع زدم بغل و با اخم بهش نگاه کردم...با حالت عصبانی گفت: ـ چیه؟! چرا اینجوری نگام میکنی؟! منم با لحن خودش گفتم: ـ چونکه زیادی حرکاتت بچگانست و رو مخم راه میری.
  6. پارت هفتاد و سوم مثل طلبکارا گفت: ـ من نمی‌خوام اونجا بمونم؟! با اخم گفتم: ـ یعنی چی؟! گفت: ـ میترسم...از اون خونه میترسم! یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم: ـ منظورت اینه که کنار من نمیترسی؟! سریع گفت: ـ نخیرم! ولی...ولی حداقلش می‌دونم که تو بهم آسیبی نمی سونی! ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟! زل زد تو چشمام! چشمای واقعا خوشگلی داشت...گفت: ـ چونکه فرصتشو داشتی؛ اگه میخواستی، زودتر از اینا اینکارو می‌کردی! چیزی نگفتم و سرمو برگردوندم سمت فرمون که گفت: ـ اون مرده واقعا ترسناکه! شبا کابوسشو میبینم. خصوصا وقتی که توی اون سرما و تاریکی منو اونجا حبس کردن.
  7. پارت هفتاد و دوم دیگه منتظر نموندم تا حرفی بزنه، در اتاقشو بستم و رفتم پایین، باید هرچی سریع‌تر می‌رفتم طلافروشی و اون قطعه هایی که عمو سفارش داده بود و می‌گرفتم. وقتی رسیدم به سالن، بلند عفت خانوم و صدا زدم و اونم مثل همیشه سریع اومد پیشم: ـ جانم پوریا؟ ـ عفت خانوم لطفاً چهار چشمی مواظب باوان باشین، دقیقه به دقیقه بهش سر بزنین...داروهاشو به موقع بخوره. غذاشم یادتون نره! عفت خانوم لبخند ریزی زد و گفت: ـ چشم پسرم. داشتم می‌رفتم که دوباره برگشتم سمتش و گفتم: ـ اگه اتفاقی افتاد، اول از همه من خبردار بشم لطفا! ـ چشم. اومدم بیرون و شاهین با دیدن من، سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ داداش جایی میریم؟! گفتم: ـ خودم میرم شاهین، تو اینجا بمون...حواستو خوب جمع کن! ـ چشم! سوار ماشین شدم و از در ویلا که خارج شدم، یهو قبض روح شدم...باوان از صندلی پشت یهو بلند شد....سریع ترمز زدم و گفتم: ـ تو...تو اینجا چیکار می‌کنی؟! چجوری اومدی تو ماشین؟
  8. پارت هفتاد و یکم با ناراحتی اومد کنارم وایستاد و همینجوری که به جعبه قرص‌ها نگاه می‌کردم، گفتم: ـ اینو باید ساعت پنج بخوری، اون یکی قرصه هم ناشتا... یهو پرید وسط حرفم و گفت: ـ نمیذاری از اینجا برم؟! نگاش کردم و گفتم: ـ نه فعلا باید بمونی اینجا! چیزی نگفت، رفتم نزدیکش و با جدیت گفتم: ـ لطفا هم کارای احمقانه نکن؛ چون این‌بار دیگه حتی منم نمیتونم نجاتت بدم! دست به سینه وایستاد و با اخم گفت: ـ کاش میذاشتی بمیرم، سنگدل... پوزخندی زدم اما چیزی نگفتم. یه لیوان آب ریختم و براش گذاشتم کنار تختش و گفتم: ـ اومدم قرصها و غذاهاتو باید خورده باشی! داشتم می‌رفتم سمت در که با همون لحن دلخوریش گفت: ـ داری کجا میری؟؟ متعجب نگاش کردم و گفتم: ـ قرار نیست که بهت جواب پس بدم! حد خودتو بدون خانوم کوچولو.
  9. دیروز
  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  11. پارت پنج عبدالله توی مغازه بود که یکی از همسایه‌های مغازه اومد. - آقا عبدالله! چی بی‌غیرت شدی شما! این شروع صحبت باعث شوک عبدالله شد. - چی میگی مرد؟! - زنت رو تنها فرستادی ترمینال بره خونه خانواده‌ش. - زنم؟! دنیا روی سر عبدالله فرو ریخت. سریع ماجرا رو فهمید. دختره پرو! کار خودش رو کرد. الان وقت عصبانیت نبود یکطوری باید رفتار می‌کرد که آبروش نره. - به تو چه مرد! پسر عموم رسوندش. سرت توی کار خودت باشه. مرد پوزخند زد. - چرا به من می‌پری؟ من خوبت رو می‌خواستم. - کسی که از تو خیر ببینه از خدا بلا می‌بینه. برو خودت رو جمع کن. - چته مرتیکه! و به حالت اعتراض از مغازه رفت. عبدالله درحالی که مثل سیر و سرکه می جوشید اول ایستاد تا مطمئن بشه مرد به اندازه کافی دور شده بعد بیرون رفت و در مغازه رو قفل کرد و سوار گاری‌ش شد و به سمت ترمینال رفت.
  12. پارت صد و چهل و پنجم مارکوس نیز به محض بازگشت به سمت اتاق گونتر می‌رود. بی حواس و با عجله بدون در زدن درب را باز می‌کند و وارد می‌شود: - گونتر ما... با دیدم صحنه‌ی مقابلش حرف در گلویش گیر می‌کند و دستش روی دستگیره‌ی دری خشک می‌شود. گونتر داشت دوروتی را روی تخت می‌گذاشت! چشمان دوروتی بسته بود و نمی‌دانست خواب است یا بیهوش... - گو گونتر، اینجا چه خبره؟ گونتر دوروتی را روی تخت می‌خواباند و هل زده می‌گوید: - باور کن خودش خواست، من مجبورش نکردم! قبل از آن که مارکوس چیزی بگوید رزا نیز جلوی اتاق سبز می‌شود. - مارکوس دوروتی توی اتاق نبود! پس از پایان حرفش تازه نگاهش به دوروتی می‌افتد. مارکوس با دست به گونتر و دوروتی اشاره می‌کند و می‌گوید: - مثل این که قبل از تو تصمیم گرفته به خوناشام‌ها بپیونده! رزا جلو می‌دود و کنار دوروتی می نشیند و نکرا می‌پرسد: - بیهوشه؟ مارکوس با خنده پاسخ می‌دهد: - بله، چون همه‌ی خونش رو داده بیهوشه؛ تا فردا بیدار میشه. گونتر شرمنده تنها بع زمین نگاه می‌کرد. او باید صبر می‌کرد تا رزا با دوروتی صحبت کند اما طاقت نیاورده بود. او خجل بود و مارکوس‌ نیز بهانه پیدا کرده و پیوسته به او می‌خندید. مارکوس به آرچر نیز فرصت می‌دهد. وقتی رزا از او طرفداری نمی‌کند کمی خیالش آرام می‌گیرد. می‌گفت پدرش نامش را آرچر نهاده چون دوست داشته روزی نرد بزرگی شود. او را به گونتر می‌سپارد تا همچون نامش کماندار و جنگاور شود. پس از آن همراه رزا به مقبره می‌رود. برگ‌های زرد و بی‌حال پرچین دوباره جان گرفته بودند و نیمی از برگ‌هایش سرخ شده بود. حالا دیگر مطمئن بود این رنگ سرخ از رزاست. خاطرات آن روز جلوی چشمانش جان می‌گیرد. از روزی که رزا تکامل یافته بود نماد گل رز روی دستش بیشتر خودنمایی می‌کرد. با احساس شنیدن صدای قدم‌هایی هر دو سر می‌چرخانند و پشت سر را نگاه می‌کنند. در میانه‌ی آن تاریکی دو نفر ظاهر می‌شوند، مردی پنهان زیر شنلی بلند و سیاه که هاله‌ای سیاه دور دستانش می‌چرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم می‌زنند و از آنها دور می‌شوند، پشت‌شان به آنهاست و نمی‌توانند چهره‌شان را تشخیص دهند. پس از چند قدم می‌ایستند، رو به یکدیگر می‌کنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا می‌آورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا می‌آورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک می‌کنند، دست‌هایشان که یکدیگر را لمس می‌کنند نور سبز رنگی از میان دستانشان می‌تراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفته‌اند. نور زیاد و زیادتر می‌شود، مارکوس و رزا دست‌هایشان را جلوی نور می‌گیرند و چشم ریز می‌کنند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار می‌گردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگه‌ای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگه‌ای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل می‌گیرد، گلی از تبار رز! این رویا را قبلا دیده بودند. درست همان روز اولی که با هم به اینجا آمدند و آن اتفاق‌ها افتاد. با این تفاوت که این بار خنجری نمی‌آید تا شاخه‌ی گل رز زیر پایشان را قطع کند و گل هر لحظه شکوفاتر می‌شود.
  13. پارت صد و چهل و چهارم کم کم نگاهشان از تصویر ماه به سمت تصویر خودشان کشیده می‌شود. در آب به یکدیگر نگاه می‌کردند. آرام آرام نگاهشان از دریاچه کنده می‌شود و بالا می‌آید و به چشمان یکدیگر می‌رسند. رزا احساس می‌کرد دارد به اعماق چشمانش کشیده می‌شود. کم کم احساس کرد هر آنچه اطرافشان هست کم رنگ و کم رنگ می‌شود تا آنجا که هیچ نمی‌ماند! خود را در خلاء می‌بیند، در جایی میان زمین و آسمان؛ احساس می‌کند مارکوس او را نگه داشته وگرنه سقوط می‌کرد. در نظرش مارکوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، آنقدر که رزا نفس‌های سرد و یخ‌زده‌اش را بر پوستش احساس می‌کند! توان پلک زدن نداشت اما احساس ترس نمی‌کرد! مارکوس که دست زیر چانه‌ی رزا گذاشته بود کمی سر او را کج می‌کند و به پوست صاف گردنش خیره می‌شود. با دو انگشت بر پوستش دست می‌کشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه می‌داد! می‌توانست صدای عبور خون در رگ‌ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم این‌بار به سمت گردنش مایل می‌شود! دندان‌های نیشش قد کشیده و از او خون طلب می‌کنند. رزا چشمانش را می‌بندد، مارکوس چانه‌اش را رها می‌کند و با دست گردنش را نگه می‌دارد. تنها با یک مو فاصله متوقف می‌شود. دل به تپش‌های نبض گردنش می‌سپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن می‌کند. نبض همیشه این‌قدر زیبا می‌نواخت و او بی‌توجه بود یا نبض‌های او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر می‌کند و پوست لطیفش را می‌شکافد! چشمانش را می‌بندد و با طمانینه و بی‌هیچ عجله‌ای خونش را می‌مکد و اجازه می‌دهد خون پاک رزا در رگ‌های سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. پس از آن از خون خودش به رگ‌های رزا هدیه می‌کند. آرام از او جدا می‌شود و دوباره به چشمانش نگاه می‌کند. دور دو تیله‌ی جنگلی‌اش سرخ شده بود. لبخندی بر چهره می‌نشاند و زمزمه می‌کند: - به دنیای ما خوش اومدی! وقتی لبخند می‌زند دندان‌های نیش بزرگش که حالا آغشته به خون بود نمایان می‌شود. رزا تیز متقابلا لبخند می‌زند. مارکوس به دندان‌های نیشش نگاه می‌کند و تک خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد. تیز و بلندتر از حالت عادی بود اما هنوز جا داشت تا رشد کند. - میدونی رزا، هیچوقت از تو بوی خون انسان رو استشمام نکردم ولی اصلا به ذهنم نمی‌رسید همچین جریانی باشه. رزا پر ناز می‌خندد‌. او نیز فکرش را نمی‌کرد. برای تمام نشانه‌های کوچکش هم به اندازه‌ی کافی دلیل تراشیده بود. وقتی به کاخ باز می‌گردند رزا به سمت اتاق انتهای راهرو می‌رود. عجله داشت تا همه چیز را برای رزا تعریف کند. باید به او می‌گفت و نظرش را می‌پرسید. وقتی درب اتاق را باز می‌کند با اتاق خالی مواجه می‌شود.
  14. پارت صد و چهل و سوم پس از یک هفته رزا پیغام می‌دهد می‌خواهد با مارکوس صحبت کند. فردای آن روز شبانه به جنگل می‌روند تا با هم صحبت کرده و قدم بزنند. رزا در حین قدم زدن می‌گوید: - میدونی راستش خیلی سخت بود. از اون روز چند بار دیگه رفتم به اون تالار و دست خط مادرم رو خوندم. مارکوس خبر داشت. حتی بارها پنهانی او را تماشا کرده بود. - الان فقط یه سوال دارم. باسیلیوس بخاطر دخترش پیمان صلح رو تنظیم کرد؟ این زمانی سوال مارکوس هم بود. مارکوس لبخند بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - نه، بین دستخط مادرت برگه‌ای تا شده پیدا کردیم که از شجره نامه کنده شده بود. تو شرح اون شجره کامل توضیح داده. با یادآوری شجره ادامه می‌دهد: - راستی باید اون رو بخونی. پدرت آدمیزاد نبوده. رزا متعجب از حرکت می‌ایستد. - نبوده؟ مارکوس نیز از حرکت می‌ایستد. به سمت رزا می‌چرخد و می‌گوید: - درسته، اون یه دو رگه بود. پدر یا مادرش یکی شون انسان بوده. اون که خوناشام بوده بخاطر ازدواج با یه انسان طرد میشه. پدرت طرد شده به دنیا میاد. - من این‌ها رو نمی‌دونستم. - نمیدونم چرا نمی‌خواسته بدونی. مارکوس به حرکت ادامه می‌دهد و می‌گوید: - خوناشام درون تو هم خواب و ضعیفه! رزا با چند گام بلند خود را به مارکوس می‌رساند و می‌پرسد: - یعنی چی؟ مارکوس نمی‌دانست چطور باید برایش توضیح بدهد. - ببین مثل یه حس خفته در درونته. نتونسته خودش رو نشون بده. اگه بخوای مثل ما بشی... وقتی مکث مارکوس طولانی می‌شود رزا به حرف می‌آید: - اگه بخوام بابد چیکار کنم؟ - خب ببین اگه یه خوناشام تمام خون بدن یه نفر رو بنوشه و کمی از خون خودش بهش بده اون تبدیل به خوناشام میشه. تو نیازی نیست همه خونت رو تغییر بدی. مقداری کافیه. ولی اگر دوستت هم بخواهد که خوناشام بشه باید این کار رو بکنه. مارکوس نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - البته اون مختاره، میتونه به ما بپیونده و یا برگرده به زندگی قبلش، گاهی هم بیاد و تو رو ببینه. البته ما عموما حافظه انسان‌ها رو ماک میکنیم و بعد رهاشون میکنیم ولی دوروتی چون دوست توعه براش استثنا قائل میشم. باید خودت باهاش صحبت کنی. رزا از ته دل دوست داشت دوروتی کنارش بماند اما باید با او صحبت می‌کرد. به انتخابش احترام می‌گذاشت. - آها راستی، بگو دیگه کی اینجاست؟ صدای مارکوس رشته‌ی افکار رزا را پاره می‌کند و کنجکاوی را در رگ‌هایش به جریان می‌اندازد. - کی؟ مارکوس بی میل می‌گوید: - پسرک روزنامه فروش دهکده‌تون. رزا با شنیدن این حرف مارکوس از حرکت می‌ایستد و چشمانش برق می‌زند. - آرچر؟ اینجا چیکار می‌کنه؟ شنیدن نام آن پسرک دست و پا چلفتی از زبان رزا به مذاقش خوش نمی‌آید. بی میل داستان آمدن آن پسرک را برایش تعریف می‌کند. جوری می‌گوید که کارش بزرگ جلوه نکند و سعی می‌کند بی‌اهمیت جلوه دهد و در آخر اضافه می‌کند: - هنوز تصمیمی در موردش نگرفتم. تو بگو، باهاش چیکار کنم؟ - یعنی چی؟ مارکوس برایش توضیح می‌دهد که او سعی بر ورود به دنیای آن ها را داشته و مجرم است. رزا کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: - خب، من نمیدونم، تو فرمانروایی؛ خودت باید بگیری. پاسخ رزا و طرفداری نکردنش خنده را دوباره مهمان لب‌هایش می‌کند. چهره‌ی گونتر مقابل نگاهش نقش می‌بندد. گونتر روز قبل با خنده و کنایه به او گفته بود که جدیدا خوش خنده شده است. حال خوبی داشت. کنار دریاچه نزدیک هم می‌نشینند و به انعکاس نور ماه در آب دریاچه نگاه می‌کنند.
  15. پارت صد و چهل و دوم ابتدا به مارکوس ادای احترام کرده و سپس سمت رزا می‌رود. مارکوس ناخودآگاه دستانش مشت می‌شود. نمی‌دانست آن همه اضطراب از کجا نشأت می‌گیرد‌. دلش می‌خواست جلو برود، خنجر را از دست توماس بگیرد و مراسم را بهم بزند. تنها بخاطر سخن باسیلیوس آنجا ایستاده بود اما احساس می‌کرد پاهایش دیگر جان ندارد. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ قلبش چرا کج خلقی می‌کرد؟ همه به توماس چشم دوخته بودند. یکی از سربازان دست چپ رزا را جلو می‌آورد و بالای جانی که روی یک کنده‌ی درخت بود می‌گیرد. توماس خنجر را روی مچ دست رزا می‌گذارد. با کشیدن خنجر رو رگ دستش مارکوس چشمانش را می‌بندد و رزا "هیی" می‌کشد و دستش را می‌‌کشد اما سربازها سفت او را نگه می‌دارند. خون از دستش جاری می‌شود و آرام قطره قطره در جام می‌چکد. درد دست امان رزا را بریده بود. کم کم احساس می‌کند دنیا دور سرش می‌چرخد و تیره و تار می‌شود. با پر شدن جام رزا رها می‌کنند. به محض رها شدنش زانوهایش خالی کرده و روی زمین می‌افتد. مارکوس می‌خواهد به سمت او بدود اما گونتر مانعش می‌شود و با چشم و ابرو به حضار اشاره می‌کند. دو سرباز جسم نیمه جان رزا را بلند کرده و به کاخ می‌برند. مارکوس با نگاه همراهی‌اش می‌کند. آخرین تصویری که از او می‌بیند جسم نیمه‌ جانی است که دستش آویزان است و خون از آن بر زمین می‌چکد. گرد جادویی را بر روی جام می‌ریزند و خون کم کم به شکل یک یاقوت سرخ بدل می‌شود. یاقوت را طی تشریفات بر تاج می‌گذارند. مارکوس اما هیچ از اتفاقات اطرافش را متوجه نمی‌شود. حتی نمی‌فهمد کی تاج را بر سرش می‌گذارند. تا آخر مراسم اعلام وفاداری سران قبایل تمام فکر و ذکر مارکوس حول همان تصویر می‌چرخد. به محض اتمام مراسم با عجله به کاخ بازمی‌گردد. گمان می‌کرد تاج گذاری‌اش روز زیباتری باشد. تا صبح با همان لباس سنگین بالای سر رزا می‌چرخد. خون دستش بند آمده بود و به طرز عجیبی زخم دستش همان ساعت بسته شده بود. نزدیک صبح وقتی همراه گونتر به اتاق بازمی‌گردد اول از همه نگاهش به سمت کتابخانه کشیده می‌شود. کتاب سرخ را برمی‌دارد و پاکت را بیرون می‌کشد. در میان خواندن نامه‌ی درون پاکت کم کم چشمانش باز شده و گویی جان دوباره می‌گیرد. گونتر از آن تغییر حال و سرحال شدن مارکوس متعجب جلو می‌رود و می‌گوید: - اون تو چی نوشته؟ مارکوس ناباور می‌خندد و می‌گوید: - باورم نمیشه! گونتر که بیشتر کنجکاو شده بود جلو می‌رود و می‌گوید: - چی رو؟ مارکوس کاغذ را به گونتر می‌دهد تا خودش بخواند. آن نامه در واقع یک دستورالعمل بود. در آیین گفته سده بود روح پاک پس از قربانی باید پشت مقبره‌ی باسیلیوس دفن شود. در آن دستورالعمل نوشته بود اگر روح پاک پس از پر شدن جام بیهوش شده و زخم دستش بسته شود می‌تواند به زندگی قبلی خود بازگردد و این نشانه‌ای است از طرف باسیلیوس و معنا و مفهوم آن این است که باسیلیوس او جانش را بخشیده! مارکوس همان موقع شنلش را برمی‌دارد و به سمت مقبره می‌رود تا از باسیلیوس سپاسگزاری کند. چند روزی همانطور رزا بیهوش بود‌. وقتی چشم باز می‌کند. اولین چیزی که می‌ببند چهره‌ی مارکوس است. مارکوس که تمام این چند روز را انتظار کشیده بود با دیدن چشمان باز رزا هل زده از روی صندلی بلند می‌شود و پشت هم می‌گوید: - رزا خوبی؟ صدای من رو می‌شنوی؟ رزا دست ب سرش می‌گیرد. احساس می‌کرد با پتک بر سرش می‌کوبند. مارکوس قصد داشت به محض به هوش آمدنش همه چیز را به او بگوید اما حال ناخوشش مانع می‌شود. تا شب بعد دوروتی دورش می‌چرخد و پرستاری‌اش را می‌کند تا سر حال شود. مارکوس نیمه‌های شب به اتاق انتهای راهرو رفته و رزا را با خود به تالار خانوادگی می‌برد. رزا این نرمش او را درک نمی‌کرد. چطور شد که در حضور دو آدمیزاد میان خوناشام‌ها آنقدر عادی شد؟ مارکوس تا صبح برای رزا حرف می‌زند و از ابتدا تا انتهای ماجرا را برایش تعریف می‌کند. رزا ابتدا گیج و سردرگم بود. کم کم سردرگمی‌اش به ناباوری و انکار تبدیل شد و در آخر اشک‌های حاصل از درد حقیقت صورتش را خیس کرد. مارکوس جلو می‌رود و دستان رزا را در دست می‌گیرد و با لبخندی گرم و صمیمانه می‌گوید: - میدونم عجیب و سخته ولی ... رزا به میان حرفش می‌پرد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید: - الان دیگه هیچی نمی‌خوام بشنوم. می‌خوام تنها باشم. یک هفته طول می‌کشد تا رزا با حقایقی که رو شده بود کنار بیاید. در این مدت مارکوس به کارهای ناتمامش مشغول می‌شود اما تمام مدت گوشه‌ای از ذهنش نام رزا می‌درخشد. گرگ خاکستری را موقتا به جای فرهد می‌نشاند. آبراهوس را به خاطر خدمتی که کرد و نجات جان رزا عفو می‌کند. کنراد هم که هر کاری کرده بود اطاعت از فرهد بود پس فعلا او را نگه می‌دارد تا زمانی که فرهد درمان شود. به گرگینه‌های اسیر شده زمان توبه داده و هرکس که ابراز پشیمانی کرد تا با شرط و شروط بخشید و هر کس که لجاجت به خرج داد هم... راونر هم که بی‌هیچ حرف و بحثی به درک واصل می‌شود.
  16. پارت صد و چهل و یکم مارکوس می‌خواهد درمورد فرهد بگوید اما باسیلیوس پیش دستی می‌کند‌. - فرهد هم یه قربانیه، وقتی حالش خوب شد بهش یه فرصت دیگه بده! مارکوس متعجب به دنبال باسیلیوس دور خود می‌چرخد و می‌گوید: - بهش فرصت بدم؟ - بهش فرصت بده ولی ازش غافل نشو! سوالی در گلوی مارکوس گیر کرده بود. اصلا برای همین سوال همراه گونتر آمده بود. می‌دانست باسیلیوس از سؤالش اطلاع دارد اما منتظر است خود زبان باز کند. سر انجام تصمیم میگیرد قبل از رفتن باسیلیوس به جوابش برسد. - یه روح پاک دیگه از کجا پیدا کنم؟ - مگه نداری که می‌خوای یکی دیگه پیدا کنی؟ مارکوس شگفت‌زده می‌شود. رزا را که نمی‌توانست قربانی کند. او دختر عمه‌اش بود! باسیلیوس به سخن دل مارکوس پاسخ می‌دهد. - روح پاک دیگه‌ای برای تو نیست. قربانیش کن! مارکوس باور نمی‌کرد. صدای باسیلیوس خشک و جدی شده بود. او چطور قربانی‌اش می‌کرد؟ بعد از آن هرچه باسیلیوس را صدا می‌زند پاسخی دریافت نمی‌کند. با ذهنی درگیر مقبره را ترک می‌کنند. آبراهوس معجون ها را درست کرده و به خورد هر دوی آنها می‌دهد. او می‌گفت فرهد مدت زیادی باید تحت نظارتش باشد اما رزا با دوبار نوشیدن این معجون التیام خواهد یافت. خورشید طلوع کرده بود. مارکوس روی صندلی پشت میز تحریرش نشسته و در فکر بود. گونتر در می‌زند و وارد اتاق می‌شود. حدس می‌زد بیدار باشد. - مارکوس، به چی فکر می‌کنی؟ مارکوس خیره به دیوار مقابلش لب می‌زند: - چقدر همه چیز به هم پیچیده‌. گونتر به دیوار تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید: - به باسیلیوس اعتماد داری؟ مارکوس نگاه از دیوار می‌گیرد و با اخمی ظریف به گونتر نگاه می‌کند. - منظورت چیه؟ - داری یا نداری؟ فقط همین رو بگو. مارکوس نگاهش را پایین می‌کشد و آرام می‌گوید: - معلومه که دارم. - پس کاری که میگه رو انجام بده. راستی اون پاکتی که دفعه‌ی قبل گرفتی رو دوباره گذاشتم لای کتاب سرخ. مارکوس سر می‌چرخاند و به کتاب سرخ در کتابخانه نگاه می‌کند. به کل پاکت نامه را فراموش کرده بود. چه راز دیگری قرار بود فاش شود؟ قرار برگزاری ادامه‌ی مراسم را برای آخر هفته می‌گذارند. آخر هفته همه چیز از ادامه‌اش شروع می‌شود. مارکوس با لباس‌های تشريفاتی و شمشیر و نمادش در میدان اصلی حاضر می‌شود. لباس سفید روح پاک بالاخره بر تن رزا می‌نشیند. وقتی می‌خواهند رزا را ببرند دوروتی به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند: - کجا می‌بریدش؟ چیکارش دارید؟ صبر کنید. رزا تازه حالش خوب شده و هوش و حواسش سر جایش بازگشته بود. از جان خود نمی‌ترسید اما برای دوروتی نگران بود. شامه‌ی تیزش بو برده بود که خبرهایی هست. وقتی آن جمع کثیر خوناشام‌ها را می‌بیند لحظه‌ای قلبش می‌لرزد. رزا را وسط میدان می‌برند. در آن لباس سفید زیباتر شده و جنگل چشمانش خودنمایی می‌کرد. توماس به عنوان مسئول آیین مسئول قربانی نیز بود. دو نفر بازوان رزا را می‌گیرند و توماس با خنجر سلطنتی جلو می‌رود.
  17. پارت صد و چهلم لوکا را هم لبه پرتگاه پیدا می‌کنند. گویی قصد پریدن داشت که سربازان سر رسیدند. لوکا آن روز در چشمان بی‌اعتماد همسرش شکسته بود. در تالار تشریفات و در حضور همه سوگند یاد می‌کند که وفادار باشد و مارکوس هم با یک جمله او را می‌پذیرد: - باسیلیوس از نیت تو خبر داره. من تو رو می‌بخشم و از این به بعد جان تو در دست باسیلیوسه. با خودش قول و قرار بذار! گونتر خیلی زود تمام وسایل را فراهم می‌کند. تنها یک چیز می‌ماند. برگ پیچک سرخ... هرچه جنگل را زیر و رو می‌کند پیچک سرخ نمی‌یابد. شب در اتاق مارکوس نقشه جنگل را روی میز پهن کرده و تمام نقاط را بررسی می‌کنند. گونتر همه جا را گشته بود. مارکوس دستی بر نماد مقبره می‌کشد و می‌گوید: - می‌خوام دوباره برم مقبره. گونتر به طرح مقبره در نقشه نگاه می‌کند. ناگهان تصویر پرچین جلوی چشمانش جان می‌گیرد. - مارکوس پرچین! مارکوس چشم از نقشه می‌گیرد و به گونتر نگاه می‌کند. - پرچین؟ گونتر هیجان زده از صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: - آره، پرچین برگ سرخ داشت. مارکوس هم از جا می‌پرد. گونتر راست می‌گفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ هر دو با هم به سمت مقبره راه می‌افتد. با احتیاط چند برگ از برگ‌های سرخش جدا می‌کنند تا برای آبراهوس ببرند. مارکوس دستی بر پیچک می‌کشد. هنوز برگ های زرد و بی‌حالش باقی بود. وارد مقبره می‌شوند و ادای احترام می‌کنند. گونتر عقب می‌رود و منتظر می‌ایستد تا مارکوس کارش تمام شود. مارکوس سعی می‌کند ارتباط بگیرد. نگران بود مثل دفعه‌ی قبل چند روز درگیر شود اما آن افکار را کنار می‌زند. این‌بار تنها صدای باسیلیوس در مقبره می‌پیچد: - مارکوس، پسرم. مارکوس چشم می‌گشاید و دور و اطرافش را می‌کاود اما کسی را نمی‌بیند. اینبار قرار بود تنها صدای او را بشنود. - سریع و پر قدرت انجامش دادی، خوشم اومد. مارکوس از تعریف باسیلیوس در پوست خود نمی‌گنجد. باسیلیوس ادامه می‌دهد: - و تو گونتر، در میدان رزم می‌درخشیدی. گونتر باورش نمی‌شد. ضربان قلبش ناگهان روی هزار رفته بود و دلش می‌خواست از شدت هیجان فریاد بزند. لحن و صدای باسیلیوس تغییر کرده و می‌گوید: - دخترم رو برگردوندید. مارکوس احساس می‌کرد رگه‌های از اندوه در صدایش بود. باسیلیوس حتما از حال او خبر داشت اما باید می‌گفت. - حالش خوب نیست، میگن مسموم شده. - آبراهوس می‌تونه کمکش کنه. هم به اون هم به فرهد.
  18. پارت صد و سی و نهم گونتر که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید با چشم و ابرو با او حرف می‌زند. والریوس یک نگاهش به ایما و اشاره‌های گونتر بود و یک نگاهش به نگاه منتظر مارکوس. - بگو. والریوس گونتر را نادیده می‌گیرد و فقط به مارکوس نگاه می‌کند. - آم، خب، من فکر می‌کنم بد نباشه از آبراهوس استفاده کنیم. مارکوس از چهارچوب اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. - یعنی چی؟ والریوس مردد ادامه می‌دهد: - شاید بتونه تشخیص بده. مارکوس بر خلاف میل باطنی‌اش صدایی در درونش حرف والریوس را تایید می‌کند. آبراهوس را از زندان به تالار تشریفات می‌برند. مقابل مارکوس زانو می‌زند. فکر می‌کرد حکمش تعیین شده. وقتی ماجرا را می‌شنود اندکی فکر می‌کند و سپس می‌گوید: - باید ببینمش. آبراهوس را به اتاق رزا می‌برند. در چشمان رزا نگاه می‌کند. وقتی طولانی می‌شود گونتر به زبان می‌آید: - چی شد پس؟ آبراهوس پس از مکثی طولانی عصا زنان به سمت آنها که نزدیک درب به تماشا ایستاده بودند می‌رود و می‌گوید: - این‌ها اثر یه گل سمیه، ذهنش مسموم شده. روحش آلوده شده. آنقدر در معرض سم بوده که اشباع شده. مارکوس بی‌طاقت جلو می‌رود: - باید چیکار کنیم؟ - یه پادزهر براش درست می‌کنم. چند تا وسیله لازم دارم. باید اون گرگینه رو هم ببینم. آبراهوس را به زندان فرهد می‌برند. با دیدن فرهد بی‌درنگ می‌گوید: - کار این نیست! این خودش هم مسموم شده! - مسموم شده؟ آبراهوس به گونتر که این سوال را پرسیده بود نگاه می‌کند. متاسف سر تکان می‌دهد. - سم گل رو با یه چیز دیگه ترکیب کردن. مال الان هم نیست. چند سالی هست که تو بدنش و مغزش پخش شده! - یعنی ممکنه این رفتارهای جنون آمیزش بخاطر همین باشه؟ آبراهوس با حرکت سر و چشمانش حرف گونتر را تایید می‌کند. مارکوس گونتر را احضار کرده و مسئولیت تهیه لوازم آبراهوس را بر شانه‌ی او می‌گذارد. قبل از رفتن گونتر ناگهان چشمش به دست گونتر می‌افتد. - وایسا ببینم. گونتر که داشت از اتاق خارج می‌شد به عقب بازمی‌گردد. - بله؟ مارکوس بلند می‌شود و جلو می‌رود. - دستت چی شده؟ گونتر به دستی که با پارچه بسته بود نگاه می‌کند. - یادگاری مبارزه با کنراده! پنجه کشید سمت صورتم. دستم رو سپر کردم. بعدم یکم آفتاب خورد. مارکوس خیره به دست گونتر زمزمه می‌کند. - جور من رو کشیدی‌. - شاهزاده که به میدون نمیره. گونتر با خنده این جمله را می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند اما مارکوس هنوز چشمش به دنبال او بود تا جایی که از مقابل نگاهش غیب شود.
  19. چرخیدم هرکی هست بکشمش که چشم‌های آروم میکال رو دیدم. - بیا بریم جایی که کسی نیست. از پله‌ها پایین اوردم و باد تو موهام و لباسم بازی کرد. حالم یکم با نوازش باد به صورت و بدنم که بوی گل‌ها رو به رخم می‌کشید، بهتر شد. سمت راست چرخید و منو پشت حیاط قصر برد. چیزی که درونم داغ حرکت می‌کرد آروم‌تر شد و حتی اون حس مزخرف حرکت تو بدنم آروم گرفت. میکال ایستاد و لباسم رو ول کرد. رو به روی من قرار گرفت. تو چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد و رو گرفت. - طلایی‌تر شدی این جوری هرکی تو رو ببینه دیگه عمرا فراموشت کنه. خودم رو بغل کردم و به آسمان خیره شدم. جوابی نداشتم بهش بدم. متفکر زمزمه کرد: - سانترو... خانواده‌های سانترو خیلی با نفوذ هستن. اون‌ها از تبارزادگان با اصالت بودن، تو یه جنگ همشون مردن. این که می‌شنوم تو از نسل سانترو‌ها هستی شوکه‌ام کرد‌. موهام رو پشت گوشم انداختم. کنجکاو شدم بدونم چی و کی هستن این سانترو‌ها. چشمش روی گوشم زوم شد. سرم رو پایین انداختم، با بغض که به گلوم چنگ می زد پرسیدم: - من نمی‌دونم هویتم چیه؟ ریشه‌ام از چه نسلی هستش. ریلکس به دیوار تکیه داد و جواب داد: - هویت و نسل می‌خوای برای چی خانم طلایی؟ تو خودت رو پیدا کن، این که بخوای از الان چکار کنی. نسل، هویت، گذشته همش برای پشت سره، تو جلو برو وقتی جلو بری می‌فهمی جایگاه و اصل و نسبت کجاست. اون چیزی که داشت درون من خیلی آروم‌‌تر از ممکن حرکت می‌کرد با حرف‌های میکال کاملا ایستاد و بدنم دیگه حسس نکرد. از این که اون حس مزخرف ترسناک که چیزی درونمه از بین رفت خوشحال شدم، فکرمم باز تر شد. راست می‌گفت میکال، من باید جلو برم نه این که عقب عقب برم برای پیدا کردن گذشته‌ام باید تو آینده‌ام گذشته‌ام رو پیدا کنم، نه تو گذشته آینده رو. لبخند زدم و به چشم‌های خاکستریش خیره شدم. - هوم، به توصیه‌ات گوش میدم. خندید و سر تکون داد. بدون نگاه به من پرسید: - از یک‌سال پیش که دیدمت قوی‌تر شدی طلایی‌خانم. به چمن‌های نم‌دار زیر پام بازی کردم. - نه نشدم، شاید شدم... خندیدم و لب زدم: - نمی‌دونم. یه قدم نزدیکم شد و زمزمه کرد: - مثل قبل محکم حرف نمی‌زنی؟ خیلی گیج و ضعیف شدی. از لحاظ قدرت قوی شدی؛ ولی احساساتت ضعیف شدن، این جوری راحت یه نفر می‌تونه تو رو به چنگ بکشه! بغضم سنگین‌تر شد. راست می‌گفت، انگار مثل همیشه منو بهتر از خودم می‌شناسه. من احساساتم سست شدن یک ساله بی وقفه دارم تمرین جنگی می‌کنم، دکتری یاد می‌گیرم. به ذهنم استراحت ندادم انگار از انسانیت داشتم دور می‌شدم. یه قدم دیگه نزدیک شد و گفت: - دنبال تایید شدنت نگرد، خودت خودتو تایید کن. وقتی خودت رو تایید کنی همه تاییدت می‌کنند. مثل یه باور اگه به خودت باور نداشته باشی فرو می‌ریزی. تلخ نگاهش کردم. خواستم جوابش رو بدم خم شد از گوشه لباسم کشید منو نزدیک خودش کرد و زمزمه کرد: - از تاریکی انتظار محبت نداشته باش، تاریکی ضعف تو رو می‌بینه. تریستان هم همینه، اون داره خلاف میلش حرکت می‌کنه. ضعف‌های تو رو می‌بینه و داره کمک می‌کنه از بین ببره تا قوی بشی. شوکه شدم و تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. نگاهش درخشید و لب زد: - به محافظت دل باختی؟ بغضم سنگین‌تر شد و سر به منفی تکون دادم و حرف دلم رو زدم: - دل نباختم فقط تریستان رو مثل یه حامی یه پدر می‌بینم که دوست دارم به من توجه کنه. وقتی یه کار خوبی می‌کنم یا گفته‌هاش رو مثل خودش انجام میدم حداقل یه لبخند بزنه‌‌. میکال خندید و از من فاصله گرفت. - طلایی‌خانم تو نه فقط هاله‌ات بلکه احساساتت هم کودکانه و بی شیله و پیله‌است. با بغض به آسمون نگاه کردم. - این جوری نیستم، این دنیای عجیب این جوریم کرده. می‌ترسم حرکتی کنم، تکونی بخورم فاجعه بشه. دنبال تاییدم چون به تریستان اعتماد دارم. خود تو تا حالا نشده برای هر کارت چشمت دنبال کسی بره تا تاییدت کنه؟ قهقهه زد و تایید کرد. - آره می‌دونم چی میگی اون حس مزخرف تایید شدن از نگاه کسی، من همیشه می‌خوام و می‌خواستم مورد تایید برادرم باشم، اما یه روز با انتخابم دیگه تایید نمی‌خواستم. دیدم برادرم با ازدواج من راضی نیست، به این که قصر رو ترک کنم راضی نیست، باز هم رفتم. برای همین میگم دنبال تایید نباش خودت مُهر خودت شو، این جوری دیگه کسی نمی‌رنجه. اگه مثل من وسط راه به خودت بیای هم خودت رو عذاب میدی و هم اونی که ازش طلب تاییدی می‌خواستی. حرفش مثل مته ذهنم رو سوراخ کرد. نمی‌دونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه ولی انگار یکی تو ذهنم یه خورشید روشن کرد، تاریکی رو کنار زد و من تونستم تو ذهنم تریستان رو واضح‌تر ببینم. رفتار تریستان عادی بود من بیشتر ازش می‌خواستم! من بخاطر سردرگمیم از این دنیا با همه همجوشی‌هایی که کردم راجب این دنیا بفهمم باز هم گیج و سرگردون بودم. جادو‌ها برای من ترسناک بودن. می‌ترسیدم قدم اشتباه بردارم. مات به میکال خیره شدم و گفتم: - چرا یه مطب مشاوره نمی‌زنی؟ از خنده منفجر شد و تلو تلو خورد. به دیوار با خنده تکیه داد. - از دست تو. لبخند زدم و سمت گل‌های سرخ رفتم‌. کنارشون نشستم، حس خیلی خوبی داشتم. واقعا حرف‌هاش کاملا حالم رو خوب کرد. انگار منو کوبید و تکوند. تمام گرد و خاکم از من کنده شد. انگشت اشاره رو نوازش گونه روی گل کشیدم که یه زنبور طلایی ازش بیرون زد و ترسیده فرار کرد. میکال نزدیکم شد و یه گل زیبای مخمل سرخ که به سیاهی میزد آروم تو موهام گذاشت. با این که گل رو روی موهام گذاشت ولی تونستم عطرش رو حس کردم. از بوی خوشش چشم‌هام بسته شد. صداش آروم میون بوی عطر گل پیچید: - ممنون نفرین پسر منو برداشتی. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خاکستریش شد. حس کردم خون داره تو گونه‌هام هجوم میاره. صورت و گوش‌هام داغ کرد. بلند شدم و جواب دادم: - کاری نکردم. موهام رو پشت گوشم زدم که گلی که تو موهام گذاشت افتاد. خیره گل روی چمن‌ها شدم. چندتا از گل‌برگ‌هاش کنده شد. خم شدم و گل رو برداشتم. جلوی بینیم گرفتم بو کشیدم. بدون این که نگاهش کنم یا بخواد حرف رو ادامه بده گفتم: - میرم داخل قصر. قدم‌هام رو تند و سریع برداشتم. میکال خیلی خوب بود ولی نباید بزارم چیزی از حدش فراتر بره. خودش محافظه کار بود ولی احساسات ملاحضه سرشون نمیشه! بابا یادم داده عشق مثل باتلاق می‌مونه هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش گیر می‌کنی‌. در قصر باز بود اومدم وارد بشم. به گلی که میکال داده بود نگاه کردم. یکم بو کشیدم و گل رو تو دست نگهبان دادم، نگهبان شوکه شد. لبخند محو زدم و وارد قصر شدم. تریستان روی مبل سلطنتی نشسته بود، داشت حرف می‌زد. چشمش روی من چرخید. نگاه ازش گرفتم. می‌خواستم تصمیمم رو بگیرم. نه با حرف کسی نه با تایید کسی می‌خوام چیزی که دلم میگه رو انجام بدم. همون‌جور که میکال گفت. حتی اگه تصمیمم به ضررم باشه انتخابش می‌کنم چون خودم خواستمش. رو به روی آشالان‌خان پادشاه آسمان ایستادم و گفتم: - من با شما میام‌. همه جا خوردن. حتی تریستان که واکنشی هیچ وقت نشون نمی‌داد یه تای ابروش پرید؛ اما سکوت کرد. آشالان بلند شد و دست روی زخم گردنش کشید. بدون شرمندگی به زخمش خیره شدم. لبخند عجیبی زد و گفت: - عالیه، پس تصمیمت دیگه تغییر نمی‌کنه. تریستان و جناب آکیلا شما چی میگین؟ تریستان بلند شد و سیگاری روشن کرد جواب داد: - هرچی سرورم بگه همونه. آکیلا هم بلند شد و نیشخند زد. - مشکلی ندارم. تریستان دود سیگارش مرموز و ترسناک از میون لب‌هاش چرخشید و بیرون زد گفت: - باید غارم رو جا به جا کنم به مکان واقعیش آسمان. سلیا خانم نزدیکم شد و جواب داد: - لازم نیست تریستان قدرت رو زیاد صرف کنی. تو خونه ما زندگی کن، سایورا نوزده سالشه یه بچه‌اس هنوز نمیشه تنها تو آسمون بذاریمش. مادرت هم دلش برای تو تنگ شده. تریستان هوف صدا داری کشید. فهمیدم دوست نداره تو خونه پدربزرگش زندگی کنه. همیشه هر وقت پوف می‌کشه یعنی خوشش نمیاد. این بار من بی رحمانه و با اخم جواب دادم: - ممنون از شما ولی من می‌خوام تو غار تریستان و تو اتاق خودم کنار تریستان زندگی کنم. هرکسی دلش تنگه می‌تونه شخصا بیاد دیدن تریستان. چرخیدم و دستوری به تریستان که چشم‌هاش می‌خندید نگاه کردم ادامه دادم. - غارت رو اگه امکان هست به آسمان ببر همون چیزی که خودت می‌دونی می‌خوام راحتی این یک‌سالم تو این دنیا رو داشته باشم. تایید کرد. - امر شماست ملکه من. میکال تو قصر اومد و با دیدن فضای سنگین ابرو بالا انداخت. سلیاخانم ناراضی جواب داد: - الهه نور، تو الان مقابل پادشاه آسمان داری این جوری حرف میزنی. این بی‌احترامی قابل بخشش نیست. حتی اگه از نسل تبارزادگان باشی و آخرین بازمانده خودت باشی این اجازه به تو داده نمیشه با پادشاه آسمان این جوری حرف بزنی. وسوسه شدم یه همجوشی کوچیک با پادشاه یا ملکه انجام بدم و قوانین آسمان رو بفهمم نمی‌خواستم کوچیک باشم. لعنتی به این قدرت که فقط می‌تونم با لمس سر انجامش بدم. همش سه ثانیه‌اس ولی به چه بهونه‌ای این سه ثانیه لمس رو جور کنم تا انجامش بدم؟ ملکه از نگاهم به خودش که خیره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم، عصبی شد. غرش کرد: - چرا این جوری نگاه می‌کنی دختره خیرسر؟ فکری به سرم زد. سمتش قدم برداشتم و خیلی عادی و معمولی به خودم زیر پایی دادم. تا خواستم بیفتم روی ملکه و همجوشی کنم. تریستان منو گرفت! دهنم باز موند. خدایا؟ این چرا منو گرفت؟! من این همه نقشه ریختم تا همجوشی کنم با ملکه بعد منو گرفت! از حرص می‌خواستم بزنمش زمین با پا بیفتم به جونش. آشالان با لبخند جواب داد: - سخت نگیر سلیا، میاد آسمان قوانین رو یاد می‌گیره. دست تریستان دور کمرم رو فشار دادم.‌ پادشاه خیره به من ادامه داد: - بیا این جا پیش من الهه‌نور تا بریم، تریستان تو هم برو غار خودت رو به آسمان بیار. تریستان کنار گوشم نجوا کرد: - برای بردن غارم به آسمون به همه قدرتم نیاز دارم. می‌تونم یک‌ساعت ترکت کنم؟ می‌دونستم خون من بهش قدرت میده و عاشق خون منه. پس انگشتم رو گاز گرفتم. جیریق صدای شکافت پوستم و برخورد دندونم تو سرم پیچید. خون سرخم شفاف و روشن یه قطره بیرون اومد. اولین بار بود خودم شخصا بهش خون می‌دادم. هربار می‌گفت خون بده نمی‌دادم. می‌دونستم امروز از من خون خورده بود وقتی شمشیر وسط پیشونیم خورد. می‌خواستم این بار با رضایت خودم اون قطره خون رو بهش بدم. انگشتم رو سمتش گرفتم. چشم‌هاش درخشید و ترسناک پرسید: - می‌خوای خونت رو به من بدی؟ ابرو بالا انداختم و جواب دادم: - آره فقط همین یک بار چون می‌خوای غار رو به آسمان بیاری فکر نکن هر روز بهت میدم. دستم رو گرفت و با لذت خون رو بو کشید. صورتش ترسناک شد. چشم‌های سبزش مثل اژدها شد و درخشان، فوق العاده ترسناک! قلبم تو دهنم زد و دندون‌های بزرگی در اورد. بی اراده و ترسیدم تو سرش زدم: - بخور دیگه داری می‌ترسونیم. چشم هاش رو بست و سریع خون رو لیس زد. تبدیل به مه سیاه شد و غیب شد. انقدر سریع انجام داد انگشت من تو هوا موند! فضای سنگین از رفتنش سبک شد و آکیلا یهو قهقهه زد: - آفرین! انقدر جرات داشتی یه قطره خونت رو تقدیمش کنی. برگشتم که دیدم همه وحشت کردن حتی پادشاه آسمان که پدربزرگ تریستان بود. تنها کسی که عین خیالش نبود فقط آکیلا بود. دست زد و قهقهه زد: - عالی بود، ازت خوشم اومد خانم سانترو. اخمی بهش کردم و گفتم: - دقیقا از کجاش خوشت اومد برای تو انجام بدم؟ دهنش بسته شد و اخم کرد. این بار میکال غش‌غش خندید‌ و روی مبل افتاد‌. پادشاه دستی روی پیشونیش کشید و گفت: - دختر انقدر بی پروا نباش! درسته پادشاه تاریکی محافظ تو هستش، هرچقدر پیوند خورده تو باشه؛ روحیه خشن و بی‌رحم تریستان حتی نمی‌ذاره به مادرش رحم داشته باشه. نترسیدم چون واقعا حقیقت بود. منی که یک‌سال دارم کنارش زندگی می‌کنم به وضوح می‌بینم. آکیلا نشست و تو شکم میکال زد خنده‌اش رو تمام کنه مرموز و ترسناک گفت: - چون از تو خوشم اومد، پس بذار یه چیزی بگم، تو آسمون خود واقعیت رو پیدا کن روی زمین هیچ وقت نمی‌تونی پیداش کنی، ریشه تو توی آسمونه. دروازه‌ای کوچیک کنارش باز شد و از توش چیزی در اورد. به میکال داد تا به من بده. دروازه کوچیک بسته شد. میکال شوکه سمت من اومد و به فلوت سبز یشمی که رنگی مایل به سفید داشت نگاه کرد. روی فلوت یه آویز آبی کم‌رنگ آسمانی داشت که درون ریشه‌های افسانه‌ای و ابریشمیش یه مهره از جنس بدنه فلوت توش بود. با دیدن فلوت یه حس عجیب گرفتم. صدای زیبایی تو سرم پیچید و انگار یکی این فلوت رو می‌زد. قلبم تند تند زد و حس دل‌پیچه و حالت تهوع به من دست داد، سرم گیج رفت. از اون حالت شنیدم فلوت در اومده بودم با این که همش ده ثانیه بود ولی انگار یه عمر با صدای فلوت بودم. اون صدا، اون بوی مرگی که تو بینیم پیچید نشون می‌داد این فلوت به گذشته من وصله. میکال فلوت رو تو دستم گذاشت. با گرفتنش یه حس آشنای غمگین تو وجودم جمع شد. فلوت سرد رو تو مشتم فشار دادم شاید این حس بد بره. آکیلا مرموز و خیره براندازم کرد. با صدای بم که یه رنگ و بوی عجیب داشت گفت: - یه روز صداش رو برای من در بیار خانم سانترو، دلم برای شنیدنش تنگ شده. فلوت رو به سینه‌ام فشار دادم و پرسیدم: - تو میدونی پدر و مادرم کیه؟ بلند شد و پشتش رو به من کرد. - دنبالشون نگرد جز مرگ هیچی نصیب تو نمیشه. از وقتی به این جهان اومدم دیگه اون مردی که به زنجیر کشیده بودنش رو نمی‌دیدم. دیگه نمی‌شنیدم بگه برگرد. بغض تو سینه‌ام جمع شد و فلوت رو محکم‌تر گرفتم گفتم: - می‌خوام بدونم. ایستاد. برگشت و با چشم‌های سرخش که تو انبوه سفید مژه‌هاش اسیر بود خیره من شد‌. - دنبال دشمنی نیستم خانم سانترو، اگه دنبال مرگ خودتی تو برو دنبال نشونه‌ها؛ همین فلوتی هم که به تو دادم باعث دردسرم میشه. پس بیشتر نندازم. دروازه‌ای سرخ باز کرد و درونش محو شد. میکال به فلوت اشاره زد: - مراقبش باش یه فلوت عادی نیست. خداحافظ طلایی‌خانم... میکال هم دوید و از پله‌ها بالا رفت. پادشاه آسمان دست روی شونه‌ام گذاشت. - بهتره بریم الهه‌نور. سلیا خانم سمت چپ من ایستاد و پادشاه آسمان دروازه‌ای یه رنگ نقره‌ای با هاله خاکستری باز کرد. سلیا دست منو که مات به رفتن آکیلا و میکال نگاه می‌کرد کشید و از دروازه ردم کرد. از دروازه که رد شدم انگار یکی کل بدنم رو فشار داد. برگشتم به دروازه نگاه کردم دیگه نبود. سرم رو چرخوندم که وسط یه سالن پر از نور بودم!
  20. پارت صد و سی و هشتم وقتی چشم باز می‌کند دیگر خبر از آن جای تنگ و تاریک نبود. از جا بلند می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند‌. روی یک تخت دو نفره خواب بود. آرام از تخت پایین می‌آید و در اتاق چرخی می‌زند. به سمت درب اتاق می‌رود. دست روی دستگیره در می‌گذارد اما قبل از آن که دستگیره را پایین بکشد درب باز می‌شود. رزا عقب می‌کشد، با دیدن مارکوس خشکش می‌زند. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. مارکوس از دیدن رزا نزدیک درب شگفت‌زده می‌شود. خوشحال به سمتش قدم برمی‌دارد اما رزا پشت تخت می‌دود و فریاد می‌زند: - نزدیک من نشو. مارکوس در جای خود خشک می‌شود. فراموش کرده بود او برای رزا منشأ ترس است. بی‌درنگ اتاق را ترک می‌کند. تنها به توماس می‌سپارد که دوروتی را پیش او ببرند. چند روزی بود که همه منتظر حکم او در مورد فرهد بودند. در این روزها چیزهای عجیبی می‌شنید. گونتر و توماس می‌گفتند رزا تمام زمان بیداری‌اش سراغ فرهد را می‌گیرد و آرام و قرار ندارد. هر بار می‌خواست خودش برود و ببیند مانعش می‌شدند. اما این‌بار دیگر به حرف هیچکس گوش نمی‌کرد و کسی نمی‌توانست مانعش شود. به سمت اتاق انتهای راهرو به راه می‌افتد. گونتر و توماس دورش می‌چرخند و از او می‌خواهند که بی‌خیالش شود اما گوشش بدهکار نبود. به محض باز کردن درب اتاق همان در چهارچوب خشکش می‌زند. رزا دور خود می‌چرخید و زیر لب حرف می‌زد. گویی جنون به او دست داده بود. دوروتی کلافه و با حالی زار دور رزا می‌چرخید و سعی می‌کرد او را آرام کند. مارکوس تنها لب می‌زند: - چی شده؟ گونتر متاسف زمزمه می‌کند: - معلوم نیست. انگار تو حال خودش نیست. مارکوس سر می‌چرخاند و به گونتر و توماس نگاه می‌کند. - یعنی چی؟ خب نمیشه که همینطوری به حال خودش رهاش کنیم. ما نباید بدونیم چشه که یه کاری کنیم؟ گونتر به چهارچوب درب تکیه می‌دهد، نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید: - خب تو بگو چیکار کنیم؟ والریوس مدتی بود زیر گوش گونتر حرف می‌زد اما او اعتنایی نمی‌کرد. بهترین فرصت بود که اینجا حرفش را به گوش شاهزاده می‌رساند پس جلو می‌آید و به مسان حرف آن دو می‌پرد: - ببخشید، میتونم من یه چیزی بگم؟
  21. پارت هفتادم حرفشو قطع کردم و یه مقدار تن صدامو بردم بالا . گفتم: ـ بخاطر اینکارت، نزدیک بود بمیری! ارزششو داشت؟! یهو زد زیر گریه و گفت: ـ خب می‌داشتی میمردم! از وضعیتی که الان توش هستم خیلی بهتر بود! هیچکسم اینجا حرف منو قبول نمیکنه و همه فکر میکنن که دارم دروغ میگم. رفتم روبروش وایستادم. قدش تا قفسه سینه‌ام بود. برای اولین بار اینجور واضح به تک تک جزییات صورتش نگاه کردم و گفتم: ـ من باور می‌کنم. یهو انگار یه چیزی ته نگاهش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟؟!! گفتم: ـ آره، اگه باور نمی‌کردم مطمئن باش نجاتت نمی‌دادم.( اینو داشتم الکی میگفتم که پیش خودش فکر نکنه خبریه!) اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چجوری فهمیدی که راست میگم! رفتم کنار تختش و شروع کردم به درآوردن قرصها و گفتم: ـ اونش بماند! بیا اینجا...
  22. پارت شصت و نهم یهو دستم و گرفت و نگاش کردم. پرسیدم: ـ چیزی شده؟! تو چهره‌اش انگار شرمندگی می‌دیدم. نمی‌دونم یه حسی عجیب و غریب ته چشماش دیده می‌شد. گفت: ـ من...من... خیلی کنجکاو بودم که میخواد چی بگه اما انگار گفتنش براش سخت بود. چشماشو بست و سریع گفت: ـ من متاسفم! پرسیدم: ـ چرا؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه، شروع کرد با ناخناش بازی کردن و گفت: ـ نباید اسلحتو می‌گرفتم! بعد چشمشو چرخوند به سمت همون قسمتی که تیر خورده بود و گفت: ـ دردش بهتر شده؟! از کنارش رد شدم و از حمام بیرون اومدم و گفتم: ـ بهتر میشه! اگه یاد بگیری دیگه از این کارای احمقانه نکنی! اونم اومد بیرون و با لحن مظلومانه‌ایی گفت: ـ من...من...من فقط خواستم...
  23. پارت شصت و هشتم آروم گفت: ـ هوم؟! ـ پاشو بریم یه آب سرد به تنت بخوره، این قدر تبی هم که داری از تنت بره بیرون. یهو سرشو بلند کرد و رو بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. از خندش، منم خندم گرفت و گفتم: ـ چرا میخندی؟! گفت: ـ آخه حتی تو رویامم نمی‌دیدم که مرد یخچالی بیاد ازم و مراقبت کنه! چجوری منو پیدا کردی؟! خندیدم و گفتم: ـ مرد یخچالی ؟!! گفت: ـ مگه نیستی؟! در جوابش سکوت کردم و بلند شدم و دستشو گرفتم. آروم بردمش سمت حمام و شیر آب و باز کردم و سرشو بردن پایین و آب و با فشار دستم ریختم توی صورتش. مشخص بود که حالش از یک ساعت پیش خیلی بهتر شده بود...شیر آب و بستم و گفتم: ـ برو رو تخت دراز بکش، بیام داروهاتو بهت بدم.
  24. پارت شصت و هفتم یقه لباسم و محکم گرفت تو دستش و به حالت لرز گفت: ـ دارم...یخ...یخ میزنم! برای اولین بار تو زندگیم، اون حصار سنگی دور قلبم و شکوندم! نمی‌تونستم نسبت به این حالتش بی‌تفاوت باشم. محکم گرفتمش تو بغلم و آروم گفتم: ـ می‌گذره! طاقت بیار! بعد از چند دقیقه بهش گفتم: ـ نباید اینقدر پتو رو دورت بپیچی! تبت می‌ره بالا. پاهات و بذار تو این آب سرد. با گریه و همینجور که چشماش بسته بود، گفت: ـ بخدا...دارم یخ میزنم! نمی‌تونم آرون! با گفتن این اسم، دود از کله‌ام بلند شد! اما بازم به روی خودم نیوردم چون که تب داشت و هزیون می‌گفت. به سختی پتو رو از تنش کنار کشیدم و کمکش کردم تا پاهاشو بذاره تو آب...خیلی مقاومت می‌کرد اما مجبورش کردم که این کار و انجام بده...باید تبش پایین میومد! یکم که گذشت، دستمو روی پیشونیم گذاشتم...از یه ربع قبلش یکم گرمای سرش بهتر شده بود! حالا اگه یه دور دیگه صورت و تنش هم آب سرد می‌خورد به کل تبش قطع می‌شد. سرش روی شونه هام بود و دستامو هم محکم توی دستاش گرفته بود. آروم صداش زدم: ـ باوان؟
  25. - اگه توی این کوهستان جونوری برای شکار پیدا نکنیم چی؟ باید وایسیم و از گشنگی بمیریم؟! نگاه مغمومم را از راموس گرفتم و سر به زیر انداختم؛ چرا اینطور تلخ و بداخلاق شده بود؟! چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار بسیار از ما عصبانی و ناراحت است؟ آن‌هم درحالی که من باید برای صمیمی شدن او با دیانا از او دلخور و ناراحت می‌بودم؟! - دیدی گفتم راموس هنوز از دست ما عصبانیه! نیم نگاهی سمت ولیعهد انداختم؛ اگر از او و پدرش عصبانی بود پس چرا با من بداخلاقی می‌کرد؟! - اگه دست از شما عصبانیه پس چرا با من بدرفتاری می‌کنه؟! ولیعهد لحظه‌ای سکوت کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت. - خب شاید خوشش نمیاد تو با من حرف بزنی. تک‌خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم؛ نه ماجرا این نبود؛ چنین چیز مسخره‌ای امکان نداشت راموس را اینطور عصبانی و ناراحت کرده باشد. - اوه نه؛ راموس اینقدرها هم بی‌منطق نیست. لحظه‌ای متفکرانه به شعله‌های آتش خیره شده و ادامه دادم: - شاید من کاری کردم که ناراحت شده. ولیعهد سرش را به طرفین تکان داد. - چیزی که من از شما دیدم بانوی جوان، ممکن نیست که کسی رو ناراحت کنید. در جواب حرفش لبخند تلخی زدم؛ پس نمی‌دانست که من آن روزهای اول چقدر راموس را ناراحت کرده و آزار داده بودم. - اینطور که شما میگین نیست، من اونقدرها هم خوش ‌اخلاق نیستم جناب ولیعهد. ولیعهد لبخند محوی زد و مثل من به شعله‌های‌های زرد و قرمز آتش خیره شد. - من شما رو مثل خواهرم می‌دونم بانو لونا، کلاریس هم همینقدر مهربون، باهوش و باگذشته و حالایی که ازش دورم با دیدن شما به یادش میوفتم و این دلتنگیم رو کم می‌کنه. از شنیدن حرف‌های ولیعهد به یاد خانواده‌ی خودم افتادم؛ به ولیعهد حق می‌دادم که دلتنگ باشد و خودم هم در دلتنگی دست کمی از او نداشتم. سر که بلند کردم نگاهم در نگاه اخم‌آلود راموس گره خورد و ناخواسته آهی کشیدم؛ در این شرایط ناراحتی و بدخلقی او هم من را بیش از پیش می‌آزرد. - نگران راموس نباش بانو؛ من بعداً باهاش صحبت می‌کنم. سر برگرداندم و به ولیعهد نگاهی انداختم؛ انگار حالا نوبت او بود که به جای راموس نگران من باشد. - ممنونم ولیعهد.
  26. با تاریک شدن هوا از ادامه دادن مسیر باز ایستادیم و برای استراحت چادری را برپا کردیم؛ به گفته‌ی جفری راه رفتن در شب هم خطر حمله‌ی حیوانات وحشی را به دنبال داشت و هم خطر گم کردن راه‌ را و مسلماً همه‌ی ما ترجیح می‌دادیم تا روشن شدن هوا صبر کنیم و خودمان را به خطر نی‌اندازیم. جلوی چادری که برای خواب مهیا شده بود هم آتشی برپای کرده بودیم تا هم پرنده‌هایی که جفری شکار کرده بود را برای شام کباب کنیم و هم از حمله‌ی حیوانات به چادرمان جلوگیری کنیم. - بجنب دیگه جفری؛ چرا اینقدر طولش میدی؟! جفری همانطور که تکه گوشت‌ها را روی آتش گرفته بود در جواب غرغرهای ولیعهد گفت: - جناب ولیعهد گوشت این پرنده‌ها سفته، باید کامل بپزه تا قابل خوردن باشه. دست پیش بردم و از داخل کوله‌ام که کنار پایم قرار داشت تکه نانی بیرون کشیدم و آن را به سمت ولیعهد که سمت راستم روی تکه سنگی نشسته بود گرفتم. - بفرمایید، یکم از این بخورید تا اون‌ها آماده میشه. ولیعهد سر به سمتم چرخاند و لبخندی به رویم زد. - خودت نمی‌خوری؟ سرم را تکانی دادم. - نه، من گرسنه نیستم. در همان حال راموس که آن‌طرف آتش در کنار دیانا نشسته بود گفت: - لطفاً یکم مراعات کنید جناب ولیعهد، ما نیومدیم پیکنیک. این راه طولانیه و معلوم نیست کی به سرزمین گرگ‌ها می‌رسیم؛ باید برای چند روز آذوقه داشته باشیم. از لحن تند و تیز راموس متعجب ماندم؛ چرا اینطور با خشم ولیعهد را نگاه می‌کرد؟! یعنی به خاطر دلخوری‌اش از پادشاه با ولیعهد اینطور رفتار می‌کرد؟! اما این‌که خیلی بی‌رحمانه بود! ولیعهد که انگار مثل من از حرف راموس جا خورده بود لبخند لرزانی زد و با لکنت گفت: - من… من سوخت و ساز بدنم بالاست، برای همین زود به زود گرسنه میشم. - ولی من فکر نمی‌کنم آذوقه کم بیاریم؛ بعلاوه اگر هم غذا کم بیاد می‌تونیم مثل امشب شکار کنیم. راموس نگاه پراخمی به سمتم انداخت؛ نگاهی که انگار حرف و گله‌ای در خود داشت، اما من نمی‌توانستم دلیل این نگاه را بفهمم.
  27. پارت پنجم من با یک سینی چایی وارد اتاق شدم و جیمز رو به کرد و گفت ـ خیلی خوب زخم مداوا میکنی‌. من به پدرم نگاه کردم و بعد به جیمز و گفتم ـ مچکرم و بعد از اتاق بیرون رفتم. جین نگاهی به من کرد و گفت ـ مگه جیمز یکی از مقام بالاهای مکزیک نبود چجوری تمام این مدت اونا نیومدن دنبال جیمز؟ ـ کیا نیومدن؟ ـ مکزیک یا ـ اگه ادامشو تعریف کنم میفهمی خب بقیه شو فردا میگم. جین سریع گفت ـ نه مامان باید تعریف کنی ـ اره مامان بزرگ باید تعریف کنی‌. ـ باشه فقط یکم. ـ تو پرسیدی چرا نیومدن دنبال جیمز الان به جواب می‌رسی. من بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم صدای در بلند شد پدرم از اتاق بیرون اومد و در رو باز کرد دو سرباز به همراه اسلحه جلوی در بودن همون موقع جیمز از اتاق بیرون اومد و جلوی در رفت و گفت ـ کاریشون نداشته باشید اونا به من کمک کردن. و بعد به من نگاه کرد وگفت ـ این خانم جوان بیشتر به من کمک کرد. سرم رو پایین انداختم. جیمز از خانه به همراه دو سرباز بیرون رفت و گفت ـ ممنون اقای.... ببخشید فامیلیتون چی بود؟ ـ دیکنز ـ آهان بله دیکنز، اقای دیکنز مچکرم و از شما هم مچکرم خانم دیکنز. و بعد در رو بست و رفت. پدرم گفت ـ خدارو شکر برامون دردسر نشود ولی پسر خوبی بود، خب من میرم بهشون خبر بدم آتش‌بس شد. ـ بابا ما فقط به اون کمک کردیم نگفت که کاری میکنه اتش بس شه. ـ مرکل اونا نمیتونن وقتی بهشون کمک کردیم هنوز با ما جنگ داشته باشن. ـ باشه، منم میرم خرید. پدرم کلاهشو برداشت و از خانه بیرون زد من هم موهام رو درست کردم و بیرون از خانه رفتم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...