رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و هشتادم قطع کردم. امیرعباس گفت: ـ فلش و از محمد گرفتی پیمان؟؟ دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم : ـ آره گرفتمش. رو به علی گفتم : ـ به محمد خبر بده که دارم میرم. علی : ـ پیمان لطفا مراقب باش و حواستو جمع کن ، خیلی خطرناکه. ـ نگران نباش ، تمام حواسمو جمع میکنم که گیر نیفتم. پناه بر خدا. باهاشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت ساحل. طبق معمول با محافظا تا قایق پیاده رفتیم. تو مسیر فقط داشتم به این موضوع فکر می‌کردم ، چجوری سرگرمش کنم و گوشی و ازش بگیرم اما متاسفانه فکری به ذهنم نرسید و تو دلم فقط دعا می‌کردم که یه موقعیتی پیش بیاد بتونم فلش و وصل کنم و برنامه تو گوشیش آپلود بشه. تا منو دید گفت : ـ به به، قهرمانمون و نگاه! آقا پیمان چقدر لاغر شدی! بیا ناهار و باهم بخوریم...اینجوری که نمیشه ، تنها مهره شانس ما تویی...باید خوب تغذیه کنی. لبخند مصنوعی زدم و وارد عرشه شدم. چشمام دنبال گوشیش بود که یهو رو میز دیدمش ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . برگشتم سمتش و گفتم : ـ خب بگو، دقیقا باید چیکار کنم؟؟ خندید و گفت: ـ بفرمایید سر میز. رفتم نشستم. همه چیز تقریبا رو سفره غذا بود. میگو رو سمتم تعارف کرد و گفت : ـ بفرما آقا پیمان، خجالت نکش. سریع گفتم: ـ من برای غذا خوردن نیومدم. الانم زودتر حرفتو بزن ، باید رستوران کار دارم . یه ماهی برای خودش گذاشت و با خنده گفت : ـ دیگه از این به بعد اونقدر پولدار میشی که دیگه نیازی به رفتن به اون رستوران پیدا نمیکنی. چیزی نگفتم و به دریا خیره شدم. ادامه داد : ـ پرونده اینم مثل اون دختره غزل برات بسته میشه. ببین...زودتر از اون چیزی که فکرشو می‌کردی از یادت رفت.
  3. پارت صد و هفتاد و نهم دنیا هر از گاهی میومد و بهم سر میزد که بیشتر اوقات چون حوصلشو نداشتم، بیرونش می‌کردم. کار اصلیم شده بود ، پرونده‌ی لرد و خبر گرفتن حال غزل از کوهیار . کوهیار می‌گفت که حالش خیلی بهتر از قبل شده و به خودش اومده اما کمتر از قبل میخنده . خودشو سرگرم کرده و بساط عکاسیشونم بردن سمت میکامال و از اون به بعد اونجا کار میکنن. می‌گفت اصلا سراغی از من نمی‌گیره . چه انتظاری داشتم ؟؟ اینکه بعد اونهمه کاری که با دلش کردم ، منو ببخشه و سراغمو بگیره ؟ روانشو نابود کرده بودم. البته که خودم با انجام دادن اون کارها و زدن اون حرفا هزاران هزار بار نابود شدم. عکسشو تصویر زمینه گوشیم گذاشتم و هر لحظه به چهره نازش خیره می‌شدم و نگاش می‌کردم. دست و دلمم خیلی به کار نمی‌رفت اما مجبور بودم هر از گاهی برم رستوران و یسری تنظیمات آهنگ ها رو به بردیا یاد بدم تا جای من انجام بده ، علی هم چون حالم و میدید خیلی بهم اصرار نمی‌کرد. تا آخر اون هفته از لرد خبری نشد. محمد شک کرده بود و می‌گفت نکنه که سوتی دادم و اونا فهمیدن ، در صورتی که من کاری نکرده بودم که شک برانگیز باشه. محمد گفته بود که تمام مدارک و بررسی کرده و تمام جرماشون و چون اون بالاسری پاک کرده ، قادر به اثبات نیستن و حتما باید سر صحنه جرم دستگیر بشن. بنابراین بهم گفت تو ملاقات بعدیم با لرد حتما یجوری یه برنامه و از طریق فلش تو گوشیش نصب کنم تا بتونن حرفاشونو شنود کنن. می‌گفت که از طریق امضاش بین چند نفر مشکوک شدن که باید مطمئن بشن ، طرف دقیقا کیه. خلاصه که تو تمام این مدت ازشون خبری نشد اما ون مشکی هر روز جلوی در خونم کشیک میداد....تا اینکه تقریبا سیزده روز بعد بهم زنگ زد. اون روز تو رستوران نشسته بودم و امیرعباس و علی هم پیشم بودن. درجا جواب دادم : ـ بله؟؟ ـ به به آقا پیمان! ما رو نمیبینی، خوشحالی؟؟ ـ خوشحال که هستم ولی گفته بودی آخر هفته پیش باید از طریق کشتی پولتونو جابجا می‌کردم ، چیشد پشیمون شدین؟؟ خنده بلندی سر داد و گفت : ـ دیدی گفتم تا بوی پول به مشامت بخوره ، از ما هم گشنه تر میشی؟ نترس. پشیمون نشدیم. منتها بخاطر وضعیت دلاری که این هفته یهو بالا رفت ، رییس خیلی طول کشید تا بتونه پولها رو بفرسته جزیره. یکم مکث کرد و ادامه داد : ـ الان پولها رسیده و دستمه. بیا ساحل، تو قایق منتظرتم . پرسیدم: ـ امشب قراره جابجا کنم ؟؟ گفت: ـ نه فردا شب حرکته. باید بیای اینجا تا بهت بگم دقیقا باید چیکار کنی. ـ باشه.
  4. پارت صد و هفتاد و هشتم بعد رفت و با علی سوار ماشین شد ، امیرعباس بهم گفت: ـ پیمان، تو حالت خیلی بده انگار. میخوای یه دکتر بریم؟ دستت خیلی کبوده ، یکمم میلنگی. اصلا دردم برام مهم نبود، گفتم: ـ حالم بده اما نه به خاطر این چیزایی که گفتی ، بخاطر اینکه دلم براش خیلی تنگ میشه. حالش چطوره؟؟ امیرعباس: ـ بهتر از قبله و اینکه... مکث کرد، گفتم : ـ ادامه بده! گفت: ـ چون فکر میکنه کوهیار نجاتش داده ، ارتباطش خیلی باهاش بهتر شده. دیگه باهاش سرد برخورد نمیکنه. به دریا خیره شدم و گفتم : ـ دیگه به درجه ایی رسیدم که حتی اینا هم ناراحتم نمیکنه ، فقط میخوام که سالم باشه و حالش خوب باشه ، همین . زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش رفیق ، همه چی درست میشه. بغضمو قورت دادم و گفتم: ـ از اینجا به بعد دیگه چیزی درست نمیشه، هیچ چیز. امیرعباس: ـ امیدتو از دست نده پیمان . درک میکنه من مطمئنم. چیزی نگفتم. همینجور راه می‌رفتیم تا سوار ماشین بشیم ، امیرعباس گفت : ـ راستی پیمان ، مهدی هم خیلی بابت این موضوع از دستت ناراحته ، طبیعتا چون چیزی نمیدونه. سریع گفتم: ـ اصلا تا زمانی که همه چیز حل نشده ، چیزی بهش نگین. همینجوری دهن به دهن میپیچه و این اصلا خوب نیست . ندیدی محمد چی گفت! گفت: ـ نه نترس ، خیالت راحت. سوار ماشین شدیم و امیرعباس قبل رسیدن به شهرک منو سر خیابون پیاده کرد و منم رفتم سمت خونه. *** اون هفته مثل برق و باد گذشت و من همش سعی می‌کردم که وقتی میخوام برم رستوران از خیابون اصلی که خونشون هست، رد نشم تا دلم براش بیشتر از اینی که هست ، تنگ نشه . همش واسه اینکه یکم حسرت دیدنشو برطرف کنم ، بعد از رستوران هر از گاهی می‌رفتم پیش اون درخت آرزوها و مدتها کنارش می‌نشستم اما فکر میکنم دیگه این سمتها نمیاد چون که دیگه آرزویی تن درخت بسته نبود. هر روز که می‌گذشت حالم بدتر از قبل میشد ، سعی می‌کردم با تنظیم آهنگای جدید خودم و سرگرم کنم چون با گوش دادن به آهنگا، خیالش و مثل واقعیت تو ذهنم می‌تونستم تصور کنم.
  5. پارت نود ایرج با صورت برافروخته یک قدم عقب رفت. دستش را روی گونه‌اش گذاشت. چشم‌هایش پر از اشک شد. با صدایی گرفته گفت: اونی که جدا شد، هما بود… نه من. سام غرید: اسم مادرم رو نیار! ایرج بریده‌بریده گفت: من… من خبر نداشتم، بخدا نمی‌دونستم… تا دو روز قبل مرگش. خودش اومد، گفت. من فقط… نمی‌خواستم رها دوباره ضربه بخوره. سام با خشم یقه‌ی ایرج را گرفت، صورتش نزدیکش آورد: الان دلت واسه رها سوخته؟! ایرج با صدای پراز بغضی: من به هما گفتم مراقبشم از دور… الانم میگم تا روزی که زنده ام مراقبشم دوباره با صدایی لرزان گفت: من نمی‌خوام زندگیم دوباره بپاشه… همسرم… هیچ‌وقت نمی‌تونه بچه‌دار بشه… سام پوزخند زد، تیز، سوزناک: برای اینکه لیاقت پدر شدن نداری! ایرج سرش را پایین انداخت. ساکت ماند. سام فریاد زد: تو فکر کردی رها الان محتاج محبت توئه؟ این همه سال من براش پدری کردم الان فکر کردی می‌ذارم خواهرم از تو، از توی بی‌اخلاق، گدایی محبت پدرانه کنه؟! من بی‌اخلاق نیستم، سام… هیچ‌وقت نبودم ،من رها رو دوس دارم سام یک‌قدم دیگه جلو رفت. صدایش لرزید، اما نه از ترس—از خشم: حق نداری اسم خواهر منو به زبون بیاری، چه برسه بخوای ببینیش! ایرج نفسش را بیرون داد، انگار می‌خواست آرامش را حفظ کند، اما صدایش شکست: رها مریضه، سام. من دکترشم، می‌فهمی؟ باید ببینمش… سام بی‌اختیار یقه‌اش را چسبید، کشید سمت خودش. نفسش داغ بود، کلماتش بریده‌بریده از بین دندون‌هاش بیرون زد: تو فقط می‌خواستی زندگی‌ت نریزه به هم… نه مراقب، نه پدر، نه هیچی! تو یه ترسویی. یه خودخواهِ لعنتی. با فشار دست‌های سام، ایرج یک لحظه تعادلش را از دست داد. سام عقب کشید، انگار بیشتر از این نمی‌خواست لمسش کند داد زد: فکر کردی فقط تو دکتری تو این شهر؟ ایرج دست‌هاشو بالا آورد، لحنی بین دفاع و التماس: نه… نگفتم اینو. فقط… اون‌طور که من وضعیتش رو می‌دونم، شاید هیچ‌کس دیگه نتونه کمکش کنه… سام نفس‌نفس می‌زد. یادت نره چی گفتم. یـه بار دیگه… فقط یه بار دیگه اسم رها رو به زبون بیاری کاری می‌کنم هر روز، هر ساعت، هزار بار آرزوی مرگ کنی… ایرج ساکت ماند. سرش پایین بود. چشم‌هاش خیس. سام برگشت، در ماشین را با ضرب باز کرد. سوار شد. موتور غرید. چرخ‌ها روی شن‌ریزه‌ها جیغ کشیدند. و ماشین با سرعت از پارک دور شد.
  6. پارت هشتادو نه سام هنوز خیره به آخرین خطِ نامه بود، ولی ذهنش دیگه کلمه‌ای رو نمی‌خوند. انگار تمام وجودش درحال انفجار بود. چشم‌هاش خشک، گلویش بسته، و‌ضربان قلبش محکم و بی امان می کوبید . با حرکتی ناگهانی، نامه رو تا کرد، انداخت توی پوشه. صدای برخورد کاغذ با چرم داشبورد مثل سیلی بود. دستش رو روی فرمون گذاشت، چند ثانیه موند… بعد محکم، با مشت کوبید روش. فرمون لرزید. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. نمی‌تونست بشینه. نمی‌تونست فکر کنه. نمی‌تونست هیچ کاری بکنه… جز اینکه فرار کنه. با سرعت، دنده رو جا زد. صدای جیغ لاستیکها در پارکینگ پیچید و ماشین با سرعت از شیب خروجی بیرون رفت گوشی‌اش رو برداشت. دست‌هاش می‌لرزید، ولی شماره ایرج رو پیدا کرد. صدای بوق اول که رفت، ایرج با صدایی گرم و بی‌خبر گفت: «سلام سامی جان. خوبی؟ رها بهتره؟» سام، با صدایی یخ‌زده از خشم و لرزش در گلویش داد زد : لازم نکرده حال کسی رو بپرسی. هم‌ـیـن الان باید ببینمت. فوری! ایرج مکث کرد. صدایش لرز خفیفی از نگرانی داشت: چی شده؟ رها حالش خوبه؟ الان مطبم، مریض دارم سام مثل انفجار، با صدایی خش‌دار و پرخشم پرید وسط حرفش: اسم رها رو نیار! به درک که مطبی! لوکیشن می‌فرستم، یه ساعت دیگه اون‌جا نباشی، مطب رو سرت خراب می‌کنم! صدایش طوفانی بود. نفس‌نفس می‌زد. بدون لحظه‌ای مکث گوشی را قطع کرد و با تمام قدرت پرت کرد سمت صندلی شاگرد. اشک‌هایش بی‌وقفه از گونه‌هایش سرازیر بودند. نسیم خنکی از لابه‌لای درخت‌های پارک جمشیدیه می‌وزید، اما برای سام، هوا سنگین بود. صدای لاستیک ماشین روی شن‌ریزه‌ها پیچید. سام از ماشین پیاده شد، به در تکیه داد. چشم‌هایش قرمز بود، صورتش از خشم برافروخته. ایرج هنوز نرسیده بود. نیم‌ساعتی گذشت. بالاخره ماشینش از پیچ بالا آمد. کنار ماشین سام ایستاد و پیاده شد. لباس مطب هنوز تنش بود. کراوات شل، صورتش خسته، نگران. چند قدم جلو آمد. سام… چی شده؟ نگرانم کردی. چرا این‌قدر عصبی‌ای؟ سام بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «چرا اومدی؟» ایرج ایستاد. مکث کرد. لحنش رنگ جدی گرفت: تو گفتی بیام… حالا می‌پرسی چرا اومدم؟ سام سر بلند کرد. چشم‌های سرخش مستقیم دوخته شد به او. صدایش یخ‌زده بود: «دکتر ایرج خیامی…!» چند قدم به او نزدیک شد. این همه سال، با زندگی خواهرم و مادرم بازی کردی و راست‌راست تو این شهر برای خودت چرخیدی؟ ایرج جا خورد. چی داری می‌گی؟ با زندگی کی بازی کردم؟ سام با یک قدم دیگر به او نزدیک‌تر شد. صداش بالا رفت، مثل انفجار: با زندگی کی بازی کردی؟! فکر کردی من باور می‌کنم تو خبر نداشتی از بودن رها؟! فریاد می‌زد، صداش تو درخت‌ها می‌پیچید. ایرج خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد. سام پرید وسط حرفش: خفه شو! فقط گوش کن! ایرج گفت: درست صحبت کن سام! سام جلو پرید، فریاد زد: «تو فکر کردی کی‌ای؟ یه جراح مغز و اعصابِ مشهور ؟! یا یه دکتر شارلاتانِ هوس‌باز که مادرم رو با یه بچه ول کرد و رفت دنبال زندگیش؟! سام جلو رفت. صدایش خفه و پر از خشم: تازه بهت برخورده چون فهمیدی یه بچه داری؟ نگران زندگی عاشقانه ت شدی که نابود نشه، نه؟ تمام خشمش توی صدا و چشم‌هایش شعله می‌کشید. بعد ناگهان— سیلی محکمی خواباند توی صورت ایرج.
  7. پارت هشتادو هشت آقای نوری ، پشت میز با خونسردی نگاهی به سام انداخت و بی‌مقدمه سر اصل مطلب رفت: – آقای فرهمند، مادرتون دو سه روز قبل از فوتشون اومدن دفتر. نمی‌دونم… انگار خودشون می‌دونستن که… حرفش را ناتمام رها کرد. سام، دست‌هایش را مشت کرده بود، نگاهش دوخته شد به وکیل. آقای نوری ادامه داد: – خانم افشار همه‌چیزو از قبل مشخص کرده بودن. هم تقسیم اموال خودشون، هم دارایی‌های آقای اردشیر راد، که شما در جریانش هستید. همه به نام خواهرتون، رها، منتقل شده. سام سری تکان داد. صدایش آرام بود اما مطمئن: – بله، در جریان بودم. مکثی کرد. آقای نوری پوشه‌ای را به‌سمتش گرفت: – بقیه دارایی‌های خودشون، طبق وصیت، به‌طور مساوی بین شما و خواهرتون تقسیم شده. همه مدارک توی پوشه هست. می‌تونید بررسی کنید. سام پوشه را گرفت. اما به‌جای باز کردنش، چند لحظه‌ فقط خیره‌اش شد. حس عجیبی داشت. یک اضطراب نامحسوس، مثل چیزی که ته دلش، مدت‌ها بود پنهان کرده بود… اما حالا داشت خودش را نشان می‌داد. در سکوت، پوشه را گشود. چند برگه رسمی، مربوط به تقسیم دارایی‌ها، جلو چشمش ظاهر شد. لب پایینش را میان دندان گرفت، اما واکنشی نشان نداد. وکیل گفت: – یه نامه هم توی پوشه هست. از طرف مادرتون. تأکید کرده بودن که فقط خودتون بخونید. خواهرتون نباید در جریانش باشه. چشم سام، روی پاکت سفید داخل پوشه افتاد. دستش آرام به سمتش رفت سام لحظه‌ای خیره به پاکت ماند. ابروهایش درهم گره خورده بود. خطوط صورتش حالا سفت‌تر از همیشه بود، و لبه‌های دهانش به سختی روی هم فشرده. نگاه کوتاهی به وکیل انداخت. چیزی بین گلویش گیر کرده بود، اما نگفت. نه تشکری، نه لبخندی. فقط با حرکت آرامی از جا بلند شد. بی‌آنکه چیزی بگوید، دستش را جلو برد و با وکیل دست داد.و‌خداحافظی کرد سرد. کوتاه. رسمی. وکیل مکث کرد اما چیزی نگفت. سکوت بین‌شان سنگین بود. سام چرخید و به سمت در رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. وقتی به آسانسور رسید، دستی روی پیشانی‌اش کشید. هوا در آن راهرو برایش سنگین بود. وقتی در آسانسور بسته شد، خودش را در آینه کوچک آن دید؛ چشم‌هایی گودافتاده، عمیق و گرفته. از ساختمان بیرون زد قدم‌هایش شمرده و سنگین بودند، انگار هر کدامشان را باید با فشار از زمین جدا کند. به پارکینگ رسید، در ماشین را باز کرد، نشست و در را بست. انگار صدای جهان قطع شده بود. فقط نفس خودش را می‌شنید. دست‌هایش روی فرمان، پاکت در دستش. لرزش انگشت‌هایش را حس می‌کرد. یک لحظه پلک‌هایش را بست، سپس نگاهش را به پاکت دوخت. و بعد، آرام آن را باز کرد… سامِ عزیزتر از جانم… وقتی این نامه رو می‌خونی، یعنی من دیگه نیستم. نمی‌دونم دلت ازم گرفته‌ست، یا هنوزم می‌تونی با همون مهربونی همیشه‌گیت صدام کنی: مامان… نمی‌دونم خوندن این خط‌ها آرومت می‌کنه، یا زخمی رو توی دلت تازه می‌کنه. تا آخرش بخون… حتی اگه دلت سنگین بشه، یا قلبت بخواد بزنه زیر همه‌چی. هر کلمه‌ی این نامه رو با تموم اون چیزی نوشتم که اسمش رو می‌ذارن مادری… برای تو نوشتم. برای رها… که هر دوتاتون، تنها امید من بودین توی همه‌ی سال‌هایی که گم و خسته بودم… یک سال بعد از جدایی‌م با پدرت، و درست وقتی تو تازه برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفته بودی، من مونده بودم توی خلأ… توی تنهایی، توی بی‌پناهی مطلق. تو همون روزها، توی یکی از مهمونی ها ، با ایرج آشنا شدم. برای منِ گم‌گشته، این آشنایی، شد چنگ‌زدن به هرچه شبیه نجات بود. اما اشتباه بود… زود عقد کردیم، بی‌هیچ آگاهی. و زودتر از اون، فهمیدم که اشتباهه. خیلی زود، جدا شدم ازش. و وقتی به آلمان رفتم ، رها در دل من پنج‌ماهه بود که فهمیدم .نتوستم به ایرج بگم چون ازدواج کرده بود می‌خواستم از رها دل بکنم، می‌خواستم سقطش کنم… اما انگار تقدیر، جور دیگه‌ای نوشته بود این قصه رو. و من سکوت کردم. هم به تو، هم به همه، دروغی نگفتم… فقط نگفتم. نه از ترس، از عشق. از همون عشقی که همیشه بی‌جا بود، همیشه بی‌نام. اردشیر وارد زندگیم شد. و هیچ‌وقت از گذشته‌م با ایرج چیزی نفهمید. اون، رها رو مثل دختر خودش خواست، و تو و پدرت، باور داشتید که رها دختر اردشیر … اما نبود. حالا که من نیستم، وقتشه بدونی… همه‌ی این سال‌ها، من با این راز زندگی کردم. الان که این نامه رو برات می‌نویسم، ایرج هم بالاخره فهمیده. اما اون ترجیح داده چیزی نگه. شاید برای زندگی خودش ، شاید برای رها… نمی‌دونم. اما من… از تو یه خواهش دارم، سام. اگه روزی رسید که دیدی رها باید بدونه، اگه حس کردی آماده‌ست، بگو. اما اگه شک داشتی، اگه دیدی طاقت نداره، ساکت بمون. تصمیم با توئه. چون تو پناهشی. چون تو کنارشی، حتی وقتی خودش نمی‌فهمه. من به تو ایمان دارم. تو همیشه بیشتر از پسرم ، تکیه‌گاه من بودی. تکیه‌گاه رها هم بودی . و من… با همین ایمان، چشم‌هام رو می بندم دوست‌تون دارم… تا همیشه هما
  8. پارت هشتادو هفت *** سام قرار بود امروز عصر با وکیل مادرش ملاقات کند. ذهنش درگیر بود. از همان وقتی که وکیل تلفنی گفته بود: «مادرت قبل از مرگش، نامه‌ای برای شما گذاشته… تأکید کرده حتماً شخصاً به دست‌تان برسانم.» دلش آرام نگرفت. حرفی به رها نزد. رها مثل همیشه در خانه مانده بود؛ آن روز، مهرناز و سمیرا آمده بودند به او سر بزنند. سام، بی‌صدا از خانه بیرون زد سام ماشین را آرام به داخل پارکینگ برج پارسیس هدایت کرد. چراغ‌های مهتابی سقف، انعکاس محوی روی شیشه جلو می‌انداختند. فضای پارکینگ خنک بود؛ ترمز دستی را کشید، چند ثانیه در سکوت باقی ماند. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کناری، پیاده شد. به سمت آسانسور رفت. دکمه‌ی طبقه هفتم را فشرد و خودش را در آیینه‌ی داخل کابین برانداز کرد. هنوز از آن تماس دل‌شوره داشت درب با صدای تقی باز شد. منشی، زنی جوان با چهره‌ای مرتب و لبخندی کمرنگ، گفت: آقای نوری منتظر شما هستند. بفرمایید داخل. سام سری تکان داد و وارد اتاق شد. دفتر، آرام و رسمی بود. بوی قهوه در فضا پیچیده بود، رایحه‌ای که غریبه نبود اما حالا در آن فضا حس تلخی عجیبی داشت. وکیل، مردی میان‌سال با چهره‌ای متفکر، از پشت میز بلند شد و با سام دست داد. ، آقای فرهمند … خوشحالم که اومدید. سام، با پیراهن مشکی و صورتی خسته، روی صندلی چرمی نشست. چشم‌هایش خسته بود انگار هنوز برای شنیدن آن‌چه قرار بود گفته شود، آماده نبود…
  9. پارت صد و هفتاد و هفتم گفتم: ـ می‌گفت نصفش مالیات مردمه و نصفش هم از طریق قمار و سایت های شرط بندی بدست اومده. تازه می‌گفت اگه کارمو خوب انجام بدم نصف این پولها مال من میشه. امیرعباس پوزخندی زد و گفت : ـ چقدرم که تو دردت پوله... منم لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ همینو بگو . رو به محمد گفتم : ـ:ببین محمد ، من میخوام هرچی سریع‌تر این موضوع تموم بشه و من از این منجلاب خلاص شم. زد به شونم و گفت : ـ نگران نباش. به امید خدا به زودی سر دسته گروهشون و دستگیر می‌کنیم. گوشیو از تو جیبم درآوردم و گفتم : ـ راستی...امروز منو مجبور کردن یه ورقه هایی رو امضا کنم که از نظر خودشون قانونی بود و با دوربین تصویرم و ضبط کردن. منم تا این رفت بالا ، از رو ورقه ها عکس گرفتم. بهش نشون دادم و گفتم : ـ شاید به درد بخوره. محمد تا عکس و دید و گفت : ـ معلومه که به درد میخوره. تو این راه ، کوچیکترین سرنخ به دردمون میخوره پیمان . حواستو خیلی خوب جمع کن. اینا آدمایین که از خودشون ردی بجا نمیزارن مثل قضیه غزل. با تعجب نگاش کردم که گفت : ـ جوری سریع عمل کردن و بهش چاقو زدن ، که بنده خدا اصلا فرصت نشد صورتشونو ببینه ، دقیقا هم میدونستن چه تایمی بهش حمله کنن که کسی اون اطراف نباشه. با ناراحتی سرمو به نشونه تایید تکون دادم. محمد از جاش بلند شد و گفت : ـ من اینا رو بررسی میکنم و تا چند روز آینده بهت زنگ میزنم.تا زمانی که من بهت نگفتم کاری نکن ـ باشه.
  10. پارت هشتادو شش اواخر مرداد ماه بود .بیشتر از بیست و‌پنج روز از مرگ هما گذشته بود، اما سکوت سنگین خانه هنوز شکسته نشده بود. ناهید خانم هر از گاهی می‌آمد، دستی به خانه می‌کشید و می‌رفت. رها چند روزی بود تمرین‌های استخر را شروع کرده بود. پایش کمی جان گرفته بود، اما دست چپش هنوز میلرزید. آن شب، هوای خنک، پرده‌ی حریر اتاق را آرام تکان می‌داد. رها روی تختش دراز کشیده بود، بی‌رمق و بی‌حوصله. سردردی از غروب در سرش پیچیده بود که حالا تیر می‌کشید و چشم‌هایش را هم می‌سوزاند. قرصش را که کنار لیوان آب بود برداشت ، به‌سختی قورت داد، چشم‌بند را کنار زد و چراغ خواب را خاموش کرد. نیمه‌شب گذشته بود. سام هنوز پشت میز کارش بود. نورِ ماتِ صفحه‌ی لپ‌تاپ صورتش را روشن کرده بود، اما فکرش هزار جا می‌رفت. با شنیدن ناله‌ای خفه، بی‌درنگ از جا پرید. درِ اتاق رها را باز کرد . صدای گریه‌اش می‌آمد. وقتی بسمت سرویس بهداشتی رفت رها را دید که خم شده، کنار روشویی، و خون از بینی‌اش سرازیر شده بود – رها؟! عزیزم حالت خوبه ببینمت ؟! با ترس جلو رفت. رها، دستش میلرزید، از شدت سردرد گریه می کردبه زحمت گفت: – سرم داره میترکه سام شانه‌اش را گرفت، صدایش آرام اما پر از دلشوره بود: – نفس عمیق بکش. سرت نبر عقب … آروم عزیز دلم، فقط یه خون دماغه، الان بند میاد، باشه؟ دستمال کاغذیی برداشت، آرام روی بینی‌اش گذاشت. صورتش را تمیز میکرد. آرام بسمت تختش برد کنارش نشست، بالش را بالا آورد و او را آرام روی تخت نشاند. قرص دیگری را نزدیک لبش برد لیوان آب را گرفت سمتش. – بخور… کم‌کم بهتر می‌شی، من اینجام. نترس. رها آرام قرص را قورت داد. چشم‌هایش هنوز خیس بود. سام سرش را روی زانوی خودش آورد، آرام دست کشید به موهایش، با نوک انگشت شقیقه‌اش را ماساژ داد. – ببخش… که بیدارت کردم – هیس… هیچی نگو من بیدار بودم ، دست لرزانش راگرفت فقط آروم باش عزیز دلم. سعی کن بخوابی من اینجام
  11. امروز
  12. پارت صد و هفتاد و ششم محمد: ـ ببین داداش ، آدمایی مثل همین اسم مستعار لرد، خیلی تو کشور زیادن و متاسفانه چون پشتشون گرمه ، دولت جرمشون و به سختی میتونه اثبات کنه، مگر اینکه تو حین ارتکاب جرم گیرشون بندازه. همین که پیمان تصمیم گرفته با پلیس و تشکیلاتش همکاری کنه ، ده قدم راه و رفته. به امید خدا خیلی زود دستگیرشون می‌کنیم اما باید محتاط عمل کنیم، چون اینجور گروهک ها واقعا تیز و زیرکن و اگه مدرک علیهشون داشته باشیم که خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو بکنین، میتونیم کارشونو تموم کنیم. پوشه دستمو دراز کردم و گفتم: ـ این تمام مدارکی هست که این آدما با پدرم انجام دادن ، لابلاش یه ورقه هست که امضای خوده اون شخصی که تو دولت ، پشتشون بهش گرمه هم هست. محمد همونجور که پوشه رو از دستم میگرفت گفت : ـ خب خیلی عالیه. من به سرگرد احمدی که از دوستای خیلی صمیمی من هست ، موضوع پرونده رو اطلاع دادم و الان با کمک تو ؛ این همکاری مخفیانه رو شروع میکنیم و صد در صد اون آدم و پیدا می‌کنیم و از خجالتش درمیایم. فقط یه چیز دیگه هم هست پیمان. گفتم : ـ چی ؟ با ناراحتی گفت: ـ هم بابات و هم اون دختری که پیششون هست به جرم پولشویی، حبس ابد میخورن اما بخاطر دادن این مدارک ، به احتمال زیاد یکم از جرمشون کم میشه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ اینا زودتر از اینها باید تاوان کارشونو پس میدادن. محمد رو تخته سنگ نشست و گفت : ـ و اینکه هر اتفاقی که با این لرد میفته رو باید بهمون گزارش بدی. گفتم : ـ امروز از جزییات کارشون بهم گفت. از اینکه آخر این هفته با چهل میلیون دلار و با کشتی منو می‌فرستن دبی و از بانک اونجا باید پول و به حسابشون بخوابونم. علی با تعجب گفت : ـ چهل میلیون دلار؟!! محمد با تاسف گفت : ـ همش مالیات مردمه. بیشرفا.
  13. پارت صد و هفتاد و پنجم با حرص نگاش کردم و دستشو فشردم و گفتم : ـ مطمئنا همینطوره. بعدش از پله ها رفت بالا و منم داشتم از قایق می‌رفتم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...ورقه هایی که امضا کرده بودم و با خودش نبرده بود و رو میز بود. سریع و خیلی آروم رفتم سمتش و پشت به دوربین توی قایق با گوشی از روشون عکس گرفتم. همین لحظه صدای پا شنیدم ، گوشی و گذاشتم تو جیبم. یکی از محافظا نگام کرد و گفت : ـ بفرمایید از این طرف. بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و از قایق خارج شدم. تمام این مدارک به دردمون می‌خورد . سریع تاکسی گرفتم و رفتم به سمت خونه و تو راه به علی پیام دادم که با برادرش بیان سمت کشتی یونانی. خودمم به محض رسیدن ، رفتم داخل اتاق و تمام مدارکی که دنیا و پدرم آماده کرده بودن و داخل یه پوشه گذاشتم و برای اینکه تعقیب نشم ، طبق معمول از در پشتی خونه خارج شدم و رفتم سر قرار با بچها . یکم اونجا منتظر شدم تا برسن. بعد حدود ده دقیقه همشون با ماشین امیرعباس رسیدن . محمد ، داداش علی رو اون اوایل که اومده بودم جزیره ، تازه دیده بودم اما هیچوقت در حد علی باهاش صمیمی نبودم ولی راجبش شنیده بودم که خیلی تو کارش وارده و بین وکلا و داخل دادگستری، حرف اول و میزنه و کلا حرفاش خیلی خریدار داره. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم ، دستش و دراز کرد و با خوشرویی گفت : ـ پیر شدی آقا پیمان. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ کاش فقط پیر میشدم. گفت: ـ داداش برام وضعیت و توضیح داد . واقعا خیلی متاثر شدم از اتفاقی که برات افتاده. امیرعباس گفت : ـ ولی راه چاره داره مگه نه محمد ؟ محمد آهی کشید و گفت : ـ چاره که داره ولی ممکنه یکم طول بکشه... علی : ـ یعنی چی ؟؟ واضح توضیح بده.
  14. پارت صد و هفتاد و چهارم سه تا ورقه ایی که جلوم بود ، تمام متناش به انگلیسی نوشته شده بود و منم مجبور بودم که برای جلب اعتمادش امضاش کنم. بعد اینکه امضا کردم گفت : ـ عالیه، خوب گوش کن چی میگم...اولین ماموریت تو اینه که پولی که آخر این هفته به دست من میرسه و از طریق دریایی از کشور خارج کنی...کشتی میبرتت آلمان ، تو بندر آدمای ما میان دنبالت. یه شب اونجا میمونی و صبحش میری بانک و تمام اون پولها رو به حساب رییس از اونجا میخوابونی. به همین راحتی. پرسیدم: ـ چه قدر پول هست؟ خندید و گفت : ـ خوبه، داری کنجکاو میشی...اینم برای شروع بد نیست.‌ چهل میلیون دلار. گوشام سوت کشید. این مبلغ و چجوری تونستن گیر بیارن اینا! خندید و گفت : ـ نگران نباش. اگه کارتو درست انجام بدی ، حداقل شصت درصد این پول مال تو میشه. پرسیدم: ـ اینا مالیات مردمه؟ گفت: ـ یجورایی. نصفش مالیاته مردمه ، نصفشم پولایی که از طریق سایتای شرط بندی و قمار بدست میاد. گفتم: ـ چرا با کشتی باید برم؟ ـ چون از طریق هوایی ریسکش خیلی زیاده و میدونی که اونقدر احمق نیستیم که بخاطر یه همچین مبلغی خودمونو تو ریسک بندازیم دیگه. سکوت کردم. ورقه ها رو از جلوم گرفت و گفت : ـ فعلا باهات کاری ندارم تا آخر هفته. برات خبر میفرستم که چه ساعت کجا باشی و پولها رو تحویل بگیری. همین لحظه یکی از محافظاش اومد پایین و گفت : ـ رییس ، تلفنتون زنگ میخوره. لرد : ـ الان میام. بعد رو کرد سمت من و دستشو سمتم دراز کرد و گفت : ـ شریک شدنمون مبارک. تو یه فرصت حتما منو تو بابات باهم جشن میگیریم. مطمئنم تو رو ببینه، بهت افتخار میکنه که پسرش هم داره راهشو ادامه میده.
  15. اعلام امادگی سلام برای نقد و مدیر اجرایی اعلام آمادگی نقد
  16. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. دیروز
  18. پارت بیست‌وچهارم هوا بوی فلز می‌داد، بوی زنگ‌زده‌ی درهایی که به‌سختی باز می‌شدند و دیوارهایی که چیزی را در خود پنهان کرده بودند. آسمان صاف بود اما زمینی که زیر پا داشتیم، وحشی بود. مسیرِ پیش‌رو، چیزی فراتر از یک بازی بود این، یک آزمون از جنس زنده‌ماندن بود. در حیاط پادگان، همه جمع شده بودند. نگاه‌ها سنگین، بی‌کلام بود، مرد و زن، مافیاهای تازه‌کار از سراسر دنیا، منتظر اعلام آغاز مسابقه دوم بودند. هرکدام از ما، عددی به لباس چسبانده بودند. نوح، با شماره‌ی هفتم من، شماره‌ی بیست و یکم. فقط ده نفر قرار بود از این جهنم پیروز شوند. مأمور داوری جلو آمد، صدایش خشن و بی‌روح بود. – مسابقه دوم، هزارتوی تاکتیکی، از میان شماها تنها کسایی برنده‌ محسوب میشن که در کمتر از سی دقیقه مسیر خروج رو پیدا کنند. اما مراقب باشید، این فقط یک راه‌پیمایی نیست. پشتش را چرخاند و دستش را به‌سمت درهای عظیمی در دیوار جنوبی محوطه گرفت. درهای فلزی با صدای جیغ‌مانندی باز شدند، پشتشان تاریکی غلیظی لانه کرده بود، دیوارهای بلند و پیچ‌درپیچ خاموش هزارتویی که گویا نفس می‌کشید. نوح قبل از ورود، یک لحظه ایستاد، صورتش جدی بود، اما نه از ترس، نگاهش محکم بود، نفس عمیق کشید، مثل کسی که بوی آدرنالین را می‌شناسد. من و او فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. چیزی در نگاهش بود، چیزی مثل خاطره، یا شاید، ترس پنهان. بعد، بدون گفتن هیچ حرفی، وارد شد و بعد از او، بقیه رفتند من هم چند لحظه بعد، وارد شدم. داخل هزارتو، دیوارها آن‌قدر بلند بودند که آسمان فقط نوار باریکی از بالا دیده می‌شد، نور کم بود و هوا مرطوب، بوی سیمان خیس‌خورده، و سکوت ترکیبی که روان را می‌خورد. هزارتو زنده بود، حس می‌کردم راه‌ها تغییر می‌کنند، صداها می‌پیچند، قدم‌هایم را به سخره می‌گیرند. دو بار اشتباه پیچیدم، یک بار تقریباً با یکی از شرکت‌کننده‌ها برخورد کردم که برق چاقو در دستش روشنم کرد که این فقط یک مسابقه نبود بازیِ بقا بود. اما نوح او مثل کسی حرکت می‌کرد که نقشه را از پیش در ذهن دارد، رد دیوارها را می‌خواند؛ انگار با هر پیچ، با هر صدای خفیف، اطلاعات را در ذهنش پردازش می‌کرد او نمی‌دوید، او شکار می‌کرد. یک‌بار در گوشه‌ای از هزارتو، سایه‌اش را دیدم، آرام و دقیق و بی‌صدا، از کنار تله‌ای عبور کرد که دو نفر دیگر را گیر انداخته بود. با پا، سنگریزه‌ای انداخت تا سطح لغزنده‌ای را تست کند، هر حرکتش مثل پازل بود، قطعه‌به‌قطعه درست. زمان داشت می‌گذشت، عرق سرد از کنار شقیقه‌ام می‌چکید و صدای شمارش معکوس از بلندگوها پخش شد: – ده دقیقه باقی‌ست. پیش خودم گفتم: - حتماً این‌بار هم من برنده‌ام، اما همین که به پیچ نهایی رسیدم، صدای سوت بُریده‌ی داور آمد: – برنده، شماره‌ی هفت! پاهایم سست شد و نفسم برید، نوح پیش از همه، راه را پیدا کرده بود. وقتی بیرون رفتم، با تیشرت خیس از عرق، لب سکوی سیمانی نشسته بود نفسش آرام بود، انگار نه از ترس، نه از رقابت، فقط از شوقِ کنترل کردن این بازی. نگاهم کرد، نگاهش نه غرور داشت، نه تحقیر فقط یک جمله گفت: – تو دفعه‌ی بعد نمی‌بازی کوچولو. و برای اولین‌بار، لبخند زد اما در دلم چیزی قل خورد. تلخ، سنگین، زهرآلود. دفعه‌ی بعد، یا می‌بردم یا تمامشان را با خود پایین می‌کشیدم.
  19. پارت بیست‌وسوم اتاق رئیس بزرگ سرد بود، اما نه به‌خاطر دمای هوا اینجا سرمایش از جنس حرف‌های ناگفته، تصمیم‌های کشنده و پرونده‌هایی بود که هر کدام، سرنوشت یک آدم را عوض می‌کرد. همراز هنوز روی صندلی روبه‌رو نشسته بود، بدون اینکه حتی یک پلک اضافه بزند، نگاهش با نگاه پیرمرد گره خورده بود. سکوت اتاق، مثل بازویی نادیدنی گردنش را فشار می‌داد. پیرمرد بالاخره لب باز کرد: - تا حالا شنیدی بعضی آدما رو از آتیش بیرون می‌کشن، اما اون آتیش رو با خودشون حمل می‌کنن؟ تو یکی از اونایی...! لبخند محوی زد، و قبل از آن‌که همراز جوابی بدهد، صدای تقه‌ای روی در بلند شد. پیرمرد گفت: - بیا تو. در باز شد. مردی قدبلند، با پالتوی چرمی مشکی، موهایی آشفته و چشمانی خاکستری آرام وارد شد. راه رفتنش، محکم اما بی‌تظاهر بود. مثل کسی که بارها وارد میدان جنگ شده، زنده برگشته، اما هیچ‌وقت بی‌زخم نبوده است. همراز بی‌اختیار صاف نشست، چشم‌هایش روی آن غریبه قفل شد؛ پیرمرد دستش را به سوی تازه‌وارد بلند کرد: - نوح، این همراز... از امروز، هم‌مسیر شمایید. هر دو برای ده‌تای نهایی. نوح نگاهی کوتاه به همراز انداخت، سرش را کمی تکان داد بی‌حرف، اما سنگین بود سنگینی از جنس تستسرون! همراز پوزخند زد آرام اما همراه با زهر، هم‌مسیر؟ تا وقتی بتونی هم‌قدم بمونی. پیرمرد مثل کسی که از دعوا خوشش بیاید، خندید: - ببینم همین طعنه‌هات، پشت اسلحه‌ات هم هست یا فقط تو زبونت شجاعی؟ چشم‌های هر دو نفر جرقه زد، پیرمرد ادامه داد: - بیاین پایین اولین مسابقه‌تون میدان تیر هست. ده دقیقه بعد – میدان تیراندازی آفتاب در اوج خود بود. میدان تیر پادگان مثل دهلیزی بی‌روح، زیر سایه‌ی دیوارهای بلند، ردیف شده بود. هر نفر یک سکو. روبه‌روشان هدف‌هایی از چوب، برخی ثابت، برخی متحرک فاصله‌ها زیاد و باو متناوب بود. همراز دست‌هایش را مشت و باز می‌کرد، انگشتانش داغ شده بودند، کنار نوح ایستاد؛ نفسش را آهسته بیرون داد. نوح، با تفنگ مخصوص خود روی سکو ایستاده بود؛ خونسرد، بدون ذره‌ای استرس، آرامش این مرد عجیب تحریک‌کننده بود. رئیس از پشت بلندگو گفت: - این مرحله فقط برای شما دو نفره. چون سابقه‌تون فرق داره، چون چشمام دوتاتون رو گرفته هدف‌ها ده‌تاست؛ بعضیا حرکت می‌کنن و شلیک فقط به هدف‌های مشخص‌شده مجازه، سه ثانیه برای فرصت هر شلیک. سکوت و بعد شمارش، سه... دو... یک... شلیک! همراز اولین تیر را با دقت شلیک کرد. اصابت درست به مرکز بود نوح نیز همزمان شلیک کردو او هم مرکز را زده بود. هدف دوم، متحرک. همراز شلیک کرد، کمی انحراف... فقط حاشیه‌ی دایره. اخم روی پیشانی‌اش نشست. نوح اما شلیکش دوباره دقیق بود! رقابت بالا گرفته بود‌ از هر ده شلیک، نوح هفت تای کامل را زده بود، اما همراز شش و نیم بود فشار نفس‌ها بالا رفت، نوح برای یک لحظه نگاهی به همراز انداخت؛ همراز برگشت، نگاه را گرفت، و لبخندی مغرور زد. آخرین هدف، حرکتی سریع و فاصله دورترین هدف متحرف بودو زمان فقط سه ثانیه. همراز چشم بست، تصویر را در ذهنش نشاند، تفنگ را بالا آورد، صدای اصابت در فضا پیچید و بعد، سکوت. پیرمرد لبخند زد و گفت: - مرکز کامل... همراز، برنده‌ای. نوح تفنگ را پایین آورد، اخمی نداشت اما نگاهی آرام انداخت به همراز که با غرور ایستاده بود، نفس‌زنان، اما محکم چشمانش برق می‌زدند؛ برق زنی که ثابت کرده بود از جنس سایه نیست؛ از جنس آتش است. پیرمرد خندید. - جفت‌تون خطرناکین. اما همرار... یه ذره بیشتر. همراز بی‌صدا پالتوی خود را برداشت ، در ذهنش اما چیزی فرو رفت. نام این مرد و چشمانش.. حس عجیبی داشت. چیزی میان آشنایی و تهدید. این، فقط آغاز بود، اما همان لحظه چیزی در سرنوشت هر دو، برای همیشه قفل شد.
  20. فصل دوم قسمت دوم لحظه‌ای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدم‌ها بود. برگ‌های پوسیده زیر پا خش‌خش می‌کردند. هوای مه‌آلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ می‌کرد. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه می‌دانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمی‌داشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بی‌فروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درخت‌ها عجیب بودند. خم‌شده، پیچ‌خورده، مثل استخوان‌هایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرنده‌ای نبود، هیچ صدایی، به جز نفس‌هایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زنده‌ایم، راهی هست. اما صدای زمزمه‌ای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمه‌ای مرطوب، خش‌دار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف می‌زند. همه ایستادند. نفس‌ها در سینه حبس شد. از میان مه، چشم‌هایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقب‌تر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پای‌شان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجه‌ای با ناخن‌های بلند. یکی از درخت‌ها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفه‌ای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشه‌ای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمی‌فهمی، ما هیچ‌وقت از اینجا بیرون نمی‌ریم. لحظه‌ای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بی‌صدا از میان مه گذشت
  21. هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.
  22. پارت صد و هفتاد و سوم با تعجب نگاش کردم که ادامه داد : ـ کسی که عاشق باشه ، یا آدمای اطرافش نقطه ضعفش باشن ، ضعیف میشه و هرچقدرم که غد باشه بخاطر نجات جون عزیزاش ، مجبوره کاری رو انجام بده که نمیخواد. ورقه ها رو گرفت سمتم و گفت: ـ خود تو نقطه ضعفت غزله ، تازه خیلی هم ضعیفی و بخاطرش هرچی بگم و مجبوری انجام بدی. مگه نه آقا پیمان؟؟ با حرص نگاش کردم و گفتم: ـ این آخرین کاریه که انجام میدم. بعد این ، غزل ازم دور میشه شاید هم از جزیره بره. خودشو آورد جلوتر و روبروم بلند خندید و گفت : ـ اون دختر تا زمانی که زنده باشه و هر کجای دنیا هم که بره ، تو مجبوری کاری که ما ازت میخوایم و انجام بدی.چه تو جزیره باشه چه جای دیگه‌ من خیلی راحت می‌تونم بهش دسترسی پیدا کنم...اینو میدونی مگه نه؟ ورقه رو از دستش کشیدم و زیر لب گفتم: ـ عوضی. یه پوزخندی زد و گفت: ـ آآآآ..نشد. من اینجا دارم با زبون خوش خطراتی که تهدیدت میکنه رو بهت میگم، حرفایی که میزنی و ببین . نگران نباش وقتی نصف سود و اون پولها برسه دستت یه جوری عادت میکنی که حتی اسم اون دختر هم تو ذهنت نمیمونه. یکم سکوت کرد و گفت : ـ دقیقا عین بابات...اوایل مثل تو خیلی مقاومت می‌کرد اما وقتی مزه پول رفت زیر زبونش ، دیگه بخاطر یه دلار حتی حاضر بود زن خودشم بفروشه. زدم رو میز و یا عصبانیت گفتم : ـ بسته دیگه، تمومش کن. با خنده دستاشو به نشون تسلیم برد بالا و گفت : ـ خیلی خب باشه. حق با توئه . خب برسیم سمت کار . این ورقه هایی که دستته از سمت رییس من رسیده و در واقعا مفهومش اینه که ما به زور تو رو مجبور به انجام اینکارا نکردیم ، دوربینم این تصاویر و ضبط میکنه و تو آرشیو پرونده های ما، مدارک تو بعنوان عضو جدید نگهداری میشه. خودکار گرفتم و گفتم : ـ چیکار باید بکنم؟ ـ پایین هر صفحه رو با تاریخ امضا کن . میبینی دیگه تو تمام ورقه ها کارای ما قانونیه.
  23. پارت صد و هفتاد و دوم امیرعباس ساکت بود...داد زدم : ـ بگو دیگه، چیزی شده؟؟ گفت: ـ نه ولی فکر میکنه دیشب کوهیار نجاتش داده. کوهیارم چیزی نگفت . گفتم : ـ اشکالی نداره ، حق داره با چیزی که غروب از من دید اینجوری فکر کنه. امیرعباس: ـ اما پیمان این بی انصافیه. ـ بی انصافی کاریه که من مجبور شدم در حقش انجام بدم. ازش چشم برندارین لطفا. ـ نگران نباش ، بچها پیششن، اصلا تنهاش نمیذارن . ـ علی بهت زنگ زد؟؟ ـ آره داره میره فرودگاه دنبال برادرش. ـ خوبه، منم دارم میرم پیش اون بیشرف. حداقل یکمی از کارها رو جلو ببرم وگرنه شک میکنه. ـ مراقب باش داداش. ـ من چیزیم نمیشه. اونا چون به من احتیاج دارن ، آسیبی به من نمیرسونن. امیرعباس چیزی نگفت و من ادامه دادم: ـ گوش کن امیرعباس، حدود یک ساعت دیگه بچها رو بردار و بیار سمت کشتی یونانی تا همدیگه رو ببینیم. ـ باشه داداش. بعدش گوشی و قطع کردم . راه افتادم سمت ساحل مارینا. تا رسیدم دم در ، یکی از محافظاش از ون پیاده شد و رو بهم گفت : ـ بفرمایید آقا پیمان، رییس منتظر شماست . بدون هیچ حرفی سوار شدم. چند دقیقه بعد رسیدیم...با دیدن این پل ، صحنه ی دیشب تو مغزم زنده شد. اگه فقط چند ثانیه دیرتر می‌رسیدم! وای، خدایا حتی نمیخوام بهش فکر کنم ... با صدای محافظ به خودم اومدم : ـ بفرمایید از این طرف... راه افتادم و رفتم و سوار قایق شدم. لُرد طبق معمول در حال سیگار کشیدن بود و با دیدن من بلند شد و با خنده گفت : ـ به به خوش اومدی قهرمان! بفرما بریم داخل. بدون اینکه بخندم یا حرفی بزنم ، دنبالش راه افتادم و از پله مارپیچ قایق پایین رفتیم و وارد یه اتاقک کوچیک شدیم.لرد یه سری ورقه از پوشه درآورد و گفت : ـ اصولا ما کسایی رو برای اینکار انتخاب می‌کنیم که نقطه ضعف دارن نسبت به بقیه آدما. با تعجب پرسیدم: ـ منظورت چیه؟ یه پکی به سیگار زد و گفت: ـ مثلا خوده تو، بابات یا خیلی از کسای دیگه.
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  26. یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...