رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه می‌کردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم می‌کردم.
  3. پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم...
  4. امروز
  5. سلام خصوصی ارتباط گرفته شد✔️
  6. ویراستاری تایید✔️ @هانیه پروین
  7. دیروز
  8. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته های یواشکی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 76 🖋🦋مقدمه: شب‌ها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضح‌تر می‌کند. دیگر نیازی نیست... 📚📌قسمتی از متن: گاهی آدم آن‌قدر خسته می‌شود که حتی برای دردهایش هم کلمه‌ای پیدا نمی‌کند، چه برسد به جواب. فقط سکوت می‌کند و در خود... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/10/دانلود-دلنوشته-های-یواشکی-از-الناز-سلم/
  9. پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید می‌کرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای می‌کشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.
  10. پارت18 همین‌طور که داشتیم از خاطره‌ی فضاییِ هلیا می‌خندیدیم، یه پسر از کنار میزمون رد شد که یه سینی پر از قهوه‌ی سفارش‌داده‌شده دستش بود. سارا که همیشه آماده‌ی سوژه ساختن بود، زیر لب گفت: ــ بچه‌ها ببینید! ببینید چجوری راه میره، انگار کمرش گِل نخورده! هلیا: ــ نگوووو! وای دلم! این چرا انقد صاف صاف راه میره؟ انگار تو فاز مدله! من با خنده خفه گفتم: ــ ساکت شید بابا، الان می‌شنوه فکر می‌کنه عاشقش شدیم! سارا چشمکی زد: ــ البته اگه عاشق شه، تقصیر ما نیس... تقصیر راه رفتنشه! خندمون بلند شد. صدای خنده‌مون تو کافه پیچید، یکی از اون لحظه‌هایی بود که انگار زمان وایمیسته و تو فقط با رفیقات تو لحظه‌ای. اون‌قد خوش گذشت که حتی کیک شکلاتی‌م که نصفش تو بشقاب مونده بود، از ذوق لبخند زده بود انگار! همون‌طور که می‌خندیدیم، چشمم رفت سمت پنجره‌ی کافه. آفتاب از شیشه‌ رد می‌شد و یه نور طلایی خوشگل افتاده بود روی میز کناریمون. مردم بیرون تو خیابون در رفت‌وآمد بودن، بعضیا با یه لیوان قهوه، بعضیا با یه عالمه فکر، اما ما؟ ما سه‌تا دختر بودیم با یه دل سیر خنده و یه خاطره‌ی جدید برای تعریف کردن فردا تو کلاس.
  11. #پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمه‌های آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور می‌رفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذی‌هایی که سارا باهاشون یه سازه‌ی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینه‌ی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمی‌دونی چه آبروریزی‌ای کردم سر همین خلاق‌بازی‌ها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوش‌بازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدم‌فضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، می‌گفت نابغه‌ای تو! خلاصه روز مسابقه، بچه‌ها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدم‌فضایی‌مو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خنده‌ای که کنترل نمی‌تونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدم‌فضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم می‌چرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اون‌طرف‌ترم داشتن نگامون می‌کردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافه‌ی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!
  12. قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت می‌گرفت. استریت‌فلاش من، بازی را یک‌باره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشته‌هایی خون‌آلود و قدرت‌هایی بی‌رحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پس‌زمینه می‌نواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبل‌های جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم می‌رقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگین‌تر کرده بود. به‌ آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظه‌ای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدم‌هایی حساب‌شده و بی‌شتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خش‌دار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آن‌هایی که مشغول نوشیدن یا پچ‌پچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفس‌ها را همراهی می‌کرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشه‌ی لبم نشست. موهایم را به‌ آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کف‌زدن یک مرد عرب‌زبان در گوشه‌ای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیم‌سوخته‌اش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانه‌ای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونه‌اش، پوزخندی زد: -می‌گفتن یه شبحه... یه افسانه‌ست... ولی حالا دارم با چشمای خودم می‌بینمش. هاله‌ای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظه‌ای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگ‌هایم دوید. اما ناگهان، صدای قدم‌هایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدم‌هایی که زمین را با اقتدار می‌کوبیدند. پیش از آن‌که حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانه‌زده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بی‌درنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجه‌ی شکارچی‌ای که طعمه‌اش را به‌چنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جمله‌اش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به‌ سرعت از کنار ستون‌ها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پس‌زمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاه‌هایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را می‌سنجیدند. در همین لحظه، صدای قدم‌های آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعله‌ور، فکی قفل‌شده و دندان‌هایی که چنان روی هم می‌فشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده می‌شد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفس‌هایش تند، مشت‌هایش گره‌شده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشاره‌ای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظه‌ای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دست‌هایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفش‌هایم روی سنگ‌های سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمی‌کرد، آن‌ها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچ‌کس پایانش را نمی‌دانست...
  13. هفته گذشته
  14. اسم کامل نویسنده ها رو بهم میگین دخترا @QAZAL @shirin_s @سایه مولوی
  15. درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  16. درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  17. پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف می‌کردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه‌ مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یک‌سره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همون‌طور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو می‌خواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمی‌خوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد
  18. پارت پنجاه و پنجم یه پک به سیگار زدم و گفتم: ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یه‌دور دیگه باید تمرین کنیم. امیرعباس: ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب. سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت: ـ کوهیار کجا میری؟؟ کوهیار خندید و گفت: ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم. اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن می‌تونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت : ـ دوست دخترت کیه؟؟ سعید: ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه کوهیار لبخندی زد و گفت: ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون. داشتم بلند می‌شدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت: ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه. همونجور که می‌رفت بهم چشمک زد و گفت : ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم. و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت : ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه. گفتم: ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست. امیرعباس گفت: ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟ گفتم: ـ غزل امیرعباس با تعجب پرسید: ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟ سری تکون دادم که گفت : ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟
  19. پارت پنجاه و چهارم یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم : ـ من قضیه‌ایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش می‌کردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟ بلند شدم و ادامه دادم: ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی. با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم : ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری. همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت : ـ آقا پیمان بفرمایید همین‌جور که از کنار سن میومدم پایین گفتم: ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره. از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار می‌ـ کشید گفت : بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟ تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت: ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ دیگه حرف حق رو سعید زد. سعید: ـ حالا این‌بار باز دنبال چیه کوکا؟ گفتم: ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست. مهدی : ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه. این لحظه فقط سیگار آرومم می‌کرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت : ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟ یه پک به سیگار زدم و گفتم : ـ آره. قطعه‌ها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم.
  20. پارت پنجاه و سوم اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما می‌رفتم دنبالش و هر کاری می‌کردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمی‌تونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم می‌خواست خرخرشو بجوم، دلم می‌خواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید : ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟ جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت: ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه. دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت : ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد. بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت : ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه. مشتمو سفت کردم و گفتم : ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت: ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟ ادامه داد: ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : ـ بنظرت اگه قضیه تو رو می‌فهمید باهات میموند؟
  21. پارت پنجاه و دوم یه ذره به این پسر و حرفاش اعتماد نداشتم بنابراین گفتم : ـ من باید با خودش حرف بزنم. باید تو چشمای من نگاه کنه و بگه تمام احساسات دیشبش دروغ بوده. این پیام‌ها برای من چیزیو ثابت نمیکنه. از کجا معلوم خودت درستش نکرده باشی؟ خنده مسخره ایی کرد و گفت: ـ آره دیگه گوشی نداری نمیفهمی این چیزارو. حقم داری، باشه بیا از خودش بپرس؛ البته اگه به پرسیدن برسه. الانم سمت اسکلست و مهلا داره کارشونو بهشون یاد میده اما امیدوارم از چیزی که قراره ببینی ناراحت نشی. اینو گفت و سوار موتورش شد و رفت. این آشغال چی داشت میگفت؟! نه این‌حرفا نمیتونست درست باشه. من اون چیزی که باید میدیدم و توی نگاه و قلب این دختر دیدم، دیدم که وقتی پرید بغلم چطور از هیجان قلبش مثل یه گنجشک میکوبید. حتی اگه اون پیام ها راست باشه ، حتما یه توضیحی داره. من تا چیزیو با چشم خودم ندیدم ، قضاوت نمی‌کنم. امیدوارم فقط بازم مثل قضیه ده سال پیش یهو چیزی نبینم که شوکه بشم..تا خوده اسکله همینجور که راه می رفتم به خودم دلگرمی و امیدواری میدادم که اینا همش بازیه کوهیاره و نمیتونه حقیقت باشه تا اینکه پاهام قفل شد و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. غزل پشت به من بین دستای کوهیار بود و کوهیارم با پوزخند بهم نگاه میکرد ، دستش یه دسته گل بزرگ لیلیوم بود. یه بار دیگه شکستم ، بعد ده سال دوباره فرو ریختم و شکستم. فک می‌کردم اون با تمام دخترایی که تا الان دور و بر خودم دیدم ، فرق میکنه اما هیچ فرقی نداشت. از اینکه ازم استفاده کرده بود، حرصم دراومده بود. بعد چند لحظه که برگشت سمت من ، دیگه موندن و جایز ندونستم و رفتم تو رستوران. البته اونم اصلا به خودش زحمتی نداد که بیاد و برام توضیح بده. مشخص شده بود که همه چیز از اول یه بازی بود اما چرا نگاهاش و نمی‌تونستم از قلبم بیرون کنم؟؟ چرا نمی‌تونستم باور کنم که دیشب یه دروغ بزرگ بوده؟؟
  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. #پارت16 خداروشکر، بعد از یه ساعت کلنجار رفتن با فعل و فاعل و یه مشت لغت بی‌سر و ته، بالاخره امتحان تموم شد. وقتی برگه‌مو تحویل دادم، یه نفس راحت کشیدم. سخت بود، ولی حس می‌کردم حداقل اون نمره لعنتیِ "قبولی" رو می‌گیرم. یعنی باید بگیرم دیگه، درسته خدا؟ سارا کنارم ایستاد، با یه قیافه درب‌و‌داغون گفت: ــ من الان فقط یه لیوان خاک قند می‌خوام، با تزیین ناامیدی! هلیا دستشو انداخت دور شونه‌م: ــ بیاید بچه‌ها، امروز دیگه به خودمون مرخصی بدیم! می‌ریم بیرون، یه چیزی می‌زنیم بر بدن، حرف می‌زنیم، می‌خندیم، زندگی کنیم! من: ــ موافقم. از صبح تا حالا فقط داشتم با مغزم کشتی می‌گرفتم، وقتشه برم با یه قهوه آشتی کنم. سارا دستاشو برد بالا، انگار بخواد دعا کنه: ــ خدایا خودت گفتی بعد از سختی، آسانی‌ه... پس یه فلافل توپ می‌طلبه الان! همه زدیم زیر خنده. بچه‌های کلاس کم‌کم دورمون جمع شدن. یکی گفت: ــ بچه‌ها کجا بریم؟ رأی‌گیری کنیم؟ من: ــ هر جا باشه، فقط بشه توش نشست، خندید، و مغز رو از مود امتحان درآورد. هلیا: ــ من می‌گم یه کافه بریم که صندلیاش نرم باشه و موزیک ملایم بزنه، نه از اینا که صدای موزیکش از دریل ساختمون بیشتره! سارا با قیافه جدی گفت: ــ یه جایی که شکلات داغ داشته باشه... خیلی شکلات... در حدی که غمامونو خفه کنه تو کاکائو! با صدای بلند خندیدم: ــ پس قراره امروز، ما سه تا بشیم “دار و دسته شکلات‌خورای افسرده‌ی درحال ریکاوری”! دست جمعی خندیدیم و راه افتادیم سمت خیابون. هوای بهاری، نسیم ملایم و صدای خش‌خش برگایی که زیر قدم‌هامون خرد می‌شد، همه‌چی رو یه جور خاصی دل‌نشین کرده بود. انگار دنیا هم فهمیده بود ما یه روز نیاز به نفس کشیدن داریم.
  24. پارت پنجاه و یکم با پوزخند گفت: ـ نه بابا!! چی فکر میکنی ؟؟ لابد فکر کردی عاشقت شده و باهات میاد موتور سواری؟؟ بخاطر اینکه فقط لج منو دربیاره داره باهات خوب رفتار میکنه. یه مشت زدم تو صورتش که باعث شد پخش زمین بشه و گفتم : ـ بسته دیگه نمیخواد اینقدر خودتو کوچیک کنی، دیدم دیشب چجوری باهات رفتار کرد. نمیدونم توی مغز کثیف تو چی میگذره ؟ اما اون تو رو فقط بعنوان کسی میدید که بتونی تو جزیره بهش کمک کنی نه چیزه دیگه. بیخود هوا برت نداره مردک. دستشو گذاشت رو جایی که مشت زدم و بلند شد و از تو جیبش گوشیشو درآورد و اینبار اون با حرص گفت: ـ پس مشخصه غزل خانوم تموم اون چیزایی که باید و برات تعریف نکرده. اشکال نداره بگیر بخون و ببین که فقط یه کمک بوده یا بیشتر از اون. گوشیو از دستش گرفتم. پیامها همه خیلی صمیمانه و از رو احوالپرسی کاملا دوستانه و نزدیک و حتی یه جاهایی خوده کوهیار جوابشو نداده بود. تکیه دادم به درخت پشت سرم. کوهیار گفت : ـ من این دختر و از پارسال میشناسم پیمان. خیلی زیاد خوشش میومد ازم منتها من چون اینجا نبود خیلی زیاد بهش رو نمیدادم اما امسال که اومده اینجا برای زندگی بنظرم واقعا گزینه خوبیه و میشه روش فکر کرد. هم خوشگله هم دیگه صبرم تموم شده بود و با اون دستم یدور دیگه زدم توی صورتش و گفتم: ـ عوضی. گفت: ـ باشه من عوضی. میخوای باور کن میخوای باور نکن ، اون دختر واسه اینکه حرص منو در بیاره دیشب اینقدر صمیمانه باهات رفتار میکرد نه اینکه فکر کنی واقعا از کسی که یه شب دیده خوشش اومده. حرفاش تو کتم نمیرفت. دیشب از غزل پرسیدم ، یکم مضطرب بود اما تمام احساساتش از صمیم قلبش بود. من می‌تونستم اینو حس کنم. کوهیار ادامه داد : ـ اون منو دوست داره منم واقعیتش خوشم اومده ازش. بهتم گفتم که نمیتونی کسی که منو دوست داره و ازم بگیری.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...