تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
#پارت20 بعد از خداحافظی با سارا، من و هلیا راهی خونه شدیم. هوای عصر دلچسب بود، نه سرد نه گرم. از اون نسیمایی که آدم دلش میخواد باهاش راه بره و فکر نکنه. تو مسیر زیاد حرف نزدیم، هر دومون خسته بودیم، ولی حس خوبی بود… از اون حسای بعد از یه روز پر از خنده و خاطره. وقتی رسیدیم خونه و درو باز کردیم، اون بوی آشنای خونهمون، قاطی بوی گلدونهای شمعدونی پشت پنجره، نفسهامونو نرمتر کرد. هلیا بدون اینکه حتی یه دونه دکمه مانتوشو باز کنه، با صدای گرفته گفت: ــ من رفتم دووووش... دعا کن آب گرم باشه، وگرنه همینجا کُپ میکنم میمیرم. گفتم: ــ اگه مُردی، حق آب گرمتم به من میرسه. شرعی و قانونی! در حموم که بسته شد، منم خودمو ولو کردم رو مبل. سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه لحظه پلکهام سنگین شدن. هنوز صدای آب نیومده بود که موبایلم ویبره رفت. یه نگاه انداختم... پیغام هلیا بود: ــ شام نمیخوای بپزی؟ لبخندم پرید. بلند گفتم: ــ برو حمومتو بگیر، پیام مزاحم نفرست! چند دقیقه بعد، در حموم باز شد و بخار مثل روح سرگردون زد بیرون. هلیا، حوله رو پیچیده بود دور موهاش و با چشمای نیمهبسته غر زد: ــ وای خدا، آب گرم اختراع کی بود؟ بیارینش ببوسمش! گفتم: ــ نکنه تو همونجا خوابیدی؟ ــ یه کم... فقط یه ربع. بهش نمیگن خواب، میگن استراحت مغزی زیر دوش! هلیا خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت: ــ برو نوبت توئه، زود بیا که بیتو خوابم نمیبره. پتو رو تا زیر چونه کشید و با صدای خسته گفت: ــ قول میدی زود بیای؟ لبخندم برگشت. گفتم: ــ بچه پرو جدیدا بی ادب شدی صدای خندهی خفهش شنیده شد و منم با حوله و لباس رفتم سمت حموم. امشب از اون شبایی بود که به جای فکر و خیال، فقط میخواستم بخوابم... بدون فکر، بدون درد، بدون دیروز.
- امروز
-
پارت شصت و ششم کوهیار هر گوهی هم که خورده باشه، غزل باید میومد باهام حرف میزد و باهم حلش میکردیم نه اینکه جلوی چشم من بره تو آغوش کوهیار. حدس میزنم قضیه دنیا هم اون عوضی بهش گفته باشه. کمکش کردم بلند شه. موهاش بوی عطر گل یاسمین میداد. دلم میخواست بهش بگم : نترس من پیشتم اما نمیتونستم. شاید این جزو عادت بدم بود ، که خشمم به اندازه عشقم بزرگ بود، به همین راحتی نمیتونستم همه چیزو فراموش کنم. وقتی داشتم میبردمش سمت ماشین زیر گوشم مدام میگفت : من نمیدونستم پیمان، باور کن. و گریه میکرد. تمام سعیم و میکردم تا در برابر این حرفاش بی توجه باشم. الان برام هیچ چیز به اندازه اینکه دوباره مثل اولش بشه حتی شده برای اینکه حرصمو دربیاره و بهم نگاه کنه ، برام مهم نبود. دستامو محکم گرفته بود منم متقابلا همین کارو انجام دادم که حداقل فشار و استرسی که توی این وضعیت داره و کمتر کنم. با سرعت زیاد رانندگی کردم و پنج دقیقه ای رسیدم بیمارستان. از لرز زیاد دندوناشو روهم میسابید. واقعا نگران حالش بودم و قلبم داشت از جاش کنده میشد.. سریعا به پذیرش بخش که میشناختمش گفتم که دکتر قریشی که یکی از قدیمیا و کار درستهای جزیره بود و خبر کنه. وقتی گذاشتمش رو تخت، انگار خودشو ول کرده بود. دیگه دستامو نمیگرفت و کم کم چشاش بسته شد. مهسان میگفت که دستاش یخ کرده. داشتم سکته میکردم اینبار منم مثل غزل نفسام بالا نمیومد، بلند فریاد زدم : ـ دکتر کجاست پس؟؟ دکتر قریشی با عجله از آسانسور خارج شد و گفت : ـ مشکل چیه پیمان؟؟ با عجله بردمش کنار تخت و گفتم: ـ دکتر غش کرده، دست و پاهاش یخ کرده ، میگفت نفسشم نمیاد انگار. لطفا یکاری بکن... دکتر قریشی با تعجب نگام کرد و فشار غزل و گرفت و گفت : ـ اوه فشارش خیلی پایینه. مهسان که همینجور گریه میکرد گفت : ـ الان باید چیکار کنیم؟
- 66 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم با تعجب گفتم: ـ نمیدونم والا! پس تو چیزایی که بهت گفتم و فراموش نکن. بعدش سریع از روی سن پریدم و رفتم پایین که همزمان منو مهسان بهم برخورد کردیم و با عجله گفت: ـ پیمان من...من باید یچیزی خیلی سریع بهت بگم. با استرس گفتم: ـ غزل چش شده؟؟حالش خوبه؟؟ برگشت و به کوهیار نگاه کرد و گفت : ـ یه دقیقه بیا. رفتم بیرون. مهسان گفت : ـ نمیدونم کوهیار بهت چی گفته راجب غزل ؟؟مثل اینکه رفته پخش کرده که اینو غزل باهمن در صورتی که اصلا چنین چیزی نیست. غزل اصلا دلش نمیخواد اونو دور و بر خودش ببینه؛ راجب تو هم یسری حرفا امروز به غزل گفت. قضیش خیلی مفصله، پیمان لطفا دور و بر خودم نگاه کردم نبود. الان برام هیچ چیزی به اندازه حالش مهم نبود. به وقتش میدونستم که با کوهیار چیکار کنم اما اینکه باور از دست رفته ام نسبت به غزل و میتونستم درست کنم یا نه ازش مطمئن نبودم. مهسان دوباره گفت : ـ پیمان میشنوی چی میگم ؟؟ با نگرانی گفتم: ـ الان کجاست؟؟ خیلی حالش بد بنظر میرسید. مهسان گفت: ـ حالش بد هم بود بخاطر ...چجوری بگم راستش بخاطر... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ متوجه شدم نمیخواد بگی. همین لحظه مهلا رو دیدم اومد سمت ما و رو به مهسان گفت : ـ مهسان غزل چش شد ؟؟ رفت سمت دستشویی، هرچی صداش کردم واینستاد. هر سه تامون همزمان رفتیم سمت دستشویی زنانه. مهلا درو که باز کرد چیزی که با چشم میدیدم و باور نمیکردم. یه گوشه نشسته بود و زانوشو گرفته بود تو بغلش با صدای بلند گریه میکرد. رفتم کنارش ، میدونستم اگه به چشاش نگاه کنم. همه چیو یادم میره، بی توجه به حرفاش ، دستامو گذاشتم رو پیشونیش، عرق کرده بود و دستا و بدنش یخ شده بود. این حالش و گریه هاش دلمو آتیش میزد اما مجبور بودم طاقت بیارم.
- 66 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
چند وقت پیش کتاب دنیای سوفی رو خوندم اگه میتونین از پس هضم کلمه های سنگین بر بیایین حتما بخونینش (خودم رفتم بخرمش گفتن واسه پایان نامت میخوای😁😁) در مورد فیلسوف های زمان هست و دیدگاهشون که چطور زمین و کائنات تشکیل شده در کل خوب بود من خیلی اخر کتاب رو دوس داشتم اونجایی که سوفی از وسط مهمونی فرار کرد و رفت به دنیای شخصیت های کتابا کتاب بعدی که بازم برمیگرده به چند وقت پیش کتاب کیمیاگره که من به شخصه خیلی دوسش داشتم در مورد یه چوپانه که یه شب خواب میبینه در اهرام مصر گنجی وجود داره که برای اونه خلاصه راهی مصر میشه اما این وسط گنج خیلی بزرگتری پیدا میکنه و به خودشناسی میرسه کتاب بعدی بادام که به تازگی خوندم راستش عاشق شخصیت دوم داستان شدم دوسته پسر قصمون که یه پسر بد و خلافکار بود داستانش اینجوریه که یه پسر با یه بیماری که نمیتونه درد و رنج رو حس کنه و رسما یه هیولاعه جوری که خانوادشو جلوش میکشن و اون هیچ حسی نداره طی اتفاقی یکی بهش میگه بیا نقش پسرمنو بازی کن که چندسال پیش گم شده و مادرش الان میخواد بمیره تا راحت بمیره و اون هم میره اما پسر واقعی اونها که همون شخصیت دومه پیدا میشه و بخاطر این اتفاق با پسر قصمون دشمن میشه این کتابم اونجاش که بال های پروانه رو جلوی پسره کند تا ببینه واقعا حس نداره رو خیلی دوس داشتم فعلا که کتاب خاصی به فکرم نمیاد بلندی های بادگیرم خوندم ولی الان یادم رفته
- 8 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
شب، چنگالهایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعهی باستانی، بسان دندانهای پوسیده یک هیولا، سایهای شوم بر دره میانداخت. شعلهها زبانه میکشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمیتوانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، میدرخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگهات جاریه؟ نگاهش تیرهتر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود میکنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمیترسم. من از آتیش نمیترسم. من از تو نمیترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بالهای سیاه و غول پیکرش، سایهای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکمتر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: میدونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: میخواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: میدونم. سرد جوابم را داد: نمیتونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: میتونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمیفهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بیرحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بیرحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمیترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز میترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورتها را نقاشی میکرد؛ سایههایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بیپایان بودند....
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
معمای خیر و شر
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
-
سلام عزیزم از ایننویسنده بخش دی رو هم بخون خیلی قشنگه
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و سه برای چندثانیه، از هیچ یک صدایی بلند نمیشود. چیزی نمانده قلب در سینهام منفجر شود و جانم را بگیرد! چرا باید به سرماخوردگی اشاره میکرد؟ در آن لحظه، من محکومی هستم که منتظر کشیده شدن چهارپایه از زیرپایش است و باز هم از دعا کردن برای زنده ماندن، دست برنمیدارد. -بابا حیدر چی داری میگی؟ من کی به ناهید تلفن کردم؟ ناهید دوساله به من سر نزده، خیال جمع باش. و تق! زیرپایم خالی میشود. طول میکشد تا گردن حیدر به سمت من بچرخد. -داری میگی زن من امروز اصلا نیومده اونجا؟ بابا "نه" سرخوشی میگوید. همه چیز در لحظه عوض شده بود و حالا این من بودم که باید به حیدر جواب میدادم. چشمهای سبز وحشیاش را ریز کرد. به سمت من آمد، بالای سرم خم شد و از میان دندانهایش غرید: -زن من، بیخبر از من، کجا رفته ناهیدخانم؟ مردمک چشمش گشاد شد، دستش را به آرامی بالا آورد و نزدیک صورتم کرد. چانهام لرزید. انگشت شستش را محکم گوشه لبم کشید و به من نشان داد. وای! -کجا رفته که ماتیک هم زده بوده؟ هوم؟! آب دهانم را قورت دادم. نگاه حیدر به گرگی میماند که آهوی فربهای را زیر نظر دارد و تنها یک حرکت کافیست تا گوشت تن آن آهو را زیر دندانهایش داشته باشد. نفس داغش روی صورتم پخش میشد. بابا سرک میکشد: -کجا موندی حیدر؟ وارد خانهام میشود و نگاهم به دنبال رد خاکی کفشهایش روی موکت است. حیدر کمر راست میکند: -از دخترت بپرس! بپرس امروز کجا رفته بود! حاجی تو سرما خوردی؟ بابا هاج و واج سرش را تکان میدهد. البته که سرما نخورده بود. زیر چشمهایش سیاه شده، گونههایش فرو رفته، بینیاش را مدام بالا میکشد و چندهفته است که ریشهایش را نزده، اما سرما نخورده بود. بابا با شرم به من نگاه میکند، انگار که زائدهای اضافی در زندگیاش هستم: -باز چی کار کردی ناهید؟ تا کی میخوای منِ موسفید رو جلوی شوهرت خجالتزده کنی دختر؟ دستهای لرزان و پینهبستهاش را به حالت دعا در میآورد تا نمایشش کامل شود: -خدایا! آخه من چه گناهی کردم که اولاد ناخلف گذاشتی تو دامنم؟ خدایا! مال کسی رو خوردم؟ به ناموس کسی چشم داشتم؟ چی کار کردم که این فتنه رو انداختی بیخ ریشم؟ تا کی باید شرمندگی بکشم؟ حالا دیگر گونههایم داغ و خیس شدهاند. لبم را گاز میگیرم و سر به زیر میاندازم. -اینجوری نمیشه... نزدیک میشود، دست لرزانش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بلند میکند. با آن دست بیجان، چنان سیلی به من میزند که صورتم گزگز میکند! با ناباوری زمزمه میکنم: -بابا... حیدر نگران، جلو میآید. بابا انگشت اشارهاش را جلوی صورتم تکان میدهد: -اینو زدم که یاد بگیری از حالا به بعد، هرچی آقات گفت، بگی چشم. چموش بازی درنیاری. حیدر زن سرخود نمیخواد، حالیته که؟! دستم را روی گونه سرخم میگذارم. اشکهایم شور نیستند، زهرمارند. باورم نمیشد این مرد، پدرم باشد. -دستتو از ناهید بکش! حرکت خون زیر پوستم متوقف شد. تمام تنم یخ بسته بود. حیدر و بابا به ورودی خانه چشم دوخته بودند... به پسر لاابالی که به پدرم گفته بود دستش را از من بکشد.- 33 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
اکنون، ما ماندهایم و آواری از واژگان بریده، ما ماندهایم و خاکستری از رؤیاهای نیمسوخته، ما، دخترانی که نه با گناه، که با جنسیت خود محکوم شدیم، در دیاری که آفتابش نیز نذر مردان است و سایهاش سهم ما نیست. بر جبینمان مهر سکوت کوبیدند و در گلویمان بغضی هزار ساله کاشتند. لبخند را از ما ستاندند و صدایمان را در دهلیزهای شرم دفن کردند. ما، که کودک بودیم و عروس شدیم، ما، که پناه میخواستیم و زخم یافتیم، ما، که آرزوی تحصیل داشتیم و نصیبمان طعنه شد. قلم را از انگشتانمان ربودند و دفتر را با تازیانه پاره کردند. هر شب، رؤیاهایمان را پیش از طلوع به دار کشیدند و هر سحر، ناممان را از دفتر انسانیت خط زدند. در سرزمینی که واژهی «زن» جرم تلقی میشود و «آبرو» همان طوق خفهکنندهایست که بر گردنمان انداختند. ما، نه گناهی داشتیم و نه تمنایی نامقدس، تنها خواستیم زیستن را بیاموزیم و فهمیدن را تجربه کنیم. اما پاسخمان آتش بود و بند، تحقیر بود و خشم. کودکانمان گرسنه ماندند، مادرانمان در حسرت درمان فرسودند و خواهرانمان در آینهای ترکخورده، به آیندهای خالی خیره ماندند. صدایمان را از کلاسها راندند، هویتمان را از کوچهها زدودند، و آینه را از ما گرفتند، مبادا خود را ببینیم. اما ما هنوز زندهایم. زنده در لابهلای سطرهایی که اجازه چاپ نیافتند، زنده در لالاییهایی که مادران شبانه نجوا میکنند، زنده در دل خاک، چون بذری خاموش که منتظر بهار است و اگر فردا نیاید، ما خود، طلوع خواهیم شد، بر فراز شهرهای خاموش، بر دیوارهای ترکخوردهی خانههایی بیصدا. ما هنوز ایستادهایم؛ با دستانی پینهبسته از بیعدالتی و قلبهایی تپنده با عشق و درد، با چشمانی که هنوز در پی آفتاب است. آری، آفتاب را خواب دیدیم... اما چه کسی گفته رؤیا نمیتواند از خاکستر برخیزد؟ پایان
-
نه ملامتی بود، نه عتابی. فقط تازیانهای که بیمحاکمه بر پیکر نازک زنی فرود آمد، زنی که گناهش، تنها حضورش در حجرهی خاموشِ خانه بود. نه مجادلهای، نه خلافی از او، که خطایش همان زنیّتِ بیمدافِع بود و او، همچو شعری ناخوانده در کتابی خاکخورده، در طوفان خشونت، بیصدا ورق خورد. دستها را نه از هراس، که از فرطِ بیامیدی به کنج دامن کشید و نگریست چگونه دهانِ تقدیر، واژگان مهر را بلعید و تفسیرش را به ضربِ پنجه و سیلی سپرد. آینه، شاهدی بیقلم بود؛ با نگاهی ترکخورده و نَفَسی لبریز از بغض. او رفت… و با خود، صدای در را چون ناقوس ماتم کوبید. و زن، در سطرهای نانوشتهی سکوت، زانو زد به نیتِ وصالِ آرامش و در دل زمزمه کرد: «در اقلیمِ مردسالار، زن بودن نه انتخاب است… که جبرِ لطافت در دیاری بیعاطفه.»
-
۱ غبار روبی از مساجد محله در ماه رمضان ۲ شناسایی نیازمندان محله در ماه مبارک رمضان ۳ حمایت از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست ۴– دعوت از مادران شهید برای سخنرانی ۵– دعوت از نخبگان خانمی [مثلا استاد دانشگاه، معلم، پرستار] جهت سخنرانی و خاطرهگویی ۶ برگزاری جشنواره فیلم شهداء دانشجو ۷ هر مسجد میتواند یک موزه کوچک از آثار و وسایل شهدا، رزمندگان مسجد و نیز فعالیتهای دوران دفاع مقدس خودش فراهم کند. ۸ نصب حجله شهدا در ابتدای هر کوچهای که شهید داده است در ایام هفته دفاع مقدس و زنده کردن حال و هوای آن ایام. ۹– راهاندازی کمپین اعلام آمادگی برای در اختیار قرار دادن دیوار ملک برای نقاشی تصویر شهدا یا دیوارنویسی وصیتنامه شهدا و… ۱۰ شناسایی خانوادههای شهید، آزادگان و رزمندگانی که در مجاورت مسجد زندگی میکنند. ۱۱– اهتمام بچههای مسجد (خصوصا پایگاه بسیج) در جهت برگزاری یک مراسم ویژه برای درگذشت پدر و مادر شهید. ۱۲قرائت حدیث کساء و تفسیر آن توسط امام جماعت ۱۳ برپایی حلقه های معرفتی در راستای شناخت ابعاد وجودی ام ابیها (س) ۱۴در دههی اول محرم، عزاداری هر شب را به یادبود یکی از شهدای مسجد برگزار کنند. (عکس شهید را نصب کنند، مداح از او نام ببرد و…) ۲۳. معرفی کتاب در رابطه با شخصیت و زندگی حضرت فاطمه در مسجد توسط امام جماعت همچون زهرا برترین بانوی جهان آیت الله مکارم شیرازی، جامی از زلال کوثر آیت الله مصباح یزدی، بصیرت حضرت زهرا اصغر طاهرزاده ۲۴. تکریم مقام مادران شهید در مسجد همراه با خاطره گویی مادر شهدا بین نمازهای جماعت مسجد ۲۹*در روز عید غدیر چند نفر را به کار مشغول کند ۳۰یا بدهکاری کارکنانش را ببخشد ۳۱ *با پذیرایی شکلات در ماشینش ۳۲*یا تخفیف ویژه برای مسافرین ۳۳*یا چند ساعت مسافرکشی رایگان در روز غدیر مبلغ غدیر باشد. ۳۴*و با ایجاد هستهها و ستادهای مردمی برگزاری مراسم غدیر مبلغ غدیر باشد ۳۶ کمک به مشکل اشتغال جوانان مسجد و معرفی به ارگانها البته به صورت مستمر و پیگیر تا رفع مشکل آنها. ۳۷ بچههای مسجد، مردم و خانوادههای شهدا را ترغیب کنند به ایجاد وقف جهت مراسم سالگرد شهدا. ۳۸ چون دوستان شب معمولا خسته اند....یک ماساژ گروهی روی هر نفر میتواند خستگی را رفع کند....
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن آتناملازاده کرد
-
خانم ها
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
اشکانی: فرهاد یکم ۵ مهرداد یکم ۳۹ فرهاد دوم ۵ اردوان یکم ۴ مهرداد دوم ۳۳ گودرز یکم ۱۱ ارد یکم ۵ سیناتروک یکم ۶ فرهاد سوم ۱۲ مهرداد سوم ۳ سیناتروک ۶ مهرداد چهارم ۳ ارد دوم ۲۰ فرهاد چهارم ۳۹ فرهاد پنجم و ملکه موزا ۲ ارد سوم ۳ ونون یکم ۴ اردوان دوم ۲۶ یا ۲۹ وردان ۶ گودرز دوم ۵ ونون دوم کمتر از یک سال بلاش یکم ۲۷ پاکور دوم ۳۲ بلاش دوم شورشی ۳ اردوان سوم شورشی ۱ بلاش سوم ۲ خسرو یکم ۱۹ مهرداد پنجم ۱۱ بلاش چهارم ۴۴ خسرو دوم مدعی ۱۸ بلاش پنجم ۱۸ بلاش شیشم ۲۰ اردوان چهارم ۸
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانوادهش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش میکردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج میتونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من میخوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زنهام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمیشناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشههام رو خراب میکرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا میکنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیلها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوستهام که بلاگر بود داشت فیلم میگرفت. -
خودش را در آغوش او جا داد. هنوز زیاد هم از آن قلعهی منحوس دور نشده بودند که ساوان(اژدهای دستآموز ملکه) به دنبالشان افتاده بود و آتشی که از طلسم جادوییِ ملکه سر چشمه میگرفت احاطهشان کرده بود. با وحشت نگاهش را به آتشی که محاصرهشان کرده و ساوانی که پشت سرشان منتظر یک اشاره بود تا نابودشان کند چرخی داد و رو به جفری که خونسرد و آرام دست گرد کمرش انداخته بود پرسید: - ح... حالا چیکار کنیم؟! جفری با خونسردیِ تمام پوزخندی به لبهای نسبتاً باریکش نشاند. - میخواد ما رو برگردونه. چشمان مشکی رنگش را با وحشت گشاد کرد. - وای نه! من نمیخوام برگردم. من نمیخوام باز به اون قلعهی وحشتناک برگردم. جفری چشمان قهوهای رنگش را به چشمان او پیوند زد و با اطمینانی که در چهره و صدایش موج میزد گفت: - آروم باش سارا! ما قرار نیست به اون قلعه برگردیم عزیزم. - پس... پیش از آنکه حرفش را تمام کند جفری دستش را گرفت و او را به دنبال خود به سمت جلو و آتشی که همچنان زبانه میکشید کشاند. سارا چنگ به بازوی جفری زد و جیغ کشید: - چیکار داری میکنی؟ اون هردوی ما رو میسوزونه. جفری بیآنکه جوابش را بدهد همچنان به سمت آتش میدوید. داشتند به آتش نزدیک میشدند و گرمای آن را بر روی پوست خود به خوبی حس میکرد. کمی مانده به شعلههای آتش جفری از حرکت ایستاد. هر دو نفس نفس میزدند و قطرات عرق بر روی پوست صورتشان خودنمایی میکرد. جفری از گوشهی چشم نگاهش کرد و پرسید: - آمادهای؟ با گیجی نگاهش کرد. برای چه چیز باید آماده میبود؟! پیش از آنکه بتواند سوالی بکند در آغوش گرمی فرو رفت و همراه با جفری به میان شعلههای آتش کشیده شد.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم نگاه آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه. بعد از یکم راه رفتن رسیدیم به یه خونه عجیب غریب وسط جنگل. جلوی خونه آتیش روشن شده بود و پشت اون آتیش یه پسره نشسته بود، با دیدن ما بلند شد و سمتمون اومد، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تتوی اژدهایی بود که روی گردنش زده بود و چشمای مغرورش. پسره کناریم رو بهش گفت: ـ آقا رامان آوردیمش. چند دقیقه بهم خیره شد، یهو به خودش اومد و گفت: ـ دستاشو باز کنین. بعد از اینکه دستام رو باز کردن، اومد نزدیکم و گفت: ـ فکر فرار به سرت بزنه، سگ های این اطراف تیکه پارت میکنن. پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن. با حالت مظلومی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه شما کی هستین؟ برای چی منو آوردین اینجا؟شاید... شاید اصلا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین. همونجوری که منو میشوند سمت آتیش پوزخندی زد و گفت: ـ تو مهرانا دختر حمید دیلکی هستی. اشتباه نگرفتمت. انگار برق سی و شش ولتی بهم وصل کردن. این کی بود که منو اینقدر خوب میشناخت؟! همونطور که گوشیش رو از تو جیبش در میآورد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ـ از الان تا به مدت طولانی که اون پدر سگ صفتت پول منو بیاره، اینجا مهمون مایی. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته پرسیدم: ـ با...بابام به شما بدهکاره؟ بازم بهم خیره شد اما بعدش به آتیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسال برای عمل آپاندیس مادرت با سود ازم پول گرفته و هنوز پس نداده، دو بار بهش مهلت دادم ولی گوش نکرد، بهش گفتم دفعه سوم از طریق یکی از عزیزاش وارد عمل میشم. اشکم درومده بود. این آدم چی داشت میگفت؟! بابام ربا کرده بود؟! همین لحظه گوشی رو گذاشت رو بلندگو که صدای بابا پیچید: ـ عوضی، دخترعمو کجا بردی؟ رامان خندید و گفت: ـ آروم باش آقا حمید. دخترت جاش امنه. اگه تا دو هفتهی دیگه پولم رو آوردی که دخترتو بهت پس میدم وگرنه یه نگاه بهم کرد و گفت: ـ جنازشو باید از سردخانه تحویل بگیرین. تا داد زدم بابا، گوشی رو قطع کرد. منو به زور برد داخل خونه. خونهایی که بیشتر شبیه قلعه های وحشتناک توی قصهها بود. اتاق ها همه تاریک و با کاغذ دیوارهای قرمز پوشونده شده بودن. از پله ها منو برد بالا و در یه اتاق و باز کرد و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. از این لحظه به بعد هرچی لازم داشتی فقط به خودم میگی، فهمیدی؟ رفتم نزدیکش و پیش پاش زانو زدم و گفتم: ـ خواهش میکنم بهم رحم کن من خیلی میترسم. حداقل، حداقل یه گوشی بهم بده صدای مامانم با حداقل پیام رو بشنوم، بلکه بتونم تحمل کنم... لطفا. اما بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. تا نزدیکای صبح نشستم و گریه کردم. اون شب بارون زیادی زد و این خونه رو وحشتناک تر کرده بود برام. با صدای هر رعد و برق یه جیغ بزرگی میکشیدم که یهو در باز شد و اومد داخل و ازم پرسید: ـ تو چت شده؟ چرا آروم نمیشی؟؟ با هق هق گفتم: ـ من از رعد و برق خیلی...خیلی میترسم. فکر میکردم عصبانی بشه و سرم داد بکشه اما اومد کنارم نشست و گفت: ـ بیا امشب تو اتاق من بمون. بدون اینکه مخالفت کنم باهاش رفتم، از تنهایی موندن توی تاریکی بهتر بود. برام کنار تختش یه لحاف پهن کرد و روم پتو کشید، با اینکه باید ازش میترسیدم اما برعکس بهش اعتماد داشتم. آروم چشمانم رو بستم. با صدای جیغی بلند از خواب پریدم، رامان با ترس گفت: ـ چی شده؟ گفتم: ـ خواب بدی دیدم. گفت: ـ چه خوابی؟ گفتم: ـ خواب دیدم که از یه اژدهای خیلی بزرگ این خونه رو به آتیش کشید. رامان خندید و گفت: ـ نترس دختر خوب، کابوس دیدی. کل این خواب احتمالا بخاطر این تتوی روی گردنم و آتیشی بود که دم در دیدی. به چشماش نگاه کردم، چشاش در عین مغرور بودن خیلی جذبه داشت. ادامه داد و گفت: ـ تا وقتی من کنارتم، نه اژدها و نه هیچ موجود دیگه ایی نمیتونه بهت آسیب بزنه. مثل بچها یهو همه چیز رو فراموش کردم و گفتم: ـ قول میدی؟ بازم خیره نگام کرد و گفت: ـ قول میدم. اینبار با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشت و رامان تا زمانی که من خوابم ببره کنارم نشست. از توجهش بهم در عین حال اینکه نمیخواست بهم رو بده، با ارزش بود. حرفاش قشنگ بود. حرفایی که تا حالا پیام بهم نزده بود. تو رابطم با پیام همیشه اونی که حرف میزد و رابطه رو پیش میبرد من بودم، اما بازم دلم پیشش بود. *** ده روز بعد... دیگه به زندگی کردن تو اون خونه و کنار رامان عادت کرده بودم و بنظرم زندگی تو جنگل و تو این خونه عجیب و غریب و کنار رامان بد نبود. رامان رفتارش نسبت به قبل باهام خیلی بهتر شده بود و برای اینکه من حوصلم سر نره ، همه کار میکرد. با همدیگه فیلم میدیدیم، کنار درخت بزرگ روبروی خونه برام تاب درست کرده بود. یه بار که تو شطرنج باخت و با اینکه میگفت از آشپزی کردن متنفره برام کیک درست کرد. با اینکارا خیلی خودشو تو دلم جا کرد. دو سه روز اول برام خیلی سخت بود و دلتنگی خانواده و پیام بهم فشار آورده بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم که روز سوم با دیدن کارت نامزدی پیام و یکی از همکلاسی ام عصبانیم بیشتر شد و به خودم قول دادم که هرجور شده فراموشش کنم، فکر میکردم که دوسم داره و نگرانمه اما اون فقط یه فکر این بود که یکی رو جایگزین من کنه. رامان بهم گفت برای اینکه بیشتر از این ناراحت نباشم و بهم نشون بده که این آدم ارزش ناراحت شدنم رو نداره، رفته و آمار پیام رو درآورده و فهمیده که ازدواج کرده. امروز روزی بود که بالاخره بابا قرار بود بدهیش رو با رامان صاف کنه و اونا هم منو برگردونن اما من دلم نمیخواست از پیشش برم. دلم میخواست تو این خونه وسط جنگل با پسری که از اولین روز ازش میترسیدم زندگی کنم. بهم دوست داشتن واقعی رو یاد داد و بهم فهموند که یه آدم اگر طرف مقابل براش مهم باشه، چطور عوض میشه!. از پنجره اتاقم به بیرون خیره شده بودم که رامان اومد داخل و با ناراحتی گفت: ـ امروز آخرین روزته که اینجایی. منم با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ میدونم ولی اصلا خوشحال نیستم که میخوام برم. خندید و گفت: ـ ولی قبلا فقط به فکر خلاص شدن از اینجا بودی یادت رفته؟ زل زدم به چشماش و اونم برای چند دقیقه بهم نگاه کرد و بلند شد و گفت: ـ بهتره آماده بشی دختر چشم قشنگ، الان است که پدرت برسه. بلند شدم و گفتم: ـ رامان من میخوام پیش تو بمونم. چشماش برق زد. انگار منتظر همین جمله از من بود، گفت: ـ ولی تو میترسی، از من از این خونه. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ وقتی تو کنارمی من از هیچ چیزی نمیترسم. لبخندی بهم زد و موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ پس با من تو این خونه وحشتناک زندگی میکنی؟ حتی اگه بدونی یه روزی یه اژدها میاد و این خونه رو به آتیش میکشه. از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ حتی اگه بیاد بازم من کنارت میمونم. همین لحظه یکی از کارکنانش در اتاق رو زد . وارد شد و گفت: ـ رییس پدر خانوم تشریف آوردن. رامان دستم رو گرفت و بهم چشمک زد و گفت: ـ بهتره که این خبر رو باهم بهش بگیم.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون: ۱. سکانسی که مینوسید حداقل سی خط باشه. ۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت. ۳. نوشتههاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. این هم از عکس جذابمون👇🏻 منتظر نوشتههای قشنگتون هستم😍 ببین و بنویس | قسمت اول
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
🌼درود نودهشتیا!🌼 🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼 انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎 چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬 من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه میکنید و یه سکانس برای اون عکس مینویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻🏫 ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانسها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷 💥حالا برنده ما کیه؟!💥 برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟 جوایز هم دقیق اعلام نمیکنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... موفق باشید😉 @Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL
- 4 پاسخ
-
- 5
-
-
-
پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمیخواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم نمیدونم چرا؟یهچیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس میکردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟
- 66 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمیکرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه میکردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست، آروم باش عزیزم الان میرسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه میکردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمیخواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس میگفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد.
- 66 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمیکرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم..
- 66 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و سادهان و بهشون زود اعتماد میکنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت میکنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅